بچه ها آیا تا حالا از دوران کودکی حضرت علی(ع) قصه شنیدید؟!
ماجرای ایمان آوردن امام علی رو شنیدید؟!
قصه های زندگی امیرالمؤمنین (دوران مکه)
تربیت شدن امام علی(ع) رایگان
ماجرای قحطی بزرگ شهر مکه🕋 و رفتن امام علی(ع) به خانه حضرت محمد(ص)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمتهای قبل براتون ماجرای تولد امیرالمومنین ،امام علی علیه السالم رو به طور کامل و دقیق تعریف
کردم.
گفتم که قبل از تولد و حتی بعد از تولد حضرت چه اتفاقاتی برای شهر مکه و مردمش افتاد.
حدود پنج تا شش سال از تولد امام علی (ع) نگذشته بود که یک قحطی و خشکسالی بسیار بزرگ ،شهر مکه
رو فرا گرفت! به طوری که حضرت ابوطالب که از ثروتمندان مکه بودن ،تبدیل شدن به یکی از فقیرهای
شهر.
البته همه فقیر شدن! چون دیگه بارونی نمیاومد.
میدونید که بچهها،
اگه االن هم بارون نباره ،ما همین نونی که داریم با خیال راحت میخوریم رو دیگه نداریم.
اون زمان هم همینطور بود.
اگه بارون نمیبارید ،دیگه نه درختی رشد میکرد ،نه علفی برای گوسفندا بود که ازش بخورن و نه حتی
گندمی رشد میکرد که بشه باهاش نون درست کنن.
چند سالی بارون نبارید و خشکسالی ،خیلی بزرگ شد.
حضرت ابوطالب فقیر شده بود و اوضاع مالی سختی داشت و از طرفی هم چند تا بچه داشتن و نمیدونستن
باید چیکار کنن.
تا اینکه حضرت محمد (ص) یک تصمیم خیلی مهم گرفتن.
تصمیم گرفتن به همراه دو تا از عموهاشون یعنی عباس و حمزه به سراغ حضرت ابوطالب برن و یک
پیشنهاد بهشون بدن.
حضرت محمد(ص) به حضرت ابوطالب گفتن «:شما که بچه زیاد دارید ،یکی از بچهها رو به من بدید ،یکیش
رو به عباس و یکی رو هم به حمزه.
تا بچههاتون کمتر پیشتون باشن و خرجتون زیاد نباشه .ما از این بچهها نگهداری میکنیم و مثل بچه
خودمون باهاشون رفتار میکنیم».
خالصه...
حضرت ابوطالب با اینکه خیلی بچهها رو دوست داشت اما چون دیگه نمیتونست از اونا نگهداری کنه و
خرجشون رو بده؛
گفت «:اشکال نداره ،پسرم عقیل رو بزارید برام بمونه ،بقیه بچهها رو میتونید ببرید».
عباس عموی بزرگ پیامبر ،طالب رو با خودش برد( .طالب یکی از پسرای حضرت ابوطالب بود)
حمزه ،جعفر رو( .همون جعفرطیار که یک نماز خیلی معروفی هم داره)
و پیامبر خدا هم امام علی (ع) رو به فرزندی گرفتن.
امام علی در خانه پیامبر
امام علی (ع) اون زمان ۶سالشون بود ،که در واقع جای فرزند پیامبر شدن و برای زندگی کردن ،رفتن به
خونهی پیامبر و حضرت خدیجه.
پیامبر خدا از همون قدیمترها خیلی امام علی رو دوست داشت ،اما حاال که امام علی رو به عنوان
فرزندخوندشون آورده بودن ،عالقهشون خیلی بیشتر شد و حسابی تحویلشون میگرفتن.
انقدر پیامبر خدا به امام علی(ع) توجه و رسیدگی میکردن که باعث شده بود امام علی(ع) مثل بچههای
کوچه و خیابون ،که کارهای بد میکردند و رفتارهای زشت انجام میدادن! نباشن و به هیچوجه از این
کارهای بد نکنن.
از طرف دیگه بچهها،
اون زمان پیامبر خدا هنوز به پیامبری نرسیده بودن ،ولی همونطور که قبال براتون گفتم ،جبرئیل امین،
فرشته خدا با پیامبر در ارتباط بود و از همون زمونی که پیامبر کودک بودن ،به ایشون آداب ،رفتار و اخالق
درست رو آموزش میداد.
پیامبر خدا هم هر چیزی که از جبرئیل یاد میگرفت ،از اخالق و رفتار و کارخوب ،رو به امام علی(ع) هم یاد
میداد.
بچهها ،میدونید که قبل از اینکه پیامبر خدا حضرت محمد (ص) به پیامبری برسند ما دورهای داشتیم به
اسم "جاهلیت"
توی اون دوره مردم خیلی کارای بد و اشتباهی میکردن؛
یعنی هر طرف زندگیشون رو نگاه میکردی یک اشتباه داشتن.
مثالً یکی از چیزهای خیلی بد اون دوره این بود که ،اونا بچههاشون رو با کارای خیلی بدی تربیت میکردن.
یعنی به بچه یاد میدادن حرفهای زشت بزنه و اگر زورش به کسی رسید بهش زور بگه و اذیتش کنه،
یا اگه دید میتونه چیزی رو به زور از کسی بگیره ،با صحبت و خواهش ازش نخواد بلکه به زور بگیره.
برای همین بعضی از بچههاشون خیلی بیادب بودن و حرفای زشت میزدن و کارهای بدی میکردن.
مثالً وقتی یک بچه کوچک میدیدن ،اونو میزدن و خوراکیهاش رو میگرفتن یا به بزرگترهاشون حرفای
زشت میزدن.
بلد نبودن احترام بزارن و قشنگ صحبت کنن و خالصه اینکه ادب نداشتن.
بعضیها هم بودن که دختراشون رو زنده به گور میکردن!
یا بعضیای دیگه ،چه کارهایی که نمیکردند!!!
(من قصههاشو به طور کامل تو زندگی پیامبر براتون تعریف میکنم).
پیامبر خدا خیلی خیلی روی تربیت امام علی (ع) حساس بود.
برای پیامبر خیلی مهم بود که امام علی (ع) اون رفتارهای زشت رو یاد نگیره.
به خاطر همین امام علی(ع) از همون بچگیشون حتی یکبار هم حرف زشت نزدن و کار بدی نکردن که
پیامبر خدا ناراحت بشن .برای همین هم پیامبر خدا ،خیلی امام علی رو دوست داشت.
چه عطر خوشی داشتن!!!
میدونید که بچهها...
پیامبر همیشه به خودشون عطر میزدن و همیشه بوی خوبی میدادن و لباسای تمیز و مرتب میپوشیدن.
امام علی(ع) بزرگتر که شده بودن برای مسلمونا تعریف میکرد که من یادم میاد پیامبر خدا همیشه من رو
توی بغلش میگرفت و بوی عطر پیامبر خدا هنوز توی سرم هست و یادم میاد که چه عطر خوشی داشتن.
پیامبر با دستای خودشون برای من لقمه درست میکردن و داخل دهنم میگذاشتن.
به نظر شما یک پدر چقدر میتونه بچه رو دوست داشته باشه؟!
پیامبر از اون هم بیشتر امام علی رو دوست داشت.
پیامبر وقتی میخواست بخوابه ،رختخواب امام علی رو کنار خودشون میانداخت و میگفتن علی جان تو
شب هم کنار من بخواب و از من دور نشو که من دوری تو رو نمیتونم تحمل کنم.
اما بچهها،
امام علی(ع) چهار سال پیش پیامبر بودن و اخالقای خوب رو از پیامبر یاد گرفتن ،تا اینکه ده سالشون شد.
امام علی ده ساله شده بودن که یک اتفاق بسیار بسیار مهم برای پیامبر خدا حضرت محمد (ص) افتاد.
میپرسید چه اتفاقی؟!
بزارید یه کوچولوشو میگم ،اما ادامهش باشه برای قصه بعد،
پیامبر خدا رسم داشتن همیشه ماه رجب و شعبان و رمضان میرفتن توی غاری به نام غار حرا؛
اونجا به عبادت خدا میایستادن.
اون زمان مثل االن نبود که نماز به این شکل باشه اما عبادت خدا بود.
گفتم براتون عبادت خدا از زمان حضرت ابراهیم بود.
پیامبر خدا میرفتن توی اون غار و به عبادت خدا مشغول میشدن که یک مرتبه!...
ادامه قصه باشه برای قسمت بعد.
شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم .خدانگهدار.
یا علی
امام علی(ع) و بعثت رایگان
ماجرای بسیار زیبا و شنیدنی بعثت پیامبر مهربانی ها❤️ از نگاه امام علی(ع)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی ماجرای این که امام علی(ع) از خونهی پدرشون حضرت ابوطالب ،رفتن به خونهی پیامبر و
چهار سال زیر نظر پیامبر بزرگ و تربیت شدن رو براتون به طور کامل و دقیق تعریف کردم.
گفتم که پیامبر خدا عادت داشتن که در طول سال ،سه ماه به غار حرا میرفتن و اونجا به عبادت و مناجات
و خلوت با خدا میپرداختن.
حاال ممکنه برای شما سؤال بشه ،پیامبر که هنوز به پیامبری نرسیدن! چه جوری نماز میخوندن؟
چه جوری عبادت میکردن؟
من قبلا گفتم بچهها ،امام علی(ع) ،پیامبر(ص) و پدراشون به دین جدشون حضرت ابراهیم بودن و نماز یک
رسمی بود که تمام پیامبران الهی داشتند .
نماز که فقط مال اسلم نیست ،تمام دینهای دیگه هم نماز دارن .
حاال شاید شکلش فرق کنه ،ولی از جانب خدا همهشون دستور به نماز خوندن داشتن.
پیامبر خدا هم طبق همون رسمی که حضرت ابراهیم داشتن ،نماز میخوندن ،سجده میرفتن و با خدا
صحبت میکردن.
امام علی (ع) هم هر شب توشهی غذای پیامبر رو (مثل نان و غذا و میوه) میبردن به غار حرا و به پیامبر
تحویل میدادن.
یک شب از این شبا یعنی شبِ بیست و هفتم ماه رجب،
امام علی(ع) توشهی غذایی پیامبر رو از حضرت خدیجه (س) گرفته بودن و راه افتادن رفتن به سمت غار
حرا.
نیمه شب بود و همه جا تاریک.
امام علی (ع) رفتن و رفتن و رفتن تا رسیدن به نزدیکی غار حرا.
اما یکمرتبه با یک اتفاق خیلی عجیب مواجه شدن،
یک اتفاقی که از اون به بعد ،تاریخ به دو قسمت تقسیم شد ،قبل از اون اتفاق و بعدش.
چی شد؟
امام علی(ع) شنیدن که یک نفر با پیامبر صحبت میکنه و یک چیزهایی به پیامبر یاد میده.
یک صدایی بود که به پیامبر خدا میگفت« :بخوان ...بخوان به نام پروردگارت».....
پیامبر که این ندا رو شنیدن ،گفتن «:چه بخوانم؟ من نمیتوانم بخوانم ...من چه بخوانم؟»
صدا دو مرتبه گفت «:بخوان به نام پروردگارت که همه چیز را خلق کرد».
«اقرا باسم ربک الذی خلق ،خلق االنسان من علق»
ایمان به پیامبر
بله بچهها...
این طوری بود که آیات اول سورهی علق بر قلب پیامبر نازل شد.
همین قرآنی که ما میخونیم ،سوره علق رو بیارید امشب ،آیات اولش رو شروع کنید به خوندن.
این اولین آیاتی هست که بر پیامبر خدا نازل شده.
امام علی(ع) هم تمام این صداها ،تمام این اتفاقات رو دیدن و شنیدن.
امّا بچهها ،امام علی(ع) مشغول گوش دادن به آیات قرآن بودن که یکمرتبه یک صدایی بلند شد!
یک نعرهی وحشتناک و یک فریاد دردناک بلند شد.
امام علی(ع) یک مقداری ترسیدن و گفتن «:این صدای چیه؟ چرا هیچکس دیده نمیشه.
کی اینجوری داد میزنه؟»
چند دقیقهای گذشت که پیامبر خدا(ص) از درون غار بیرون اومدن.
پیامبر خدا(ص) به پیامبری رسیده بودن.
از درون غار که بیرون رفتن ،چشمشون به امام علی (ع) افتاد ؛
تا امام علی(ع) رو دیدن ،فرمودن« :ای علی جان تو هر آنچه که من میشنوم ،میشنوی ،و هر آنچه
میبینم رو میبینی ،اال اینکه تو بعد از من پیامبر نیستی بلکه وصی و جانشین من هستی».
پیامبر خدا (ص) این رو که به امام علی(ع) گفتن ،امام علی (ع) یک لبخندی زد و از همون لحظه به پیامبر
خدا ایمان آورد.
اما بچهها امام علی (ع) یک صدای وحشتناکی شنیده بود.
فریاد ابلیس
امام علی(ع) رو کرد به پیامبر(ص) و گفت «:یا رسول اهلل زمانی که شما داخل غار بودید ،من یک صدای
خیلی ترسناک و یک نعره خیلی بدی شنیدم ،میخواستم به شما بگم ،ببینم صدای چی بود؟ من نفهمیدم».
پیامبر خدا (ص) که این رو شنیدند ،یک لبخندی زدن ،یک نگاهی به آسمان کردن و گفتن «:میدونی این
صدا ،صدای چی بود؟
این صدای ابلیس بود ،صدای شیطان بود که فهمید من پیامبر خدا شدم .از شدت ناراحتی و عصبانیت فریاد
زد .برای چی؟ برای اینکه ترسید که بعد از این که من پیامبر بشم دیگه هیچ کسی روی زمین نمونه که اون
رو بپرسته .ترسید که همه مردم به دین من در بیاین».
و انشااهلل بچهها ،روزی که آقامون امام زمان(عج) بیان همهی مردم جهان به دین جدشون پیامبر خدا (ص)
درمیان.
خلصه پیامبر خدا (ص) و امام علی (ع) به همراه همدیگه از کوه پایین اومدن و به طرف خونهی پیامبر
رفتن.
اما بچه ها ،پیامبر خدا یک تجربهی جدید داشتن .
خیلی تجربهی متفاوتیِ که خدا باهات از طریق جبرئیل صحبت کنه.
پیامبر خدا(ص) اولین بارشون بود که مخاطب خدا قرار میگرفتن .برای همین یک مقداری حالشون بد شده
بود .فشار روی بدنشون اومده بود .
پیامبر خدا(ص) به خونه که رسیدن ،گفتن«:خدیجه جان! یک ملحفهای ،یک پتویی بده من برم استراحت
کنم ،حالم بده».
حضرت خدیجه (س) هم یک پتوی سنگین دادند به پیامبر(ص) و پیامبر (ص) رفتند زیرش ،چند ساعتی
استراحت کردن.
روز بعد یک اتفاق بسیار جالب افتاد.
اتفاقی که انشااهلل قسمت بعدی براتون بطور کامل و دقیق تعریف میکنم.
تا قسمت بعد ،شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
خدانگهدار.
یا علی مدد.
اولین نماز جماعت در اسلام رایگان
میدونستین اولین کسانی که به پیامبر مهربانی ها❤️ ایمان آوردند و پشت سر ایشان نماز🕋 خواندند چه کسانی بودند؟!
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون ماجرای بعثت پیامبر اسالم ،حضرت محمد (صل اهلل علیه و آله و سلم ) رو بطور کامل
تعریف کردم.
گفتم امام علی(ع) لحظاتی رو که جبرئیل داشت با پیامبر(ص) صحبت میکرد و اولین آیات قرآن بر پیامبر
نازل شد رو شنیدن و شاهد اون لحظات بودن.
البته امام علی(ع) نالههای شیطان رو هم شنیدن .
نالهها و فریادهایی که از شدت ترس و ناراحتیش بود.
اما بچهها ،بعد از اینکه پیامبر خدا(ص) به این مقام ،یعنی مقام نبوت رسیدن ،همراه امام علی(ع) از اون کوه
پایین رفتن و به طرف منزل پیامبر (ص) راه افتادن.
به خونه که رسیدن ،حضرت خدیجه (س) به استقبالشون رفتن.
پیامبر خدا (ص) رنگشون پریده و حالشون بد شده بود.
اولینبار بود که خدا داشت از طریق جبرئیل با پیامبر (ص) صحبت میکرد.
برای همین پیامبر خدا(ص) یک مقداری حالشان بد شده بود ،گفتند « :خدیجه جان یک ملحفهای ،چیزی
بیار روی من بنداز .من میخوام کمی استراحت کنم».
حضرت خدیجه (س) هم نمیدونست چه اتفاقی افتاده و اوضاع از چه قراره.
_چرا حال همسرم این قدر گرفته هست؟ چی شده همسرم؟
و فوراً رفت یک ملحفه آورد و پیامبر(ص) مشغول استراحت شدن.
چند ساعتی از استراحت پیامبر نگذشته بود که دو مرتبه جبرئیل اومد و آیات بسیار بسیار زیبایی رو بر
پیامبر خدا نازل کرد.
آیات اول سورهی مدثر:
بسم اهلل الرحمن الرحیم
"یا ایها المدثر* قم فانذر * و ربک فکبر* و ثیابک فطهر*والرجز فاهجر*و ال تمنن تسکثر*"
پیامبر خدا (ص) که این آیات رو شنیدن فوراً از جاشون بلند شدن و به خانوادهشون گفتن «:ای اهل بیت
من ،ای خانوادهی من ،ای خدیجه(س) ،ای علی (ع) ،همین االن جبرئیل چند آیه برای من آورد.
اما قبلش من میخواهم یک خواسته از شما داشته باشم ،یک پیشنهاد به شما بدهم».
حضرت خدیجه (س) و امام علی (ع) گفتند« :بفرمایید یا رسول اهلل».
پیامبر (ص) گفتند «:من به مقام پیامبری رسیدم و پیامبر خدا شدم ،از شما می خوام که به من و به خدای
یگانه ایمان بیارید».
البته که قبال گفتم براتون ،که اونا به خدای یگانه ایمان داشتند ،اما به اینکه حضرت محمد(ص) پیامبر خدا
است ایمان نداشتند.
پیامبر خدا(ص) گفتند « :عالوه بر اینکه قبول دارید هیچ خدایی جز اهلل نیست ،به من هم ایمان بیارید به
عنوان رسول خدا».
امام علی(ع) و حضرت خدیجه(س) به محض اینکه این پیشنهاد رو شنیدن بدون ذرهای تعلل ،بدون ذرهای
سؤال و بدون اینکه شک کنن که شاید پیامبر الکی میگه ،بدون ذرهای تردید،
گفتند «:ما به شما ایمان آوردیم آقا جان».
پیامبر خدا (ص) هم گفتند «:حاال این دو تا جملهای که میگم رو با من تکرار کنید».
چه جملهای بچهها ؟
هرکسی که میخواد مسلمون بشه باید دو تا جمله رو بگه ،چه جملهای؟
آفرین" ...شهادتین"
اول باید بگه «:اشهد ان ال اله اال اهلل» .
و بعدش هم بگه «:اشهد ان محمداً رسول اهلل»
هر کس این دو تا رو بگه ،مسلمون حساب میشه.
پیامبر گفتن «:بسیار خب ،حاال که این دو جمله رو گفتید ،بعد از این دستور ،فوراً باید نماز بخونیم.
جبرئیل به من آموزش نماز رو داده و سورهی حمد بر من نازل شده».
پیامبر خدا(ص) جلو ایستادن ،امام علی(ع) هم پشت سرشون و حضرت خدیجه (س) هم پشت سر امام علی
(ع) ایستاد .شروع کردند پشت سر پیامبر خدا(ص) نماز جماعت خوندن.
اولین نماز جماعت اسالم برگزار شد.
ثواب نماز جماعت
بچهها خودمونیم میدونید نماز جماعت چقدر ثواب داره؟
میخواید از زبان پیامبر(ص) براتون بگم؟
یه روز پیامبر (ص) به جبرئیل گفتند«:جبرئیل این نماز جماعتی که ما میخونیم ،ثواب هم داره؟ چقدر
ثواب داره؟ ثوابش چه جوری؟»
جبرئیل شروع کرد برای پیامبر (ص) توضیح دادن و گفت«:ای محمد! در نماز جماعت که دو نفر اقتدا کنن،
خداوند برای هر نفر ثواب صد و پنجاه نماز مینویسه .
زمانی که سه نفر اقتدا کنن ،خداوند برای هر نفر ثواب ششصد رکعت نماز مینویسه.
همچنان ثواب اون نماز زیاد میشه به طوری که وقتی تعداد افراد از ده نفر گذشت؛
ثوابش به گونهای میشه که اگه تمامی آسمونها کاغذ و تمامی درختای زمین قلم بشن و تمامی فرشتگان
نویسنده باشن نمیتونند ثواب یک رکعت از اون نماز رو بنویسند».
توضیحات جبرئیل که تموم شد ،پیامبر خدا (ص) گفتن«:من این حدیث و این اتفاقی که افتاد و چیزهایی
که االن متوجه شدم رو حتماً میرم و به امتم میگم،
این رو میگم تا همیشه نماز جماعت و همیشه تو مسجد نماز بخونن ،اگر هم یک وقتی نمیتونن برن
مسجد ،اشکالی نداره؛ خونه ،پشت سر همدیگه بخونن».
مثالً بابای خونه جلو بایسته و مامان و بچهها پشت سر بابا نماز جماعت برگزار کنن.
نمازشون رو به تنهایی نخونن ،همیشه به جماعت برگزار کنن.
اما بچهها،
یک روز امام علی(ع) و پیامبر خدا راه افتادن و رفتند به بیابونهای اطراف شهر مکه ,تا دو نفری بتونند با
هم نماز جماعت بخونن.
ایمان آوردن ابوطالب
پیامبر و امام علی(ع) داشتن با همدیگه میرفتن که رسیدن به بیابون .
تا خواستن نماز رو شروع کنن و بگن «اهلل اکبر» ،یکمرتبه حضرت ابوطالب از راه رسید (بچه ها حضرت
ابوطالب اون زمان هنوز ایمان نیاورده بود ،این ماجرای ایمان آوردنشونه)
تا حضرت ابوطالب از راه رسیدن گفتن« :برادرزاده من ،عزیز دلم ،محمد ،داری چیکار میکنی؟»
پیامبر خدا (ص) گفتن«:ای عمو جان؛ من رسول خدا شدم و این دینی هست که از جانب خدا بر من اومده
و فرشتهی خدا بر من آورده .
من میخوام نماز بخونم ،به شیوهای که خدا به من آموزش داده».
بعد حضرت ابوطالب رو کرد به پسرشون؛
_کی؟
بله امام علی (ع).
امام علی (ع) هم که ده سالشون بود گفتن«:پدر جان من هم به پسر عموم ،رسول اهلل ،ایمان آوردم.
من هم از این به بعد از طرفدارانشون هستم ،پشت سرشون نماز میخونم».
بچهها حضرت ابوطالب یک چیزی گفتن؛ خیلی مهمه ،خوب گوش کنید؛
حضرت ابوطالب گفتن «:من نمیتونم به تو ایمان بیارم».
_ یعنی چی؟
_ یعنی نمیتونم علنی بگم که من طرفدار محمد شدم و بهش ایمان آوردم.
_ چرا؟
_ " چون اگه من این کار رو انجام بدم ،خیلی برای شما بد میشه .بذارید الکی من توی تیم کافران
باشم(،ولی در حقیقت حضرت ابوطالب ایمان آوردن ).که هر چه خواستن شما رو اذیت کنن من جلوشون رو
بگیرم ،نگن تو خودت یکی از مسلمونا هستی".
اما بچهها حضرت ابوطالب رو کردن به پسرشون امام علی (ع) گفتن« :پسرم هر چی پسر عموت میگه ،هر
چه رسول اهلل میگه؛ اطاعت کن و به هر دستوری که میده گوش بده که خوشبختی تو در همین راه هست
پسرم».
اصال همین جملهی حضرت ابوطالب یعنی که ایشون ایمان آوردن.
یعنی که ایشان قبول کردن که پیامبر خدا(ص) از جانب خدا دستور بهشون رسیده و آیات خدا داره به
حضرت محمد میرسه.
اما خودشون ،ایمانشون رو آشکار نکردن.
خالصه بچه ها...
چند وقتی گذشت...
تا اینکه پیامبر خدا تصمیم گرفتن تا دین و آیات قرآنی که براشون نازل شده رو علنی کنن و به فامیلهای
درجه یک و نزدیکشون بگن.
یک ماجرایی داره که خیلی جالبه.
اتفاقات بسیار جالبی اونجا افتاده که ادامهش باشه برای قسمت بعدی.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهرون میسپارم.خدانگهدار.
یا علی مدد
امام علی(ع) و یوم الدار رایگان
ماجرای بسیار جالب مهمانی خانه حضرت محمد(ص) و اعلام نمودن پیامبری.
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی ،ماجرای اولین کسانی که مسلمان شدن و پشتِ سر پیامبر خدا(ص) نماز خوندن رو براتون
تعریف کردم.
کیا بودند بچه هااا؟
یادتون هست؟
آفرین....
اولین نفراتی که به پیامبر خدا(ص) ایمان آوردن؛ حضرت علی (ع) و حضرت خدیجه (س) بودن و همین دو
نفر هم پشت سر پیامبر خدا نماز جماعت خوندن.
دعوت علنی خویشاوندان
اوایل که پیامبر خدا(ص) به پیامبری رسیده بودن به طور خیلی خیلی مخفیانه رسالت خودشون رو به بقیه
میگفتن.
به فامیلهای درجه یک خودشون مثال به حضرت ابوطالب و فاطمه بنت اسد میگفتن که پیامبر شدن.
چرا؟ چون امکان داشت مردم مسخره کنن ،امکان داشت توهین کنن و یا باور نکنن.
کی باور میکنه یک نفر بگه من پیامبر خدا شدم؟
تا اینکه فرمان از جانب خدا رسید.
خداوند متعال دستور دادن که ای رسول ما ،فامیلهای نزدیک و درجه یک خودت رو به دین خدا دعوت
کن و به اونها بگو که تو پیامبر خدا شدی.
این آیه که نازل شد پیامبر خدا(ص) گفتن؛« خب چه کار کنیم ،چه کار نکنیم؟»
گفتند همه رو دعوت میکنم به یک مهمانی ،همگی بیان خونمون ،بهشون غذا میدم ،بعد که غذا رو
خوردن و در واقع محبتی از ما بهشون رسید و یک لطفی به اونا کردیم ،بهشون میگم که پیامبر خدا شدم.
البته یه چیزی به شما بگم بچهها ،پیامبر خدا(ص) قبل از اینکه به پیامبری برسن ،به لقب "امین" ،معروف
بودن ،یعنی همه قبولشون داشتن.
به قول ما امروزیها کسی بودن که سَرِش قسم میخوردن؛
حتی همونایی که بعداً با پیامبر جنگیدن هم پیامبر رو قبول داشتن.
اما پیامبر خدا باز هم استرس داشتن ،چون ادعای پیامبری ادعای آسونی نیست ،بقیه به راحتی قبول
نمیکنن و ایمان نمیارن.
خالصه ،پیامبر خدا (ص) مهمانی رو ترتیب دادن و چهل نفر از فامیالی درجه یکشون اومدن به مهمونی.
چه کسی با من بیعت میکنه؟؟
عموهای پیامبر ،ابولهب و ابوجهل ...حتی ابوطالب ،همگی به مهمانی اومدن.
پیامبر آبگوشت خوشمزهای درست کردن و برای هر مهمون یک کاسه گذاشتن.
غذا که تموم شد ،پیامبر(ص) خواستن صحبت کنند که ابوجهل شروع کرد به صحبت کردن و گفت «:چقدر
هوا بد شده ،چقدر شترها گرون شدن ،اصالً بارون هم که نمیباره ،این بتهای ما معلوم نیست چیکار
میکنن هه هه هه»....
ابوسفیان گفت«:چی میگی برادر ...چی چی میگی؟! این چه حرفایی هست که میزنی! همه چیز خوبه،
همه چیز گل و بلبل هست .آخه چی میگی تو؟»
خالصه ,همین صحبتای الکی رو کردن و وقت مجلس رو گرفتن.
پیامبر خدا(ص) دیدن که ،نه امروز نمیشه با اینا صحبت کنن چون ابوجهل حواس همه رو به صحبتای
الکی و صحبتایی که اصالً مهم نبود پرت کرد.
پیامبر یک روز دیگه ،دو مرتبه همین افراد رو دعوت کردن.
اونا هم دنبال این بودن ببینن کجا سفره پهن میشه ،برن غذا بخورن؛
رفتن خونه پیامبر و شروع کردن دوباره آبگوشت نوش جان کردن ،پیامبر منتظر بودن تا غذاشون تموم بشه.
غذا خوردن که تموم شد ،این دفعه تا ابوجهل خواست صحبت کنه ،پیامبر گفتند«:میشه من صحبت کنم
ابوجهل!؟ میشه بگذاری من صحبت کنم؟»
ابوجهل گفت «:باشه تو صحبت کن ،ببینم تو چی میخواهی بگی؟»
پیامبر خدا (ص) شروع کردن به صحبت کردن؛
گفتند«:راستش رو بخواید ،من شما رو برای یک مسئله بسیار بسیار مهم اینجا دعوت کردم .میخوام یک
حقیقتی رو به شما بگم ،یک رازی رو با شما در میان بذارم ،خواهش میکنم این راز رو به دیگران نگید.
فقط به شما میگم؛ خوب گوش کنید که حرف خیلی مهمی میخوام بزنم».
اونا گفتن«:خب بگو محمد امین! ما تو رو قبول داریم .تو آدم راستگویی هستی ،بگو ببینیم چی شده؟!»
پیامبر(ص) گفتند«:من از جانب خدا پیامبر شدم و خداوند متعال با من صحبت میکنه؛ آیاتی بر قلبم نازل
میشه ،آیات قرآن.
در یکی از همین آیهها به من دستور داده شده که شما رو از این قضیه خبردار کنم .شما رو انذار کنم .چه
کسی حاضره اولین نفر با من بیعت کنه؟ و به من ایمان بیاره؟ تا جانشین من و وزیر من و یاور من باشه؟
چه کسی حاضرِ؟
هر کسی به من ایمان بیاره ،جانشین من هست».
ابوجهل به ابوسفیان یک نگاهی کرد ،یک پوزخندی زد گفت «:هه ...چی میگه این محمد!؟ ما اصالً بهش
ایمان نیاوردیم تا بخواد جانشین برای خودش مشخص کنه .پاک عقلش رو از دست داده .هه هه هه»....
ابوسفیان عصبانی شد و گفت« :چی میگی،؟ چی میگی محمد! این چه سخنانی هست که میگی محمد؟
آخه مگه عقلت رو از دست دادی؟ چه کسی گفته که تو پیامبر خدا هستی!؟»
پیامبر خدا(ص) گفتند«:من از جانب خدا به این مقام رسیدم خدا من رو انتخاب کرده .حاال میخوام ببینم
چه کسی با من بیعت و پیامبری من رو قبول میکنه؟ که جانشین و وارث من باشه؟ که یاور من باشه؟»
همگی به همدیگه نگاهی کردن ،هیچکس حاضر نشد حرف بزنه.
امام علی (ع) که ده ،یازده سالشون بود ،دستشون رو بردن باال ،گفتن« :من یا رسول اهلل ،من به شما ایمان
میآرم».
پیامبر خدا (ص) یک نگاه مهربانی به امام علی (ع) کردن ،لبخندی زدن ،دندانهای مثل مرواریدشون دیده
شد .گفتن« :علی جان شما بنشین».
دو مرتبه پیامبر(ص) گفتن« :چه کسی حاضر هست با من بیعت کنه و پیامبری من رو قبول کنه تا جانشین
من باشه؟ کی حاضرِ؟»
اونا دوباره به همدیگه نگاه کردن.
امام علی(ع) دوباره دستشون رو بردند باال و گفتن «:من ،من یا رسول اهلل ،من با شما بیعت میکنم ،قبول
میکنم که جانشین شما باشم.
من از سر شوق و عالقهای که به شما دارم ،باور دارم که شما راست میگی».
پیامبر خدا دوباره لبخندی زدن و گفتن«:علی جان ،بشین شما».
علی ،برادر و جانشین و وارث بعد از من
برای سومین بار که پیامبر خدا گفتن ،باز هم امام علی همینا رو گفت و پیامبر خدا رفتن و دست امام علیِ
ده ،یازده ساله رو گرفتن و گفتن«:ای فامیلهای من! چهل تا آدم بزرگ این جا بودید ،یک نفرتون بلند نشد
بگه ،من بیعت میکنم ،من تو رو به پیامبری قبول میکنم ...علیِ ده ساله بلند شد.
همگی آگاه باشید؛ جانشین بعد از من علی هست.
همگی آگاه باشید؛ علی برادر من در دنیا و آخرت هست.
همگی آگاه باشید؛ علی وارث من هست و از من ارث می برد».
این حرفا رو که پیامبر گفتن؛ اونا به همدیگه نگاهی کردن و بعد همگی برگشتن رو به کی نگاه کردن؟
حضرت ابوطالب.
بعد یکی از این نامردا بلند شد رفت پیش ابوطالب ،پوزخندی زد و مسخره کرد و گفت « :هه هه هه ابوطالب
میبینم که پسرت بر تو امیر شده ،پسرت زودتر از تو ایمان آورده .هه هه هه»....
پیامبر خدا یک نگاهی به اونا کردن ،هیچ چیزی نگفتن،
اما بچهها ،اونا از اون به بعد شروع کردن به اذیت و آزار پیامبر.
از اون روز به بعد تو کوچه ،تو خیابان ،هر جا پیامبر رو گیر میآوردن با حرفا و با رفتارشون و با مسخره
کردنهاشون پیامبر رو اذیت میکردن.
دوست دارین براتون بگم؟
باشه میگم.
باالخره پیامبر ما خیلی اذیت شدن.
من باید برای شما بگم ،پیامبر به خاطر ما چه اذیتهایی که نشدن.
به خاطر اینکه ما رو دوست داشتن ،بخاطر اینکه میخواستن ما مردم ،نه فقط مردم اون زمان ،بلکه کل
مردم جهان ،تا ابد همگی خوشبخت بشن.
پیامبر این سختیها رو بخاطر ما کشیدن ،پس ما باید بدونیم.
اما این که چی شد؛ چه اتفاقاتی افتاد و چه کارهایی با پیامبر کردن ،باشه برای قسمت بعد.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم .خدا نگهدار.
یا علی مدد.
دفاع کردن از پیامبر(ص) رایگان
پیامبر(ص) یک یار کم سن و سال داشتن که مثل کوه از ایشون دفاع میکرد💪🏼 و...
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی ماجرای این که حضرت محمد فامیلهاشون رو به خونشون دعوت کردن تا پیامبری خودشون
رو به اونا اعالم کنن رو براتون تعریف کردم.
گفتم که از همون زمان به بعد مسخره کردنها ،توهین کردنها و بیاعتناییها به پیامبر شروع شد.
بچهها...
درست بود که پبامبر خیلی کم یار داشتن و دشمنای زیادی داشتند و با پیامبر مخالفت بودن؛
اما پیامبر یک یاری داشتن که مثل کوه پشتشون بود.
یاری که سنش خیلی کم بود ،اما دل خیلی بزرگی داشت و خیلی هم پیامبر رو دوست داشت.
چند سالی گذشت ،حدود دو ،سه سال .تا اینکه خدا به پیامبر دستور داد که ،ای رسول اهلل دعوت خودت رو
علنی کُن و به همه مردم مکه بگو که تو پیامبر خدا شدی.
نه فقط به فامیلها ،بلکه به هرکی که رسیدی و صحبت کردی بگو که پیامبر خدا هستی.
به همه اعالم کن و آیات قرآن رو بلند بلند برای مردم بخون.
پیامبر خدا هم این کار رو انجام داد.
(بچهها قصه اینا رو به طور مفصل و کامل توی زندگی پیامبر(ص) براتون تعریف میکنم).
شروع آزار و اذیتها
بعد از اینکه پیامبر اعالم کردن که من پیامبر خدا هستم و از جانب خدا با من صحبت میشه و آیات قرآن
برای من نازل میشه ،اذیتها شروع شد!
پیامبر از کوچه رد میشدن که یک مرتبه ،از روی پشتبوم شکمبه گوسفند و آشغاالی توی شکم گوسفند
رو میریختند روی سر پیامبر!
پیامبر همیشه لباس سفید و تمیز میپوشیدن و بوی عطرشون کوچه رو برمیداشت و خیلی به خودشون
میرسیدند.
وقتی کفار اینکار رو میکردن ،پیامبر خدا کامال لباسها و سر و روشون کثیف میشد.
اون زمون هم مثل االن نبود که ماشین لباسشویی باشه و بتونی بیای خونه لباست رو بندازی توی ماشین
لباسشویی و بعد اُتوش کنی تا تمیز شه!
یا مثل االن یک حموم مرتب توی خونهت باشه!
اون زمان خیلی سخت بود که خودت رو تمیز کنی.
پیامبر هم خیلی سعی میکردن که خودشون رو تمیز کنن ،اما اونا هر روز کمین میکردن و اون کار رو
انجام میدادن.
اما بچهها...
پیامبر خدا بهشون هیچی نمیگفتن ،چون امید داشتن که همون کسی که این کار رو میکنه هم پشیمون
بشه و بفهمه که کارش اشتباهه و داره ظلم میکنه و بیاد عذرخواهی کنه.
اما انگار نه انگار.
یک زنی بود به نام هند جگرخوار ،این زن چند تا بچه داشت که یکی از بچههاش معاویه بود.
همون معاویهای که دشمن امام علی شد.
هند به معاویه گفت :برو از بیابونهای اطراف شهر خار جمع کن و باهاشون توپ خار درست کن و وقتی
محمد میخواد رد بشه بریز روی بدنش ،که خارها بره داخل بدنش و زیر پاهاش.
پیامبر خدا هم وقتی میخواستن از کوچه رد بشن معاویه اون کار رو میکرد.
پیامبر خدا میتونست معاویه رو ادب کنه یا مثالً یه دونه تو گوشش بزنه!
اما بچهها ،پیامبر خدا این کار رو نمیکردن چون میگفتند«:بچه هست و داره اشتباه میکنه و مامانشه که
داره این کار رو بهش میگه».
حتی به مامانش هم چیزی نمیگفتن.
یه چیزی بهتون بگم بچهها ،یک چیز خیلی مهم.
آدم هر چقدر که بزرگتر میشه وقتی کوچکترا اذیتش کنن ،کمتر اذیت میشه .بذارید یه مثال بزنم؛
شما وقتی که پنج سالتون باشه یه بچه دوساله اذیتتون کنه چون شما خودتون کوچولویید ،میزنیدش .اما
اگه ده سالهتون باشه اونو نمیزنید و به مامانش میگید که بچهتون داره منو میزنه .اما اگر بزرگ بشید ۸۱یا
۰۲ساله باشید اون بچه دو ساله رو بغلش میکنید و باهاش بازی میکنید ،چون شما خیلی بزرگترید و برای
بزرگتر زشته که بچه دوساله رو بزنه یا دعوا کنه.
پیامبر خدا هم همینکار رو میکردن؛ ایشون خیلی بزرگوار بودن.
اون دشمنا بودن که نمیفهمیدن و اشتباه میکردند.
کفار پیامبر خدا رو خیلی اذیت میکردن .دودههای آتیش رو از روی دیوارها میکندن و میریختن روی سر
پیامبر و لباسهای سفید ایشون ،مثل ذغال میشد.
بچهها،
همین االنم اگه ذغال به لباس سفید بخوره پاک نمیشه! اون زمان که ماشین لباسشویی هم نبود.
پیامبر خدا با ناراحتی میرفتند خونه.
یار و یاور پیامبر
اما بچهها پیامبر خدا یک یاری داشتن که بدون اینکه پیامبر بهشون بگه میرفتن و از ایشون دفاع
میکردن.
یک یار حدودا سیزده ،چهارده ساله.
امام علی(ع) وقتی معاویه میگرفت پیامبر خدا رو اذیت میکرد و سر راه ایشون خار میریخت و یا شکمبه
گوسفند روی سر پیامبر میریخت ،به پیامبر کمک میکردن و میگفتن«:مگه دستم به معاویه نرسه!»
معاویه رو یک جای خلوت گیر میآوردن و میگفتند«:تو با چه حقی اونا رو روی سر رسول خدا ریختی؟»
معاویه هم مسخره میکرد و میگفت ":هه...هه...هه .رسول اهلل دیگه کیه؟"
امام علی میگفتن «:اصالً قبول نداری که نداری ،پسر عموی من که هست .تو بیجا کردی اونا رو روی
سرشون ریختی ،بعد هم یه درس حسابی بهشون میداد».
بچهها یه وقت به خودتون نگید که چرا امام علی از پیامبر تندروتر شدن و با اینکه پیامبر هیچی نمیگفتن
اما امام علی میرفتن باهاشون دعوا میکردن.
خب پیامبر میخواستن اونا رو جذب کنن ،ولی امام علی یار پیامبر بود و نمیتونست تحمل کنه کسی به
پیامبر توهین کنه ،روشون غیرت داشت و حساس بود.
خود شما هم االن اگه توی کوچه یه بچه به بابای شما حرف زشت بزنه و کار بدی کنه یا آشغال روی بابای
شما بریزه! درسته بابای شما چون آدم بزرگیه و به اون بچه چیزی نمیگه ولی شما که میگید!
مثال میگید ادب سرت نمیشه به بابای من توهین میکنی؟
حاال بابای شما کجا و پیامبر خدا کجا؟!
الهی من فدای پیامبر بشم ،پیامبر خدا با اونهمه خوبی و بزرگواری.
پیامبر خدا برای امام علی(ع) مثل باباشون بود و امام علی مثل شیر از پیامبر دفاع میکرد.
بچهها هم دیگه از امام علی حسابی حساب میبردن و وقتی مامانشون میگفت :این آشغاال رو بریزید روی
سر اون مردی که داره رد میشه.
میگفتن «:نه .اگه ما این کار رو بکنیم بازم علی ما رو بیرون گیر میاره ،انقدر هم زورش زیاده که هیچکدوم
ما حریفش نمیشیم .حتی اگه چند نفری بریزیم سرش هم همهمون رو میزنه».
بله بچهها،
اینجوری امام علی (ع) از پسر عموشون ،رسول خدا که یه جورایی پدر خوندشون هم بودن و کسی که
بعدها تبدیل به برادر دینی همدیگه شدن( ،پیامبر و امام علی (ع) بعداً با هم عهد اخوت بستند و برادر هم
شدن) دفاع میکرد.
اما بچهها با همهی اینا امام علی خیلی ناراحت میشد.
درسته که یک درس حسابی به اونا میداد ولی بعدا مینشست یه گوشه و گریه میکرد؛
میگفت«:نمیتونم ببینم و تحمل کنم که پیامبر رو اذیت میکنن».
بچهها....
اون موقع اذیتا فقط آشغاالیی نبود که بچهها روی سر پیامبر میریختند.
یه موقعهایی بزرگترا حرفای زشت به پیامبر میزدند و تو روی پیامبر میایستادن و نعوذ باهلل میگفتن «:تو
دیوونه شدی! تو عقلتو از دست دادی و داری دروغ میگی! تو میخوای مردم رو فریب بدی!»
بچهها،
به پیامبر خدا این حرفا رو میزدن! به یک آدم خوب ،محترم و دلسوز.
ولی پیامبر به اونا هم حرف بدی نزد .چون میخواست اونا هم هدایت بشن.
حتی اگه ابوجهل ،ابولهب و ابوسفیان هم تو کوچه و خیابون پیامبر رو مسخره میکردن ،پیامبر بهشون
چیزی نمیگفتن و باز هم به صراط مستقیم (راه راست) دعوتشون میکرد.
اما بچهها...
روزی ،یک نفر خبر ظهور پیامبر رو شنید و فهمید که شخصی در مکه ادعای پیامبری کرده.
با خودش گفت ،برم ببینم اون شخص کیه ،و راه افتاد و رفت به طرف مکه و اتفاقهایی براش افتاد که امام
علی (ع) در اونجا هم خوش درخشید.
اینکه قصهاش چی بود و چه اتفاقهایی افتاد ،باشه برای قسمت بعد.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم .خدانگهدار.
یا علی مدد.
ایمان آوردن ابوذر رایگان
ماجرای بسیااااار جالب😍 و شنیدنی ایمان آوردن ابوذر غفاری (نکنه ایشون رو نمیشناسید🤨)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمتهای قبل ماجرای دعوت پیامبر به صورت پنهانی و بعد از اون ،آشکار رو براتون به طور کامل و دقیق
تعریف کردم.
چند سال از دعوت پیامبر گذشته بود و مردم مکه همگی از دعوت پیامبر خبردار شده بودن ،اما مردم
جاهای دیگه هنوز خبر نداشتن.
اون زمان مثل االن نبود که فضای مجازی باشه و تا یک نفر اینور دنیا یک حرفی میزنه ،یکی دیگه اونور
دنیا بشنوه! نه!
وقتی در مکه پیامبر چیزی میگفتن ،حتی روستاهای کناری هم به گوششون نمیرسید که پیامبر چه
چیزی گفتن.
اما مکه شهر تجاری بود .یعنی مردم زیادی اونجا رفت و آمد و خرید میکردن و جنس میبردن و میآوردن.
برای همین بعضیا که کمی زرنگتر بودن و هوششون بیشتر بود ،متوجه میشدن که توی این شهر اتفاقایی
داره میوفته و حرفایی داخلش زده میشه که توی شهرهای دیگه نیست.
روزی از قبیلهی غفار ،که یک قبیلهی بادیه نشین بودن و توی بیابون زندگی میکردن ،یک نفر برای خرید
به مکه رفته بود که شنید مردم دارن از یک پیامبر صحبت و مسخرهش میکنن.
گفت «:چه جالب! مگه هنوز هم پیامبری هست؟! اتفاقا ما یک داداش داریم دنبال یک پیامبره و خدا رو
میپرسته و هیچ بتی رو نمیپرسته .بهتره برم به اون بگم ،شاید براش جالب شد و بیاد مکه».
خالصه اون بنده خدا ،خریدهاشو از مکه کرد و برگشت به طرف قبیلهش.
وقتی به قبیله رسید ،سراغ برادرش که اسمش ابوذر بود رفت.
گفت «:آهای ابوذر ،بیا که یک خبر خوب و عالی برات دارم».
ابوذر گفت «:چی شده برادر؟ اتفاقی افتاده؟!»
برادر ابوذر گفت «:مکه که بودم بهم خبر دادن ،پیامبری ظهور کرده که میگه خدا فقط یکیه و بتها رو
قبول نداره ،حرفایی مثل حرفای تو میزنه!»
بچهها...
ابوذر که این رو شنید یک مرتبه اشک از چشماش جاری شد و گفت «:راست میگی؟! واقعا همچین اتفاقی
افتاده؟! واقعا پیامبر آخرالزمان ظهور کرده؟!»
فردای اون روز سریع وسایلش رو جمع کرد و با آب و غذا ،بار شتر کرد و راه افتاد به سمت مکه.
چند روز تو راه بود ،اون هم راههای سخت و بیابونی حجاز.
وقتی که رسید به مکه وارد مسجدالحرام شد (مکان کعبه) شد.
چرا من پیامبر رو نمیبینم؟؟
ابوذر چند ساعتی نشست و با خدا مناجات کرد و گفت «:خدایا من اومدم که پیامبر تو رو پیدا کنم ،اگه
پیامبری هست به من نشون بده».
ولی بچهها...
رازش رو به هیچکس نگفت و توی دلش نگه داشت و گفت «:خدایا اگر قراره من پیامبر تو رو پیدا کنم ،بهم
نشونش بده وگرنه من خودم به کسی نمیگم».
چون خطرناک بود ،امکان داشت اون رو بکشن یا یک آدم دروغی رو بهش معرفی کنن یا مثال ابوسفیان رو
پیامبر معرفی کنن.
شب نشده بود ،هنوز غروب آفتاب بود و آسمون داشت کمکم تاریک میشد که یک مرتبه امام علی (ع)
وارد مسجد الحرام شدن و دیدن که جوانی کنار مسجد نشسته؛
ازش پرسید «:ای جوان ،غریبهای؟! »
جوان گفت «:آری».
امام علی اون جوون(ابوذر) رو به خونشون دعوت کردن که اون شب مهمانشون باشه و با هم به خونه
حضرت ابوطالب رفتن و شب رو اونجا بودن.
شب تمام شد و صبح شد و جوون هیچی در مورد علت اومدنش به مکه نگفته بود.
امام علی(ع) هم سوال و اصرار نکردن یا که بخوان از زیر زبونش بکشن چرا اومده مکه!
با خودشون گفتن مکه شهر تجاریه ،احتماال برای تجارت و خرید و فروش اومده.
صبح ،جوون از امام علی (ع) و حضرت ابوطالب تشکر کرد و از خونه خارج شد.
ابوذر توی کوچه پس کوچههای مکه میگشت و با خودش حرف میزد که ":ای خدا! چرا من پیامبر تو رو
نمیبینم؟!"
بارها به مسجدالحرام میرفت و برمیگشت و دنبال پیامبر میگشت اما خبری از پیامبر خدا نبود که نبود.
دو مرتبه غروب آفتاب شد و شب داشت میرسید.
ابوذر همونطور نشسته بود و به کعبه نگاه میکرد که امام علی(ع) دوباره وارد شد و ابوذر رو دید و بهش
گفت «:تو که هنوز نرفتی به شهر خودت! اینجا غریبی ،بیا بریم خونه ما امشب رو هم اونجا باش».
ابوذر هم بلند شد و با امام علی رفتن به خونه و صبح زود دوباره تشکر کرد و رفت.
امام علی(ع) باز هم از ابوذر علت اومدنش به مکه رو نپرسید.
شب سوم شد و امام علی (ع) باز هم ابوذر رو توی مسجدالحرام کنار کعبه دیدن و بهش گفتن «:چی شده؟
تو برای چی به اینجا اومدی؟»
ابوذر گفت «:هیچی! فقط اومدم مکه».
امام علی گفت «:پس بیا امشب رو هم خونه ما باش».
ابوذر شب به خونه امام علی رفت ،اما این بار دلو زد به دریا و به امام علی گفت «:برادر من میخوام یه رازی
رو بهت بگم .قول بده اون رو به کسی نگی».
امام علی گفت «:باشه ،قول میدم به کسی نگم».
ابوذر گفت «:راستش رو بخوای ،من شنیدم پیامبری ظهور کرده که میگه خدا یکیه و بتها رو قبول نداره.
میخوام اونو پیدا کنم .امکانش هست؟»
امام علی (ع) گفتن «:کی اینو بهت گفته؟»
ابوذر گفت «:داداشم تاجره ،اومده بود خرید کنه که اینو شنیده .منم میخوام اگه امکان داره ببینمش».
امام علی گفت «:باشه .فردا صبح اول وقت بلند شو و پشت سر من بیا ،فقط طوری با فاصله بیا که بقیه
متوجه نشن که همراه منی ،چون اگه بقیه بفهمن برات بد تموم میشه .دنبال من بیا ،من تو رو پیش پیامبر
میبرم».
دیدار با پیامبر
صبح شد .امام علی(ع) توی کوچه پس کوچههای مکه راه افتادن و ابوذر هم پشت سرشون.
رفتند و رفتند ،تا اینکه امام علی(ع) وارد یک خونه شدن و ابوذر هم وارد اون خونه شد.
تا چشم ابوذر به چهره زیبا و دلربای پیامبر افتاد مرتبه اشک از چشمهاش جاری شد و گفت «:خدایا پیداش
کردم .این صورت همونیه که من دنبالشم .این پیامبرته و هنوز هیچی نگفته من بهش ایمان آوردم».
بچهها ،مومن واقعی اون کسیه که انقدر اهل کارهای خوب باشه که به محض اینکه امام زمانش رو دید اونو
بشناسه.
ابوذر هم تا پیامبر رو دید شناخت و گفت ":این خود خودشه".
_ من میخوام مسلمون بشم.
پیامبر خدا هم گفتن ایراد نداره ،میتونی مسلمون بشی.
حاال این کلمات رو بگو:
"اشهد ان ال اله اال اهلل"
و
"اشهد و ان محمد رسول اهلل"
ابوذر هم با همون حالت گریه و اشک اون دو جمله رو گفت.
پیامبر هم گفت «:تو از امروز مسلمونی».
ابوذر گفت«:خب؟! حاال من باید چه کار کنم؟ چه وظیفهای دارم؟»
بچهها...
نکته خیلی مهم اینه که ،ما مسلمونها وظیفه داریم سریع سوال کنیم که به عنوان یک مسلمون وظایفمون
چیه؟
ابوذر هم همین رو پرسید.
پیامبر هم گفت «:هیچی! فعال فقط نماز بخون.
اما برو به قبیلهت و تا من کاریت نداشتم نمیخواد بیای اینجا و خودت رو لو نده».
اما ابوذر گفت «:نه آقا! من نمیتونم برم .انقدر ذوق دارم و خوشحالم به دین شما وارد شدم که میخوام برم
به همه اینو اطالع بدم».
کتک خوردن ابوذر از کفار
ابوذر اینو گفت و از خونه پیامبر خارج شد و رفت کنار خانه کعبه و فریاد زد:
"اشهد و ان ال اله اال اهلل"
و
"اشهد و ان محمد رسول اهلل"
تا اینو گفت ،یه مرتبه مشرکان و کافر عصبانی گفتن «:چی گفتی مردک؟ ما گردنت رو میشکنیم».
و حمله کردن و ریختن رو سر ابوذر و انقدر کتکش زدن که ابوذر بیهوش روی زمین افتاد.
عباس عموی پیامبر وقتی دید ابوذر داره به اون شکل کتک میخوره ،جلو دوید و گفت «:برادرا چیکار
میکنید؟ مراقب باشید ،اون مردی از قبیله غفاره! اونا با ما رابطه تجاری دارن ،اگر اون رو بکشیم دیگه مسیر
تجاری ما امن نیست».
تا عباس اینو گفت ،یه مرتبه ابوسفیان و ابولهب و بقیه بدجنسها دست از سر ابوذر برداشتند.
فردای اون روز ابوذر با اون همه کتکی که خورده بود دوباره رفت و کنار خانه کعبه ایستاد و فریاد زد:
"اشهد و ان ال اله اال اهلل"
و
"اشهد و ان محمد رسول اهلل"
تا اینو گفت ،مشرکا گفتن «:نه! مثل اینکه تو آدم بشو نیستی ،باید درسی به تو بدیم که دیگه این کلمات
رو بر زبان جاری نکنی».
بهش حمله کردن و شروع کردن به کتک زدن ابوذر.
دوباره عباس عموی پیامبر به اون سمت دوید و گفت «:برادران چیکار میکنید؟ اون مردی از قبیله غفارِ،
اون رو نزنید که بیچاره میشیم».
مشرکان تا صدای عباس رو شنیدن ،گفتن «:این دفعه دیگه نمیزنیمش ولی اگه برای سومین بار بخواد بگه
اون رو میکشیم».
اینو گفتن و ابوذر رو رها کردن.
ابوذر هم که فهمید اونا دیگه خیلی عصبانیاند و قراره اون رو بکشن ،فردای اون روز سوار شترش شد ،راه
افتاد و برگشت به طرف قبیلهش و منتظر شد پیامبر خبرش کنه.
پیامبر زمانی خبرش کردن که میخواستن هجرت کنن ،قصهشو بهتون میگم.
اما بچهها...
روز به روز داشت خبرهای پیامبر بیشتر میپیچید و تعداد بیشتری به پیامبر ایمان میآوردن و مسلمون
میشدن.
تا اینکه مشرکان و کافران بدجنس نقشهای کشیدن که بتونند کار اسالم رو تموم کنن و پیامبر و یاراش رو
شکست بدن.
اینکه چه نقشهای کشیدن و چیکار کردن ،باشه برای قسمت بعد.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
یا علی مدد.
امام علی(ع) در شعب ابی طالب رایگان
ماجرای سه سال تحریم وحشتنااااااک 😱پیامبر(ص) و امام علی(ع) و سایر مسلمون ها
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی ماجرای ایمان آوردن جناب ابوذر رو برای همتون تعریف کردم و گفتم که ابوذر با چه سختیای
از قبیلهای که زندگی میکرد ،قبیلهی غفار ،راه افتاد و رفت به طرف مکه و سه شبانه روز دنبال پیامبر کوچه
به کوچه و بازار به بازار گشت؛ تا اینکه آخرِ سر ،امام علی علیه السالم جای پیامبر رو بهش نشون دادن و
ابوذر بعد از اینکه به پیامبر ایمان آورد و قبول کرد مسلمون بشه ،شروع کرد به تبلیغ دین خدا.
رفت و مردم رو دعوت کرد به اسالم و وقتی به قبیلهش برگشت ،اونجا هم از دین اسالم گفت و خیلیها رو
مسلمون کرد.
روز به روز به یاران و طرفداران پیامبر و مسلمونا افزوده میشد و همین موضوع باعث شده بود کافران و
مشرکان بدجنس مکه ،که بعضیهاشونم فامیالی پیامبر بودن ،احساس خطر کنن ،خطری بسیار بزرگ.
به خاطر همین جلسه تشکیل دادن و شروع کردن به صحبت کردن.
به همدیگه گفتن «:این محمد دیگه کار رو از حد گذرونده و روز به روز داره به تعداد طرفداراش افزوده
میشه ،نمیشه باهاش مماشات کرد ،باید کاری کنیم که مجبور بشه از حرفاش دست برداره.
محمد اشعاری برای ما میخونه و میگه که اونا رو خدا بهش گفته! اون دروغ میگه و دیوانه شده».
نفر بعدی که این حرفا رو شنید گفت «:آره برادر ،آره ،من هم با تو موافقم .محمد کار رو از حد گذرونده،
دیگه نباید به اون و طرفدارانش اجازه بدیم که هر کاری دلشون میخواد انجام بدن.
ما باید اونا رو تحریم کنیم .دیگه نه باهاشون خرید و فروش کنیم ،نه دختر بهشون بدیم و نه دختر ازشون
بگیریم و هیچ ارتباطی با اونا نباید داشته باشیم».
خالصه بچهها ،مشرکان شروع کردند و با هم صحبت میکردن و تصمیم میگرفتن و هر کسی از پیامبر به
نحوی بد میگفت.
میگفتند که پیامبر شاعرِ و حرفایی که میزنه شعره و خدا اونا رو نگفته!
میگفتند پیامبر دروغگو هست یا نعوذباهلل پیامبر دیوانه شده.
تا اینکه در نهایت تصمیم گرفتن تمامی مسلمانان و بنیهاشم که فامیالی درجه یک پیامبر که اکثرشون
هم ایمان آورده بودن رو تحریم کنن و باهاشون خرید و فروش نکنن ،بهشون دختر ندن ،ازشون دختر
نگیرن و هیچ ارتباطی باهاشون نداشته باشن و اونا رو تبعید کنند به جایی به نام شِعب ابیطالب.
شعب ابیطالب درهای بود متعلق به حضرت ابوطالب پدر امام علی ،اونجا نه آب مناسبی بود ،نه کسی رد
میشد و نه هیچ چیز دیگه!
اما مسلمونا مجبور شدن که برن شعب ابیطالب و به مدت سه سال پیامبر و یارانش و حضرت ابوطالب و
امام علی (ع) و سایر مسلمونا در اونجا چه سختیهایی که نکشیدن!
از خودگذشتگی حضرت خدیجه و امام علی
بچهها...
شاید باورتون نشه ،ولی اونجا انقدر غذا بهشون کم میرسید مجبور میشدن یک خرما رو چهار قسمت کنن
و چهار نفری بخورن و تو کل روز ،غذاشون همون بود!
خب بیشتر از اون هیچ غذایی نداشتن! چی کار میتونستن بکنن؟!
اما بچهها...
حضرت خدیجه ،همسر باوفا و مهربون پیامبر خیلی ثروتمند بودن و از ثروت و پولشون خرج کردن تا
مسلمونا بتونن جنس بخرند ،البته خیلی گرونتر!
مثال اگه قیمت یک خرما هزار تومن بود مسلمونا اون خرما رو یک میلیون تومن میخریدن!
چون تحریم بودن و بهشون گرون میدادن ولی بالخره میخریدن.
این پول از کجا بود؟ از پولهای حضرت خدیجه.
اما حضرت ابوطالب هم در شعب ابیطالب خیلی برای پیامبر زحمت کشید.
اونجا احتمالش بود که یواشکی مشرکا و کافرهای بدجنس و نامرد نقشه بکشن و پیامبر خدا رو ترور کنن.
حضرت ابوطالب هر شب یکی از فرزندانش رو به جای پیامبر توی رختخواب ایشون میخوابوند تا اگه شبانه
به ایشون حمله کردن دستشون به پیامبر نرسه.
اما بچهها...
تو فرزندان حضرت ابوطالب کی از همه جان فداتر بود و بیشتر از همه پیامبر رو دوست داشت؟ کی بیشتر از
همه حاضر بود همهی زندگیش رو بده که یه تار مو از سر پیامبر کم نشه؟
هیچکس نبود ،جز امام علی علیه السالم.
بسیاری از شبها ،امام علی (ع) به جای پیامبر میخوابیدن و نیمه شب حضرت ابوطالب میاومدن پیامبر
خدا رو بیدار میکردن و میگفتن «:برادرزاده عزیزم شما بلند شو برو روی اون یکی جا بخواب و بگذار علی
اینجا بخوابه که اگر اومدن شما رو ترور کنن دستشون به شما نرسه».
امام علی هم با جون و دل و عالقه شدیدی که به پیامبر داشتن اونجا میخوابیدن.
میخوام قربونی این آقا بشم!!
یک بار حضرت ابوطالب با امام علی مشغول صحبت بودن.
امام علی (ع) گفتن «:پدر جان من مطمئنم که آخر سر در راه پیامبر کشته و شهید میشم و آرزوم
همینه».
حضرت ابوطالب خواستن پسرش رو دلداری بدن و گفتن «:پسرم همه ما میمیریم ،صبر کن و شکیبا باش و
تو این راه استقامت به خرج بده ،مراقب باش کم نیاری یک وقت پسرم».
امام علی (ع) گفتن «:پدر جان ،من کم بیارم؟!
من عاشق پیامبرم .این حرفایی که زدم از روی بیطاقتی و ترس و ناراحتی نبود .من فقط میخواستم بگم
که شما بدونید پسرتون یک روز در راه محمد رسول اهلل (ص) شهید میشه .میخواستم خبر خوش به شما
بدم .من از کودکی جونم رو گرفتم کف دستم برای این آقا و فدایی ایشون هستم .من اصال اومدم که برای
این آقا شهید بشم ،میخوام قربونی این آقا بشم و میخوام در راه خدا ،دین خدا و رسول خدا جونم رو هدیه
کنم و هیچ ترسی ندارم».
حضرت ابوطالب که این رو شنید یه لبخندی زد و نگاه پدرانه و مهربونی به چهره زیبای امام علی کرد و
دستی به صورت امام علی کشید و بعد امام علی را در آغوش گرفت.
پایان تبعید
سه سال گذشت ،سختیها ادامه داشت و مسلمونا برای سه سال غذای مناسبی نداشتن بخورند و با هزار
سختی و بدبختی اون سه سال رو به پایان رسوندن.
تا اینکه یک موریانه اومد و نوشتههای عهدنامهای که کافران و مشرکان بدجنس با هم نوشته بودن رو خورد.
بعد پیامبر خدا به حضرت ابوطالب گفت «:عموجان برو به مشرکان بگو شما دیگه هیچ عهدنامهای ندارید و
موریانه اون رو خورده».
حضرت ابوطالب هم رفتند و به مشرکان اینو گفتن.
اما اونا گفتن «:این چه حرفیه؟! مگه موریانه میاد عهدنامه رو بخوره؟!
ما اونو توی چند تا صندوق گذاشتیم و قایم کردیم که دست هیچ احدالناسی بهش نرسه ،اونوقت شما
میگی موریانه اونو خورده؟!»
حضرت ابوطالب گفت «:برید ببینید اگه موریانه نخورده بود که حرف شما درسته .اما اگه موریانه خورده بود،
به محمد ایمان بیارید که داره راست میگه».
اونا هم رفتند سراغ نامه و به محض اینکه نامه رو باز کردند ،دیدن همه نوشتهها رو موریانه خورده و هیچ
نوشتهای در کاغذ نیست.
با تعجب بهم نگاه کردن و گفتن «:عجب پیشگویی هست این محمد ،به راستی که اون بزرگترین
پیشگوست ،اما پیامبر خدا نیست».
اونا رو آزاد کنید و بگذارید بیاین توی شهر مکه.
خالصه بچهها،
پیامبر خدا و مسلمونها از اون تحریم اقتصادی بیرون اومدن و رفتن به شهر مکه.
اما بچهها. ...
درست همون سالی که پیامبر خدا از اون تحریم بزرگ و شعب ابیطالب بیرون اومدند ،دو تا اتفاق خیلی بد
و غم انگیز برای پیامبر خدا افتاد ،دو تا اتفاق که قلب پیامبر و امام علی رو خیلی رنجوند و ناراحت کرد و
اشک به چشمای پیامبر آورد.
اینکه چی شد و چه اتفاقی افتاد باشه برای قسمت بعد تا ادامه قصه رو براتون بگم.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم .خدانگهدار.
یا علی مدد.
وفات حضرت ابوطالب رایگان
امام علی(ع) با چشم های خیس از اشک😭 پیش پیامبر اومدن و فرمودند...
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی ماجرای شعب ابیطالب و محاصرهی اقتصادی بزرگ مسلمونا رو براتون تعریف کردم و گفتم که
مسلمانان اونجا یک خرما رو به چهار قسمت تقسیم میکردند و چهار نفری میخوردن و کل غذای روزشون
همون بود؛
تازه همون یه خرما رو با قیمت بسیار باال خریداری میکردن و بعضی اوقات اتفاق میافتاد که تا چند روز
غذا بهشون نمیرسید ،اما سه سال که گذشت موریانه پیماننامهی مشرکین و کفار رو خورد و پیامبر خدا به
حضرت ابوطالب این خبر رو دادن و حضرت ابوطالب هم به مشرکین گفتن.
اونا که دیدن پیماننامهشون خورده شده و از بین رفته ،گفتن دیگه این تحریما برداشته شد و مسلمونا
میتونن از شعب ابیطالب بیرون بیان.
مرگ ،فقر ،بیماری
بچهها ،مسلمونا از شعب ابیطالب بیرون رفتن ولی حالشون خیلی بد بود.
اونایی که سن باالتری داشتن و خیلیهاشون مریض شده بودن و خیلیها هم فقیر.
همین مریضیها ،فقرها و نداریها باعث شد به فاصلهی سه روز دو تا از بهترین یارها و مدافعهای پیامبر که
پشتوانهی پیامبر بودن از دنیا برن.
کی بچهها؟
اولین نفر حضرت خدیجه همسر مهربان و وفادار پیامبر بود.
همسری که تو شعب ابیطالب همهی اموالش رو توی راه خدا خرج کرد.
بهتون گفته بودم ،یک خرما میخواستن بخرن هزینهش خیلی باال بود ،مسلمونا هم که پول نداشتن؛
حضرت خدیجه پول میدادن تا آذوقه بخرن.
حضرت خدیجه جزو تاجرای بزرگ مکه بودن.
اما این پولی که به دست میاوردن رو نرفتن خونه و وسیله برای خودشون بخرن ،همهش رو در راه خدا و
اسالم و ترویج اسالم خرج کردن.
طوری شده بود که وقتی خواستن از دنیا برن خودشون یک کفن نداشتن؛
انقدر که فقیر شده بودن و خدای متعال از بهشت توسط جبرئیل برای حضرت خدیجه کفن فرستادن.
قصهی وفات حضرت خدیجه رو توی زندگی پیامبر براتون تعریف میکنم.
وفات حامی پیامبر
اما بچهها ،به فاصلهی سه روز بعد از وفات حضرت خدیجه ،عموی بزرگوار پیامبر ،همون که پیامبر رو تو
کودکی پناه داد.
میدونید که بچهها پیامبر خدا لحظهای که به دنیا اومدن پدرشون از دنیا رفته بود ،پیامبر از همون اول
زندگیشون یتیم بودن و بابابزرگشون حضرت عبدالمطلب از پیامبر نگهداری میکردن اما وقتی پیامبر
کودک بودن حضرت عبدالمطلب هم از دنیا رفتن و سرپرستی و نگهداری پیامبر افتاد به دوش ابوطالب
عموی مهربان پیامبر.
بچهها ،ابوطالب توی این راه برای پیامبر هیچ چیزی کم نذاشت ،همون طوری که فرزندای خودش رو بزرگ
میکرد و به اونا رسیدگی میکرد به پیامبر هم رسیدگی کردن؛ بلکه بهتر.
اگه میخواست یه لباسی برای فرزنداش بخره اول برای پیامبر میخرید.
اگه میخواست یه غذایی به بچههاش بده اول به پیامبر میداد.
ابوطالب خیلی پیامبر رو دوست داشت .میگفت این بچهی داداشمه ،یتیمه من باید از این بیشتر نگهداری
کنم ،بیشتر بهش رسیدگی و محبت کنم .این بچه به محبت بیشتری نیاز داره.
بعدش هم که پیامبر خدا به مقام پیامبری رسیدند و مبعوث شدن حضرت ابوطالب مثل کوه پشت پیامبر
بودن .حضرت ابوطالب ایمانش رو مخفی کرد اما نذاشت یک نفر از مشرکین بتونه به پیامبر آسیب جانی
برسونه.
میدونید که مشرکین و کفار خیلی از مسلمونا رو کتک میزدن بعضیهاشون رو حتی تو این راه کشتن ،اما
جرأت نمیکردن دست رو پیامبر خدا بلند کنند.
چرا؟ چون حضرت ابوطالب پشت پیامبر بودن.
مثال وقتی پیامبر میگفتن "ال اله اال اهلل" این بتها خدا نیستن؛
مشرکین و کفار با عصبانیت میرفتن پیش حضرت ابوطالب شروع میکردن گالیه کردن و میگفتن «:ای
ابوطالب این برادرزادهی تو خون ما رو توی شیشه کرده ،بهش بگو بس کنه ،ما دیگه از دستش دیوانه شدیم،
اون هر شب و روز میگه "ال اله اال اهلل" پس این بتهای ما چی میشه؟ محمد بتهای ما رو قبول نداره
ابوطالب ،باورت میشه!!»
حضرت ابوطالب هم میگفتن «:باشه من گالیهها و عصبانیتهای شما رو بهش انتقال میدم ,اما مبادا که
روش دست بلند کنین که اگر روی محمد دست بلند کنید با من و بنیهاشم طرفین».
اونا هم که میدونستن بنیهاشم همه دلیر و جنگاور و شمشیر به دستن ،دست روی پیامبر بلند نمیکردن.
هرگز از اسالم دست بر نمیدارم!!
اما بچهها...
یه روز پیامبر رفتن پیش حضرت ابوطالب سالم کردن.
حضرت ابوطالب سنشون باال رفته بود با همون صدای گرفتهشون گفتن «:ای عمو جان! ساعتی پیش
جمعی از مشرکین و کفار نزد من اومدن و گالیهی تو رو کردن من هم گفتم گالیهی اونا رو به تو منتقل
میکنم ،حاال نظر تو چیه؟ تو چی میگی محمدجان؟»
پیامبر خدا میگفتن «:ای عمو جان به خدا سوگند اگه خورشید رو به دست راست من بدهند و ماه رو به
دست چپ من بدهند ،یعنی کل عالم رو بدن مال من باشه ،هرگز از تبلیغ دین و آیین اسالم دست
برنمیدارم چرا که این دستور خداست».
حضرت ابوطالب هم که اینو شنیدن لبخندی زدن و فرمودن ":ای عمو جان به راهت ادامه بده که من مثل
کوه پشت تو ایستادم".
مژده جبرئیل
بعد از این پیامبر خدا با قدرت و شدت بیشتری به تبلیغ دین اسالم پرداختن به خاطر حمایتهای حضرت
ابوطالب و تبلیغهای پیامبر ،خیلیها به اسالم ایمان آوردن.
بچهها ،حضرت ابوطالب هشتاد و پنج ساله بودن که شعب ابیطالب تموم شد و ایشون بسیار مریض شدن،
مریضی که منجر به وفات ایشون شد.
وقتی حضرت ابوطالب از دنیا رفتن امام علی (ع) با چشمای خیس از اشک پیش پیامبر رفتن تا این خبر
غمانگیز رو به ایشون بدن.
امام علی پیش پیامبر که رسیدن یک مرتبه شروع کردن به گریه کردن ،گفتن ":یا رسول اهلل پدرم ابوطالب،
کسی که از شما حمایت میکرد از دنیا رفت".
پیامبر خدا تا سخن امام علی رو شنیدن گریه کردن ،اشک از چشمای زیباشون جاری شد توی ریششون،
انقدرگریه کردن که ریششون خیس از اشک شد.
بعد هم پیامبر خدا فرمودن «:ای عمو جان کودکی را پناه دادی ،بزرگ که شد از او در مقابل تمام سختیها
حمایت کردی و نگذاشتی دست مشرکین به او برسد خداوند تو را رحمت کند و جزای خیر به تو بدهد».
بعد هم بچهها ،پیامبر خدا خودشون رفتن حضرت ابوطالب رو غسل دادن ،کفن تنشون کردن و بعد هم
ایشون رو دفن کردن.
بعد از دفن هم دعا کردن برای حضرت ابوطالب و گفتن «:خداوندا به حق زحمتهایی که ابوطالب در راه تو
کشید او را ببخش و بیامرز و جزای خیر دوچندان به او بده».
بعد هم جبرئیل اومد و به پیامبر از اوضاع حضرت ابوطالب در بهشت خبر داد.
پیامبر خدا هم رو به امام علی و فرزندای ابوطالب کردن و گفتن ابوطالب ایمانش رو پنهان کرد برای اینکه
از اسالم بتونه دفاع کنه خدا هم به خاطر این زحمتی که کشید اجر و پاداش دو برابر بهش داد.
اما بچهها...
بعد از اینکه حضرت ابوطالب از دنیا رفت اذیت و آزارهای مشرکین و کفار چند برابر شد.
اونا خیلی جسور شدن و شروع به بیشتر اذیت کردن پیامبر کردند؛
تا اینکه پیامبر خدا تصمیم بسیار مهم به یک سفر گرفتن.
سفری که داستانش رو قسمت بعد براتون به طور کامل تعریف میکنم.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم .خدانگهدار.
یا علی.
سفر امام علی(ع) و پیامبر(ص) رایگان
ماجرای سفر پیامبر مهربانی ها به همراه امام علی(ع) به شهر طائف🏜
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی ماجرای وفات دو تا از بهترین یاران و مدافعان پیامبر و براتون تعریف کردم.
کیا بودن؟
آفرین ،اولی حضرت خدیجه (س) ،همسر مهربون و وفادار پیامبر و دومین نفر حضرت ابوطالب ،بابای امام
علی و عموی وفادار و مهربون پیامبر خدا.
گفتم پیامبر بعد از اینکه عموشون رو از دست دادن چهقدر غصه خوردن و ناراحت شدن.
به محض اینکه حضرت ابوطالب از دنیا رفتن ،کفار و مشرکین بد جنس و نامرد قریش ،موقعیت خوبی پیدا
کردن که پیامبر و مسلمونا رو اذیت کنن.
قبل از فوت ایشون کسی جرأت نمیکرد پیامبر رو آزار بده ،ولی حضرت ابوطالب که از دنیا رفت اینا دیگه
جرأتشون زیاد شد و پُر رو شدن و شروع کردن به آزار و اذیت.
به سختیش میارزید!!
بچهها ،پیامبر تصمیم گرفتن به یک سفر برن تا در اونجا اسالم رو به مردم معرفی کنن ،تا اگر مردم اون
شهر به پیامبر ایمان آوردن ،پیامبر خدا با مسلمونا به اونجا برن.
کدوم شهر؟
مدینه؟!
نه مدینه نبود ،شهر طائف.
پیامبر(ص) به همراه امام علی(ع) و زید بن حارثه ،فرزند خوندهشون حرکت کردن و به سمت طائف رفتن.
چند روزی تو راه بودن؛ وقتی به اونجا رسیدن پیامبر برای تبلیغ دین سراغ بزرگان شهر رفتند.
پیامبر دعوتشون رو برای بزرگان شهر توضیح دادن ،اما اونا هم مثل همین کفار و مشرکین بدجنس مکه
شروع کردند به مسخره کردن.
یکیشون گفت":تو پیامبر خدا شدهای؟ها ها ها ....به بتها قسم که اگه تو پیامبر خدا باشی من خودم رو
میکشم .برو ببینم این چه حرفایی هست که میزنی!"
پیامبر که حرفهای اینا رو شنید خیلی دلشون گرفت.
بهشون گفتن «:به من ایمان نیارید اشکال نداره ،فقط صحبتهایی که کردیم بین ما امانت بمونه و به کسی
چیزی نگید».
اونا هم با لحنی مسخره گفتن":باشه؛ حرفت رو به هیچکس نمیگیم ،ها ها".
پیامبر خدا راه افتادن و رفتن بیرون.
اما این آدمای بدجنس و بدقول سریع رفتن به مردم شهر گفتن ":آهای مردم ! یک آدم اومده و ادعا
میکنه پیامبر خداست؛ به جان خودم اون دیوانه شده ،ببینید چی میگه !"
اونا به بچههای شهر هم گفتن اگه این مرد رو سنگ بارون کنید بهتون خرما و گردو جایزه میدیم!!
خالصه...
پیامبر مهربون خدا به همراه امام علی و فرزند خوندشون از اون شهر فرار کردن و بیرون رفتن.
اما بچهها پیامبر توی این سفر تونستن یک نفر رو هدایت کنن و قصهی این یه نفر رو توی ماجراهای زندگی
پیامبر براتون تعریف میکنم.
پیامبر بعدها فرمودند ":به خدا قسم اگه تنها نتیجهی سفر ما هدایت این یک نفر باشه به سختیش
میارزید".
پیامبر که به مکه برگشتن مشرکین فهمیده بودن که ایشون به شهر طائف رفتن ،برای همین اذیت و آزارها
رو چند برابر کردن.
هر کاری که میتونستن برای ناراحت کردن ایشون انجام میدادن.
فقط جرأت کشتنشون رو نداشتن.
دیدار در کوه عُقبه
تا اینکه یه عده مردم که توی شهری به نام یثرب زندگی میکردن ،شنیدند پیامبری ظهور کرده و میگه
خدایی جز اهلل نیست و آخرین پیامبر هست.
این مردم توی شهرشون یهودیانی داشتن که پیشبینی کرده بودن پیامبری از مکه ظهور میکنه.
با خودشون گفتن بهترین موقعیت هست که بریم سراغ پیامبر و اولین یار و یاورهاشون بشیم ،تا از
امتیازهای این همراهی استفاده کنیم.
هم به بهشت خدا بریم و هم توی دنیا به قدرت برسیم.
3
مردم یثرب به سمت مکه به راه افتادند.
یکی دو دیدار با پیامبر گذاشتن.
کجا؟ تو شهر مکه؟
نه اون پشت مُشتهای شهر ،توی کوهها ...
جایی که بهش میگفتن عقبه.
یکبار که با ایشون دیدار داشتن و پیامبر داشتن از پیامبریشون و آیههای قرآن میگفتن؛
یک مرتبه شیطان فریاد زد و با صدای بلند گفت ":ای گروه قریش آسوده نباشید که محمد در حال توطئه
بر علیه شماست" .
قریشیها صدا رو شنیدن؛
اونا نمیدونستن صدای چه کسی و از کجاست! ولی صدا رو شنیدن و طرف همون عقبه به راه افتادن.
امام علی(ع) و عموشون حمزه ،جلو ایستاده بودن و از اونجا محافظت میکردن.
وقتی کفار رسیدن گفتن ما میخوایم بریم محمد رو ببینیم.
حمزه گفت ":کجا؟ ایشون شما رو قبول نکردن ،راه نمیده برگردین".
اونا گفتن " :شنیدیم که محمد نقشهی توطئه علیه ما کشیده ،به بتها سوگند که اگه نقشهای کشیده باشه
خون تکتک شما را میریزیم".
ولی بچهها...
حمزه و امام علی (ع) دو تا دالور بودن و مردم مکه خوب میدونستن که چه قدر قوی هستن و الکی
نمیتونستن جنگ راه بندازن.
حمزه یکدفعه دستش رو به سمت شمشیرش برد و با صدای بلند گفت":شما میخواید خون برادرزادهی من
محمد را بریزید؟! برگردید تا جنگی رو شروع نکردم که خون یکیک شما ریخته بشه ،برگردید".
اونا که از حمزه خیلی میترسیدند ،برگشتند.
توطئه قتل پیامبر
خالصه پیامبر خدا با اون مردم یثرب قرار مدار گذاشتن و چند تا از یارانشون رو به یثرب فرستادن.
مدتی بعد پیامبر تصمیم گرفتن به همراه مسلمونا راه بیفتن و به سمت یثرب برن.
بچهها یثرب همون شهری هست که بعدا اسمش شد چی؟
آفرین ،مدینه.
قرار شد پیامبر برن اونجا.
ولی بچهها ،اگه مشرکین این موضوع رو بفهمن نمیزارن.
به همین خاطر پیامبر گفتن شبانه حرکت میکنیم.
مشرکین برای مشورت کردن دور هم جمع شده بودن .چرا؟
چون بو برده بودن و فکر میکردن یه خبری هست.
میدیدن تعداد مسلمونا داره توی شهر کم و کمتر میشه.
خب کجا میرن؟
مشکوک شده بودن.
اونا دور هم جمع شدن که نقشه بکشن.
یکیشون گفت «:به نظرم باید کار محمد رو یکسره کنیم .اینکه ما دائم از محمد و حمزه و علی میترسیم
معنا نداره؛ هر گروهی و هر قبیلهای یک نفر از دالورهای خودش رو شبانه ،تاکید میکنم شبانه بفرسته ،تا به
خونهی محمد حمله کنیم و کارش رو یکسره کنیم».
یه نفر دیگه گفت «:به نظرم اسیرش کنیم ،چرا او را بکشیم؟
اون رو اسیر میکنیم ،بهترین کار این هست .دیگه هیچ کاری نمیتونه بکنه».
خالصه بچهها،
اینا چند ساعتی با هم نقشه کشیدن تا اینکه بینشون تصویب شد که پیامبر خدا رو بکشند.
از هر قبیلهای یکی دو نفر قبول کردن که نیمه شب وقتی پیامبر خواب هستن به خونهی ایشون بریزن و
پیامبر رو همون جا بکشن و کار رو تموم کنن.
با خودشون میگفتن اگه بنیهاشم هم بخواد خونخواهی کنه و جنگ به راه بندازه با کی میخواد بجنگه؟
با همه که نمیتونه بجنگه! بیخیال میشه و میره...
جبرئیل خبر این توطئه رو به پیامبر داد.
پیامبر باید از اونجا میرفتن چون اگه میموندن کشته میشدن.
اما نمیشد که رختخواب پیامبر خالی بمونه.
اونا داشتن نگاه و رصد میکردن ،اگه یه پنجرهای بود جای خالی پیامبر رو میدیدن و میفهمیدن.
پس باید یه نفر جای پیامبر میخوابید.
اما کی؟
چجوری؟
چه اتفاقاتی افتاد؟
آیا تونستن پیامبر رو بکشن؟
آیا کسی که جای پیامبر خوابید رو کشتن؟
یا ...
ادامهی قصه باشه برای قسمت بعد.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم .خدانگهدار.
یا علی مدد.
لیله المبیت رایگان
ماجرای هیجان انگیز و باحال😍 دلاوری امیرالمؤمنین (ع) در شبی که قرار بود پیامبر ترور😱 شوند
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی ماجرای سفر پیامبر خدا(ص) به شهر طائف رو براتون تعریف کردم و گفتم که توی این سفر هم
امام علی (ع) با پیامبر همراه بودن.
اما بعد از اینکه پیامبر خدا(ص) به مکه برگشتند ،یک عدهای از شهر یثرب رفتند تا با پیامبر بیعت کنن و
پیامبر رو به شهر خودشون ببرند.
ولی این مشرکین و کفار بدجنس که بو بردن و فهمیدن که پیامبر خدا(ص) نقشه دارند از مکه برن به
یثرب.
مشرکان دور همدیگه جمع شدن و نقشه قتل پیامبر رو طراحی کردند.
خدای متعال از طریق جبرئیل ،فرشتهی خودش به پیامبر خبر از نقشه مشرکین داد و گفت ":ای رسول ما،
اینا میخوان تو رو بکشند".
پیامبر خدا (ص) که متوجه شدند نقشه اونا اینه که تو رختخواب ترورشون کنند و بریزند توی خونهی
ایشون؛
رو کردن به امام علی(ع) و فرمودند «:علی جان ،حاضری تو جای من بخوابی؟ من کس دیگهای رو سراغ
ندارم که حاضر باشه جای من بخوابه».
خیلی شجاعت میخواد بچهها...
از اینکه مطمئن باشی امشب میریزن تو این خونه ،هر کی توش هست رو میکشن ،بعد بهت بگن حاضری
تو این خونه بمونی یا نه؟!
بمونی که جون پیامبر (ص) نجات پیدا کنه.
مثالً به قول ما بمونی که امام زمانت نجات پیدا کنه .حاضری؟!
امام علی (ع) حتی فکر و مکث نکردند.
گفتند« :یا رسول اهلل من از اون بچگیم عادت کردم که فدای شما بشم .من آرزومه که فدایی شما بشم .چه
سوالیه میپرسین قربونتون بشم! من حتماً جای شما میمونم.
شما با خیال راحت برید ،هیچ اتفاقی نمیافته .هر چی هم افتاد بهتر .مگر شما وعده ندادید ما میریم
بهشت؟ شما که دروغ نمیگید».
خالصه....
پیامبر خدا (ص) امام علی (ع) رو تو بغلشون کشیدند؛
چند دقیقهای ایشون رو بغل کردند و یواشکی نیمههای شب از خونه زدن بیرون.
اما مشرکین و کفار بیرون خونهی پیامبر (ص) کمین کرده بودن.
همگی نشسته بودن و آروم داشتن نگاه میکردند.
این که «علیِ» اینجا خوابیده!!!
هیچ کدوم از کفار ،پیامبر رو ندیدن.
پیامبر خدا یک دعایی خوندند ،یک آیه قرآن و رد شدن و اونا هم پیامبر رو ندیدن.
اما کمین کرده بودن و منتظر بودند تا آخرای شب بشه وقتی که همه خوابند ،اون وقت بریزند و کار
پیامبر(ص) رو تموم کنن و بعد هم در برن.
بعدم اصالً انگار نه انگار که کسی پیامبر (ص) رو کشته ،کسی چه میدونه کی پیامبر (ص) رو کشته.
کی می فهمه؟ وقتی یواشکی اینکار رو بکنند.
منتظر موندن تا نیمههای شب شد.
ماه باالی باالی آسمون اومده بود .شب تاریک بود ،فقط نور ماه جاها رو روشن کرده بود.
یه مرتبه اینا با یک لگد محکم در خونه پیامبر (ص) رو باز کردن و ریختند توی خونه.
تا ریختند تو خونهی پیامبر (ص) ،شمشیرها و نیزههاشون رو بردند باال که بزنند به بدن پیامبر (ص) که یه
مرتبه یکی ملحفه رو زد کنار؛
تا ملحفه رو زدند کنار ،یهو دیدند ...عه ...این که «علیِ» اینجا خوابیده!!!
کو پیامبر(ص)؟!
با عصبانیت به امام علی (ص) گفتن «:پسر ابوطالب! تا پدرت زنده بود نمیگذاشت دست ما به محمد(ص)
برسن ،حاال تو جای اون خوابیدی؟ بگو ببینم محمد(ص) کجاست؟»
امام علی (ع) با یه خیال آسوده گفتند «:مگه پیامبر (ص) رو به من سپردین!؟ برای چی از من سؤال
میکنید؟ من چه میدونم! پیامبر خونه نیست .من نمیدونم ...پیامبر(ص) رفته بیرون ...برای چی از من سؤال
میکنید ،من امشب جای ایشون خوابیدم».
یک مرتبه یکیشون گفت«:دروغ میگی ،دروغ میگی .اینقدر اونو بزنید تا اعتراف کنه .بزنیدش».
خالصه بچهها...
این نامردا شروع کردن به اذیت کردن امام علی (ع).
چند دقیقهای امام علی (ع) رو کتک زدن تا اینکه باالخره گفتن« :چه کارش کنیم؟ این که نم پس نمیده!
این علی که ما میشناسیم حاضره ما جونش رو بگیریم ،جون پیامبر (ص) رو به خطر نندازه .ما چیکار
کنیم؟! ولش کن ...ولش کنید علی رو .بریم دنبال محمد(ص) ...بریم ببینیم کجا رفته»...
خالصه اینا امام علی (ع) رو ول کردن.
افتادند تو کوچه پس کوچهها و راههای بیرونی مکه که به طرف مدینه میرفت ،اونجاها رو گشتند.
اما بچهها یه چیزی بهتون بگم!
یه لحظه خودتون رو بذارید جای امام علی (ع).
کدوم یکی از شما حاضره همچین کاری بکنه؟
چقدرررر باید پیامبر (ص) رو ،چقدرررر باید امام زمانتون (عج) رو دوست داشته باشی که این کار رو بکنی؟
چقدر؟!
چقدر باید ایمانت کامل باشه تا این کار رو بکنی؟!
البته که ما داشتیم کسانی رو که تو همین زمان خودمون ،میدونستند برن توی این زمین ،پاشون میره رو
مین میترکه و از دنیا میرن ،ولی با جون و دل میرفتند.
کسانی که میدونستند اگه رو سیمهای خاردار بخوابند با کلی درد از دنیا میرن ولی میخوابیدن .برای
چی؟!
برای عشق و عالقهای که به امام زمان داشتند و بعد هم به امام خمینی.
بازپس دادن امانتهای پیامبر
خالصه بچهها ،حاال بریم سراغ داستان خودمون.
اونا راه افتادند دنبال پیامبر (ص) هر چی گشتند ...گشتند ...گشتند ...پیامبر (ص) رو پیدا نکردند.
روز شد ،دیگه ناامید شدند و گفتند «:آقا از دست ما رفت»...
البته این رو بگم چه جوری گشتند ،چه اتفاقایی افتاد اینا مفصله چون قصه زندگی امام علی (ع) هست من
تعریف نمیکنم.
اما فرداش شد تا اینکه امام علی (ع) تصمیم گرفتند که امانتهایی که پیامبر(ص) داشتند رو بر گردونند.
میدونید که پیامبر (ص) به شدت آدم امینی بودن.
هر کسی میخواست چیزی امانت بده ،پولی امانت بده ،چیزی رو بگذاره پیش کسی میرفت پیش پیامبر
میگذاشت.
چون میدونست این آدم خیانت نمیکنه.
حتی همون کافرا و مشرکا ،بچهها ...همونایی که با پیامبر دشمن بودن ،میدونستند محمد(ص) امینه.
با اینکه با ما دشمنه ،با اینکه ما با اون دشمنیم ،با اینکه کلی اذیتش کردیم ولی اگه چیزی امانت بدیم
دستش ،در امانتش خیانت نمیکنه.
امام علی (ع) مأمور شدند امانتایی که پیامبر (ص) داشتند رو به مردم برگردونند.
مشرکین دیگه مطمئن شدند که پیامبر (ص) رفته.
یه چند روزی امام علی (ع) این کارها رو کردند و امانتهای پیامبر (ص) رو پس دادند تا اینکه خود ایشون
به همراه مادرشون «فاطمه بنت اسد»« ،فاطمه زهرا» دختر پیامبر(ص) و چند تا از خانمهای دیگه راه
افتادند رفتن به طرف مدینه.
امام علی (ع) که راه افتادند به طرف مدینه ،مشرکا و کفار فهمیدند.
اونا یک نقشه حسابی کشیدن...
چه نقشهای؟!
ادامه قصه برای قسمت بعد...
میخوامدر قسمت بعد نقشهای که اونا کشیدن و کاری که امام علی (ع) کرد رو براتون تعریف کنم.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم .خدانگهدار.
یا علی مدد.
هجرت امام علی(ع) به مدینه رایگان
ماجرای هیجان انگیز... اولین جنگ امام علی(ع) با مشرکین در بین راه مکه🕋 و مدینه🕌
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبل ماجرای نقشه مشرکان برای کشتن پیامبر رو به طور کامل و دقیق براتون تعریف کردم و گفتم
که امام علی(ع) با جانفشانی حاضر شدند توی اون شب وحشتناک که هیچکس جرات نمیکرد بجای پیامبر
بخوابه ،در بستر پیامبر بخوابن ،که اگر کسی قراره کشته بشه ایشون باشند ،نه پیامبر خدا.
بعد هم براتون گفتم که وقتی مشرکان فهمیدند که اون شخص امام علی(ع) هست ،کمی ایشون رو اذیت
کردن و رفتند. .
امام علی(ع) هم رفتند امانتهای پیامبر رو پس دادن و به همراه چند خانم ،از جمله مادرشون فاطمه بنت
اسد و دختر پیامبر خانم فاطمه زهرا(س) به طرف مدینه راه افتادند.
وقتی امام علی (ع) راه افتادند ،مشرکین احساس خطر کردن.
مشرکان با خودشون گفتند «:اگه بذاریم علی هم از مکه با خیال راحت خارج بشه و به مدینه بره دیگه
دست ما به محمد نمیرسه.
حاال که دختر محمد ،فاطمه رو به همراه داره باید بریم علی رو بکشیم و دختر محمد رو اسیر کنیم و
بیاریم مکه».
خالصه بچهها...
اونا راه افتادند و با چند سوار حرکت کردند به طرف امام علی.
امام علی(ع) در بین راه بودند که یک مرتبه دیدن چند مرد که نقاب به صورت زدن ،رسیدند.
(اونها صورتشون رو پوشونده بودن ،چون میترسیدن که یک وقت لو برن و وقتی خبر به گوش پیامبر برسه و
ایشون هم قدرت پیدا کنن ،بیان و حساب اونا رو برسند).
امام علی(ع) تا اونا رو دیدن یک مرتبه دستشون رو بردند به شمشیر و با عصبانیت گفتند" :شما کی
هستید؟ چی میخواید از ما؟"
اونا هم از اسب اومدن پایین و گفتن «:پسر ابوطالب ،میخوای از چنگ ما فرار کنی؟ فکر کردی ما
نمیدونیم تو مکه رو ترک کرده و به یثرب میری؟»
امام علی(ع) تا اینو شنیدند شمشیرشون رو کشیدن و گفتند «:بیاین جلو ببینم چند مرده حریفید؟»
اونا هم چون که چند تا از پهلوانها بودند نه از یارای ضعیف مشرکان ،فکر کردن میتونند امام علی رو از پا
دربیارند ،رفتند جلو.
امام علی سریع با حرکت اول شمشیرشون نفر اول رو انداختند.
نفر دوم که این صحنه رو دید ترسید ،پس چند نفری با هم حمله کردن.
امام علی ضربه میزد ،شمشیر اول ،شمشیر دوم ،شمشیر سوم رو کوبید تو فرق سر نفر دوم که اون افتاد.
بقیهشون که این صحنه رو دیدن خیلی ترسیدن.
امام علی(ع) شمشیر رو گرفتن به طرفشون و حمله کردند.
مشرکا خواستند فرار کنند که امام علی با ضربه شمشیر یکی دیگهشون رو زد و اون یکی دو نفری هم که
مونده بودن سریع سوار اسب شدن و فرار کردن و برگشتند به طرف مکه.
خالصه...
امام علی(ع) بعد از اینکه به حساب اونا رسید ،دو مرتبه با پای پیاده راه افتادند به طرف مدینه.
(ممکنه براتون سوال بشه که چرا امام علی با پای پیاده بودند؟! سوال خوبیه.
چون امام علی(ع) جوانمرد بودن ،اجازه داده بودند خانمها سوار شترها و اسبها بشن و خودشون سوار نشده
بودند که خانمها پیاده نیان .اونایی که رفتن مکه ،میدونن که بین مکه و مدینه خیلی راهه! االن با ماشین
میشه توی دو ،سه ساعت رفت! کل این مسیر رو امام علی(ع) پیاده رفتند).
عشقم تو راهه!!
خالصه بچهها...
پیامبر خدا رسیده بودند به نزدیکیهای مدینه و در محلهای به نام قبا توقف کرده بودند و هرچه اهل مدینه
میگفتند ":یا رسول اهلل ،لطفاً بیاید به داخل شهر ،ما مشتاق دیدار شماییم".
پیامبر گفتند «:خیر! علی در راهه (به قولی ،عشقم تو راهه) صبر کنید تا اونم برسه ،بعد با هم میایم داخل
شهر».
دو سه روز گذشت تا اینکه کاروان امام علی (ع) و فاطمه بنت اسد و فاطمه زهرا(س) و چندین نفر دیگه
رسیدند به محله قبا.
پیامبر خدا تا چشمشون به علی افتاد مثل همیشه لبخند زدند.
بچهها ،پیامبر ،امام علی رو که میدیدند از بس که خوشحال میشدند گل از گلشون میشکفت.
امام علی تا پیامبر رو دیدند از شدت خوشحالی اشکهاشون جاری شد و رفتند توی بغل پیامبر.
پیامبر خدا چند دقیقهای امام علی رو در بغلشون نگه داشتند.
امام علی(ع) هم دقایقی بوی عطر پیامبر رو که از بچگی باهاش مانوس بودن و یادشون بود رو استشمام
کردن ،تا اینکه پیامبر خدا گفت «:علی جان ،شما خستهاید .یکی دو روز اینجا استراحت کنید .سرحال که
شدید وارد شهر مدینه میشیم».
یکی دو روزی رو پیامبر ،امام علی و همراهانشون استراحت کردند ،تا اینکه زمان ورود کاروان پیامبر و امام
علی به شهر مدینه فرا رسید.
بچهها ،تاریخ هجری قمری که ما داریم از همون روزی شروع شده که پیامبر و امام علی وارد شهر مدینه
شدند .از همون سال شروع شده.
امام علی(ع) و پیامبر خدا وارد شهر مدینه شدند.
کلی هم اتفاقهای بسیار جالب و جذاب و جنگهای هیجان انگیز رخ داد که قسمتهای بعد براتون میگم.
تا قسمتهای بعد شما را به خدای بزرگ و مهربون میسپارم .خدانگهدار.
یا علی مدد.
موارد مرتبط
قصه زندگی امام حسین (ع)
امام حسن (از امامت تا شهادت)
دفتر طرح حرم امام رضا علیهم السلام ۶۰ برگ
قصه زندگی شهید ابراهیم هادی
آخ که چقدر قصه ابراهیم هادی قشنگ و شنیدنی بود چقدر قصه کشتی گرفتن ها و والیبال بازی کردن هاش قشنگ بود
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


واقعا عالیه برای بچه ها