امام حسن از رهبری تا شهادت
رهبری امام حسن رایگان
🟢ماجرای بیعت مردم با امام حسن مجتبی(ع) برای رهبری جامعه🤝
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
ماجرای امام علی و پیرمرد بیمار
یکی بود ،یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون ماجرای ضربت خوردن موالمون امیرالمؤمنین و شهادت ایشونو گفتم .براتون تعریف
کردم که امام علی علیه السالم چه وصیتهایی به فرزند ارشد خودشون یعنی آقا امام حسن کردند و بعدش
هم براتون گفتم که امام حسن و امام حسین مخفیانه بدن پدرشونو بردند و توی سرزمین نجف دفن کردند.
البته امام حسن و امام حسین عقب تابوت رو گرفته بودند و قسمت جلوی تابوت رو دو تا از فرشتههای خدا
گرفتند و بردند بهطرف سرزمین نجف.
بچهها بعد از این که امام حسن مجتبی بدن پدرشون امیرالمؤمنین رو دفن کردند ،برگشتند بهطرف
شهر کوفه ،اما با چه حالی! چشماشون خیس از اشک بود .امام حسن و امام حسین وارد شهر کوفه شدند که
دیدند توی یک خونه خیلی فقیرانه صدای گریه میاد .امام حسن رفت نزدیک اونجا که دیدند یه پیرمردی
که بیماری پوستی داره نشسته و داره گریه میکنه .آقامون امام حسن رفتند کنارش نشستند گفتند پیرمرد
چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ علت گریههات چیه؟
اون پیرمرد به امام حسن گفت:
" دوستی داشتم که در نیمههای شب میآمد و به من سر میزد اما دو سه شبی میشود که او نیامدهو به من سر نزده است .او همیشه میآمد و کنار من مینشست و نامش را که میپرسیدم میگفت بنده خدا
ابوتراب هستم".
وای وای بچهها آقای ما امیرالمؤمنین هرشب میرفتند و به این پیرمردی که بیماری داشت سر
میزدند .آخه چون این پیرمرد یه بیماری پوستی داشت مردم ازش فراری بودند ،کسی نمیاومد سراغش ،اما
آقامون امیرالمؤمنین هرشب میرفتند و بهش سر میزدند .امام حسن مجتبی تا این رو شنیدند دوباره
اشکشون سرازیر شد ،به اون پیرمرد گفتند ای پیرمرد ،اون مردی که هرشب میومد به تو سر میزده دیگه از
دنیا رفت ،اون مرد پدر من امیرالمؤمنین امام علی علیه السالم بود .بچهها اون پیرمرد تا شنید رهبرشون
یعنی امام علی هر شب میومده و بهش سر میزده ،اشکاش جاری شد و حسرت خورد که ای کاش زودتر امام
علی رو میشناخته.
بیعت با امام حسن (ع)
خالصه بعد از این امام حسن و امام حسین اومدند و رفتند به خونههاشون و فردای اون روز از راه رسید
و مردم همه تو مسجد کوفه جمع شده بودند تا ببینند قراره چه اتفاقی بیفته ،همگی شنیده بودند که دیشب
مخفیانه بدن امیر المؤمنین رو بردند و دفن کردند .بچهها ممکنه براتون سوال بشه چرا مخفیانه؟ چرا بدن یه
انسان به این بزرگی و بدن رهبر جامعه رو مخفیانه میبرند و دفن کنند؟
بچهها علتش این بود که معاویه و طرفداراش و خوارج و دشمنای امام علی اگه میفهمیدند بدن آقامون
امام علی کجا دفنه ،میرفتند و به ایشون اهانت میکردند .امکان داشت ایشون رو از قبر بیرون بیارند و
بهشون توهین کنند .برای همین امام حسن و امام حسین مأمور شده بودند که بدن پدرشونو مخفیانه دفن
کنند و حرم امام علی علیه السالم تا زمان امام صادق مشخص نشد .امام صادق بودند که اعالم کردند
پدرشون امام علی کجا دفن شدهاند.
خالصه امام حسن اومدند توی مسجد و رفتند روی منبر ،رفتند تا برای مردم سخنرانی کنند و بهشون
بگند اوضاع از چه قراره .امام حسن مجتبی صحبتشون رو با حمد و ستایش خدا شروع کردند و بعدش هم
فرمودند:
" ای مردم دیشب مردی از دنیا رفت که نه گذشتگان بهقدر اون عمل خوب داشتهاند و نه آیندگاناونقدر کار خوب خواهند کرد .دیشب کسی از دنیا رفت که یار واقعی پیامبر بود ،همون قهرمان سپاه پیامبر.
دیشب کسی از دنیا رفت که با اینکه رهبر جامعه بود اما از خودش درهم و دیناری بهجا نگذاشت یعنی پول
و ثروتی از خودش بهجا نذاشت مگر این که یه پوالیی گذاشت برای خانوادهاش خرج بشه".
آره بچهها امام علی ما با اینکه سالیان سال کار کرده بودند و کلی ثروت داشتند اما همه پوالیی که
بدست می آوردند رو در راه خدا و برای فقرا خرج میکردند .برای خودشون اونقدر پولی نمیذاشتند و بعد از
این که امام حسن مجتبی این صحبتا رو کردند یهو بغض گلوی ایشون رو گرفت و شروع کردند به گریه
کردن ،مردم کوفه هم همگی شروع کردند به گریه کردن .بعد از اینکه گریهی مردم یهکم آروم تر شد امام
حسن مجتبی فرمودند:
" ای مردم هر کسی که منو میشناسه که میشناسه اما اونهایی که منو نمیشناسند بدونید منحسن فرزند امیر المؤمنین و نوه رسول خدا هستم .من از اهلبیت پیامبرم ،همون کسایی که خدا محبتشون
و مودتشون رو بر شما واجب کرده"
بچهها صحبت امام حسن که به اینجا رسید یه مرتبه یکی از یارای امام علی بنام ابنعباس از جاش
بلند شد و با صدای بلند گفت:
" ای مردم کوفه من همین لحظه با پسر امیرالمؤمنین حسنبنعلی بیعت میکنم و او را رهبر خودمیدانم .حال هرکدام از شما که میخواهد بیاید و با ایشان بیعت کند"
بچهها ابنعباس که این حرف رو زد یکمرتبه سیل مردم اومدند بهطرف امام حسن ،اومدند تا با این
نوهی پیامبر خدا بیعت کنند .یعنی چی؟ یعنی به قول امروزیها به ایشون رأی بدهند و اعالم کنند که ما
طرفدار شماییم و از همین لحظه بود که رهبری امام حسن مجتبی آغاز شد.
البته البته یه چیز خیلی مهم بهتون بگم ،امام حسن مجتبی از همون لحظهای که امام علی علیه السالم
چشماشونو بستند و رفتند به بهشت ،از همون لحظه امام حسن امام شده بودند اما هنوز رهبر مردم نشده
بودند .آره خوب میشه گاهی اوقات یه کسی امام باشه اما رهبر نشه .رهبر جامعه اون کسی میشه که مردم
قبولش کنند و مردم بهش رأی بدند .حاال اگه مردم به امام واقعیشون رأی بدند و ایشون رو رهبر کنند که
خوشبخت میشند .اما خیلی در طول تاریخ بوده که مردم رفتند سراغ آدم اشتباهی ،رفتند و حاکمای
بنیامیه و بنیعباس انتخاب کردند .خب مردم اون موقع خود شون ضرر کردند وإال امام که امام بود.
خالصه بچهها بعد از اینکه امام حسن مجتبی این سخنرانی رو کردند و مردم اومدند و با ایشون بیعت
کردند ،امام حسن اعالم کردند که من همون راه پدرم امیرالمؤمنین رو ادامه میدهم یعنی هر کاری که امام
علی انجام دادند منم همون کارو میکنم .برای همین امام حسن توی اولین کار یک کاغذ و قلم برداشتند و
برای معاویه نامه نوشتند .چه نامهای؟ چی گفتند؟ توی این نامه.....
ادامش باشه برای قسمت بعد .قسمت بعد میخوام ماجرای تصمیم امام حسن برای رفتار با معاویه رو
بهتون بگم .پس تا قسمت بعدی و ماجراهای جذاب دیگه از زندگی امام حسن مجتبی شما رو به خدای
بزرگ و مهربون میسپارم
در پناه حق یا علی مدد
آمادگی برای جنگ رایگان
🟢ماجرای نامه امام حسن (ع) برای برکناری معاویه از حکومت📜
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای سخنرانی امام حسن توی مسجد کوفه برای مردم رو گفتم .براتون تعریف
کردم که امام حسن مجتبی درمورد امام علی سخنرانی کردند و به مردم اعالم کردند که دیشب امام علی از
دنیا رفتند و بعد اون بود که مردم کوفه دسته دسته میاومدند و با امام حسن مجتبی بیعت کردند.
بچهها بیشتر از چهل هزار نفر اومدند و با آقای ما بیعت کردند .امام حسن مجتبی هم بعد از این که
دیدند مردم باهاشون بیعت کردند نامه نوشتند برای رؤسای شهرای دیگه ،همون کسایی که از جانب امام
علی علیه السالم مسئول اون شهر شده بودند .قدیم اینجوری نبود که یه رئیسجمهور باشه و تمام ،نه ،هر
شهر و هر استانی یک رئیس مخصوص خودشو داشت که اون رهبر باید مشخصش میکرد.
امام حسن مجتبی اون هایی رو که امام علی گذاشته بودند ،همونا رو سر جاشون نگه داشتند اما برای
معاویه نامه نوشتند به معاویه گفتند که من شدم رهبر مردم و از همین لحظه اعالم میکنم که تو باید بری
کنار ،تو حق نداری رئیس مردم شام باشی ،برو کنار.
معاویه که از قبل با امام علی بیعت نکرده بود برای امام حسن نامه نوشت و گفت من با شما اصال کاری
ندارم .من رئیس اصلیام ،امیرالمؤمنین منم نه شما ،حاال هم آماده شو تا با همدیگه بجنگیم.
بچهها این معاویه همون کسیه که تو جنگ از دست امام علی فرار میکرد ،همون کسیه که آخر سر
قرآنها رو برد روی نیزه تا جنگ تموم بشه .حاال که فهمید امام علی علیه السالم به شهادت رسیدند فکر و
خیال کرد با خودش ،فکر کنم یادش شده بود ضربههای شمشیر امام حسن مجتبی رو تو جنگ صفین و
جمل.
معاویه پرروی پررو ،این نامه رو نوشت بعد هم دو سه تا جاسوس فرستاد توی شهر کوفه تا بیاند و
اخبار رو بهش برسونند و از طرف دیگه توی شهر بین مردم خرابکاری کنند ،فتنه کنند ،کاری کنند تا مردم
بازهم پا نشند بیاند جنگ.
اما امام حسن مجتبی اما این بار متوجه شدند معاویه جاسوس فرستاده دستور دادند جاسوس رو
دستگیر کنید و بعد هم اون جاسوسهای نامرد رو به سزای عمل زشت شون رسوندند .اونها رو اعدام کردند
آخه جاسوس خیلی موجود خطرناک و بدیه ،جاسوس مثه یه ویروس میمونه .اگر اجازه بدید ویروس توی
بدنت کار کنه میتونه تورو به کشتن بده ،باید سریع با ویروس برخورد کنی .امام حسن ما سریع با این
جاسوسها برخورد کردند .بعدش امام حسن یک نامه خیلی محکم نوشتند برای معاویه که آهای معاویه من
هنوز کاری به کارت ندارم تو برای من جاسوس میفرستی! میدونم چی کارت کنم.
لشکرکشی معاویه
بچهها امام حسن مجتبی چند وقتی توی شهر کوفه بودند و اوضاع رو سروسامون دادند .مثالً چیکار
کردند؟ مثالً امام حسن مجتبی حقوق لشکریان رو دو برابر کردند .امام حسن مجتبی اون پولی رو که به
لشکریان امام علی میدادند دو برابر کردند یعنی حقوقشون یهو زیاد شد .بعدش امام حسن مجتبی به امور
دیگه رسیدگی کردند و بههمین شکل نزدیک چهل پنجاه روز گذشت .گذشت تااینکه یه روز برای امام حسن
یک خبر آوردند .چه خبری؟ چی شده بود؟ آها خبر آوردند که معاویه قصد جنگ کرده ،معاویه داره
لشکریانش رو آماده میکنه خب بیاد بهطرف عراق ،بیاد و با لشکر امام حسن بجنگه.
امام حسن مجتبی تا این خبر را شنیدند همونجا مردم کوفه رو صدا کردند بیاند مسجد .اون زمان
اینجوری بود که وقتی میخواستند مردم رو صدا کنند از باالی مسجد اذان میگفتند یعنی هنوز نه وقت
اذان ظهر بود و نه هیچ اذانی اما یهو اذان میگفتند ،یعنی مردم بیایید مسجد که کار مهمی باهاتون دارند.
مردم کوفه هم همه کار و بارشونو گذاشتند کنار و راه افتادند و اومدند به طرف مسجد کوفه .اومدند اونجا
که نوه ی پیامبر خدا و پسر امیر المؤمنین امام حسن مجتبی رفتند روی منبر ،رفتند تا برای مردم سخنرانی
کنند و بهشون بگند که این معاویه نامرد دوباره میخواد جنگ درست کنه.
چند دستگی مردم کوفه
اما بچهها اما بچه ها شهر کوفه دیگه مثل قدیم نبود .اون روز اولی که امام علی و امام حسن و امام
حسین و لشکریان شون وارد کوفه شدند مردم کوفه همگی اومدند به استقبال امام علی ،همگیشون آمادهی
جان فدایی در راه امام علی بودند اما این مردم کوفه اون روز چند دسته شده بودند .یه عدهایشون که خوارج
بود یعنی اونهایی که با امام علی دشمن بودند و یه تعدادیشون هم جنگیده بودند .یه عده دیگهای شون هم
آدمای تنبل بودند ،آدمایی بودند که دیگه حوصلهی جنگیدن نداشتند ،همش میگفتند بزار به کشاورزی
برسیم ،بزار زندگیمونو بکنیم ،بذار بریم دم مغازه جنسمون رو بفروشیم و پولمونو دربیاریم .یه عده دیگهای
هم بودند که یه جورایی طرفدار دوره معاویه بودند ،باورتون میشه؟
بله بچهها بعضیا بودند که دیگه عالقهمند به معاویه شده بودند ،میدونید چهجوری؟ مگه معاویه چی
داشت آخه؟ چرا باید یه عده جذب معاویه بشند؟ بچهها معاویه یک اخالق خیلی بدی داشت ،یه اخالقی که
امامای ما نداشتند .چه اخالقی؟ معاویه چیکار میکرد؟ معاویه پول پاشی میکرد یعنی هرکی میرفت
سمتش و طرفدارش میشد کلی پول بهش می داد .چند تا سکهی طال بهش میداد .از کجا؟ از جیب
خودش؟ نه از بیت المال ،از حق مردم .اما امام علی ما اینطوری نبودند ،امام حسن ما اینطوری نبودند.
اهلبیت ما اگر به کسی پولی میدادند بیشتر از جیب خودشون بود ،از پولی بود که خودشون کار کرده بودند
و به دست آورده بودند .اصل و ابدا از بیت المال پول اضافی به مردم نمیدادند یعنی به هر کسی همون حق
خودشون میدادند اما معاویه اینجوری نبود .معاویه به اون کسایی که میتونستند یه لشکر با خودشون آدم
بیارند پول خیلی زیادی میداد .یه پولهای خیلی خیلی زیادی میداد برای همین یه عدهای هم بودند توی
شهر کوفه که طرفدار معاویه شده بودند .همون کسایی که در آینده خیانت های خیلی بزرگی به امام حسن
ما کردند.
خالصه بچهها امام حسن به مردم گفتند بیایید مسجد و براشون سخنرانی کردند .بهشون گفتند که
معاویه تصمیم گرفته بیاد و با شما بجنگد ،آماده بشین راه بیفتید بریم بهطرف معاویه ،برید اونجا تا با
معاویه نه عمر بجنگیم .مردم هم یه تعدادیشون آماده شدند تا راه بیفتند اما تعدادشون خیلی زیاد نبود.
اونقدری نبود که بتونند جلوی لشکر معاویه وایستند .ولی خب چیکار میشد کرد ،امام حسن مجتبی
میدونستند که قراره مثل پدرشون امیرالمؤمنین غریب باشند.
آماده شدن سپاه امام حسن
آه ،امام حسن مجتبی به پسرعموی پدرشون یعنی عبیداهللبنعباس گفتند عبیداهلل تو فرمانده این لشکر
شو ،من به تو خیلی اعتماد دارم .آماده شو و راه بیفت برو بهطرف شمال عراق و به سمت مرز شام .برو تا با
معاویه بجنگی و بعد هم به یکی دیگه از یارانشون که اسمش قیس بود گفتند قیس تو هم قائممقام عبیداله
باش .هر زمانی که عبیداهلل شهید شد یا دیگه نتونست بجنگه تو رهبر بعدی باش .بعد هم امام حسن مجتبی
این لشکرشونو فرستادند به جنگ با معاویه تا خودشون یه لشکر بزرگتر آماده کنند و راه بیفتند .اما ،اما
اوضاع اونجوری که شما بچهها دوست دارید ،ما عاشقای امام حسن دوست داریم پیش نرفت .لشکریان امام
حسن ....
خیانت فرمانده رایگان
🟢ماجرای خیانت فرمانده سپاه امام حسن(ع) و رفتن به لشکر معاویه😱
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای تصمیم امام حسن مجتبی برای جنگ با معاویه رو گفتم .براتون گفتم که
امام حسن مجتبی همون اول کار نرفتند به جنگ با معاویه ،چهل پنجاه روز توی شهر کوفه موندند ،اوضاع رو
سروسامون دادند ،حقوق سپاهیان رو بیشتر کردند و به کارهای مردم رسیدگی کردند اما معاویه دستبردار
نبود.
معاویه میدانست که امام حسن مجتبی وقتی به اوضاع سروسامون بدند آماده میشند و با لشکریان
شون راه میافتند و میاند بهطرف شام .برای همین معاویه خودش پیشقدم شد و با یک لشکریان بزرگی راه
افتاد و اومد بهطرف عراق .امام حسن مجتبی که اینو شنیدند مردم کوفه رو جمع کردند و براشون سخنرانی
کردند .بهشون اونها گفتند:
" ای مردم کوفه از جاتون بلند شید و برین به جنگ با معاویه ،برید و نذارید اون هر کاری که دلشمیخواد انجام بده"
مردم کوفه اما یه تعداد خیلی کمی آماده شدند ،اینقدری که باید و شاید جمع نشدند .اما امام حسن
همون عده رو به همراه پسرعموی پدرشون یعنی عبیداهللبنعباس راهی منطقه شام کردند ،فرستادند تا برند
اونجا و با معاویه بجنگند.
آخ آخ آخ بچهها این لشکریان امام حسن با اینکه تعدادشون خیلی زیاد نبود ،ده دوازده هزار نفر بودند
اما خیلی خیلی انگیزه داشتند تا برند و با معاویه بجنگند .از بهترین یارای امام حسن بودند .این لشکریان
رفتند و رفتند و رفتند تا رسیدند به لشگر معاویه .بچهها امام حسن مجتبی به فرمانده لشکر یعنی به
عبیداهللبنعباس گفته بودند تا وقتیکه معاویه جنگ رو شروع نکرده تو باهاش نجنگ .معاویه رو اونجا
نگهدار تا من با لشکریانم برسم .اما وقتیکه لشکریان امام حسن مجتبی رسیدند به لشکر معاویه ،معاویه که
اینها را دید با خودش خیال کرد حاال که تعدادشون کمه میتونیم شکستشون بدیم .برای همین معاویه
شمشیرش رو کشید و به لشکریانش دستور حمله داد.
شروع جنگ
جنگ شروع شد .لشکریان امام حسن جانانه میجنگیدند و از همه طرف به لشکر معاویه حمله
میکردند .هدف همشون فقط یه نفر بود .همگی فقط میخواستند دستشون به معاویه نامرد برسد .اما معاویه
مثل امام علی و امام حسن ما نبود خودش بیاد جلو بجنگد .ترسو بود میرفت اون عقب عقبا سوار اسبش و
شترش میشد ،خودش نمیومد تو میدون جنگ ،اما لشکریان امام حسن اون روز حسابی عالی جنگیدند و کار
لشکر معاویه رو ساخت .لشکر معاویه روز اول تو جنگ شکست خورد و عقبنشینی کرد .البته اینکه من
میگم شکست خورد معنیش این نیست کال شکست خورد .تو روز اول شکست خورده بود.
خالصه که لشکریان هرکدوم رفتند به مقر خودشون تا استراحت کنند .اون زمان اینجوری بود که
برای خودشون خیمههایی برپا میکردند و توی خیمهها استراحت میکردند .اما اما اونشب یک اتفاق خیلی
خیلی بد افتاد ،یک اتفاقی افتاد که هیچکسی باورش نمیشد .چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟
اونشب معاویه یک نامه نوشت برای فرمانده لشکر امام حسن ،برای عبیداهللبنعباس پسرعموی امام
علی علیه السالم .چه نامه ای؟ چی گفت؟ بچهها معاویه اگه یادتون باشه گفتم که پولهای خیلی زیادی رو
میداد به دیگران تا بیاند و یارش بشند ،یه پولهای خیلی زیادی از بیت المال .این معاویه نامه نوشت برای
ابنعباس بهش گفتش که عبید اهلل اگه بیای و یار من بشی یک میلیون سکهی طال و نقره بهت میدم ،یک
میلیون شاید االن پول کمی باشه ،شما بگید یک میلیون چیزی نیست ،اما یک میلیون تعداد سکه طال و نقره
میخواست بده خیلی پولش زیاد بود .از طرف دیگه معاویه یک دروغ هم به عبیداهللبنعباس گفت ،چه
دروغی؟ گفت امام حسن مجتبی با من صلح کردند ،گفتش که امام حسن قصد جنگ ندارند ،تو الکی داری
خودتو خسته میکنی .اما عبیداهللبنعباس میتونست بفهمه این حرف معاویه دروغه ،چنانکه امام حسن
چنین تصمیمی میگرفتند حتماً به یارانشون میگفتند اما اون یک میلیون خیلی چیز زیادی بود،
نمیتونست عبیداهللبنعباس ازش بگذره.
بچهها این عبیداهللبنعباس همون کسی بود که معاویه دوتا از بچههاشو کشته بود .نه بچههای بزرگش
رو ،دوتا بچه کوچولو داشت ،معاویه یه بار با لشکریانش حمله کردند به خونه عبیداهلل و بچههاشو کشته
بودند.
خیانت عبیداهللبنعباس
اما اما پول چیکار میکنه با آدمها! عبیداهللبنعباس نصفه های شب بار و بندیل شو جمع کرد و به
همراه یه تعدادی از یارانش رفت بهطرف معاویه .نماز صبح شد ،لشکریان امام حسن از خواب بیدار شدند و
آماده شدند تا نمازشون رو بخونند که دیدند فرمانده شون نیست.
بچهها خیلی اتفاق عجیبی بود ،فرمانده شون رفته بود طرف معاویه! نه اینکه کال فرار کنه و بره ،کال
رفته بود طرف معاویه .اما جانشین فرمانده یعنی قیس بن سعد وقتی فهمید عبیداهلل خیانت کرده و رفته
طرف معاویه ،پا شد و برای مردم سخنرانی کرد .برای لشکریان امام حسن سخنرانی کرد و بهشون گفت:
" ای بندگان خدا دیشب انسان خیانتکاری رفت به سمت معاویه ،بودنش مهم نبود رفتنش هم مهمنیست .ما به یاری خدا بازهم با معاویه میجنگیم و او را شکست میدهیم"
بچهها این سخنرانی فوقالعادهی قیس بن سعد باعث شد لشکریان انگیزه بگیرند ،امیدوار شند .آخه یه
همچین اتفاق میتونست باعث بشه لشکریان کال تیکه پاره بشند ،هرکی بره یه طرف .اما قیس بن سعد
نذاشت لشکرشون از هم بپاشه .بعد هم همگی آماده شدند و رفتند دوباره به جنگ با معاویه.
معاویه که لشکریان رو دید یه خندهی زشتی کرد و گفت:
"فرماندهاتون کجاست؟ میبینم که دیگر فرمانده ندارید .میخواهید با که بجنگید؟ حسن بن علی همکه میخواهد صلح کند"
اما بازهم قیس بن سعد سخنرانی کرد گفت:
" ای معاویه تو چی فکر کردی با خودت ،ما رو اگر تیک تیکهام بکنی با تو بیعت نمیکنیم .تو دشمنخدایی .آی مردم حاضرید با این نامرد صلح کنید؟ با این شیطون سر کنید یا اینکه بدون فرمانده باهاش
بجنگید؟"
لشکریان همه گفتند حاضریم بدون فرمانده با معاویه بجنگیم ،بعد هم همگی حمله کردند بهطرف
لشکر معاویه .معاویه هم خودش سریع فرار کرد و اومد این عقب عقبا تا نکشندش .اون روزم بچهها جنگ رو
لشکریان امام حسن بردند و لشکر معاویه باز هم عقبنشینی کرد.
پیشنهاد به قیس بن سعد
اما اما این معاویه دستبردار نبود .این معاویه تصمیم گرفته بود تا قیس بن سعد رو هم فریب بده و اون
رو هم بیاره توی سپاه خودش .برای همین شبانه یک نامه نوشت به قیس ،یک نامه نوشت و یک پیشنهاد
خیلی چرب ونرم بهش داد .بهش گفت قیس بن سعد اگر بیایی در لشکر ما ماهی چند صد هزار سکه طال به
تو میدهم .اما قیس بن سعد ....
ادامهی قصهاش باشه برای قسمت بعد .قسمت بعدی میخوام براتون تعریف کنم که قیس بن سعد چه
تصمیمی گرفت و چهکار کرد .پس تا فردا و قسمت بعدی شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم
در پناه حق یا علی مدد
توطئه معاویه رایگان
🟢ماجرای توطئه معاویه در لشکر امام حسن و فریب خوردن لشکریان
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای جنگ لشکریان امام حسن مجتبی با لشکریان معاویه رو گفتم .براتون
تعریف کردم که فرمانده سپاه امام حسن یعنی عبیداهللبنعباس یک میلیون سکه گرفت و رفت طرف معاویه،
اما فرمانده بعدی لشکر یعنی قیس بن سعد وایستاد و جانانه با با معاویه جنگید و معاویه تصمیم گرفت تا
قیس را هم فریب بده و به اون هم پیشنهاد پول بده و اونو بیاره توی تیم خودش.
اما اما قیس بن سعد یک مؤمن واقعی بود ،از اون کسایی بود که پول و اینجور چیزا تکونش نمیداد،
برای همین قیس بن سعد یه نامه خیلی خیلی محکم نوشت به معاویه ،یک نامه نوشت گفت معاویه تو فکر
کردی که کی هستی ،فکر کردی میتونی با پول دین من رو از بین ببری .تو خودت همون کسی هستی که
پیامبر رحم کردند و نکشتند .شما آزادشده ها هستید اونوقت تو به من میگی بیا تو تیم ما طرفدار من شو!
برو بینیم بابا.
بچهها این نامه قیس ابن سعد خیلی اعصاب معاویه رو خورد کرد ،خیلی .برای همین معاویه یه نامهی
خیلی تندوتیز به قیس نوشت .اما اما بعد از اینکه معاویه متوجه شد که نمیتونه قیس بن سعد رو فریب بده
یک تصمیم دیگه گرفت چه تصمیمی؟ میخواد چیکار بکنه دیگه؟
بچهها قسمتهای قبلی براتون گفتم که امام حسن مجتبی سپاهیانشونو دو دسته کردند .یه دست رو
به فرماندهی عبیداهللبن عباس و قیس بن سعد جلو جلو فرستادند به نبرد با معاویه ،یه دسته دیگه رو هم
خودشون و امام حسین فرماندهی کردند و با اون دسته راه افتادند و اومدند بهطرف منطقهی ساباط .بچهها
منطقه ساباط یک جایی نزدیک مدائنه .مدائن کجاست؟ همین جاییکه مزار حضرت سلمان فارسی
اونجاست ،توی عراقه ،یکی از شهرهای بزرگ عراق .امام حسن با لشکریان شون اومدند اونجا و اونجا
خیمهگاه شونو برپا کردند.
فریب جدید معاویه
اما معاویه که حسابی از جنگ میترسید و نمیخواست با پسر امام علی توی جنگ رودررو بشه چند نفر
رو فرستاد به منطقهی ساباط با امام حسن صحبت کنند .معاویه چند نفر از فریبکارترین یاران شو فرستاد تا
با امام حسن مجتبی صحبت کنند و پیغام معاویه رو به ایشون برسونند.
بچهها امام حسن مجتبی آدمی نبودند که با معاویه سر سازش پیدا کنند .امام حسن ما آدم ترسویی
نبودند که از معاویه بترسند .نه بابا ،برای همین اوناها وقتی اومدند پیش امام حسن پیشنهاد معاویه رو
گفتند .فکر میکنید پیشنهاد معاویه چی بود؟ خب معلومه ،معاویه نمیخواد بجنگه معاویه گفت بیایید یه
جوری صلح کنیم ،جنگ نکنیم ،اما امام حسن گفتند یا معاویه از والیت شام بیاد کنار ،رهبری مردم شام رو
بذار کنار اون موقع ما باهم صلح میکنیم .اما اگه بخواد اونجا وایسته فقظ بین ما جنگ باقی که میمونه.
آره بچهها امام حسن ما دالور بودند .اینطوری نبود که هر جوری بخواند صلح کنند .برای همین امام
حسن مجتبی این پیغام رو برای معاویه فرستادند .اما اما اما این یارای فریبکار معاویه وقتی از خیمه امام
حسن مجتبی بیرون اومدند همینطوری که داشتند میرفتند ،لشکریان امام حسن با دقت بهشون نگاه
میکردند ،لشکریان امام حسن نگاه میکردند تا شاید چیزی دست گیرشون شه ،متوجه بشند که امام حسن
به اینها چی گفتند .ایناها هم که متوجه شدند لشکریان میخواند به حرفاشون گوش بدهند یک کناری
وایستادند و الکی مثالً با همدیگه شروع کردند صحبت کردن و گفتند:
" شکر خدا که حسنبنعلی جنگ طلب نیست و صلح را قبول کرد .او مثل پدرش نیست که دنبالجنگ باشد ،او دنبال صلح است"
نفر بعدیشون گفت:
" آری برادر ،آری ،حسن مجتبی مرد خوب و سازشگری است ،او نمیخواهد بجنگد ،او میخواهدصلح کند"
حمله به خیمه امام حسن (ع)
آخ آخ آخ بچهها این حرف که اینا زدند ،این دروغ بزرگ رو که گفتند ،لشکریان امام حسن به یکباره
روحیهشون رو از دست دادند .از طرف دیگه هم خبر رسیده بود که عبیداهللبنعباس فرمانده سپاه امام حسن
خیانت کرده و رفته طرف معاویه ،برای همین اون لشکریانی که دور امام حسن بودند وقتی دیگه این حرفا رو
شنیدند با خودشون گفتند اگر حسنبنعلی صلح کنه اونوقت به ما هیچی نمیرسه .برای همین این
انسانهای نامرد حمله کردند به خیمه امام حسن .البته نه همشون ،یه عده از بدترین سربازای امام حسن
وارد خیمه امام حسن مجتبی شدند و درحالیکه امام ما داشتند نماز میخوندند خیمه ایشون رو غارت
کردند و وسایل خیمه رو دزدیدند .حتی یک نفرشون جانماز از زیر پای امام حسن کشیدند ،باورتون میشه
بچهها! این معاویه نامرد با این نقشهای که کشید باعث شد لشکریان امام حسن همگی بههم بیاعتماد بشند.
خیلیهاشون به رهبرشون بیاعتماد بشند .معاویه موفق شده بود که اون انگیزه قوی مردم برای جنگیدن با
خودش رو از بین ببره .از طرف دیگه معاویه شایعه پخش میکرد توی لشکر قیس که امام حسن صلح رو
پذیرفتند .امام حسن به قیس نامه نوشتند که نخیر من صلح رو نپذیرفتم ،معاویه داره دروغ میگه .امام
حسن برای یارای خودشون هم سخنرانی میکردند ،اینجوری نبود که امام حسن هیچی نگند ،سخنرانی
میکردند میگفتند مردم من اگه بخوام صلح کنم اول از همه به شما میگم ،من چیزی از شما پنهان ندارم.
اما بچهها یارای امام حسن هم یکشکل نبودند ،بعضیها بودند که شیعیان واقعی امام حسن بودند،
طرفدارای واقعی اهلبیت بودند اما بعضیهای دیگه بودند که خیلی به اهلبیت اعتقادی نداشتند .اگر هم
وارد جنگ شده بودند بهخاطر دشمنیای بود که با معاویه داشتند یا بهخاطر این بود که توی جنگ غنیمت
به دست بیارند .پول بدست بیارند .امام حسن مجتبی که این سخنرانی رو کردند ،اون شیعیان واقعیشون،
اون طرفدارای حقیقیشون اومدند و دور ایشون رو گرفتند .اومدند اعالم وفاداری کردند.
اما این معاویه باز هم نقشه کشید .معاویه به اون آدمای بزرگی که توی لشکر امام حسن بودند و خیلی
به امام حسن اعتقاد نداشتند نامه مینوشت و پیشنهادهای خیلی گرون قیمت میداد .مثالً بهشون میگفت
اگه بیای طرف من و یار من بشید چند هزار سکه طال بهتون میدم .اوناها هم با خودشون حساب کتاب
میکردند میگفتند نهایتاً توی جنگ ما اینقدر غنیمت به دست میاریم ،حاال معاویه میگه بدون این که
بجنگیم کلی بهمون پول بده ،این بهتره .اوناها هم نصفه های شب راه میافتادند و میرفتند بهطرف معاویه و
اینطوری بود که روزبهروز از تعداد لشکریان امام حسن کمتر میشد و اونهایی هم که میرفتند روحیه بقیه
سپاهیان رو از بین میبردند .ولی هم چنان امام حسن ما قصد جنگیدن با معاویه رو داشتند .امام حسن
نمیخواستند کوتاه بیاند و سازش کنند .داشتند آماده میشدند که برند بهطرف شام که ناگهان یک اتفاق
خیلی خیلی بد برای امام حسن مجتبی افتاد.
اتفاقی که باشه برای قسمت بعد .تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم
ترور امام حسن رایگان
🟢ماجرای خیانت یار امام حسن(ع) برای ترور ایشان و نقشه معاویه
صلح اجباری رایگان
🟢ماجرای صلح اجباری امام حسن مجتبی(ع) با معاویه بن ابوسفیان
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای خیانت یارای امام حسن رو گفتم .براتون تعریف کردم که یکی از اون
نامردترینشون اومد امام حسن ما رو ترور کنه و به شهادت برسونه ،برای همین یک خنجر زد توی پای امام
حسن .بعدش هم وقتیکه امام حسن روی تخت بیماری بودند و داشتند استراحت میکردند ،چند نفر از
اصحابشون و یارانشون و سپاهیانشون نامه نوشتند به معاویه ،نامه نوشتند و اونجا به معاویه گفتند اگر پول
خوبی بدی ما حاضریم حسنبنعلی رو بکشیم یا اسیرش کنیم و به تو تحویلش بدیم ،البته اگه پول خوبی
بدی.
اما بچهها معاویه هم این نامه رو فرستاد برای امام حسن و وقتیکه آقای ما دیدند که یاراشون انقدر
خیانت کارند و بهخاطر چهار روز زندگی دنیا و دو قرون پول حاضرند ایشون رو بفروشند ،تصمیم گرفتند که
با معاویه صلح کنند.
بچهها اینطوری نبود که امام حسن ما هم بخواند هر طور شده با معاویه صلح کنند .نه نه ،امام حسن
دشمن معاویه بودند ،معاویه دشمن خدا و پیامبر و اسالم بود .امام حسن و معاویه هیچوقت نمیتونستند
کامل با هم آشتی کنند .مثل این میمونه که آب و آتیش با همدیگه آشتی کنند .هیچوقت نمیتونند این
دوتا باهم آشتی کنند .هیچوقت شیطون با پیامبر نمیتونه دوست بشه ،نمیتونه آشتی کنه .معاویه هم
هیچوقت نمیتونست با امام حسن دوست بشه .اما دیگه امام حسن مجبور شده بودند .اون از فرماندهشون
عبیداهللبنعباس که رفت توی لشکر معاویه و روحیه سپاهشون رو شکوند ،این هم از خیانت کارهایی که نامه
نوشتند برای معاویه که ما طرفدار توایم ،از طرف دیگه هر روز یه تعدادی از لشکریان امام حسن میرفتند
بهطرف معاویه .چرا؟ چون معاویه پول خوبی بهشون می داد ،چون معاویه جیباشون رو پر پول میکرد.
شروط امام حسن (ع)
خالصه که بچه ها امام حسن مجتبی قبول کردند تا با معاویه صلح کنند .معاویه هم که این خبر بهش
رسید خیلی خوشحال شد و فوراً یک کاغذ سفید سفید فرستاد برای امام حسن و پایین این کاغذ نوشت تمام
آنچه که حسنبنعلی بنویسه مورد تأیید معویه بن ابوسفیان است .بعد هم مهرش رو اونجا زد.
بچهها امام حسن مجتبی میدونید چه چیزایی نوشتند؟ میدونید چه شرطهایی برای صلح نوشتند؟
نه ،فکر نکنم هیچکدوم تون بدونید .خب با دقت گوش کنید که امام حسن ما چه شروطی گذاشتند برای این
صلح.
خب شرط اول امام حسن این بود که معاویه طبق قرآن عمل کنه و طبق روش پیامبر حکومت داری
کنه .بچهها همین حرف امام حسن ،همین شرط اول یعنی که معاویه دست از اینهمه ظلم و ستم و
فریبکاری بردار .پیامبر کِی مردم رو فریب دادند؟ قرآن کجا مردم رو فریب داده؟
شرط دوم امام حسن این بود که بعد از اینکه معاویه از دنیا رفت حکومت برگرده دوباره به خود امام
حسن یا اگه امام حسن مجتبی زنده نبودند برسه به برادرشون حسینبنعلی .شرط بعدی امام حسن این بود
که معاویه دیگه امام علی علیه السالم رو لعن و نفرین نکنه یعنی چی؟ مگه معاویه این کارو میکرد؟ آره
بچهها ،معاویه روی منبر جلوی همهی مردم به امام علی ما حرفهای زشت میزد .امام علی علیه السالم رو
لعنت میکرد .به مردم حرفهای دروغی راجع به امام علی میگفت .اینقدر دروغ میگفت که وقتی امام علی
علیه السالم به شهادت رسیدند مردم شام گفتند مگر علیبنابیطالب نماز می خوند که توی سجاده از دنیا
رفته! باورتون میشه اینقدر دروغ بگه یه انسان؟
شرط بعدی امام حسن این بود که معاویه شیعیان رو اذیت نکنه .معاویه دستش اگه به شیعیان رسید
اونها رو اذیت نکنه ،خونشون رو نریزه.
اما بچهها ،اما بچهها ،این معاویه نامرد زیر تمام این شرط و شروطها زد .اول از همه اینکه اصالً و ابدا
مثل پیامبر عمل نمیکرد و به دستورات قرآن عمل نمیکرد .بچهها معاویه زیر تمام قول و قرارهایی که با
امام حسن گذاشتند زد .اما بعد از اینکه آقای ما امام حسن مجتبی مجبور شدند این صلحنامه رو بنویسند و
پاشو امضا کنند ،معاویه با لشکریانش راه افتاد و اومد بهطرف شهر کوفه .اومد اینجا که مردم شهر همه با
ترس و وحشت به معاویه نگاه میکردند .اما امام حسن مجتبی به مردم گفته بودند که معاویه وعده داده که
خون هیچکسی رو نمیریزه ،مطمئن باشید معاویه جرأت این کار رو نداره.
ورود معاویه به کوفه
بچهها این معاویه اومد و اومد و اومد تا اینکه وارد مسجد کوفه شد .وارد مسجد شد و رفت برای چه
سخنرانی ،اون هم چه سخنرانی بچه ها .الهی من فدای مظلومیت امام حسن مجتبی بشم .معاویه روی منبر
اولین حرفی که زد به امام علی علیه السالم توهین کرد و یه حرف زشت به امام علی زد .بعدش هم به مردم
گفت:
" ای مردم کوفه من دنبال نماز و روزهی شما نبودهام ،من میخواستم به قدرت برسم که رسیدم،حال هرکدام میخواهید نماز بخوانید ،میخواید نخوانید ،روزه خواستید بگیرید خواستید نگیرید ،به ما ربطی
ندارد"
وای وای شنیدید چی گفت! من دین شما برام مهم نیست اصالً دین برای من مهم نیست .من
میخواستم به قدرت برسند .مردم کوفه که اینو شنیدند همینطور هاج و واج نگاه میکردند و بعدش هم
معاویه در کمال پررویی رو کرد به امام حسن و گفت:
" اما شرط و شروطی که با این مرد گذاشتهام ،من همین لحظه همه شرطها را گذاشتم زیر پایم.برایم اصالً مهم نیست او چه گفته است"
وای وای وای وای بچهها ،چقدر این معاویه پرروه ،ای کاش بچهها ما اون زمان بودیم اماممون رو یاری
میکردیم ،نمیذاشتیم این معاویه نامرد بیاد این حرفهای زشت رو تو روی امام حسن بزنه .ای کاش...
اما یارای امام حسن این کارو نکردند ،یاران امام حسن میاومدند پیش ایشون و با بیادبی به امام
میگفتند السالم علیک یا مذل المؤمنین ،میدونید یعنی چی؟ یعنی سالم بر تو ای ذلیل کننده مؤمنان! به
امام حسن میگفتند .میگفتند تو آبروی مؤمنان رو بردی .الهی من فدای امام حسن بشم .امام حسن بهشون
میگفتند آخه اگه من میجنگیدم که همهی شما کشته میشدید ،اگه من میجنگیدم شما کشته میشدید
که ریشه اسالم کنده میشد .این معاویه دیگه هیشکی جلوی خودش نمیدید شما نمیدونید من مجبور
شدم صلح کنم ،این صلح بهترین کاری بود که میشد انجام بدهم .اما بعضیا گوششون بدهکار نبود .این حرف
زشت شونو بازهم به امام حسن میزدند.
امام حسین علیه السالم میدونستند که برادرشون و امام زمانشون چه کار بزرگی کردند .امام حسین
هیچوقت هیچوقت به امام حسن این حرف زشت رو نزدند .این اعتراض رو نکردند .بلکه به عکس ،امام حسین
به امام حسن میگفتند السالم علیک یا معزالمؤمنین یعنی کسی که به مؤمن و آبرو داد ،عزت داد ،ولی خب
چیکار میشد کرد .مردم این کار امام حسن رو نمیفهمیدند ،خیلیها متوجه نبودند امام حسن چه
ازخودگذشتگی بزرگی کردند که این صلح رو قبول کردند.
خالصه بچهها بعد از اینکه معاویه رسماً شد رئیس کل جامعه اسالمی ،امام حسن ما ،آقای کریم و
مظلوم ما ،تصمیم گرفتند که کوفه رو ترک کنند و دومرتبه برگردند به همون شهر خودشون ،یعنی شهر
پیامبر خدا مدینه.
ادامه قصه و ماجراهای زندگی امام حسن تو شهر مدینه باشه برای قسمتهای بعد ،پس تا فردا شب و
قصههای جذاب دیگه از زندگی امام حسن شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم
کرامت امام حسن رایگان
🟢ماجرای هجرت امام حسن(ع) و امام حسین(ع) به شهر مدینه🕌
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای صلح امام حسن رو تعریف کردم .براتون گفتم که این معاویه نامرد بعد
این که کلی نقشه کشید و کلی مردم رو فریب داد و حیله کرد ،آخر سر موفق شد امام حسن مجتبی ما رو
مجبور به صلح کنه .چرا مجبور؟ بچهها یادتون هست؟
آفرین چون امام حسن دیگه یار و یاوری نداشتند .یه عدهای از شیعیان واقعی ایشون بودند اما
تعدادشون کم بود .تازه همونا هم بعداً اومدند به امامشون ،به امام زمانشون حرف زشت زدند ،گفتند یا مذل
المؤمنین.
خالصه بچهها بعد از اینکه امام حسن قرارداد رو با معاویه نوشتند و معاویه هم اومد توی کوفه و
سخنرانی کرد و حکومت رو دست خودش گرفت ،آقای ما بههمراه خانوادشون آماده شدند تا برگردند بهطرف
شهر مدینه .یار واقعی امام حسن یعنی امام حسین علیه السالم هم آماده شدند و بههمراه خانوادشون راه
افتادند و برگشتند بهطرف شهر مدینه .آره بچهها ،چند روزی خانواده اهلبیت توی راه بودند تا اینکه باالخره
رسیدند به شهر پدری خودشون یعنی شهر مدینه .بچهها شهر مدینه اون زمان یه جورایی پایتخت معنوی
بود ،آخه بیشتر یارای پیامبر هنوز توی مدینه بودند ،بیشتر حافظان قرآن توی مدینه بودند ،خیلی از علما
توی مدینه بودند ،اگه بخوایم امروزی مثال بزنیم مدینه اون زمان مثل قم االن ما بود .بیشتر علما اونجا
بودند ،یه شهر معنوی مذهبی بود .امام حسن مجتبی که برگشتند اونجا شاید باورتون نشه اما خیلیا
نیومدند به استقبال نوه پیامبر .خیلیا امام حسن ما رو تنها گذاشته بودند .از طرف دیگه آقای کریم و مهربون
ما هنوز سنوسالی نداشتند نسبت به یاران پیامبر که هرکدوم شصت ،هفتاد سالشون دیگه شده بود ،امام
حسن ما سی و سه ،چهار سالشون بیشتر نبود ،برای همین مردم مدینه هم خیلی آقا را نمیشناختند
متأسفانه ،اما امام حسن ما اصالً کال اهلبیت ما هر جاییکه زندگی میکردند اینقدر انسانهای خوبی بودند
اینقدر دانشمندای بزرگی بودند ،اینقدر آدمای کریم و بخشنده ای بودند که مردم ناخودآگاه جذبشون
میشدند .برای امام حسن هم دقیقاً همین اتفاق افتاد.
سفره داری امام حسن (ع)
بچهها امام حسن مجتبی توی شهر مدینه سعی میکردند اون طوری رفتار کنند که پیامبر رفتار
میکرد ،که امام علی رفتار میکرد .پیامبر و امام علی چهجوری رفتار میکردند؟
بچهها پیامبر و امام علی یکی از اصلیترین کارهایی که همیشه انجام میدادند دستگیری از فقرا و
نیازمندا بود .توی هر شهری کسایی هستند که اوضاع مالیشون خیلیخوب نیست ،فقیرترند .اهلبیت ما
همیشه تالش شون بر این بود که به این افراد رسیدگی کنند .اگر پولی دارند به این افراد بدند ،اگر لباسی
می خواند ببخشند ،به این افراد ببخشند ،به فقرا ببخشند ،به نیازمندا ببخشند .از طرف دیگه آقاجان ما امام
حسن مجتبی سفره دار بودند .میدونید سفره دار یعنی چی؟ یعنی امام حسن توی خونهشون سفرههای
بزرگ و رنگین میانداختند و مردم شهر تشریف میاوردند خونه امام حسن و پیش امام حسن غذا میخوردند
و بعد از اینکه مردم غذا میخوردند میومدند اطراف امام حسن می نشستند و آقای ما براشون اتفاقاتی که
افتاده رو میگفتند ،وقایعی که پیش اومده رو برای مردم توضیح میدادند ،روشنگری میکردند .از طرف دیگهقرآن رو به مردم آموزش میدادند ،تفسیر قرآن میکردند ،سیره و سنت پیامبره و به مردم آموزش میدادند و
با همین کارها بود که مردم روزبهروز بیشتر و بیشتر و بیشتر عاشق این آقای ما میشدند و از همون موقع
بود که لقب کریم به امام حسن مجتبی تعلق گرفت.
کریم یعنی کسی که بخشنده است ،یعنی کسی که هر وقت بری پیشش بگی این نیاز رو دارم ،گره از
کارت وا میکنه و نیازت رو برطرف میکنه .بعضی از فقرا بودند که یهو سر ظهر میرفتند در خونه امام
حسن .بعضیهاشون بودند نصفههای شب میرفتند و در خونه امام حسن رو میزدند .امام حسن مجتبی
میپرسیدند کیه؟ که اونا میگفتند:
" فقیری بینوا هستم یابن رسولاهلل پولی ندارم که با آن زندگیام را بگذرانم .فرزندانم گرسنه هستند،لباسی هم نداریم ،برای رضای خدا به ما کمک کنید"
امام حسن مجتبی هم که صدای این فقیر رو میشنیدند ،هر ساعتی از شبانهروز که بود میومدند دم در
خونه ،میاومدند و کلی بهش پول میدادند ،کلی .حاال ممکنه براتون سوال بشه امام حسن اینهمه پول رو از
کجا میاوردند؟ بچهها اهلبیت ما همشون اهل کارکردن بودند .همشون اهل تالش کردن بودند .امام علی
علیه السالم توی اون بیست و پنج سالی که خانهنشین بودند کلی زمین کشاورزی آباد کردند ،کلی چاه
کندند و از این طریق کلی پول بدست آورده بودند ولی این پوال رو در راه خدا خرج میکردند.
بعد از امام علی این ثروتها رسید به امام حسن ،خود امام حسن ما هم کار میکردند ،تجارت میکردند،
کشاورزی میکردند و کلی پول به دست میآوردند ولی این پوال رو اینجوری نبود که همه رو برای خودشون
خرج کنند .برند گرون ترین خونه رو بخرند ،گرونترین ماشینا رو بخرند ،اینطوری نبود .یه دونه خونه خوب،
یه دونه اسب یا شتر خوب داشتند ،بقیه اش رو به فقرا میبخشیدند.
اصال بچهها یه چیزی بگم سرتون شاخ دربیاره؟ یه چیزی بگم باورتون نشه؟ امام حسن مجتبی سه بار
توی زندگیشون کل اموال شونو به فقرا و نیازمندا بخشیدند ،باورتون میشه! یعنی امام حسن همهچی شونو
دادند به فقرا .بله انسان کریم اینطوری انسانیه که به نیازمندان رسیدگی میکنه ،که به اونها اموالشون رو
میبخشه .از طرف دیگه بچهها امام حسن مجتبی توی این مدتی که اومدند به مدینه ،چندینبار به سفر حج
رفتند ،اونم نه سوار اسب و شتر و ایناها ،پیاده! اونهایی که رفتند مکه و مدینه میدونند که بین شهر مکه تا
مدینه خیلی راهه ،بخوای پیاده بری اذیت میشی ،اما امام حسن ما پیاده میرفتند بهطرف مکه .هرکی که
میاومد میگفت آقا چرا دارید پیاده میرید ،سوار اسبتون بشید یه ساعت دیگه مکهاید ،اما امام حسن
میگفتند من میخوام پیاده به زیارت خونه خدا برم ،آخه خدا این کارو خیلی خیلی دوست داره ،خدا دوست
داره بندش پیاده به سمتش بیاد نه سواره.
بچهها امام حسن ما حتی مکه هم که میرفتند بازم به فکر رسیدگی به نیازمندا بودند .دور خونه خدا
داشتند دور میزدند که یک نیازمندی اومد و گفت:
" ای پسر رسول خدا گرفتار شدم ،قرض دارم میخواهند مرا زندانی کنند ،به دادم برسید "بچهها امام حسن مجتبی حجشون رو رها میکردند میرفتند تا به کار این فقیر رسیدگی کنند .البته
حج واجب نبود ،حج مستحبی بود ،حج عمره بود ،اما بعضی از یاران امام حسن میگفتند آقا شما االن دور
خونه خدایی .امام حسن میگفتند برطرف کردن گرفتاری بندههای خدا ثوابش از این کار بیشتره ،من اینو از
پیامبر شنیدم .بعد هم امام حسن میرفتند و با اون پولهای زیادی که داشتند به این نیازمند میدادند و
قرضش رو میدادند و نمی ذاشتند یه بنده خدا بی گناه بیفته توی زندان .ای جانم به امام کریم آقامون امام
حسن مجتبی
مرد شامی رایگان
🟢ماجرای توهین مرد شامی به امام حسن مجتبی(ع) و رفتار جالب امام
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجراهایی از کرامت و بخشندگی آقامون امام حسن مجتبی گفتم .براتون تعریف
کردم بعد از این که آقای ما امام حسن مجتبی از شهر کوفه اومدند به شهر مدینه ،روش پدرشون و جدشون
یعنی امام علی و پیامبر رو پیش گرفتند .یعنی چی کار کردند؟ یعنی به فقرا و نیازمندا رسیدگی کردند .امام
حسن مجتبی با اون پولهای زیادی که داشتند و با او ثروت زیادی که داشتند ،دستگیری میکردند از مردم.
اگر کسی قرضی گرفته بود و پولشو نداشت که پس بده امام حسن به جاش قرضش رو میدادند .اگه کسی
بود که گرسنه بود یا لباس نداشت یا جای خواب نداشت ،امام حسن همه چی بهش میدادند.
آره بچهها ،آقای ما توی اون مدتی که توی مدینه زندگی کردند خیلی دستگیری کردند از مردم،
خیلی .و همین رفتارها و اخالق خوب امام حسن باعث شده بود که مردم مدینه همگی بیاند دور ایشون.
مردم دستهدسته میاومدند خونه ی امام حسن ،سر سفره امام حسن و می نشستند .بعدش هم آقای ما امام
حسن براشون سخنرانی میکردند .براشون از اسالم واقعی میگفتند ،از اسالم پیامبر میگفتند .اما یک روز
یک پیرمردی از شهر شام اومده بود به مدینه.
بچهها شام که میدونیند دیگه کجاست؟ همون مقر حکومت معاویه رو دارم میگم .این پیرمرد از
منطقهی شام اومده بود به حج .بعد از این که اعمال حج رو انجام داد ،اومد به مدینه .به چه نیتی؟ که بره و
امام حسن رو ببینه و حرفهای زشت به امام حسن بزنه .حاال ممکنه براتون سوال شه چرا آخه؟ مگه امام
حسن ما چهکار اشتباهی کرده بودند که او میخواست این حرفها رو به امام حسن بزنه؟
بچهها اون پیرمرد شامی اینقدر که معاویه بهش دروغ گفته بود باور کرده بود که امام حسن آدم بدیه!
معاویه هر جمعه روی منبر نماز جمعه علیه امام علی و امام حسن و امام حسین حرف میزد .معاویه به همه
میگفت من نزدیکترین یار پیامبر بودم و علیبنابیطالب دشمن پیامبر بود .دقیقاً برعکس میگفت .معاویه
میگفت علیبنابیطالب خیلی آدم بداخالقی بود ،خیلی آدم بدجنسی بود ،خیلی آدمها رو بیگناه می کشت.
همه چی رو دروغ میگفت.
رفتار توهین آمیز پیرمرد
این پیرمرد شامی وارد مدینه شد که دید یک آقای سبزپوشی از یه خونهای اومدند بیرون و مردم شهر
همگی دور این آقا رو گرفته بودند .بچهها این پیرمرد که چشمش به اون آقای سبزپوش افتاد یه مرتبه با
خودش گفت نکند:
" که او حسنبنعلی باشد ،بایستی ببینم اگر خودش باشد بروم و یک حرفی به او بزنم".بچهها این پیرمرد یواشیواش جلو اومد و از یک نفری که اون کنار داشت رد میشد پرسید:
"ای جوان بایست کارت دارم ،به من بگو ببینم آن مرد سبزپوش کیست؟ اسمش چیست؟ نام پدرشچیست؟"
اون جوون که داشت رد میشد با تعجب گفت خب معلومه دیگه اون آقا حسن ابن علیابنابیطالب نوه
پیامبره ،سید کریم ،شما ایشون رو نمیشناسی؟
آخ آخ بچهها ،اون پیرمرد که اسم امام حسن و امام علی رو شنید ،یه مرتبه با عصبانیت رفت پیش امام
حسن ،رفت جلوی امام حسن و با پررویی و بیادبی تمام شروع کرد به حرفهای زشت به امام حسن زدن و
گفت:
" خدا تو و پدرت را لعنت کندحسن بن علی ،تو و پدرت بدترین بنده های خدا هستید .شما خیلیانسانهای بدی هستید ،قاتلید ،دروغگویید ،جنایت کارید .من از شما متنفرم"
وای وای وای بچهها شنیدید؟ به امام حسن و پدر امام حسن یعنی آقای ما امام علی توهین کرد! حاال
اگه ماها باشیم همونجا یه دونه میزنیمش ،یا مثالً شمشیر اگه داشته باشیم شمشیرمون رو میکشیم.
اما آقای ما این کارو نکرد .امام حسن ما اینطوری رفتار نمیکردند با آدمها .بچهها امام حسن این حرفا
رو که پیرمرد زد هیچی بهش نگفتند و فقط بهش نگاه کردند .بعد از این که حرفاش تموم شد آقای ما بهش
گفتند:
" آهای پیرمرد بهت میخوره که مال این دور و برا نباشی ،احتماالً از منطقه شام اومدی پس اینجاغریبی و کسی رو نداری .شایدم خیلی وقته غذایی نخوردی ،شاید هم لباس خوبی نداری ،اگر جای
استراحتی نداری خونه من هست .خدا بهم یه خونه بزرگ و زیبا داده ،ازت دعوت میکنم که بیای خونه ما،
بیا تا بهت غذا بدم .بیا تا لباسهای خوب بهت بدم .اگه مرکب نداری ،اسب یا شتر نداری ،بیا تا بهت از اینها
بدم"
شرمندگی پیرمرد
بچهها این پیرمرد تا رفتار امام حسن رو دید یهو به لکنت افتاد .نمیدونست چی بگه ،تعجب کرده بود.
باورش نمیشد آخه قانون اینه هر وقت آدمها به یکی فحش میدند اون طرف هم فحششون میده .باورش
نمیشد به یه نفری فحش بده ،به خودش و پدرش فحش بده ،اما اون انسان باهاش اینطوری برخورد کنه.
برای همین این پیرمرد گفت:
" چه بگویم یابن رسولاهلل ،از خدا بخواه زمین دهان باز کند و من بروم توی زمین ،شرمندهام ،به مناشتباه راجع به شما گفته بودند ،من اشتباه شما رو میشناختم"
بچهها امام حسن یک لبخند زیبایی زدند و گفتند:
" اشکالی نداره ،تو رو فریبت دادند ،حرفهای اشتباه بهت گفتند .حاال بیا بریم به خونه ما"بچهها آقای مهربون ما دستشو گرفتند و با همدیگه رفتند خونه امام حسن .اون پیرمرد چند روزی توی
مدینه مهمون امام حسن بود و توی اون ایام همهاش میاومد و پیش امام حسن می نشست و سؤاالتش رو
میپرسید و آقای کریم ما هم به همه سؤاالی اون پیرمرد جواب میدادند .بچهها اون پیرمرد وقتیکه وارد
شهر مدینه شد هیچکسی براش بدتر از امام حسن و امام علی نبودند ،یعنی اگه ازش میپرسیدی توی این
کره زمین از کی خیلی خیلی بدت میاد میگفت حسنبنعلی و پدرش علیبنابیطالب ،اما وقتی امام حسن
این رفتار زیبا رو باهاش کردند اون پیرمرد دیگه عاشق امام حسن شد ،دیگه یکی از طرفدارای پروپا قرص
امام حسن شده بود .بله و بعد از اینکه این پیرمرد چند روزی توی مدینه مهمون امام کریم ما بود بعدش
امام حسن یک مرکب خوب بهش دادند.
بچهها میدونید مرکب خوب یعنی چی؟ یعنی به قول امروزیها امام حسن یک ماشین خوب بهش
هدیه دادند .مثالً فکر کنید امام حسن ماشین شاسی بلند بهش هدیه دادند .گفتند این باشه برای خودت و
بعدش هم کلی براش آذوقه توی راه گذاشتند ،کلی براش خوراکی گذاشتند که توی راه گرسنه نشه و اذیت
نشه .کلیام لباسهای قشنگ و زیبا بهش هدیه دادند و اونو بدرقه کردند و فرستادند بهطرف سرزمین
خودش یعنی منطقه شام و اون پیرمرد هم رفت به اونجا و از اون روز به بعد دیگه تبدیل شد به یکی از
طرفدارای حسابی امام حسن .هر کسی که به امام حسن حرف زشتی میزد این پیرمرد میومد وسط و
میگفت دارید اشتباه میکنید ،راجعبه حسنبنعلی قضاوت اشتباه نکنید ،من از نزدیک دیدمش ،خیلی آدم
خوبیه .این معاویه آدم بدیه ،این به ما دروغ گفته.
آره بچهها این بود قصه زیبا و شنیدنی رفتار امام حسن مجتبی با مرد اهانت کننده ،تا قسمت بعدی و
ماجراهای جذاب دیگه از زندگی امام حسن مجتبی شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
در پناه حق یا علی مدد
اخلاق امام حسن رایگان
🟢داستان هایی زیبا و شنیدنی از اخلاق امام حسن مجتبی(ع)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
بچهها من امشب میخوام براتون یه کمی درمورد خود خود امام حسن بگم. یعنی چی؟ یعنی درمورد
اخلاق های خیلی قشنگ آقامون امام حسن بگم. یک کمی راجع به صورت و ظاهر و بدن امام حسن بگم.
آماده هستید؟ دوست دارید بدونید امام حسن ما چه شکلی بودند؟ برو که رفتیم.
اما اما قبلش اینو بهتون بگم، من تا حالا امام حسن رو ندیدم یعنی تا حالا توفیق نشده چهره زیبای
آقامون رو ببینم اما توی کتابهای تاریخی اینطوری نقل کردند درمورد امام حسن که ایشون قد بلندی
داشتند. از طرف دیگه چهارشونه بودند، شونههای پهن و قشنگی هم داشتند، بازوهای خیلی بزرگ و زیبایی
هم داشتند. از طرف دیگه چهرهاش هم خیلی زیبا بود و شبیه پیامبر بود. امام حسن مجتبی ریشهای پر و
مشکی داشتند، البته که بعد از اتفاقاتی که براشون افتاد و این که مجبور شدند با معاویه صلح کنند خیلی
غصه خوردند، خیلی اذیت شدند و توی یه مدت خیلی کوتاهی ریشهای امام حسن سفید شد، اما چهرهشون
همچنان زیبا بود. پوستشون سفید بود و مایل به سرخی میزد، چشماشون درشت بود و ابروهای پری هم
داشتند. از طرف دیگه همیشه لباسهای سبز و زیبا تنشون میکردند، اصلاً لباس سبز مخصوص بچههای
حضرت زهرا بود، هم امام حسن هم امام حسین لباسهایی که میپوشیدند بیشتر رنگهای شاد داشت.
سفید میپوشیدند، سبز میپوشیدند، لباس زرد میپوشیدند، لباسهای قشنگ میپوشید. امام حسن مجتبی
معروف بودند به اینکه سبز تنشون میکنند.
نماز امام حسن (ع)
از طرف دیگه اخلاقهای امام حسن ما هم خیلی خیلی قشنگ بود. مثلاً امام حسن مجتبی هر وقت که
میخواستند وضو بگیرند و برند نماز بخونند بدنشون میلرزید، اطرافیان که نگاه میکردند میگفتند:
" یابن رسولالله چرا بدن شما هنگام وضو گرفتن میلرزد؟ نکند از چیزی ترسیدهاید؟" -
اما امام حسن مجتبی میگفتند نه من میخوام برم به دیدار خدا، میخوام برم با خدای خودم صحبت
کنم، با قویترین موجود عالم صحبت کنم، با مهربونترین موجود دنیا صحبت کنم. آخه شما توقع دارید من
حالت عادی داشته باشم. بچهها امام حسن وقتی میرفتند توی سجاده و نمازشون رو شروع میکردند، اصلاً
انگار از این دنیا جدا میشدند، انگار رو حشون میرفت ب هطرف آسمونها، یه حالوهوایی داشت نماز امام
حسن. آقای ما همیشه نمازشون رو سر وقت میخوندند. اذان که میگفتند چند دقیقهای نگذشته بود که
امام حسن مجتبی وضو گرفته وارد مسجد میشدند و اون بوی خوش عطرشون کل مسجد رو برمیداشت. از
طرف دیگه امام حسن مجتبی نیمههای شب وقتیکه همه خواب خواب بودند از خواب بیدار میشدند و
میایستادند برای خدا نماز بخونند، به اون نماز میگند نماز شب. امام حسن خیلی نماز شبهای طولانی
می خوندند.
اخلاق امام حسن با مردم رو که قسمتهای قبلی مفصل گفتم، آقای ما تو مدینه معروف بودند به کریم
اهلبیت، یعنی هر کسی که هر وقت شبان هروز میرفت در خونه امام حسن و میگفت ندارم، قرض دارم،
گرسنهام، آقای ما میاومدند و بهش رسیدگی می کردند. امام حسن سفره دار مدینه بودند، یعنی یه سفره
پهن میکردند میگفتند هر فقیر و گرسنه یا هرکسی که دوست داره بیاد سر این سفره بشینه و با ما غذا
بخوره. بچهها یه چیزی بگم باورتون نشه؟
امام حسن (ع) و حیوانات
امام حسن ما اینقدر کریم و مهربون بودند که این لطفشون شامل حال حیوونا هم میشد. یک روز آقا
امام حسن مجتبی رفته بودند سر نخلستون هاش، سر زمینهای کشاورز یشون و دیگه موقع غذا خوردنشون
شد. آقای ما اون بقچهای که داشتند توش مواد غذایی بود. اون سفرهاشون را پهن کردند و یک کناری
نشستند و شروع کردند به غذا خوردن. هنوز چند لحظهای از غذا خوردن امام حسن نگذشته بود که ایشون
متوجه شدند یک سگی اون طرف وایستاده و داره به ایشون نگاه میکنه. بچهها ماها باشیم معمولاً تو اینجور
موقع ها به سگ میگیم چخه، برو اونور. برو. یه سنگی پرت میکنیم بره اون طرف. اما آقای ما اینطوری
رفتار نکردند، امام حسن با دستای خودشون چند لقمه غذا درست کردند و گذاشتند اون کنار. اون سگ که
دید این آقا کاری باهاش ندارند اومد و اون لقمههای غذا را برداشت و خورد. بعد هم امام حسن مجتبی یه
لقمه خودشون میخوردند یه لقمه به این سگ میدادند. یه نفر از یاران امام حسن داشت از اون اطراف رد
میشد که در کمال تعجب دید امام حسن دارند یه لقمه خودشون میخورند یه لقمه به این سگ میدند.
بچهها شماها میدونی د که سگ نجسه، یعنی دست آدم بهش بخوره باید دستشو بشوره یا اگه بزاق
دهان سگ بریزه رو دستت باید بری دستت رو بشوری. اما امام حسن ما خیلی مراقب بودند که دستشون به
این سگ نخوره یا بزاق دهن سگ به دستشون نخوره که بخواد دستشون رو بشورند. اما بااینحال بازهم به
این سگ غذا میدادند. اون یار امام حسن که اینو دید اومد جلو، اومد جلو با تعجب گفت:
" یا ابن رسولالله، اتفاق عجیبی میبینم. شما با دستان خودتان به این سگ غذا میدهید" -
امام حسن مجتبی گفتند خب معلومه، این سگ هم مخلوق خداست. خدا خلقش کرده. من داشتم غذا
میخوردم که این سگ دیدم داره منو نگاه میکنه، من حیا کردم که غذا بخورم درحالیکه یک موجود زنده
منو نگاه کنه و گرسنه باشه. برای همین منم شروع کردم به این سگ غذا دادن. بچهها باورتون میشه؟ اون
یار امام حسن چند دقیقه گیج بود، میگفت یا الان خوابم یا نه! چرا امام حسن داره به این سگ غذا میده؟
خلاصه که امام حسن ما مدافع حقوق حیوانات بودند. وقتیکه این چیزا مد نبود اصلا.
امام حسن (ع) و فقرا
آره بچهها، بچهها میدونستید امام حسن مجتبی کدوم گروه از مردم رو خیلی دوست داشتند و تحویل
می گرفتند؟ یعنی وقتی اونا رو میدیدند سریع به حر فشون گوش میدادند؟ آفرین، بعضیها شاید بدونن د.
امام حسن خیلی به فقراء احترام میذاشتند. یه روز آقای ما سوار اسب شون بودند و داشتند از یه منطقهای
رد میشدند که چند تا انسان فقیر و بینوا یه گوشهای نشسته بودند و داشتن د نون خشک میخوردند. امام
حسن مجتبی که اونارو دیدند بهشون سلام کردند. اونا نمیشناختند امام حسن رو، مثل الان نبود که عکسا
پخش بشه، فیلماشون پخش بشه، نمیشناختند آقا رو، ولی تعارف کردند گفتند:
" ای مرد بیا و با ما هم سفره شو، بیا و نان خشک بخور" -
امام حسن مجتبی گفتند حتماً، فوراً از روی اسبشون اومدند پایین و کنار اوناها شروع کردند به خوردن
نون خشکها. امام حسن ما چنان با ولع و خوشمزه نون خشک ها رو میخوردند که اونا باورشون نمیشد. با
خودشون میگفتند لابد این یکی فقیرتر از ماهاست. اما بعد از اینکه امام حسن مجتبی این غذا را نوش
جانشون کردند به اونها گفتند حالا شما دعوتید بیایید خونه من، بیاین تا منم یه غذایی به شما بدم و
جبران کرده باشم. اوناها که با خودشون گفته بودند این بنده خدا از ما فقیرتر و بیچارهتره، گفتند باشه، حالا
چیکار کنیم میایم دیگه. اونا بلند شدند و پشتسر امام حسن اومدند به طرف خونهشون.
امام حسن مجتبی دم در که رسیدند با صدای بلند یاالله گفتند و به خانوادشون اعلام کردند که مهمون
دارند و بعد هم با اون عده از فقرا وارد خونه شدند. وارد خونه شدند و سفره انداختند. عجب سفره رنگینی
بود. بهترین غذاها سر اون سفره بود. او ن فقرا که این سفره رو دیدند شروع کردند با ولع غذا خوردن. آقای ما
هم با عشق به اونها نگاه میکردند. آخه میدونید که اهلبیت ما خوشحال میشدند وقتی یه نفر میرفت سر
سفرهاش، اونها غذا میخوردند، اینطوری نبودند که بگند چقدر بسه دیگه، خجالت بکش. اصلاً اینطوری
نبودند، لذت میبردند وقتی میدیدند یه نفری داره غذا میخوره.
بعد از اینکه این فقرا غذاشونو خوردند، آقای ما یه پول خیلی خوبی بهشون هدیه دادند. بع د هم چند
دست لباس مرتب و تمیز و خوشبو به اونها هدیه دادند و این بود گوشهای از اخلاقهای خوب و زیبای آقا
جان ما امام حسن مجتبی.
تا قصههای بعدی از زندگی امام حسن شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
در پناه حق یا علی مدد
دشمنی با معاویه رایگان
🟢ماجرای پول دادن های معاویه به یاران پیامبر برای فریب آنها😱
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود ،یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون قصههای بسیار بسیار زیبا و شنیدنی از اخالق و رفتار آقامون امام حسن مجتبی رو
گفتم .براتون تعریف کردم که آقای ما با آدمهای مختلف چطور رفتار میکردند .امام حسن ما چقدر دوستدار
یتیمها و نیازمندان و فقرا بودند .چقدر هوای اونها رو داشتند .اما بچهها امام حسن ما در کنار این
اخالقهای خیلی خیلی خوبی که داشتند و مهربونیهایی که با مردم ،نیازمندان و فقرا داشتند ،اما در مقابل
دشمنای خدا خیلی سفت و سخت بودند.
امام حسن ما اصال و ابداً معاویه را قبول نداشتند و اصالً اصالً ازش حساب نمیبردند .از معاویه
نمیترسیدند .باالخره معاویه یه هیبتی داشت برای خودش ،شده بود رئیس کل حکومت اسالمی .شما فرض
کنید نصف دنیا زیر نظر معاویه بود ،خیلی قدرتمند بود .خیلیها بودند از معاویه مثل چی حساب میبردند.
معاویه یه اخم که میکرد بعضیها دست و پاشون شروع می کرد به لرزیدن .اما آقای ما اینطوری نبودند.
اصالً از معاویه نمیترسیدند .تازشم به موقعش که میشد جلوی معاویه میایستادند و جوابشو میدادند .مثالً
کجا؟
مثالً بچهها یه بار معاویه یک سفر اومد به شهر مدینه ،معاویه با کلی سرباز و یار و خدم و حشم اومد به
شهر پیامبر به بهانه اینکه اومده زیارت پیامبر ،اما میخواست یک کاری کنه تا یارای پیامبرم برند سمت
معاویه .برند و یارش بشند .معاویه خیلی زیرک بود .با اون پوالی زیادی که داشت پول میپاشید
همینجوری .هرکه میرفت پیشش یه عالمه بهش پول میداد .حاال بچهها شاید شما سنتون کمه ،شاید این
رو درک نکنید خیلی ،ولی وقتی آدم بره پیش یه نفری که بهش پول زیادی بده ،باالخره هرچی باشه خوشت
میاد ازش ،باالخره توی دلت یه جایگاه دیگهای پیدا میکنه.
معاویه هم از این ترفند خیلی استفاده میکرد .این مرتبه هم که اومده بود مدینه ،بعد از این که رفت
مسجد پیامبر و رفت قبر پیامبر رو زیارت کرد همونجا نشست و گفت:
" به اصحاب و یاران پیامبر بگویید بیایند تا هدیه از من بگیرند ،بگویید همه بیایند".مردم مدینه هم که خیلیهاشون فقیر شده بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند میرفتند پیش معاویه،
معاویه هم به هرکسی یه دونه سکه طال ،به بعضیها یک کیسه سکه طال ،به بعضیها کمتر و بیشتر همین
طوری میبخشید.
هدیه معاویه به امام حسن
اما آقای ما امام حسن مجتبی نرفتند سمت معاویه .معاویه که فهمید امام حسن مجتبی سمتش
نمیرند پیغام فرستاد .یه نفر رو فرستاد دنبال امام حسن تا به آقای ما بگند:
" جناب حسن بن علی ،ما از امیرالمومنین معاویه به نزد شما آمدیم تا به شما بگوییم امیرالمؤمنینمیگویند بروید پیششان هدیه بگیرید .ایشان میخواهد به شما هدیههای خوبی بدهد".
امام حسن مجتبی هم که اینو شنیدند گفتند باشه میرم ،شما برو به معاویه بگو من میام.
اما بچهها امام حسن مجتبی میدونستند نقشه معاویه چیه .معاویه میخواست با این پول بخشیدنها
یه کاری کنه تا کینه قدیمی که بینشون بود از بین بره .اما امام حسن ما بهخاطر خودشون و دلشون که با
معاویه دشمن نبودند که بخواند با چار قرون پول دوستش بشند .امام حسن بهخاطر خدا دشمن معاویه
بودند ،چون معاویه دشمن خدا بود برای همین امام حسن با معاویه آبشون توی یک جوب نمیرفت.
خالصه که امام حسن مجتبی صبر کردند تا همه برند پیش معاویه ،همه برند و پوالشونو بگیرند .معاویه
که فهمید امام حسن مجتبی قصد ندارند به این زودیها بیاند پیششون ،رو کرد به یاراش و خندهای کرد و
گفت:
" این حسنبنعلی میخواهد دیر به نزد من بیاید تا پولهایم تمام بشود و او بگوید معاویه بخیل استو به من پول نمیدهد .اما من هدیه او را جدا کنار گذاشتهام و منتظرم تا او بیاید"
خالصه همه رفتند پیش معاویه و اون هدیهها شون رو گرفتند .اما بعد از اینکه همه همه رفتند آقای
ما امام حسن مجتبی بههمراه خانوادشون و اون یارای کمی که داشتند رفتند پیش معاویه .معاویه امام حسن
رو دید با پوزخندی گفت:
" ای پسر علی ،چرا دیر آمدهای؟ میبینم که میخواستی پولهایمان تمام بشود و به دیگران بگوییمعاویه بخیل است .اما من برای تو پول کنار گذاشتهام .بیا این سکههای طال برای توست .این سکه هایی
است از جانب بخشندهترین مرد عرب معاویه پسر هند "
بچه ها هندو که یادتون هست؟ قصه پیامبر و امام علی گفتم که ابوسفیان یه خانومی داشت به اسم
هند ،این هند معروف به هند جگرخوار همان کسی که دستور داد حضرت حمزه عموی پیامبر رو به شهادت
برسنوند و بعد هم او ن کار زشت و بد را انجام داد .معاویه پسر همون هند بود .حاال با افتخار هم اسم مامان
بدجنسش رو میبرد.
اما آقای ما امام حسن مجتبی که وقتی این حرف معاویه رو شنیدند با جدیت و ناراحتی بهش گفتند
من به پوالی تو نیازی ندارم ،من حسن هستم پسر فاطمه زهرا دختر پیامبر و بعد از این هم امام حسن
مجتبی از اونجا اومدند بیرون .آره بابا ،امام حسن ما با معاویه صلح اجباری کرده بودند اما دوست نشده
بودند .امام حسن با معاویه تا آخر دشمن بودند .آخه این معاویه نامرد آدم دورویی بود ،یه بار مهربونی میکرد
از طرف دیگه به امام علی علیه السالم توهین میکرد .دستور میداد روی منبرها امام علی ما رو لعنت کنند.
دشمنی با دشمنان خدا
وای وای بچهها ،باورتون میشه! روی منبرها ،نماز جمعهها اون امام جمعههای نامرد معاویه امام علی
رو لعنت میکردند .برای همین هم بود که امام حسن امام با معاویه دشمن بودند .امام حسن ما اصالً و ابدا به
معاویه توجهی نمیکردند.
اون هرچی میخواست با امام حسن دوست شه و خودشو الکی تو دل امام حسن جا کنه امام حسن
بهش بیمحلی میکردند .آره بچهها ما باید از اهلبیت اینها رو هم یاد بگیریم ،باید یاد بگیریم با دشمنای
خدا دشمن باشیم حتی اگه اونا مهربونی بکنند و بهظاهر کارهای خوبی بکنند .ما نباید باهاشون هیچوقت
دوست بشیم .امام حسن اینو به ما یاد دادند.
بچهها این معاویه وقتی دید که نقشهاش نقش برآب شده ،اعصابش خورد شد .چند بار دیگر هم تالش
کرد تا به امام حسنی پول زیادی بده اما امام حسن ما هر بار که این پولو میگرفتند جلوی خود معاویه به یه
نفر میبخشیدند.
یه بار این معاویه یه پول خیلی زیادی به امام حسن داد ،امام حسن که دیگه نمیتونستند اون پول رو
رد کنند گرفتند و اومدند بیاند بیرون ،یه خادمی از خادمان معاویه کفشهای امام حسن رو براشون جفت
کرد .امام حسن مجتبی ما یه لبخندی زدند و کل اون پوال رو دادند به اون بردهی سیاه معاویه .معاویه که این
رو دید اعصابش خورد شد ،آخه امام حسن اصال و ابدا گول معاویه رو نمیخوردند.
اما اما معاویه که زورش به خود امام حسن نمیرسید تصمیم گرفت تا برای شیعیان واقعی امام حسن
دردسر درست کنند .تصمیم گرفت کاری کنه تا یارای امام حسن مجتبی ......
ادامه قصه باشه برای قسمت بعد .تا قسمت بعد و ماجراهای ناراحتکننده ظلم و ستمهای معاویه به
یاران امام حسن ،شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپرم
در پناه حق یا علی مدد
یاور شیعیان رایگان
🟢ماجرای فرار کردن شیعه امام حسن(ع) از دست زیاد بن ابیه
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
زیاد بن ابی ،والی کوفه
یکی بود ،یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون ماجرای تالشهای معاویه برای دوستی با امام حسن رو گفتم و براتون تعریف کردم
که آقای ما امام حسن مجتبی اصالً و ابدا نمیخواستند با معاویه دوست بشند .آخه معاویه دشمن خدا بود،
دشمن امام علی بود و امام حسن مجتبی هیچوقت نمیخواستند با دشمن خدا دوست بشند .آخه قرآن این
رو بهشون یاد داده بود که مؤمن باید أشداء علی الکفار باشه ،رحماء بینهم باشه ،یعنی با دشمن خدا دشمن
باشه.
خالصه بچهها این معاویه نامرد که دید زورش به امام حسن مجتبی نمیرسه و نمیتونه کاری کنه
علیه ایشون ،تصمیم گرفت تا شیعیان امام حسن رو اذیت و آزار کنه .برای همین معاویه یکی از
سنگدلترین یاراش رو که اسمش بود زیاد ،این زیاد از نامردترین انسانهای روزگار بود ،از اون
خونخوارهایی بود که اصالً و ابدا توی دلش رحم و مهربونی نبود و معاویه این زیاد رو گذاشته بود بهعنوان
والی شهر بصره و کوفه .والی یه جورایی همین فرماندار خودمونه ،رئیس این دوتا شهر بود .حاال شیعیان امام
علی هم بیشترشون توی شهر کوفه بودند ،یه تعدادی هم توی بصره بودند.
این زیاد خیلی خیلی آدم نامردی بود .این زیاد بچهها ،بابای همین عبیداهللبنزیادی که دستور قتل
امام حسین رو داد .همون بدجنسی که فیلم مختار هم نشونش داد .آخ آخ آخ بچهها این زیاد نامرد دستور
داده بود تا هر روز بعد از نماز روی منبر ،امام علی ما رو لعنت کنند .البته این دستور هم از جانب خودش
نبود ،معاویه بهش گفته بود .این کار زیاد باعث می شد تا شیعیان امام علی اعصابشون خرد بشه ،باالخره
خودتون تصور کنید چقدر امام علی رو دوست دارید ،یه جایی توی مهمونی یکی به امام علی حرف زشت
بزنه! اصالً طاقت میارید هیچی بهش نگید؟ حداقل شده هم از جاش بلند میشه میگه ساکت شو و به آقای
من حرف زشت نزن.
اجبار شیعیان به تقیه
شیعیان امام علی توی شهر کوفه بودند ،حاال خود زیاد با اون چهرهی زشتش میرفت روی منبر و به
امام علی حرفهای زشتی که حق خودش بود رو به امام علی میگفت و شیعیان امام علی مجبور بودند که
سکوت کنند و جان خودشون رو حفظ کنند .امام حسن مجتبی بهشون یاد داده بودند .این روش شیعیان
بود ،بهش میگفتند تقیه ،یعنی یه جاییکه اعتقادتو اگر رو کنی میکشنت ،باید اون اعتقادت رو داخل
سینهات نگه داریی ،نباید کاری کنی که دشمنای خدا همینطور مفت مفت ،راحت راحت بکشنت .برای
همین شیعیان مأمور به سکوت بودند.
اما این زیادبنابی ،این انسان خونریز و بیرحم ،یک جاسوسای خیلی خیلی نامردی داشت .یک
جاسوسای فوقالعاده حرفهای ،این جاسوسا بهش گزارش میدادند که کی توی شهر طرفدار امام علیه و کی
دشمن امام علی .زیاد هم تا میفهمید کسی طرفدار امام علیه ،اونو دستگیر میکرد و میبرد و به شهادت
میرسوند .خیلی اوضاع وحشتناکی بود .خیلی از شیعیان امام علی مجبور میشدند که شهر کوفه رو ترک
کنند و برند.
اما یکبار یکی از یاران امام حسن مجتبی وقتی فهمید که زیاد اون رو شناسایی کرده ،نرفت به کاخ،
آخه اون چون میدونست بهمحض اینکه پاش برسه به کاخ زیاد اون نامرد دستور میده تا این شیعهی امام
علی رو به شه ادت برسونند .برای همین اون یار امام حسن که اسمشم سعید بود شبانه از کوفه فرار کرد و
رفت .کجا رفت؟ رفت مدینه ،اومد پیش آقای خودش امام حسن مجتبی.
زیاد که فهمید این سعید فرار کرده و از چنگش در رفته ،یک تصمیم خیلی ناجوانمردانه گرفت .چیکار
کرد؟ اولین کارش این بود که دستور داد خونه سعید رو توی کوفه خراب کنند ،بعدش هم زن و بچه سعید
رو اسیر کنند و زندانی کنند و بعد از این هم همه زمینها و اموال این شیعهی امام علی رو بگیرند برای
خودشون کنند یعنی در واقع همه زندگی این شیعه رو خراب کنند .بچهها این سعید وقتی رسید پیش امام
حسن ،با چشمای گریون به آقاش گفت که چه بالهایی سرش اومده ،به امام حسن گفتش که این زیاد نامرد
خونخوار چه جنایتی کرده ،گفت که زن و بچهاش اسیر این انسان بیرحم شدند .به نظرتون امام حسن
چیکار کردند؟
نامه امام حسن به زیاد
آقای ما شیعیان شون رو تنها نمیذارند بچهها .امام حسن فوراً یک کاغذ و قلم برداشتند و یک نامه
برای زیاد بن ابی نوشتند .یک نامه نوشتند و اونجا با جدیت بهش گفتند "آی زیاد شنیدم که خونه این یار
من رو توی کوفه خراب کردی و زن و بچش رو اسیر کردی و اموالش رو هم برای خودت برداشتی .بهمحض
اینکه این نامه بهت رسید خونهاش رو دوباره بساز ،اموالش رو بهش برگردون و زن و بچهاش رو هم آزاد
کن".
بچه ها امام حسن که این نامه را نوشتند به یکی از یاران شون گفتند فوراً سوار اسب بشه و با سرعت
بره بهطرف کوفه و این نامه رو بده به زیاد .بچهها این زیادبنابی وقتی نامه امام حسن رو دید ،اعصابش خورد
شد .فریاد زد و گفت:
"این حسن بن علی دیگر خیلی پررو شده ،به من دستور میدهد بالیی سر یارش بیارم که پشیمانبشود".
برای همین زیاد یک نامه به امام حسن نوشت .یک نامه پر از بیادبی .چه بیادبی؟ چی گفت؟ بچهها
بین عربها رسمه وقتی بخواند به کسی احترام بزارند به اسم پدرش صداش میکنند ،مثالً میگند
حسنبنعلی ،اما اگه بخواند بهش بیاحترامی کنند به اسم مادر صداش میکند .مثالً میگند عبیداهلل ابن
مرجانه .همین پسر زیاد رو نمیگند عبیداهللبنزیاد ،توی زیارت عاشورا هم بهش میگند ابن مرجانه.
میخواند بهش بیاحترامی کنند .این زیاد هم برای امام حسن که نامه نوشت ،نوشت این نامه رو من
مینویسم برای حسن پسر فاطمه ،با این کارش میخواست به امام حسن توهین کنه ،بعد هم تو نامهاش با
پررویی گفت که من به هیچکدوم از حرفات گوش نمیدهم و اگر فوراً این یارت ،این سعید رو به من تحویل
ندی من میدونم و تو!
بچهها امام حسن مجتبی هم این نامه زیاد رو به همراه نامه خودشون دادند دست یکی از یاران شون تا
ببره به شام ،ببرد و به معاویه نشون بده .آخه امام حسن میدونستند که معاویه نمیخواد با ایشون وارد
درگیری بشه .یار امام حسن رفت و این نامه رو به معاویه نشون داد که معاویه حسابی عصبانی شد .از دست
کی؟ از دست این یار نادون خودش زیاد .معاویه فوراً یک نامه نوشت برای زیاد ،یک نامه نوشت و با عصبانیت
بهش گفت:
" ای زیاد این چه کاری بود که تو کردی؟ چرا اسم فاطمه رو نوشتی؟ مگر نمیدانی که فاطمه دختررسول خداست ،تو با این کار بیشتر به حسن احترام گذاشتی و همین لحظه که نامه من به دست تو رسید
فوراً به حرف حسنبنعلی گوش میکنی .خانه سعید را برای او میسازی ،زن و بچهاش را آزاد میکنی و خود
او را هم کاری نداری دیگر ،فهمیدی؟"
بچهها این نامه که به دست زیاد رسید باورش نمیشد .باورش نمیشد که معاویه اینقدر از امام حسن
ما بترسه .برای همین زیاد به دستور رئیسش یعنی معاویه گوش داد و آقای ما امام حسن مجتبی موفق
شدند تا گره از کار این یار باوفای خودشون باز کنند.
اما اما بعد از اینکه معاویه دید نمیتونه حریف امام حسن بشه و آقای ما زرنگتر و شجاع تر و بهتر از
اون هستند ،یک تصمیم خیلی خیلی ناجوانمردانه گرفت .تصمیمی که ادامهاش باشه برای قسمت بعد .تا
قسمت بعدی شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم
در پناه حق یا علی مدد
نقشه شهادت رایگان
🟢ماجرای نقشه خطرناک معاویه علیه امام حسن(ع)😱
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
به شهادت رساندن شیعیان
یکی بود ،یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون ماجرای یاری کردن امام حسن از اون شیعه واقعی خودشون رو گفتم .براتون تعریف
کردم که اون یار امام حسن وقتی فهمید که زیاد ابن ابی شناساییاش کرده و میخواد به شهادت برسونتش،
از شهر کوفه فرار کرد و پناه آورد به امام زمان خودش و امام حسن مجتبی هم هر کاری که تونستند براش
انجام دادند تا اینکه آخر سر گره از کارش باز شد.
بچهها معاویه وقتی میدید که امام حسن مجتبی انقدر هوادار یارانشونند و انقدر بهشون کمک میکنند
اعصابش خورد میشد .با خودش میگفت اگه من جلوی این حسنبنعلی رو نگیرم امکان داره روزبهروز
تعداد یاراش بیشتر بشند و اگه یاراش بیشتر و بیشتر بشند امکان داره دوباره علیه من قیام کنه و من رو از
این جایگاهی که دارم بندازند کنار .درست هم فهمیده بود ،آقای ما میخواستند آماده بشند و با معاویه
دومرتبه بجنگند .آخه آقای ما امام حسن از سر مجبوری با معاویه صلح کرده بودند .اما خب روزگار طوری
نبود که امام حسن بتونند بجنگند .ولی بعد از ایشون برادر شون امام حسین علیه السالم یک جنگ جانانه با
پسر معاویه یعنی یزید کردند و واقعه کربال پیش اومد.
اما معاویه که میدید روز به روز یارای امام حسن دارند بیشتر و بیشتر میشند ،دو تا نقشه کشید.
چیکار کرد؟ نقشه اولش این که این یارا رو هر طوری شده گیر بیاره و بکشه و توی این مسیر خیلی از یاران
واقعی و خوب و وفادار امام حسن به دست معاویه به شهادت رسیدند .معاویه به فرماندارهای شهرهای
مختلفش گفته بود که بگردید شیعیان علی و حسن رو پیدا کنید .هر جا که پیداشون کردید فوراً بکشیدش.
هر کسی که اسم بچش رو علی گذاشت اون بچه رو بکشید ،حقوق باباش رو قطع کنید ،به قول امروزیا
حسابهای بانکیش رو ببندید و بیچارهاش کنید .معاویه تمام تالشش رو کرد تا مردم به سمت امام حسن
نرند تا همون شیعیانی هم که هستند سر جاشون بشینند و به فکر قیام نیفتند.
جنایت بزرگ معاویه
بچهها ،معاویه جنایت هایی کرد که اصالً من نمیتونم بگم .اگه من بگم معاویه چه جنایتهایی کرد
ممکنه شماها از ناراحتی شب خوابتون نبره .فقط همینقدر بدونید که خیلی از شیعیان امام علی تنها به
جرم اینکه موالی متقیان امیرالمؤمنین امام علی علیه السالم رو دوست داشتند کشته شدند و زن و
بچههاشون اسیر شدند و اموالشون غارت شد.
ولی نقشه دوم معاویه که از نقشه اولش خیلی خیلی خطرناکتر بود این بود که آقای ما رو به شهادت
برسونه .اما خب چجوری؟ نمیتونست که با شمشیر دستور بده امام حسن رو بکشند ،مجبور بود مخفیانه امام
حسن رو به شهادت برسونه .یعنی چی کار کنه؟ یعنی توی غذای ایشون سم بریزه.
بچهها معاویه چندینبار به چند نفر گفت که توی غذایی که به امام حسن میدند سم بریزید و چند بار
سم ریختند اما ترورشون ناموفق بود .یا امام حسن متوجه میشدند یا اینکه وقتی اون غذا رو میخوردند
روی بدنشون اثر نمیکرد ،سم ضعیف بود.
تا اینکه آخر سر معاویه یک جنایت بزرگ کرد .یک جنایت بزرگ به کمک همسر امام حسن!
خیانت جعده
چی؟ همسر امام حسن؟ آره بچهها ،همسر امام حسن با اینکه آقای ما مهربونترین آقای دنیا بودند و
کلی خوبی بهش کرده بودند اما فریب معاویه را خورد .معاویه چی گفت؟ معاویه برای همسر امام حسن که
اسمش جعده بود نامه نوشت ،پیغام فرستاد که اگر حسنبنعلی رو بتونی با سم بکشی یک عالمه پول بهت
می دهم و از طرف دیگه تو رو به عقد پسرم یزید درمیارم و از طرف دیگه تورو میارم پیش خودم و درامان
خودم میگیرم تا کسی بهت آسیب نرسونه.
الهی من قربون مظلومیت امام حسن بشم .آقای ما خیلی غریب بودند بچهها ،توی خونهشون هم غریب
بودند .همسر امام حسن همون کسی که آقای ما یک عمر بهش خوبی کردند ،با این وعده معاویه قبول کرد تا
امام حسن رو به شهادت برسونه.
برای همین یک روز توی غذا یا نوشیدنی که میخواستند امام حسن مجتبی نوش جان کنند سم ریخت
و اون رو داد به دست امام حسن و اینطوری بود که یکمرتبه حال امام حسن بدتر و بدتر شد .امام حسن
فهمیدند که چه کسی این خیانت بزرگ رو انجام داده ،اما جعد فرار کرده بود و از مدینه در رفته بود به
سمت شام.
بچهها یه چیزی بهتون بگم .معاویه به هیچکدوم از قولهایی که به این جعده داد وفا نکرد ،یعنی چی؟
یعنی نه اون پوالیی که گفت رو داد ،نه جعده رو به همسری یزید درآورد .معاویه زیر همه قول و قرارش زد.
البته خب حق هم داشت ،زنی که انقدر نامرد باشه که شوهر به این مهربونی رو بتونه به شهادت برسونه ،بعید
نیست فردا یکی پیشنهاد پول بیشتری بده همسر بعدیش رو بکشه .برای همین معاویه به هیچکدوم از
قولهایی که داده بود عمل نکرد.
اما بعد از اینکه آقا جان ما این غذا یا این نوشیدنی رو خوردند ،حالشون خیلی بد شد .دلدرد خیلی
خیلی شدیدی گرفتند .رنگ آقای ما پرید .این خبر توی مدینه پیچید .حضرت زینب کبری خواهر امام حسن
با نگرانی و اضطراب اومدند خونه برادرشون ،اومدند تا از ایشون عیادت کنند که ناگهان....
ادامهی قصه و ماجرای به شهادت رسیدن امام حسن مجتبی باشه برای قسمت بعد .تا قسمت بعدی
شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم
در پناه حق یا علی مدد
شهادت امام حسن رایگان
🟢ماجرای دردناک و ناراحت کننده شهادت امام حسن مجتبی(ع)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود ،یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون ماجرای توطئهی معاویه برای به شهادت رسوندن نوه پیامبر و فرزند حضرت زهرا
یعنی امام حسن مجتبی رو گفتم .براتون تعریف کردم که معاویه نامرد یه پیشنهاد خیلی چربونرم داد به
همسر امام حسن تا اون خانم بیرحم ،شوهرش یعنی امام دوم ما شیعیان امام حسن مجتبی رو مسموم کنه
و به شهادت برسونه.
بچهها امام حسن مجتبی که اون سم رو خورده بودند حالشون خیلی بد شد .حضرت زینب کبری با
نگرانی وارد خونه برادرشون شدند که دیدند یک طشت جلوی امام حسن هست و آقای ما دائم دارند سرفه
میکنند و با هر سرفهای که میکنند یک مقداری خون از دهنش میاد بیرون و تکههایی از جیگرشون داره
میاد بیرون.
وای وای وای بچهها ،نمیدونید حضرت زینب چقدر بیتاب شدند .آخه حضرت زینب بعد از پدر و
مادرشون این دوتا برادر رو داشتند .حضرت زینب کبری همه امیدشون این دوتا برادر بودند .حاال داشتند با
چشم خودشون میدیدند که برادر بزرگ شون امام حسن مجتبی میخواند از دنیا برند .برای همین حضرت
زینب شروع کردند به گریه کردن .بعد از حضرت زینب ،خواهر و برادرهای دیگه هم اومدند به خونه امام
حسن ،حضرت ابوالفضل العباس ،محمد حنفیه و از همه مهمتر برادر کوچکتر امام حسن یعنی امام حسین
علیه السالم همه از راه رسیدند.
بچهها همونطوری که توی قسمتهای اول قصهی زندگی امام حسن براتون تعریف کردم ،امام حسن و
امام حسین از همون بچگی مثل دوتا دوست صمیمی بودند .اصالً بهتره بگم مثل دو تا داداش دوقلو بودند.
فاصله سنیشون خیلی کم بود .حاال امام حسین علیه السالم دیدند که برادرشون ،پاره تنشون همه کس و
کارشون ،حالش اینطور بده و داره به شهادت میرسد .برای همین آقای ما امام حسین علیه السالم شروع
کردند به گریه کردن .امام حسن وقتی دیدند که برادرشون یعنی امام حسین دارد گریه میکند فوراً رو
کردند بهشون و گفتند:
" ای برادرم گریه نکن چونکه هیچ روزی مثل روز تو نیست "این جمله معروفی که خیلی از شما بچهها و مامان و باباها شنیدید رو امام حسن فرمودند .کدوم جمله؟
جملهای که میفرماید ال یوم کیومک یا اباعبدالل .امام حسن گفتند برادرم روز عاشورا که برسه همه چشما
باید برای تو گریه کنند .تو دیگه برای من گریه نکن .اما بچهها امام حسین طاقت نمیآوردند .داشتند با
چشمای خودشون میدیدند که برادر عزیزتر از جانشون از دنیا میره .بچهها امام حسن مجتبی خسته شده
بودند از این زمونه ،خسته شده بودند از ظلم هایی که در حقشون شده بود ،از یاری نکردن دوستان ،از
دشمنی کردن دشمنان ،از اینکه کسی قدر ایشون رو ندونست ،از اینکه کسی متوجه نشد چه آقای کریم و
بزرگواری دارند.
وصیتهای امام حسن
اما بچهها لحظههای آخر دیدند که امام حسن مجتبی هم پابهپای بقیه دارند گریه میکنند .بعضی از
یاران امام حسن تعجب کردند ،پرسیدند آقا شما چرا گریه میکنید؟ شما کلی عمل خوب دارید؟ چندینبار
پیاده به سفر حج رفتید ،چند بار اموال تون رو بخشیدید به نیازمندان ،شما چه نمازهای خوبی خوندید ،شما
چرا گریه می کنید؟
امام حسن فرمودند گریه من بهخاطر ترسم از مرگ نیست .گریه من بهخاطر اینه که قراره تا چند
دقیقهی دیگه از دوستانم جدا بشم.
ای جانم ،میبینید بچهها چقدر آقای ما به دوستان و یارانشون وفادار بودند و چقدر اونها رو از صمیم
صمیم دل دوست داشتند .اما بعد از این امام حسن مجتبی شروع کردند به وصیت کردن ،چه وصیتی؟ امام
حسن برای بعد از خودشون تعیین تکلیف کردند .به شیعیان ،به یارانشون فرمودند که امام بعد از من ،برادرم
حسینه ،همه به حرف حسین گوش بدید ،و بعدش هم به خود امام حسین چند تا وصیت کردند ،چند تا
وصیت در زمینهی امور مالی کردند که چجوری باغات رو بگردون و چهکار کن و یک وصیت بسیار بسیار
مهم در مورد بعد از شهادت خودشون .چه وصیتی؟ چی گفتند؟
امام حسن مجتبی همونطوری که توی بستر دراز کشیده بودند ،سرفه میکردند و رنگ از تو صورتشون
پریده بود ،به برادرشون یعنی امام حسین فرمودند برادرم بعد از اینکه من از دنیا رفتم منو ببرید و کنار جدم
رسول خدا دفن کنید .اما این رو بدونید که یه عدهای میاند و با شما مخالفت میکنند .یه عدهای میاند و
جلوی شما رو میگیرند .اگر تونستید راضیشون کنید منو اونجا دفن کنید اما اگه نتونستید اونها رو راضی
کنید بدن منو ببرید و تو قبرستان بقیع دفن کنید .مبادا بهخاطر دفن من کنار پیامبر خون و خونریزی راه
بیفته ،مبادا اسلحه بکشید و توی مراسم تشییع جنازه من خون کسی ریخته بشه .مراقب باش اونها میخواند
دعوا درست کنند شما دعوا نکنید ،شما جنگ نکنید.
میبینید بچهها ،آقای ما تا آخرین لحظه عمرشون هم نمیخواستند که جنگ و خونریزی بشه،
نمیخواستند که برای کسی زحمتی درست کنند.
اما اما بعد از این که امام حسن این وصیتها شونو کردند ،ناگهان لبخندی زدند و فرمودند من دارم
جدم رسول خدا رو میبینم که اومدند به استقبال من ،پدرم امیر المؤمنین رو میبینم که کنار مادرمون
فاطمه زهرا اومدند .عموهایم ،جعفر و حمزه رو میبینم که اومدند به استقبال من .بعد از این بود که امام
حسن مجتبی روی لبهاشون ذکر شهادتین گفتند و از دنیا رفتند.
تشییع امام حسن(ع) رایگان
امام حسین(ع) به جوانان بنی هاشم فرمودند: دست نگه دارید! ✋ بردارم وصیت کرده است که امروز خونریزی نشود...😔
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود ،یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون ماجرای به شهادت رسیدن امام کریم و غریب و مظلوممون یعنی امام حسن مجتبی
رو گفتم .براتون گفتم که خانوادهی امام حسن چقدر گریه میکردند .براتون گفتم که امام حسن مجتبی چه
وصیتهایی به شیعیان کردند و چه وصیتهایی به برادرشون و امام بعد خودشون یعنی امام حسین کردند.
آره بچهها بعد از این که امام حسن علیه السالم از دنیا رفتند ،برادرشان امام حسین علیه السالم بدن
ایشون رو غسل دادند و کفن به تنشون پوشوندند و براشون نماز میت رو خوندند و بعد هم بنی هاشمیها و
تمام اون کسایی که دوست دار نوه پیامبر امام حسن بودند راه افتادند و بدن ایشون رو تشییع جنازه کردند.
یعنی بدن ایشون رو توی تابوت گذاشتند و بردند بهطرف مسجد پیامبر ،بردند تا کنار قبر پیامبر ،امام حسن
رو هم دفن کنند.
اما ناگهان چند نفر اومدند و جلوی تشییع پیکر امام حسن رو گرفتند و اجازه ندادند تا بدن امام حسن
رو ببرند کنار بدن پیامبر دفن کنند .کیا اومدند؟ چرا؟ چرا نذاشتند؟
بچه ها ایناها همون کسایی بودند که توی جنگ جمل ضرب شست امام حسن رو چشیده بودند .اینها
همون کسایی بودند که با امیر المؤمنین امام علی علیه السالم دشمنی کردند و جنگ راه انداختند .یعنی
کیا؟ یعنی همسر پیامبر عایشه ،دیگه کی؟ دیگه مروانبنحکم و چندین نفر دیگه اومدند و جلوی تشییع
جنازه رو گرفتند .اومدند و با عصبانیت گفتند:
" ما اجازه نمیدهیم که بدن حسنبنعلی کنار پیامبر دفن بشود مادشمن او هستیم ،او رل راهنمیدهیم".
تیراندازی به تابوت امام حسن
بچهها امام حسین علیه السالم رفتند جلو و چند کالمی باهاشون صحبت کردند ،اما دیدند اوناها حرف
گوش کن نیستند .اونا اومدند برای دعوا .برای همین امام حسین علیه السالم طبق وصیتی که از برادرشون
امام حسن داشتند ،به یارانش ،به بنی هاشمیها ،به برادرای امام حسن گفتند که بدن امام حسن رو بردارند
و برند قبرستان بقیع .اما اما قبل از اینکه شیعیان و خانوادهی امام حسن بخواند تابوت ایشون رو از روی
زمین بلند کنند و ببرند بهطرف قبرستان بقیع ،این یارای مروان حکم به دستور او تیرها شون رو گذاشتند
داخل کمون و کشیدند و کشیدند و به طرف پیکر بیجان امام حسن ما رها کردند .چرا؟ آخه امام حسن مگه
چی کارش کرده بودند؟
بچهها ایناها تا وقتیکه امام حسن زنده بودند زورشون بهشون نمیرسید .از طرف دیگه میدونستند که
امام حسین مامورند که جنگ نکنند .برای همین اون روز پررو شده بودند و این جسارت و این اهانت رو به
بدن بیجان امام ما کردند.
جوونای بنیهاشمی ،شیعیان امام حسن وقتی این بیاحترامی رو دیدند عصبانی شدند و شمشیرهاشون
رو کشیدند که برند با اونها بجنگند .اما امام حسین علیه السالم بهشون گفتند دست نگه دارید ،برادرم
حسنبن علی گفتش که به هیچ وجه جنگ نکنید .ما امروز عزاداریم و فقط اومده بودیم بدن برادرمون رو
کنار جدش رسول خدا دفن کنیم ،اما شما اینطوری پاسخ ما رو دادید .بعد از این هم امام حسین علیه
السالم و جوونای بنیهاشمی و بقیهی شیعیان امام حسن ،بدن ایشون رو بردند و توی قبرستان بقیع همین
جاییکه االن مرقد خاکی امام حسن هست ،بدنشون رو دفن کردند.
ادامه مظلومیت امام حسن...
بچهها نمی دونید امام حسین علیه السالم چه حالی داشتند .آقای ما با دستای خودشون بدن برادرشون
رو گذاشتند داخل خاک و بعد هم شروع کردند گریه کردن .او با ناراحتی گفتند خداحافظ ای برادر و چند
بیت شعر گفتند و گریه کردند و مظلومیت امام حسن مجتبی ادامه پیدا کرد تا اینکه هزار و چند صد سال
بعد ،یک گروه ،یک فرقهای که پیروان واقعی معاویه و یزید و مروان بودند در روز هشتم شوال صد و یک سال
پیش اومدند و حرم آقا جانمون امام حسن مجتبی رو خراب کردند .قصه تخریب بقیع رو قبالً براتون تعریف
کردم اما حاال که قصهی زندگی امام حسن مجتبی به پایان رسید بیاید طبق رسم همیشگی که داشتیم یک
دعای مهم بکنیم با همدیگه .آمادهاید بچهها؟
همگی دستاتونو بیارید باال همگی ،میخوام دعا کنم همهی شما الهی آمین بگید ،باشه.
خدایا به حق محمد و آل محمد و به حرمت امام حسن مجتبی به ما توفیق بده تا دشمنای امام حسن
رو در هر زمانیکه هستند نابود کنیم و انشاءاهلل بهزودی زود زود با دستان خودمون یک حرم خیلی خیلی
زیبا برای آقا جانمون امام حسن مجتبی بسازیم انشاءالله
موارد مرتبط
امام حسن (از تولد تا امامت)
دفتر طرح قهرمان شهید حسین سلامی ۶۰ برگ
حضرت زینب کبری (س)
قصه زندگی شهید برونسی
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


خیلی خوب بود