حضرت محمد ص
بعثت پیامبر رایگان
🟢ماجرای شب مبعث به پیامبری رسیدن حضرت محمد مصطفی(ص)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی برای شما ماجرای تولد پسر عموی حضرت محمد رو تعریف کردم .این پسر عمو کی بود بچهها؟ بگید ببینم یادتون هست؟ آفرین! این پسر عمو، آقای ما امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود.وقتی که امام علی علیه السلام به دنیا اومدند، پیامبر خدا خیلی خوشحال شدند و گفتم که امام علی از شش سالگی به خونهی پیامبر اومدند و پیامبر خدا مثل یک مامان برای امام علی مهربون و مثل یک بابای دلسوز بودند .یادتونه؟ قسمت قبلی اینها رو از زبون خود امام علی براتون گفتم.
بلاخره بچهها، امام علی(ع) سه - چهار سالی خونهی پیامبربودند، حدودا ده سالهشون شده بود که یک اتفاق خیلی مهم برای پیامبر مهربانیها افتاد.خب بچهها، بریم برای ادامهی داستان ....
حضرت محمد مصطفی (ص) عادت داشتند همیشه در ماه شعبان، رمضان و رجب به غار حرا میرفتند، اونجا عبادت خدا رو انجام میدادند.حالا ممکنه براتون سوال بشه غار حرا کجاست؟! غار حرا یه غاریه ، غار که می دونید چیه؟ این حفرههایی که داخل کوهها هست، مردم داخلش میرن ،به اینها میگن غار.
نزدیک خونهی خدا در مکه یه کوهی بود که داخل اون یه غاری بود .این غار خیلی هم کوچولو بود، یعنی یه آدم به زور توش جا میشد ولی پیامبر خدا هر سال، یه ایام خاصی سراغ اون غار میرفتند و چند شبانهروز حتی تا یک ماه، توی اون غار بودند و اونجا فکر میکردند ؟! به چی فکر میکردند؟!
پیامبر خدا، اونجا مینشستند و به این آسمونها فکر میکردند. شما شده تا حالا به آسمونها فکر کنید؟ تاحالا شده با خودتون فکر کنید کی این آسمونها رو خلق کرده؟ کی اینقدر قشنگ نقاشی کشیده؟؟
پیامبر خدا مینشستند و با خودشون فکر میکردند چه کسی می تونه آسمانها، این زمین بزرگ، این کوههای بلند، این دریاهای پر از آب رو خلق کرده باشه؟؟! اصلا مگه این کار از دست یک انسان برمیاد؟ بقیهی موجودات هم که از این کارها نمیتونند بکنند.حیوونها هم که نمیتونند چیزی بسازند. از طرف دیگه پیامبر خدا با خودشون فکر میکردند و میپرسیدند اصلا چه کسی ما انسانها رو خلق کرده؟ نمیشه که یهویی خودمون بوجود اومده باشیم!
میشه بچهها؟ شما بگید؛ نمیشه؟ ماها رو باید یکی خلق کرده باشه. همونطوری که یه لباس خیلی قشنگ نمیشه ،همینطوری خودش دوخته بشه و باید یه نفری بدوزدش، همهی این جهان رو یه نفری خلق و ایجاد کرده .حالا بگید ببینم بچهها اون یه نفر کیه؟ آفرین! اون یه نفر خداوند متعال هست .ما مسلمونها بهش میگیم الله، اسم خدا الله هست.
حضرت محمد مصطفی مینشستند و ساعتها به این مسائل فکر میکردند و بعد هم نماز میخوندند. عه! اون زمان که هنوز اسلام نیومده بود پس چه جوری نماز میخوندند؟
بچهها، نماز خوندن که مال اسلام نیست یعنی فقط دین اسلام نماز نداره. خداوند به همهی پیامبران دستور داد که باید نماز بخونید. نماز خوندن تنها مال اسلام نیست و مال همهی دینهای آسمونیه. بگید ببینم پیامبر ما دینشون چی بود؟! مسیحی بودند؟ نه، نه، نه. یهودی بودند؟ نه بابا!
دین پیامبر چی بود ؟ پیامبر دینشون همون دین حضرت ابراهیم بود. همون دینی که حضرت ابراهیم به مردم آموزش داده بودند و این دین هم نماز خودش رو داشت.
خلاصه بچهها، پیامبر خدا شبانه روز توی غار حرا میرفتند و فکر و عبادت میکردند و نماز میخوندند. روزها رو روزه میگرفتند و شبها رو تا صبح نماز میخوندند و عبادت و تفکر میکردند.
اصلا بگید بچهها! می دونید که فکر کردند توی دین ما یکی از بزرگترین عبادتهاست.اینکه فکر کنیم چه کسی ما رو خلق کرده، اینکه فکر کنیم این کسی که ما رو خلق کرد از همه قوی تر واز همه مهربون تر و از همه بخشنده تره ، فکرکردن به اینها بزرگترین عبادته و پیامبر ما هم این عبادت رو انجام میدادند.
خلاصه بچهها، یکی از همین شبها که همهی مردم مکه خواب بودند، پیامبر خدا توی غار حرا نشسته بودند و داشتند عبادت خدا رو انجام میدادند که یک مرتبه متوجه شدند یک نفری غیر از ایشون هم داخل غار اومده.کی بود؟ یه انسان معمولی بود؟ نه! .... یه فرشته بود.یه فرشته که از جانب خدا اومده بود.
پیامبر خدا این فرشته رو میشناختند، آخه براتون گفتم که پیامبر ما از بچگی یه مربی داشتند که راه و رسم زندگی و خوب و بد رو به ایشون یاد میداد. یادتون هست که این رو گفتم. حالا این فرشته پیش پیامبر اومده بود؛ اما این بار اومدنش فرق خیلی مهمی داشت. چه فرقی؟ فرقش این بود که این فرشته به پیامبر خدا گفت : بخوان ...
پیامبر خدا گفتند: من نمیتونم بخونم. من خوندن بلد نیستم .
بچهها، پیامبر ما مدرسه نرفته بودن و درس نخونده بودند و خوندن و نوشتن بلد نبودند ؛اما اون فرشته که اسمش جبرئیل بود ، دو باره گفت: بخوان به نام پروردگارت که همهی جهان را او خلق کرد .
پیامبر خدا گفتند : نمیتونم. من نمیتونم بخونم.
جبرئیل امین، این فرشتهی خدا، پیامبر ما رو محکم در آغوشش گرفت و بعد هم به پیامبر دوباره دستور داد و گفت:
" بسم الله الرحمن الرحیم . اقرأ باسم ربک الذی خلق. خلق الانسان من علق. اقرأ و ربک الاکرم. الذی علمّ بالقلم ... "
آره بچهها، فرشتهی الهی قرآن رو بر پیامبر ما نازل کرد، اینطوری اولین آیات قرآن بر پیامبر نازل شد.
بچهها، این رو بگم که امام علی علیه السلام هر شب یه توشهی غذا از حضرت خدیجه میگرفتند و به سمت غار حرا میآوردند و به پیامبر میدادند. اون شب هم امام علی علیه السلام غذا رو برداشتند و به غار حرا آوردند که دیدند پیامبر خدا دارند با یه نفری صحبت میکنند.
امام علی، صدای اون نفر رو میشنیدند ولی نمیدیدنش، آخه فرشتهها به هر کسی بخوان خودشون رو نشون میدن و به هرکسی هم نخوان نشون نمیدن . بچهها،فرشتهها خیلی زیادند و توی این جهان خیلی فرشته داریم. با هر قطره بارون که میاد،یه فرشته میاد؛ اما ما نمیبینیم. توی حرم اهل بیت، حرم امام رضا، کربلا، یک عالمه فرشته است ولی ما فرشتهها رو نمیبینیم. اونها ما رو میبینند و برامون دعا میکنند و ما رو دوست دارند ولی ما اونها رو نمیبینیم.
امام علی علیه السلام اون شب اون فرشته رو ندیدند ولی صداش رو میشنیدند که به پیامبر آیات قرآن رو یاد میداد و همونجا بود که امام علی متوجه شدند پسر عموشون، حضرت محمد، به مقام پیامبری رسیده، همونجا توی دلشون به پیامبر خدا ایمان آوردند. برای همینه که میگیم اولین ایمان آورنده به حضرت محمد کیه بچهها ؟ امام علی علیه السلام.
خب بچهها، ادامهی قصه و ماجرای صحبت کردند پیامبر و امام علی و اون صدای فریادی که امام علی شنیدند باشه برای قسمت بعد ...
اولین مسلمانان رایگان
🟢ماجرای برگشت پیامبر(ص) از غار حرا و اولین افرادی که مسلمان شدند
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای بعثت پیامبر رو تعریف کردم و براتون گفتم که پیامبر خدا هر سال یک مدتی به غار حرا می رفتند و اونجا تفکر میکردند و عبادت خدا رو انجام میدادند.
بچهها، زمانی که پیامبر ما چهل ساله شده بودند، فرشته خدا حضرت جبرئیل اومد و آیات قرآن رو به پیامبر ما یاد داد و به ایشون اعلام کرد که از امروز از جانب خدا شما رسول و پیامبر خدا هستید. براتون گفته بودم که تنها کسی که شاهد این ماجرا بود و دید و شنید که پیامبر چی میگن ، کسی نبود جز آقای ما امیرالمومنین، امام علی (ع) . خب بچهها، حالا ادامهی قصه رو براتون بگم.
امام علی(ع) بعد از اینکه صحبتهای پیامبر و جبرئیل رو شنیدند یه دفعه صدای یک فریاد بلند شنیدند.یک فریادی که معلوم نبود کی کشیده ولی معلوم بود که اون کسی که این فریاد رو می زنه خیلی ناراحته واعصابش خرد شده.
امام علی(ع) ، متوجه نشدند این صدای فریاد از طرف کیه!! ؛ اما بعد از اینکه پیامبر خدا صحبت هاشون با جبرئیل تموم شد و از توی غار بیرون اومدند و امام علی رو دیدند بهش گفتند که این صدای چه کسی بود.
بچهها، بهتون گفتم بودم که امام علی(ع) اولین نفری بود که به پیامبر خدا ایمان آورد.امام علی یه نوجوون 10 ساله بود؛ اما اینقدر عاقل بود و فکرش بزرگ بود که فورا به پیامبر خدا ایمان آورد .
بعد از اینکه امام علی(ع) به رسول خدا ایمان آورد به پیامبرگفتند: لحظهای که شما داشتید با جبرئیل صحبت میکردید و آیات خدا نازل میشد، صدای یه فریاد وحشتناک شنیدم. صدای فریاد یه کسی که انگار از یک چیزی ناراحته؛ ولی هرچی به اطراف نگاه کردم کسی رو ندیدم. این صدای کی بود؟!
پیامبر خدا فرمودند: ای علی جان! تو هر آنچه رو من میشنوم، میشنوی و هرچه که من میبینم رو هم میبینی. فقط تو بعد از من پیامبر نیستی، تو جانشین من هستی. اون صدایی هم که شنیدی صدای شیطان بود. ابلیس وقتی دید که جبرئیل با من صحبت می کنه و آیات قرآن رو نازل می کنه، دیگه از اینکه بتونه روی زمین کسی رو گمراه کنه نا امید شد. چون شیطان میدونه اگه مردم به دستورات دین من و خدا گوش کنند هیچ کدومشون وارد جهنم نمی شن و بدبخت نمیشن ....
بعد از این اتفاقات امام علی(ع) و پیامبر خدا محمد مصطفی(ص) از کوه پایین اومدند و به طرف خونهی پیامبر رفتند. پیامبر وارد خونه که شدند تا چشمشون به حضرت خدیجه کبری افتاد ماجراهایی که پیش اومده بود رو برای ایشون گفتند. پیامبر به حضرت خدیجه گفتند: من از جانب خدا به مقام پیامبری انتخاب شدم و آخرین پیامبر خدا هستم.خداوند متعال از طریق فرشتهاش جبرئیل با من صحبت میکنه. پیامبر از همسرشون حضرت خدیجه دعوت کردند تا ایشون هم ایمان بیارن و مسلمون بشند.حالابگید ببینم به نظرتون حضرت خدیجه چیکارکردند؟ بچههایی که حضرت خدیجه رو شناختند خوب میدونند ایشون چیکارکردند.
حضرت خدیجه بدون اینکه هیچ من و منی کنند یا تردیدی داشته باشند فورا گفتند : من به شما ایمان آوردم و اولین زنی هستم که به شما و دین شما ایمان آورد. آره بچهها، اولین نفراتی که به پیامبرخدا ایمان آوردند، همسر و پسر عموی پیامبر یعنی امام علی(ع) وحضرت خدیجه (س) بودند.
بعد از اینکه پیامبر با حضرت خدیجه صحبت کردند یه دفعه بدنشون شروع به لرزیدن کرد .بالاخره بچهها، وقتی فرشته خدا از آسمون بخواد بیاد باهات صحبت کنه، حالت یه جوری میشه و حال عادی نداری.
پیامبر به همسرشون گفتند: خدیجه جان! برای من یه ملحفه و پتویی بیار تا زیرش برم ، احساس سرما میکنم
حضرت خدیجه هم که از این لحظه به بعد حضرت محمد فقط همسرشون نبود و رهبر و پیامبرشون هم بود، فورا رفتند یه پتو آوردند و روی پیامبر خدا انداختند . پیامبر زیر این پتو مشغول استراحت بودند و چند ساعتی خوابیدند.
بچهها، همونطور که شاید بعضی از شما بدونید، فرشته وحی جبرئیل، گاهی اوقات توی بیداری پیش پیامبر میاومد و با ایشون صحبت میکرد و آیات قرآن رو میآورد، گاهی اوقات وقتی پیامبر خواب بودند که جبرئیل می اومدن و آیات رو میآورد و با پیامبر صحبت میکرد؛ این دفعه جبرئیل توی خواب پیش حضرت محمد اومد و چند تا آیه قرآن رو به پیامبر خدا گفت:
"یا ایها المزمل قم الیل الا قلیلا نصفه اونقص منه قلیلا "
بله بچهها، اینطوری بود که سوره مزمل بر پیامبر نازل شد.ممکنه براتون سوال بشه این سوره چی میگفت؟حرفهای عربی که جبرئیل به پیامبر یاد داد چی بود؟ بچهها، اولا من بهتون توصیه میکنم،خودتون برید قرآن رو بخونید، سوره مزمل رو خط ببرید؛ اما برای الان بدونید آیه چی بود؛ جبرئیل امین به پیامبر از طرف خدا دستور داد: ای رسول خدا ! از جایت بلند شو و نماز بخون و خدایت رو یاد کن .
اولین دستوری که توی اسلام اومد چی بود؟ آفرین ، نماز بود.
- پیامبر خدا به جبرئیل گفتند: چطوری نماز بخونم؟ خدا از من چه شکلی نماز خوندن رو میخواد؟ جبرئیل به پیامبر خدا وضو گرفتن و بعد از وضو هم نماز خوندن رو یاد داد. حالا بگید ببینم کدوم سوره توی نماز هست که ما باید توی همه نمازهامون بخونیم؟ آفرین! سوره حمد، سوره فاتحه الکتاب.
خداوند متعال سوره حمد رو هم بر پیامبر خدا نازل کرد و به ایشون یاد داد و دستور داد توی همهی نمازها سوره حمد رو قرائت کنیم.
حال ابچهها، حاضر هستید سوره حمد رو براتون بخونم و ترجمه کنیم ! این سوره خیلی قشنگه.
بسم الله الرحمن الرحیم
( به نام خداوند بخشنده مهربان )
الحمدالله رب العالمین
( حمد و تشکر همه برای خداست )
الرحمن الرحیم
( خدا مهربون مهربون هاست )
مالک یوم الدین
( خدا صاحب روز قیامت است )
ایاک نعبد و ایاک نستعین
(خدایا فقط تو رو میپرستم و فقط از تو کمک میخوام هر وقت مشکلی پیش بیاد فقط از تو کمک میخوام )
اهدنا صراط المستقیم
(من رو به راه راست و به راه درست هدایت کن. کمک کن تا درست زندگی کنم )
صراط الذین انعمت علیهم
( راه اون کسانیکه تو بهشون نعمت دادی و تو هدایت شان کردی و تو خوشبخت شون کردی )
غیرالمغضوب علیهم و الضالین
(غیر از اون کسایی که تو ازشون بدت میاد و اون گمراهها )
خوب بچه ها خوندید ، دیدید چه آیات قشنگی داره حالا بیایین با هم یه دعا کنیم : خدایا من رو به راه درست هدایت کن ، یه راهی که آدم خوبا رفتند. کمک کن من مثل آدمهای خوب، مثل قهرمانهای واقعی زندگی کنم نه مثل قهرمانهای الکی و بد. بچه ها ، معنی سوره حمد این می شه...
حالا بیایم از امشب به پیامبرمون یه قولی بدیم. حاضرید بچهها؟ این همه قصه پیامبر رو شنیدید بیایید یه قولی به پیامبر مهربونتون بدیم چه قولی؟!
به پیامبر مهربون قول بدیم ، ما از امشب به بعد همیشه نمازهامون رو میخونیم. این نمازی که جبرئیل به شما یاد داد و شما به ما مسلمونها یاد دادید، همین نمازی که شما فرمودید ستون دین است؛ یعنی اگه کسی نماز نخونه انگاری دین نداره و دینش درست حسابی نیست.
همین نمازی که خدا توی قرآن می فرماید: هرکسی نماز بخونه ، خدا کمکش می کنه دیگه کارهای بد و زشت رو انجام نده .
من از امشب به پیامبر مهربونم قول میدم که دیگه هیچ نمازی نباشه که نخونم. همه نمازهام رو بخونم، حتی نماز صبحها رو. به مامان بابا بسپارم تا بیدارم کنند و من هم مثل آدم بزرگها و مسلمونهای واقعی نماز بخونم.
بچهها، قسمت بعدی میخوام ماجرای نماز جماعت رو تعریف کنم. قسمت بعدی رو فراموش نکنید ....
اولین نماز جماعت رایگان
🟢اولین نماز جماعتی🧎🏻 که در خانه پیامبر خدا(ص) برگزار شد
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای اولین مسلمانان رو تعریف کردم و گفتم که توی مردها اولین کسی که ایمان آورد کی بود بچه ها؟ آفرین! آقای ما، امیرالمومنین، امام علی علیه السلام و در بین خانمها اولین کسی که ایمان آورد کی بود؟ حضرت خدیجهی کبری، همسر پیامبر.
بعد از این هم ماجرای استراحت کردن پیامبر و اینکه دباره جبرئیل اومد پیش پیامبر و به ایشون دستورداد که آمادهی نماز بشند رو گفتم. بچهها، پیامبر خدا تا اون موقع خدا رو عبادت و سجده میکردند و با پروردگار عالم صحبت میکردند؛ اما به این شکل الان نماز نمیخوندند چون نماز این شکلی رو کسی به ایشون یاد نداده بود.
جبرئیل با یه ظرف آب از آسمون اومد و به پیامبر خدا وضو گرفتن و بعد هم نماز خوندن رو یاد داد. پیامبر خدا هم رفتند و به اولین مسلمونها، به همون اولین کسانی که به ایشون ایمان آورده بودند، یاد دادن که چه جوری باید نماز بخونند و همون جا داخل خونهی پیامبر اولین نماز جماعت در اسلام برپا شد. نماز جماعتی که امامش کی بود؟ پیامبر خدا.
پشت سر پیامبر هم امام علی که ده ساله بود ایستاد و پشت سر امام علی هم حضرت خدیجه، همسر پیامبر.
حالابچهها ، ممکنه براتون سوال بشه، چرا اولین نمازی که خوندند نماز جماعت بود؟ این سوالتون خیلی سوال خوبیه . اون بچههایی که این سوال به ذهنشون رسیده، باید بهشون بگم خیلی بچههای باهوشی هستند که فورا سوال کردند چرا اولین نماز، نماز جماعت بود؟ چرا نماز فرادی نخوندند؟
جوابش اینکه اصل نماز توی اسلام، نماز جماعته. خداوند متعال در اصل میخواد که ما نمازهامون رو به جماعت بخونیم یعنی یک نفر جلو بایسته و بقیه پشت سرش .. نماز فرادی مال اون وقتیه که ما نتونیم به مسجد بریم یا نتونیم توی خونهمون نماز جماعت بخونیم.
آره بچهها! مگه نمی دونید توی خونه هم میشه نماز جماعت خوند؟! بابای خونه جلو می ایسته ،پسرها پشت سر بابا، دخترها و مامان، پشت سر آقا پسرها نماز جماعت بخونند. اینقدر این کار ثواب داره بچهها که من نگم دیگه.
حدیث داریم از خود پیامبر که می فرمایند: جبرئیل به من گفت ای پیامبر! اگر ده نفر توی نماز جماعت شرکت کنند اینقدر ثواب اون نماز زیاد میشه که فرشتهها دیگه نمیتونند بشمارند. فرشته ها شروع میکنند به شمردن و میگن ، بسه دیگه خیلی تعدادش زیاده، یه عالمه ثواب داره، مانمیتونیم بشمریم.
حالابچهها ببینید ما گاهی اوقات توی خونه تنهایی نماز می خونیم، نه! بهتر اینکه خانوادگی به مسجد بریم و اونجا نماز بخونیم ؛ولی یه موقعی نمیتونیم یا کاری پیش میاد، نمیشه! پس بهتره اگه توی خونه نماز میخونیم این شکلی و به جماعت باشه که بابا جلو بایسته و بقیه پشت سرش بایستن ؛ مثل پیامبر خدا که توی خونه نماز جماعت خوندند.
خلاصه بچهها، یک روزی پیامبر به همراه حضرت خدیجه و امام علی علیه السلام بیرون از خونهشون رفته بودند ، یه جایی که کسی نبود ، ایستادند که نماز بخونن که یک دفعه حضرت ابوطالب از راه رسیدند.
حضرت ابوطالب رو یادتون هست دیگه؟ بابای امام علی، عموی پیامبر. حضرت ابوطالب که از راه رسید، با تعجب به اینها نگاه کرد. آخه، اولین بار بود که می دید کسی این شکلی نماز بخونه.
حضرت ابوطالب رو کردند به برادرزادهشون، پیامبر خدا و پرسیدند: ای فرزند برادرم! این چه کاری هست که میکنی؟ چرا خم و راست میشی، چی زیر لب میگی؟ من نمی دونم این کارهای تو برای چیست؟!
پیامبر خدا به عموشون، یواشکی، در گوشی، نه که بلند داد بزنند، گفتند: عمو جان! من به مقام پیامبری رسیدم و این کاری که انجام میدهم اسمش نمازه. هرکسی که مسلمون بشه باید این کار رو انجام بده. حالا اولین کسانی که به من ایمان آوردند، پسر شما علی و همسرم خدیجه است .
بچهها، حضرت ابوطالب تا این رو شنید همون جا پیامبر رو قبول کرد یعنی قبول کرد که حضرت محمد، پیامبر خداست . ولی بچهها، حضرت ابوطالب ایمان آوردندش رو برای دیگران آشکار نکرد؛ ابوطالب به پیامبر گفت که مسلمون شده ولی به بقیه نگفت. چرا نگفت؟
چون اگر حضرت ابوطالب این مسئله رو میگفتند، ممکن بود یه مشکلات خیلی مهمی برای پیامبر به وجود بیاد. مشکلاتی که قسمتهای بعدی میخوام براتون تعریف کنم.چه بلاهایی که این دشمنها بخاطر اینکه حضرت محمد به مقام پیامبری رسیده بود سر پیامبر خدا آوردند.
بچهها، حضرت ابوطالب به پسرهاشون یعنی جعفر و علی دستور دادند که به پسر عموتون ایمان بیارید و پشت سرش نماز بخونید.جعفر رو که می شناسید؟ جعفر طیار، یه نماز معروف دارند. جعفر، داداش بزرگه امام علی و پسر حضرت ابوطالب بود یعنی از امام علی سن شون بیشتر بود.
حضرت ابوطالب به پسرهاشون توصیه کردند که به دین پیامبر ایمان بیارین ؛ آخه حضرت ابوطالب، اون سالهایی که به شام رفته بودند ، پیشگوی بزرگ به ایشون خبر داده بود که برادرزادهی شما به مقام پیامبری میرسه.
از طرف دیگه ایشون انسان خوبی بود و انسانهای خوب وقتی یه پیامی یا حرف خوبی میشنوند فورا قبول میکنند. انسانهای بد هستند که هر چی براشون توضیح بدی باید نماز بخونی، باید به دستورهای دین گوش بدی، اینها گوش نمی دن ، تو خودت رو بکشی هم اینها ایمان نمیارن و به دستورات خدا گوش نمی دن ؛ ولی بچهها، آدمهایی که خوب باشند و اخلاقهای خوب و فطرت پاکی داشته باشند، وقتی حرف دین خدا رو بشنوند، ایمان میارن . می دونید بچهها، حرف پیامبر چی بود؟ خبر دارید؟ بهتون بگم پیامبر چی میگفتند؟
- فطرت پاک بچهها، پیامبر وقتی میخواستند دین شون رو به بقیه معرفی کنند به نظرتون چی میگفتند؟! فقط میگفتند باید نماز بخونی؟ نه! ...
- *یکی از دستورات پیامبر نماز بود.
- * یکی از دستورات مهم پیامبر این بود که در حق دیگران نباید ظلم کنیم.
- * یکی دیگه از مهمترین دستورات پیامبر این بود که باید با مردم خوش اخلاق باشیم. * یکی دیگه از دستورات پیامبر این بود که ایمان بیاریم ،بعد از اینکه همه ما از دنیا رفتیم، روز قیامت و بهشت و جهنمی هست.
- اینها چیزهایی بود که پیامبرمیگفتند.خب، هر آدمی که سالم و خوب باشه اینها رو قبول می کنه.آخه این حرفهایی که پیامبر میزدند، حرفهای بدی نیست. چرا کسی قبول نکنه؟ ؛ ولی بچهها، چشمتون روز بد نبینه، بعضی ها بودند از همون پسرعموهای پیامبر، عموهای پیامبر بودند، اینها نه تنها به پیامبر ایمان نیآوردند بلکه با ایشون جنگیدند و دشمنی کردند. وای، من چه جوری به شما بگم؟ پیامبر حرفهای خوبی می زد ولی اینها با پیامبر دشمنی کردند. چرا ؟ به چه بهانهای؟ دلیلشون چی بود؟ آها، اینها باشه برای قسمتهای بعد ....
مهمانی خانه پیامبر ص رایگان
🟢ماجرای مهمانی خانه پیامبر و دعوت از فامیلها برای مسلمان شدن
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای اولین نماز جماعتی که توی خونهی پیامبر خونده شد رو تعریف کردم و گفتم که اولین کسانی که به پیامبر ایمان آوردند، توی آقایون امام علی(ع) و توی خانمها هم حضرت خدیجه کبری بودند.خب بچهها، حالا بریم برای ادامهی داستان....
پیامبر خدا حضرت محمد مصطفی ، سه سال اول رو مشغول دعوت پنهانی شدند یعنی پیامبر به همهی مردم نمیگفتند که من به مقام پیامبری رسیدم. مثلا توی کوچه وبازار نمیگفتند که من رسول خدا هستم و قرآن بر من نازل میشه و خداوند به واسطه جبرئیل با من صحبت میکنه .نه! نه! پیامبر از جانب خدا دستور داشتند که پنهانی تبلیغ کنند. پنهانی یعنی چی؟یعنی به همون کسانی که اعتماد داشتند میگفتند، همون کسانی که احتمال زیادی میدادند ،که اسلام رو قبول کنند؛ برای همین توی این ایام تعداد مسلمونها خیلی زیاد نشد و از طرف دیگه مسلمونها مأمور بودند که اسلامشون رو به بقیه نگن که خیلی به قول ما ایرانیها ضایع بازی در نیارند و یه کاری نکنند که بقیه بفهمند اینها یه دین جدیدی پیداکردند.
آخه می دونید، پیامبر ما با اینکه دستورات خیلی قشنگی داشتند و چیزهای خیلی خوبی به مردم یاد میدادند؛ اما در عین حال با یکسری از کارهای مردم مخالف بودند ، مثلا : اینکه مردم بت میپرستیدند؛ پیامبر با بت پرستی مخالف بودند. دین اسلام از همون اول مخالف بت پرستی بود.پیامبر خدا حرفشون این بود و میگفتند: خدا یه دونه هست چرا ما باید خداهای دیگه داشته باشیم؟ چرا ما باید بتها رو بپرستیم؟ اصلا این بتها مگه میتونند چیکار کنند؟ نه نفع و فایده ای میتونند به ما برسونند، نه ضرری.آخه ما چرا بتها رو بپرستیم؟
این حرفهای پیامبر رو اگه مردم اون زمان مکه میشنیدند، دعوا درست میشد. این ها طاقت نمیآوردند کسی به بتهاشون توهین کنه.
خلاصه بچهها، پیامبر خدا سه سال مخفیانه مردم رو به طرف دین اسلام دعوت کردند و توی این سه سال تعداد یاران پیامبر خیلی کم بود و از طرف دیگه اینها باید مخفی میبودند و نباید آشکارا دین شون رو به بقیه میگفتند. هر چند که گاهی اوقات پیامبر،آشکارا نماز میخوندند؛ ولی اون آشکارا نماز خوندن پیامبر باعث نمیشد اینها شک کنند که ایشون ادعای پیامبری داره یا ایشون با بتها مخالفه. بالاخره اونها هم یه عبادتی میکردند و با خودشون میگفتند عبادت محمد بن عبدالله هم این شکلیه....
خلاصه بچهها، سال سوم هجری شده بود که از جانب خدا یه دستور به پیامبر رسید، یه دستوری که آیهاش توی قرآن هم هست. جبرئیل امین، این فرشتهی خدا پیش پیامبر اومد و به ایشون دستور داد که : ای پیامبر خدا از امروز باید فامیلهای نزدیکت رو دعوت کنی و اینکه به مقام پیامبری رسیدی رو بهشون خبر بدی و بگی.
پیامبر خدا هم برای اینکه این کار رو انجام بدن به بهترین یارشون یعنی امام علی علیه السلام گفتند تا برن برای خونه غذا و یک مقداری گوشت بخرند تا پیامبر خدا همه رو به مهمونی دعوت کنند.
پیامبر خدا یه دیگ غذا گذاشتند؛ یک غذای گوشتی خوشمزه.حالا نمی دونم چلو گوشت بود، آبگوشت بود چی بود!! بلاخره یه غذای خوشمزه درست کردند و بعد هم ازعموها و پسرعموها و فامیلهای نزدیکشون دعوت کردند تا همگی به خونه شون بیان .خب این مهمونی طبیعی بود، پیامبر ما انسان کریم و بخشندهای بودند و هر چند وقت یک بار فامیل هاشون رو به خونشون دعوت میکردند و سفره میانداختند.
فامیل های پیامبر اومدند، تعداشون خیلی زیاد شد.یک عالمه مهمون اومدند ولی دیگ غذای پیامبر اونقدر بزرگ نبود. بچهها، اون دیگ غذا در نهایت برای بیست نفر خوب بود؛ اما فامیل های پیامبر فکر کنید مثلا چهل نفر بودند.حالا پیامبر میخواستند چیکار کنند!؟
پیامبر خدا به امام علی(ع) گفتند : نگران نباش و در قابلمه رو به شکل کامل باز نکردند. وقتی همهی فامیلها اومدند، پیامبر یکی یکی ظرفها رو پر کردند و به داخل قابلمه نگاه نمیکردند. پیامبریه دعایی خوندند و از خدا خواستند برکت به غذاشون بده و بعد هم غذا رو کشیدند، کشیدند،کشیدند...
بچهها این غذا تموم نشد، تا همهی مهمون هایی که اومده بودند غذا خوردند و سیرشدند. بچه ها ، مهمونها هم تعجب کردند و باورشون نمیشد از توی قابلمه ای به این کوچیکی این همه غذا دربیاد و براشون عجیب غریب بود.
خلاصه بچهها، بعد از اینکه پیامبر خدا به همه غذا دادند و همه نوش جانشون کردند؛ پیامبر خواستند برای بقیه صحبت کنند و پیغام مهم شون رو به گوش همه برسونند که یکی از عموهای پیامبر که اسمش ابولهب بود، شروع کرد به حرفهای بیخودی زدن. نمی دونم شما هم از این جور آدما رو دیدید یا نه؟ وقتی غذا میخورند به جای اینکه تشکر کنند، به طرف حرفهای زشت می زنند. این ابولهب نادون هم به پیامبر خدا گفت: میبینم که جادوگر شدهای محمد! از این قابلمهی به این کوچکی، چطور این همه غذا درآمد؟ نکنه جادو کردهای؟!
آخ آخ آخ... ابولهب این حرف رو گفت و مجلس رو به هم زد و هرکسی حرفی زد و کلا مسیر صحبت عوض شد و پیامبر خدا موفق نشدند حرف و پیغام شون رو به فامیلها بگن و اونها هم بلند شدند و به خونهی خودشون رفتند.
پیامبر خدا، دوباره به امام علی علیه السلام گفتند: برو برای خونه خرید کن و از همون مهمون های دیروز دعوت کن تا امروز هم بیایند.
مهمونها وقتی فهمیدند پیامبر دوباره دعوت شون کرده خیلی تعجب کردند، داشتند کم کم متوجه میشدند این دعوت ها عادی نیست و پیامبر یه کار مهمی باهاشون دارن .
بچهها، مهمون ها به خونهی پیامبر اومدن و شروع کردند غذا خوردن و این مرتبه خدا رو شکر قابلمه بزرگ بود و مهمانان غذا خوردند و کسی حرفی نزد. بعد از اینکه همه غذاشون رو نوش جان کردند، پیامبر خدا از جاشون بلند شدند و شروع به صحبت کردند وگفتند: ای فامیلهای عزیزم! به خدا سوگند که در کل اعراب جوانی رو سراغ ندارم که هدیهای بهتر ازهدیهای که من برای شما آوردم برای فامیلهاش آورده باشد.
اونها که این صحبت پیامبر رو شنیدن، تعجب کردند.یعنی چی؟! یعنی پیامبر چه هدیه و چه چیز خوبی میخواند بهشون بدن؟
پیامبر خدا گفتند: من شما را دعوت میکنم تا به خدای یگانه و به آخرت ایمان بیارید تا در دنیا و آخرت خوشبخت بشید.حالا به من بگید کدام یک از شما حاضر هست مرا یاری کند تا در دنیا و آخرت دوست و برادر من باشد و بعد از من جانشین من بشود.
بچهها، پیامبر که این رو گفتند، هیچ کس از جاش بلند نشد و هیچ کسی اعلام آمادگی نکرد؛ الا یک نفر. می دونید اون یک نفر کیه!؟
اون یک نفر آقای ما امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام بود. امام علی(ع) از جاشون بلند شدند و گفتند: یا رسول الله من از شما دفاع میکنم .
بچهها، امام علی(ع) اون زمان فقط سیزده سالهشون بود. هیچ مرد بزرگی از سر جاش بلند نشد؛ اما امام علی(ع) از جاشون بلند شدند.پیامبر خدا این حرفی که زدند رو دو بار دیگه هم تکرار کردند و به فامیلهاشون گفتند: کی به من ایمان میاره؟ کی من رو یاری می کنه؟
هیچ کسی از جاش بلند نشد الا آقای ما، امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام.پیامبر که دیدند امام علی(ع) هر سه مرتبه اعلام آمادگی کردند، رو کردند به فامیل هاشون و گفتند: حال که هیچ کدوم از شما حاضر نشد مرا یاری کنه، بدانید و آگاه باشید که بعد از من جانشین من، علی بن ابیطالب است .
بچهها، مهمونی اون روز به پایان رسید، و هیچ کسی غیر از امام علی(ع) اعلام آمادگی نکرد. ابولهب، ابوجهل، عموهای نادون پیامبر از جاشون بلند شدند و پیش حضرت ابوطالب بابای امام علی(ع) رفتند و با مسخره کردن گفتند: اِ ههههههه... ابوطالب، میبینم که پسرت رهبر تو شده. شنیدی محمدچی گفت؟! او گفت علی بعد از من جانشین من است. یعنی اون میخواد رهبر تو بشه. ههههههه .
بعد هم سرشون رو پایین انداختند و از خونهی پیامبر بیرون رفتند.
بچهها، بعد از این ماجرا، دیگه مشکلات و مسخره کردنهای پیامبر شروع شد. خب،ادامهاش باشه برای قسمت بعد...
خبر مهم پیامبر ص رایگان
🟢ماجرای اعلام عمومی پیامبر شدن حضرت محمد(ص) در شهر مکه🕋
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای مهمونی خونهی پیامبر رو تعریف کردم و گفتم که پیامبر خدا بعد از سه سال که به پیامبری رسیده بودند، از جانب خدا مامور شدند تا این موضوع رو به فامیلهای نزدیک شون بگن ؛ برای همین پیامبر یکی -دو بار مهمونی گرفتند و از فامیلهای نزدیک شون دعوت کردند تا بیان که براشون صحبت کنند و اینکه رسول خدا حضرت محمد مصطفی به فامیلهاشون گفتند که من به مقام پیامبری رسیدم و هرکسی به من ایمان بیاره جانشین من میشه و جاش توی بهشته ؛ امابچهها، هیچ کسی حاضر نشد به پیامبر ایمان بیاره ، الِا یک نفر. اون یک نفر کی بود؟ آفرین! آقای ما امیرالمؤمنین امام علی (ع) .
- آزار و اذیت کافران
بچهها، بعد از اینکه حضرت محمد، ماجرای به پیامبری رسیدنش رو به فامیلهاشون گفتند دیگه اذیت وآزارها و تیکه و کنایهها شروع شد مثلا :
ابولهب عموی پیامبر تا حضرت رو میدید با مسخره کردن میگفت: سلام پیامبر خدا، حالت چطوره؟ میبینم که باز پیامبر شدهای.
بچهها، اون نامردها پیامبر ما رو مسخره میکردند و به ایشون میخندیدند و نه تنها حرفهاشون رو باورنمیکردند بلکه میگفتند تو داری دروغ و الکی میگی و می خوای ماها رو گول بزنی. الهی من فدای پیامبر خدا بشم که برای هدایت کردن من و شما انقدر زحمت کشیدند و زخم زبون شنیدند و مسخرهشون کردند.
بچهها، پیامبر ما دست بردار نبودند، چون ایشون از جانب خدا مامور شده بودند تا پیغامشون رو به همهی مردم جهان برسونند. اولین جایی که باید پیغامشون رو میگفتند کجا بود؟ به مردم شهر مکه.
آخه هرکسی که میخواد چیزی رو تبلیغ کنه باید اول به فامیلهای درجه یک و به دوستانش و اون کسانیکه از بچگی میشناختنش بگه.
بلاخره بچهها، پیامبر خدا برای تبلیغ دین شون،یک فکر خیلی خوب کردند. یک روز که مردم مشغول کارهاشون بودند و توی بازار میرفتند و میاومدند و اجناسی رو میخریدند و میفروختند و با همدیگه صحبت میکردند، حضرت محمد (ص) بالای یک کوه بزرگ رفتند.
بچهها، اطراف شهر مکه پر از کوههای بلنده . پیامبر خدا هم بالای یک کوهی رفتند و فریاد زدند و گفتند: آهای مردم مکه! ای مردم مکه !
بچهها، پیامبر خدا که فریاد زدند و مردم مکه رو صدا کردن ، اونها همه شمشیرهاشون رو برداشتند و به طرف اون کوه دویدند ؛ آخه با خودشون فکر میکردند که دشمن داره حمله می کنه. مردم، شمشیرهاشون رو برداشتند و نزدیک اون کوه رفتند. پیامبر خدا رو به جمعیت کردند و گفتند: اگر الان من خبر بدم که دشمن میخواد به شما حمله کنه شماباور میکنید؟
مردم مکه که از قدیم پیامبر رو میشناختند و میدونستند ایشون معروف به امین و راستگویی بودند و اینکه همهی کارهاشون کارهای خوبیه، بدون تردید گفتند: معلومه که باور میکنیم. تو محمد امین هستی و تا به حال به ما دروغ نگفتی. ما به همهی حرفهای تو ایمان داریم. بگو ببینم چی میخواهی بگی؟
پیامبر خدا که دیدند اونها بهشون اعتماد دارند و حرفهاشون رو باور میکنند با صدای بلند به طوری که همهی مردم بشنوند گفتند: ای مردم! هیچ گاه یک رهبر واقعی به مردمش دروغ نمی گه. قسم به خدایی که جز او هیچ خدایی نیست من رسول خدا هستم و به سوی شما مردم آمدم تا خبر بسیار مهمی رو به شما بدم. من آمدم تا شما رو از خواب غفلت بلند کنم. من آمدم تا به شما بگم در برابر هر عملی که انجام بدید نتیجهاش رو میبینید .اگر عمل شما خوب باشه به بهشت میرید و اگر عمل بدی انجام بدید به جهنم میرید و برای همیشه عذاب میشوید.
ای مردم مکه! شما اولین کسانی هستید که پیغام من رو شنیدید پس ایمان بیارید تا خوشبخت و موفق بشوید.
بچهها، پیامبر خدا که این پیغام مهم رو به مردم شهر مکه گفتند توقع داشتند خیلیها ایمان بیارند.آخه قبل از این همه شون گفته بودند که ما تو را قبول داریم و تو راستگویی و تا حالا دروغ نگفتی و آدم خوبی هستی .همه شون به این موضوع اعتراف کردند؛ اما به محض اینکه پیامبر خدا، حرف پیامبری رو زدند یک عدهای ، که همون فامیلهای پیامبر بودند شروع کردند به مسخره کردن و حرفهای زشت زدن.
بچهها، اون افرادی که حتی فامیلهای پیامبر بودند رو کردند به ایشون و گفتند: ای یتیم عبدالله! با خودگمان کردی ما عدهای نادان هستیم که این سخنان رو به ما میگی؟ ما هرگز به تو ایمان نمیآریم، تو داریدروغ میگی .
بچهها، اون نامردها این حرفها رو زدند چون اگه به پیامبر ایمان میآوردند باید به حرف های ایشون هم گوش میدادند و اگه به حرفهای پیامبر گوش میدادند پیامبر رئیس میشد و اونها میخواستند خودشون رئیس باشند و حرف ، حرف خودشون باشه. اونها دوست داشتند هیچ کسی به پیامبر خدا ایمان نیاره ؛ اما بچهها صحبتهای پیامبر از اونجایی که حرفهای راست و حقی بود، یک عدهای ایمان آوردند .اون کسانی که اول کار به پیامبر ایمان آوردند آدمهای خیلی بزرگ و معروفی نبودند و اونها آدمهای معمولی و بعضی هاشون برده و بعضی هاشون کارگر بودند ؛اما به پیامبر خدا ایمان آوردند.چرا؟
چون پیامبر به اونها گفت: هر کار خوبی که انجام بدید نتیجهاش رو میبینید و هر کار بدی هم که انجام بدید باز هم نتیجهاش رو میبینید.
این حرف خیلی قشنگه بود . ماها هر کار خوبی انجام بدیم نتیجهاش رو توی اون دنیا میبینیم ؛ البته بعضی از کارها هستند که توی این دنیا هم نتیجه داره ولی اصل نتیجهها مال اون دنیاست مثلا پیامبر به مسلمونها دستور میدادند که نماز بخونید و اونها سوال میکردند نماز خوندن چه فایده ونتیجهای داره؟
پیامبرمیگفتند: نماز که بخونی نتیجهاش رو اون دنیا میبینی. نتیجهی نماز اینکه اون دنیا شما به بهشت میرید ؛ البته توی این دنیا هم باعث آرامشتون میشه. ولی نتیجهی اصلی نماز مال اون دنیاست .
خلاصه بچهها، پیامبر خدا که این پیغام رو دادند بزرگان مکه مثل ابوسفیان و ابولهب و دشمنان پیامبر شروع کردن به مسخره کردن و حرفهای زشت زدن و یک عدهی کمی هم از مردم ضعیف شهر مکه به ایشون ایمان آوردند و مسلمون شدند ؛ اما تازه بعد از اینکه یک عده مسلمون شدند، بلا و مصیبت شروع شد.
بزرگان مکه نمیخواستند هیچ کس مسلمون و طرفدار پیامبر ما بشه، برای همین شروع کردن به اذیت کردن و شکنجه دادن مسلمونها.چه شکنجههایی! چه اذیتهایی بچهها! خب،ادامهاش باشه برای قسمت بعد...
آزار و اذیت مسلمان ها رایگان
🟢ماجرای اذیت و آزار و شکنجه تازه مسلمان ها توسط مشرکین
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای اعلام به پیامبری رسیدن حضرت محمد رو گفتم. اگریادتون باشه براتون گفتم که پیامبر ما بالای یه کوه بلند رفتند و اونجا فریاد زدند تا همهی مردم جمع بشن و وقتیکه همهی مردم جمع شدند، پیامبر ازشون پرسیدند آیا من رو راستگو میدونیدیا نه؟ بعد از اینکه همه گفتند ما شما رو راستگو میدونیم، پیامبر اعلام کردند که من به مقام پیامبری رسیدم و میخوام خبرهای بسیار مهمی به شما بدم.
خب بچهها، بعد از اینکه حضرت محمد مصطفی ماجرای پیامبری خودشون رو آشکار و به همه اعلام کردند، دشمنیها با ایشون شروع شد.
آره بچه ها ، یه عدهای با ایشون دشمن شدند یعنی شروع کردند به مسخره کردن و آزار دادن پیامبر.خب حالا ممکنه براتون سوال بشه چرا؟ چرا بایدیه عدهای پیامبر رو اذیت کنن ؟ مگه پیامبر به اونها چیزی میگفتند؟ مگه پیامبر اونها رو اذیت میکردند؟ نه بچهها ....
پیامبر ما هیچ کسی رو اذیت نمیکرد؛ اما اونها نمیخواستند حرفهای پیامبر رو قبول کنند ، که ایشون به مقام پیامبری رسیده و نمیخواستند قبول کنند که خدا یکتاست . همونطور که قبلا بهتون گفتم مردم جاهل اون زمان بت میپرستیدند ، یعنی علاوه بر اینکه خدای یگانهی ما رو میپرستیدند، بتها رو هم میپرستیدند و اعتقاد داشتند که خیلی از کارهاشون رو بتها میتونند انجام بدن ؛ اما پیامبر میگفتند: نه خیر! بتها هیچ کاره هستند و فقط چند تا سنگ و چوب اند. از دست سنگ وچوب که کاری برنمیاد. خداوند یگانه رو باید بپرستید.
حالایه سوال بچهها! واقعا خیلی فکر کنید.خب، حالا گیریم پیامبر این حرف رو بزنند، پیامبر بگن خدای یگانه رو بپرستید و بتها رو پرستش نکنید؛ چرا اینها باید با پیامبر دشمنی کنند؟ چرا اینقدر دشمن پیامبر شدن؟ اصلا هرکسی یه عقیده ای داره، من بتهارو قبول ندارم، باید من رو بکشند؟ نه، خب اون زمان هم بودند کسایی که بت رو قبول نداشتند؛ حنُفاء بودند، یکتا پرست بودند، فرزندان حضرت ابراهیم بودند.خب چرا اونها رو نمیکشتند؟
همین بابابزرگ پیامبر، بابای پیامبر، عموی پیامبر، اینها همه حنیف و یکتاپرست بودند؛ اما چرا اینها رو نمیکشتند؟ چرا کاری به کار اینها نداشتند؟ آها بچهها! علتش این بود که پیامبر خدا با صدای بلند اعلام میکردند لا اله الا الله. پیامبرمیگفتند این بتها دروغ و الکی هستند و نباید پرستیده شوند. پیامبر خدا که این حرف رو می زدند، به ضرر یک عدهای بود.به ضرر همون بزرگان و رئیس قبیلهها و همون کسانی که اگر مردم دیگه بت نمیپرستیدند، دیگه کسی به حرف اونها گوش نمیدادند.
اونها میترسیدند که مردم مسلمون و طرفدار پیامبر بشن و دیگه به حرفشون گوش ندن و پولهاشون رو به اینها ندن؛ والا پرستیدن چهار تا تکه سنگ و چوب که حالا بپرستیم یا نپرستیم اینقدر دعوا نداره !!
- قبیله ی بنی هاشم
بچهها، کفار و مشرکان خیلی خیلی پیامبر و یارانشون رو اذیت میکردند . مثلا کسانی که مسلمون میشدند و قبیلهی بزرگی نداشتند رو گاهی اوقات اینقدر کتک میزدند و اذیت میکردند تا اونها میمردند. گاهی اوقات بعضی از اینها رو میگرفتند و از بالای یه کوه بلند، دست و پاش رو میبستند و به پایین هولشون میدادند .این بیچاره وقتی به پایین می رسید، دست و پا و سرش میشکست و خیلی درد میکشید. البته بچهها، اینها دست شون به پیامبر نمیرسید و پیامبر رو مسخره میکردند و کنایه میزدند، اذیت شون میکردند ولی جرأت نداشتند دست شون رو روی پیامبر بلند کنند .اونها جرأت نداشتند پیامبر خدا رو کتک بزنند.چرا؟ چون پیامبر یه قبیلهی بزرگی به نام بنیهاشم داشتند. رهبر این بنیهاشمیها هم حضرت ابوطالب عموی پیامبر بود و همهی قبایل از بنیهاشمیها میترسیدند. چرا؟
چون بنیهاشمی ها خیلی قوی و جنگاور بودند.حضرت ابوطالب هم حسابی از پیامبر دفاع میکردند.
- به محمد بگو بس کند!
یه روز این کفار و مشرکین، مثل ابوسفیان، ابولهب و اینها تصمیم گرفتند پیش حضرت ابوطالب برند و شکایت پیامبر رو بکنند. برای همین یه وقتی که پیامبر خدا پیش حضرت ابوطالب نبود، اینها پیش ابوطالب رفتند و با صدای بلند و با عصبانیت گفتند: ای ابوطالب! بس است دیگه. محمد خدایان ما رو قبول ندارد و او به خدایان ما ، سنگ و چوب میگوید. خدایان ما رو مسخره و به پدران ما توهین میکند و میگوید پدران ما اشتباه کردند که بت پرست بودند. ای ابوطالب! به محمد بگو دردش چیه؟ اگه میخواد با این کارهاش پول دربیاوره، ما به او پولهای زیادی میدهیم. اگر حاضر هست ما یکی از بهترین و زیباترین دخترانمون رو به ازدواج او در میآریم. اصلا اگه میخواد رئیس باشه، ما قبول میکنیم ، رئیس عدهای هم محمد باشه؛ اما این حرفها چیه که میزنه. او میخواد ما رو کنار بندازه.
بعد یه نفر دیگه از همین کافران با ناراحتی به حضرت ابوطالب گفت : آی ابوطالب! ما دوست نداریم بابنی هاشمی ها وارد جنگ بشیم برای همین به تو تذکر میدهیم که جلوی فرزند برادرت رو بگیر...
بچهها، اینها چند دقیقه با حضرت ابوطالب صحبت کردند و با جدیت تموم گفتند که جلوی پیامبر رو بگیرند؛ البته بچهها، یادتون که هست گفتم، حضرت ابوطالب توی دلشون ایمان آورده بودند؛ اما در ظاهر نمیتونستند ایمان شون رو نشون بدن ؛ چون اگر این کار رو میکردند، این دشمنهای پیامبر با حضرت ابوطالب هم دشمن میشدند و دیگه پیامبر پشتیبان و یاوری نداشت.
خلاصه بچهها، مشرکین بلند شدند و از پیش حضرت ابوطالب رفتند. چند ساعتی گذشت که پیامبر خدا به خونهی عموشون اومدند.حضرت ابوطالب خیلی ناراحت بود و توی فکر بودند و حالشون گرفته بود؛ اما باید پیغام این مشرکین رو به پیامبر میرسوندند. چرا؟ چون به مشرکان قول داده بودند که صحبت هاشون رو به پیامبر بگن . حضرت ابوطالب رو کردند به پیامبر خدا و گفتند: ای فرزند برادرم! خواهشی از تو داشتم .
- پیامبر خدا با ادب و احترام گفتند: بله عمو جان ، بفرمایید با من چه کار دارید؟
- حضرت ابوطالب گفتند: ساعتی پیش، جمعی از بزرگان قریش اینجا آمده بودند و از من خواستند تا به شما بگم دست از تبلیغ خودتون بردارید. سخنان شما اونها رو ناراحت کرده. شما به بت های اونها توهین میکنید و خدایانشون رو قبول ندارید. این کارها رو تموم کنید، اونها با شما دشمن شدند.
پیامبر خدا که این صحبت عموشون رو شنیدند، متوجه شدند عموشون به خاطر خیرخواهی این حرفها رو می زنند ؛ اما توی دلشون ناراحت شدند. چرا؟! چون این مشرکها اینقدر پر رو بودند که با عموی پیامبر اینجوری حرف زدند و نمیگفتند ماچقدر محمد رو اذیت میکنیم و آزارش میدیم ؛ امابچهها، پیامبر ما اینجا یه حرف بزرگ و مهم زدند.پیامبر خدا فرمودند: ای عمو جان! به خدا سوگند که اگر ماه را در دست چپ من بدهید و خورشید را به دست راست من بدهید من از تبلیغ دین خدا دست بر نمیدارم .
بچهها، این حرف پیامبر یعنی اینکه اگر من رو صاحب آسمونها و زمین هم بکنید، من باز هم دستور خدا رو اجرا میکنم. دستور خدا چی بود؟ دستور خدا این بود که دین و آیین درست رو پیامبر به مردم یاد بدند.
حضرت ابوطالب که این رو شنیدند، لبخندی زدند و به برادرزادهشون فرمودند: ای فرزند برادر! هرکار که صلاح میدونی انجام بده، من مثل کوه پشت تو هستم. من تو رو تنها نمیگذارم و نمیگذارم اونها هیچ آسیبی به تو برسونند . ای جانم به بابای امام علیمون. بچهها، بابای امام علی، حضرت ابوطالب، از همون روز پشتیبان واقعی و درجه یک پیامبر بودند تا سالها بعد که به رحمت خدا رفتند؛ اما بچهها، مشرکان وقتی دیدند حضرت ابوطالب هم جزو طرفدارهای پیامبر شده و جلوی پیامبر رو نمیگیره، تصمیم گرفتند مسخره کردنهاشون رو بیشتر کنند و کارهایی رو انجام بدند که پیامبر خیلی خیلی ناراحت بشن و از تبلیغ دین خدا دست بردارند. آنها تصمیم گرفتند به پیامبر آزار برسونند و روی سر ایشون آشغال بریزند. اما، اما! پیامبر خدا یک مدافعی داشتند که ادامهاش باشه برای قسمت بعد .....
مسلمان شدن حمزه رایگان
🟢ماجرای جذاب و شنیدنی دفاع حمزه، عموی پیامبر(ص)، از ایشان
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای صحبتهای حضرت ابوطالب با پیامبر خدا رو گفتم و تعریف کردم که کُفّار و مشرکین و آدمهای بد ، پیش حضرت ابوطالب رفتند و از ایشون خواستند تا با حضرت محمد صحبت کنند که پیامبر خدا دست از تبلیغ دین
اسلام بردارندکه جواب پیامبر رو هم براتون گفتم ...
پیامبر ما خیلی محکم و قدرتمند به عموشون گفتن که من از تبلیغ دین خدا دست بر نمیدارم و به راهم ادامه میدهم .
بچهها، کفار و مشرکین وقتی فهمیدند که پیامبر خدا دست بردار نیستند و همچنان می خواند دین خدا رو تبلیغ و به مردم معرفی کنند و در مورد بت پرستی بد بگن ، تصمیم گرفتند پیامبر رو بیشتر از قبل اذیت کنند. تا اون زمان فقط مسلمونها رو شکنجه میدادند و از این به بعد تصمیم گرفتند پیامبر رو هم اذیت کنند. برای همین به بچههاشون، بچههای ۸ ساله، ۹ و 10 سالهشون میگفتند:
هر وقت که پیامبر از کوچهها رد میشن شما برید و ذغال، آشغال، خار و هر چیز بدی هست روی سر ایشون بریزید و پیامبر رو اذیت کنید .
بچهها هم به حرفهای مامان و بابای کافرشون گوش میدادند و پیامبر خدا رو اذیت میکردند .مثلایک وقتی پیامبر داشتند از یک کوچهای رد میشدند چند تا بچه روی پشت بوم رفتند و بعد آشغالهای داخل شکم گوسفندها رو از اون بالا روی سر پیامبر ریختند.
بچهها، پیامبر ما همیشه لباسهای سفید و روشن میپوشیدند و کلی عطر به خودشون میزدند و همیشه موهاشون رو شونه میکردند.کلاً پیامبر همیشه مرتب و تمیز بودند و به ظاهرشون میرسیدند و وقتی بچهها این کارهای بد رو میکردند، لباسهای سفید و تمیز پیامبر کثیف میشد و پیامبر خدا حالشون بد می شد و ناراحت میشدند ؛ اما پیامبریک مدافعی داشتند که اون زمان سیزده - چهارده سالهش بود. مدافع پیامبر عاشق پیامبر خدا بود و حاضر بود جونش رو برای پیامبر بده. برای همین وقتی میدید بچههای بیادب و بیتربیت ، پیامبر رو اذیت میکنند یک وقتی گیرشون میآورد و درس ادب بهشون میداد.
بهشون میگفت: شما پیامبر من رو اذیت کردید؟ حالا ببینید چه بلایی سرتون بیارم جان من به فدای آقامون امیرالمؤمنین.
بچهها، امام علی بودند که توی این سن کم از پیامبر خدا دفاع میکردند.امام علی از همون دوران کودکی جان فدا و عاشق پیامبربودند و اصلا نمیتونستند تحمل کنند که کسی پیامبر خدا رو بخواد اذیت کنه.
امام علی یک وقتی که بچهها از خونهشون بیرون میرفتند و میخواستند برن اونها رو گیر میآوردند و یک درس ادبی بهشون میدادند. بالاخره نمی شه که کسی بیاد به انسانهای بزرگ و خوب ما بیاحترامی کنه و ما هم هیچی نگیم، اصلا این اخلاق خوبی نیست.
ما اگه میبینیم کسی به امام حسینمون فحش میده، با امام علیمون بد صحبت میکنه باید جلوش وایستیم و بگیم حرف دهنت رو بفهم و با احترام با امام و رهبر من صحبت کن.حرف زشت نباید بزنی و اگه انتقادی و اگه حرفی داری بگو ولی چرا توهین می کنی؟ چرا رهبر و پیامبر من رو اذیت می کنی؟ امام علی هم با این کار از پیامبر دفاع میکردند ؛ امابچهها، کافران و مشرکها کم کم دیگه بیادب و بیادب تر شده بودند و تا حدی که آدم بزرگهاشون هم پیامبر خدا رو اذیت میکردند.
یک روز که پیامبر توی شهر مکه راه میرفتند، یک نفر از اون مشرکین بیعقل که اتفاقا اسمش ابوجهل بودیعنی بابای بیعقلها بود، به پیامبر رسید و شروع کرد به حرفهای زشت زدن و گفت: ای محمد! میبینم که مردم رو به خدای یگانه دعوت میکنی. تو عقل نداری؟ چرا خدایان و بتهای ما رو قبول نداری؟ هان؟ اصلا بگو ببینم چرا انقدر دروغ میگی؟ چرا به بتهای ما میگی بیعرُضه؟ بتهای ما هر کاری که بخواهند میتونند انجام بدند. خدای تو نمیتونه هیچ کاری بکنه. بار آخرت باشد این حرفها رو به خدای ما میزنیها ...
پیامبر خدا مشغول عبادت شدند که ابوجهل دیوونه رفت و پیامبر رو اذیت کرد. اون رفت و یک چیزی روی سر پیامبر ریخت. ای جانم به فدای پیامبر مهربانی ها که اینقدر اذیت شدند ....
بچهها، پیامبر یک عمویی به نام حمزه داشتند. حمزه خیلی از پیامبر بزرگتر نبود، کلا چهار -پنج سال بزرگتر بود. حمزه یک آدم جنگاور و خیلی قوی بود.اصلا من شغلش رو بگم خودتون میفهمید چقدر قوی بود.شغل حمزه این بود که شیر شکار میکرد، آهو نه بچهها ! شیر؟! او توی بیابونهای حجاز شیر گیر میآورد و شکارش میکرد و پوستش رو میبرد و میفروخت و کلی پول در میآورد.
حمزه خیلی آدم نترس و قویای بود و از اون کسانیکه پیامبر خدا رو قبول داشت؛ اما هنوز مسلمون نشده بود.اتفاقا همون روزی که ابوجهل رفت و پیامبر خدا رو اذیت کرد، حمزه برای شکار شیر به بیابون رفته بود.
وقتی حمزه برگشت، یکی از کنیزها و خادمهاش بهش گفت که ابوجهل بیعقل چیکار کرده و چه رفتار زشتی با پیامبر انجام داده.تا کنیز این رو به حمزه گفت حمزه عصبانی و خیلی ناراحت شد.
حمزه روی پیامبر غیرت داشت و نمیگذاشت کسی پیامبر رو اذیت کنه، برای همین به طرف اون جمعی که ابوجهل هم اونجا نشسته بود، رفت . حمزه اخمهاش توی هم بود و تیر و کمونش رو دستش گرفته بود با عصبانیت قدم برمیداشت و نفس میکشید و به طرف ابوجهل رفت.
ابوجهل روی زمین نشسته بود و با دوستاش حرفهای الکی و دروغ و بیخود میگفتند و با هم دیگه میخندیدند.تا حمزه از راه رسید، با اون کمانی که دستش بود محکم توی کلهی ابوجهل کوبید.ابوجهل سرش رو گرفت و فریاد زد: «آاااااااااه».
فامیل های ابوجهل که اون اتفاق رو دیدند بلند شدند دعوا کنند ؛ اما ابوجهل به اونها گفت: کارش نداشته باشید، اون حمزه ابن عبدالمطلبه و همهی ما رو حریفه و بعد گفت : آهای حمزه! بگو چرا سر من رو شکستی؟ مگه من چه بدیای به تو کرده بودم؟
حمزه عموی پیامبر هم با جدیت گفت: تو برادرزادهی من رو اذیت کردی و اون رو مسخره کردی و روی سرش آشغال ریختی. این بار آخری باشه که چنین ظلمی رو در حق محمد میکنی. این رو بدون که ازاین لحظه حمزه هم مسلمان شده و به دین محمد درآمده. حالا ببینم کسی از شما حاضر هست محمد رواذیت کنه تا حریفش من باشم؟
آخ آخ بچهها، حمزه ابن عبدالمطلب تا این رو گفت کفار و مشرکین حسابی ترسیدند و با خودشون گفتند: ابوطالب بس نبود، حمزه هم یار محمد شد. حالا که حمزه پشتیبان محمد امین شده دیگه ما دستمون بهش نمی رسه و از این به بعد کسی محمد رو اذیت کنه با حمزه طرفه ...
بچهها، همه از حضرت حمزه میترسیدند. جناب حمزه به پیامبر خدا ایمان آورد و شهادتین رو گفت و مسلمون شد و از همون روز یکی از بهترین یارهای پیامبر شد بعد از اینکه حمزه ایمان آورد دیگه یکی یکی فامیل های پیامبر به ایشون ایمان میآوردند .البته ابولهب و ابوسفیان و ابوجهل و این دیوونهها هیچ وقت به پیامبر ایمان نیاوردند .بعضی هاشون بودند که بعدا مسلمون شدند اما از ترس جونشون بود ...
بچهها، بعد از ایمان آوردن جناب حمزه تعداد مسلمونها بیشتر و بیشتر شد.تا اینکه یک روز یک نفری از یک جای خیلی دور آمد و به پیامبر ایمان آورد . ماجرای ایمان آوردنش خیلی قشنگه که قسمت بعدی میخوام براتون ماجرای مسلمون شدن رو تعریف کنم .
مسلمان شدن ابوذر رایگان
🟢ماجرای جالب ایمان آوردن ابوذر غفاری و کتک خوردن از مشرکین
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای دفاع حضرت حمزه از پیامبر خدا رو گفتم و براتون تعریف کردم که ابوجهل دیوونه ، پیامبر خدا رو اذیت کرد و حضرت حمزه یه درس ادب حسابی بهش دادن و بعد هم خود حضرت حمزه به پیامبر خدا ایمان آوردند و مسلمون شدند ؛اما بچهها، بعد از اینکه حضرت حمزه عموی پیامبر مسلمون شد، تعداد مسلمونها هم بیشتر شد؛ آخه حمزه آدم بزرگ و معروفی بود و به شجاعت و نترس بودن معروف بود و بین مردم معروف بود به اینکه حمزه یک چیزی رو الکی قبول نمیکنه و الان هم که پیامبر خدا رو قبول کرده بخاطر این هست که لابد فهمیده این دین پیامبر یک خوبیهایی داره.
خلاصه بچهها، بعد از این ماجرا پیامبر خدا با خیال راحت تری دین رو تبلیغ میکردند.
اصلًا بگید ببینم بچهها، شما می دونید شیوهی تبلیغ پیامبر چه جوری بوده؟! میدونید پیامبر وقتی که میخواستند دین خدا رو به مردم معرفی کنند، چیکار میکردند؟ براشون سخنرانی میکردند؟ نه ...
بهشون نماز و روزه و این احکام رو یادمیدادند؟ نه ....
پس چیکارمیکردند ؟!
پیامبر خدا آیات زیبای قرآن رو برای مردم میخوندن ؛ حالا ممکنه شماها الان بگین قرآن که اونقدر جذاب نیست که آدمها مسلمون بشن .
بچهها ما ایرانی ها، ما فارسی زبانها قرآن رو نمیفهمیم ، قرآن خیلی قشنگ و زیبا هست. عرب زبانها خوب متوجه میشن ، قرآن چقدر قشنگ یه مسئله رو توضیح داده و چقدر آیات قشنگی داره؛ خصوصا عربهای اون زمان که قرآن دقیقاً به زبون اونها نازل شده بود.
پیامبر خدا توی یه جای شلوغ شهر میایستادند و آیات قرآن رو می خوندند. مردم، همگی از پیر و جوون، بچه و بزرگ دور پیامبر جمع میشدند و به این آیات گوش میدادند؛ اتفاقا گاهی اوقات ابوجهل و ابوسفیان و ابولهب میاومدن ، میایستادند و گوش میدادند. البته تا میدیدند قرآن چقدر قشنگه و داره دلشون جذب می شه، فوراً دست هاشون رو توی گوش شون میکردند و فشار میدادند و برمی گشتند.
بچه ها اصلًا می دونید کافر یعنی چی ؟! یعنی کسی که یک چیزی رو میفهمه خوبه، میفهمه این حرف درسته ، ولی قبول نمیکنه، به این آدم کافر میگن، اینها کافر بودند چون حرفهای پیامبر و آیات زیبای قرآن رو میشنیدند و میفهمیدند این آیات ویژه هست، میفهمیدند این آیات از طرف خداست ولی قبول نمیکردند.
خلاصه بچهها، توی یکی از این دفعههایی که پیامبر توی شهر وایستاده بودند و آیات قرآن رو میخوندن ، یه نفری برای تجارت به مکه اومده بود ، از قبیلههای اطراف و از کسانی بود که توی بیابون زندگی میکردند، حالا برای تجارت به مکه اومده بود و آیات رو از زبون پیامبر شنید.
بچهها، آیات رو که شنید، خیلی خیلی خوشش اومد ؛اما اونجا مسلمون نشد ولی کافر هم نشد.یعنی چی؟ یعنی هم مسلمون نشد و هم نگفت این حرفها دروغه و پیامبر دارند دروغ میگن . بیتفاوت موند و برگشت به طرف قبیلهی خودش.
چند روزی توی راه بود و با شتر در اون هوای گرم حجاز به طرف قبیلهی خودش برگشت و ماجرای اتفاقی که توی مکه دیده بود رو برای دوستان و فامیلهاش تعریف کرد.توی فامیلهای این مرد، یک جوونی به نام ابوذر بود. این ابوذر یه جوون خاص و ویژهای بود. چرا؟ چون ابوذر یه مدتی بود که دیگه بت نمیپرستید.مردم قبیله همه بت میپرستیدند ولی ابوذر چند وقتی میشد که دیگه بت نمیپرستید و با یه نفر دیگهای صحبت میکرد .هیچ کس نمیفهمید ابوذر با کی داره صحبت میکنه. ابوذرمیگفت: من با یه کسی صحبت میکنم که قدرتمندترین و مهربونترین موجود عالمه. با یه کسی صحبتم یکنم که دیده نمیشه...
اونها نمیفهمیدند که ابوذر چی میگه و با خودشون میگفتند: ابوذر عقلش رو از دست داده...
ابوذر تا صحبتهای برادرش رو شنید هم خیلی خوشحال شد و هم تعجب کرد و اشک توی چشماش جمع شد و باورش نمیشد یه کسی میگه من پیامبر خدا هستم و مردم رو به یکتا پرستی دعوت میکنه و به مردم میگه بتها رو نپرستید. ابوذر تا این رو شنید فوراً وسایلش رو جمع کرد و سوار شترش شد و به طرف شهر مکه راه افتاد.
چند روزی طول کشید تا توی هوای گرم حجاز، ابوذرکه سوار شترش شده بود به مکه برسه. ابوذر تا به مکه رسید به سراغ مردم رفت و با خوشحالی و هیجان از مردم میپرسید: این پیامبر جدید کیه؟ این پیامبری که تازه میگن اومده و مردم رو به یکتاپرستی دعوت می کنه کیه؟ می خوام پیش او برم ...
بچهها، ابوذر خیلی خیلی کار خطرناکی کرد، چرا؟ چون اگه مشرکان میفهمیدند یه نفری از راه دور اومده تا طرفدار پیامبر بشه همونجا میکشتنش. ابوذر از یکی از مسلمونها سؤال کرد؛ از یکی از مسلمونهایی که اتفاقاً اولین مسلمون بود. کی بود بچهها؟ آفرین! آقای ما امیرالمؤمنین.
امام علی علیه السلام، اون زمانیه نوجوون پانزده، شانزده سالهای بود و به محض اینکه صحبتهای ابوذر رو شنید، گفت: با من بیا تا این پیامبر رو به تو نشون بدم.
امام علی دست ابوذر رو گرفت و به طرف خونهی پدرشون حضرت ابوطالب رفتند. ابوذر چند روزی مهمون خونهی امام علی و حضرت ابوطالب بود.
بچهها، امام علی(ع) فوراً ابوذر رو پیش پیامبر نبرد.چرا؟ چون میترسید نکنه این ابوذر که از یه قبیلهی دور اومده، بزرگان قریش مثل ابوجهل و ابوسفیان و اینها بهش پول داده باشن که بیاد و یواشکی پیامبر خدا رو ترور کنه. اصلًا به این راحتی کسی رو توی خونهی پیامبر نمیبردند. این جوری نبود که در خونهی پیامبر باز باز باشه، هر کی میخواد بیاد و هر کی میخواد بره.خونهی پیامبر محافظت میشد چون بنیهاشمیها نگران بودند یه موقعی، کسی، پیامبر رو به شهادت برسونه.
خلاصه، چند روزی ابوذر مهمون خونهی امام علی(ع) بود و امیرالمومنین باهاش صحبت کردند تا اینکه مطمئن شدند که ابوذر واقعاً اومده تا ایمان بیاره. بعد از این چند روز، امام علی علیه السلام به ابوذرگفتند: پشت سر من راه بیفت و هر جا من میرم بیا. منتها با یه فاصلهای راه برو که متوجه نشن ، تو داری پشت سر من راه میری .
امام علی علیه السلام از کوچه پس کوچههای شهر مکه رد شدند تا اینکه در خونهی پیامبر خدا وحضرت خدیجه رسیدند. امام علی در زدند و با اجازهی پیامبر وارد خونه شدند و ابوذر هم وارد خونهی پیامبر شد. بچهها، ابوذر تا چشمش به صورت پیامبر خدا افتاد و هنوز پیامبر خدا هیچ چیزی از قرآن براش نخونده بودند اشک توی چشماش جمع شد و شروع کرد به گریه کردن و همونجا گفت : ایمان آوردم.
ابوذر فقط با دیدن چهرهی پیامبر ایمان آورد و این نشون میده چقدر ابوذر انسان بزرگی بوده و همینطور نشون میده چقدر پیامبر ما چهرهشون زیبا و نورانی بود که وقتی ابوذر ایشون رو دید فوراً ایمان آورد.
البته یه نکتهی خیلی مهم بچهها، پیامبران و امامان صورتشون نور نبوده ، یه صورت معمولی بوده مثل صورت من و شما. گوش ، چشم ، بینی ، دهن داشتند حتی بعضی از امامها از من و شما رنگ پوست شون سبزهتر بوده یعنی سفید سفید هم نبودند ! ؛ اما چهره شون زیبا و دلربا بوده.
آره بچهها، هر چقدر ما بیشتر بندگی خدا رو بکنیم و به حرفهای خداگوش بدیم و بیشتر نمازهامون رو بخونیم، خدا چهرهی ما رو قشنگ و قشنگتر میکنه.چهرهی ما رو دلنشین میکنه و کاری میکنه تا دیگران صورت ما رو دوست داشته باشند.
خلاصه بچهها، ابوذر همون جا ایمان آورد و شهادتین رو گفت و از خونهی پیامبربیرون اومد.
ابوذر بیرون اومد و به طرف کعبه رفت و کنار خونهی خدا ایستاد و با صدای بلند فریاد زد و گفت: آهای مردم مکه! من امروز به رسول خدا ایمان آوردم، من از امروز مسلمان هستم و از همهی شما دعوت میکنم تا به پیامبر خدا ایمان بیارید تا خوشبخت و عاقبت بخیر بشید .
بچهها، ابوذر تا این رو گفت، مشرکین و کفار روی سرش ریختند و شروع کردند کتک زدنش و اینقدر این طفلک رو کتک زدند که زیر دست و پا داشت از دنیا میرفت.
حضرت ابوطالب و حضرت حمزه اومدند و ابوذر رو نجات دادند ؛ ولی ابوذر از اون کسانی بود که وقتی ایمان میآورد، نمیتونست بقیه رو دعوت و جهاد تبیین نکنه. نمیتونست برای بقیه توضیح نده که چه دین بزرگ و خوبی داره.ابوذر دوباره فردا هم کنار خونهی خدا رفت و همین حرفها رو زد. مشرکین و کفار هم دوباره ریختند روی سرش و شروع کردن دوباره این طفلک و کتک زدند.
دو، سه روز ابوذر همین کار رو کرد تا اینکه مسلمونها از ابوذر خواستند از شهر مکه خارج بشه و به طرف قبیلهاش بره و اونها رو به دین خدا دعوت کنه.
بچهها، ابوذر رفت و از پیامبر خداحافظی کرد و از شهر مکه به طرف قبیلهاش بیرون رفت. ابوذر تا به قبیلهاش رسید، شروع کرد راجع به دین جدیدی که پیدا کرده توضیح دادن و یک کاری کرد که تعداد خیلی زیادی از مردم قبیلهاش مسلمون و طرفدار پیامبر شدند و بعداً توی جنگها به پیامبر کمک کردند.
آره بچهها، مسلمونی مثل ابوذر خوبه .مسلمونی که از دینش و از پیامبرش دفاع نکنه و حرف حق رو برای دوستان و فامیلهاش نزنه که ، به درد نمی خوره . مسلمون باید دینش رو با اخلاق خوب و حرفهای خوبش به بقیه یاد بده. این بود قصهی ایمان آوردن جناب ابوذر غفاری.
قصه های قرآنی رایگان
🟢ماجرای مسلمان شدن مردم با شنیدن #قصه_قهرمان_های_قرآنی
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای ایمان آوردن جناب ابوذر غفاری رو تعریف کردم و گفتم که ابوذر در شهرمکه ، دیداری با پیامبر داشت و همونجا مسلمون شد و شروع به تبلیغ دین اسلام کرد. بچهها، براتون ماجرای کتک خوردن های ابوذر رو هم گفتم که کنار خونهی خدا رفت و اعلام کرد که من طرفدار پیامبر هستم و کفار و مشرکین هم روی سرش ریختند و حسابی کتکش زدند. بعد از اینکه ابوذر به طرف قبیلهاش برگشت، اونها رو به اسلام دعوت کرد و تعداد خیلی زیادی از بینشون مسلمون شدند.
- کافر نشیم
بچهها، روز به روز تبلیغ پیامبر داشت اثر خودش رو میکرد. پیامبر خدا آیات قرآن رو برای مردم میخوندند و مردم عرب هم اون آیات رو میشنیدند و کامل میفهمیدند و خیلی هاشون که کافر نبودند، ایمان میآوردند. یادتونه که گفتم کافر یعنی چی؟ کافریعنی کسی که حق رو می پوشونه؛ یعنی می فهمه حق چیه ولی به حرف حق گوش نمیده.آره بچهها، ما هم همین الان میتونیم کافر باشیم. یعنی چی؟ ما که مسلمونیم!
ما هم میتونیم یک جاهایی حق رو بفهمیم ولی یاری و قبولش نکنیم. مثلا با دوستمون بحث و دعوامون میشه ولی حق با اونه و من کار اشتباهی کردم و اگر من ازش عذرخواهی نکنم و حق رو قبول نکنم من هم یک جورهایی کافرم.
کافران مکه که اون زمان با پیامبر ما دعوا میکردند، شاخ و دم نداشتند. قیافههاشون هم مثل قیافههای بقیه بود و چیزهای عجیب غریب و آدم فضایی نبودند .اونها مثل ما آدمها بودند، منتها کافر بودند
کافر بودن یک مریضیه، که ما باید مراقب باشیم دچار این بیماری نشیم.
خلاصه بچهها، پیامبر خدا توی شهر مکه برای مردم اون سرزمین آیات زیبای قرآن رو با اون صدای قشنگ شون می خوندن . انقدر اون آیات زیبا بود و پیامبر قشنگ میخوندن که بعد از هر باری که پیامبر قرآن میخوندند چند نفرمسلمون میشدند.
یکی از قشنگیهای قرآن برای مردم اون زمان و حتی ما قصههای قرآن است خداوند متعال توی کتاب آسمانیاش از قصهی پیامبران گذشته گفته. قصهی حضرت آدم . حضرت نوح، حضرت ابراهیم، حضرت اسماعیل، حضرت موسی، حضرت عیسی و .... خداوند توی قرآن کلی قصههای قشنگ گفته.
مردم اون زمان هم خیلی اون قصهها رو دوست داشتند برای همین میرفتند و به آیات گوش میدادند.کفار و مشرکین که احساس خطر کردند با خودشون گفتند: اگه پیامبر به این کارشون ادامه بدند و آیات قرآن رو که قصه داره برای مردم بخونن ، دیگه کم کم همهی مردم مسلمون میشن و هیچ کسی بت پرست باقی نمیمونه و در نتیجه ابوسفیان و ابولهب و ابوجهل و ....کار و کاسبی شون می خوابه.
آخه بچهها، اونها از طریق بتها کلی پول در میآوردند و حالا با وجود مسلمون شدن بیشتر مردم، کار وکاسبی شون میخوابی .
خلاصه بچهها، یک نفری بود که یک سفر تجاری به ایران رفته بود؛ اون زمان به کشور زیبای ما ایران اومده بود. بچهها، توی کشور ما ایران، مردم قصههایی برای همدیگه تعریف میکردند.البته قصهها از قهرمانهای واقعی نبود، قصههاشون از قهرمانهای خیالی بود.
کفار و مشرکین که دیدند ، اون آقا به ایران سفر کرده، یک فکری به سرشون زد. یک فکری که به نظر خودشون باعث میشد طرفدارهای پیامبر کمتر بشن و مردم به جای اینکه برند دور پیامبر بایستند و آیات قرآن رو گوش کنند، برن و دور اون آقا بایستند و قصههای اون رو بشنوند. کفار و مشرکین، پیش این مرد رفتند و بهش پیشنهاد دادند و گفتن: سلام خدایان به تاجر بزرگ شهر مکه ... ای بزرگ! ای مرد قوی! ای زیبا ! نمیخواهی کمی برای ما از قصههای ایرانیها بگی؟
اون تاجر که خودش هم از کفار و مشرکین بود تا پیشنهاد رو شنید یک لبخندی زد و گفت: میخواهید بازار محمد رو کساد کنید؟ مگه نه؟ میخواهید من قصه بگم تا مردم دور محمد جمع نشن . درست هست؟
کفار گفتند: آره برادر! ما همین رو میخواهیم. حالا بگو ببینم نظر تو چیه؟
تاجر گفت: نظر من رو اگر بخواهید مثبت هست. من حاضرم قصههای باستان رو برای مردم تعریف کنم تا اونها کمتر گرد محمد برند و او شکست بخوره .
خلاصه که کفار نقشه کشیدند و انصافا نقشهشون هم نقشهی خوبی بود. اگر بخوای قهرمانهای واقعی رو کنار بندازی ، باید یک قصههایی از قهرمانهای الکی و خیالی بسازی تا مردم به جای اینکه قصهی قهرمانهای واقعی رو بشنوند، برن و قصهی قهرمانهای الکی و ساختگی رو گوش بدن .
اون مرد وسط شهر میایستاد و شروع میکرد به قصه گفتند. با اون صدای خندهدارش برای مردم تعریف میکرد و میگفت: یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. در سالهای سال پیش در سرزمین ایران مردی به نام رستم بود . رستم خیلی قوی بود وهمه راشکست می داد.
دیدیدبچهها ؟ اون هم برای مردم قصه میگفت و مردم هم خیلی دورش جمع میشدند و میایستادند ببینند چی میگه و قصههاش چیه!!
امابچهها، بعد از یک مدتی که تاجر برای مردم قصه گفت، مردم خسته شدند و دیگه از قصههاش خوششون نیومد و دوباره پیش پیامبر رفتند و قصهی قهرمان های واقعی؛ یعنی قصهی پیامبرهای قبلی رو گوش میکردند. انقدر قصههای پیامبر قشنگ و جذاب بود که گاهی اوقات همون کافرها و مشرکان یواشکی دم خونهی پیامبر میرفتند و قایم میشدند تا صدای قرآن خوندن پیامبر رو بشنوند.
بچهها، پیامبر خدا توی خونهشون با صدای بلند قرآن میخوندند.این یک کار خیلی خوبه که به ما مسلمونها هم توصیه کردند توی خونهتون با صدای بلند قرآن بخونین. پیامبر با صدای زیباشون بلند بلند قرآن میخوندن .
کافرها هم بدون اینکه به همدیگه بگن ، یواشکی نصفههای شب پشت در خونهی پیامبر میرفتند و آیات قرآن رو گوش میکردند. وقتی که آفتاب طلوع میکرد و روز میشد، اونها یک دفعه همدیگه رو می دیدند و با عصبانیت به هم میگفتند: ابوجهل! تو هم که اینجایی، اینجا چه می کنی؟ در خونهی محمد چیکار می کنی؟
ابوجهل میگفت: من اینجا چه میکنم ؟ خود تو اینجا چیکار داری؟ بگو ببینم دنبال چی می گردی؟
اون یکی دیگهشون میگفت: برادران برادران! با همدیگه دعوا نکنید. همهی ما دیشب اومده بودیم تا کتاب محمد و آیاتی که اون میخوند رو بشنویم. حالا باید بریم و از بتها عذرخواهی کنیم. ما همه اشتباه کردیم.
آره بچهها، اونها خودشون هم دوست داشتند آیات قرآن و قصههای زیبا و آیاتی که دربارهی بهشت و جهنم و قیامت هست رو بشنوند؛ ولی به همدیگه چیزی نمیگفتند. بازشبهای بعد هم میرفتند و باز روز که میشد همدیگه رو میدیدند. دیگه خسته شده بودند و واقعا نمیدونستند چیکار کنند. پیامبر خدا هر روز آیهای جدیدی میخوندند و مردم جدیدی ایمان میآوردند.
کافران و مشرکان همیشه میخواستند با خدا بجنگند و شکست هم میخوردند . اونها با خودشون گفتند: این دفعه بایدیک نقشهای بکشیم که دیگه کار پیامبر تموم بشه .
برای همین نقشههایی کشیدن که ادامهاش باشه برای قسمت بعد ....
معجزه های پیامبر ص رایگان
🟢ماجرای جذاب و شنیدنی از معجزات حضرت محمد(ص)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای علاقهی مردم حجاز و عرب زبان مکه ، به قرآن رو گفتم. براتون گفتم که مردم و حتی کافران و مشرکان دور خونهی پیامبر جمع میشدند تا آیات قرآن رو بشنوند. بعد هم براتون از نقشهی کفار و مشرکین گفتم که اونها به یک تاجری که چند باری به ایران رفته بود و قصههای ایرانی رو یاد گرفته بود گفتند بیا و قصههات رو بگو تا مردم دیگه دور محمد جمع نشن و دیگه آیات قرآن محمد رو گوش نکنند.
بچهها، نقشهی دشمنان خدا همیشه شکست خورده. دشمنان خدا هر چقدر هم تلاش کنند باز هم ضعیف اند.چرا؟ چون خداوند متعال طرفدار پیامبر بود و چون آیات از جانب یک انسان معمولی نبود و از جانب خداوند بود.
خب، اون مرد میخواست قصه بگه و هر چقدر هم قشنگ قصه بگه؛ اما آیات زیبای خدا کجا و قصهگویی یک تاجری که چند بار به ایران رفته کجا ؟
کفار و مشرکین بعد از اینکه دیدند روز به روز داره به طرفدارهای پیامبر افزوده میشه و لحظه به لحظه یاران پیامبر بیشتر و بیشتر می شن و نمیتونند هیچ کاری بکنند، نشستند و کلی فکر کردند.
بچهها، دشمنان خدا همیشه برای ضربه زدن به دین خدا و به مردم میشینن و فکر میکنند؛ اما این فکر کردن هیچ ثوابی براشون نداره. فکر کردن ، تو دین ما یک عالمه ثواب داره ها ! ولی نه این فکر کردن ها ...
آدم اگه فکر کنه سر بقیه رو کلاه بزاره و چطوری مردم رو گمراه کنه، ثواب که نداره هیچ، گناه هم داره. فکر کردن وقتی خوبه که برای خدا و در راه خدا باشه.
خلاصه، اونها نشستند فکر کردند که چیکار کنیم؟ چه بلایی سر پیامبر بیاریم که پیامبر شکست بخوره یا از کارهاش دست برداره. بچهها، اونها چند تا فکر به سرشون زد.
یکی از همون کافرها به دوستانش پیشنهاد داد و گفت: ای برادرها ! من پیشنهاد میکنم تا هر چقدر میتونیم محمد رو مسخره کنیم. ما باید کاری کنیم آبرویی برای محمد باقی نمونه . خوندید بچهها چی گفت؟ دیدید؟ مسخره کردن صفت کافران و دشمنهای پیامبر بود. پیامبر خدا اونها رو مسخره نمیکرد بلکه خیلی منطقی باهاشون صحبت میکرد و اونها اگه سوالی میکردند پیامبر خیلی قشنگ جواب شون رو می داد ولی اونها فقط مسخره میکردند.
حالا بگید ببینم به نظرتون یک نفر بخواد پیامبر خدا رو مسخره کنه باید چی بگه؟ اصلا مگه کسی میتونه پیامبر رو مسخره کنه؟ بالاخره آدم یک کسی رو مسخره میکنه که یک عیب و نقص و مشکلی داشته باشه که البته اگه کسی نقصی داره نباید به هیچ عنوان اون رو مسخره کرد؛ بلکه باید اون رو راهنمایی کرد تا ایرادش برطرف بشه؛ اما پیامبرخدا که هیچ مشکلی نداشتند و اونها می خواستند چی رو مسخره کنند؟ خب، ادامه اش رو بخونید الان خودشون می خوان به خودتون بگند:
- ای برادران! پیشنهاد من این هست که به محمد بگیم دیوانه شده، این بهترین کار هست. ما اگه به مردم بگیم که محمد ابن عبدالله عقلش رو از دست داده و این حرف ها رو میزنه اون وقت هیچ کسی به سخنان اون گوش نمیده .
- یک نفر دیگه از همون کافرها که دید این نقشه به درد نمی خوره و جواب نمیده یک پیشنهاد دیگه داد وگفت : ای برادران! به نظر من باید به نزد محمد بریم و ازش سوالاتی کنیم و چیزهایی بخواهیم که اون بگه نمیتونم. اون وقتکه که به همه ثابت میشه پیامبرشون قلابیه . پیامبری که نتونه کاری بکنه که به درد نمی خوره .
آقا مشرکها تا این پیشنهاد رو شنیدند گفتند: بهترین گزینه همینه. بریم از پیامبر معجزه بخوایم. بریم ازش چیزهایی بخوایم که نتونه انجام بده .
خلاصه بچهها، اونها بلند شدند و پیش پیامبر رفتند. پیامبر خدا تا دیدنشون بهشون سلام کردند .اونها هم با عصبانیت گفتند: علیک سلام، با تو کار داریم محمد ابن عبدالله .پیامبر خدا گفتند: بفرمایید. در خدمتتون هستم .
بچهها، پیامبر میدونستند اونها دشمنشون هستند؛ ولی پیامبر ما انقدر انسان خوش اخلاق و مهربونی بودند که حتی اگر دشمنان شون ازشون سوالی می کردن ، قشنگ جوابشون رو میدادند.
خلاصه، کافرها به پیامبر خدا گفتند: ای محمد ابن عبدالله! اگه راست میگی که پیامبر خدا هستی برای ما معجزهای بیار. یک کاری بکن تا ما قبول کنیم تو پیامبری .
پیامبر خدا گفتند: من اگه معجزه هم بیارم شما قبول نمیکنید. شما کافر هستید. شما همین الان هم فهمیدید حق با منه ولی قبول نمیکنید. چه معجزهای میخواهید؟کافران به پیامبر گفتند: ما از تو می خواهیم که.... مثلا همین درخت رو که همین جاست بگی بیاد جلو .پیامبر خدا گفتند: اگه این درخت جلو بیاد ، شما دیگه ایمان می ارید؟
اونها گفتند: البته باید فکر کنیم ولی بگو بیاید جلو ببینیم . پیامبر خدا رو کردند به درخت گفتند: ای درخت به اذن خدا، جلو بیا . بچهها، یک دفعه اونها دیدند که اون درخت از ریشه کنده شد و جلو رفت و بعد دوباره ،توی خاک رفت بدون اینکه هیچ کسی اون درخت رو بگیره. کافران خیلی خیلی تعجب کردند ؛ امابچهها، اونها نمیخواستند ایمان بیارند، برای همین به پیامبر خدا گفتند: خب، اگه راست میگی دوباره به درخت دستور بده سر جای قبلیش بره تا ببینیم راست میگی یا نه؟پیامبر خدا گفتند: ای درخت! به اذن خدا سر جای قبلیت برو.
دوباره درخت از ریشههاش در اومد و سر جای قبلیش داخل زمین رفت. مشرکین که این معجزه رو میدیدند خیلی تعجب کرده بودند. البته اینجور چیزها برای ما تعجب نداره چون ما معتقدیم پیامبران میتونند معجزه کنند و کارهایی انجام بدهند که دیگران نمیتونند، کارهای خارق العاده بکنند .
بچهها، مشرکان که اون اتفاق رو دیدند شروع کردن به بهانه آوردن و گفتند: عجب جادوگری هستی محمدابن عبدالله. حقیقتا در بین جادوگران تو درجهی یک هستی .
پیامبر خدا گفتند: هیچ جادوگری نمی تونه همچین کاری بکنه. شما اگه شک دارید برید یک جادوگر رو بیارید و بگید این کار رو بکنه. این کار فقط از پیامبر خدا برمیاد. من جادوگر نیستم. این حرف شما حرف اشتباهی است .
آره بچهها، این بار هم کافران و مشرکان تیرشون به سنگ خورد و نقشه شون جواب نداد . اونها رفتند و دوباره شروع کردند به فکر و نقشه کشیدن. فکر کردن و فکر کردن که چیکار کنیم که هیچ کس ،پیامبر خدا رو قبول نداشته باشه؟ چیکارکنیم آبروی پیامبر بره؟ کلی فکر کردند ؛ البته این هم بگم که اونها در حین روزهایی که داشتند فکر میکردند، بین مردم میرفتند و کلی حرف های بد راجع به پیامبر می زدند.مثلا همین که میگفتند پیامبر جادوگره یا پیامبر ما دور از شأن شون معاذالله عقلشون رو از دست دادند.
اونها یک حرفهایی می زدند که مردم هم باور نمیکردند.آخه مردم میفهمند یک نفری که عقلش رو از دست داده با کسی که عقلش رو از دست نداده چه شکلیه . مردم تشخیص می دادن ؛ اما اونها میرفتند و اون حرفهای الکی رو می زدند با این حال باز هم نقشههاشون جواب نمیداد.برای همین باز هم فکر کردند و فکر کردند که چیکار کنند تا اینکه یک نقشه به ذهنشون رسید.
مشرکین ،تصمیم گرفتن دوباره پیش پیامبر برن و یک معجزهی دیگه از ایشون بخواند. منتهی این بار به نظرشون این معجزه انقدر سخت بود که پیامبر نمیتونستند انجام بدند. خلاصه، اونها بلند شدند و پیش پیامبر رفتند و باز هم پیامبر مهربانیهای ما به اونها سلام کردند و احترام گذاشتند.
کافران به پیامبر گفتند: ای پسر عبدالله! ما پیشت اومدیم تا این بار به تو ایمان بیاریم .پیامبر خدا لبخندی زدند و گفتند: باز هم معجزه میخواهید؟ شما ایمان نمیارید . اونها گفتند: آره آره، باز هم معجزهای میخواهیم؛ اما این بار دیگه ایمان می آریم .بچهها، اونها داشتند دروغ میگفتند و می خواستند یک کاری کنند تا پیامبر باز هم برای اونها معجزه انجام بده؛ اما نمیخواستند ایمان بیارند. اونها با پررویی تمام به پیامبر گفتند: اگه راست میگی که پیامبر خدایی و هر کار بخواهی می تونی انجام بدی، همین الان به آسمان برو.... اون بالا برو و با یک فرشته پایین بیا. اگر راست میگی برو و تمام خونهات رو از طلاکن . دیوارهای خونهات رو طلایی کن تا ما به تو ایمان بیاریم .
بچهها، اون دیوونهها یک چیزهایی میخواستند که اگه پیامبر میخواستند انجام بدند براشون کاری نداشت ؛ولی پیامبر خدا دیگه نمیخواستند برای اونها معجزه بیارند.چرا؟ چون اونها دفعهی قبل ایمان نیاوردند. معجزه که میاد باید ایمان بیاری دیگه. وقتی میگی این کار رو بکن و اگر این کار رو کردی من بهت ایمان میارم باید ایمان بیاری. اونها دروغ میگفتند و پیامبر خدا هم قبول نکردند و گفتند: من این کار رو برای شما انجام نمیدم .
اونها هم که دیگه بهانهی خوبی دست شون اومده بود فورا گفتند: دیدی ما راست گفتیم؟ دیدی تو پیامبرخدا نیستی؟ هه هه هه هه..
خلاصه که اونها توی شهر رفتند و شروع به تعریف اون ماجرا برای مردم کردند. مردم می گفتند: آخه دفعهی قبلی که معجزه آورد، شما ایمان نیاوردید. چرا این کار رو بکنه؟ چرا پیامبر به آسمون بره ؟ بعد هم مگه پیامبر مثل ما انسانها نیست؟ کافران و مشرکان اعتراض میکردند و میگفتند: اگه تو پیامبر خدایی چرا بین ما هستی؟ چرا غذا می خوری؟ چرا ازدواج کردی؟ چرا اینجوری راه میری؟ .. پیامبرمیگفتند : خب، چیکار کنم؟ مشرکان میگفتند: مثل فرشتهها باش. برو تو آسمونها و بیا روی زمین. غذا نخور، ازدواج نکن . پیامبر خدا میگفتند: من انسان هستم. خب هر کاری که انسانها بکنند من هم انجام میدم. هر کار خوبی که بکنند من هم میکنم . شما هم که فرشته نیستید که من بخوام فرشته باشم
ولی بچهها، اونها از بهانه جویی دست برنمیداشتند و هر روز یک حرف الکی میزدند و پیامبر خدا روناراحت میکردند و دل پیامبر رو میشکوندن تا اینکه یک شب پیامبر خدا یک سفر رفتند. یک سفر به آسمونها رفتند. ماجرای این سفر که اسمش معراج شد ، باشه برای قسمت بعد ....
معراج پیامبر ص رایگان
🟢ماجرای جذاب سفر پیامبر مهربانی ها به طرف آسمان ها🪐
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرایی از معجزهی پیامبرمون حضرت محمد مصطفی رو تعریف کردم و براتون گفتم که هدف پیامبر خدا از انجام این معجزهها این بود که مردم ایمان بیارند و اگه شک و شُبهه و سؤالی دارند برطرف بشه ؛ اما پیامبر خدا هر کاری که میکردند برخی از کافران و مشرکان ایمان نمیآوردند مثلا : اگر بدون اینکه به یک درخت دست بزنند، اون رو از توی زمین میکندند و می بردند اون ور میکاشتند باز هم اونها باور نمیکردند و به پیامبر میگفتند شعبده باز و جادوگر و این کارها واقعی نیست.البته بچهها، این رو هم بهتون بگم پیامبر ما فقط این معجزه رو نداشتند بلکه معجزههای دیگه هم داشتند وکارهای زیادی کردند تا یک عدهای ایمان بیارند و بفهمند ایشون دارند راست می گن ؛امایک عدهای بودند که هیچوقت ایمان نمیآوردند، اونها هیچوقت قبول نمیکردند که پیامبر خدا راست میگن . اونها مشکلشون از دلشون بود، دلهاشون خراب و کافر بودند. قبلا براتون گفتم که معنی کافر چیه....
خلاصه بچهها، پیامبر ما هر روز باهاشون روبه رو میشدند و اونها هم یک سؤال عجیب غریب میپرسیدند و پیامبر باحوصله جواب میدادند. گاهی اوقات هم معجزه میخواستند .پیامبر هم اگر میفهمیدند که این معجزه باعث میشه تا ایمان بیارند اون معجزه رو انجام میدادند؛ اما اگه میدیدند این تقاضاها برای بهانه جویی هست تا پیامبر خدا رو مسخره کنند، پیامبر اون کار رو براشون نمیکردند.
خب بچهها، یکی از بزرگترین کارهای پیامبر می دونید چی بود ؟! یکی از کارهایی که اگه به شما بچهها هم بگم تعجب میکنید ! بگم چیه؟ آهان! ماجرا از این قراره که یک شبی پیامبر خدا، استراحت میکردند که فرشتهی الهی جبرئیل پیش پیامبر اومدن و به ایشون گفت : ای رسول خدا ! آمادهی یک سفر بسیار مهم بشین. یک سفر به طرف آسمان ...پیامبر خدا هم بلند شدند و چند رکعت نماز خوندند و به همراه جبرئیل از خونهشون بیرون رفتند و دیدند دم در خونه یک قاطر ایستاده .بچهها، قاطر یک چیزی هست بین اسب و الاغ. جبرئیل به پیامبر خدا گفت: سوار این قاطر بشید میخواهیم با این قاطر سفر کنیم . پیامبر خدا هم فورا ، سوار اون قاطر شدند و یک دفعه چشمهاشون رو باز کردند و دیدند به سرزمین بیت المقدس رفتند ، همین فلسطین امروزی. پیامبر خدا در عرض چند ثانیه به بیت المقدس رسیدند.
وقتی به بیت المقدس رسیدند، حضرت محمد مشغول نماز خوندن شدند. بچهها می دونید ، توی اون سرزمین یک عالمه از پیامبرهای خدا زندگی میکردند.حضرت عیسی ، حضرت ابراهیم ،حضرت موسی ، حضرت یوسف ، حضرت یعقوب و ... خیلی از پیامبرهای خدا توی اون سرزمین زندگی میکردند.مسجد الاقصی هم یکی از بزرگترین مسجدهای روی کرهی زمینه . بزرگ که میگم اندازه اش رو نمیگم ها ! مقام و جایگاهش رو پیش خدا میگم ...
خلاصه بچهها، پیامبر خدا نماز خوندند و به جبرئیل گفتند: من آمادهی این سفری هستم که شما میگی .جبرئیل هم که دید پیامبر خدا اعلام آمادگی کردند، کنار ایشون ایستاد و یک دفعه پیامبر خدا و جبرئیل به طرف آسمون رفتند. بچهها، حتما میدونید که آسمونها هفت طبقه هستند یعنی این آسمونی که ما می بینیم پر از ستاره، ماه، خورشید و ....هست، همه شون فقط توی آسمون اول هستند. ما تا حالا آسمون دوم رو ندیدیم، چشمهای ما آسمون دوم رو اصلا نمیبینه.
پیامبر خدا هم اولین جایی که به همراه جبرئیل رفتند نزدیکترین آسمون به کرهی زمین بود یعنی آسمان اول بود، بچهها، پیامبر خدا اونجا تمام آسمونها ، ماه، ستارهها و سیارههای مختلف رو دیدند ؛ البته در کنار همهی اینها پیامبر خدا، فرشتهها رو هم دیدند. فرشتههایی که توی آسمونها مامور بودند تا دستورات خدا رو اجرا کنند. بچهها میدونید که فرشتهها رو همه نمی تونید ببینید یعنی این طوری نیستش که تو آسمونها بری و فرشتهها رو ببینی، اگه آدم خوبی باشی و اگه خدا لازم بدونه فرشتهها رو بهت نشون میده و اگه لازم نباشه و خدا نخواد کسی نمیتونه فرشتهها رو ببینه. البته روی همین کرهی زمین ما هم، پر از فرشتههای مهربون هست. فرشتههایی که برامون بارون میارند. فرشتههایی که حال خوب بهمون میدند. فرشتههایی که توی حرم ائمه هستند، توی حرم امام رضا پر از فرشتههای قشنگه. توی حرم امام حسین هم پر از فرشته هست. توی مسجدها وقتی نماز می خونیم،همهی این جاها فرشتهها میان و میرن .
اگه ما توی خونهمون قرآن بخونیم و کارهای خوبی بکنیم، فرشتهها رفت و آمد می کنند. اگر هم تو خونهمون کارهای بد بکنیم یا مثلا بعضی ها هستند سگ دارند و سگ رو داخل خونهشون می برن ، دیگه فرشتهها پاشون رو توی خونهی ما نمیگذارند.
آره بچهها، فرشتهها فقط تو آسمونها نیستند، روی کرهی زمین هم پر از فرشته است. پیامبر خدا توی آسمونها چشمشون به فرشتهها افتاد.
بچهها، پیامبر خدا دیدند یک فرشتهای با دقت به کرهی زمین نگاه می کنه و جلوش یک کاغذهاییه و داره حساب و کتاب می کنه .پیامبر خدا از جبرئیل پرسیدند: این فرشته کیه؟
جبرئیل گفت: این برادر من ملکوت الموت هست. همون فرشتهای که وظیفه داره جون انسانها رو ازشون بگیره. همون فرشتهای که اسمش عزرائیل هست . پیامبر خدا رفتند و به عزرائیل سلام کردند. عزرائیل هم به پیامبر خدا سلام کرد و یک پیغام خیلی مهم برای ما مردم دنیا فرستاد. عزرائیل به پیامبر خدا گفت: ای پیامبر! من تعجب می کنم از مردمی که توی دنیا گناه و کارهای بد میکنند در حالی که من پنج بار به خونهشون سر می زنم و اگه زمان مرگ شون فرا رسیده باشه جونشون رو میگیرم. من تعجب می کنم که بعضی ها هستند وقتی یک عزیزی شون از دنیا میره، پدری ، مادری، برادری و ... کسی شون از دنیا میره کلی گریه و بی تابی میکنند در حالی که نمیدونند چند وقت بعد قراره من بیام و جون خودشون رو بگیرم و اونها رو هم بیارم همین جایی که برادرانشون هستند.
عزرائیل به پیامبر گفت: من همیشه برام عجیبه چطور مردم دنیا با اینکه عمر به این کوتاهی دارند انقدر جرأت میکنند کارهای بد کنند. انقدر جرأت می کنند گناه کنند. کارهای زشت کنند و دستورات خدا رو گوش نکنند. مگه نمی دونن یک روزی قراره بمیرند؟ مگه نمی دونندیک روزی من میام و جونشون رو می گیرم؟
پیامبر خدا هم به عزرائیل گفتند: این پیغام تو رو به مردم دنیا میرسونم .
خلاصه بچهها، بعد از این صحبت ها پیامبر خدا به آسمانهای بعدی رفتند، توی آسمانهای بعدی فرشتههای دیگه بودند. بچهها،فرشتهها مأمورهای خدا هستند و وظیفههای مختلفی دارند. هر فرشته ای یک مأموریتی داره.* عزرائیل مأمور گرفتن جون انسانهاست.* یک فرشتهی دیگه مأمور که رزق و روزی ما رو برسونه.*یک فرشتهی دیگه ای مأمور تا روز قیامت رو اون وقتی که زمانش برسه به همهی مردم اعلام کنه.
خلاصه که فرشتهها از جانب خدا مأمورند و هر چیزی که خدا بهشون دستور بده به اون گوش می دن . بعد از اینکه پیامبر خدا به آسمانهای بعدی رفتند چیزهای بسیار جالب دیگهای دیدند. پیامبر خدا بهشت و جهنم رو هم دیدند . پیامبرهای قبلی رو هم دیدند . روح آدمهای خوب رو هم دیدند اما ادامهاش باشه برای قسمت های بعد...
بهشت و جهنم رایگان
🟢ماجرای جذاب شنیدنی دیدار پیامبر خدا از بهشت🌱 و جهنم🥀
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای سفر زیبا و جالب پیامبر به آسمانها رو تعریف کردم. بچهها، اسم این سفر معروف به معراج پیامبر خدا.حضرت محمد مصطفی به همراه جبرئیل به طرف آسمان اول رفتند و اونجا عزرائیل رو دیدند و با عزرائیل ملکوت الموت همون کسی که جون ما رو می گیره ، صحبت کردند. بعد هم پیامبر خدا به همراه جبرئیل به طرف آسمانهای بعدی رفتن.
بچهها، پیامبر خدا توی آسمانهای بعدی پیامبرهای دیگه رو دیدند.مثلا اونجا حضرت محمد یک جوون زیبا رو دیدند، جوونی که انقدر زیبا و خوشگل بود که دوست داشتی فقط نگاهش کنی. پیامبر رو کردند به جبرئیل گفتند : جبرئیل این جوان زیبا کیه؟ جبرئیل هم گفت: یا رسول الله! این پیامبر خدا حضرت یوسف است . پیامبر خدا رفتند و چند دقیقهای با حضرت یوسف صحبت کردند و بعد از اون پیامبر دیدند یک مردی، به بچههای کوچولو درس میده و یک چیزیهایی رو یاد میده. پیامبررو کردند به جبرئیل گفتند: جبرئیل! این آقا کیه که داره به بچههای کوچولو یک چیز یاد میده؟
جبرئیل هم به پیامبر خدا گفت: یا رسول الله! این آقا ،پدر بزرگ شما حضرت ابراهیم هستند. ایشون توی این دنیا مأمورند به بچههای خیلی کوچولویی که از دنیا می رن و توی اون دنیا نتونستند چیزهای زیادی یاد بگیرند، اینجا بهشون یاد میده.
بعد از اون پیامبر خدا رفتند و با تک تک پیامبرهای قبلی دیدار و صحبت کردند .بچهها،یک نکتهی خیلی جالبی بود، اینکه همهی پیامبرهای قبلی به پیامبر ما یک احترام ویژه میگذاشتند.چرا؟ چون مقام پیامبر ما از همهی پیامبرها بالاتره. بچهها، حضرت محمد مصطفی برترین پیامبر و برترین بندهی خدا هستند.
خلاصه بچهها، حضرت محمد مصطفی به همراه جبرئیل آسمونها رو پشت سر هم رد می کردنند و چیزهایی میدیدند که خیلی جالب بود مثلا پیامبر خدا توی یکی از اون آسمونها به بهشت رسیدند، همین بهشتی که همهی ما آرزو داریم بعد ازاین دنیا به اونجا بریم . پیامبر خدا، بهشت رو دیدند. پیامبر اونجا دیدند یک سری از فرشتهها، دارن توی بهشت قصر می سازند . چه قصرهای خوشگلی !! پیامبر رو کردند به جبرئیل گفتند: فرشتهها برای چی دارن این قصرها رو می سازند؟!
جبرئیل گفت: وقتی بندههای خدا روی زمین کارهای خوب می کنند، فرشته ها مأمور میشند تا توی بهشت براشون کاخ و قصر و خونههای قشنگ بسازند .
خونههایی وسط باغهای زیبا که از داخل اون باغها یک رود آب خیلی قشنگ رد میشه. هوا هم فوق العاده خوب و عالی و درجه یک ...
فکر کنید بچهها ! کی دوست داره همچین خونهای توی بهشت داشته باشه؟ می خواید رازش رو بهتون بگم؟ پیامبر رو کردند به جبرئیل گفتند: بندههای خدا چطوری می تونند همچین خونههایی به دست بیارند؟
جبرئیل گفت: وقتی بندههای خدا روی کرهی زمین کارهای خوب کنند، حرفهای خوب به همدیگه بزنند و نمازشون رو بخونند، روزهشون رو بگیرند و به دستورات خدا گوش بدند، خداوند متعال به فرشتههاش دستور میده تا این خونههای زیبا رو براشون بسازند
بچهها، جبرئیل هنوز صحبتش با پیامبر تموم نشده بود که یک دفعه پیامبر دیدند فرشتهها دست از کار کشیدند. فرشتهها، اون خونه رو ول کردند و کنار رفتند و یک فرشتهی دیگهای رفت و اون خونه رو خراب کرد.حضرت محمد خیلی تعجب کردند و رو کردند به جبرئیل گفتند: چی شد جبرئیل؟ چرا این خونهی به این قشنگی رو خراب کردند؟ جبرئیل گفت: این بندهای که داشتند این خونه رو براش میساختند همین الان یک کار بد و گناهی انجام داد که باعث شد خونهاش رو خراب کنند
امابچهها، هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که دوباره دیدند فرشتهها شروع به ساخت یک خونهی جدیدکردند. جبرئیل رو کرد به پیامبر و گفت: ای رسول خدا ! این بندهای که همین الان گناه کرد و خونهاش رو توی بهشت خراب کرد چند دقیقهی بعد توبه کرد و از خدا عذرخواهی کرد و دوباره شروع به انجام دادن کارهای خوب و انجام دادن واجباتش و گوش دادن به حرف خدا کرد؛ برای همین دوباره فرشتهها شروع به ساختن این خونه کردن ؛ اما این خونه تا وقتی سالم می مونه که این بندهی خدا گناه نکنه و کار بد انجام نده و اگه کار بد و گناه کنه و دوباره این اشتباه رو بکنه باز هم خونهاش رو خراب می کنند .
خلاصه بچهها، پیامبر خدا به همراه فرشتهی الهی جبرئیل به طرف جاهای دیگهی این آسمون رفتند. پیامبر نزدیک یک جایی شدند که شدت گرماش داشت همه رو اذیت می کرد. اونجا یک فرشتههایی ایستاده بودند که مأمور جهنم بودند. اون فرشتهها اصلا لبخند نمی زدند و مهربون نبودند. اونها وظیفه داشتند هر کسی رو که گناه کنه و به دستورات خدا گوش نکنه داخل جهنم بندازند.
پیامبر مهربانی ها وقتی جهنم رو دیدند گریهشون گرفت.نه برای خودشون، چون که پیامبر جاشون توی بهترین جای بهشت بود، به خاطر اون کسانی گریه کردند که گناه میکنند و کارهای بد انجام میدهند و قراره وارد جهنم بشن .
بچهها، جهنم خیلی جای بد و سختیه.اصلا آتیشش و عذابهاش و سختیهاش رو بگذاریم کنار توی جهنم کسی به کسی محبت نمی کنه و توی جهنم هر کسی که کار اشتباهی انجام داده و گناهی کرده و عذرخواهی و از خدا طلب بخشش نکرده، باید واردش بشه تا گناهانش رو پاک کنند.
امابچهها، بعضی ها انقدر آدمهای بد و ظالم و بدجنسی هستند که تا همیشهی همیشه داخل جهنم میمونند و هیچ وقت پاشون به بهشت باز نمیشه. اون آدمهایی که کارهای اشتباه کردند و کارهای خوب هم کردند و از خدا هم عذرخواهی کردند ولی باز از دست شون در رفته و یک کار اشتباهی کردند باید وارد جهنم بشند؛ اما بعد از یک مدتی آزاد می شن و به طرف بهشت میرند ولی اون مدت با اینکه کم هم باشه خیلی سخت میگذره.
برای همین پیامبر مهربانی ها از خداوند خواست تا خدا به ایشون اجازه بدن که در روز قیامت شفیع ما بشن یعنی بیاند دست ما رو بگیرند و با خودشون به بهشت ببرند ، انشاءالله.
بازگشت از معراج رایگان
🟢ماجرای جالب بازگشت پیامبر از معراج و تعریف کردن آن برای مردم
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای سفر پیامبر خدا به آسمانهای بعدی رو تعریف کردم و گفتم که در سفر معراج، پیامبر از نزدیک بهشت و از دور جهنم رو دیدند. البته قبل از همهی اینها، پیامبر خدا با پیامبران قبلی مثلا حضرت یوسف، حضرت ابراهیم، حضرت نوح،حضرت موسی و... با همهی این پیامبرها دیدار و باهاشون صحبت کردند.
- آسمون هفتم
اما بچهها، بعد از اینکه پیامبر خدا با پیامبرهای قبلی صحبت کردند و بهشت و جهنم و فرشتههای مختلف رو دیدند، دیگه وقتش رسیده بود که به طرف آسمان هفتم برن تا با خداوند متعال دیدار کنند.
البته بچهها، حواستون که هست خدا جسم نیست یعنی خدا شکل نداره. اینطوری نیستش که خدا مثل یک آدم، شکل داشته باشه ؛ اما پیامبر خدا خواستند پرواز کنند و به آسمانهای بالاتر برن . جبرئیل با پیامبر همراه شد ؛ اما بچهها، به یک قسمتی که رسیدند جبرئیل ایستاد.جبرئیل به پیامبر خدا گفت: من بیشتر از اینجا اجازه ندارم جلو بیام. اگر یک ذرهی دیگه جلوتر بیام کلا می سوزم و نابود میشم. از اینجا به بعد رو باید خود شما بری .
پیامبر خدا به بالاترین درجهی آسمانها رفتند و اونجا با خداوند متعال صحبت کردند و بعد از این مرحله پیامبر خدا از بالاترین جایگاه عالم پایین و پایین و پایین تر رفتند تا رسیدند به جایی که جبرئیل منتظر ایشون بود. پیامبر خدا به همراه جبرئیل امین اون فرشتهی بزرگ راه افتادند و به طرف زمین برگشتند. وقتی پیامبر خدا سفرشون به پایان رسید و به زمین رسیدند اولین جایی که فرود اومدند همون بیت المقدس بود. همونجایی که سفر معراج شروع شده و به طرف آسمانها رفته بودند. بعد هم پیامبر خدا به همراه جبرئیل به طرف مسجد کوفه رفتند ؛ همون مسجدی که امروز نزدیک شهر نجف هست.
مسجد کوفه یکی از بزرگترین مسجدهاست . همونجایی که یک عالمه پیامبر داخلش نماز خوندند.حضرت آدم، حضرت نوح، حضرت ابراهیم همه داخل این مسجد نماز خوندند. پیامبر خدا هم توی مسجد کوفه نماز خوندند و بعد هم به همراه جبرئیل امین به طرف شهر مکه برگشتند.
بچهها، پیامبر خدا در راه برگشت بودند که دیدند یکی از قبیلههای قریش که برای تجارت به سرزمین شام رفته بود و داشت به طرف مکه برمی گشت همونطور که قبلا براتون گفتم پیامبر خدا با سرعت معمولی حرکت نمی کردند. پیامبر طی الأرض میکردند یعنی در عرض چند ثانیه چندین کیلومتر رو می رفتند.
به محض اینکه پیامبر اون کاروانیان رو دیدند همونجا ایستادند و دیدند که اهل کاروان ، دنبال یک شتر میگردند. کاروانیان توی نصفههای شب یکی از شترهاشون رو گم کرده بودند و در به در دنبالش میگشتند. پیامبر خدا نزدیک وسایل اونها رفتند و یک ظرف آبی اونجا بود یک مقداری از آب رو نوش جان کردند و بقیهی آب رو روی زمین ریختند.
بچهها، پیامبر این کار رو کردند برای اینکه یک نشانه داشته باشند. یک نشانهای که وقتی به طرف شهر مکه برگشتند و برای مردم ماجرای سفر معراج شون رو تعریف کردند، اگرمردم باور نکردند پیامبر این نشونه رو بدن ؛ اتفاقا بچهها همینطور هم شد.پیامبر خدا به طرف خونهشون برگشتند و فردای اون روز توی شهر رفتند و به مسلمونها و به یارانشون خبرسفر مهمشون رو دادند. پیامبر خدا اتفاقاتی که براشون افتاده بود و چیزهایی رو که دیده بودند برای مسلمونها تعریف کردند.
- دیدین من راست گفتم؟
مسلمونهای واقعی حرفهای پیامبر رو باور میکردند و مطمئن بودند که پیامبر خدا هیچوقت دروغ نمیگن ؛ امایک عدهای هم بودند که همیشه شک داشتند که پیامبر راست میگن یا دروغ و یک عدهای هم که کافرها و مشرکان بودند و اصلا پیامبر رو قبول نداشتند. همون آدم بدها شروع کردند پیامبر ما رو مسخره کردن و گفتند: هه هه هه! ما میگفتیم این محمد بن عبدالله دیوانه شده. حالا دیدید که ما خیلی راست میگفتیم و تو واقعا عقلت رو از دست دادی، ای پسرعبدالله ... بچهها، پیامبر خدا که این رو شنیدند گفتند: حرفهای من رو باور نمیکنید؛ اما می تونم بهتون یک نشونه بدم .مشرکان که این رو شنیدند گفتند: چه نشانهای؟ بگو ببینیم باز میخواهی ما رو فریب بدی؟ پیامبر خدا گفتند: نخیر! این بار یک نشونه میدم ولی مطمئنم باز هم شماها باور نمیکنید .پیامبر گفتند: یک کاروانی از اهل قریش به سفر شام رفته بود. الان تو راه برگشت هستند. دیشب یکی ازشترهاشون رو گم کرده بودند و داشتند دنبال شتر شان میگشتند. من هم نزدیک وسایلشون رفتم و یک ظرف آب برداشتم یک مقداری از آب رو خوردم و بقیهش رو هم روی زمین ریختم
بچهها، هنوز صحبتهای پیامبر تموم نشده بود که کاروانیان به شهر مکه رسیدند. کفار و مشرکین و مسلمونهایی که ایمان زیادی نداشتند، فورا دوییدند و جلوی کاروان رفتند. جلوی اهل کاروان رو گرفتند و با عجله ازشون پرسیدند: ای برادران! ای برادران! بایستید. سؤال مهمی ازشما داریم. محمد بن عبدالله میگه دیشب شما در بیابان شتر خودتون رو گم کرده بودید. راست میگه؟کاروانیان که این رو شنیدند چشمهاشون گرد شد و با تعجب زیاد گفتند: آره آره! پسر عبدالله درست میگه. ما دیشب در بیابان بودیم و شتری رو گم کرده بودیم ؛اما اون از کجا خبر داره؟ پیامبر خدا جلو رفتند و گفتند: اتفاقا دیشب یک ظرف آبی داشتید که وقتی برگشتید دیدید روی زمین ریخته شده درسته؟»اونها که این رو شنیدند تعجب شون بیشتر شد و باورشون نمی شد که پیامبر این چیزها رو از کجا می دونند. برای همین گفتند: آره آره! این هم درست هست. ظرف آب چپه شده بود ؛ اما نمی دونیم چه کسی این کار روکرده بود. تو از کجا خبر داری ای محمد بن عبدالله؟پیامبر خدا رو کردند به مشرکان و کافران و گفتند: دیدین من راست گفتم؟ من دیشب به سفر معراج رفتم. به طرف آسمونها رفتم و با خداوند متعال دیدار کردم و پیامبران گذشته، بهشت و جهنم رو دیدم و الان به طرف شما اومدم تا اون چیزهایی که دیدم رو براتون تعریف کنم.
بچهها، اون مسلمونهایی که به پیامبر شک داشتند شرمنده شدند و خجالت کشیدند از اینکه به پیامبر خدا شک کرده بودند؛ آخه تو دلشون با خودشون گفته بودند نکنه پیامبر الکی می گن ؟ نکنه پیامبر دارند دروغ می گن و می خواند یک کاری کنند بقیه هم ایمان بیارند؟ ؛ اما وقتی اون نشانهها رو دیدند ایمان شون به پیامبر خدا بیشتر شد. یک عدهای از مردمی هم که تا اون موقع به پیامبر شک داشتند و مسلمون نشده بودند همونجا مسلمون شدند.
اما بچهها، کافرها و مشرکهای اصلی مثل ابوجهل و ابوسفیان و ابولهب هیچوقت ایمان نیاوردند و دور همدیگه جمع شدند و یک نقشه برای شکست دادن مسلمونها کشیدند . یک نقشه ای که این بار خیلی دردناک بود.یک نقشهای که ادامهاش باشه برای قسمت بعد ....
هجرت به حبشه رایگان
🟢ماجرای شکنجههای کافران🪓 و هجرت مسلمان ها به حبشه
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمتهای قبل براتون ماجرای معراج پیامبر خدا رو تعریف کردم . همون ماجرایی که پیامبر خدا به همراه جبرئیل به طرف آسمونها رفتند و اونجا چیزهایی دیدند و اتفاقاتی افتاد که وقتی پیامبر خدا روی زمین برگشتند و برای مردم مکه تعریف کردند . یک عدهای باور نکردند. یک عدهای باورشون نمی شد پیامبر خدا به آسمونها و بهشت و جهنم رفته باشه و فرشتههای خدا رو دیده باشند. براتون تعریف کردم که پیامبر خدا یک نشانهای دادند و چیزی گفتند که دیگه همه معراج رو باور کردند. البته یک عدهای کافر هستند، یعنی وقتی حق رو میفهمند باز هم قبول نمیکنند.اون کافرها با اینکه فهمیدند پیامبر خدا دارند راست می گن و واقعا به آسمونها رفتند ولی باز هم ایمان نیاوردند.
خب بچهها، بعد از اون ماجرا دیگه طرفدارهای پیامبر روز به روز بیشتر و بیشتر می شدند. از طرف دیگه اون مشرکها و آدم بدها و دشمنهای پیامبر تصمیم گرفتند یک کاری کنند که کسی جرأت نکنه یار پیامبر بشه. اونها شروع کردن به شکنجه و اذیت و کتک زدن مسلمونهای مظلوم. بچهها، بعضی از مسلمونها قبیلههای خوبی داشتند که ازشون محافظت می کردند مثل خود پیامبر، امام علی و ... ؛ ولی بعضی از مسلمونها برده و کنیز بودند، یعنی نوکر دیگران بودند و هیچ کسی نمی تونست از اونها دفاع کنه و صاحبشون گاهی اوقات انقدر اونها رو کتک میزد که نگو.مثلایکی از همین مسلمونها بلَال حبشی بود.
بلال یک جوون سیاه پوست بود که توی دلش به پیامبر خدا ایمان آورده بود. رئیس بلال انقدر کتکش می زد و اذیتش می کرد که بلال غش میکرد و روی زمین می افتاد و چند روز به هوش نمیاومد؛ اما وقتی هم که به هوش میاومد دوباره می گفت: «اَحَد احد احد». یعنی چی؟ احد یعنی یگانه. یعنی می گفت: من به خدای یگانه اعتقاد دارم .بعضی از بردههای دیگه هم بودند که وقتی خیلی اذیت شون میکردند و کتکشون میزدند و بهشون غذا نمیدادند و نمیگذاشتند بخوابند اون وقت کم میآوردند و خسته میشدند و از دین اسلام برمیگشتند و دیگه خودشون رو مسلمون حساب نمیکردند. آره بچهها، بعضی ها بودند انقدر اذیت شدند و زجر کشیدند که دیگه از اسلام برگشتند. حالا بگید ببینم به نظر شما اونها کار درستی می کردندیا نه؟ اینکه دیگران آدم رو به خاطر اعتقاد و دینش اذیت کنند، بعد اون آدم از دینش برگرده؛ به نظر شما کار درستیه یا نه؟
بچهها، خدا توی قرآن به این افراد میگه: آیا گمان کردید همین که بگید ایمان آوردیم ما از شما قبول می کنیم؟ نخیر! وقتی که مسلمون بشی و ایمان بیاری تازه امتحانها شروع میشه. تازه قراره امتحان بدید که ببینیم راست گفتیدیا نه.... این امتحانهای خدا مثل این می مونه که یک بچهای بگه من درسهام رو خیلی خوب خوندم. همین که بگه خیلی خوب خوندم که بقیه ازش قبول نمیکنند، بهش می گید امتحان بده ببینیم چطوری امتحان میدی؟ اگر خوب امتحان دادی یعنی درسهات رو خوب خوندی.
بچهها، برای ما هم همینطوره. ما هم اگر گفتیم که ما خدا رو دوست داریم، امام حسین و امام علی رو دوست داریم، خدا از ما امتحان می گیره. امتحان می گیره ببینه ما چقدر شبیه امام حسین شدیم؟ چقدر اخلاق هامون شبیه پیامبر شده؟ خدا از ما امتحان می گیره بچهها. خبردار باشید ها! همونطوری که از مسلمون های اون زمان خدا امتحان گرفت از ما هم امتحان می گیره...
- سرزمین حبشه
خلاصه بچهها، مسلمونهای مظلوم کتک میخوردند، اذیت میشدند و بعضی هاشون کشته میشدند. پیامبر خدا یک یاری به نام عمار داشتند که بعدأ جزء یاران امام علی هم شد.عمار پدر و مادری داشت به نام یاسر و سمیه که دشمنهای پیامبر خدا، مامان و بابای عمار رو کشتند.نه اینکه با تیر بزنند بکشند، نه! انقدر شکنجه کردند که مامان و بابای عمار زیر شکنجهها از دنیا رفتند ولی توی امتحانشون موفق شدند، اونها هیچ وقت از دین خدا برنگشتند.
بچهها، پیامبر خدا رحمة اللعالمین هستند، پیامبر مهربانیها؛ ایشون نمیتونست تحمل کنه و ببینه که مشرکها و کافران و آدمهای بی رحم اینطوری مسلمونها رو اذیت و شکنجه کنند و عذاب بدن و پیامبر نتونند هیچ کاری کنند . می خواستند جنگ درست کنند؟ خب قطعا توی اون جنگ شکست میخوردند، آخه تعداد مسلمونها هنوزخیلی کم بود.
برای همین پیامبر خدا یک تصمیم خیلی خوب گرفتند. پیامبر تصمیم گرفتند مسلمونهایی رو که مظلوم تر هستند و بیشتر از دیگران دارند اذیت میشن رو به یک سرزمین و به یک کشور دیگه بفرستند. پیامبر خدا مسلمونهای مظلوم رو جمع کردند و بهشون اعلام کردند که من تصمیم گرفتم شما رو به طرف سرزمین حبشه بفرستم. بچهها، حبشه یکی از کشورهای آفریقاییه ؛ اما با حجاز فاصلهی خیلی زیادی نداشت یعنی اگر مسلمونها سوار کشتی میشدند چند روز بعد به حبشه میرسیدند.
پیامبر خدا شنیده بودند که پادشاه حبشه مرد خوب و انسان عادلی هست و به دیگران ظلم نمی کنه .برای همین پیامبر خدا یک تعدادی از مسلمونها رو به همراه پسر عموشون یعنی جعفر ابن ابیطالب ، برادر امام علی راهی سرزمین حبشه کردند.بچهها، جعفر و مسلمونهای دیگه به شکل مخفیانه، به شکلی که دیگران متوجه نشن و یواشکی ، نصفههای شب از شهر مکه خارج شدند و به طرف دریا رفتند. بالاخره از شهر مکه تا دریا فاصلهی زیادی بود.اونها خیلی سریع خودشون رو به دریا رسوندند و اونجا سوار یک کشتی شدند و به طرف سرزمین حبشه رفتند ؛ امابچهها مشرکها و کافرها و دشمنان پیامبر وقتی فهمیدند که مسلمونها فرار کردند و به حبشه رفتند، حسابی عصبانی و خشمگین شدند؛ ولی دیگه کار از کار گذشته بود و هیچ کاری نمیتونستن بکنند.
مسلمون ها رفته بودند و پیامبر و بعضی از یارانشون هم مونده بودند که اونها جرأت نداشتند کاری علیه پیامبر بکنند چون اگه دستشون رو پیامبر بلند می شد بنیهاشم جنگ درست میکردند، برای همین نشستند و نقشه کشیدند. یک نقشهای که برند و مسلمونها رو از حبشه برگردونند. اما چطوری؟ چه شکلی؟ چه جوری میخواستند مسلمونها رو برگردونند؟ ادامهی قصه و ماجرای نقشهی کافرها باشه برای قسمت بعد ....
دربار نجاشی رایگان
🟢ماجرای دیدار مسلمانان با نجاشی، پادشاه🤴🏻 حبشه
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای اذیت و آزار و شکنجههای مسلمانان توسط کافران رو گفتم و براتون تعریف کردم که کافران و مشرکان بدجنس چه جوری مسلمونها رو شکنجه میکردند تا از دین شون برگردند و بعضی از مسلمونها زیر شکنجهها از دنیا میرفتند و شهید میشدند و بعد هم براتون گفتم که پیامبر خدا نمیتونستند این مسئله رو ببینند و تحمل کنند، برای همین تصمیم گرفتند تا یک عدهای از مسلمونها رو به سرزمین حبشه بفرستند.
بچهها، مسلمونها به شکل مخفیانه به طوری که کافرها متوجه نشن ، راه افتادند و به طرف حبشه رفتند . بعد از اینکه کافران و مشرکان فهمیدند که مسلمونها به حبشه رفتند دور همدیگه جمع شدند و نقشه کشیدند.
یکی از کافران به نام عمَروعاص که بعدا از دشمنان امام علی هم شد یک پیشنهاد داد. عمروعاص گفت: ای برادران! پیشنهاد من این است که ما همین الان به سرزمین حبشه بریم و با پادشاه حبشه صحبت کنیم و بهش بگیم که این مسلمون ها چه انسانهای بدی هستند و از اون بخواهیم که مسلمونها رو به ما برگردونه و ما اونها رو بکشیم
بچهها، عمروعاص که پیشنهادش رو داد، بقیهی مشرکها و کافران هم خوششون اومد و فورا تأیید کردند وگفتند: خوب است برادر! خوب هست. این خیلی پیشنهاد عالیه؛ ما از تو میخواهیم که به سوی حبشه بری و با پادشاه اونجا صحبت کنی و مسلمانان رو برگردونی. میخواهیم با همین دستان خودمون اونها رو بکشیم .
آخ آخ بچهها، تصمیم بر این شد و چند نفر از کافرها، از جمله عمروعاص رو به سرزمین حبشه فرستادند و کلی هم هدیه و پول و چیزهای خوب بهش دادند تا به پادشاه حبشه بده. بالاخره پادشاهان اون، زمان هرکسی که بهشون هدیهی بیشتر می داد رو دوست داشتند. مسلمونها پولی نداشتند که بخواند هدیه ببرند؛ اما کافران کلی پول و هدیه داشتند که برای پادشاه حبشه ببرند.
بچهها، عمروعاص و یاران نامردش ، سوار کشتی شدند و به سرزمین حبشه رفتند.چند روزی بیشتر طول نکشید که به اونجا رسیدند. مسلمونها توی کشور حبشه داشتند زندگی خودشون رو می کردند. اونها از پادشاه اجازه گرفته بودند که توی اون سرزمین زندگی و کار کنند و پادشاه هم اجازه داده بود.
عمروعاص و مشرکان پیش پادشاه رفتند تا بهش هدیه بدند و بعد هم درخواست شون رو از پادشاه بخواند.
- ملاقات با نجاشی
پادشاه حبشه یک مرد خیلی خوب و یک انسان واقعا درستکار و عادل بود .اسم این پادشاه، نجَاشی بود.
بچهها، نجاشی وقتی دید کافرها و مشرکها پیش او اومدند به اونها گفت: خوش آمدید ای برادران قریشی من! آیا با ما کاری داشتید که به سرزمین ما آمدید؟ بفرمایید، گوشم با شماست .
بچهها، نجاشی که این رو گفت دیگه عمروعاص شروع کرد به حرف زدن و گفت: سلام و درود بتها بر پادشاه بزرگ جناب نجاشی. پادشاها ! جریان کار ما این است که گروهی از جوانان نادان و احمق ما به تازگی دین پدران خود رو رها کرده و میگویند مسلمان شدند. دین ساختگی که یکی دیگر از جوانان ما به اونها یاد داده. دین اونها نه مثل دین شما مسیحیت است نه مثل دین ماست. دین عجیبی هست و حرفهای عجیب غریبی می زنند. ما اونها رو دعوا کردیم و بهشون گفتیم از دین شون برگردند؛ اما اونها فرار کردند و به سرزمین شما پناه آوردند.اونها بدترین انسانها هستند و ما از شما میخواهیم تا اجازه بدید ما آنها را به سرزمین خودمون برشون گردونیم. ما باهاشون کاری نداریم و فقط میخواهیم بیان و در شهر خودشون زندگی کنند.
بچهها، نجاشی که پادشاه عادلی بود و به دیگران ظلم نمیکرد؛ وقتی حرف های عمروعاص رو شنید بهش گفت: به خدا من تا به حال اونها رو ندیدم و باهاشون صحبتی نکردم و سخنان شون رو هم نشنیدم. باید اونها رو دعوت کنم تا به اینجا بیان و سخنان شون رو بشنوم تا بعد قضاوت کنم.
دیدیدبچهها ؟ پادشاهان عادل و انسانهای خوب این شکلی هستند. اول حرف دو طرف رو میشنوند بعد قضاوت می کنند.
خلاصه نجاشی دستور داد که از مسلمونها رو دعوت کنند تا به دربار و قصر او بیان . مسلمونها که این رو شنیدند یک مقداری ترسیدند، آخه نمیدونستند که نجاشی چه جور آدمیه و قراره چیکار بکنه و چه تصمیمی بگیره.
بالاخره مسلمونها به همراه جعفر بن ابیطالب به دربار نجاشی رفتند و بهش سلام کردند. نجاشی حرفهای مشرکان رو به مسلمونها گفت و بعد هم بهشون گفت: شما اگه حرفی دارید بزنید من گوش میدم.
جعفر بن ابیطالب که رهبر مسلمونها بود وقتی صحبت نجاشی رو شنید شروع کرد به صحبت کردن وگفت: ای پادشاه بزرگ! ما مردمی بودیم که در زمان جاهلیت زندگی میکردیم. بتها رو که از سنگ وچوب بود میپرستیدیم. گوشت مردهها رو می خوردیم. کارهای زشت انجام میدادیم. دختران خودمون رو زنده به گور میکردیم. احترام فامیل رو رعایت نمیکردیم و با همسایگان خودمون بدرفتاری میکردیم. به ضعفا زورگویی می کردیم و .... اما خداوند متعال به سر ما منت گذاشت و پیامبری رو به میان ما فرستاد.
پیامبری که ما رو به طرف یگانه پرستی دعوت کرد و به ما گفت دست از پرستش بتها و سنگها بردارید.پیامبری که به ما گفت همیشه راست بگید. امانت دار باشید. با فامیلها مهربان باشید. حق همسایهها رورعایت کنید و هیچوقت زورگویی نکنید. پیامبری که به ما راه درست زندگی کردن رو یاد داد و ما به او ایمان آوردیم و به حرفهای او گوش کردیم و این کافران و مشرکان با ما دشمن شدن و عدهای از ما رو کشتند و جمعی دیگه رو شکنجه کردند .
نجاشی که صحبت های جعفر رو شنید رو کرد بهش و گفت: این دین شما کتابی هم داره؟ کتاب آسمانی هم داریدیا نه؟ اگه دارید چند تا آیه از آیاتش رو برام بخونید .
جعفر که این رو شنید شروع کرد به خوندن آیات زیبایی از سورهی مریم.
واَذْکُر فِى الکْتِابِ مَرْیَمَ اِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ اَهْلِها مکَاناً شَرْقِیّاً (٦١)
ویاد کن در کتاب خود احوال مریم را آن گاه که از اهل خانه خویش کنار گرفته و به مکانی(به مشرق بیت المقدس) برای عبادت روی آورد (٦١)
فَاتَّخَذَتْ مِنْ دوُنِهِمْ حجِاباً فَاَرْسلَنْآ الِیْها رُوحنَا فَتَمَثَّلَ لَها بَشرَاً سَوِیّاً (٦١)
و آن گاه که از همه خویشانش به کنج تنهایی و پنهان گردید ما روح خود را (روح القدس که فرشته اعظم است) بر او فرستادیم و او در صورت بشری زیبا و راست اندام بر او ظاهر شد (٦١)
- خیالتون راحت
بچه ها نجاشی مسیحی بود و وقتی این آیات رو شنید شروع کرد به گریه کردن و انقدر از شنیدن این آیات خوشحال شده بود که از خوشحالی گریه میکرد . بعد هم رو کرد به مسلمونها و گفت: این چیزهایی که پیامبر شما به شما یاد میده دقیقا همون چیزهایی است که عیسی بن مریم به ماها یاد داد. این دو تا پیامبر، پیامبر واقعی خدا هستند. خیالتون راحت باشه که من همیشه از شما دفاع می کنم و هیچ وقت شما رو به مشرکان و کافرها تحویل نمی دهم .
مسلمونها که این رو شنیدند خیلی خوشحال شدند؛ اصلا از خوشحالی بال درآوردند، باورتون نمیشه بچهها.آخه امکان داشت نجاشی مسلمونها رو دست بسته تحویل کافرها بده و کافرها هم قطعا مسلمونها رو میخواستند بکشند و یا شکنجه شون بکنند.
نجاشی تصمیم گرفت تا از مسلمونها دفاع کنه و پای اونها بمونه و به کافرها تحویل شون نده و بعد هم نجاشی رو کرد به عمروعاص و دوست هاش و گفت: شما هم برید و این هدیهها رو با خودتون برگردونید. من به هدایای شما نیازی ندارم.
آخ آخ بچهها... عمروعاص و رفیق هاش اعصابشون خرد شد و حالشون گرفته شد؛ اصلا نمی دونین چقدرحالشون گرفته شد. اونها با عصبانیت از پیش نجاشی رفتند و خواستند به طرف مکه برگردند که یک دفعه عمروعاص یک فکری به کلهاش زد. یک فکری که ادامهاش باشه برای قسمت بعد .....
شعب ابی طالب رایگان
زیرنویس عنوان
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای نقشه عمروعاص و یارانش رو گفتم و براتون تعریف کردم که عمروعاص و دوستانش با کلی هدیه ، به طرف دربار نجاشی رفتند و به نجاشی دروغ گفتند که مسلمونهاآدمهای بدی هستند تا نجاشی مسلمونها رو کتَ بسته تحویل عمروعاص بده. بچهها، نجاشی مسلمونها رو دعوت کرد و صحبتهای اونها رو شنید و وقتی که مسلمونها آیات قرآن از سورهی مریم رو براش خوندند، نجاشی همونجا فهمید که مسلمونها بر حق هستند و دارند راست می گن و عمروعاص و دوستانش دروغگو هستند. نجاشی قول داد که از مسلمونها نگهداری کنه و هیچ وقت اونها رو از کشورش بیرون نندازه. عمروعاص و یارانش هم با عصبانیت از پیش نجاشی بیرون رفتند،خواستند به طرف مکه برگردند که عمروعاص یک فکری به سرش زد.
عمروعاص تصمیم گرفت دوباره پیش نجاشی برگرده ؛ برای همین به سرعت به طرف دربار نجاشی برگشت و یک فرصتی گرفت تا باهاش صحبت کنه. نجاشی که دوباره چهره ی عمر و عاص رو می دید با جدیت بهش گفت : چی شده ،ای مرد قریشی؟ اتفاقی افتاده که برگشتی؟ من که گفتم مسلمانان رو به تو نمی دهم .
عمروعاص که یک فکر جدید به سرش زده بود رو کرد به نجاشی و گفت: ای عالیجناب! من این مرتبه به نزد شما برگشتم تا حقیقتی رو دربارهی مسلمانان به شما بگم. حقیقت این هست که مسلمانها عیسی رو پسر خدا نمی دونند. اونها می گن عیسی بندهای هست از بندههای خدا. اون پسر خدا نیست .
بچهها، مسیحیها اعتقاد دارند که حضرت عیسی پسر خداست؛ یعنی معتقدند که بابای حضرت عیسی خداست. خیلی حرف خنده داریه ها! ولی خب دیگه اعتقادشون همینه.
نجاشی که این رو شنید دستور داد دوباره جعفر بن ابیطالب رو بیارن . جعفر رفت و آیاتی از قرآن سورهی مریم رو دوباره خوند. منتها این بار یک آیات دیگهای رو خوند، آیاتی که در مورد این بود که حضرت عیسی پسر خدا نیست و بنده و پیامبر خداست.
فَاَشارَتْ الِیْهِ قالوُا کَیْفَ نُکَلِّمُ مَنْ کانَ فیِ الْمَهْدِ صَبِیّاً (٩٢)
مریم به اشاره حواله به طفل کرد آنها گفتند: «ما چگونه با طفل گهوارهای سخن گوییم؟» (٩٢)
قالَ انِّى عَبْدُ الِله ءاتانِىَ الکْتِابَ وَ جَعَلَنى نَبِیّاً (93)
آن طفل (به امر خدا به زبان آمد و ) گفت: «همانا من بنده خاص خدایم که مرا کتاب آسمانی و شرف نبوت عطا فرمود». (93)
وَ جعَلَنَی مبُارکَاً اَیْنَ ما کُنْتُ وَ اوَصْانى باِلصَّلاةِ وَ الزَّکاةِ ما دُمْتُ حَیّاً (94)
و مرا هر جا که باشم مایه برکت و رحمت گردانید و تا زندهام به عبادت نماز و زکات سفارش کرد. (94)
نجاشی که این آیات رو شنید دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت: به خدا سوگند که مسلمانها راست می گویند. سخن اونها کاملا درست است و ما مسیحیها اشتباه می کنیم.
بچهها، نجاشی که این رو گفت اون دور و بریهاش و وزیرهای مسیحی که اطرافش بودند ناراحت شدند واخم هاشون توی هم رفت و با عصبانیت به نجاشی نگاه میکردند. نجاشی با جدیت به اونها گفت: حرف من همانی بود که گفتم. مسلمانها درستتر می گویند. بعد هم نجاشی عمروعاص و یارانش رو از دربارش بیرون پرت کرد و به اونها گفت: یک بار دیگه این طرفها پیداتون بشه قلم پاتون رو میشکونم .
عمروعاص و یارانش هم عصبانیتر از قبل سوار کشتی شدند و به طرف سرزمین مکه برگشتند و خبر شکست شون رو به دوستان و یارانشون دادند .مسلمونها هم بعد از اون ماجرا تا سالهای سال توی سرزمین حبشه بدون اینکه کسی اذیتشون کنه زندگی کردند.
اما بچهها، مشرکها و کافران و دشمنهای پیامبر خدا وقتی دیدند این بار هم تیرشون به سنگ خورد و نقشهشون نگرفت دور هم دیگه جمع شدند تا یک قرارداد بنویسند. یک قرارداد بر علیه بنیهاشم و بر علیه همهی مسلمونها.
اون قرارداد این طوری بود که مشرکها گفتند: از این پس مسلمانان دیگه پیش ما ارزشی ندارند. ما با اونها خرید و فروش نمیکنیم. هیچ کس حق نداره غذایی به اونها بفروشه و چیزی ازشون خریداری کنه. هیچ کس حق نداره با مسلمانها ازدواج کند و یا دخترش رو به اونها بده. هیچ کس حق نداره با مسلمانان دوست بشه و با اونها رفت و آمد کنه. مسلمانان دیگه از ما نیستن و ما دیگه کاری به کار اونها نداریم .
بچهها، کافران و مشرکان از همهی قبیلهها اون قرارداد رو نوشتند و امضا کردند. وای وای بچهها! شما نمی دونید تحریم چقدر فشار میاره، آدم بدهای مکه، مسلمونها رو تحریم کردند.تحریم یعنی اینکه به دیگران اعلام کنی که با این انسان دیگه قرارداد نبندید، دیگه باهاش صحبت نکنید،کسی باهاش دوست نباشه. تحریم خیلی سخته. مسلمونها هم که دیدند اوضاع این طوری شده تصمیم گرفتند همگی کوچ کنند و به طرف شِعب ابیطالب برن .
- شعب ابیطالب
شعب ابی طالب یک دره ای بود که مال حضرت ابوطالب بود.مسلمونها همگی وسایل زندگیشون رو جمع کردند و به اونجا رفتند و مشغول زندگی شدند.
بچهها، توی اون مدت شعب ابی طالب سختی ها خیلی زیاد بود. انقدر سختی زیاد بود که گاهی اوقات در طول یک شبانه روز در طول بیست و چهار ساعت مسلمونها فقط میتونستند خرما بخورند.اون هم نه اینکه یک خرما رو تنهایی بخورند، نه... یک خرما رو به چهار قسمت تقسیم میکردند و هرکس یک قسمت کوچولویی از یک خرما رو میخورد. باورتون میشه؟!
گاهی اوقات هم در طول شبانه روز هیچ غذایی پیدا نمیکردند که بخورند. اگر هم میخواستند غذایی از کسی بخرند، مشرکان اجازه نمیدادند چون هر خرید و فروشی رو با مسلمونها تحریم کرده بودند و هیچ کس اجازه خرید و فروش با مسلمانان رو نداشت.حالا توی اون وضعیت مسلمونها باید چیکار میکردند؟
بالاخره شکم گرسنه هست و بچههای کوچولو هم بودند.یک عالمه بچهی کوچولو بودند با شکم گرسنه و اون همه مشکلات چیکار باید می کردند؟
بچهها، توی این موقعیت یک خانم به کمک اسلام رسید.یک خانم قهرمان که اسمش، خدیجهی کبری سلام الله علیها بود.
همسر پیامبر، حضرت خدیجه(س)یکی از پولدارترین انسانهای قریش بود. یک خانمی که هر سال کلی آدم رو برای تجارت به طرف شام میفرستاد و کلی پول به دست میآورد.بخواهیم به امروزی بگیم یک خانم مولتی میلیاردر بودند.
بچهها، حضرت خدیجهی کبری توی دوران شعب ابیطالب، اموالشون رو به مسلمونها میدادند تا اونها برند و مخفیانه خرید کنند. بعضی از کافران و مشرکها حاضر بودند به مسلمونها جنس یا غذایی بفروشند ؛اما قیمتش رو ده برابرحساب میکردند. مثلا اگه یک ظرف غذا ، قیمتش یک سکه بود ، کافرها به مسلمونها ده سکه میدادند یا حتی گاهی اوقات صد سکه؛ اجناس رو خیلی خیلی گرون حساب میکردند؛ اما مسلمونها چارهای نداشتند و مجبور بودند و باید خرید می کردند و الِا از گرسنگی میمردند و هیچ کاری نمیتونستند بکنند.
حضرت خدیجه کبری، اون خانم قهرمان، اموالشون رو در راه اسلام و مسلمونها خرج کردند و همهاش رو به مسلمونها ت دادند تا برای بقیه چیزی بخرند.خب بچهها، شما اصلا میدونید شعب ابیطالب چند سال طول کشید؟ یک ماه ؟ یک سال ؟ نه ،خیلی بیشتر از این حرفها .
بچهها ، حدود سه سال طول کشید.
اون محاصرهی اقتصادی سه سال طول کشید،یعنی مسلمونها سه سال به اون سختی زندگی کردند وحضرت خدیجه توی اون مدت تمام اموالشون رو دادند.حضرت خدیجه توی اون سه سال سنگ تموم گذاشتند و خیلی زحمت کشیدند و کار کردند. از طرف دیگه حضرت خدیجه اون زمان یک دختر داشتند، یک دختر بسیار زیبا و مهربون به نام فاطمه. حضرت فاطمه اون زمان سه چهار سالش بود و خیلی کوچولو بود. حضرت خدیجه غذای خودشون رو هم به دخترشون میدادند.دختری که بعدها تبدیل شد به برترین خانم دنیا.
خب بچهها ادامه قصه و اینکه چه اتفاقاتی افتاد رو می گذاریم برای قسمت بعد ....
وفات حضرت ابوطالب رایگان
🟢ماجرای خبر مهم خدا برای پایان شعب ابیطالب
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای تحریم مسلمونها رو تعریف کردم و براتون گفتم که دشمن های نامرد و بیرحم پیامبر دور همدیگه جمع شدند و نقشه کشیدند و نوشتند که مسلمونها رو تحریم کنند. بچهها، بهتون گفته بودم تحریم یعنی کسی با مسلمانان قرار مَدار نگذاره و ازشون چیزی نخره و بهشون چیزی نفروشه و انقدر مسلمونها گرسنه بشن تا از دنیا برند.
امابچهها وقتی سختیها زیاد میشه فداکاریها هم زیاد میشه.حضرت خدیجهی کبری همسر پیامبر خدا توی اون سه سالی که مسلمونها توی شعب ابیطالب بودند همهی اموالشون رو انفاق کردند و در راه خدا بخشیدند تا مسلمونها برند و برای خودشون چیزی بخرند تا زنده بمونن .از طرف دیگه عموی پیامبر حضرت ابوطالب هم خیلی خیلی فداکاری کرد.
حضرت ابوطالب اون زمان پیرمردی شده بود و سن و سالی ازشون گذشته بود ؛ اما پا به پای پیامبر و بقیهی مسلمونها توی شعب ابیطالب موندن و لحظهای تسلیم دشمنان نشدند.حضرت ابوطالب توی اون زمان مأمور حفظ جان پیامبر بودند. یعنی چی؟ مگه کسی می خواست پیامبر رو بکشه؟ بله بچهها، یک عدهای بودند که میخواستند مخفیانه داخل شعب ابیطالب برند و پیامبر خدا رو به شهادت برسونند.یک عدهای از کفار و مشرکین میخواستند این کار رو بکنند.
حضرت ابوطالب، پسرهای زیادی داشتند و از بین این فرزندان، امام علی(ع) و عقیل رو هر شب توی جای پیامبر میگذاشتند.یعنی پیامبر خدا یک جای خواب ثابت و یک خونهی مشخص نداشتند. هر شب خونهی پیامبر و محل خواب ایشون عوض می شد. چرا؟ چون مشرکان میخواستند نصفه شب مخفیانه داخل شعب ابیطالب بریزند و پیامبر رو به شهادت برسونن و بعد هم فرار کنند. حضرت ابوطالب، هر شب به پسراشون دستور میدادند که در جای پیامبر بخوابند تا اگر دشمن ها خواستند پیامبر رو به شهادت برسونند تیرشون به خطا بخوره و یکی از پسرهای حضرت ابوطالب به شهادت برسه. جانم به فدای امیرالمؤمنین امام علی(ع) .
بچهها، امام علی اون زمان هجده - نوزده ساله شون بود و سن و سالی نداشتند؛ اما در راه پیامبر، در راه خدا ودر راه اسلام از جانشون گذشته بودند و حاضر بودند هر شب توی جای پیامبر بخوابند و احتمال می دادند که تا صبح دیگه زنده نباشند ولی پیامبر خدا زنده بمونند.
بلاخره بچهها، اون سه سال پر از سختی و مشکل گذشت تا اینکه یک روز جبرئیل پیش پیامبر خدا رفت و به ایشون یک خبر بسیار مهم و خوب رو داد. جبرئیل امین به پیامبر خدا خبر داد که موریانهها ، اون نامهای که مشرکان با همدیگه نوشتند روخوردند. بچهها اون اتفاق خیلی اتفاق عجیبی بود.چرا؟! چون مشرکان وقتی اون قرارداد رو نوشتند، وقتی اون تعهدنامه رو نوشتند اون رو داخل خونهی خدا و یک جای امن گذاشتند؛ یک جایی که دست هیچ کسی بهش نرسه اونها هیچ وقت پیش بینی نمیکردند که موریانهها برند و اون نامه رو از بین ببرند.
پیامبر خدا وقتی اون حرف رو از جبرئیل شنیدند به عموشون حضرت ابوطالب این خبر رو دادند.حضرت ابوطالب هم پیش مشرکین رفتند و به اونها گفتند که موریانه عهدنامه رو خورده. مشرکین وقتی این رو شنیدند شروع کردن به خندیدن و گفتند: ها ها ها ها... محمد بن عبدالله دیوانه شده، چی میگی؟
حضرت ابوطالب گفتند: برادرزادهی من رسول خدا هر چه میگه درست هست. ایشون گفته که موریانه اون نامهی شما رو خورده و اگر شک دارید برید نگاه کنید. برید بررسی کنید و اگر راست گفته بود بهش ایمان بیارید؛ اما اگر دروغ گفته بود من اون رو تحویل شما میدهم.
مشرکان که این رو شنیدند خیلی خوششون اومد. اونها خوشحال شدند، چون باور نمیکردند موریانه داخل خونهی خدا بره واون نامه رو از بین ببره، برای همین ابوسفیان و ابوجهل و ابو لهب و ... با خیال راحت کلید انداختند و داخل کعبه رفتند و نامه رو برداشتند.تا نامه رو باز کردند دیدن موریانه نامه رو از بین برده و جز نام خدا چیزی از عهدنامه باقی نمانده
مردم مکه که اون منظره رو دیدند همگی تعجب کردند. مشرکین نمیدونستند چی بگن و چیکار کنند، برای همین شروع کردن به حرفهای الکی زدن و گفتند: به بتها سوگند که محمد جادوگر هست. این چه کاری است دیگه؟
خلاصه بچهها، بعد از اینکه موریانه نامه رو از بین برد، پیامبر خدا و مسلمونها از داخل شعب ابیطالب بیرون رفتن ودوباره به داخل شهر مکه برگشتند و مشغول زندگی شدند.
بچهها بعد از شعب ابیطالب دو تا اتفاق خیلی ناراحت کننده برای پیامبر خدا افتاد. دو تا اتفاقی که باعث شد پیامبر خدا خیلی سختی بکشند.یکی از اون اتفاقها این بود که عموی پیامبر یعنی حضرت ابوطالب (ع) مریض شدند و از دنیا رفتند. بابای امام علی ما به طرف بهشت رفتند.
پیامبر خدا خیلی ناراحت شدند و گریه میکردند، آخه از اون زمانی که یک کودک هشت ساله بودن خونهی حضرت ابوطالب رفتند و یک جورهایی حضرت ابوطالب مثل پدر پیامبر بود و برای پیامبر ما پدری کرده بود.
زمانی که پیامبر خدا به مقام پیامبری رسیدند حضرت ابوطالب سفت و سخت از ایشون حمایت کرد و در ماجرای تحریم هم حضرت ابوطالب پشت پیامبر بود. حضرت ابوطالب، همیشه یار و یاور و پشت پیامبر بود و نمیگذاشت کسی به پیامبر خدا آسیب برسونه.
بچهها، بعد از اینکه حضرت ابوطالب از دنیا رفتند، اون کفار و مشرکین پررو و پرروتر شدند.کفار و مشرکین به خودشون اجازه دادند تا پیامبر خدا رو بیشتر از قبل اذیت کنند.آره بچهها، حضرت ابوطالب تا وقتی زنده بودند مثل یک سپر از پیامبر خدا دفاع میکردند و حاضر بودند سختیها، گرفتاریها و مشکلات برای بچههاشون پیش بیاد ولی برای پیامبر خدا پیش نیاد.
بلاخره بچهها، حضرت ابوطالب که از دنیا رفتند هنوز پیامبر خدا چند تا یار و مدافع جدی داشتند.از جملهی اونها آقای ما امیرالمؤمنین امام علی(ع) و همسر پیامبر حضرت خدیجهی کبری.
ولی بچهها، شعب ابیطالب و سختیهایی که اونجا کشیده بودند کار خودش رو کرده بود.حضرت خدیجه هم مریض شدند و توی بستر بیماری افتادند. خب،ادامهی قصه و ماجرای از دنیا رفتن حضرت خدیجهی کبری باشه برای قسمت بعد ....
وفات حضرت خدیجه رایگان
🟢ماجرای غمانگیز🥺 وصیتهای حضرت خدیجه کبری به پیامبر(ص)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای به پایان رسیدن شعب ابیطالب رو گفتم و بعدش هم براتون تعریف کردم که بعداز اون سه سال عموی پیامبر خدا یعنی بابای امام علی(ع) مریض شدند؛ یک مریضی خیلی سخت و حالشون خیلی بد شد. آخه اون موقع سن و سالی ازشون گذشته بود و طولی نکشید که حضرت ابوطالب از دنیا به طرف بهشت رفتند.
پیامبر خدا خیلی ناراحت شدند و غصه خوردند و گریه کردند، آخه حضرت ابوطالب برای پیامبر مثل پدر بود. پیامبر خدا هیچ زمانی باباشون رو ندیده بودند، یعنی از لحظهای که به دنیا اومدند باباشون از دنیا رفته بود.توی شش سالگی هم مامانشون رو از دست دادند. توی هشت سالگی پدر بزرگشون حضرت عبدالمطلب رو از دست دادند و از همون زمان توی خونهی حضرت ابوطالب زندگی کردند و مثل یکی از فرزندان حضرت ابوطالب بودند .برای همین از فوت حضرت ابوطالب خیلی گریه میکردند و ناراحت بودند.
خلاصه بچهها، بعد از اینکه حضرت ابوطالب از دنیا رفتند هنوز یک هفته نگذشته بود که همسر پیامبر هم مریض شدند. همسر مهربان و فداکار پیامبر یعنی حضرت خدیجهی کبری.
حضرت خدیجه توی اون سه سال برای اسلام و مسلمانان خیلی زحمت کشیده و کارها زیادی انجام داده بودند . ایشون تمام اموالشون رو به مسلمونها میدادند تا برند برای خودشون یک چیزی بخرند تا زنده بمونند.حضرت خدیجه غذای خودشون رو هم به فرزندان شون میدادند، مخصوصا به کوچکترین دخترشون یعنی فاطمهی زهرا(ص).
آره بچهها، حضرت خدیجه فقط یک دختر نداشتند؛ پنج، شش تا بچه ی دیگه هم داشتند،بعضی از اون بچهها توی همون کودکی از دنیا رفتند و بعضیهای دیگهشون زنده موندند و کوچکترین فرزندحضرت خدیجه، حضرت فاطمهی زهرا بودند.
خلاصه حضرت خدیجهی کبری مریض شدند و توی بستر بیماری افتادند. پیامبر خدا خیلی ناراحت بودند و شبانه روز دعا میکردند تا حال همسرشون خوب بشه؛ اما مصلحت خداوند متعال اینطور بود که میخواست حضرت خدیجه از دنیا برند. بچهها، گاهی اوقات ما از خدا یک چیزی میخوایم و دعا هم میکنیم و هیچ اشکالی هم نداره ؛ اما خدا اون چیز رو نمیخواد و مصلحت خدا میخواد که اتفاق دیگهای بیفته.ما باید دعا کنیم ها! این نباشه که یک موقع ما بگیم ما دعا نکنیم، نه.خیلی اوقات هم دعا نتیجهها رو تغییر میده و یک اتفاق دیگهای میفته.
گاهی اوقات هم خدا نمیخوادیک اتفاقاتی بیفته؛ اما اگر دعا کنیم خدا ثواب این دعاها رو توی اون دنیا بهمون میده.
پیامبر خدا هم خیلی دعا کردند تا همسرشون زنده بمونند و حالشون خوب بشه؛ اما خداوند متعال می خواست که حضرت خدیجهی کبری رو به طرف جایگاه ابدیشون یعنی بهشت ببره.
روزهای آخر عمر حضرت خدیجه بود که ایشون با پیامبر خدا شروع به صحبت و وصیت کردند . وصیت که می دونید چیه بچهها؟ وصیت یعنی اون چیزهایی که دوست داری بعد از اینکه از این دنیا رفتی اتفاق بیفته رو وصیت میکنی مثلا : من رو کنار پدرم دفن کنید. خب، تو که اون موقعی که مُردی و هیچ کاری نمیتونی بکنی، پس وصیت میکنی تا اونهایی که زنده هستند این کار رو برات انجام بدند.
خب، حالا تصور کنید حضرت خدیجهی کبری همسر مهربان پیامبر خدا مریض شدند و توی رختخواب شون دراز کشیدند و پیامبر خدا هم کنار ایشون نشستند و حضرت خدیجه دارند وصیتهاشون رو به همسرشون رسول خدا میگند. حضرت خدیجهی کبری با همون صدای گرفته و با همون حال مریض شون به پیامبر خدا گفتند: ای رسول خدا! من چند وصیت به شما دارم. خواهش میکنم تا به وصیت من گوش کنید. خواستهی اول من این است که من رو ببخشید. من خیلی برای شما کم گذاشتم و کم کاری کردم .
پیامبر که این رو شنیدند اشک هاشون جاری شد و گفتند: خدیجه این حرف
رو نگو. تو خیلی زحمت کشیدی، تو فرزندان من رو بزرگ کردی، تو یک خونهی آروم برای من درست کردی.تو با اموالت در راه خدا جهاد کردی. خدیجه! اون روزی که دیگران من رو تنها گذاشتند و توی کوچه و خیابون مسخرهام میکردند تو پشتیبان من بودی. تو نگذاشتی من غصه بخورم. تو هوای من رو داشتی خدیجه. این حرف رو نزن .
حضرت خدیجه که صحبتهای پیامبر رو شنیدند خوشحال شدند و لبخند روی لبهاشون اومد و وصیت دومشون رو به پیامبر گفتند.حضرت خدیجه گفتند: ای رسول خدا ! خواستهی دوم من این هست که مواظب دخترم فاطمه باش. اوکوچک هست و سن و سالی نداره. نکند زنان قریش اذیتش کنند. نکند کسی سیلی به صورت او بزنه و اذیتش کنه. خیلی مراقب او باش.
پیامبر خدا که این صحبتهای حضرت خدیجه رو شنیدند گفتند: به روی چشم، من هوای فاطمه رو دارم. فاطمه دختر بهشتی من است. خدا از بهشت فاطمه رو به من بخشیده و مراقبش هستم .
حضرت خدیجه که این رو شنیدند دو مرتبه لبخند زدند.بعد هم به پیامبر خدا گفتند: ای رسول خدا ! خواستهی سومی هم دارم؛ اما خجالت میکشم به شما بگم.میشه بگید فاطمه بیاد تا من به او بگم؟
پیامبر خدا گفتند: به روی چشم. همین الان میگم فاطمه بیاد. من هم از اتاق بیرون میروم تا شما راحت با فاطمه صحبت کنی .
بعد هم پیامبر خدا از جاشون بلند شدند و بیرون رفتند و حضرت فاطمهی زهرا رو که اون زمان یک دخترچهار - پنج ساله بودند صدا کردند و به طرف اتاق مادرشون فرستادند. حضرت خدیجهی کبری که چشمشون به دخترشون حضرت فاطمه افتاد لبخند زدند و ایشون رو توی بغلشون گرفتند.بعد هم وصیتشون رو به حضرت فاطمه گفتند. وصیت حضرت خدیجه چی بود؟
آفرین! اونهایی که قصهی زندگی حضرت زهرا رو خوندن ، میدونن وصیت حضرت خدیجه چی بود.حضرت خدیجهی کبری فرمودند: ای دخترم! من از قبر می ترسم. من اعمال خوبی ندارم و من امیدوارم خدا مرا ببخشه. از تو میخواهم به پدرت بگی که اون عبایی را که باهاش نماز می خونه رو به جای کفن دور بدن من بکشه. چون پولی ندارم که با اون کفن بخرم از تو می خوام به پدرت بگی عبای خودش رو دور بدن من بکشه تا شاید خدا از گناهان من بگذره و من رو به بهشت ببره .
وای وای بچهها، حضرت خدیجهی کبری، خانمی که این همه در راه خدا تلاش کردند و اولین خانم مسلمون بودند، اولین خانمی که نماز خوندند و در همه حال از پیامبر دفاع کردند و در زمان سختیها و مشکلات و اون وقتی که هیچ کس به پیامبر ایمان نداشت، حضرت خدیجه به پیامبر ایمان آوردند و از ایشون دفاع کردند؛ ولی باز هم خودشون رو شرمندهی خدا می دونند و معتقد هستند کار زیادی برای خدا و برای رسول خدا انجام ندادند.
خلاصه، حضرت فاطمهی زهرا، دختر حضرت خدیجه صحبت های مامانشون رو که شنیدند پیش باباشون پیامبر خدا رفتند و این وصیت رو به باباشون گفتند. پیامبر خدا که این خواستهی حضرت خدیجه رو شنیدند اشک توی چشمهاشون جمع شد.بعد هم به حضرت زهرا گفتند: برو به مادرت بگو به روی چشم. بگو پیامبر خدا عبای خودشون رو دور بدن شما میپیچند.
بچهها، هنوز صحبت پیامبر با حضرت زهرا تموم نشده بود که جبرئیل از آسمون اومد در حالی که یک کفن همراه خودش داشت.پیامبر خدا که چشمشون به جبرئیل افتاد سلامی کردند و پرسیدند: این کفن چیه؟ جبرئیل گفت: خداوند متعال صحبتهای خدیجه با فاطمه رو شنید و این پارچه رو از بهشت فرستاد تا شما دور بدن خدیجه بکشید و بعد هم این پیام رو برای خدیجهی کبری آورد که شما جزء برترین زنان عالمی وجای شما توی بهترین جای بهشت هست.
پیامبر خدا که این پیغام رو شنیدند لبخند روی لبهاشون اومد ...
بچهها، چند دقیقهای نگذشته بود که مامان حضرت فاطمهی زهرا و همسر پیامبر یعنی حضرت خدیجه از دنیا رفتند. پیامبر خدا خیلی غصه خوردند و ناراحت شدند و دلشون خیلی شکست.
پیامبر یکی از بهترین یاران و همسرشون و مادر بچههاشون رو از دست دادند. پیامبر خدا، حضرت فاطمهی زهرا و بقیهی بچههای حضرت خدیجه گریه می کردند و غصه میخوردند وناراحت بودن. آخه حضرت خدیجه، خیلی خیلی مامان مهربون و همسر باوفایی بودند.
بعد از اون اتفاق پیامبر خدا اسم اون سال رو عام الحزن گذاشتند یعنی سال غصه و ناراحتی.چرا؟ چون پیامبر خدا دو تا از بهترین یارانشون رو از دست داده بودند. یکی حضرت ابوطالب و یکی هم حضرت خدیجه.
بعد از این اتفاقات اذیت و آزارهای دشمنان پیامبر بیشتر شد.ابوسفیان، ابوجهل، ابولهب... اون آدم بدها؛ دیگه پیامبر ما رو خیلی اذیت کردند.از اینجا به بعد بود که پیامبر خدا یک یاور دیگه پیدا کردند.یک یاوری که ادامهاش باشه برای قسمت بعد...
سفر به طائف رایگان
🟢ماجرای جالب و شنیدنی سفر پیامبر مهربانی ها با شهر طائف🌴
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای وفات حضرت خدیجهی کبری سلام الله علیها رو تعریف کردم و براتون گفتم که حضرت خدیجه چه وصیتهایی به پیامبر کردند و چه چیزهایی از پیامبر خدا خواستند.
خلاصه بچهها، بعد از اینکه حضرت خدیجه از دنیا رفتند پیامبر خدا خیلی خیلی تنها شدند و دیگه همسر مهربونی مثل حضرت خدیجه نداشتند ؛ اما پیامبر خدا یک دختری داشتند که هواشون رو خیلی داشت. یک دختری که خیلی خیلی مراقب باباش بود.اون دختر با اینکه چهار - پنج سال بیشتر نداشت اما مثل یک خانم بزرگ مراقب باباش بود.
وقت هایی که پیامبر خدا از خونه بیرون میرفتند و مشرکان و کافرها پیامبر رو اذیت میکردند و پیامبر خدا با یک حال گرفته خونه میرفتند ؛ حضرت فاطمهی زهرا غم رو از دل باباشون میبردند و مراقب پیامبر بودند و نمیگذاشتند غصهها و سختیها پیامبر خدا رو از پا در بیاره و از باباشون دفاع میکردند.
پیامبر خدا هم به دخترشون یک لقب خیلی قشنگ داده بودند. یک لقبی که قبلا توی زندگی حضرت زهرا براتون گفتم.این لقب چی بود بچهها؟
آفرین آفرین! اونهایی که قصهی زندگی حضرت زهرا رو گوش دادند خوب میدونند . اون لقب، ام ابیها بود.پیامبر خدا به دختر کوچک شون حضرت فاطمهی زهرا اون لقب رو دادند. معنیش چی میشه؟ معنیش این میشه که حضرت زهرا مثل یک مادر برای بابای خودشون بودند یعنی مثل یک مادر از پیامبر خدا دفاع میکردند و مراقب حال پیامبر بودند.
خلاصه بچهها، بعد از وفات حضرت ابوطالب و حضرت خدیجه ، دیگه مکه جای خوبی برای مسلمونها نبود.یک عدهای از مسلمونها که قبلا هجرت کردند و به حبشه رفتند ؛ اما یک عدهی دیگهای توی مکه باقی مونده بودند و مشرکان و کافرها همینطور اذیت و شکنجهشون میکردند.
پیامبر خدا که متوجه این مسئله شدند تصمیم گرفتند تا به یک شهر دیگه برن و اونجا مردم رو دعوت به بندگی خدا کنند. ایشون به همراه دو سه تا از یارانشون از جمله امام علی (ع) راه افتادند و به طرف شهر طائف رفتند.
پیامبر خدا و اون دو سه تا یارشون چند روزی توی راه بودند تا اینکه به شهر طائف رسیدند. به محض اینکه پیامبر خدا وارد شهر شدند، خونهی بزرگان شهر رفتند. بالاخره اون زمانها هر شهری چند تا آدم بزرگ و معروف و شناخته شده داشت.چند تا آدمی که بقیه مردم عادی به حرفهای اونها گوش میدادند مثلا توی مکه بزرگشون حضرت ابوطالب بود، دیگه کی؟ یکی دیگه از بزرگ هاشون ابوسفیان بود. اونها بزرگهای مکه بودند و توی شهر طائف هم دو سه نفری، بزرگ شهر بودند.پیامبر خدا به خونهی اونها رفتند تا باهاشون صحبت کنند و اسلام رو معرفی کنند ؛ امابچهها، چشمتون روز بد نبینه، کافرهای شهر طائف از کافرهای مکه بهتر که نبودند بدتر هم بودند. پیامبر خدا چند دقیقهای برای اونها صحبت کردند و آیات زیبای قرآن رو براشون خوندند. اونها که آیات قرآن رو شنیدند متوجه شدند که این کلام، کلام یک انسان عادی نیست و این آیات قرآن ازآسمون اومده ؛ اما اونها فورا متوجه شدند که اگر به پیامبر خدا ایمان بیارند مجبورند به حرفهای ایشون گوش کنند. بالاخره پیامبر رئیس دین هستند و هرکسی که بخواد به دین عمل کنه باید به حرفهای پیامبر و امام هاگوش بده. درسته بچهها؟
کافرها تا این رو فهمیدند شروع کردند به مسخره کردن پیامبر و گفتند: هه هه هه هه! تو پیامبر خدایی؟ من پردهی خانهی خدا را دزدیده باشم اگر تو پیامبر باشی. هه هه هه ...
اون مرد صدا زشت که صحبت هاش تموم شد یک نفر دیگهشون شروع کرد و گفت: اگر تو پیامبر خدایی که من نباید با تو صحبت کنم ؛ اما اگر دروغ میگی من با تو حرفی ندارم دروغگو. اصلا آدم قحطی بود که خدا تو رو پیامبر کنه؟ هه هه ...
بچهها، پیامبر خدا که اون صحبتها رو شنیدند خیلی دلشون شکست و ناراحت شدند ؛ بچهها، شما خودتون تصور کنیدیک نفری مسخرهتون کنه و بهتون القاب زشت بده، شما ناراحت میشید و غصه میخورید. اصلا مسخره کردن، اخلاق دشمنهای پیامبر بوده و همیشه ایشون رو مسخره میکردند.
پیامبر و دوستداران پیامبر ، اینجوری نبودند که بقیه رو مسخره کنند و بهشون بخندند، نه نه ! ؛ اما بچهها، دشمنهای خیلی از این کارها میکردند و پیامبر رو مسخره میکردند.
خلاصه بچهها، پیامبر خدا که دیدند اونها ایمان نمیارند و مسلمون نمیشن بهشون گفتند: این حرفهایی که من به شما گفتم یک راز بین من و شما باشه. این حرفهای من رو به کس دیگه ای نگید. من می خوام برم با بقیهی مردم صحبت کنم .
ولی بچهها، اون سه تا بزرگ شهر طائف، اون سه تا انسان کافر وقتی حرف پیامبر رو شنیدند تصمیم گرفتند که توی شهر برن و پیامبر خدا رو جلوی بقیه مسخره کنند. اون نامردها یک کاری کردند که بچههای کوچولوی شهر طائف سنگ و چوب دست شون گرفتند و به طرف پیامبر پرتاب کردند.پیامبر ما خیلی مهربون بودند وگرنه زدن دو تا بچه کاری نداره.پیامبر ما بچهها رو نمیزدند و باهاشون بد رفتاری نمیکردند.
اون بچهها، با چوب و سنگ و خاک و ... دنبال پیامبر و یاران پیامبر کردند تا ایشون رو از شهر طائف بیرون کردند .دل پیامبر خیلی شکست و حال پیامبر خیلی پریشون بود. ایشون خیلی ناراحت بودند و از این روز به عنوان یکی از تلخ ترین روزهای عمرشون یاد کردند.
بلاخره، پیامبر و یارانشون رفتند و رفتند تا به یک باغ انگور رسیدند. اونجا پیامبر روی زمین نشستند تا چند دقیقهای استراحت کنند. از طرف دیگه، سنگها و چوبهایی که به طرف ایشون پرت کرده بودند باعث شده بودند بدن پیامبر زخمی و پاهاشون خونی بشه. پیامبر نشستند و مشغول بستن پاشون شدند که یک غلامی پیش پیامبررفت. بچهها غلام یعنی بَرده، یعنی یک کسی که باید به رئیس خودش خدمت و به حرفهاش گوش میکرد.
اون غلام پیش پیامبر رفت و یک ظرف انگور برای ایشون برد. پیامبر خدا که ظرف انگور رو دیدند از اون غلام تشکر کردند و بسم الله الرحّمن الرحّیم گفتند تا انگور رو نوش جان کنند.
غلام که بسم الله رو شنید توی فکر رفت. بچهها، اون غلام مسیحی بود و کافر نبود. بعد پیامبر رو کردند به غلام و پرسیدند: اهل کدوم شهری؟ قبلا کجا زندگی می کردی؟
غلام به پیامبر خدا گفت: من قبلا در سرزمین نینوا زندگی می کردم .
پیامبر خدا لبخندی زدند و گفتند: نینوا ! سرزمین برادرم حضرت یونس .
غلام تا اسم حضرت یونس رو شنید تعجب کرد و به پیامبر گفت: شما اسم یونس پیامبر رو از کجا میدونید؟
حضرت محمد که این سؤال غلام رو شنیدند لبخندی زدند و بهش گفتند: من هم پیامبر خدا هستم. من هم مثل حضرت یونس پیامبر خدا هستم. برای همین خدا قصهی حضرت یونس رو برام تعریف کرده و من ماجراش رو می دونم .
بعد هم پیامبر قصهی حضرت یونس رو برای غلام تعریف کردند که اون غلام لبخند زد و خوشحال شد وهمونجا اعلام کرد و گفت: شما راست میگی. من میخواهم به شما ایمان بیارم و مسلمون بشم
پیامبر گفتند: راهش آسونه. باید شهادتین بگی. یک بار بگو اَشْهَدُ اَنْ لا الِهَ اِلَّا الله یک بار دیگه هم بگو اَشْهَدُاَنَّ مُحَمَّدً رَسُولُ الله. دیگه مسلمون میشی .
غلام هم شهادتین رو گفت و همونجا مسلمون شد.
بچهها، غلام ظرف انگور رو که پیامبر نوش جان کرده بودند برداشت و پیش صاحبش برد.صاحب غلام که دید غلام نشسته و با پیامبر صحبت میکنه و دست و پاهای پیامبر رو می بوسه با ناراحتی بهش گفت: ای جوانک! این مرد کی بود؟ چرا دستش رو بوسیدی؟ چرا پایش رو بوسیدی؟ اون کی بود که تو این کار رو کردی؟ غلام گفت: اون آقا، رسول و پیامبر خدا بودند .
صاحب غلام که این رو شنید اخمی کرد و با عصبانیت گفت: دروغ میگه، همهی حرفهای این پیامبران الکی است. کی گفته اون پیامبر هست؟ خدایی وجود نداره . غلام که این رو شنید هیچی نگفت، چون اگه یک چیزی میگفت صاحبش کتکش میزد و اذیتش می کرد ؛ اما توی دلش به پیامبر خدا ایمان آورد و مسلمون شد.
بچهها، تمام سفر پیامبر فقط یک فایده داشت و اون هم مسلمون شدن اون غلام بود. پیامبر خدا خیلی خوشحال بودند. چرا؟ چون توی اون سفرشون یک نفر به راه راست هدایت شده بود و راه درست زندگی کردن رو یاد گرفته بود.
خلاصه بچهها، پیامبر خدا راه افتادند و به طرف مکه برگشتند که بین راه یک عدهای با پیامبر آشنا و مسلمون شدند. یک عدهای که خیلی قصهاش جذاب و شنیدنیه که قسمت بعد براتون تعریف می کنم.
مسلمان شدن اجنه رایگان
🟢 ماجرای جالب مسلمان شدن گروهی از اجنه با شنیدن قرآن📜
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای سفر پیامبر خدا و دو، سه تا از یارانشون به شهر طائف رو تعریف کردم و براتون گفتم که پیامبر خدا توی اون سفر فقط تونستند یک برده رو به راه راست هدایت کنند و پیامبر خدا بهخاطر هدایت شدن همین یک نفر خیلی خوشحال بودند ؛ اما بچهها، بعد از اینکه پیامبر خدا از شهر طائف برگشتند، و به طرف شهر مکه راه افتادند. همون شهری که خونه و زندگی پیامبر داخل اونجا بود.
- سرزمین نخله
پیامبر خدا به همراه امام علی علیه السلام و یکی دیگر از یارانشون، چند روزی توی راه بودند تا اینکه یک شب برای استراحت، به یک منطقهای بهنام نخله رسیدند. منطقه نخله، نزدیکی های شهر مکه بود، یعنی پیامبر اگه یه روز دیگه راه میرفتند، به مکه میرسیدند. اون زمان که اینطوری نبود سوار ماشین بشن و با سرعت زیاد راهها رو برند. نه، مجبور بودند چند روز توی راه باشند. چند روز پیادهروی کنند تا از یه جایی به یک جای دیگه برسند.
خلاصه، پیامبر خدا اون شب توی منطقه نخله مشغول استراحت شدند. ایشون از صبح کلی راه رفته بودند و حسابی خسته شده بودند. برای همین پیامبر مشغول استراحت شدند و چند ساعتی خوابیدند. بعد از اینکه پیامبر خدا چند ساعتی استراحت کردند، نیمههای شب بود که بیدار شدند.
بچهها، پیامبر ما عادت داشتند نیمههای شب از خواب بلند میشدند ، تا نماز شب بخونند. نماز شب یک نمازیه که خوندنش واجب نیست ، یعنی لازم نیست همه بخونند؛ اما انسانهایی که نماز شب بخونند به مقامهای خیلی بالایی میرسند. پیامبر خدا از اون لحظهای که به پیامبری رسیدند تا آخر عمرشون، هر شب بلند میشدند و نماز شب رو میخوندند. اون شب پیامبر خدا از خواب بلند شدند تا نماز شب شون رو بخونند.
پیامبر چند رکعتی نماز شب خوندند و بعد هم طبق عادتی که داشتند شروع به خوندن قرآن مجید کردند.
بچهها، پیامبر خدا هر شب، چندین آیه قرآن میخوندند. اون آیاتی که بر پیامبر نازل شده بود رو با صدای بلند و زیبای خودشون تلاوت میکردند ؛ اما اونشب با شبهای قبل یه فرق مهم داشت. شبهای قبل که پیامبر قرآن میخوندند، مردم مسلمان اطراف خونه پیامبر میاومدند تا آیات قرآن رو بشنوند. گاهی اوقات هم این کافرها و مشرک ها، یواشکی میاومدند تا این آیات بشنود ؛ اما اونشب یک گروهی اومدند آیات پیامبر رو بشنوند که دیده نمیشدند. یک گروهی که انسان نبودند، حیوان هم نبودند، یک گروهی که معروفند به گروه اجنه بودند .
بچهها، جن یه موجودیه مثل فرشتهها دیده نمیشه، اما واقعیه، ولی کاری بهکار انسانها نداره، هیچ آزاری به انسانها نمیتونه برسونه. خدا بهش اجازه نداده. اما توی بعضی از جاها، بعضی از مناطق زندگی میکنند. معمولاً هم توی شهرهایی که انسانها زندگی میکنند، نیستند. توی جاهای دیگه ایند ، برای این که اینها حق ندارند به انسانها نزدیک بشند.
پیامبر خدا ، توی شهر نبودند و در منطقهای بیابانی بودند. اونجا داشتند قرآن میخوندند که یک گروه از این جنی ها اومدند و نزدیک پیامبر نشستند و آیات قرآن رو گوش دادند. بچهها، این جنها وقتی آیات قرآن رو شنیدند، خیلی خوشحال شدند، آخه اوناها سریع فهمیدند که این آیات آسمانیه، یعنی یه انسان عادی اینها رو نگفته و از جانب خداست. برای همین اون جنها، فوراً از پیش پیامبر بهطرف قوم و قبیله خودشون رفتند تا این خبر خیلی مهم رو به بقیه هم بدن و به قبیله ی خودشون گفتند که : یک پیامبری اومده که آیات آسمانی قرآن رو میخونه . این جنها ، همونجا ایمان آوردند. همونجا مسلمان شدند. آره خب، جنی ها هم مثل انسانها حق انتخاب دارند، حق اختیار دارند، میتونند انتخاب کنند که مسلمان باشند یا مسلمان نباشند.
این گروهی که پیش پیامبر اومدند و آیات قرآن را شنیدند. همون شب مسلمان شدند و بعد هم بهطرف قبیله شون رفتند و اونها رو دعوت به اسلام کردند.
بعد از این ماجرا بود که جبرئیل امین، این فرشته خدا، از آسمون پیش پیامبر اومد ، پیامبر خدا که جبرئیل رو اونجا دیدند، بهش سلام کردند و شروع کردند با جبرئیل صحبت کردن. جبرئیل به پیامبر یه خبر خیلی مهم داد. چه خبری؟ همین خبری که شما الان شنیدید. جبرئیل به پیامبر گفت : ای رسول خدا، چند دقیقهی پیش، یک گروهی از اجنه اومدند و آیات قرآن را شنیدند و مسلمان شدند و خداوند من رو مأمور کرد تا یک سوره جدید برای شما نازل کنم. اسم این سوره چیه بچهها؟ بگید ببینم؟ اونهایی که قرآن میخونید، اون هایی که با قرآن دوستید و روزی چند آیه قرآن می خونید، بگید ببینم اسم این سوره چیه؟ آفرین، اسم این سوره، سورهی مبارکهی الجن، این سوره بر پیامبر نازل شد و خداوند اونجا درمورد اجنه صحبت کرد. جبرئیل امین این آیات قرآن رو با اون صدای زیباش برای پیامبر خوند.
خلاصه بچهها بعد از این ماجرا، پیامبر خدا به همراه امام علی و یار دیگرشون راه افتادند و بهطرف شهر مکه اومدند. بعد از اینکه پیامبر به شهر مکه رسیدن، این مشرکها و کافرها متوجه شدند که پیامبر به شهر طائف رفتند ، برای همین دوباره شروع کردند به اذیت کردن پیامبر خدا، شروع کردند به مسخره کردن پیامبر خدا. الهی من فدای پیامبر بشم که بهخاطر هدایت کردن من و شما، بهخاطر اینکه من و شما خوشبخت بشیم و زندگی درستی بکنیم و به بهشت بریم ، اینهمه سختی کشیدند، این همه رنج کشیدند و دشمنانشون اذیتشون کردند.
ولی بچهها اذیت و آزارهای مشرکین خیلی طول نکشید، یه اتفاقی افتاد که باعث شد پیامبر خدا تصمیم بگیرند از شهر مکه بهطرف شهر یثرب برند. یک اتفاقی که ادامهاش باشه برای قسمت بعد....
دیدار با مردم یثرب رایگان
🟢ماجرای سفر مردم یثرب به مکه برای مشورت با سران قریش👳🏾
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای مسلمان شدن گروهی از اجنه رو تعریف کردم و براتون گفتم که این اجنه وقتی آیات قرآن رو از زبان پیامبر شنیدند همونجا ایمان آوردند و بعد هم به طرف قوم و قبیله خودشون رفتند و براشون ماجرای اسلام رو تعریف کردند و گفتند که یه پیامبر جدیدی ظهور کرده که یک آیات آسمانی میخونه و از قومشون دعوت کردند تا اونها هم مسلمان بشن. بعد هم براتون گفتم همونجا بود که جبرئیل امین این فرشته بزرگ خدا از آسمون روی زمین اومد و سوره مبارکه جن رو به پیامبر خدا آموزش داد ؛ اما بچهها، بعد از اینکه پیامبر خدا ، به شهر مکه برگشتند، این مشرکها و کافرها، این ابوسفیان و ابوجهل و ابولهب ها شروع به اذیت پیامبر و مسلمونها کردن.
بازگشت به مکه
پیامبر خدا هم دیگه عموی بزرگشون حضرت ابوطالب رو از دست داده بودند. اون عمویی که همیشه از پیامبر دفاع میکرد و نمیگذاشت کسی دستش به پیامبر برسه و همسر مهربون و فداکارشون حضرت خدیجه رو هم از دست داده بودند. همون همسری که جان و مالش رو در راه اسلام و در راه پیامبر خدا خرج کرد. پیامبر خدا که تنها و بیپناه شدند، دست هاشون رو به طرف آسمون بردند و با خدا صحبت کردند. از خدا خواستند که کمکشون کنه.
آره خب بچهها، ما مسلمونها هم باید همینطور باشیم. باید هر وقت هر چیزی میخواهیم، بریم اول در خونه خدا و اول با خدا صحبت کنیم، درد و دلامون رو باید ببریم به خدا بگیم. چون خدا صدای ما رو میشنوه و ما رو خیلی دوست داره، خدا ما رو از مامانمون بیشتر دوست داره. باورتون میشه از مامانتون خدا شما رو بیشتر دوست داره! خدا صداتون رو میشنوه، جوابتون رو میده، کارتون رو راه میاندازه ، خدا خیلی مهربونه....
پیامبر دستاشون رو به آسمون میبردند و از خدا میخواستند که کمکشون کنه، که نجاتشون بده. پیامبر خدا میخواستند یه شهری پیدا کنند که توی اون شهر با خیال راحت اسلام رو به مردم معرفی کنند و دستورات اسلام رو اجرا کنند. بچه ها ، دستورات اسلام اینطوری نیست که فقط بشنوی، باید عمل کنی. پیامبر خدا نیاز داشتند یک جایی باشه که مردم ایشون رو قبول داشته باشند تا پیامبر اسلام رو اجرا کنند. مردم ببینند اسلام چقدر خوبه و چقدر زندگیهاشون رو قشنگ میکنه.
خلاصه بچهها، پیامبر خدا این دعاها رو میکردند که توی یه شهری نزدیکیهای شهر مکه، یعنی شهر یثرب یه اتفاقاتی داشت میافتاد. یه اتفاقاتی که باعث شد بزرگان یثرب به طرف مکه سفر کنند . چه اتفاقاتی؟ چی شد؟
اختلافات اوس و خزرج
بچهها، توی شهر یثرب دوتا قبیله ی خیلی بزرگ بهنام اوس و خزرج زندگی میکردند. این دوتا قبیله همیشه با هم دعوا و اختلاف داشتند. هیچوقت آب شون توی یه جوی نمیرفت. از طرف دیگه، تو یثرب یک گروهی هم بودند که یهودی بودند. این یهودی ها همیشه میخواستند بین اوس و خزرج دعوا باشه. چرا؟! چون این یهودیان اعتقاد داشتند باید تفرقه بندازی تا مردم به حرفت گوش بدن، چون اگه مردم متحد بشند و یک دست و یک دل بشن ، نمیتونستند کاری بکنند . این یهودی ها، برای همین همیشه بین اوس و خزرج دعواهای الکی درست میکردند؛ اما بچهها، این قبیله اوس و خزرج که به جون هم میافتادند، که بزن بزن شروع میکردند، اینقدر همدیگه رو با شمشیر و نیزه و سنگ و چوب میزدند که بعد از این جنگ یک عالمه نفر از قبیله اوس کشته میشدند، یک عالمه نفر هم از قبیله خزرج. سر هیچی و هیچی، بیخود دعوا میکردند. این قبیله اوس و خزرج تصمیم گرفتند به مکه بیان و با بزرگان قریش صحبت کنند که اونها بیان براشون و دعواها و اختلافات شون رو حل کنند.
اما بچهها، اونها که نمیدونستند بزرگای قریش یعنی ابوسفیان، ابولهب، اینها خودشون بی عقل ترین ها هستند، دیگه بالاخره امید داشتند..... برای همین چندنفری سوار شتر شدند و از شهر یثرب راه افتادند و بهطرف شهر مکه اومدند.
ملاقات با بزرگان اوس و خزرج
پیامبر خدا رسم داشتند، عادت داشتند هر کسی که تازه به شهرشون وارد میشه و غریب بودن ازشون مهماننوازی میکردند، تحویلش میگرفتند، بهشون احترام میگذاشتند و در کنار اینها پیامبر دینشون رو هم به اون افراد معرفی میکردند. این افراد یثربی که وارد مکه شدند، پیامبر رو دیدند که یکجا نشستهاند و مسلمونها دور ایشون اند، پیامبر خدا داشتند آیات قرآن رو برای مسلمونها میخوندند. توی همین حال بود که یه دفعه ابوسفیان از راه رسید و فهمید که این مردم یثرب توجه شون به پیامبر جلب شده، یعنی دارن به پیامبر نگاه میکنند. برای همین ابوسفیان همونجا اول کار به این بزرگان یثرب گفت : میبینم که به محمد بن عبدالله نگاه میکنید. او دیوانه، است حرفهایی میزند که هیچیک از ما قبول نداریم. او فکر میکند پیامبر خدا شده، ما او را قبول نداریم، ما او را ترک کردهایم و با او هیچ کاری نداریم. نبینم بروید سراغ او که او شما را هم گول بزنند. کلام او جادو است، انسانها را سحر میکند.
بچهها، این بزرگان یثرب که این رو شنیدند، پیش پیامبر نیومدند که حرفهای ایشون رو بشنود. چند روزی توی مکه بودند و با ابوسفیان و ابولهب و ابوجهل و همهی این دیوونهها صحبت میکردند، ولی صحبت هاشون به هیچ نتیجهای نمیرسید. چون خود این ابوجهل و ابولهب، آدمهای دیوونهای بودند. یه دیوونه که نمیتونه دعوا رو برطرف کنه.... تا اینکه یه روز تصمیم گرفتند پیش پیامبر برن تا ببینند پیامبر خدا چی میگن . ببیند حرف حساب پیامبر چیه!!!
بچهها، اینها پیش پیامبر اومدن. پیامبر خدا با صدای زیباشون داشتند آیات قرآن رو برای مردم میخوندند و بعد تفسیر آیات رو به مردم میگفتند. مردم یثرب که این آیات رو شنیدند، بعضیهاشون خیلی خوششون اومد، بعضیهاشون توی دلشون ایمان آوردند و بعد هم شروع کردند با پیامبر خدا صحبت کردند و مشکلات شون رو گفتند: ای رسول خدا ما مردمی هستیم که دائماً با هم میجنگیم، ما خسته شدهایم از جنگ و میخواهیم صلح و صفا بین ما شکل بگیرد؛ اما نمیدانیم چگونه؟ نمیدانیم چهکار باید بکنیم؟ میشود شما ما را راهنمایی کنید؟! پیامبر خدا که این رو شنیدند گفتند: به روی چشم، منتها من قبل از این میخوام شما رو به سمت یک چیز خیلی خوب دعوت کنم ، به سمت موفقیت، به سمت خوشبختی. اونها که صحبتهای پیامبر رو شنیدند خوشحال شدند و گفتند : چیه اینکه شما می گید؟ میشه به ما معرفی کنید. پیامبر خدا گفتند : من شما رو دعوت میکنم تا مسلمان بشید. اونها گفتند : مسلمان بشیم یعنی چی کار کنیم؟ یعنی باید چکار انجام بدیم؟ پیامبر خدا شروع کردند به دستورات اسلام رو برای اونها توضیح دادند .
بچه ها، دستورات اسلام انقدر قشنگه که همین الان ما پاشیم بریم تو کشورهای اروپایی، توی آمریکا، اون دور دورها ، به مردم معرفی کنیم خوششون میاد. آخه دستورات اسلام چیز عجیب غریبی که نیست، مثلاً اسلام میگه دزدی نکنید، خب کی این رو قبول نداره؟ اسلام میگه در حق هم دیگه ظلم نکنیم، اسلام میگه روزی چند بار با خدا ارتباط برقرار کنید، با خدا صحبت کنید، نماز بخونید. اسلام میگه به بزرگترهاتون احترام بگذارید، به مامان باباتون احترام بگذارید، حرفهای بدی که نمیزنه. حرفهای خیلی قشنگیه.
مسلمان شدن مردم یثرب
پیامبرخدا همین ها رو به این مردم یثرب گفتند، اونها خیلی خوششون اومد. چند نفرشون ایمان آوردند و گفتند: ما از امروز مسلمونیم و میخوایم دین شما رو به مردم شهرمون یثرب معرفی کنیم. چطور باید این کارو بکنیم ؟
پیامبر خدا گفتند : من یکی از یارانم رو که جوون خیلی خوبیه و شایسته ایه، با شما به طرف شهر یثرب میفرستم. اونجا برای شما آیات قرآن رو تلاوت کنه و بخونه تا مردم شما با دین اسلام آشنا بشن . اینها هم گفتند: عالیه، این بهترین چیزه. بعد هم مردم یثرب بههمراه اون یار پیامبر که اسمش مُصعب بود ب هطرف شهر خودشون یثرب راه افتادند و برگشتند.
بچهها، خیلی طولی نکشید که یک اتفاقات فوقالعاده خوب رخداد. اتفاقاتی که باعث شد تعداد خیلی زیادی از مردم یثرب مسلمان بشن و ادامه اش باشه برای قسمت بعد....
بیعت مردم یثرب رایگان
🟢ماجرای بازگشت مردم یثرب به مکه🕋 برای بیعت با رسول خدا(ص)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای سفر بزرگان یثرب به شهر مکه رو گفتم و براتون تعریف کردم که این بزرگان پیش ابوجهل، ابوسفیان و ابولهب رفتند؛ اما هیچ کدومشون نتونستند براشون کاری کنند، تا اینکه پیش پیامبر خدا رفتند ، حضرت محمد مصطفی آیات قرآن رو برای اونها خوندند و اونها از این آیات خوششون اومد و یه عدهایشون همونجا به دست پیامبر مسلمان شدند. بعد از این ماجرا پیامبر خدا یکی از یاران خوبشون رو به نام مصعب به طرف شهر یثرب فرستادند.
پیامبر مصعب رو فرستادند و بهش گفتند: اونجا برای مردم آیات قرآن رو بخون. بگذار مردم خودشون تصمیم بگیرند که چه دینی میخوان داشته باشند. مصعب هم به همراه این مردان یثربی بهطرف شهر زیبا و خوشآب و هوای یثرب رفت. مصعب که وارد اونجا شد، شروع کرد برای مردم آیات قرآن رو تلاوت کردن. مصعب صدای قشنگی هم داشت، آیات قرآن هم که خیلی زیبا بودند. مصعب، آیات رو با یه صدای زیبا و دلنشین میخوند و مردم شهر یثرب با شنیدن این آیات دستهدسته ایمان میآوردند.
آره بچهها، شما خودتون رو نبینید که زبانتون فارسیه و قرآن رو خوب متوجه نمیشین، اونهایی که زبانشون عربیه و قرآن رو متوجه میشن ، هنوز که هنوزه، اینقدر قرآن براشون شیرین و دلنشینه که نگو، چه برسه به اون زمان. اون زمانهای قدیم نه سینمایی بود و نه این همه تلویزیون و گوشی. اصلاً مردم اینقدر چیزهای جذاب نمیدیدند. اینقدر سرگرمی نداشتند..
آیات قرآن داخلش قصه داشت، داخلش درمورد بهشت و جهنم صحبت میکرد، آیات قرآن درمورد آیندهها صحبت میکرد، برای مردم خیلی چیز جذابی بود. قرآن به مردم روش درست زندگی کردن رو آموزش میداد
بچهها، البته هنوزم آموزش میدهد و اگر شما بخواهید درست زندگی کنید باید قرآن بخونید و باید به دستورات قرآن عمل کنید.
خلاصه بچهها، مصعب برای مردم آیات قرآن رو میخوند و مردم دستهدسته ایمان میآوردند. اما برای اینکه همه مردم ایمان بیارند، نیاز به یک کار خیلی مهم بود. چه کاری؟! مصعب باید بزرگان قبیله رو مسلمان میکرد یعنی کاری میکرد تا بزرگان اوس و خزرج هم قبول کنند که اسلام بهتره.
بچهها یکبار مصعب به همراه چند نفر از جوونهای یک قبیلهای، پیش بزرگ اون قبیله رفت. بزرگ قبیله که مصعب رو دید با ناراحتی بهش گفت: اینجا چه میخواهی که آمدهای؟ نکند میخواهی من رو هم فریب دهی و من هم مسلمان شوم؟
مصعب بهش گفت: نه من نیومدم شما رو مجبور کنم. من فقط اومدم چند تا از آیههای قرآن رو برای شما بخونم. اگر دوست داشتید اسلام رو قبول کنید ، اگر هم دوست نداشتید من مجبورتون نمیکنم.
خلاصه بچهها، مصعب شروع کرد با اون صدای زیباش چند تا از آیههای قرآن رو برای این پیرمرد و این بزرگ قبیله خوندن.
"تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَهُوَ عَلَى كُلِّشَيْءٍقَدِيرٌ
الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَهُوَالْعَزِيزُالْغَفُورُ"
بچهها، آیات قرآن کار خودش رو کرد. آیات زیبای قرآن باعث شد تا این بزرگ قبیله همونجا دلش بلرزه و اعلام کنه که من میخوام مسلمون شم. این بزرگ قبیله از مصعب پرسید: ای جوان اگر بخواهم به این دینی که می گویی در بیایم باید چه کنم؟
مصعب بهش گفت: هیچ کار سختی نیست. اولا باید شهادتین رو بگی، دوماً باید بری و بدنت رو تمیز کنی و یک لباس تمیز بپوشی تا نماز بخونیم.
بچهها این پیرمرد تا اون موقع اصلاً نمیدونست نماز چیه؟ اصلاً اون زمان اینقدر بهداشت رو رعایت نمیکردند. آره، والا، بهداشت بعد از اسلام بود که اینقدر فراگیر شد. دستورات اسلامه که اینقدر مردم رو پاکیزه کرده. دستورات اسلامه که به مردم میگه برین خودتون رو کامل بشورید و اسلام ، اسم این کار رو غسل میگذاره ، برای هر بار نماز خوندن میگه وضو بگیر یعنی خودتون رو باز هم بشورید. دستورات اسلامه که میگه اگه لباستون نجس باشه نمازتون قبول نمیشه. آره والا، این اسلامه که مردم و با نظافت آشنا کرد، با پاکیزگی آشنا کرد.
این پیرمرد رفت و بدنش رو شست و لباس پاک و تمیز پوشید، بعد هم برای خوندن نماز آماده شد.
بچهها، مصعب این پیرمرد رو هم مسلمان کرد و تمام افراد قبیلهاش مسلمان شدند.
- بیعت عقبه
بعد از این ماجرا خبر به پیامبر رسید که مصعب گل کاشته. مصعب تونسته کلی از من مردم یثرب رو مسلمون کنه و بچهها درست یکسال بعد مردم یثرب یه تعداد خیلی زیادی، شصت هفتاد نفر، راه افتادند و بهطرف مکه رفتند تا اینبار دستهجمعی با پیامبر بیعت کنند. دفعه قبلی تعدادشون کم بود؛ اما اینبار با تعداد زیادتری به شهر مکه رفتند تا با پیامبر خدا بیعت کنند و به ایشون اعلام کنند که آمادهی این هستند که پیامبر خدا بهطرف شهرشون برند.
مردم یثرب ، مخفیانه به شهر مکه اومدند ، تعدادشون خیلی زیاد بود ؛ اما به شکل مخفیانه در جاییکه دیگران نمیدیدند با پیامبر خدا صحبت کردند. بچهها ، تو تاریخ به این بیعت مردم با پیامبر بیعت عقبه میگن .
عقبه اسم یک جایی بود، سال قبلش که اینها با پیامبر بیعت کردند بهش عقبه اول میگن. و به سال بعدی که پیش پیامبر اومدند بهش عقبه ثانی یا عقبه دوم میگن.
خلاصه اینها پیش پیامبر خدا اومدن و پیامبر خدا آیات جدیدی که بر ایشون نازل شده بود رو برای این مردم اهل یثرب تلاوت کردند. بعد از این مردم یثرب خیلی خوشحال بودند، به پیامبر خدا گفتند: ای رسول خدا ما از شما دعوت میکنیم تا به شهر ما بیایید و آنجا دین خدا را به همه مردم حجاز برسانید. ما آمادهایم تا از شما دفاع کنیم و به شما کمک کنیم.
پیامبر خدا بهشون گفتند: تا کجا پای کار من هستید؟ تا کجا پای من میمونید؟ چون اگر من به شهر شما بیایم ، اهل مکه و قریش، قطعاً با شما میجنگند، شما تا کجا هستید؟
مردم یثرب به پیامبر خدا گفتند: تا آنجا که خون قلبمان را در راه شما بدهیم. ما جانمان را برای شما میدهیم ای رسول خدا.
بچهها، پیامبر خدا که این رو شنیدند خوشحال شدند. لبخند روی صورت زیباشون اومد. بعد هم پیامبر خدا دوباره با این مردم بیعت کردند ؛ ولی اینبار پیامبر دوازده تا جانشین از طرف خودشون به شهر یثرب فرستادند. دفعه قبلی پیامبر فقط یه نفر رو فرستاده بودند. تازه اون جانشین نبود،اون مُبلغ بود. اومده بود آیات قرآن رو بخون؛ اما اینبار پیامبر دوازده تا جانشین به طرف شهر یثرب فرستادند و بعد هم خودشون کمکم آماده شدند تا به طرف شهر یثرب برن که اتفاقاتی پیش اومد که ادامهاش باشه برای قسمت بعد....
لیلة المبیت رایگان
🟢ماجرای نقشه کافران برای قتل پیامبر خدا و جان فداییِ ...😱😰
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای قرآن خوندن های مصعب رو تعریف کردم و براتون گفتم که این جوون با آیات قرآنی که برای ما مردم شهر یثرب میخوند باعث شد خیلی از اونها مسلمان شدن و متوجه شدن که راه درست زندگی کردن، گوش دادن به دستورات خداست و بعد هم براتون گفتم یک تعدا زیادی از مردم یثرب، به طرف شهر مکه اومدن تا با پیامبر خدا بیعت کنند و از ایشون دعوت کنند تا پیامبر تشریف به شهر یثرب برن.
پیامبر خدا هم بهشون گفتند که: اگه من بخوام بیام جنگ میشه، درگیری میشه، پای کار هستید؟ اونها هم قبول کردند.
خلاصه بچهها، این مردم یثرب بهطرف شهر و دیار خودشون برگشتند. پیامبر خدا هم به مسلمونها اعلام کردند که آماده باشید که میخواهیم هجرت کنیم و از شهر مکه به طرف شهر زیبای یثرب بریم.
مسلمونها که اینو شنیدند خیلیهاشون خوشحال شدند. بالاخره از دست این اذیت و آزارهای مشرکین راحت میشدند ؛ اما بچهها، مسلمونها همه خونه زندگیشون توی شهر مکه بود. چیکار میخواستند بکنند آخه؟ آخه مگه میشه خونه و زندگی و وسایلت رو، همه چی رو بگذاری و بری؟ آره خب نمیشد ، خونه رو بار بزنن که. مثل الان هم نبود یه کامیون بیاد همه وسایلشون رو توی اون بگذارند. نه بابا، اصلاً اینقدر امکانات نداشتند. از طرف دیگه باید مخفیانه و یواشکی میرفتند، اگه کافرها میفهمیدند یه بلایی سرشون میآوردند. باید به بهانه سفر از شهر بیرون میرفتند. خب توی سفر که نمیتونی همه وسایل خونه زندگیت رو بار اسب و شتر کنی. نمیتونی دیگه....
برای همین مسلمونها از خانه و زندگی و وسایلشون گذشتند و به همراه خانواده شون دستهدسته سوار بر اسب و شتر شدند و به طرف شهر یثرب راه افتادند.
پیامبر خدا ، مسلمونها رو میفرستادند وخودشون توی شهر مکه وایستادند تا خیالشون راحت بشه که مسلمونها همگی به طرف شهر یثرب رفتند. بعد از این ماجرا بود که پیامبر خدا تصمیم گرفتند خودشون هم به طرف شهر زیبای یثرب تشریف ببرند.
اما بچهها، اما بچهها، این مشرکین و کافرها، این ابوجهل و ابوسفیان و ابولهب متوجه شدند که پیامبر خدا دارن یه کارایی میکنند. متوجه شدند که مسلمونها دارند هجرت میکنند. اینبار نمیخواستند بگذارند پیامبر خدا از دست شون برند. چون میدونستند اگر پیامبر از شهر مکه خارج بشن و پاشون به شهر یثرب برسه ، دیگه اینها هیچ کاری نمیتونند با پیامبر بکنند. برای همین دور هم دیگه جمع شدند تا مشورت کنند و تصمیم بگیرند که پیامبر خدا رو چی کار کنند.
یه نفرشون پیشنهاد داد و گفت: به نظر من بهترین کار این است که محمد را زندانی کنیم. ما نباید بگذاریم او از شهر بیرون برود. باید او را بگیریم و درون زندانی بندازیم.
اما بچه ها، این پیشنهاد، پیشنهاد خوبی نبود. برای همین یه نفر دیگرشون گفت: چه می گویی دیوانه؟ مگر میشود روز روشن یک بنی هاشمی را درون زندان انداخت؟ فکر میکنی حمزه ما رو ول میکند؟ بنیهاشم میآید خون ما را میریزد تا محمد را آزاد کند. چه می گویی تو؟
نفر بعدیشون پیشنهاد داد و گفت: بهنظر من باید محمد را بکشیم. ما هیچ راه دیگری نداریم. باید او را بکشیم و با بنیهاشم وارد جنگ بشویم.
اما بچهها جنگ با بنیهاشم کار آسونی نبود. بنیهاشم پر بود از جوونهای دلاور، جوونایی که قوی و قدرتمند بودند و از هیچی نمیترسیدند. برای همین نمیشد که پیامبر خدا رو مستقیم بکشند. بنی هاشمیان دمار از روزگار این کافرها درمیآوردند. حالا کافران و مشرکان نمیدونستند چیکار کنند!! نمیدونستند چه نقشهای بریزند. نمیدونستند چطوری با پیامبر خدا مبارزه کنند !!
تا اینکه یک پیرمرد یک پیشنهاد داد. یک پیرمردی که بقیه نمیشناختنش. چهرهاش خیلی آشنا نبود، نمیدونستند اهل کجاست؛ اما پیشنهادش خیلی پیشنهاد خوبی بود. اون پیرمرد گفت : بهنظر من باید از هر قبیلهای چندین نفر بیایند و همگی با هم برویم و محمد را بکشیم. آن موقع است دیگر بنیهاشم نمیتواند وارد جنگ شوند. با چه کسی میخواهد بجنگد؟ با کدام قبیله ؟ مگر بنیهاشم چقدر جوان دارند؟
این بهترین پیشنهادی بود که میتونستند بدند؛ اما بچهها، میدونید کی بود پیشنهاد داد؟!
این پیشنهاد رو کسی جز شیطان نمی تونست بده . شیطان بود که اون روز بین کافرها و مشرکها اومد و بهشون این پیشنهاد رو داد. مشرکان که این رو شنیدند، همگی تأیید کردند. همگی گفتند این بهترین پیشنهاده و ما باید این کار رو بکنیم. برای همین تصمیم گرفتند از هر قبیلهای چند نفر شمشیر به دست بگیرند و نصفهی شب اون موقعی که پیامبر خدا در حال استراحت هستند، داخل خونه پیامبر بریزند و پیامبر خدا رو به شهادت برسونند.
ولی بچهها، پیامبر یه پشتیبان خیلی بزرگ داشت، یک پشتیبانی داشت که نمیگذاشت نقشهی کافران و مشرکان به نتیجه برسد. این پشتیبان کسی جز خداوند متعال نبود. خداوند از طریق جبرئیل به پیامبر این خبر رو رسوند که مشرکها چه نقشهای کشیدند. جبرئیل به پیامبر نقشه مشرکان رو گفت ، به پیامبر گفتش که اینها چه شبی میخواند به خونه شما حمله کنند. برای همین پیامبر خدا هم یه نقشه کشیدند. نقشه پیامبر چی بود؟ شاید خیلیهاتون شنیده باشید.
پیامبر تصمیم گرفتند یک نفر رو به جای خودشون توی خونهشون بگذارند و او در رختخواب پیامبر مشغول استراحت بشه تا این کافران و مشرکان فکر کنند که پیامبر هستند و حمله کنند؛ اما پیامبر خدا به شکل مخفیانه فرار کنند. دقیقاً همینطور شد بچهها. توی اون شب پیامبر خدا به شکل مخفیانه از خونهشون بیرون اومدن و به طرف یثرب رفتند. البته این کافران و مشرکان اونجا هم بودند ولی پیامبر خدا یک آیه زیبا از قرآن کریم خوندند و چشماشون توی اون تاریکی پیامبر رو ندید. اون آیه چه آیه ای بود؟ آفرین، بعضیها بلدند. آیهی
"وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ "
حالا بگید ببینم، این آیه تو کدوم سوره قرآنه؟
خلاصه، پیامبر خدا اون شب حرکت کردند و به طرف یثرب رفتند. یکی از یاران پیامبر هم همراهشون بود. یکی از یارایی که اسمش ابوبکر بود. این یار پیامبر هم کنار ایشون بود.
امام علی علیه السلام توی جای پیامبر خوابیدند. این مشرکها نصفههای شب بود که یک دفعه همگی به طرف خونه پیامبر حمله کردند. در خونه پیامبر رو با لگد کنار زدند و داخل خونه پیامبر ریختند. با شمشیرهاشون بالای سر پیامبر رفتند. خواستن ایشون رو به شهادت برسونند که یه دفعه، یه نفری ملافه رو کنار زد و دید آقای ما امام علی علیه السلام اونجا مشغول استراحتند. این مشرکها که چشمشون به امام علی افتاد ، عصبانی شدند و فریاد زدند و گفتند: محمد کجا رفته است ؟ تو اینجا چه میکنی پسر ابوطالب؟ مگر جای خواب تو اینجاست؟ چرا خانهی پدرت نیستی؟ اینجا چه میکنی؟ محمد کجا رفت؟ زود باش بهم بگو؟
امام علی گفتند: مگه پیامبر رو به من سپرده بودید که سراغش رو از من میگیرید؟ چه میدونم. پیامبر بیرون رفتند ، من جاشون خوابیدم.
مشرکان عصبانی شدند و بچهها فریاد زدند و گفتند: تو میدانی، تو میدانی محمد کجاست. جای او را به ما بگو وگرنه جانت را میگیریم امام علی گفتند: شما جون من رو برای چی میخواید بگیرید؟ چیکار به من دارید؟ من خوابیده بودم. چیکار به شما دارم؟»
بچه ها هر کار کردند امام علی جای پیامبر رو نگفتند که نگفتند. این مشرکها دیگه تیرشون به سنگ خورده بود. نقشهها شون نقش بر آب شده بود. نمیدونستند چکار کنند؟ پیامبر خدا هم اونشب به همراه اون یارشون بهطرف شهر یثرب رفتند.
ماجراهای بین راه و رسیدن پیامبر به شهر یثرب باشه برای قسمت بعد....
تعقیب کردن پیامبر ص رایگان
🟢ماجرای گشتن🧐 کافران به دنبال پیامبرخدا و معجزهی خداوند
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای جان فدایی های آقامون امیر المؤمنین امام علی علیه السلام رو تعریف کردم و براتون گفتم که این کافران و مشرکان که متوجه شدند امکان داره پیامبر خدا از شهر مکه به طرف شهر یثرب برند ، دور همدیگه جمع شدند و تصمیم گرفتند که نصفههای شب، اون موقعی که پیامبر خوابند. ایشون رو به شهادت برسونند؛ اما بچهها ، امیر المؤمنین امام علی علیه السلام حاضر شدند جای پیامبر بخوابند تا این مشرکها فریب بخورند و فکر کنند پیامبر توی جای خودشون هستند.
خلاصه، بعد هم گفتم اینها روی سر امام علی ریختند و با عصبانیت پرسیدند پیامبر کجا رفته؟ پیامبر کجاست؟
امام علی گفتند: من هم نمیدونم. راست میگفتند چون چند تا راه به سمت یثرب بود، اونها از کجا میدونستند پیامبر از کدوم راه رفتند.
اما بچهها پیامبر خدا، اون شب به همراه یکی از یاران شون که اسمش ابوبکر بود ، به طرف یثرب رفتند. البته از راه اصلی هم نرفتند. چرا؟ چون امکانش خیلی زیاد بود مشرکها ، پیامبر رو پیدا کنند و ایشون رو همونجا وسط راه به شهادت برسونند. برای همین پیامبر خدا به همراه اون یارشون از یه راه فرعی رفتند. ولی مشرکها چند گروه شدند و همون شب دنبال پیامبر کردند. هر کدوم از یه راه میرفتند،میخواستند حتماً به پیامبر برسند و ایشون رو به شهادت برسانند.
بچهها پیامبر خدا متوجه صدای پای اسبهای اونها شدند و فهمیدن که اونها همین نزدیکیها هستند و الان که برسن . پیامبر به همراه اون یارشون داخل یک غاری رفتند و مخفی شدند. این مشرکان از راه رسیدند با دقت به همهجا نگاه میکردند تا اینکه یکمرتبه چشمشون به یک غار افتاد. با خودشون گفتند: احتمال زیاد محمد همینجا مخفی شدهاست میرویم تا او را گیر بیاریم.
این مشرکها به طرف غار رفتند. وای بچهها خیلی لحظه ترسناکیه؛ اما پیامبر ما آرامِ آرامِ آرام بودند. چرا؟ چون پیامبر می دونستند یک خدایی هست که یاریشون میکنه. پیامبر میدونستند خداوند ایشون رو تنها نمی گذاره. پیامبر میدونستند که خداوند متعال پیامبرانش و بندههای مؤمنش رو یاری میکنه؛ اما اون یار پیامبر خیلی ترسیده بود. بدنش داشت میلرزید. خیلی وحشتناک بود.
اون یار پیامبر همینطوری بدنش میلرزید با خودش میگفت: هر لحظه امکان داره ما رو پیدا کنند و همینجا مارو بکشند.
پیامبر خدا رو کردند به این یارشون و با صدای آروم گفتند: نترس. هیچ اتفاقی نمیافته، خدا با ماست. خدا مراقب ماست.
بچهها این مشرکها نزدیک و نزدیکتر شدند تا اینکه جلوی در این غار رسیدند. خوب حالا به نظرتون، مشرکان چیکار کردند؟! وارد غار شدند؟! پیامبر رو دیدند؟!
بچه ها ، مشرکها دیدند که جلوی در این غار یه تار عنکبوتی زده شده که انقدر قدیمیه که یه کبوتری روی این تار عنکبوتها لونه درست کرده و تخم گذاشته. اصلاً امکان نداشت کسی از این تار عنکبوت بتونه رد شه، اصلاً امکان نداره !!!
ولی بچهها، به اذن خدا و به دستور خدا این عنکبوت ، اون موقع شب این همه تار زد و این کبوتر هم همون موقع اونجا یه لونه درست کرد و تخم گذاشت. آره، بچهها وقتی خدا بخواد کسی رو یاری کنه، اینطوری کمکش میکنه. آخه همهی موجودات عالم، همه درخت ها، آسمونها و زمین، حیوانات همگی بنده های خدا هستند، مخلوقات خدا هستند و تحت فرمان خدا هستند. خداوند اینطوری پیامبرش رو یاری کرد و این مشرکها وقتی این تار عنکبوت و لونهی کبوتر رو دیدند، رو کردند به هم دیگه و گفتند: بعید است که محمدبنعبدالله داخل این غار باشد. بعید است این عنکبوت بتواند در فرصت به این کوتاهی تار بزند. حداقل تار او مال یک ماه است
و دقیقاً همون موقعی که این مشرکان توی اون تاریکی شب داشتند با همدیگه صحبت میکردند، یه نفری سوار اسب اومد و بهشون گفت: محمد بن عبدالله داخل نیست جاهای دیگر رو بگردید.
بچهها این نفر کی بود؟ این یکی از فرشتههای خدا بود که به شکل انسان درآمده بود تا بیاد و جان پیامبر رو حفظ کنه. بچهها، پیامبر خدا سه شبانهروز داخل این غار موندند تا اینکه این مشرکها قشنگ همهجا رو گشتند. همه جا رو، هر سوراخ سمبهای که میدیدند توی این کوهها میگشتند تا شاید پیامبر رو پیدا کنند. کل این مسیر رو تا نزدیکی یثرب رفتند ولی خبری از پیامبر خدا نبود که نبود. این مشرکان سه شبانهروز که گشتند و ناامید شدند، بهطرف شهر خودشون یعنی مکه برگشتند و پیامبر خدا هم به همراه اون یارشون از غار بیرون اومدند و به طرف سرزمین یثرب رفتند.
امام علی علیه السلام توی شهر مکه وایستادند تا امانت هایی که مردم پیش پیامبر داشتند رو بهشون پس بدند. آخه پیامبر ما محمد امین بودند، مردم هر چیز قیمتی شون رو پیش ایشون امانت میگذاشتند، چون مطمئن بودند پیامبر خیانت در امانت نمیکنند. حالا امام علی علیه السلام امانت های مردم رو بهشون برگردوندند و بعد هم به همراه دختر پیامبر یعنی فاطمه زهرا و مادر خودشون یعنی فاطمه بنت اسد و دو سهتا دیگه از خانمها راه افتادندتا به طرف سرزمین یثرب برند.
این مشرکان که متوجه شدند امام علی علیه السلام از مکه خارج شدند و دختر پیامبر رو با خودشون میبرند، فوراً چند نفری سوار اسب شون شدند و به طرف بیرون شهر مکه حرکت کردند تا امام علی رو گیر بیارن و ایشون رو به شهادت برسونند و دختر پیامبر و سایر خانمها رو اسیر کنند؛ اما اینها تا رسیدند، آقای ما امیرالمؤمنین، دست شون رو به طرف شمشیر شون بردند و بیرون کشیدند. این مشرکان تا حالا جنگیدن امام علی رو ندیده بودند، تا حالا قدرت بازوی امیرالمؤمنین رو ندیده بودند؛ اما آقای ما به سمت اونها حمله کردند و چند دقیقهای طول نکشید که امام علی با چند تا ضربه شمشیر اونها رو روی خاک انداختند.
آره، این شروعی بود بر قهرمانیهای امام علی علیه السلام. امام علی تا اون موقع دست به شمشیر نشده بودند و تا حالا اینطوری نجنگیده بودند و یه نفر از مشرکین تونست فرار کنه و رفت و خبر قدرت امام علی رو به بقیه یارانش داد.
امام علی علیه السلام هم به همراه فاطمه بنت اسد مادرشون و فاطمه زهرا دختر پیامبر که اون زمان هنوز همسرشون حضرت زهرا نبود و به همراه این خانمها به طرف شهر یثرب رفتند.
پیامبر خدا هم توی محلهای نزدیکی های یثرب بهنام محله قَبا وایستادند تا امام علی برسن تا به همراه هم دیگه وارد شهر بشن . پیامبر نمیخواستند تنهایی و بدون امام علی وارد شهر یثرب بشن .
ده روزی گذشت تا اینکه امیرالمؤمنین و این خانمهایی که همراهشون بودند، به محله قبا رسیدند همون جایی که پیامبر خدا منتظرشون وایستاده بودند. ادامه قصه و ماجرای ورود پیامبر و امام علی به شهر یثرب و تغییر کردن اسم این شهر و ماجرای ساختن مسجد و جنگهای پیامبر باشه برای قسمتهای بعد ....
موارد مرتبط
قصه زندگی شهید مصطفی صدرزاده
دفتر نقاشی طرح قهرمان حاج قاسم سلیمانی | ۳۰ برگ

ماگ قهرمان شهید حسن طهرانی مقدم طرح 2
قصه زندگی شهید جهان آرا
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.