کسی از شما بچه ها ماجرای تولد حضرت مهدی رو میدونه؟!
آیا داستان به امامت رسیدن ایشون رو شنیدین؟
قصه غیبت رو چطور، شنیدین؟!
قصه امام زمان(عج)
تولد حضرت مهدی(عج) رایگان
🔴 ماجرای فوق العاده جذاب و شنیدنی تولد منجی جهان🌍 ❤️حضرت امام زمان(عج)❤️
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
در هزار و صد و خردهای سال پیش، در شب نیمه شعبان، یعنی شب ۱۵ ماه شعبان، یک کودک به دنیا آمد. یک کودکی که قراره سرنوشت عالم رو تغییر بده و ظلم و بیعدالتی رو از روی این کره خاکی برداره. همون کودکی که خداوند وعده اومدنش رو به تمامی پیامبران و امامها و همه انسانهای خوب روی زمین داده بود و همهی آدمهای خوب منتظر به دنیا اومدن این کودک آسمانی بودند. و اون کودک آسمانی کسی نبود جز امام زمان ما، حضرت حجت بن الحسن (عج).
حالا میخوام قصه تولد امام زمان (عج) رو براتون تعریف کنم؛ اما قبل از اینکه قصه رو شروع کنم، یک سوال بپرسم: میدونستید امام حسن عسگری (ع) در یک پادگان گذروندند؟ چی پادگان؟! چی کار میکردن؟!
چون از پیامبر خدا (ص) به حاکمان عباسی، اون پادشاههای بدجنس زمان امام حسن عسگری (ع) حدیث رسیده بود که کسی که بساط ظلم و بدجنسی رو از روی این کره خاکی جمع میکنه، فرزند یازدهمین امام، یعنی امام حسن عسگری (ع) است.
اونها امام حسن عسگری (ع) رو نگهداری میکردند تا مبادا فرزندش به دنیا بیاید و اونها نتونند مانع بزرگ شدن و ظهور امام زمان (عج) بشن.
اما بچهها، به خواست خدا، نقشههای دشمن محقق نشد. آره خب، خدا وقتی چیزی رو بخواد، کی میتونه جلو خدا رو بگیره؟! حالا من میخوام قصه به دنیا اومدن امام زمان (عج) رو براتون تعریف کنم.
قصه از اون جایی شروع میشه که در روز ۱۴ شعبان، امام حسن عسگری (ع) پیش عمهشون، حضرت حکیمه خاتون آمدند و به این عمه بزرگوار خودشون فرمودند: "عمه جان، امشب نماز مغرب و عشاء رو برای افطار به خانه ما بیایید. امشب قراره که اتفاق بسیار بزرگی بیفتد."
حضرت حکیمه خاتون فوری با عجله گفتند: "عمه جان، چه شده؟! فرزند برادرم، امام حسن عسگری (ع) که هیچ خبری از بارداری ندارند!"
امام حسن عسگری (ع) فرمودند: "عمه جان، امشب به خانه من بیایید، خودتان متوجه میشوید."
حکیمه خاتون که در ذهن خود درگیر بود، شب به خانه امام حسن عسگری (ع) رفتند. امام حسن عسگری (ع) دوباره به ایشون گفتند: "عمه جان، امشب نرجس خاتون مادر میشود و فرزند به دنیا میآورد."
حضرت حکیمه خاتون که از صبح ذهنشان درگیر بود، دوباره پرسیدند: "آخه مگه میشه؟! نرجس خاتون که هیچ فرقی با زنهای دیگر ندارد، مگر باردارها شکمشان بزرگ نمیشود؟!"
امام حسن عسگری (ع) فرمودند: "عمه جان، وقتی خدا چیزی رو بخواد، اون چیز اتفاق میافته و خدا خواسته که نرجس خاتون هیچ علامتی از بارداری نداشته باشد."
آن شب حکیمه خاتون در خانه امام حسن عسگری (ع) ماند و تا نماز صبح بیدار بودند، اما هیچ خبری از تولد بچه نشد.
حضرت حکیمه خاتون با تعجب پرسیدند: "آقا جان، هیچ خبری از به دنیا آمدن بچه نشد؟!"
امام حسن عسگری (ع) فرمودند: "عمه جان، صبر کنید. وقتش که برسه، خودتان متوجه میشوید."
چند ساعت بعد، موقع نماز صبح رسید و نرجس خاتون بلند شد و نماز صبح را با خیال راحت خواند. حکیمه خاتون که هنوز تعجب کرده بود، در دل خود میگفت: "ای خدا، این بچه چرا به دنیا نمیآید؟!"
اما هنوز چند دقیقه از نماز صبح نگذشته بود که یک مرتبه حضرت نرجس خاتون احساس کردند که دارن مادر میشوند. به عمهشون گفتند: "عمه جان، اون لحظهای که منتظرش بودید داره فرا میرسه."
حضرت حکیمه خاتون به اتاق نرجس خاتون رفتند و چند دقیقه بعد به سرعت به پیش امام حسن عسگری (ع) دویدند. امام وقتی دیدند عمهشون نگراناند، پرسیدند: "عمه جان، چی شده؟ چرا نگرانید؟!"
حضرت حکیمه خاتون با تعجب گفتند: "آقا جان، وقتی مادر سوره قدر (أنا انزلنا) میخواند، فرزند هم همزمان این سوره را میخواند، من صدای این سوره رو از درون شکم مادر میشنیدم!"
امام حسن عسگری (ع) لبخندی زدند و فرمودند: "عمه جان، این بچه با بچههای دیگه فرق داره. این بچه حجت خدا روی زمین است، امام زمان (عج) است."
حضرت حکیمه خاتون وارد اتاق شدند و دیدند که نوزاد زیبا و نورانی به دنیا آمده و نوری اطرافش را فرا گرفته. بعد دیدند که این فرزند بسیار زیبا زیر لب شهادتین میگوید. حضرت حکیمه خاتون به امام حسن عسگری (ع) گفتند: "آقا جان، این بچه دارد شهادتین میگوید، یعنی شهادت میدهد که هیچ خدایی جز الله نیست و پیامبر خدا (ص) و امام علی (ع) جانشین پیامبر هستند."
ممکنه شما بچهها خیلی تعجب کنید، اما خدا در قرآن میفرماید که حضرت عیسی وقتی به دنیا آمد، با مردمی که باور نداشتند ایشان به دنیا آمدهاند، صحبت کردند و خودشون رو معرفی کردند. پس امکان داره که امام ما مقامشان از حضرت عیسی کمتر نباشه!
اون شب فرشتههای آسمان جشن و شادی داشتند و دسته دسته از آسمان به خانه امام حسن عسگری (ع) میآمدند و این نوزاد زیبا رو میدیدند و به آسمان برمیگشتند.
اما روی کره زمین هیچکس از به دنیا اومدن این بچه خبر نداشت جز والدین و عمه امام حسن عسگری (ع).
حضرت حکیمه خاتون این نوزاد زیبا رو در یک پارچه پیچیدند و به دست امام حسن عسگری (ع) دادند. امام حسن عسگری (ع) لبخندی زدند، به نوزاد سلام کردند و این بچه رو در بغل گرفتند و بوسیدند.
این کودک خیلی چشمانتظار بود. بعد از اینکه امام حسن عسگری (ع) چند دقیقه فرزندشان را در آغوش گرفتند، آرام زیر لب زمزمه کردند:
وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى ٱلَّذِینَ ٱ ستُضعِفُواْ فِی ٱلْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمْ ٱلْوَارِثِینَ.
سوره قصص، آیه ۵
"ما میخواستیم بر مستضعفان زمین منت نهاده و آنان را پیشوایان و وارثان روی زمین قرار دهیم و حکومتشان را در زمین پابرجا سازیم."
ماجرای به امامت رسیدن رایگان
🔵 امام زمان(عج) فرمودند: عمو جان من از شما سزاوارتر هستم برای خواندن این نماز.
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای اون نامهرسان امام حسن عسکری (ع) رو به شیعیان و یاران ایشون گفتم. امام حسن عسکری (ع) راهی دیار مدائن شد تا نامههای امام حسن عسکری را به او برساند. به او گفتند: «وقتی که به سامرا برگردی، از خونه من صدای گریه، شیون و عزاداری میشنوی. اون موقع بدون که من از دنیا رفتم و تو باید دنبال امام بعدی بگردی.» داداش (ع) به دنبال امام بعدی بگردی. اون نامهرسان هم وقتی برگشت، دید که مردم به سراغ داداش امام حسن عسکری رفتند. اسمش چی بود؟ بچهها بگین ببینم یادتون هست؟ آفرین، اسمش جعفر بود و بهش میگفتند جعفر کذاب یعنی جعفر دروغگو. این آدم دروغگوی بد، ادعا کرده بود که من امام زمان بعدیام! باورتون میشه؟! یه عده مردم ساده هم باور کرده بودند و ایمان آورده بودند؛ اما جعفر کذاب، اون برادر دروغگوی امام حسن عسکری، خودش هم خوشش اومده بود و به همه گفته بود من امام بعدیام و آماده شد که بر بدن پاک امام حسن عسکری نماز میت بخونه. که یک کودک پنجساله اومد و جلوش ایستاد و اجازه نداد اون نماز بخونه و خود اون کودک پنجساله که امام زمان ما بودند، نماز میت رو بر بدن پدر شهیدشون یعنی امام حسن عسکری اقامه کردند و خواندند.
زیاد سنی نداشتند، بیست و هفت، هشت سالشون بود. این طوری نبود که بگی خیلی سنشون بالا بود. بچهها، امام حسن عسکری بودند. دشمنها توی سن کم آقا رو شهید کرده بودند.
اما بچهها، هنوز چند دقیقهای از این ماجرا نگذشته بود که شیعیانی از سرزمین قم، سرزمین شیعیان واقعی اهل بیت، اومدند تا خمس و زکاتشون رو به امام حسن عسکری پرداخت کنند، ولی دیدند این آقا به شهادت رسیدند. بچهها، خمس و زکات، اون پولیه که شیعیان به امام زمانشون میدن تا امامشون با اون پول بتونه کارهای زیادی بکنه.
شیعیان قم، که دیدند آقا به شهادت رسیدند، تصمیم گرفتند که پیش امام بعدی بروند، که مردم بهشون گفتند: امام زمان بعدی جعفر برادر امام حسن عسکری است.
امام دوازدهم این شیعیان هم که تعریف خیلی خوبی از جعفر نشنیده بودند، با تعجب پیش جعفر رفتند و بهش گفتند: «سلام، خدا بر شما، ما آمدهایم که خمس و زکات را به شما بدهیم. حال به ما بگویید که داخل این کیسههای پول، چند سکه است؟» جعفر که این را شنید، ناراحت شد و انگار بهش برخورد و گفت: «چه میگویی؟! مگه من علم غیب دارم که اینها را از من میپرسید؟! من از کجا بدونم! نمیدانم چقدر پول داخل کیسههاست! مگه داداش من علم غیب داشته؟ این حرفها چیه شما شیعیان الکی میزنید؟!»
این شیعیان که فهمیدند این جعفر امام واقعی نیست، بهش گفتند: «بله، ما هر زمانی که خمسمون رو برای امام میآوردیم، آقا علم غیب داشتند و به ما میگفتند که داخل هر کیسه چند سکه طلاست و چند سکه نقره و ما اون موقع بود که کیسه پول رو به ایشون میدادیم. حال شما اگر این را به ما بگویید، ما این پول را به شما میدهیم.»
جعفر کذاب که این را شنید، دیگه خیلی عصبانی شد و گفت: «چی میگی ن بابا! ولم کنید... داداش من علم غیب نداشت، شما دروغ میگید و میخواهید که این پولها را به من ندهید، برای همین این دروغها را میزنید. پاشید از این جا برید...» که جدیداً خادم امام زمان (ع) اون شیعیان هم بلند شدند و از اون جا بیرون رفتند که یکی از خادمهای قدیمی امام حسن عسکری شده بود، پیش این شیعیان اومد و بهشون
آغاز غیبت امام زمان(عج) رایگان
🔵 مأموران حاکم وارد خانه امام حسن عسکری(ع) شدند و فریاد زدند: کجاست این کودک پنج ساله؟
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای شناخته شدن امام دوازدهم توسط شیعیان رو گفتم و براتون تعریف کردم که این جعفر
(ع) کذاب، داداش دروغگوی امام حسن عسکری
دستش رو شد و شیعیان همه شناختنش و فهمیدن که این امام قالبیه .
بعد از اون هم ، شیعیان سراغ امام پنج ساله ی خودشون رفتن و بعد از اینکه علم غیب این امام رو دیدند به ایشون ایمان
آوردند؛ اما بچه ها، این جعفر کذاب از پا ننشست، خسته و بی خیال نشد نگفت ، حاال که شیعیان من رو قبول نکردن برم دنبال
ما رو لو داد و اون پادشاه هم (عج) زندگیم . نه ، بچه ها ... جعفر، پیش پادشاه عباسی رفت و بچه ی برادرش یعنی امام زمان
(ع) دستور داد که سربازانش به خونه ی امام حسن عسکری
حمله کنند تا این کودک پنج ساله رو دستگیر کنند .
حمله (ع) خالصه بچه ها ، بعد از دستور پادشاه ، سربازهاش شمشیرهاشون رو برداشتند و به خونه ی امام حسن عسکری
داخل همون خونه دفن شده بود. آره بچه ها ،این حرم امام حسن عسک ری (ع) کردن . بدن پاک و مطهر امام حسن عسکری
(ع)
و
که الان به زیارتشون میریم، در واقع خونه ی امام حسن عسکری (ع) امام هادی(ع)
بوده...
این سربازهای بنی عباس ، حمله کردند و فریادکشیدند و می گفتند : کجاست؟ ! آن پسر پنج ساله کجاست ؟ ! بگین بیاد ،
می خواهیم گردنش رو بزنیم وگرنه همه اهل خونه رو می کشیم .آره بچه ها، تهدید کردند و گفتند : اگر این کودک پنج ساله، این امام دوازدهم رو به ما نشون ندید همه تون رو می کشیم . خب،
معلومه، خانمهای توی خونه ترسیده بودند. عمه ، همسر امام حسن
عسکری (ع) و .... اینها همه ترسیده بودند و به سربازها همگی می
گفتند: ما نمی دونیم. ما خبر نداریم . چرا از ما سوال می کنی؟!
اما سربازها بی خیال نشده بودند و همینطور فریاد می زدند و سر
این زن و بچه ها داد و بیداد می کردند و می گفتند : دروغ می
گویید. به خدا که دروغ می گویید. یا همین االن او را به ما تحویل
می دهید یا کل این خانه رو می گردیم و پیدایش می کنیم .
غیبت امام زمان (عج)
اون خانومها هم می گفتند: خب بگردید. ما که جلوتون رو نگرفتیم،برید و همه جا رو بگردید .
سربازها ، شروع به گشتن خونه کردن و هر اتاقی رو نگاه می کردن، حتی توی تاقچه ها رو نگاه می کردن، زیر همه چی
رو نگاه می کردن و هر جا به ذهنشون می رسید اونجا رو می رفتن و نگاه می کردن . داخل صندوق ها همه جای این خونه رو با
نبود که نبود، آخر سر اینها به ذهنشون رسید که احتماال این کودک پنج ساله ، داخل (عج) دقت گشتن ؛ اما خبری از امام زمان
سرداب قایم شده برای همین فریاد زدن و به طرف سرداب حمله کردن .
بچه ها اون زمانها که مثل االن نبود کولر و پنکه باشه و اینطور چیزها .... کشور عراق هم خیلی گرم بود و خیلی از مردم
توی تابستونهای داغ برای اینکه اذیت نشن و یکم هوای خنک تر باشه، یه جایی پایین خونشون داشتن که بهش سرداب میگفتن . سرداب یه چیزی مثل زیرزمین بود و هوا اونجا خنک تر بود و تابستونها برای اینکه از گرمای وحشتناک فرار کنن ،
و امام هادی (ع) داخل سرداب می رفتن . امام حسن عسکری(ع)
نمازهاشون رو توی اون سرداب می خوندن و نماز شب هاشون رو
داخل این سرداب انجام می دادن و در واقع این سرداب محل عبادت دو تا امام معصوم بود؛ اما این سربازهای بی ادب با کفش و
چکمه داخل سرداب رفتن و شروع به گشتن کردن و همین طوری هم داد می زدن تا این بچه بترسه و خودش رو نشون بده؛ اما
اونا نمی دونستن که این یه بچه معمولی نیست . اون حجت و برگزیده ی خداست و اون کسیه که قراره کل دنیا رو پر از خوبی
کنه ...
خالصه این ها هرچی گشتن چیزی ندیدن که ندیدن تا اینکه یک دفعه ، یکی از این سربازها پرده ای که اونجا بود رو
کنار زد که در کمال تعجب و ناباوری دید . یک دریای بزرگ اونجاست و وسط این دریا یه کودک پنج ساله نماز میخونه . این
سربازها خیلی تعجب کردن و یه جورایی ترسیده بودن؛ اما فرمانده شون تا این صحنه رو دید داد زد و گفت : چرا معطلید! او را
بگیرید و دستگیرش کنید و به من تحویلش بدهید.
یکی از این سربازها که خیلی خود شیرین بود تا فرمان رئیسش رو شنید فورا تو ی آب پرید و خواست شنا کنه و به سمت امام
زمان بره ، که دید نمی تونه شنا کنه و داره عرق میشه. دست و پا می زد . سربازهای دیگه دستش رو گرفتن و باال آوردنش.
اون فرمانده عصبانی شد و دوباره فریاد زد و گفت : دستگیرش کنید، یکی دیگه از این سربازها توی آب پرید و اون هم داشت
غرق می شد. اصال این دریا با دریاهای دیگه فرق می کرد و نمی شد توش شنا کرد . انگار از زیر یه چیزی تو رو به سمت پایین
می کشید .اون ها یک دفعه دیدن این کودک پنج ساله ، این آقای زیبا و نورانی از چشم ها پنهان شد و هیچ کسی اون کودک
رو ندید....
بچه ها، چند دقیقه بعد سربازها دوباره به سمت اون پرده رفتند و اون رو کنار زدن و
دیدن پشت اون پرده یه اتاق کوچولوست و دریا نیست !! همه تعجب کردن و باورشون نمی شد
آخه اینها همه با چشمهای خودشون دریای بزرگ رو دیده بودن؛ اما وقتی خدا بخواد کاری کنه
هیچ کسی نمی تونه جلوش رو بگیره . خدا می خواست که آخرین امامش پنهان بشه و به غیبت
بره ....
غیبت یعنی مردم ایشون رو نمی بینن یا اگر ببینن نمی شناسن .
آره بچه ها ، ما گاهی اوقات امام زمانمون رو می بینیم؛ اما ایشون رو نمی شناسیم . امام زمان توی یه دنیای دیگه زندگی
نمی کنن و بین ماها زندگی می کنن و صدای ما رو می شنون . وقتی مشکلی داریم ، برامون دعا می کنن و شبها از خدا برای ما
عذرخواهی می کنن . امام زمان ما غایب شدن؛ اما به یه دنیای دیگه نرفتن و بین ما هستن .
بچه ها ، اوایل امام زمان چهار تا نائب داشتن . نائب یعنی اون کسی که مردم از طریق اون با امام زمانشون ارتباط برقرار کنن.
مردم اگه کاری داشتن نامه می نوشتن و به این نائب ها می دادن و این نائب ها هم این نامه های مردم رو پیش امام زمان
میبردن تا ایشون و جواب اونها رو بدن .
این نائب ها همزمان با هم نبودن یعنی این یکی که از دنیا می رفت نفر بعدی نائب می شد. اون یکی که از دنیا می رفت نفر بعدی
حاال من می خوام اسم این چهار نفر رو بگم تا شما بچه ها اون ها رو خوب خوب بشناسید :
نفر اول اسمش عثمان ابن سعید
نفر دوم اسمش م حمد ابن عثمان پسر نفر قبلی
نفر سوم اسمش حسین بن روح بود
نفر چهارم اسمش علی بن محمد ثموری
این چهار نفر نائب های امام زمان بودن و بعد از این که علی ابن محمد ثموری از دنیا رفت .دیگه امام زمان هیچ نائب خاصی
نداشتن و شیعیان دیگه هیچ جوره نمی تونستن با امام زمانشون در ارتباط باشن و اگر کاری داشتن باید پیش دانشمندان
دینشون و علما می رفتن . پیش اون کسایی که یک عمر دین رو شناختن و به مردم یاد دادن . پیش مراجع تقلیدشون و دیگه
امام زمان نائب خصوصی نداشتن به این دوران غیبت کبری می گن و تا الان بیشتر از هزار ساله که ما امام دوازدهم مون رو نمی بینیم و از ایشون خبر نداریم ، حالشون رو نمی دونیم ولی امام زمان ما رو می بینن و برای ما دعا می کنن. ما رو دوست دارن
ولی ما از ایشون خبری نداریم که نداریم .....
موارد مرتبط
قصه زندگی شهید سید حسن نصرالله
پازل طرح سلام فرمانده
قصه زندگی امیرالمؤمنین (از سال5 تا10 هجری)
بچه ها، آیا تا حالا داستان جنگ خیبر رو شنیدید؟!
آیا دوست دارید ماجرای غدیر خم رو بشنوید؟
قصه زندگی شهید محسن فخری زاده
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


سلام خداقوت
سه بخش مهم زندگی امان زمان (عج) مختصر و مفید با بیان شیوای جناب ظهریبان توضیح داده شده.در پناه منجی عالم باشین🤲🏻💐