حاج قاسم سلیمانی
دوران کودکی قاسم رایگان
ماجرای دوران سخت کودکی قاسم در روستای قنات ملک
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. من از امروز میخوام برای شما زندگی یک قهرمان بزرگ رو بگم . یه
قهرمانی که همه ی شما می شناسینش و خیلی از شماها عاشق این قهرمان هستید و الگوی زندگی تون این قهرمانه . یک
قهرمانی که ایران رو از خطرات بسیار بسیار بزرگی نجات داد ....
بچه ها ، حدود شصت و پنج سال پیش توی سال 1337 در روستایی اطراف شهر کرمان به نام روستای قنات ملک ،
قهرمان قصه ی ما به دنیا اومد. پدر و مادرش اسمش رو قاسم گذاشتن .... قاسم سلیمانی
قبل از اینکه قاسم سلیمانی به دنیا بیاد ، خانوادشون دو تا بچه دیگه هم داشتن . قاسم ، یک خواهر و یه برادر بزرگ تر از خودش
داشت ؛ اما قاسم که به دنیا اومد، مامان و باباش خیلی خیلی خوشحال شدن. اسم بابای قاسم ، مشدی حسن بود . اون قدیم ها
کسی که به سفر مشهد رفته بود بهش لقب مشهدی یا به طور خلاصه ، مشدی می گفتن. مشدی حسن ، از به دنیا اومدن این
پسرش خیلی خوشحال شد ؛ اما این خوشحالی خیلی ادامه پیدا نکرد .....
قاسم قصه ما ، هنوز یک سالش نشده بود که مریض شد . یک مریضی خیلی خیلی سخت ، شماها احتمال اسمش رو
نشنیدین؛ اما اون قدیما خیلی از بچه ها با همین بیماری از دنیا رفتن . اسم اون مریضی سرخچه بود ، که باعث مرگ بچه های
خیلی زیادی توی ایران شد. اون زمان قدیم مثل الان نبود که امکانات پزشکی زیاد باشه و این طوری نبود که خیلی راحت بچه
که مریض میشه ببرنش دکتر . نه بابا ، توی روستا ها وقتی بچه مریض می شد به سختی می تونستن شهر ببرنش ، تازه اگه هم به
شهر می رفتن ، معلوم نبود دکتری گیرشون بیاد ...
بچه ها ، دکترهای اون زمان خیلی هاشون ایرانی نبودن و از کشورهای دیگه، دکتر می آوردن.
بابا و مامان قاسم هم، وقتی دیدند که پسرشون مریض شده و حالش بده، تصمیم گرفتن به
شهر ببرنش ؛ اما اون موقع جاده ها آسفالت نبود. این همه ماشین هم نبود و به همین راحتی ها
نمی توانستند قاسم رو به شهر ببرن و از طرف دیگه، هوا خیلی سرد بود و یک عالمه برف اومده
بود . مامان و بابای قاسم ، وقتی دیدن اوضاع این طوریه، خیلی ناراحت شدن غصه خوردن و نا امید شدن با خودشون گفتن :
حتما ما قاسم رو از دست می دیم و قاسم هم از این دنیا میره ؛ اما خدا می خواست که قاسم کوچولوی قصه ما زنده بمونه تا در
آینده کارهای بسیار بسیار بزرگی برای کشورش ایران انجام بده و به خواست خدا قاسم سلیمانی از این بیماری جان سالم به در
برد و حالش خوب خوب شد ...
مامان قاسم ، که دید پسرش خوب شده خیلی خوشحال شد و به قاسم قصه ما ، تا سه سالگی شیر
داد. معمول بچه ها تا دو سالگی شیر مادر می خورند؛ اما قاسم قصه ما ، تا سه سالگی شیر خورد . بعد هم
که شیر خوردنش تموم شد، مادرش باید سر زمین کشاورزی می رفت و گندم ها رو درو می کرد. برای
همین قاسم رو ، پشتش می گذاشت و با چادرش به خودش می بست و در زمین های کشاورزی کار می
کرد . قاسم هم پشت مادرش با خودش بازی می کرد ، صحبت می کرد و گاهی اوقات هم همون پشت
خوابش می برد ...
خلاصه گذشت گذشت تا اینکه قاسم قصه ما ، دیگه خودش راه افتاد و شروع کرد به راه رفتن؛ اما
از اونجایی که خانواده قاسم ، خیلی فقیر بودن و نمی تونستن برای بچه هاشون کفش خوبی بخرن. قاسم یک کفش پاره پوره
پلاستیکی پاش می کرد. یه کفشی که هر وقت باهاش سر زمین کشاورزی می رفت، توی پاهاش پر از خار می شد. وقتی قاسم
به خونه برمی گشت، مامانش با سوزن این خارها رو از پاش در می آورد . قاسم هم کلی درد می کشید و گریه می کرد. مامانش
بعد از اینکه این خارها را از پای قاسم در می آورد، یک مرهم و دارو روی پای قاسم می گذاشت و به پسرش می گفت : غصه
نخور مامان ، ایشالا به زودی زود خوب می شی؛ اما قاسم فرداش دوباره سر زمین کشاورزی می رفت و پاهاش بازهم پر از خار می
شد. آخه کفش های خوبی نداشت که پاش کنه ....
قاسم قصه ما ، یک دست لباس داشت که مجبور بود توی زمستون همون رو بپوشه. بچه ها ، اون زمان مثل
الان نبود که بچه ها چند دست لباس رنگارنگ و خوشگل داشته باشن ، نه ، از این خبرها نبود.
زمستان های سرد و استخوانسوز استان کرمان خیلی سخت بود؛ اما مجبور بود همون لباس رو تنش کنه
و باهاش بیرون بره . گاهی اوقات قاسم از شدت سرما دندون هاش، رو هم می خورد و همین طور می
لرزید. بدنش یخ می کرد؛ اما لباس دیگه ای نداشت که تنش کنه ....
بچه ها ، اون زمان از غذاهای چرب و چیلی و خوشمزه هم خبری نبود. این جوری نبود که کباب و پیتزا بخورند . نه بابا ،
تازه این برنجی که شماها هر روز می خورین هم ، اون زمان در کل سال دو سه بار بیشتر نمیخوردن . مثال شب های عید برنج
میخوردن . غذاهایی که قاسم و خانوادهاش میخوردن سیب زمینی و اشکنه بود و غذاهای محلی .... غذاهای گرون و آن چنانی
نبود .
بچه ها ، خونه قاسم اینا، حمام و این طور چیزها هم نداشت . این جوری نبود که بگی قاسم هر وقت بدنش کثیف میشد ،
حمام میرفت و با آب گرم خودش رو میشست . نه بچه ها ، اون زمان توی روستاها و شهرها حمام عمومی بود ، که روستای
قاسم اینا ، همین حمام عمومی رو هم نداشت . برای همین مامان قاسم توی یک دیگ آب گرم میکرد و قاسم و برادراش داخل
اون میرفتن و خودشون رو با آب میشستن ...
بچه ها ، اون زمان کارهای بچه ها ، خیلی سخت و زیاد بود . پدر قاسم، یک گاو نر گنده داشت . یک روز بابای قاسم یعنی
مشدی حسن بهش گفت: پسرم این گاو رو به روستای بغل و خونه عمهات ببر ، تا عمه به
گاو رسیدگی کنه و از شیرش استفاده کنه . قاسم پنج شیش ساله ، سوار این گاو شد و به
طرف روستای عمهاش راه افتاد . تا اونجا پانزده کیلومتر راه بود و راه خیلی دور بود. توی راه
این گاو ، سرش رو این ور اون ور میکرد و میخواست به پاهای او ضربه بزنه و قاسم هم
حسابی ترسیده بود ؛ اما هیچی نگفت و هیچ کار نکرد چون اگر این گاو عصبانی میشد ،
قاسم رو از روی خودش پایین میانداخت و فرار میکرد.
خلاصه که قاسم قصه ما ، این گاو رو به روستای عمهاش رسوند و بعد از اینکه کارش تموم
شد، فورا به طرف روستای خودشون برگشت، تا به انبار گندمها سر بزند و به اونجا رسیدگی
کنه . بچه ها ، به انبار گندمها سیلو میگفتند . قاسم رفت به سیلو سر بزند که یک مرتبه گرازها به طرف قاسم و باباش حمله
کردند . بابای قاسم سریع پسرش رو بغل کرد و بالای یک درخت انجیر رفت؛ قاسم و باباش تونستن از این ماجرا جون سالم به در
ببرند ؛ اما این گرازها ، وارد زمین کشاورزی شدن و همه چی رو خراب کردن و رفتن .
خلاصه قاسم قصه ما ، هفت ساله شد و باید به مدرسه میرفت و درس میخوند. اون زمان مدرسهها خیلی سختگیر
بودن . مثال : اگه دست بچهها ناخنهاشون بلند بود یا پشت دستشون سیاه بود یعنی دستهاشون رو تمیز نکرده بودن، بچهها
رو کتک میزدند . قاسم قصه ما هم به خاطر اینکه توی اون هوای سرد کرمان خیلی کار کرده بود و
زحمت کشیده بود، پشت دستهاش رنگش سیاه شده بود ....
یک روز ناظم مدرسه سر صف بچهها رو نگه داشت تا ببینه کی بهداشت رو رعایت نکرده . ناظم
وقتی به قاسم رسید دید که دستهای قاسم سیاهه . او فکر کرد دستهای قاسم قصه ما ، کثیفه و
دستاش رو نشسته . برای همین قاسم رو از صف بیرون آورد و با یک تیکه چوب که بهش میگفتن
ترکه شروع کرد به دستهای قاسم ضربه زدن . قاسم کوچولوی قصه ما هم گریه میکرد و بلند بلند
داد میزد ...
بابای قاسم که خونشون بغل مدرسه بود تا صدای گریه ی پسرش رو شنید از همون جا داد میزد : نزن .... آقای ناظم نزن ....
دست قاسم کثیف نیست به خاطر کار اون شکلی شده .... بله بچه ها ، معاون مدرسه اون روز حسابی قاسم کتک زد و قاسم قصه
ما هم گریه کرد ...
اما بچه ها، اون روز یه اتفاق خیلی جالب توی زندگی قاسم افتاد ، یه اتفاقی که قاسم هیچ وقت فراموش نکرد.
چه اتفاقی ؟! چی شده بود ؟!
اون روز توی مدرسه به بچهها بیسکویت دادن . قاسم تا بیسکویت رو گرفت و شروع کرد به خوردن . اینقدر
بهش مزه داد و چسبید که نگو ...
ممکنه برای شماها عجیب باشه ، خب یه بیسکویت دیگه !!
بچهها ، اون زمانها خبری از بیسکویت و این جور چیزها تو روستاها نبود. قاسم و دوستاش تا حالا بیسکویت نخورده بودن .
وقتی بیسکویت رو خوردن، اینقدر مزهاش بهشون چسبید که نگو ....
حال بذارین یه کوچولو در مورد خانواده قاسم سلیمانی برای شما بگم ...
مامان و بابای قاسم از اون خانوادههای فقیر بودن، البته خیلیها تو روستاها فقیر بودن . مامان و بابای قاسم با اینکه
خیلی فقیر بودن؛ اما خیلی براشون مهم بود که زندگیشون رو جوری تنظیم کنن که خدا
دوست داره . برای همین همیشه نمازشون رو مرتب و اول وقت میخوندن و به بچههاشون هم
یاد داده بودن که ، هر زمانی که صدای اذان رو شنیدین فورا وایسین و نماز بخونن و نباید
نمازشون رو به تاخیر بیاندازن و نسبت به نماز بیخیال باشن .
مامان و بابای قاسم، با اینکه خودشون فقیر بودن ولی خیلی به فکر فقرا و نیازمندها بودن و به فکر اونهایی بودن که از
خودشون فقیرتر هستند. توی روستا ، یه خانومی زندگی میکرد که دو تا دختر داشت و شوهرش توی یه ماجرایی از دنیا رفته
بود . این خانم حتی غذایی برای خوردن خانوادهاش هم نداشت . برای همین مامان قاسم هر زمانی که غذا درست میکرد و نون
میپخت، دو تا هم به این خانواده میداد ؛ اما یه روز قاسم کوچولوی قصه ما در حالی که دوازده سیزده سالش بود و توی خونه
با خواهر و برادرش مشغول بازی بود، ناگهان متوجه یک مسئله بسیار بسیار مهم و ناراحتکننده شد.
مسئلهای که آینده ی زندگی قاسم رو تغییر داد و مسیر زندگی قاسم بعد از اون ماجرا عوض شد
و اون ماجرا چی بود؟! چه اتفاقی افتاده بود ؟!
خب دیگه ادامهش باشه برای قسمت بعد ....
تا قسمت بعدی و این ماجرای بسیار مهم همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپرم 🌸
دوران نوجوانی قاسم رایگان
ماجراهای جذاب و شنیدنی از رفتن قاسم به شهر کرمان
دوران جوانی قاسم رایگان
ماجراهای جذاب و شنیدنی از رفتن قاسم به شهر کرمان
قسمت قبلی براتون ماجراهایی از دوران کودکی قاسم سلیمانی رو گفتم و براتون تعریف کردم از روزگار سختی که
قاسم کوچولوی قصه ما پشت سر گذاشت ....
یک روز قاسم در حالی که توی خونه با خواهر و برادرش مشغول بازی بود ، متوجه شد که پدر و مادرش ، با همدیگه در
مورد یک مسئله ای صحبت می کنن . حال بابای قاسم اصلاً خوب نبود. خیلی ناراحت بود و با نگرانی با
همسرش صحبت می کرد. آخه چه اتفاقی افتاده بود؟! چی شده بود مگه ؟! مسئله این بود که مشتی حسن
نهصد تا تک تومنی از بانک تعاون روستایی قرض کرده بود و حالا پولی برای پس دادن نداشت که نداشت .
از طرف دیگه بانک گفته بود یا باید پول رو پس بدی یا زندان میاندازیمت ... قاسم تا متوجه شد که قراره باباش زندان بیفته، خیلی ناراحت شد. خیلی دلش گرفت . با خودش فکر کرد
اون لحظهای رو که باباش رو زندان بندازن . اشک از گوشه چشمهای قاسم پایین اومد با خودش تصمیم
گرفت هر جور که شده بره و این پول رو به دست بیاره تا خدایی نکرده باباش رو زندان نندازن ...
مامان و بابای قاسم تصمیم گرفته بودن، داداش بزرگتر خانواده یعنی حسین رو به شهر کرمان بفرستن تا حسین اونجا
کار کنه و پول در بیاره. حسین سلیمانی به شهر کرمان رفت و دو هفتهای هم اونجا بود؛ اما خیلی زود به روستای خودشون
برگشت و به مامان و باباش گفت : هیچ کاری پیدا نکردم ، هر جا رفتم بهم کار نمیدهند، میگن سنت کمه ، اصلاً توی کرمان
کار نیست .....
قاسم تا صحبت برادرش رو شنید جدی و محکم گفت: حالا نوبت منه که به شهر برم و اونجا کار کنم ، شاید من کار پیدا کردم .
اما بچهها ، قاسم کلاً سیزده چهارده سالش بود و برای این که بخواد به شهر بره و کار کنه خیلی سنش کم بود. آخه کی
به بچه چهارده ساله کار میده !! اون هم قاسم ، که قد و هیکلش نسبت به همسن و سالش کوچیکتر بود . قاسم ریزتر از هم
سن و سالهای خودش بود . مامان باباش گفتن : نه لازم نیست تو بری ...
قاسم اصرار کرد گفت: من باید برم . باباش بهش گفت : تو سنت کمه باید الآن درس بخونی . داداش بزرگت رفت کار پیدا نکرد، تو برای چی میخوای بری! ...
قاسم اصرار کرد و گفت : من به شما قول میدم، اگه به شهر کرمان برم کار پیدا میکنم و نهصد تومن بدهی بابا رو درمیارم
بالاخره مامان بابای قاسم راضی شدن تا قاسم قصه ما راهی شهر کرمان بشه ....
قاسم ، سوار یک اتوبوس شد و به همراه چند نفر از بچههای همروستاییشون راهی شهر بزرگ و زیبای کرمان شدند . این
اتوبوس رفت و رفت تا اینکه به شهر کرمان رسید؛ اما وقتی به شهر رسیدن دیگه شب شده بود. قاسم و دوستاش جایی برای
خوابیدن نداشتن . اونها چند تا لحاف و پتو با خودشون برده بودن که از توی وسایلشون درآوردن و روی چمنهای میدان
اصلی شهر پهن کردن و همونجا از شدت خستگی، خوابیدن .
مردم از اونجا رد میشدن و با تعجب به اینها نگاه میکردن و پیش
خودشون میگفتن : مگه اینها خونه زندگی ندارن؟! برای چی اینجا
خوابیدن؟! اما مردم که نمیدونستن، اینها اینقدر خسته بودن که متوجه
هیچی نمیشدن .....
صبح که شد یکی از بچهها به بقیه همروستاییهاش گفت : بچهها ، یکی از همشهریهای ما ، توی همین شهر کرمان زندگی
میکنه . اسمش عبدالله، شماها هم احتمالاً میشناسینش. اگه مشکلی ندارید با هم به خونه عبدالله بریم . اونجا یه سرپناهی
داریم . قاسم و دوستاش که این پیشنهاد رو شنیدن خوشحال شدن و همگی موافقت کردن و سوار تاکسی شدن و به سمت
خونه عبدالله رفتن ....
عبدالله تا چشمش به بچههای روستاشون افتاد ، خیلی خوشحال شد و اونها رو بغل کرد و بوسید و ازشون استقبال کرد و گفت :
بچهها ، خوش اومدین خونه خودتونه راحت راحت باشین ...
این بچهها که تا حالا حموم ، توی خونه ندیده بودن ذوقزده شدن و یکییکی به حموم رفتن و آب داغ رو باز کردن و یه دوش
حسابی گرفتن . عبدالله به هر کدومشون یه دست لباس نو داد. بچهها که مهربونیهای عبدالله رو دیدن بهش گفتن : ما برای
کار به کرمان اومدیم ، اینجا اومدیم تا سر کار بریم و یه پولی در بیاریم.
عمو عبدالله گفت : راستش بچهها، من اینجا کسی رو سراغ ندارم که بخواد به سن و سال شماها کار بده ؛ خصوصاً به قاسم
بچه مشدی حسن. اون خیلی کوچولوه ..
قاسم تا این حرف رو شنید یهو ته دلش خالی شد و نگران شد؛ اما توی دلش با خودش گفت : من باید کار پیدا کنم . باید بتونم
اون نهصد تومن قرض بابام رو بدم .
خلاصه که این بچهها همگی با هم، توی شهر کرمان راه افتادن و در هر مغازه و دکانی که میرفتن میپرسیدن: کارگر
نمیخواهید؟!!
همه میگفتند : نه معلومه کارگر نمیخوایم ، کی پول داره به شما بده .
خلاصه ، بعضیها از دوستهای قاسم ، سر کار مشغول شدن؛ اما هیچ کسی قبول نمیکرد که قاسم کار
کنه. آخه قاسم از همشون ریزه پیزهتر بود و سنش کمتر بود . او هر جا که میرفت بهش کار نمیدادن؛ تا
اینکه بالاخره قاسم ، در یه ساختمونی رو زد و گفت: آقا تو رو خدا بهم کار بدین. میخوام کار کنم پول لازم
دارم. اونجا یه آقایی بود به اسم اوستا علی... او تا قاسم و دید با تعجب پرسید: اسمت چیه پسر جون؟!
-
آقا، قاسمم.
-
چند سالته پسر جون ؟
-
سیزده سالمه .
-
مگه درس نمیخونی بچه جون ؟
-
درسم رو ول کردم . آقا، راستش رو بخواین . بابام پول قرض کرده و نمیتونه پولش رو پس بده . آقا ، آقا ..... و قاسم زد زیر
گریه اوستا که نمیخواست به قاسم کار بده تا این صحبتش رو شنید دلش سوخت . جلوی قاسم اومد و اون رو بغل کرد و گفت :
گریه نکن پسر جون یک کاریش میکنیم ، فردا شش صبح بیا اینجا سر کار. من هم روزی دو تومن بهت دستمزد میدهم
خوبه؟! قاسم که هیچ کاری گیرش نیومده بود با خوشحالی گفت : خوبه اوستا ، فردا شیش صبح اینجا میام .
قاسم، اون شب خونه عبدالله رفت و فردا صبح ساعت شش سر کار اومد و تازه نیم ساعت هم زودتر آمده بود . اوستا به
قاسم چند تا کار آسون داد گفت: قاسم جون این آجرها رو بردار ببر اونجا بگذار . قاسم هم فوری و با عجله اون آجر رو برداشت
و برد اون ور گذاشت و باز برمیگشت و آجرها را برمیداشت و اون ور میبرد . گاهی اوقات این آجر
رو باید به دست اوستاها میرسوند .
بچهها، اونهایی که کار بنایی کردن میدانند که این کار خیلی سختیه. قاسم توی این کار اونقدر اذیت
شد که نگم .... دستهای قاسم ، به خاطر این آجرها خونی شده بود . قاسم پیش اوستاش رفت و
گفت : اوستا ، دستهام خونی شده... اوستا که اینو دید به قاسم گفت : پسرجون ، من که روز اول گفتم به درد این کار نمیخوری ! تو هنوز
کوچیکی و با دستات نمیتونی آجر برداری . این کار آدم بزرگهاست ، تازه برای اونها هم سخته .
حالا بیا این مزد رو بهت بدم ... اوستا یه پولی بیشتر از اونی که با قاسم قرار گذاشته بود ، بهش داد.
مثلاً قرار بود به قاسم ده تومن بده ولی به جاش بیست تومن بهش داد تا قاسم بره و بتونه یه کار دیگه پیدا کنه . قاسم هم وقتی
پول رو که گرفت خیلی خوشحال شد و فوراً رفت و یه بیسکویت برای خودش خرید . آخه خیلی کار کرده بود و خسته شده بود،
تازه قاسم یه دونه موز هم برای خودش خرید و با بیسکویت خورد و بعد هم با ناراحتی خونه عبدالله برگشت و به عبدالله گفت
که چه کار سختی بوده و اینکه اوستا بهش گفته دیگه اونجا نیاد ... عبدالله هم به قاسم گفت: خب حق داره اوستا ، قاسم جان تو هنوز کوچولویی ، چه جوری به تو کار بده !!
قاسم از عبدالله پرسید : خب چکار کنم آقا عبدالله ؟! میگین کجا برم ؟! سر چه کاری برم ؟!
عبدالله گفت : نمیدونم والله ، به نظر من یک فکر دیگر بکن ...
قاسم قصه ما، اون شب با ناراحتی توی رختخواب رفت و سرش رو زیر پتو کرد و شروع کرد گریه کردن، از طرفی دلش
برای مامان و باباش تنگ شده بود و از طرف دیگر کار گیرش نیامده بود. قاسم نمیدونست چیکار بکنه !
برای همین شروع کرد گریه کردن ، چند دقیقهای یواش و بیصدا گریه کرد که یک مرتبه خوابش برد .... قاسم ، با صدای اذان صبح از خواب بیدار شد. آخه از همون بچگیهاش عادت داشت که همیشه نمازهاش
رو مرتب بخونه . اون روز هم بلند شد و نمازش رو خوند و یک نذر کرد. توی روستای قاسم اینا ، امامزادهای
به اسم سید خوشنام بود . قاسم نذر کرد که اگر امروز کار پیدا کنه یه کله قند ببره و توی امامزاده
بگذاره ...
قاسم صبحونهاش خورد و لباسهاش رو پوشید و دوباره توی شهر رفت تا کار پیدا کنه ..
هر جا میرفت بهش میگفتن : نه کار نداریم ، تو هیکلت کوچولوئه به درد این کار نمیخوری؛ اما قاسم ناامید نشد و از این
مغازه به اون مغازه رفت، تا اینکه آخر سر به یک مسافرخانه یا هتل رسید. اونجا بوی غذا همهجا رو برداشته بود . قاسم هم
حسابی گرسنه شده بود . قاسم، داخل هتل رفت تا بپرسه کارگر میخوان یا نه ؟ او دید که ، یه مرد تپل چاق و هیکلی اونجا
وایساده . قاسم رفت جلو و گفت : آقا کارگر نمیخواین؟
اون مرد بزرگ و درشت هیکل یه نگاه به بدن کوچولوی قاسم کرد و تا میخواست بگه نه ..... یک مرتبه قاسم زیر گریه زد
آخه ، خیلی خسته شده بود و دلش شکسته بود . تازه گرسنهاش هم شده بود. اون مرد که گریه قاسم رو دید دلش سوخت به
قاسم گفت : بیا بریم طبقه بالا ... اون مرد و قاسم به طبقه بالا رفتن .
آقا به قاسم گفت: اسمت چیه پسر جون ؟ فامیلیت چیه ؟
قاسم گفت : قاسم .... سلیمانی -
مگه درس نمیخونی که اومدی سر کار؟
-
چرا درس میخوندم ولی راستش رو بخوان بابام قرض کرده و حالا نمیتونه پولش رو پس بده و بعد قاسم زد زیر گریه...
اون مرد هیکلی که حوصله گریه بچهها رو نداشت صدا کرد و گفت : محمد آقا ، محمد آقا ، بیا اینجا ، این بچه کارت داره !
بعد هم خودش بلند شد و رفت ....
محمد آقا، یه مرد پنجاه-شصت ساله خیلی مهربون بود. اون پیش قاسم اومد و تا چشمش به قاسم افتاد یه نگاه به اون
مرد هیکلی کرد و با چشمش به اون یه اشاره کرد که برای قاسم غذا بیارین . قاسم خیلی
گرسنهاش بود؛ اما از مامان و باباش یاد گرفته بود که عزت نفسش رو حفظ کنه و آبروی خودش
رو نگه داره، هر جایی غذا نخوره . اونها هر چی غذا بهش تعارف کردن قاسم گفت : ممنون
غذا نمیخوام ، چون پول توی جیبش نداشت و نمیتونست پول غذا رو بده . اونها خیلی بهش
اصرار کردن و گفتن : باید این غذا رو بخوری ، اصلاً این غذا برای خودته و اگر نخوری ناراحت
میشیم .
قاسم وقتی این رو شنید نشست و اون قرمهسبزی خیلی خوشمزه رو خورد و حسابی بهش
چسبید، بعدش هم اونها براش یک نوشابه پپسی تگری باز کردن و بهش تعارف کردن . قاسم
هم تا ته آن رو خورد .... محمد آقا ، از قاسم خوشش اومده بود. از اینکه بچه خوبیه و گدا نیست و نیومده هر جور شده پول دربیاره ، اهل عزت و آبروئه و
دنبال هر کاری نیست . دنبال این نیست که کسی بهش کمک کنه ...
وقتی این رو دید از قاسم خوشش اومد به قاسم گفت : پسرم تو از این به بعد میتونی اینجا کار کنی. همینجا هم جای خواب
و غذا بهت میدم ، آخر ماه هم یه پنج تومن بهت حقوق میدم ...
وای وای وای بچهها ، قاسم وقتی این حرف رو شنید ، برق خوشحالی توی چشماش اومد . نمیدونین چقدر خوشحال شد .
نذرش جواب داده بود و قاسم موفق شد یه کار پیدا کنه .
قاسم رو توی آشپزخونه گذاشتن ، پیش یه آشپز چاق و هیکلی ....
اون آشپز تا قاسم ریزهپیزه رو دید ، شروع کرد به داد و بیداد کردن و گفت : اینجا جای بچهها نیست ! من نیرو نمیخوام ، من گفتم یک شاگرد حرفهای بیارین . این چیه آوردین ؟!!
قاسم که صحبتهای این آشپز رو شنید، یهو دلش خالی شد و با خودش گفت : الآن که من رو بیرون
بندازن و دیگه بهم کار ندن . خیلی نگران شد و به یاد اون امامزاده خوشنام توی روستاشون افتاد .
دوباره به امامزاده گفت : امامزاده یه کاری بکن توی این مغازه بمونم که ادامه قصه باشه برای قسمت
بعد....
تا قسمت بعدی همه شما رو به خدای بزرگ و مهربان میسپارم .
پیروزی انقلاب مردم رایگان
🟠ماجرای جذاب و شنیدنی پیروزی انقلاب و ثبت نام قاسم در سپاه
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای دوران کودکی، نوجوانی و جوانی حاج قاسم سلیمانی رو تعریف کردم؛ اما از امروز قصههای جذاب و شنیدنی دیگهای از دوران جوانی به بعد ایشون رو براتون تعریف میکنم. خوب تا اینجا براتون گفتم که مردم علیه شاه قیام کردن و قاسم با امام خمینی (ره) آشنا شد و یک دل نه، صد دل، عاشق امام خمینی شد.
بچهها، مردم عاشق امام خمینی شده بودن و میخواستن شاه رو از کشورمون بیرون کنن تا امام خمینی رهبر ایران بشه؛ برای همین هر روز راهپیمایی میکردن و شعار میدادن و هر روز به تعداد کسانی که طرفدار انقلاب بودن افزوده میشد. مردم از شاه میخواستند که اجازه بده امام خمینی به ایران برگردن.
بچهها، شاه زودتر از اینکه امام خمینی به ایران بیان، به همراه همسرش و بچههاش با کلی چمدان پر از پول مردم سوار هواپیما شد و از ایران خارج شد و امام خمینی در دوازدهم بهمن سال ۱۳۵۷ سوار هواپیما شدن و به کشور خودشون، ایران تشریف آوردن.
قاسم که این خبر رو شنید خیلی خوشحال شد؛ ولی شرایطش رو نداشت که به تهران بیاد و امام خمینی رو ببینه. چرا؟ چون باید توی کرمان کار میکرد و خرج و مخارج خانوادهاش رو به دست میآورد.
قاسم سلیمانی توی شهر کرمان بود که خبر ورود امام خمینی به ایران رو شنید! قاسم که این خبر رو شنید با خوشحالی راه افتاد و به طرف روستای خودشون یعنی قناتِ مَلِک رفت.
بچهها! قاسم سلیمانی به اونجا رفت تا این خبر خوش رو به همهی اهالی روستا بده.
اما! اما! هنوز ده روزی از اومدن امام خمینی به ایران نگذشته بود که رادیو یه خبر بسیار قشنگ و عالی دیگه اعلام کرد. چه خبری؟! چی شده بود؟!
خبر این بود: «بسم الله الرحمن الرحیم... این صدای انقلاب اسلامی ایران است...»
آره بچهها! این خبر اعلام میکرد که حکومت دو هزار و پانصد سالهی پادشاهی توی ایران به پایان رسیده و روز ۲۲ بهمن انقلاب اسلامی ایران پیروز شده. قاسم وقتی این خبر رو که شنید خیلی خوشحال شد. همون جا به سجده افتاد و شروع کرد خدا رو شکر کردن. قاسم از شدت خوشحالی گریه میکرد. آخه نمیدونین چقدر خوشحال شده بود. بعد هم رادیو رو برداشت و به طرف مدرسهی روستاشون رفت. مردم روستا همه اونجا جمع شده بودن تا ببینن قاسم، پسر مشتی حسن، چی کارشون داره؛ قاسم صدای رادیو رو زیاد کرد و یه میکروفن جلوی بلندگوی رادیو گرفت تا همه صدای پیروزی انقلاب ایران رو بشنون...
قاسم سلیمانی برای اولین بار برای مردم روستاشون سخنرانی کرد؛ اما، عجب سخنرانی خوبی کرد!
اونجا به مردم گفت که: «هدف انقلاب چیه... امام خمینی (ره) چه مرد خوب و نورانی و آسمانیه... ما باید از این انقلاب تا پای جانمون دفاع کنیم، که اگر ما این انقلاب رو تنها بذاریم شکست میخوره و دشمنان دوباره شاه رو به کشور برمیگردونن.»
مردم روستای قناتِ مَلِک که سخنرانی قاسم رو شنیدن خیلی خوشحال شدن و از همون روز بود که تصمیم گرفتند از انقلاب اسلامی ایران دفاع کنن.
بچهها! قاسم اون زمان توی شرکت آب کار میکرد. شغلش این بود که کنتورها رو چک میکرد؛ ولی از همون زمان توی فکرش بود که یه کاری کنه که به درد انقلاب بخوره. قاسم میخواست سرباز این انقلاب بشه و میخواست جان فدای این انقلاب بشه.
چند ماهی که از پیروزی انقلاب ایران گذشته بود، در ۲ اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۸ یه خبر بسیار مهم به گوش مردم رسید! چه خبری؟! چی شده بود؟!
خبر این بود: «به دستور امام خمینی (ره) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد.»
آره بچهها! همین سپاه خودمون؛ همین سپاهی که امروز داریم؛ اون زمان به دستور امام خمینی (ره) تشکیل شد. قاسم سلیمانی که این خبر رو شنید خیلی خوشحال شد؛ فوراً تصمیم گرفت که داخل سپاه ثبتنام کنه و پاسدار بشه. برای همین اون روز از محل کارش مرخصی گرفت و به طرف مقر سپاه رفت تا اونجا ثبتنام کنه.
ولی بچهها! تیپ قاسم به تیپ بچههای سپاهی نمیخورد!! قاسم یه لباس آستین کوتاه پوشیده بود که بازوش بیرون زده بود. قبلاً گفته بودم که قاسم بدنسازی کار میکرد و ورزش کار میکرد. از طرف دیگه موهاش هم وزوزی بود. یعنی اصلاً و ابداً تیپش به تیپ بچههای پاسدار نمیخورد. بعد هم یه شلوارهی پاچهگشاد با کمربند پهن پوشیده بود.
بچهها! قاسم تیپش تیپِ جوانهای اون روزی بود. آخه اگه همین الان شما برین عکسهای بابا بزرگهاتون رو که اون زمان گرفتن رونگاه کنین میبینین که تیپ قاسم سلیمانی مثل تیپ جوانهای اون روزی بود. ولی پاسدارها اینطوری تیپ نمیزدن.
پاسدارها شلوارهای گشاد با یه پیراهن آستینبلند میپوشیدن و موهاشون رو مرتب به یه طرف میکردن. اینطوری تیپ نمیزدن!
برای همین اون مسئول گزینش سپاه تا تیپ قاسم رو دید فوراً زیر پروندهاش نوشت: «رد صلاحیت» یعنی قاسم سلیمانی به درد سپاه نمیخوره!
بچهها! قاسم سلیمانی که متوجه شد رد صلاحیت شده خیلی ناراحت شد. خیلی بهش برخورد. آخه چرا؟!
میگفت: «من میخوام به انقلاب خدمت کنم، میخوام سرباز این انقلاب باشم، میخوام فدای این انقلاب بشم، چرا منو توی سپاه قبول نمیکنین؟! منم میخوام کنار بقیهی برادرام توی سپاه باشم و از انقلاب دفاع کنم.»
خلاصه که بچهها! بالاخره اصرار و پافشاری قاسم نتیجه داد و قاسم تونست پاسدار بشه.
یه سال و نیم از تشکیل سپاه نگذشته بود که یه اتفاق بسیار مهم و خطرناکی برای کشور عزیزمون ایران افتاد. چه اتفاقی؟! جنگ شد و صدام دستور حمله به ایران رو صادر کرد.
همون روز بود که هواپیماهای عراقی روی خاک ایران اومدن و بعضی از شهرهای کشورمون رو بمباران کردن؛ همون روز بود که سربازهای صدام با کلی تانک و ماشین وارد کشورمون شدن و به طرف شهرهای مرزی ایران، مثل خرمشهر... اومدن.
قاسم سلیمانی که این خبر رو شنید فوراً تصمیم گرفت به میدون جنگ بره.
بچهها! قاسم از همون بچگیهاش از چیزی نمیترسید، جز این که کاری بکنه که خدا ازش ناراحت بشه. حال جنگ شده بود، دشمنا به خاک کشورمون حمله کرده بودن و میخواستن انقلاب مردم ایران رو نابود کنن و امام خمینی رو به شهادت برسونن!! ولی کور خونده بودن.
قاسم سلیمانی و جوانهای با غیرت ایرانی، بسیجیها، ارتشیها و سپاهیها و... همگی راه افتادن و به طرف میدون جنگ رفتن و قاسم سلیمانی، گل کاشت...
ادامه قصه و ماجرای دالوریهای قاسم سلیمانی توی ایام دفاع مقدس باشه برای قسمت بعد...
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربان میسپارم.
جانباز شدن حاج قاسم رایگان
🟠ماجرای رفتن قاسم به میدان جنگ و مجروح شدن دستش✋🏻
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای پیروزی انقلاب اسلامی ایران رو گفتم و بعد هم براتون توضیح دادم که قاسم سلیمانی برای مردم روستاشون سخنرانی کرد و از انقلاب ایران گفت و بعد هم گفتم که قاسم سلیمانی تو سپاه پاسداران ثبتنام کرد، اما رد صلاحیت شد؛ ولی قاسم میخواست به این انقلاب خدمت کنه، برای همین اینقدر اصرار کرد و اصرار کرد تا در نهایت قبول کردن که قاسم هم پاسدار این انقلاب بشه. هنوز یک سال و نیم از تشکیل سپاه نگذشته بود که جنگ ایران و عراق شروع شد...
بچهها، صدام به کشور عزیزمون ایران حمله کرد. قاسم سلیمانی هم به همراه بقیه پاسدارها به طرف اهواز راه افتادن تا اونجا با دشمن بجنگن. وقتی قاسم به اهواز رسید، دید که اوضاع کاملاً فرق میکنه. توی کرمان امن و امان بود و هیچ خبری از تیر، گلوله و موشک نبود؛ ولی توی اهواز صدای خمپاره، تیر و تانک به گوش میرسید.
قاسم سلیمانی ذرهای نترسید. او پیش فرماندهای که نیروها رو تقسیم میکرد رفت و بهش گفت: «من رو توی سختترین جا بگذارید. من میخوام سختترین کاری که میشه رو انجام بدم...» آخه چرا؟! چرا این کار رو کرد؟! چرا مثل بقیه نگفت من میخوام یه کار آسون انجام بدم؟! چون قاسم سلیمانی میدونست اون کسایی که کارهای سخت انتخاب میکنن و انجام میدن، انسانهای موفق و بزرگی میشن و از طرف دیگه میدونست بهترین کارها، سختترین کارهاست.
قاسم سلیمانی اینها رو خوب میدونست. برای همین از اون فرمانده خواست تا بزاره توی سختترین قسمت عملیاتها باشه و فرمانده هم قبول کرد و قاسم سلیمانی رو به خط مقدم فرستاد.
بچهها، قاسم سلیمانی از همون اول فرمانده شد و یه تعدادی سرباز و بسیجی به او دادن و قاسم سلیمانی به طرف دشمن حمله کرد. قاسم خطشکن بود و جلوی جلوی میجنگید و بقیه نیروها هم پشت سر قاسم حمله میکردن؛ اما چند ساعتی از حمله قاسم سلیمانی نگذشته بود که به فرمانده اصلی خبر دادن که قاسم به شهادت رسیده...
وای، وای بچهها، سربازها همه روحیهشون رو از دست دادن، همه ناراحت شدن. آخه قاسم شجاعترین و قویترین شون بود... هنوز از این خبر چند دقیقهای نگذشته بود که بدن مجروح و بیحال قاسم سلیمانی رو روی برانکارد به عقب آوردن تا به طرف بیمارستان ببرنش و دیدن که یک تیر تیشوکای بزرگ به دست قاسم خورده و توی اولین عملیات دست قاسم مجروح شد و تا آخر عمرش دستش جانباز بود؛ اما خداروشکر اون خبری که گفته بودن اشتباه بود و قاسم سلیمانی به شهادت نرسیده بود. آره بچهها، قاسم باید زنده بمونه تا توی روزهای سخت و دشوار یار و یاور و رهبرش باشه. قاسم سلیمانی به بیمارستان رفت و چند روزی بستری بود؛ اما طاقت نیاورد. آخه قاسم آدمی نبود که استراحت کنه. آدمی نبود که بخوره و بخوابه و برای همین با همون دست مجروح و باندپیچیشده به طرف جبهه راه افتاد. همه تعجب کردن، آخه دست راست قاسم سلیمانی مجروح شده بود. حال او چطوری میخواد بجنگه؟!؛ اما اینها قاسم رو نشناخته بودن. قاسم کسی نبود که متوقف و تسلیم بشه...
قاسم به جبههها برگشت و دوباره فرمانده شد. فرمانده اون زمان سپاه، آقای محسن رضایی بود و برای قاسم سلیمانی حکم فرماندهی لشکر ۴۱ ثارالله رو نوشت و از اون روز قاسم تبدیل شد به یکی از بزرگترین فرماندهای جنگ ایران؛ ولی بچهها قاسم سلیمانی از اون فرماندههایی نبود که خودش عقب وایسه و نیروهاش رو جلو بفرسته. نه! نه! قاسم سلیمانی خودش به خط مقدم میرفت و از همه جلوتر میجنگید و از هیچ چیزی نمیترسید و اتفاقاً این نترسی قاسم باعث شد که یک بار تا نزدیکیهای اسارت بره...
عراقیها قاسم سلیمانی و سربازهاش رو محاصره کرده بودن. از هرطرفی تیراندازی میکردن و خمپاره میزدن؛ ولی قاسم یه نقشه فوقالعاده خوب کشید!! قاسم به سربازهاش دستور داد تا اون طرفتر برن و سربازهای عراقی رو مشغول خودشون کنن و حواس سربازها رو به خودشون پرت کنن. قاسم یواشکی نزدیک یکی از لودرهای عراقیها شد...
لودر که میدونید چیه؟ لودر یه ماشینیه که باهاش زمین میکنن. اون زمان برای ساختن سنگر خیلی لودر لازم بود. توی ایران ما اونقدر لودر نداشتیم. بچهها ما واقعاً چیزی نداشتیم. خیلی اوضاع جنگ سخت بود...
قاسم سلیمانی یواشکی نزدیک لودر شد و سرباز عراقی که سوار اون بود رو گرفت و به پایین پرت کرد و خودش سوار این لودر شد و گازش رو گرفت و به طرف جبههی ایرانیها اومد. ایرانیها که قاسم رو پشت این لودر دیدن، همه تعجب کرده بودن، آخه قاسم چهطوری تونستی این لودر رو بیاری؟!!
ایرانیها حسابی خوشحال شده بودن. آخه این لودر باعث شده میشد که بتونن کلی سنگر درست کنن و عراقیها رو توی عملیاتهای بعدی شکست بدن؛ ولی بچهها سربازهای صدام، خیلی لجشون گرفته بود و به قاسم سلیمانی میگفتن: «قاسم لودر دزد...» آخه باورشون نمیشد یه نفری وسط جنگ بیاد و لودر رو از اونها بگیره و ببره....
عراقیها از همون زمان تصمیم گرفتن تا قاسم رو به شهادت برسونن. آره خب، فرماندههای جنگ ما آدمای بزرگی و قوی بودن و اونها میخواستن هرطوری شده این فرماندهها رو به شهادت برسونن، از جمله: قاسم سلیمانی و...
یه روزی که قاسم سوار ماشین بود و به سمت میدون جنگ میرفت، اونها ماشینش رو شناسایی کردن و یک موشک به طرف ماشین قاسم سلیمانی... پرتاب کردن و موشک پایین اومد....
سربازهای ایرانی همه دو دستی تو سرشون زدن. «و ای، وای قاسم به شهادت رسید»؛ اما چند دقیقه بعد که خاکها پایین اومد، دیدن ماشین قاسم داره میاد....
البته این موشکی که کنار ماشین خورده بود، باعث شده بود کلی ترکش ازش بیرون بیاد و به بدن قاسم بخوره...
ترکش که میدونید چیه؟! ترکش تکههای کوچولویی که از یه بمب یا نارنجک جدا میشه و هر تکهایش میتونه یه انسان رو بکشه؛ ولی خدا میخواست این تکهها به قسمتهای حساس بدن قاسم نخوره. مثال: به چشمش نخوره، به گردن و قلبش نخوره و خدا میخواست قاسم سلیمانی رو نگه داره برای روزهای سخت ایران.
ادامه قصه و ماجرای داماد شدن قاسم سلیمانی باشه برای قسمت بعدی... تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربان میسپارم.
ازدواج قاسم رایگان
🟠ماجرای بازگشت قاسم به کرمان و داستان ازدواج کردن او💍
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای دالوریهای قاسم سلیمانی توی ایام جنگ رو تعریق کردم و براتون گفتم که قاسم سلیمانی در اولین روز جنگ و اولین عملیات مجروح شد. از همون روز دستش جانباز شد و بعد از اون هم قاسم سلیمانی کلی عملیاتهای مهم کرد و یه بار دیگه هم مجروح شد که مجبور شد به طرف شهر خودشون یعنی کرمان برگرده. آخه، بدنش پر از ترکش بود؛ ولی با اینکه بدنش پر از ترکش بود صاف میایستاد تا نیروهاش احساس ضعف نکنند تا اونها نگن که فرماندهمون هم مجروح شده...
پدر مادر قاسم تصمیم گرفتن این بار که قاسم به شهرشون برگشت، دیگه دامادش کنند، برای همین پیشنهادش رو به قاسم پسرشون دادن. سلیمانی هم که میدونست اگر ازدواج کنه دینش کامل میشه و خدا بیشتر دوسش داره، به پدر و مادرش گفت: به روی چشم، هر جایی که شما بگید به خواستگاری بریم.
خلاصه قاسم سلیمانی به همراه پدر و مادرش به خواستگاری یک دختر خانم خوب، نجیب و با ایمان رفتن.
اون زمان رسم بود وقتی پاسداری به خواستگاری میرفت به خانوادهی دختر میگفتند: من قبل از اینکه بخوام با شما ازدواج کنم با جبهه ازدواج کردم. این حرف یعنی چی؟ یعنی یه موقعی شما به من نگین که به جبهه نرو، من باید برم... قاسم سلیمانی هم با خانوم شون صحبت کردن و ایشون هم راضی شدن تا با قاسم ازدواج کنند. اونها یه مراسم خیلی ساده گرفتن.
بچهها، اون زمان مثل الان نبود که یک عروسی بزرگ بگیرن و چند نوع غذا سفارش بدن و کلی خرج ماشین عروس، لباس عروس و داماد و آرایشگاه و اینا... بکنن. نه، اون زمان مردم خیلی ساده زیست بودند و پاسدارها سادهزیستتر از مردم دیگه بودند.
قاسم سلیمانی یک عروسی ساده گرفت و فردای اون شبی که عروسی گرفتن، قاسم ساکش رو بست. لباسهای جبهه رو تنش کرد و از خانومش خداحافظی کرد و به سمت جبههها رفت. یه وقت بچهها با خودتون فکر نکنید قاسم همسرشون رو دوست نداشت و مثل بقیه دوست نداشتن پیش خانمشون بمونن، نه اینطوری نبود. قاسم هم خانومش رو خیلی دوست داشت؛ ولی قاسم همیشه میگفت: الان جبههها به من بیشتر نیاز داره. انشاالله هر چند وقت یکبار میام و به همسرم هم سر میزنم.
قاسم به جبهه برگشت و توی عملیاتهای بعدی فرمانده بود و دالوریهایی کرد. دشمنان هم خیلی دلشون میخواست که قاسم رو به شهادت برسونند و دنبال این بودند که یک طوری قاسم را از بین ببرند؛ ولی بچهها وقتی خدا چیزی رو نخواد اگر همه مردم دنیا هم جمع بشن و بخوان اون کار رو بکنن، نمیشه؛ اما اگر خدا یه چیزی رو بخواد وقتی همه تلاش بکنن که اون کار اتفاق بیفته، نمیافته. خدا خواسته بود که قاسم زنده بمونه...
بچهها، دوستهای صمیمی قاسم یکی یکی شهید میشدند. قاسم خیلی اونها رو دوست داشت و بعد از هر عملیاتی که توی اون دوستاش شهید میشدند قاسم مینشست و گریه میکرد و واقعاً ناراحت بود و غصه میخورد. چرا؟ چون قاسم سلیمانی عاشق شهادت بود. قاسم از همون زمان جوانی دوست داشت که شهید بشه.
آخه میدونید که بچهها، شهدا پیش اهل بیت میرن و صاف به طرف بهشت میرن. شهدا درسته بدنشون میمیره و زیر خاک میره ولی همچنان زندهاند و میتونن این دنیا رو ببینن و کارهای مردم رو راه بندازن و کلی کار انجام بدن. خدا تو قرآن میگه: شهدا زندهاند... من از خودم نمیگم. قاسم سلیمانی به خاطر همین آرزوش بود که شهید بشه. اون زمانها، قبل از هر عملیاتی که بخوان انجام بدن، پاسدارها دور هم مینشستند و زیارت عاشورا و دعای توسل میخوندند. روضه میخوندن، گریه و سینهزنی میکردند. قاسم سلیمانی با سوز و آه و اشک از خدا میخواست که شهید بشه.
اما بچهها، اما بچهها ۸ سال جنگ ما به پایان رسید؛ ولی قاسم سلیمانی به آرزوش نرسید. قاسم سلیمانی به طرف خونشون برگشت در حالی که کلی از دوستانش به شهادت رسیده بودند. یه لحظه بچهها با خودتون تصور کنید اون کسانی که خیلی دوسشون دارید و دوستهای صمیمیتون بودن، شهید بشن. نه اینکه بمیرن، نه، شهید بشن یعنی برن پیش خدا یعنی مهمون خدا و امام حسین بشن ولی شما به شهادت نرسید. چقدر سخته! چقدر غصه میخوری! قاسم سلیمانی خیلی دلش گرفته بود و حالش پریشان بود.
قاسم به شهر کرمان پیش خانوادهاش برگشت؛ اما قاسم کسی نبود که یه جا بشینه و جهاد رو رها کنه، قاسم سلیمانی شنید که رهبرش اعلام کرده که یک جنگ جدیدی داره شروع میشه. یک جنگی که خیلی سختتر از جنگ تحمیلی است. چه جنگی؟! مگه قراره اتفاق بیفته؟!
رهبرمون اون زمان اعلام کردند که: حال که دشمن توی جنگ نظامی شکست خورده و نتونسته ما رو نابود کنه، میخواد جنگ نرم کنه. یعنی چی؟! یعنی چیکار میخواد بکنه؟! یعنی میخواد کاری بکنه که همون کسانیکه رفتن با دشمن جنگیدن تا انقلاب بشه، همون کسایی که به خاطر اسلام از جونشون گذشتن و جنگیدن، امروز دشمن اسلام بشن. به این میگن جنگ نرم...
رهبرمون گفتن: دشمن داره با ما میجنگه، تیرهاش دیده نمیشه مثل زمان جنگ نیست که تیرها رو ببینیم، تیرهاش رو ما با چشمان مون نمیتونیم ببینیم؛ اما یهو نگاه میکنم میبینیم دوستت دیگه نماز نمیخونه یا با امام حسین رفیق نیست، یا دختر خانمی که قبل حجاب داشته، حجابش رو کنار گذاشته. این نتیجه جنگ نرمه، این نتیجه تیرهایی هست که دشمن زده ولی دیده نمیشه...
قاسم سلیمانی که این صحبتهای رهبرش رو شنید تصمیم گرفت که توی این جنگ نرم ورود کنه و کار کنه، خوب چیکار میخواست بکنه؟! چه کاری از دست قاسم برمی اومد؟!
قاسم دوستانش رو دور هم جمع کرد و گفت: ما باید خاطرات شهدا را زنده نگه داریم، اگر جوانهای و نوجوانهای ما بدونن شهدا کی بودند و چیکار میکردند و چه زحمتهایی کشیدند، هیچ وقت دچار گناه نمیشن. اگر شهدا قهرمان و الگوی بچههامون بشن، اونها دیگه نمازهاشون رو میخونن. ما باید یاد شهدا رو زنده نگه داریم...
برای همین قاسم سلیمانی به همراه دوستاش به خانهی شهدا میرفتن و با خانواده شهدا مصاحبه میکردند و زندگی شهدا رو به کتاب تبدیل میکردند و به این بهانه قاسم سلیمانی به خانواده شهدا سر میزد و با بچههای شهدا مثل یک پدر رفتار میکرد. او با بچههای شهدا بازی میکرد و براشون از خاطرات بابای قهرمانشون میگفت. ایشون از همون روزی که از جنگ برگشت، دائم به خانواده شهدا سر میزد. آخه بچهها، خانواده شهدا باباشون رو از دست داده بودند، گاهی اوقات پسرشون، داداش شون رو از دست داده بودند و براشون خیلی لحظات غم انگیز بود؛ اما قاسم به خونه ی اونها میرفت و نمیگذاشت احساس تنهایی و غربت کنند.
قاسم سلیمانی گاهی اوقات به خونه جانبازان میرفت. جانبازان یعنی اون کسایی که توی جنگ تیر خوردن و فلج شدن و دیگه نمیتونن راه برن یا کسانی که بینایی شون رو از دست دادند. قاسم سلیمانی به خانه ی اونها میرفت و بهشون خدمت میکرد.
قاسم توی شهر اصفهان یه دوستی داشت که جانباز بود و فلج شده بود یعنی نمیتونست راه بره و کارهای خودش رو خودش انجام بده. قاسم وقتی به خونه ی اون جانباز میرفت، کارهای دوستش رو انجام میداد مثلاً اگه نیاز بود لباسش رو با دست های خودش میشست یا اگه نیاز بود غذا رو داخل دهانش میگذاشت و یا اگر خریدی برای خونه الزم بود، قاسم خودش میرفت اون رو انجام میداد؛ اصلاً یه چیزی بالاتر از این بگم!!
قاسم سلیمانی، وقتی خونه اون جانباز میرفت به همسر ایشون میگفت: این یکی دو روزی که من پیشتون هستم، شما بنشینید، من کارهای خونه رو میکنم و بعد هم خود قاسم داخل آشپزخونه میرفت و غذا درست میکرد. دوستاش میگفتن: دستپخت خیلی خوبی هم داشت...
قاسم، دوستش رو خودش حمام میبرد و بدنش رو میشست، آخه گفتم که این دوست قاسم سلیمانی بدنش فلج شده بود و نمیتونست خودش کارهای خودش رو انجام بده.
قاسم سلیمانی، دائم به خانواده شهدا و جانبازان سر میزد و ازشون مراقبت میکرد و نمیگذاشت کسی در حقشون ظلم کنه و اونها احساس غربت کنند. نمیگذاشت جای خالی باباشون رو حس کنن و از طرفی دیگه خاطرات اینها رو ضبط میکرد و تبدیل به کتاب میکرد تا دستور رهبرش در مورد جنگ نرم روی زمین نمونه...
خلاصه بچهها چند وقتی گذشت، تا اینکه سال ۱۳۷۱ از راه رسید و قاسم سلیمانی تصمیم گرفت به یک سفر بسیار مهم بره، سفری به سمت سرزمین مکه. ادامه ماجرای حاجی شدن قاسم سلیمانی باشه برای قسمت بعدی...
تا قسمت بعد همه شما را به خدای مهربان میسپارم.
مبارزه با اشرار رایگان
🟠ماجرای سفر حاج قاسم به مکه🕋 و مبارزه با اشرار شرق کشور
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای به پایان رسیدن جنگ را گفتم و براتون توضیح دادم که قاسم سلیمانی با چه حسرتی از جنگ برگشت! او به آرزوش، یعنی شهادت، نرسیده بود و باید برمیگشت و راه شهدا را ادامه میداد. بعد هم براتون توضیح دادم که قاسم سلیمانی در جنگ بعدی که رهبرمون اعلام کردند هم فوراً شرکت کرد و شروع به کار کرد. اگه گفتین اسم اون جنگ چی بود؟! آفرین، آفرین بعضیها یادشونه: جنگ نرم...
قاسم سلیمانی در این جنگ نرم شروع کرد به یادداشت کردن خاطرات شهدا و تبدیل اونها به کتاب کردن...
بچهها، توی تابستان سال ۱۳۷۱ قاسم سلیمانی به همراه چند نفر از دوستهای پاسدارش به سفر حج رفت تا اعمال حج واجب را انجام بدهند و حاجی بشن.
قاسم سلیمانی در این سفر دائم به یاد دوستهای شهیدش بود و براشون دعا میکرد و از خدا میخواست که شهادت را روزیش کنه تا به دوستان شهیدش ملحق بشه و توی بهشت با هم زندگی کنن.
قاسم سلیمانی هر کجا که میرفت، چه کنار خانهی خدا و چه داخل مسجد پیامبر، به یاد دوستانش بود. وقتی هم که نماز میخوند چند رکعتی هم به یاد دوستهای شهیدش میخوند. این سفر قاسم یک ماه طول کشید تا اینکه قاسم تمام اعمال حج را انجام داد و از اون روز یک لقب جدید گرفت. همون لقبی که ما ایشون رو با اون میشناسیم. قاسم سلیمانی از اون روز به بعد معروف شد به حاج قاسم سلیمانی...
حاج قاسم وقتی از سفر حج برگشت، دوستان و خانوادهاش به استقبالش اومدن و برای حاج قاسم یه مراسم کوچولو گرفتن و ولیمه دادن؛ اما بچهها هنوز از بازگشت حاج قاسم از سفر حج چیزی نگذشته بود که بهش یک خبر بسیار مهم و خطرناک دادن...
خبر از یک جنگ جدید، از یک درگیری جدید توی شرق کشورمون. آخه بچهها، اون زمانی که رزمندهها به سمت اهواز و خرمشهر و آبادان و کردستان رفته بودن تا با عراقیها بجنگن، دشمن ما از سمت شرق به کشورمون نفوذ کرده بود و مواد مخدر رو از طریق کشور افغانستان و پاکستان وارد کشور عزیزمون کرده بودن و این مواد رو به دست جوانها، میسپردن و اونها رو معتاد میکردن.
حاج قاسم که این خبر رو شنید همونجا تصمیم گرفت تا به اونجا بره و با کسانیکه این کار زشت رو انجام میدن بجنگه. اینها دشمنهای جوونهای ایرانی بودن؛ اما اونها موفق شده بودن تعدادی از مردم کشور خودمون رو با خودشون همراه کنن.
اون زمان توی شهر زابل و زاهدان، اشرار مواد مخدر رو دست مردم محلی میدادن تا اونها مواد رو بفروشن و پول دربیارن. آخه، اوضاع مالی مردم خوب نبود. مردمی که فقیر و گرفتار بودن، این مواد رو میفروختن و هموطنهای خودشون رو معتاد و بیچاره میکردن. قاسم سلیمانی که این خبر رو شنید گفت: ما باید بریم با این باندهای مواد مخدر بجنگیم و نگذاریم اونها مواد رو وارد کشورمون کنن.
اما بچهها، این دشمنها از قبل بین مردمی که مواد رو میفروختن، اسلحه پخش کرده بودن تا اگر یه روزی جمهوری اسلامی خواست با اونها بجنگه، اونها هم اسلحه داشته باشن و یک جنگ جدید رو شروع کنن؛
اما قاسم سلیمانی شجاعتر از این حرفها بود که بترسه و زرنگتر از این حرفها بود که بگذاره یه جنگ داخلی اتفاق بیفته.
حاج قاسم به مردم مظلوم زابل، زاهدان و شهرهای دیگه اعلام کرد هر کسی که اسلحهش رو به ما تحویل بده، ما هیچ کاری باهاش نداریم و براش یک کار خوب و آبرومند هم درست میکنیم؛ اما هر کسی که اسلحه رو دست خودش نگه داره باید با ما بجنگه...
مردم فریبخورده، انسانهای خوبی بودن ولی به خاطر مشکلات توی این کار اومده بودن. وقتی صحبتهای حاج قاسم رو شنیدن یه تعدادی ازشون اسلحههاشون رو آوردن و تحویل دادن؛ اما یه تعدادی هم تصمیم گرفتن که وارد جنگ بشن.
برای همین یه عده ای از اونها سوار ماشینهاشون شدن و جادهی بین زابل و زاهدان رو گرفتن و اجازه ندادن هیچ کسی از اونجا رفت و آمد کنه.
این خبر که به گوش حاج قاسم رسید ناراحت شد و گفت: مگه قاسم سلیمانی مرده باشه که یه عده ای توی کشور ما ناامنی درست کنن. من میرم با اونها مبارزه میکنم...
حاج قاسم به همراه سربازاش به طرف اونها رفتن و چند ساعت باهاشون جنگیدن تا اینکه آخر سر، اونها مجبور شدن تسلیم بشن.
حاج قاسم به اونها اعلام کرد هر کسی که اسلحش رو بیاره و به ما تحویل بده ما دیگه باهاش نمیجنگیم و هیچ کاری هم باهاش نداریم؛ اما هر کدوم از شما که بخواد بجنگه، بدونه که این مرتبه قاسم سلیمانی از دفعه قبل محکمتر میجنگه.
اونها که فهمیده بودن حاج قاسم مرد میدونه و آدمی نیست که از چیزی بترسه و عقب نشینی نمیکنه، اسلحههاشون رو روی دستهاشون گرفتن و به حاج قاسم تحویل دادن و بعد هم اعلام کردن که ما از امروز طرفدار جمهوری اسلامی هستیم و کاری با اون اشرار نداریم.
حاج قاسم سلیمانی که دید اونها تسلیم شدن و اسلحههاشون رو تحویل دادن، به قولش عمل کرد و برای اونها چند تا چاه آب درست کرد تا با اون آب، کشاورزی کنن و پول دربیارن و یه کار آبرومند داشته باشن. آره بچهها، حاج قاسم به وعدهای که میداد عمل میکرد و به هر قولی که میداد پایش میموند و بهش عمل میکرد؛ اما یه عدهی دیگه ای از این اشرار بودن که هنوز تسلیم نشده بودن و میخواستن با حاج قاسم بجنگن.
حاج قاسم سلیمانی، برای اونها چند تا نقشهی خیلی خوب کشیده بود. به یکی از بزرگترین اشرار که سرکردهی اونها بود گفت: بیا فلان جا من با تو کار دارم و تو در امانی.
فرمانده اشرار با جمعی از نیروهاش به محل قرار اومدن. حاج قاسم سلیمانی با سربازانش هماهنگ کرده بود که به محض اینکه اون فرد اومد، سربازانش اونها رو دستگیر کنند و اشرار رو در زندان بندازن و اینطوری بود که یکی از بزرگترین اشرار شرق کشورمون رو حاج قاسم به دام انداخت.
حاج قاسم یه سفر به سمت تهران رفت تا گزارش این کارهاش رو به رهبر عزیزمون بده. رهبر ما وقتی گزارش حاج قاسم رو شنید خیلی خوشحال شد و از ایشون تشکر کرد؛ بالاخره حاج قاسم موفق شده بود، ریشهی ناامنی رو توی شرق کشورمون از بین ببره. حاج قاسم سلیمانی هر چیزی که گفت آقا گفتن: آفرین، خیلی خوب بود. اما تا حاج قاسم ماجرای دستگیر کردن و فریب دادن اون سرکردهی اشرار رو گفت آقا ناراحت شدن و اخماشون تو هم رفت بعد هم به حاج قاسم گفتن: شما به اون آدم گفتی بیا اونجا بهت امان میدم و بعد گرفتینش؟!!
حاج قاسم گفت: بله آقا، الزم بود ما طور دیگه ای نمی تونستیم اون رو گیر بندازیم. رهبر به حاج قاسم گفتن: ما توی اسلام این رو نداریم که به کسی امان بدیم بعد زیر حرفمون بزنیم. شما به اون آدم امان دادین، نباید میگرفتینش. کار بدی کردین، همین الان برو و آزادش کنین.
حاج قاسم که اینو شنید گفت: آقا، اون یکی از بزرگترین اشرار شرق کشوره، اگه آزادش کنیم کشور ناامن میشه. رهبر گفتن: بله می دونم، آزادش کنین و از یه طریق دیگه ای بگیرینش، شما بهش امان دادین. شما بهش گفتین کاری باهاش ندارین و گرفتینش. این کار تو اسلام حرامه و نباید انجام بدیم.
حاج قاسم سلیمانی که دستور رهبر رو شنید، فوراً به زندان، پیش سرکردهی اشرار رفت و بهش گفت: تو از امروز آزادی... اون سرکرده که این رو شنید، اخماش تو رفت و گفت: چی میگی قاسم سلیمانی! من آزادم یعنی چی؟! مگه تو من رو نگرفتی؟!!
حاج قاسم هم براش ماجرای صحبتهای آقا رو گفت و بعد هم بهش گفت: تو آزادی و اگه دیگه با ما نجنگی ما هیچ کاری باهات نداریم؛ اما اگه دوباره بخوای شرارت کنی و کشور رو به هم بریزی، دوباره با قاسم سلیمانی طرفی...
بچهها، اون آدم شرور و بدجنس وقتی این رفتار رهبر ما رو دید همونجا شروع کرد گریه کردن. آخه باورش نمیشد!! کجای دنیا یه انسان به این خطرناکی رو آزاد میکنن به خاطر اینکه به حرف دین شون گوش کنن!!
اون مرد از همون روز طرفدار اسلام و انقلاب، رهبر و حاج قاسم شد و دیگه کارهای بد و شرارت و قاچاق فروشی رو کنار گذاشت و حاج قاسم سلیمانی هم براش یه کار خوب و آبرودار درست کرد تا این آدم دوباره فقیر نشه و سمت اون کارهای خلاف نره.
آره بچهها، اینطوری بود که حاج قاسم عزیز ما تونست امنیت رو توی شرق کشورمون درست کنه؛ اما بچهها، این دشمنهای بیرونی، این کسانی که ریشهی این خرابکاریها بودن وقتی دیدن حاج قاسم تونسته مردم رو با خودش همراه کنه یه نقشهی خطرناک دیگه کشیدن، یه نقشه ای که باعث شد... ادامهش باشه برای قسمت بعد .... تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربان میسپارم.
امنیت ایران رایگان
🟠ماجرای نجات جان پاسدار هایی که توسط اشرار دزدیده شده بودند
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی ماجرای تلاشهای شبانهروزی حاج قاسم برای ایجاد امنیت در شرق کشور را تعریف کردم و گفتم که قاسم سلیمانی چه تلاشهایی کرد تا بین مردم و اشرار فاصله ایجاد کند و باعث شود مردم عادی طرفدار جمهوری اسلامی شوند.
اشرار اصلی که از بیرون کشور مواد مخدر وارد ایران میکردند، وقتی متوجه شدند قاسم سلیمانی مردم را از اشرار جدا کرده و کسی با اشرار همکاری نمیکند، تصمیم گرفتند یکی از اتوبوسهای سپاه را بدزدند. آنها یکی از اتوبوسهای سپاه را انتخاب کردند که داخلش پاسدارهای زیادی در حال رفتن به ماموریت بودند.
نیمههای شب بود که ناگهان اشرار داخل جاده آمدند و اسلحهشان را به طرف اتوبوس گرفتند. راننده اتوبوس که این اتفاق را دید وحشت کرد. اشرار جلوی ماشین را نگه داشتند. سپس تکتک پاسدارها را پیاده کردند و گشتند و اسلحههایشان را گرفتند. بعد هم همه پاسدارها را سوار ماشینها کردند و به سمت مقر اشرار در خاک افغانستان بردند... این اشرار خیلی خطرناک بودند. آنها نقشههای خیلی بدی داشتند و میخواستند پاسدارها را به شهادت برسانند و با این کارشان از جمهوری اسلامی زهر چشم بگیرند و کاری کنند که قاسم سلیمانی جرئت جنگ با آنها را نداشته باشد.
اما تا این خبر به گوش حاج قاسم ما رسید، دستور داد هلیکوپتر و ماشینها آماده شوند تا دنبال قاچاقچیها بروند.
حاج قاسم و دوستانش هم سوار هلیکوپتر شدند و چندین ماشین هم به سمت داخل خاک افغانستان حرکت کردند. آنها رفتند و مقر قاچاقچیها را پیدا کردند و فهمیدند که مخفیگاه اشرار کجاست! حاج قاسم دستور تیراندازی داد و از روی هلیکوپتر، زمین و کوهها نیروهای ایرانی شروع به تیراندازی کردند. اشرار که متوجه لو رفتن مقرشان شدند، از آنجا بیرون آمدند و شروع به جنگیدن کردند.
بچهها، تعداد یارهای حاج قاسم بیشتر از اونها بود. نیروهای حاج قاسم هم شجاعتر بودند و هم مومنتر. برای همین موفق شدند تعداد زیادی از اشرار را بکشند. مردم محلی و اهالی روستا وقتی دیدند قاسم سلیمانی به میدان آمده، ترسیدند. آنها پیش حاج قاسم آمدند و گفتند: «ای حاج قاسم! این جوانهایمان را به ما ببخش. ما به تو قول میدهیم که اگر با اونها کاری نداشته باشید و آنها را نکشید، همه پاسدارها را سالم به شما تحویل دهیم.»
حاج قاسم سلیمانی با شنیدن این حرف گفت: «من دنبال جنگ نیستم. من نیامدهام که آدم بکشم. شما پاسدارهای ما را ربودید و من هم برای تحویل گرفتنشان به اینجا آمدم. اگر قول بدهید که اونها را سالم به من تحویل دهید به طوری که هیچ آسیبی ندیده باشند، با شما کاری ندارم و جوانهایتان را نمیکشم. اما این را بدانید که اگر یکبار دیگر این اشتباه را انجام دهید، باز هم من حریف شما هستم.»
این پیرمردها رفتند و به جوانانشان گفتند: «این پاسدارها را تحویل دهید، والا شما حریف این قاسم سلیمانی نیستید.»
اشرار که این حرف را شنیدند، گفتند: «باشه...»
اشرار، پاسدارها را که تعدادشان زیاد بود، تحویل حاج قاسم دادند و حاج قاسم با پاسدارها به خاک ایران برگشتند.
قاچاقچیها بعدها اعتراف کردند که میخواستند حداقل ده نفر از این پاسدارها را بکشند و ازشون فیلم بگیرند و برای ایران بفرستند و به همه مردم دنیا نشان دهند که جمهوری اسلامی نمیتواند از جان پاسدارهای خود دفاع کند و جمهوری اسلامی اصلاً توانایی دفاع از جان مردمش را هم ندارد...؛ ولی قاسم سلیمانی کاری با ما کرد که برای ما درس عبرت شد که دیگر سمت ایران نیاییم.
بچهها، این امنیتی که امروز ما در ایران داریم، مدیون حاج قاسم و سربازهای حاج قاسم هستیم. اگر حاج قاسم سلیمانی آن زمان به خاطر ما جانش را به خطر نمیانداخت و با اشرار نمیجنگید، امروز معلوم نبود چه اوضاعی داشته باشیم.
اشرار از شرق کشور، ایران را میگرفتند و کاری میکردند که ما امنیت نداشته باشیم و بیچاره بشویم و دائم در کشورمان بمبگذاری میشد و آدمها کشته میشدند. ولی امروز ما در امنیت کامل هستیم و این را مدیون حاج قاسم و سربازان و دوستان حاج قاسم هستیم.
خلاصه که بچهها، بعد از این عملیات حاج قاسم و زحمتهایی که کشیدند، کشورمان امن شد. شرق ایران امن شد و دیگر این اشرار جرئت نکردند وارد کشور شوند؛ البته بعدها کارهایی کردند، اما سربازهای گمنام امام زمان با اشرار جنگیدند و نابودشان کردند...
بعد از این ماجرا حاج قاسم سلیمانی به شهر تهران آمد و گزارش عملکردش را به مقام معظم رهبری داد. رهبرمون وقتی گزارشهای حاج قاسم را شنیدند خیلی خوشحال شدند.
بالاخره حاج قاسم توانسته بود امنیت را به کشورمان برگرداند.
رهبر ایران همیشه دوست دارد کشورش در امنیت باشد. همیشه میخواهد ایران امنترین جای دنیا باشد و این حاج قاسم سلیمانی بود که دستورات رهبرش را گوش میداد و نمیگذاشت حرف ایشان روی زمین بماند و نمیگذاشت آقا حرفی بزنند و کسی نباشد که عمل کند.
رهبرمون بعد از این ماجراها بود که تصمیم گرفتند یک مسئولیت بالاتر و مهمتر به حاج قاسم سلیمانی بدهند. چه مسئولیتی؟! مسئولیت فرماندهی سپاه قدس جمهوری اسلامی ایران.
مقام معظم رهبری در سال ۱۳۷۶ حاج قاسم سلیمانی را به عنوان مسئول سپاه قدس انتخاب کردند. شاید سوال شود که سپاه قدس چیست؟!
داخل مجموعه سپاه چند بخش مهم وجود دارد:
- نیروی زمینی
- نیروی هوایی
- نیروی دریایی
- نیروی بینالملل
این بخش وظیفه دارد که در کشورهای دیگر فعالیت کند و از محور مقاومت در آن کشورها دفاع کند و از فلسطین، لبنان و عراق دفاع کند و اجازه ندهد که آمریکا و اسرائیل خبیث نقشههایشان را اجرا کنند.
رهبر عزیزمون، حاج قاسم سلیمانی را مسئول سپاه قدس جمهوری اسلامی ایران کردند. از این زمان فرماندهی اصلی حاج قاسم شروع شد و از اینجا به بعد قصه ما جذاب و جذابتر میشود. از اینجا به بعد میرویم به سراغ سفرهای خارجی حاج قاسم و کارهای بزرگی که این فرمانده انجام داد،
تا قسمتهای بعد قصههای جذاب و شنیدنی از کارهای مهم حاج قاسم شما را به خدای بزرگ و مهربان میسپارم.
حاج قاسم و حزب الله رایگان
🟠ماجرای سفر حاج قاسم به لبنان برای شرکت در جنگ با اسرائيل💪
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای دالوریهای حاج قاسم سلیمانی را توضیح دادم و گفتم که حاج قاسم با شجاعت، فکر و ابتکاری که به خرج داد موفق شد امنیت را در ایران برقرار کنه و بعد از آن براتون توضیح دادم که رهبر ایران تصمیم گرفتند یه مسئولیت مهمتر و بزرگتر به حاج قاسم سلیمانی بدن. از سال ۱۳۷۶ حاج قاسم فرمانده سپاه قدس شدند.
بچهها، اگر یادتون باشه توی قصهی قهرمانهای فلسطینی براتون گفتم که بعد از اینکه انقلاب ایران پیروز شد و رزمندهها موفق شدند توی جنگ هشت ساله پیروز بشن و صدام رو شکست بدن، مردم کشورهای دیگه فهمیدن که راهکار پیروز شدن مقاومته و الغیر... و متوجه شدن هر زمانی که کوتاه اومدن و تسلیم شدند، قطعاً شکست خوردند و برای اینکه بتونن از پس اسرائیل و آمریکا و دشمنهای بدخواهشون بربیان، باید مثل ایران بیستند و مقاومت کنن و بجنگن و شهید بدن.
اگر یادتون باشه گفتم توی کشور لبنان یه نیروی به نام حزبالله لبنان شکل گرفت. فرمانده اصلی حزبالله لبنان هم یه طلبه به نام سید عباس موسوی بود که اسرائیلیها اون رو به شهادت رسوندن و بعد از ایشون سید حسن نصرالله فرماندهشون شد.
سید حسن نصرالله از اون لحظهای که دبیرکل حزبالله، یعنی فرمانده حزبالله لبنان شد، تصمیم گرفت مثل ایران مقاومت کنه و با اسرائیلیها بجنگه و جلوی اونها کم نیاره و از همون روز اول به همه اعلام کرد که من طرفدار رهبر ایران هستم و به حرفهای ایشون گوش میدم.
وقتی رهبر ایران، حاج قاسم رو فرمانده سپاه قدس کردنند، حاج قاسم سلیمانی یه سفر به لبنان و دیدار سید حسن نصرالله رفت. سید حسن نصرالله و حاج قاسم چند ساعتی با هم صحبت کردن و حاج قاسم اعلام کرد که من همهجوره از شما دفاع میکنم و کمک میکنم تا بتونیم شر اسرائیل رو از این زمین برداریم. بعد از این هم حاج قاسم پای حرفش بموند و تا روزی که زنده بود از سید حسن نصرالله و نیروهای حزبالله لبنان دفاع کرد و نگذاشت اسرائیلیهای نامرد حزبالله لبنان رو نابود کنن.
حال ممکنه براتون سوال بشه!! حاج قاسم سلیمانی که زبونش فارسی بود ولی سید حسن نصرالله که عربی صحبت میکرد چهجوری با هم صحبت میکردن؟! بچهها، حاج قاسم سلیمانی خیلی زود تونست زبان عربی رو کامل یاد بگیره تا بتونه با زبان عربی با سید حسن نصرالله و بقیه فرماندههای حزبالله صحبت کنه.
حاج قاسم به ایران برگشت؛ ولی شبانهروز تلاش میکرد تا حزبالله رو قوی و قویتر کنه و یه کاری کنه که اسرائیلیها از حزبالله لبنان بترسند. درست مثل امروز ما، بچهها، امروز اسرائیلیها خیلی از حزبالله میترسند؛ ولی یه زمانی حزبالله اونقدر قوی و پیشرفته نبود و اونقدر سلاح نداشت. این حاج قاسم سلیمانی بود که به حزبالله لبنان تجربههایشون رو گفت و بدون هیچ چشمداشتی به سید حسن نصرالله و فرماندههای حزبالله گفت که چیکار کنن تا پیروز بشن.
حاج قاسم با کمک شهید حسن طهرانی مقدم شیوهی ساخت موشکها رو به حزبالله یاد داد.
حاج قاسم فرماندههای حزبالله رو به ایران میاورد و براشون جلسه میذاشت و اونها رو پیش رهبر انقلاب میبرد.
حاج قاسم باعث شد حزبالله روز به روز قوی و قوی و قویتر بشه تا اینکه یه روز یه اتفاقی افتاد که باعث شد یه جنگ جانانه بین حزبالله لبنان و اسرائیل شروع بشه...
ماجرا از این قرار بود که اسرائیلیها چند تا از اسیران حزبالله رو گرفتن و آزاد نکردن. بنابراین سربازهای حزبالله مقر اسرائیلیها رو گرفتن و دو تا از سربازهای اسرائیلی رو اسیر کردن و به لبنان آوردند.
اسرائیلیها که دیدن دو تا از سربازهایشون اسیر شدند، تصمیم گرفتن با حزبالله وارد جنگ بشن.
بچهها، اسرائیل الان رو نبینید که اینقدر ضعیف شده که حماس میتونه بزنه. اون زمان اسرائیل ادعایی میکرد جز شش کشور قوی دنیاست و ادعا میکرد موشکهایی داره که خیلی از کشورها ندارن؛ البته تا حدود زیادی هم راست میگفت. اسرائیل موشکهایی داشت که خیلی خطرناک بودند؛ اما امروز ایران موشکهایی خیلی قویتر از موشکهای اسرائیل داره. ولی اون زمان اسرائیل موشکهایی داشت که همه ازش میترسیدن. تانکهایی داشت که کسی جرأت نداشت باهاشون بجنگه. یه عالمه سرباز و فرمانده نظامی داشت.
حال تصور کنید این اسرائیل قوی و قدرتمند با حزبالله لبنان وارد جنگ شد. حزبالله لبنان انقد موشک نداشت و اگر موشکی هم داشت ایران بهش داده بود یا از ایران یاد گرفته بود چهجوری موشک بسازه. حزبالله لبنان اون همه سرباز، تانک مجهز و بمب نداشت. در چنین وضعیتی اسرائیل به سمت حزبالله و مقر حزبالله حمله کرد.
اما بچهها، حاج قاسم سلیمانی ما تا فهمید بین حزبالله و اسرائیل جنگ شده، دقیقاً همون روز اول راه افتاد و به طرف سوریه رفت و از اونجا با سید حسن نصرالله تماس گرفت و به ایشون گفت: «من همین الان میخوام بیام به کشور شما و کنار شما بجنگم.»
سید حسن نصرالله که متوجه شد حاج قاسم میخواد پیش اونها بیاد، فوراً به ایشون گفت: «نه حاج قاسم! شما نباید اینجا بیاین. لبنان اصلاً امن نیست و شرایط این رو نداره که شما بخواین اینجا بمونید. شما اگه بیایین امکان داره توی راه ترور بشین. نباید بیای...»
حاج قاسم سلیمانی گفت: «من همین امروز به لبنان میام. یا ماشین دنبالم میفرستین یا من خودم سوار ماشین میشم و پیش شما میرم.»
سید حسن نصرالله که دید حاج قاسم ما مرد میدون و جنگیدنه، عماد مغنیه یکی از فرماندهان خودش رو دنبال حاج قاسم فرستاد. آخه بین سوریه و لبنان خیلی فاصله نیست. کل چند ساعت راهه. حاج قاسم سلیمانی سوار ماشین شد و به طرف لبنان راه افتاد. بچهها، از همون روز اول جنگ حاج قاسم سلیمانی به لبنان رفت و تا روز آخر این جنگ که ۳۳ روز طول کشید کنار سید حسن نصرالله و فرماندههای مقاومت موند.
حاج قاسم خیلی وقتها بهشون میگفت که چیکار کنن... به کجا حمله کنن... کجا مخفی بشن...
حاج قاسم، تجربههایی که داشت رو به حزبالله لبنان بدون هیچ چشمداشتی میگفت.
سید حسن نصرالله میگفت: «توی سختترین شرایط جنگ حاج قاسم توی لبنان موند تا از مردم حزباللهی لبنان دفاع کنه.»
بچهها، گاهی اوقات اونقدر اوضاع سخت میشد و فشار دشمنها زیاد میشد که سید حسن نصرالله و حاج قاسم توی یه شب ده بار جاشون رو عوض میکردن؛ چون هر لحظه امکان داشت محل سید حسن نصرالله لو بره و اسرائیلیها ایشون و حاج قاسم رو به شهادت برسونن.
توی یکی از همین شبها سید حسن نصرالله، حاج قاسم و یکی از فرماندههای بزرگ حزبالله به نام عماد مغنیه کنار هم بودن و یه نقشه جلویشون باز بود و داشتن نقشه میکشیدن که متوجه شدن اسرائیل از جای سید حسن نصرالله خبر داره و ساختمانهای اطراف اونها رو داره موشکباران میکنه.
سید حسن نصرالله، حاج قاسم و عماد مغنیه از ساختمون بیرون اومدن و کنار یه درختی مخفی شدن؛ اما اسرائیلیها شروع کردن به بمباران اطراف اونجا. سید حسن نصرالله و حاج قاسم و عماد مغنیه نجات پیدا کردن.
اونجا دیگه امن نبود. برای همین عماد مغنیه ماشینش رو آورد و سید حسن نصرالله و حاج قاسم رو سوار کرد و فرار کردن و به یه منطقهی امن رفتند.
بچهها، این جنگ ۳۳ روز طول کشید و در این مدت اسرائیلیها هر چقدر بمب، موشک و خمپاره داشتن روی سر حزبالله لبنان ریختن؛ اما آخر سر مجبور شدن آتشبس کنن. چرا؟!!
چون فهمیدن حزبالله لبنان قویتر از اون چیزیه که فکر میکردن. حزبالله با موشکهایی که از ایران گرفته بود و از ایران ساختنشون رو یاد گرفته بود، چندین بار تانکها و هواپیماهای اسرائیلی رو هدف گرفتن. از طرف دیگه سربازهای حزبالله خیلی شجاع و نترس بودن.
سربازهای حزبالله، اینقدر شجاع بودن که اسرائیلیها رو میزدن.
اسرائیل که دید حزبالله لبنان آنقدر قوی و مقتدره، تصمیم گرفت آتشبس کنه و جنگ رو به پایان برسونه و اینطوری بود که حزبالله لبنان توی این جنگ تمامعیار پیروز شد و اسرائیل شکست خورد و از اون روز حزبالله لبنان روز به روز قوی و قوی و قویتر شد. تا اینکه یه اتفاق بسیار مهم توی کشور عراق افتاد، یه اتفاقی که قصهش باشه برای قسمت بعد...
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربان میسپارم.
جنگ با آمریکایی ها رایگان
🟠ماجرای سفر مخفیانه حاج قاسم به عراق برای جنگ با آمریکاییها🇺🇸
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای رفتن حاج قاسم سلیمانی به کشور لبنان رو توضیح دادم و براتون گفتم که این اسرائیلیهای نامرد یه جنگ تمامعیار با لبنان شروع کردن تا حزبالله لبنان رو نابود کنن؛ اما حاج قاسم سلیمانی از ایران به سوریه رفت و از اونجا هم سوار ماشین شد و خودش رو به کمک سید حسن نصرالله و سربازهاش رسوند.
حاج قاسم در ۳۳ روزی که در لبنان بود خیلی خوب برنامهریزی کرد. اینقدر به سید حسن نصرالله و حزباللهیهای لبنان کمک کرد تا آخر سر اونها توی این جنگ پیروز شدن. آره بچهها، حاج قاسم سلیمانی یه کاری کرد که اسرائیلیها تسلیم بشن و سرجاشون نشینن؛ اما بچهها، این آمریکا و اسرائیل هدفشون ایران بود و هر کاری میکردن تا ایران رو نابود کنن. اونها میخواستن انقلاب مردم ایران رو نابود کنند... یه روز، با یه بهانهی الکی به لبنان حمله کردن و جنگیدن و وقتی اونجا شکست خوردن، آمریکاییها وارد جنگ با عراق شدن.
عراق؟!! مگه عراق دوست اونها نبود؟! بچهها، عراق همون کشوری بود که ما هشت سال باهاش جنگیدیم. رئیسجمهور عراق صدام بود. همون کسی که کلی از جوانهای ما رو به شهادت رسوند؛ ولی صدام بعد از یه مدتی دیگه به حرفهای آمریکا گوش نداد، میگفت: «نه، من کاری که خودم سالم بودم رو انجام میدم.»
آمریکا هم که دید، صدام دیگه به حرفش گوش نمیده و نوکر خوبی براش نیست، تصمیم گرفتن صدام رو از عراق بندازن. برای همین یه بهانهی الکی درست کردن و گفتن: «صدام سلاحهای خیلی خطرناکی داره و ممکنه صدام یه روزی این سلاحهاش رو به کشور ما بزنه...»
بچهها، چقدر این آمریکاییها نامرد بودن! صدام اون سلاحهای خطرناکی که داشت رو از خودشون خریده بود. از اروپاییها خریده بود و به ایران میزد. کلی از مردم ما رو شیمیایی کردن و تعداد زیادی از مردم ما رو کشت؛ اما اینها صداشون در نیومد. حال که میخواستن صدام رو بیرون بندازن، بهانه درست کردن و گفتن: «صدام سلاحهای خطرناک داره، باید بیرون بندازیمش.»
آمریکاییها با یه شمار لشکر بزرگ وارد عراق شدن. وای، وای بچهها، این آمریکاییهای بیرحم به مردم عراق هیچ رحمی نمیکردن. آخه نامردای جنگتون با صدامه، چرا مردم رو میکشین؟!
ولی این آمریکاییها مردم رو و به بدترین شکل میکشتن و اونهایی که جلوشون مقاومت میکردن و میخواستن باهاشون بجنگن رو به زندانهای وحشتناک خودشون میبردن و اونجا شکنجه میدادن. اینقدر اذیت شون میکردن تا اون نفر زیر شکنجه میمرد. چقدر این آمریکاییها بیرحمن! بهانشون چی بود؟ بهانشون این بود که صدام سلاحهای خطرناکی داره. خب سلاحهای خطرناک داره، به مردم بیچاره چیکار داری آخه؟!
بچهها، این صدام که خیلی برای ایران مثال قلدر بازی درمیآورد میگفت: «من خیلی قویام؛» اما تا فهمید که آمریکاییها وارد عراق شدن، یه جا مخفی شد. مرد به اون گندگی قایم شد!! چون میدونست اگه آمریکاییها دستشون بهش برسه، تیکه بزرگش گوششه....
توی ایران بعضیها از شنیدن این خبر خیلی خوشحال بودن و میگفتن: «آخ جون، این آمریکا اومد تا حال صدام رو بگیره و مطمئن بودن که آمریکا صدام رو میکشه؛» ولی حاج قاسم سلیمانی نگران مردم بود و میگفت: «مردم عراق چه گناهی کردن که این سربازهای بیرحم آمریکا اینطوری باهاشون رفتار میکنند؟! ما باید طرفدار مظلومها باشیم. ما باید هرجایی که مظلومی هست، بریم بهش کمک کنیم. ما نباید توی خونمون بشینیم و بگیم حال که آمریکا اومده و میخواد صدام رو بکشه، اشکالی نداره که بقیه مردم عراق رو هم بکشه... نه، نه! حاج قاسم این حرف رو نمیزد.
حاج قاسم سلیمانی به همراه چند نفر از یاران خیلی خوبش شبانهروزی راه افتادن و به عراق رفتن؛ البته عراق اینطوری مثل الآن نبود. آمریکاییها وارد عراق شده بودن و اوضاع اونجا خیلی خوب نبود. اگر آمریکاییها بو میبردن که قاسم سلیمانی به اونجا اومده، حاج قاسم رو همونجا به شهادت میرسوندن.
حاج قاسم مخفیانه به عراق رفت و فوراً خودش رو به شهر نجف رسوند، همون شهری که حرم آقا جانمون امیرالمؤمنین (ع) اونجاست. رزمندههای عراقی حسابی ترسیده بودن و نمیدونستن چیکار کنن!! تعداد آمریکاییها خیلی زیاد بود و از طرفی آمریکاییها اسلحههایشون خیلی حرفهای بود، بهترین بمبها و نارنجکها رو داشتن و بهترین فرماندهها رو داشتن.
این رزمندههای عراقی نمیدونستن چیکار کنن و چطوری با آمریکاییها بجنگن!! همشون نگران بودن و توی مخفیگاه خودشون هی راه میرفتن و فکر میکردن و به امام علی (ع) توسل میدادن و میگفتن: «آقا جان، یه کمکی بکن، یکی از سربازان خوبت رو برسون به ما کمک کنه و به ما یاد بده که چیکار کنیم...»
اونها دیدن یهدفعه، قاسم سلیمانی وارد مخفیگاه شون شد. رزمندههای عراقی تا چشمشون به صورت زیبای حاج قاسم افتاد خوشحال شدن و دویدن و جلو اومدن و با تعجب پرسیدن: «حاج قاسم، تو چهجوری اینجا اومدی؟! دور تا دور منطقه آمریکاییها هستن و همهجا رو محاصره کردن. تو چهجوری اومدی؟!»
حاج قاسم سلیمانی گفت: «این صحبتها مهم نیست، مهم اینه که باید آمریکاییها رو بیرون بندازیم. آمریکا باید از نجف بیرون بره.»
رزمندههای عراقی که اینو شنیدن به هم دیگه نگاه کردن و با تعجب گفتن: «حاج قاسم میدونی چی داری میگی؟! آمریکا رو بیرون بندازیم؟!! قویترین کشور دنیاست که بهترین اسلحههاش رو داره. ما چهجوری میتونیم اونها رو بیرون بندازیم؟!»
حاج قاسم گفت: «امام خمینی به ما یاد داد که خدا قویترینه و آمریکا هیچ غلطی نمیتونه بکنه. ما آمریکا رو بیرون میندازیم... حال نقشههاتون رو بیارین تا برنامهریزی کنیم و بعد هم به جنگ با این آمریکاییهای نامرد بریم.»
بچهها، یهنفر از اون رزمندههای عراقی شخصی به نام ابو مهدی المهندس بود. همون کسی که بعداً رفیق صمیمی حاج قاسم شد. این رزمندههای عراقی دور حاج قاسم جمع شدن و حاج قاسم براشون برنامهریزی کرد و بهشون نقشه داد و گفت: «شما از این منطقه حمله کنین... گروه بعدی از پشت سر بره... یهجوری برین که آمریکاییها متوجه شما نشن... ما باید اونها رو از این شهر بیرون بندازیم و حرم امام علی (ع) رو امن کنیم...»
حاج قاسم چند ساعتی برنامهریزی کرد و یه نقشهی حسابشده، درجه یک کشید و بعد هم با یاران خودش و رزمندههای عراقی به جنگ با آمریکاییها رفتن.
صدای تیراندازی بلند شد. صدای موشک، انفجار، نارنجک شبانهروزی شنیده میشد، تا اینکه بعد از چند روز آمریکاییها فهمیدن که یه فرماندهی درجه یک باهاشون داره میجنگه، برای همین آمریکاییها پا رو به فرار گذاشتن و از شهر نجف بیرون رفتن...
حاج قاسم سلیمانی که خیالش راحت شد حرم امام علی (ع) امن شده، به همراه یارانش به زیارت حرم آقایمون امیرالمؤمنین (ع) رفتن. بچهها، چشمتون روز بد نبینه! وقتی چشم حاج قاسم به حرم افتاد، گریهاش گرفت. میدونی چرا؟! چون روی درها و دیوارهای حرم از رد گلوله پر شده بود و توی حرم امام علی (ع) پر از خاک بود. حتی ضریح امام علی هم دور تا دورش پر از خاک شده بود. حاج قاسم سلیمانی چند دقیقهای گریه کرد و با امام علی صحبت کرد و زیارتنامه خوند و بعد هم بلند شد و به یارانش گفت: «ما باید حرم اهلبیت رو بازسازی کنیم. ما یه حرم خیلی خوشگل و بزرگ برای امامهامون بسازیم.»
بچهها، از همونجا بود که حاج قاسم سلیمانی داخل ایران یه ستادی به نام ستاد بازسازی عتبات تشکیل داد. همین ستادی که الآن حرمهای اهلبیت رو میسازن. همین ستادی که صحن حضرت فاطمه زهرا (س) رو توی نجف ساختن. اون صحن بزرگه! و بعد از این بود که حرم امامهای ما توی کشور عراق آباد، بزرگ و زیبا شد و همه این کارها به دستور حاج قاسم سلیمانی بود.
یاور مظلومان رایگان
🟠ماجرای دفاع حاج قاسم از مردم مظلوم فلسطین، عراق و افغانستان
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای سفر حاج قاسم به کشور عراق و جنگیدنش با آمریکاییهای نامردی که جون مردم عراق رو در معرض خطر گذاشته بودن رو گفتم و براتون توضیح دادم که حاج قاسم به عراق رفت و به رزمندههای عراقی نیرو و انرژی داد و بهشون یاد داد که چهجوری باید آمریکاییها رو از کشورشون بیرون بندازن. حاج قاسم و سربازانش وارد جنگ شدن و این آمریکاییها رو از شهر نجف بیرون کردن.
حاج قاسم به حرم امام علی (ع) رفت و همونجا بود که تصمیم گرفت حرم امام ما رو بازسازی کنن. برای همین حاج قاسم ستاد بازسازی عتبات رو تأسیس کرد...
بچهها، حاج قاسم خیلی براش مهم بود که حرم اهلبیت رو دولتها نسازن، یعنی پول کشور ایران خرج حرمسازی نشه و مردم با پول خودشون حرم رو بسازن و تاکید میکرد نکنه بخواهید بودجهای از کشور بردارید و خرج حرمین کنید؛ باید بگذارین مردم خودشون نذر کنن و مردم خودشون پول بذارن تا شما حرم امام علی (ع) رو بزرگ کنید.
حاج قاسم سلیمانی چند وقتی بین ایران و عراق رفت و آمد میکرد، تا اینکه به رزمندههای عراقی یاد داد که چهجوری باید با این آمریکاییها بجنگن. حاج قاسم، مهمترین کاری که کرد این بود که به سربازهای عراقی روحیه و انرژی داد و بهشون یاد داد که قویترین موجود دنیا خداست و اگه خدا چیزی رو بخواد هیچکسی نمیتونه جلوش رو بگیره و اگر خداوند یار شما باشه شما قوی و پیروز میشین و دشمن رو شکست میدین.
بچهها، حاج قاسم توی این مدت چند سفر هم به فلسطین رفت. چهجوری رفت؟! حاج قاسم دیگه...
حاج قاسم مخفیانه به فلسطین میرفت و اونجا با رزمندههای فلسطینی مثل محمد الضیف جلسه میذاشت (که من قصهاش رو توی قصهی قهرمانهای فلسطینی گفتم) و با اونها صحبت میکرد و بهشون یاد میداد که چطوری با اسرائیلیها بجنگند و به اونها کمک میکرد. اگه چیزی میخواستن، حاج قاسم براشون از ایران میبرد. اگر نیرو میخواستن، حاج قاسم بهشون میداد و این حاج قاسم سلیمانی بود که کمک کرد تا مردم مظلوم فلسطین یاد بگیرن موشک بسازن و اسلحه دستشون بگیرن و برین توی میدون بجنگن...
بچهها، شما طوفان القصه رو نبین؛ جوانهای فلسطینی قبل از اینها، تیرکهای دستی درست میکردن و توش سنگ میذاشتن و پرت میکردن و میجنگیدن، اونها تفنگ نداشتن. حاج قاسم سلیمانی به اینها کمک کرد و بهشون یاد داد که چهجوری بجنگن؛ حتی شاید حاج قاسم بهشون یاد داد که تونلهای زیرزمینی درست کنن.
این حاج قاسم ما بود که به اونها کمک میکرد؛ ولی بچهها یه چیز عجیب بگم، حاج قاسم هیچ وقت نگفت: «این کارها رو من کردم» و هرجا مینشست میگفت: «این رزمندهها این کارها رو کردن».
سربازهاش میگفتن: «حاجی تو یادشون دادی!»
حاج قاسم میگفت: «من کیام؟ من یه سربازم مثل بقیه. خدا این کارها رو کرد.»
هر وقت هم که به تهران، پیش رهبر میرفت تا گزارش کارهاش رو به آقا بده، به رهبر میگفت: «سر بازهای فلسطینی این کارها رو کردن، رزمندههای عراقی این کارها رو کردن» و هیچ وقت نمیگفت «من اینکارها رو کردم»؛ ولی آقا متوجه میشدن که همه این زحمتها مال حاج قاسم بوده...
بچهها، توی جلسههای دیدار با رهبری، حاج قاسم هیچ وقت جلوی آقا نمینشست. یواشکی وارد میشد و یه گوشهی اتاق مینشست و تا آقا باهاش صحبت نمیکرد و نمیگفت: «حاج قاسم حال شما صحبت کن»، حاج قاسم هیچی نمیگفت.
حاج قاسم اصلاً نمیخواست خودش رو نشون بده و معروف بشه. نمیخواست یه کاری کنه که همه بشناسنش...
حتی بچهها، تا چند سال قبل از شهادت حاج قاسم، توی ایران هم کسی اون رو نمیشناخت؛ ولی حاج قاسم مدتی که ما نمیشناختیمش و اصلاً خبر نداشتیم داره چی کار میکنه، در حال سفر به فلسطین، عراق، لبنان و... بود.
بچهها، حاج قاسم سلیمانی چند سفر هم به افغانستان رفت تا به شیعیان افغانستان کمک کنه که یه موقع اگه آمریکاییها به کشورشون رفتن، اتفاقی براشون نیوفته. همینجوری هم شد. بیست سال پیش آمریکاییها الکی گفتن: «این طالبان به مردم زور میگن و ما میخوایم طالبان رو بیرون بندازیم». با همین بهانه وارد کشور شدن و شروع کردن به ظلم کردن به مردم افغانستان، مردم بیگناه افغانستان رو بیچاره کردن، اذیت کردن و آخر سر بعد از بیست سال آمریکاییها از افغانستان رفتن در حالی که کلی از ثروت افغانستان رو دزدیدن و با خودشون بردن، بعد هم دوباره طالبان اومد. آمریکاییها دروغ گفته بودن؛ اما حاج قاسم سلیمانی دلش برات مردم افغانستان میسوزه و میگفت: «اینها که گناهی نکردن! گناه اینها چیه که اینقدر بهشون ظلم بشه؟! من باید برم بهشون کمک کنم و یاریشون کنم و توی این روزهای سخت تنهاشون نگذارم...»
حاج قاسم عزیز...
بچهها، حاج قاسم سلیمانی با اینکه دائم در سفر بود و از این کشور به اون کشور میرفت؛ ولی یه گوشی همراهش داشت و هر شب با پدر و مادرش تماس میگرفت و حالشون رو میپرسید. به پدر و مادرش میگفت: «با من کاری نداشته باشین، اگه کاری دارین بگین من با ایران تماس میگیرم و میگم که برای شما انجامشون بدن. هر نیازی دارید به من بگید و هر چیزی که میخواین به من بگید. من پسر شما هستم، من نوکر شما پدر و مادرم هستم و تا روزی که پدر و مادر حاج قاسم زنده بودن هر شب باهاشون تماس میگرفت و حالشون رو میپرسید و نمیذاشت دلتنگ بشن و غصه بخورن و ناراحت بشن...
حاج قاسم سلیمانی همیشه توی جیبش یه دفترچهای داشت که شماره خانواده شهدا رو نوشته بود. شهدا یا که دفاع مقدس به شهادت رسیده بودن. حاج قاسم شماره خانوادههایشون رو داشت و هر چند شب یکبار به یهنفر از اونها زنگ میزد و حالشون رو میپرسید؛ خصوصاً پدر و مادر شهدا...
حاج قاسم براش مهم بود که به مامان و بابای شهدا زنگ بزنه و هر وقت هم زنگ میزد بهشون میگفت: «من مثل پسر شما هستم و هر کاری که بتونم براتون انجام میدم، نگران نباشید...»
در آخر هم به این خانوادههای شهدا میگفت: «برای من دعا کنین، دعا کنین خدا بهم توفیق بده که شهید بشم و توی بهشت پیش پسرتون برم...»
عشق به حضرت زهرا (س) رایگان
🟠داستانهایی از عشق حاج قاسم به حضرت فاطمه زهرا(س)❤️
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای سفرهای حاج قاسم به فلسطین، افغانستان و به کشورهای مختلف رو گفتم و براتون گفتم که حاج قاسم سلیمانی بود که به رزمندههای فلسطینی یاد داد چی کار کنن و بهشون یاد داد که اگر مقاومت کنن و با خدا باشن، خدا هم کمکشون میکنه و خدا قویترین موجود دنیاست.
قسمت پیش براتون ماجرای تماسهای تلفنی حاج قاسم سلیمانی با پدر و مادرشون و پدر و مادرهای شهدا رو گفتم؛ اما امروز میخوام یه کمی براتون از عشق و علاقه حاج قاسم سلیمانی به مادر دو عالم، حضرت فاطمه زهرا (س)، بگم. بچهها، حاج قاسم سلیمانی از همون زمانی که جوون بود و توی میدون جنگ بود عاشق حضرت زهرا (س) شده بود.
آخه حاج قاسم اون زمانها توی جنگ هر وقت به هر مشکلی میخورد فوراً مینشست و یه روضه حضرت زهرا (س) میخواست که کمکشون کنن. خودش میخوند یا دعای توسل میخوند و از حضرت زهرا (س) کمک میخواست.
یک شب قرار بود بچههای کرمان یه عملیات انجام بدن و اونطرف رود اروند برن و باید از رود رد میشدن و به سمت عراقیها میرفتن تا یک عملیات بزرگ انجام بدن و عراقیها رو شکست بدن؛ اما اون شب آب و هوا خیلی عوض شده بود. بادهای شدیدی میاومد و رود اروند متلاطم شده بود. دائم موج میزد. اصلاً نمیشد توی آب پا تو بذاری. هم آب خیلی سرد بود و هم پر از موج شده بود. وقتی یه رود موج داشته باشه نمیتونی توی اون شنا کنی؛ خطرناکه، امکان داره غرق بشید.
حاج قاسم سلیمانی نمیدونست چی کار کنه! دیگه هیچ فکری به سرش نمیرسید. برای همین همونجا به همراه سربازاش کنار رود اروند نشستند و چند دقیقه روضه حضرت زهرا (س) خوندن و برای حضرت زهرا (س) گریه کردن و همونجا از مادر دو عالم، حضرت فاطمه زهرا (س)، کمک خواستن.
بچهها، هنوز دعای حاج قاسم و سربازانش تموم نشده بود که اصلاً یهو آب و هوا عوض شد. دیدند رود اروند آرومآروم شد و هوا خوبخوب شد و رزمندهها تونستن توی آب برن و با خیال راحت تا اونور رود شنا کنن. حاج قاسم سلیمانی چند سال بعد توی یک یادواره شهدا این خاطره رو خودشون تعریف کردن و گفتن:
"هر وقت در سختیهای جنگ فشارها بر ما حادث میشد؛ وقتی که بهشک بهصورت بسیار مستردی هیچ کاری از ما برنمیآمد، ما هم پناهگاهمون زهرا بود. در شب والفجر هشت، وقتی چشممون به آبهای پرطوفانِ اروند افتاد، پناهگاهی جز زهرا خشمگینترِ ترسناکِ اروند نداشتیم. اونجا هیچ پناهگاهی و هیچ نامی آشناتر از نام زهرا نداشتیم. او را در کنار اروند صدا زدیم. در تلالوی اشکهای غریبانه و مظلومانه بسیجیها، سیمای سفید او را جستجو کردیم و اروند را با 'یا زهرا' به کنترل درآوردیم و عبور کردیم."
بچهها، حاج قاسم سلیمانی فقط زمان جنگ عاشق حضرت زهرا (س) نبود. او همیشه حضرت زهرا (س) رو دوست داشت؛ اینقدر حاج قاسم این مادر واقعیمون یعنی حضرت زهرا (س) رو دوست داشت که وقتی مجبور شد با خانوادش از کرمان به تهران سفر کنن و خونه و زندگیشون رو اونجا ببرن، اون خونهای که توی کرمان داشت رو بیتالزهرا میگرفت (س) و از همون زمان توی بیتالزهرا مجلس روضه حضرت زهرا یعنی فاطمیه که از راه میرسید، حاج قاسم همه کارهاش رو تعطیل میکرد و حداقل یکی دو شب توی کرمان میموند تا توی مجلس روضه حضرت زهرا شرکت کنه. بچههای کرمانی شاید یادشون باشه از اون موقعهایی که حاج قاسم توی بیتالزهرا میاومدن.
بچهها، بیتالزهرا اینطوری نبود که آدمای خاصی بیان؛ نه، درش به روی همهی مردم باز بود و هر کسی که دوست داشت مجلس حضرت زهرا (س) بیاد، به بیتالزهرا تشریف میآورد و توی مجلس روضه شرکت میکرد. حاج قاسم سلیمانی خودش جلوی در میایستاد تا هر کسی که وارد میشد بلند بشه و بهش احترام بذاره و راهنماییش کنه که کجا بشینه. مثل یک خادم، اصلاً انگار نه انگار که فرمانده سپاه قدس! اصلاً انگار نه انگار که آمریکاییها و اسرائیلیها ازش میترسن!
بچهها، حاج قاسم سلیمانی با دقت به سخنرانیها گوش میداد و بعد هم که روضه شروع میشد، دیگه باید حاج قاسم رو میدیدید؛ یه کناری مینشست و گریه میکرد، دستش رو میذاشت رو صورتش و شونهاش رو تکون میداد و بلند بلند گریه میکرد. حاج قاسم هر وقت برای حضرت زهرا (س) ها تکون میخورد.
بچهها، بعد از اینکه مجلس تموم میشد، حاج قاسم بلند میشد و بیتالزهرا رو مرتب میکرد. بعضی مواقع یواشکی به دستشویی میرفت. چرا یواشکی؟ خب، برای اینکه میخواست دستشوییها رو تمیز کنه. دوستها و سربازهای حاج قاسم که این رو میدیدن میگفتن: "حاجی، چرا شما این کارو میکنی؟ بذار ما این کارو بکنیم! زشت براتون..." حاج قاسم میگفت: "این افتخار منه که برای مجلس روضه حضرت زهرا (س) کف دستشوییهای بیتالزهرا رو تمیز بکنم. این افتخار منه. حالا میخواین این افتخار رو از من بگیرین؟!"
بچهها، حاج قاسم سلیمانی توی این بیتالزهرا مثل یک خادم واقعی بود و هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد؛ یعنی به بقیه نمیگفت، خودش بلند میشد و اون کارو انجام میداد. گاهی اوقات میدیدن حاج قاسم نردبون گذاشته و اون بالا میره تا یه چیزی رو نصب کنه. میگفتن: "حاجی، شما سنی ازتون گذشته، دستت جانباز، خطرناکه! یه وقت دیدی نردبون شکست و افتادی!" حاج قاسم میگفت: "هیچی نمیشه، بذارین من کار کنم برای حضرت زهرا (س)."
بچهها، حاج قاسم همیشه داخل بیتالزهرا جلوی در میایستاد؛ اما تا میفهمید یکی از خانواده شهدا داره میاد، فوراً با پاهای برهنه دم در و توی کوچه به استقبال مادر و پدر و بچههای شهدا میرفت و تا چشم حاج قاسم به پدر شهید میافتاد، خم میشد و دست پدر شهید رو میبوسید و بعد هم پدر و مادر شهید رو به داخل بیتالزهرا راهنمایی میکرد؛ اما این رو هم بهتون بگم؛ حاج قاسم اینطوری نبود که فقط به پدر و مادر شهدا احترام بذاره، نه! گاهی اوقات حاج قاسم سلیمانی به روستاشون، یعنی قنات ملک، میرفت و پدر و مادرش رو سوار ماشین میکرد و به بیتالزهرا میآورد. برای پدرشون توی بهترین جای مجلس یه صندلی خوشگل میذاشت و بعد از اینکه مجلس تموم میشد، حاج قاسم مینشست و پای پدرش رو ماساژ میداد. آخه پای بابای حاج قاسم خیلی درد میکرد. قدیما زیاد کار کرده بودن و پاهاشون درد میکرد. حاج قاسم هم مینشست و جلوی چشم همه پای پدرش رو ماساژ میداد و دست ایشون رو میبوسید و اصلاً خجالت نمیکشید. ولی حاج قاسم سلیمانی هر وقت که پیش مامانش میرفت، خم میشد و پای مامانش رو میبوسید. حاج قاسم سلیمانی اینقدر مادرش رو دوست داشت که نمیتونم بگم...
یک بار مامان حاج قاسم مریض شده بود و حاج قاسم لبنان بود. وقتی حاج قاسم از سفر برگشت به بیمارستان اومد، با چشمان پر از اشک وارد اتاقی شد که مادرشون داشت استراحت میکرد. حاج قاسم به بقیه گفت از اتاق برین بیرون، بقیه هم از اتاق بیرون رفتن؛ اما از این پنجرههای شیشهای اتاق داخل رو نگاه میکردن. دیدن حاج قاسم سلیمانی خم شده و دست و پای مادرش رو میبوسه و همینطوری گریه میکنه و یواشکی در گوش مامانش میگه: "مادر، دعا کن منم به آرزوم برسم؛ دعا کن منم شهید بشم."
تشکیل داعش رایگان
🟠ماجرای تشکیل داعش🏴☠ توسط آمریکاییها برای شکست دادن ایران
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
✯ قسمت قبلی براتون ماجراهایی از عشق و علاقه و محبت حاج قاسم سلیمانی به مادر دو عالم، حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) گفتم و براتون تعریف کردم که حاج قاسم وقتی مجبور شد اسباب و اثاثیهاش را جمع کند و به تهران برود، خانهای که در شهر کرمان داشت را به «بیت الزهرا» تبدیل کرد. جایی که در آن روضههای حضرت زهرا (س) برگزار میشد. حاج قاسم، از هر کجای دنیا که بود، در ایام فاطمیه به کرمان تشریف میآورد و به بیت الزهرا میرفت و در مجلس روضه شرکت میکرد.
بچهها، در قسمتهای قبلتر به شما گفتم که حاج قاسم سلیمانی موفق شد حزبالله لبنان را تقویت کند. حاج قاسم به سید حسن نصرالله و یارانش کمک کرد تا بتوانند اسرائیل را شکست دهند. بعد از آن هم به عراقیها کمک کرد تا با آمریکاییها بجنگند و بعد از مدتی، آمریکاییها از عراق به سمت کشور خودشان رفتند. البته پادگانهای نظامیشان را در عراق نگه داشتند، ولی تعداد خیلی زیادی از آنها به آمریکا برگشتند.
اینها همه نتیجه تلاشهای حاج قاسم بود. حاج قاسم خیلی زحمت کشید تا نقشه آمریکاییها را از بین ببرد. بچهها، یکی از مسئولین بزرگ آمریکایی در اتاقش یک عکس بزرگ از حاج قاسم را نصب کرده بود. وقتی از او پرسیدند: «تو با این دشمنی، چرا عکسش را زدی؟ مگه دوستش داری که عکسش را روی دیوار زدی؟»، آن مرد آمریکایی گفت: «هرگز، هرگز. من قاسم سلیمانی را دوست ندارم. من با او دشمن هستم، اما عکسش را به دیوار اتاقم زدهام تا یادم باشد که چه کسی نقشه ما آمریکاییها را خراب کرد و روزی انتقام کارهایی که کرده را از او میگیریم و او را میکشیم.»
بچهها، این آمریکاییها اعصابشان به هم ریخته بود. زیرا هر نقشهای میکشیدند، حاج قاسم آن را به هم میریخت. حاج قاسم به هر کشوری که وارد میشد، اوضاع فرق میکرد و دیگر آمریکاییها و اسرائیلیها باید از آنجا بیرون میرفتند. آمریکاییها و اسرائیلیها تصمیم گرفتند که یک کاری بکنند که قاسم سلیمانی قطعاً شکست بخورد. چه کار کنند؟! آمریکاییها تصمیم گرفتند این بار مسلمانها را به جان مسلمانها بیندازند. باورتون میشه؟ مگه میشه مسلمانها را به جون هم انداخت؟ آره بچهها، میشه. این آمریکاییهای نامرد نشسته و فکر کردند تا به این نتیجه رسیدند که یک گروهکی از مسلمانها درست کنند تا آنها با سربازان قاسم سلیمانی بجنگند. اسم آن گروهک «داعش» بود...
چند وقت بعد از اینکه آمریکاییها از عراق بیرون رفتند و فرار کردند، ناگهان مردم کل دنیا دیدند که عدهای که روی پرچمهایشان «محمد رسولالله»، «لا اله الا الله» نوشتهاند، ظاهر شدند؛ یعنی ما مسلمان هستیم، اما این گروهک مسلمانهای دیگر را به بیرحمانهترین شکل میکشند...
بچهها، مردم دنیا کم کم عاشق اسلام شده بودند و طرفداران دین اسلام روز به روز بیشتر و بیشتر میشدند. بیشترین اسمی که مردم انگلستان روی بچههایشان میگذاشتند، اسم شریف «محمد» بود؛ اما آمریکاییها با این نقشهای که کشیدند، باعث شدند مردم دنیا از اسلام بدشان بیاید، چون میدیدند عدهای به اسم اسلام، دیگران را میکشند و در حق دیگران ظلم میکنند.
بچهها، حالا کی میخواهد با این داعش بجنگد؟! کی جرئت میکند جلوی داعش بیایستد؟! داعشی که آمریکاییها و اسرائیلیها پشت سرش بودند و به او کمک میکردند، از طرف دیگر این داعشیها خودشان را مسلمان میدانستند و اعتقاد داشتند که اگر کشته شوند، شهید میشوند! اما سردار ما، حاج قاسم سلیمانی، تصمیم گرفت با داعش بجنگد. حاج قاسم از رهبرمان اجازه گرفت و آقا هم به او گفت: «برو و با داعش بجنگ و ریشه داعش را بکن.»
بچهها، بعد از این دستور رهبر، حاج قاسم سلیمانی سوار هواپیما شد و به کشور سوریه رفت، زیرا داعشیها اولین جایی که بهم ریختند و آدمهایش را کشتند، سوریه بود و میگفتند: «ما میخواهیم رئیس جمهور سوریه بیرون برود، ما میخواهیم رهبر این کشور بشویم و دولت اسلامی عراق و شام را به وجود بیاوریم.»
رئیس جمهور سوریه، یعنی بشار اسد، ایستاد و مقاومت کرد و گفت: «من کشورم را به شما نامردها نمیدهم. شما نمیتوانید هیچ کاری کنید.» اما بچهها، ارتش سوریه خیلی ضعیف بود و از داعشیها خیلی میترسیدند و جرئت نداشتند با آنها بجنگند؛ حتی بسیاری از آنها در همان روزهای اول جنگ سوار هواپیما شدند و به کشورهای خارجی رفتند، ولی رئیس جمهورشان ایستاد و گفت: «ما باید از کشورمان دفاع کنیم.»
بشار اسد، یک نامه برای حاج قاسم نوشت و به او گفت: «بیا کمک من!» حاج قاسم سلیمانی هم فوراً به سوریه رفت و یک جلسه با بشار اسد گذاشت. آنها با هم صحبت کردند و حاج قاسم سلیمانی به بشار اسد گفت: «راه نجات کشور تو فقط یک چیز است!» بشار اسد با تعجب گفت: «چی؟! باید چه کار کنم؟!» حاج قاسم سلیمانی گفت: «باید بسیج درست کنی. باید کاری کنی که مردم خودت به عنوان بسیجی بیایند و از کشورشان دفاع کنند، وگرنه شکست میخوری و این ارتشی که تو داری، دو روز هم نمیتواند مقاومت کند.»
بشار اسد که این صحبت حاج قاسم را شنید، گفت: «باشه، من بسیج را در کشورم راه میاندازم؛ اما شما هم قول بده که کمکم کنید.» حاج قاسم هم گفت: «من هر کمکی از دستم بر بیاید برایت انجام میدهم و به تو کمک میکنم تا داعشیها را از بین ببری.»
بچّهها، آن روزی که حاج قاسم سلیمانی این حرفها را زد، داعشیها تا نزدیکیهای حرم حضرت زینب بودند. داعشیها از راه دور به سمت حرم حضرت زینب تیر میزدند. ای وای، ای وای... قاسم سلیمانی طاقت نیاورد و گفت: «ما باید داخل ایران هم یک عده را آموزش دهیم تا به اینجا بیایند و از حرم دفاع کنند. باید مدافعین حرم را به وجود بیاوریم تا از حرم عمه جانمان دفاع کنند.»
خلاصه که بچهها، حاج قاسم سلیمانی باز هم وارد میدان جنگ شد. سربازهای حاج قاسم که این بار اسمشان مدافعان حرم بود، به میدان جنگ آمدند. شیعیان افغان که حاج قاسم سلیمانی به دادشان رسیده بود، یک لشکر بزرگ و دلیر به اسم فاطمیون درست کردند. این لشکر بزرگ فاطمیون یکی از شجاعترین لشکرها بود و خیلی خوب میجنگیدند. شیعیان پاکستان هم یک لشکر دیگر به اسم زینبیون درست کردند. **خود مردم سوریه هم برای جنگ با داعشیها آماده شدند. اما بچهها، این آمریکاییهای خبیث حسابی نقشه کشیده بودند. برای همین چند وقت بعد از اینکه داعش در سوریه کلی خرابکاری کرد، داعشیها به سمت کشور عراق راه افتادند تا مردم عراق را هم بکشند و به حرم امامهای ما برسند. داعشیها اگر دستشان به حرم اهل بیت میرسید، مطمئن باشید که حرم را خراب میکردند و به امامهای ما توهین میکردند. داعشیها دشمن اهل بیت هستند؛ اما در این وسط، یک فرمانده شجاع، زرنگ و دلیر بود که نمیگذارست داعشیها هر کاری دلشان میخواهد انجام دهند و آن فرمانده بزرگ کسی نبود جز سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی.
بچهها، توی قسمتهای قبلی بهتون گفتم که حاج قاسم سلیمانی موفق شد حزبالله لبنان رو تقویت کنه. اون به سید حسن نصرالله و یارانش کمک کرد تا بتونن اسرائیل رو شکست بدن. بعد هم به عراقیها کمک کرد تا با آمریکاییها بجنگن. آمریکاییها مجبور شدن از عراق برگردن کشور خودشون، البته بعضی از پادگانهای نظامیشون رو هنوز نگه داشتن.
اینها همه نتیجهی تلاشهای حاج قاسم بود. اون خیلی زحمت کشید تا نقشههای آمریکاییها رو از بین ببره.
یکی از مسئولین بزرگ آمریکایی، توی اتاقش یه عکس بزرگ از حاج قاسم زده بود. وقتی ازش پرسیدن: «با اینکه دشمنشی، چرا عکسشو زدی رو دیوار؟ دوستش داری؟» اون مرد آمریکایی گفت:
«هرگز! من قاسم سلیمانی رو دوست ندارم. من باهاش دشمنم. اما عکسش رو زدم تا یادم نره که کی نقشههای ما آمریکاییها رو خراب کرد. یه روز ازش انتقام میگیریم!»
بچهها، آمریکاییها از دست حاج قاسم خیلی عصبانی بودن. چون هر نقشهای میکشیدن، حاج قاسم به هم میریخت. هر جا میرفت، اوضاع عوض میشد و آمریکاییها و اسرائیلیها مجبور میشدن عقبنشینی کنن.
آمریکاییها و اسرائیلیها تصمیم گرفتن یه کار جدید بکنن: این بار مسلمونها رو به جون مسلمونها بندازن! باورتون میشه؟ آره بچهها، شدنیه. اونها نشستن فکر کردن و آخرش یه گروه از مسلماننماها درست کردن که با سربازهای حاج قاسم بجنگن. اسم اون گروه «داعش» بود.
چند وقت بعد از اینکه آمریکاییها از عراق رفتن، مردم دنیا دیدن که یه گروه به اسم اسلام و پرچم «محمد رسولالله» ظاهر شده، اما این گروه آدمها رو به بدترین شکل میکشه.
اون موقع مردم دنیا داشتن عاشق اسلام میشدن. حتی توی انگلستان، اسم «محمد» بیشترین اسم بچهها شده بود! اما آمریکاییها با نقشهشون کاری کردن که مردم دنیا از اسلام بترسن.
حالا کی میخواست با داعش بجنگه؟! کی جرئت داشت جلوی اونها وایسته؟ داعشی که آمریکا و اسرائیل پشتش بودن؟!
اما سردار ما، حاج قاسم سلیمانی، تصمیم گرفت با داعش بجنگه. از رهبرمون اجازه گرفت و آقا هم گفت:
«برو و با داعش بجنگ. ریشهش رو بکن.»
حاج قاسم سوار هواپیما شد و به سوریه رفت. چون اولین جایی که داعش توش آشوب کرد و آدم کشت، سوریه بود. اونها میخواستن رئیسجمهور سوریه، یعنی بشار اسد، رو کنار بزنن و دولت اسلامی خودشون رو راه بندازن.
بشار اسد مقاومت کرد و گفت: «من کشورم رو به شما نمیدم!» اما ارتش سوریه خیلی ضعیف بود و خیلیهاشون از ترس فرار کردن. رئیسجمهور، تنها ایستاد و گفت: «باید از کشورمون دفاع کنیم.»
بشار اسد نامهای به حاج قاسم نوشت و کمک خواست. حاج قاسم هم فوراً رفت و جلسهای با بشار اسد گذاشت. گفت:
«راه نجات تو فقط یه چیزه! باید بسیج درست کنی. مردم خودت باید بیان و از کشورشون دفاع کنن.»
بشار اسد گفت: «باشه. من بسیج راه میندازم. اما تو هم کمکم کن!»
حاج قاسم گفت: «من هر کمکی بتونم میکنم تا داعش رو از بین ببریم.»
بچهها، اون موقع داعشیها تا نزدیکیهای حرم حضرت زینب (س) رسیده بودن و از دور به سمت حرم تیر میزدن! حاج قاسم طاقت نیاورد و گفت:
«باید داخل ایران هم نیروهایی رو آموزش بدیم تا بیان از حرم دفاع کنن. باید مدافعان حرم رو تشکیل بدیم!»
سربازهای حاج قاسم که حالا اسمشون «مدافعان حرم» شده بود، وارد میدان جنگ شدن.
شیعیان افغانستانی با کمک حاج قاسم، لشکر شجاعی به اسم «فاطمیون» درست کردن.
شیعیان پاکستان هم لشکر «زینبیون» رو راه انداختن.
خود مردم سوریه هم آمادهی جنگ با داعش شدن.
اما آمریکاییهای خبیث باز هم نقشه کشیدن. چند وقت بعد، داعشیها از سوریه به سمت عراق رفتن تا اونجا هم مردم رو بکشن و به حرم امامهای ما برسن. اگر دستشون به حرمها میرسید، خرابشون میکردن.
اما یه فرمانده شجاع، زرنگ و دلاور جلوی اونها ایستاد. کسی نبود جز سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی.
دفاع از آمرلی رایگان
🟠ماجرای دفاع حاج قاسم از شیعیان مظلوم و بی پناه آمرلی
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
✯ قسمت قبلی براتون ماجرای تشکیل داعش رو گفت م و براتون تعریف کردم که این آمریکایی های جنایت کار وقتی
دیدن که حریف قاسم سلیمانی نمی شن ، تصمیم گرفتن تا مسلمون ها رو به جون همدیگه بندازن. آمریکایی نامرد تصمیم
گرفتن تا یه کاری کنن که مردم دنیا از اسالم بیزار بشن و دیگه کسی مسلمون نشه. برای همین داعش رو به وجود آوردن و
داعش هم شروع کرد با مردم سوریه جنگیدن .
حاج قاسم ما ، سوار هواپیما شد و به سوریه رفت تا مردم مظلوم و بی پناه سوریه رو از دست داعشی ها نجات بده؛ که متوجه
شد، داعش به طرف عراق حرکت کرده .... ای وای بچه ها ، داعشی ها وارد کشور عراق شدند و به هر روستا و شهری که می
رسیدند مردم رو می کشتن و تیراندازی می کردن و زن ها ، بچه های کوچولو رو اسیر می کردن و با خودشون می بردن ...
داعش ها، خیلی بی رحم بود ؛ اما حاج قاسم به محض اینکه داعشی ها وارد عراق شدند به کشور عراق رفت تا با داعشی ها
بجنگه و اونها روهم شکست بده ...
بچه ها ، داعشی ها موفق شده بود خیلی از روستاهای عراق رو بگیرن و مردمش رو اسیر کنن و پول های مردم رو بردارن
و خونه هاشون رو مال خودشون کنن؛ اما توی شمال کشور عراق یه شهری به نام آم رلی بود . این شهر آمرلی بیش تر مردمش
شیعه بودن و این داعش های نامرد هم که دشمن شدید شیعیان بودن و اگرجایی یک شیعه رو پیدا می کردن باید می کشتن
شون و از شیعیان خیلی بدشون می اومد؛ برای همین داعش ی ها با ماشین و
تانک هاشون به طرف شهر آمرلی راه افتادن ...
مردم آمرلی و شیعیان اون شهر تا فهمیدن داعش به طرف شهرشون
داره میاد ، اسلحه هاشون رو برداشتن و شروع کردن به دفاع از شهرشون؛
اما بچه ها تعداد داعش ها خیلی زیاد بود و از طرف دیگه تفنگ ها و
تجهیزات داعشی ها هم خیلی فراون بود و شیعیان خیلی ن می تونستن با
داعش بجنگند. آخه داعش ها خیلی قدرتمند تر بود و اونها فقط می تونستن مقاومت کنن و شهرشون رو حفظ کنن .
بچه ها ، شهر آمرلی دو ماه تحت محاصره کامل داعشی ها بود و از هر طرفی به این شهر تیراندازی می کردن ، توی شهر
موشک می انداختن تا مردم آمرلی تسلیم ب شن و بگذارن تا داعش شهرشون رو بگیره؛ اما شیعیان طرفدارن اهل بیت ، اهل
تسلیم شدن نیستن و اهل مقاومت اند ، اهل جنگیدن اند، اهل دفاع کردن از خودشونن ، برای همین این شیعیان هم تسلیم
نشدند ...
وقتی به حاج قاسم ، خبر دادند که اوضاع آملی خیلی خرابه و داعشی ها اطراف شهر رو گرفتن و نمی گذارن آب و غذا
وارد شهر بشه خیلی نارحت شد . بچه ها شما فکر کنین چند وقت بهتون غذا ندن! چند وقت آبی برای نوشیدن نداشته باشید !
چی کار می خوایی بکنی ؟!!
مردم آمرلی شروع کردن به چاه کندن تا به آب برسند ؛ اما هر چقدر چاه می کندن به آب های شورمی رسیدن که قابل
آشامیدن نبودن و از طرف دیگر غذا هم نبود که بخورند ؛ البته دولت عراق
چند باری از طریق پهپاد توی شهرشون غذا انداخته بود ؛ اما مردم ، زن و
بچه ها گرسنه و تشنه بودن و این غذاها برای اونها کافی نبود ...
حاج قاسم سلیمانی به همراه سربازهاش ، سوار ماشین شدن و به
نزدیکی های شهر آمرلی رفتن .حاج قاسم از اون دور دورا با دوربین شکاری
به شهر نگاه کرد ، بعد هم برگشت به دوستش گفت: می دونی من چی دارم
می بینم ؟!دوست حاج قاسم گفت: حاجی ، شهر آملی رو داری می بینی!!حاج قاسم گفت: نه ، من دارم کربالی امام حسین را می بینم ،من دارم می بینم که طرفدارهای یزید اومدن و می خوان شیعیان
امام حسین رو بکشن. من باید از این شهر دفاع کنم. هلیکوپتر رو آماده کنین باید به داخل شهر آملی برم .محافظ های حاج قاسم که اینو شنیدن فورا گفتند : حاجی خیلی خطرناکه ، این داعشی ها امکان داره شما رو با گلوله بزنن .
حاجی اگر هیلی کوپتر تون رو بزنن ما چی کار کنیم؟!!حاج قاسم گفت : هلیکوپتر، باید بره تو ارتفاع باالتری ... اونق در باال بره که اون ها نتونن با تیر و گلوله بزننش ..اما بچه ها یه مشکل بزرگی وجود داشت ، اینکه حاج قاسم ما از دوران دفاع مقدس شیمیایی شده بود و نمی تونست توی ارتفاع
باال بره و اگه اون جا می رفت نفسش می گرفت و براش بد بود؛ اما حاج قاسم کاری به این حرف ها نداشت می گفت : من باید
این شیعیان رو نجات بدم ...
یک اکسیژن هوا داخل هلیکوپتر گذاشت وخودش و چند تا از
سربازهای خوبش داخل هلیکوپتر رفتند و به طرف شهر آمرلی راه افتاد و
چند دقیقه ای نگذشت بود که هلیکوپتر حاج قاسم داخل این شهر فرود
اومد. مردم آملی که دیدند از داخل هلیکوپتر سردار رشید ایران یعنی
حاج قاسم سلیمانی آمده ، همه امید و انگیزه پیدا کردن و مطمئن شدند
که دیگه پیروز می شن ....
حاج قاسم سلیمانی هم به شیعیان آم رلی گفت : نقشه هاتونو بیارین و بعد هم براشون یه عملیات خیلی خوب طراحی
کرد و به هر گروهی گفت که از کجا حمله کنه بهشون یاد داد که کدوم سمت حمله کنین تا پیروز بشین .
حاج قاسم سلیمانی یک نقشه درجه یک ریخت و بعد هم خودش در کنار شیعیان آملی به جنگ با داعشی ها
رفت .تیراندازی شروع شد صدای تیر، آرپی جی ، موشک و صدای
انفجار از همه جا شنیده می شد .
حاج قاسم سلیمانی و سربازهاش هم با داعش می جنگیدن ؛ اما بچه ها
یک خبر به گوش سربازهای داعش رسید که اونها خیلی ترسیدن .
چه خبری ؟! چی شده بود ؟! به سربازهای داعش خبر دادند که حاج
قاسم سلیمانی معرو ف به شهر آم رلی اومده و داره با شما می جنگه.
بچه ها این داعش تا اسم حاج قاسم رو شنیدن و فهمیدن که
طرف حساب شون حاج قاسم ماست ، مثل چی ترسیدم!!
بچه ها ، این داعشی ها مثل آمریکایی ها و اسرائیلی ها ، آدمای ترسویی نبودن ، داعشی ها اومده بودن تا به شهادت
برسن، آدمی که می خواد به شهادت برسه که از چیزی نمی ترسه؛ اما این داعشی تا اسم قاسم سلیمانی رو شنیدن ترسیدن و
یه تعدادشون پا گذاشتن به فرار و طولی نکشید که حاج قاسم سلیمانی موفق شد، شهر بزرگ و زیبای آمرلی رو از دست داعش
های بی رحم نجات بده و این داعش های جنایت کار رو به سزای اعمال زشتشون برسونه.
بچه ها، بعد از این پیروزی ، خبر این کار بزرگ حاج قاسم و دوستانش رو به آقا رسوندن ، رهبر انقالب تا فهمیدن حاج
قاسم چه کار خطرناک و بزرگی انجام داده . یک نامه برای حاج قاسم نوشتندو بعد هم حاج قاسم یک نامه در جواب آقا
ننوشتن . تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
طرفدار رهبر رایگان
🟠داستان هایی از عشق و علاقه حاج قاسم سلیمانی به رهبر انقلاب
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی برایتان ماجراهایی از عشق و علاقه و محبت حاج قاسم سلیمانی به مادر دو عالم، حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) گفتم و تعریف کردم که حاج قاسم وقتی مجبور شد اسباب و اثاثیهاش را جمع کند و به تهران برود، خانهای که در شهر کرمان داشت را به «بیت الزهرا» تبدیل کرد. جایی که در آن روضههای حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) برگزار میشد. حاج قاسم از هر کجای دنیا که بود، در ایام فاطمیه به کرمان تشریف میآورد و به بیت الزهرا میرفت و در مجلس روضه شرکت میکرد.
بچهها، در قسمتهای قبلتر به شما گفتم که حاج قاسم سلیمانی موفق شد حزبالله لبنان را تقویت کند. حاج قاسم به سید حسن نصرالله و یارانش کمک کرد تا بتوانند اسرائیل را شکست دهند. بعد از آن هم به عراقیها کمک کرد تا با آمریکاییها بجنگند و بعد از مدتی، آمریکاییها از عراق به سمت کشور خودشان رفتند. البته پادگانهای نظامیشان را در عراق نگه داشتند، اما تعداد بسیار زیادی از آنان به آمریکا برگشتند.
اینها همه نتیجه تلاشهای حاج قاسم بود. حاج قاسم خیلی زحمت کشید تا نقشه آمریکاییها را از بین ببرد. بچهها، یکی از مسئولین بزرگ آمریکایی در اتاقش یک عکس بزرگ از حاج قاسم را نصب کرده بود. وقتی از او پرسیدند: «تو با این دشمنی، چرا عکسش را زدی؟ مگه دوستش داری که عکسش را روی دیوار زدی؟»، آن مرد آمریکایی گفت: «هرگز، هرگز. من قاسم سلیمانی را دوست ندارم. من با او دشمن هستم، اما عکسش را به دیوار اتاقم زدهام تا یادم باشد که چه کسی نقشه ما آمریکاییها را خراب کرد و روزی انتقام کارهایی که کرده را از او میگیریم و او را میکشیم.»
بچهها، این آمریکاییها اعصابشان به هم ریخته بود. زیرا هر نقشهای میکشیدند، حاج قاسم آن را به هم میریخت. حاج قاسم به هر کشوری که وارد میشد، اوضاع فرق میکرد و دیگر آمریکاییها و اسرائیلیها باید از آنجا بیرون میرفتند. آنان تصمیم گرفتند که یک کاری بکنند که قاسم سلیمانی قطعاً شکست بخورد. چه کار کنند؟! آمریکاییها تصمیم گرفتند این بار مسلمانها را به جان مسلمانها بیندازند. باورتون میشه؟ مگه میشه مسلمانها را به جون هم انداخت؟ آره بچهها، میشه. این آمریکاییهای نامرد نشسته و فکر کردند تا به این نتیجه رسیدند که یک گروهکی از مسلمانها درست کنند تا آنها با سربازان قاسم سلیمانی بجنگند. اسم آن گروهک «داعش» بود.
چند وقت بعد از اینکه آمریکاییها از عراق بیرون رفتند و فرار کردند، ناگهان مردم کل دنیا دیدند که عدهای که روی پرچمهایشان «محمد رسولالله»، «لا اله الا الله» نوشتهاند، ظاهر شدند؛ یعنی «ما مسلمان هستیم»، اما این گروهک مسلمانهای دیگر را به بیرحمانهترین شکل میکشند.
بچهها، مردم دنیا کم کم عاشق اسلام شده بودند و طرفداران دین اسلام روز به روز بیشتر و بیشتر میشدند. بیشترین اسمی که مردم انگلستان روی بچههایشان میگذاشتند، اسم شریف «محمد» بود؛ اما آمریکاییها با این نقشهای که کشیدند، باعث شدند مردم دنیا از اسلام بدشان بیاید، چون میدیدند عدهای به اسم اسلام، دیگران را میکشند و در حق دیگران ظلم میکنند.
بچهها، حالا کی میخواهد با این داعش بجنگد؟! کی جرئت میکند جلوی داعش بیایستد؟! داعشی که آمریکاییها و اسرائیلیها پشت سرش بودند و به او کمک میکردند، از طرف دیگر این داعشیها خودشان را مسلمان میدانستند و اعتقاد داشتند که اگر کشته شوند، شهید میشوند! اما سردار ما، حاج قاسم سلیمانی، تصمیم گرفت با داعش بجنگد. حاج قاسم از رهبرمان اجازه گرفت و آقا هم به او گفت: «برو و با داعش بجنگ و ریشه داعش را بکن.»
بچهها، بعد از این دستور رهبر، حاج قاسم سلیمانی سوار هواپیما شد و به کشور سوریه رفت، زیرا داعشیها اولین جایی که به هم ریختند و آدمهایش را کشتند، سوریه بود و میگفتند: «ما میخواهیم رئیسجمهور سوریه را بیرون برود، ما میخواهیم رهبر این کشور بشویم و دولت اسلامی عراق و شام را به وجود بیاوریم.»
رئیسجمهور سوریه، یعنی بشار اسد، ایستاد و مقاومت کرد و گفت: «من کشورم را به شما نامردها نمیدهم. شما نمیتوانید هیچ کاری کنید.» اما بچهها، ارتش سوریه خیلی ضعیف بود و از داعشیها خیلی میترسیدند و جرئت نداشتند با آنها بجنگند؛ حتی بسیاری از آنها در همان روزهای اول جنگ سوار هواپیما شدند و به کشورهای خارجی رفتند، ولی رئیسجمهورشان ایستاد و گفت: «ما باید از کشورمان دفاع کنیم.»
بشار اسد یک نامه برای حاج قاسم نوشت و به او گفت: «بیا کمک من!» حاج قاسم سلیمانی هم فوراً به سوریه رفت و یک جلسه با بشار اسد گذاشت. آنها با هم صحبت کردند و حاج قاسم سلیمانی به بشار اسد گفت: «راه نجات کشور تو فقط یک چیز است!» بشار اسد با تعجب گفت: «چی؟! باید چه کار کنم؟!» حاج قاسم سلیمانی گفت: «باید بسیج درست کنی. باید کاری کنی که مردم خودت به عنوان بسیجی بیایند و از کشورشان دفاع کنند، وگرنه شکست میخوری و این ارتشی که تو داری، دو روز هم نمیتواند مقاومت کند.»
بشار اسد که این صحبت حاج قاسم را شنید، گفت: «باشه، من بسیج را در کشورم راه میاندازم؛ اما شما هم قول بده که کمکم کنید.» حاج قاسم هم گفت: «من هر کمکی از دستم بر بیاید برایت انجام میدهم و به تو کمک میکنم تا داعشیها را از بین ببری.»
بچّهها، آن روزی که حاج قاسم سلیمانی این حرفها را زد، داعشیها تا نزدیکیهای حرم حضرت زینب بودند. داعشیها از راه دور به سمت حرم حضرت زینب تیر میزدند. ای وای، ای وای... قاسم سلیمانی طاقت نیاورد و گفت: «ما باید داخل ایران هم یک عده را آموزش دهیم تا به اینجا بیایند و از حرم دفاع کنند. باید مدافعین حرم را به وجود بیاوریم تا از حرم عمه جانمان دفاع کنند.»
خلاصه که بچهها، حاج قاسم سلیمانی باز هم وارد میدان جنگ شد. سربازهای حاج قاسم که این بار اسمشان مدافعان حرم بود، به میدان جنگ آمدند. شیعیان افغان که حاج قاسم سلیمانی به دادشان رسیده بود، یک لشکر بزرگ و دلیر به اسم فاطمیون درست کردند. این لشکر بزرگ فاطمیون یکی از شجاعترین لشکرها بود و خیلی خوب میجنگیدند. شیعیان پاکستان هم یک لشکر دیگر به اسم زینبیون درست کردند. **خود مردم سوریه هم برای جنگ با داعشیها آماده شدند. اما بچهها، این آمریکاییهای خبیث حسابی نقشه کشیده بودند. برای همین چند وقت بعد از اینکه داعش در سوریه کلی خرابکاری کرد، داعشیها به سمت کشور عراق راه افتادند تا مردم عراق را هم بکشند و به حرم امامهای ما برسند. داعشیها اگر دستشان به حرم اهل بیت میرسید، مطمئن باشید که حرم را خراب میکردند و به امامهای ما توهین میکردند. داعشیها دشمن اهل بیت هستند؛ اما در این وسط، یک فرمانده شجاع، زرنگ و دلیر بود که نمیگذاشت داعشیها هر کاری دلشان میخواهد انجام دهند و آن فرمانده بزرگ کسی نبود جز سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی. حاج قاسم سلیمانی هر کاری که میکرد و هر عملیات بزرگی که انجام میداد، پیش رهبر میرفت و به ایشان کارهای انجامشده را گزارش میداد.
حالا یه چیز خندهدار هم براتون تعریف کنم، محافظهای بیت آقا میگفتند: هر زمانی که حاج قاسم میخواست دیدار آقا بیاید، برای اینکه امنیت حفظ بشه باید از داخل گیتها عبور میکرد. گیت که میدانید چیه؟! همین چیزهایی که باید از داخلش رد بشی که ببینند یه وقت خدای نکرده بمبی، اسلحهای، چاقویی چیزی همراهت نباشه؛ محافظهای آقا میگفتند: حاج قاسم، وقتی از گیت رد میشد، این دستگاه شروع میکرد به بوق زدن و هر چه ایشان را میگشتیم، میدیدیم که هیچی همراهش نیست؛ حتی کلیدهای خونهاش را یک کناری میگذاشت، بازم رد میشد گیتها صدا میداد. حاج قاسم میخندید و میگفت: «اینها اثرات ترکشهایی است که تو بدنم هست. بدن من پر از ترکش است. خب ترکشها هم آهنیاند و این دستگاه هم هر چیزی که آهنی باشد و بخواهد ازش رد بشه، صدا میدهد. برای همینه که وقتی من میخواهم رد شوم این دستگاه شروع میکند به بوق زدن و سر و صدا کردن.» خلاصه حاج قاسم سلیمانی هر وقت که میخواست پیش آقا برود، باید از تو این دستگاه رد میشد و هر دفعه صدای بوق این دستگاه بلند میشد؛ اما حاج قاسم هر بار که پیش رهبر میرفت، یک گزارش خیلی خوب از عملکردش میداد و میگفت: «آقا، توی سوریه این کار را انجام دادیم... این عملیات را انجام دادیم پیروز شدیم... آقا، توی عراق بچههای مجاهد این کار را کردند پیروز شدیم...» رهبر هر وقتی که گزارش حاج قاسم را میشنید، خوشحال میشد و بهش آفرین میگفت. آره بچهها، حاج قاسم همیشه کاری میکرد که دل آقا شاد بشه.
بچهها، سال 1395 حاج حسن سلیمانی یعنی پدر حاج قاسم به رحمت خدا رفت. حاج قاسم خیلی ناراحت شد و به روستایشان یعنی قنات ملک رفت و آنجا توی مراسمها شرکت کرد و برای باباش کلی گریه کرد؛ اما این دوستان و محافظهای حاج قاسم میگویند: بعد از اینکه مراسمهای بابای حاج قاسم تمام شد، توی ماشین نشستیم تا به طرف تهران بیاییم که دیدیم حاج قاسم محکم روی پاش زد و گفت: «ای وای، ای وای....» گفتیم: حاج قاسم، چی شد؟! چه اتفاقی افتاده؟! چرا یهو این قدر ناراحت شدی، نگران شدی؟! حاج قاسم گفت: «من سه چهار روزه که حال آقا رو نپرسیدم، زنگ نزدم از محافظها حال آقا رو بپرسم...». آره بچهها، حاج قاسم عزیز، این طوری طرفدار رهبرش بود.
بچهها، حالا میخواهم براتون داستان روبرو شدن حاج قاسم با یک خانم کمحجاب را بگویم... حاج قاسم سلیمانی سوار هواپیما تا به یک سفر داخل ایران برود؛ اتفاقاً دختر حاج قاسم هم همراهش بود، کنار دختر حاج قاسم هم یک خانم نسبتاً کمحجاب نشسته بود. یک خانمی که اصلاً انقلاب و رهبر را قبول نداشت. تا چشمش افتاد به حاج قاسم، خب ایشان را نمیشناخت و نمیدانست که حاج قاسم سلیمانی است؛ ولی از لباسهای حاج قاسم فهمید که ایشان یک پاسدار و آدم مذهبی هستند. بچهها، آن زمان حاج قاسم این قدر معروف نبود. برای همین شروع کرد، گله کردن و بد و بیراه گفتن به نظام و انقلاب و رهبر.... همینطوری به رهبر حرفهای بد میزد. حاج قاسم سلیمانی به آن خانم گفت: «خانم محترم، هر اشکالی که توی این کشور وجود دارد به خاطر این است که من و امثال من یعنی ما مسئولین کارمان را درست انجام نمیدهیم، والا رهبر کارهایش را درست انجام میدهد و دستوراتی که لازم است را میگوید، کارهایی که باید انجام بده را انجام میدهد، ماهاییم که به حرف ایشان گوش نمیکنیم و ماهاییم که دستورات ایشان برامون مهم نیست، هر چه میخواهی بگو به من بگو ولی به رهبر نگو، او دارد به خاطر من و شما زحمت میکشد.» بچهها، حاج قاسم سلیمانی آن روز توی هواپیما با این خانم کلی صحبت کرد و از رهبر دفاع کرد. وقتی که هواپیما به مقصد رسید، آن خانم گفت: «من باورم نمیشد، کسی اینقدر قشنگ از رهبرش دفاع کند، باورم نمیشد کسی اینقدر قشنگ با من در مورد ایشان صحبت کند، من از امروز طرفدار ایشان هستم و از این به بعد هر کسی که تو فامیل به رهبر حرف بدی بزند، من برایش صحبت میکنم و بهش توضیح میدهم که دارد اشتباه میکند.» ای جانم به این حاج قاسم.
بچهها، حاج قاسم ما یک خط قرمز توی زندگیش داشت، آن هم دینش بود و رهبرش بود. یک بار یکی از دوستان حاج قاسم ازش پرسید: «شما طرفدار کی هستید؟» مثالی به قول امروزیها: «شما اصولگراید یا اصلاحطلب؟ نظرتون چیه؟» حاج قاسم گفت: «من اینا را قبول ندارم، من طرفدار رهبرم و هر چه رهبر بگه باید انجام بشه، اگر همه مسئولین بروند یک طرف و وایستند و رهبر این طرف وایسته، من میروم پیش رهبر، من یار رهبرم، هر چه که آقا بگن من به حرف ایشان گوش میدهم.»
بچهها، حاج قاسم ما عشقش و علاقهاش به رهبر را جلوی همه نشان میداد. این طوری نبود که مخفیانه باشد. به هر کسی که میرسید میگفت: «من عاشق رهبرم، من طرفدار این آقا سید علیام.» یک بار رهبر توی پادگان سپاه آمدند تا این سپاهیها رژه بروند و رهبر تماشا کنند. هر ساله آقا دانشگاههای نظامی میروند و نظامیان جلو آقا رژه میروند...
آن سال حاج قاسم هم بود و همه فرماندهان سپاه هم بودند. بین نظامیها رسم است که وقتی یک مقام بالاتر میخواهد رد شود، همه باید دستشان را کنار سرشان بگذارند و احترام نظامی بدهند؛ اما آن روز حاج قاسم سلیمانی علاوه بر اینکه احترام نظامی گذاشت، آن دست دیگرش را هم گذاشت روی سینه. این دستی که احترام گذاشت یعنی «من مطیع شما هستم، یعنی هر چه شما بگویید من گوش میدهم، من طرفدار شما هستم.»
بعضی از دوستان حاج قاسم همان روز از حاجی پرسیدند: «حاجی، این چه کاری بود تو کردی؟!! هیچکسی این کار را نمیکند؟! چرا دستت را گذاشتی روی سینهات؟!» حاج قاسم گفت: «من احساس کردم آقا نگرانند. نمیدانم چرا؟! ولی این دستم را گذاشتم روی سینهام تا آقا بدانند که هنوز من هستم و نمیگذارم که شما نگران باشید و دلشوره داشته باشید.»
آره بچهها، حاج قاسم این حرفش را توی عمل هم ثابت کرد. آقا همیشه نگران امنیت مردم بودند و همیشه میگفتند: «این داعشیها آمدند تا مردم بیگناه را بکشند.» این دلشوره رهبر بود و حاج قاسم سلیمانی توانست توی یک جنگ جانانه با داعشیها بعد از چندین سال این خبر مهم را به همه اعلام کند، چه خبری؟!
حاج قاسم سلیمانی به همه، از جمله به رهبرش اعلام کرد که کار داعش تمام شد؛ حاج قاسم سلیمانی یک نامه برای رهبر نوشت و توی آن نامه این خبر خوش را به رهبر انقلاب داد که «من کار داعش را ساختم و دیگر داعش نابود شد.» بچهها، آقا که این نامه حاج قاسم را دیدند، خیلی خوشحال شدند و مثل همیشه از دست کارهای حاج قاسم خوشحال شدند و راضی بودند؛ برای همین رهبر ما تصمیم گرفتند تا بالاترین مقام نظامی ایران را به حاج قاسم بدهند، چه مقامی؟! یک مقامی که اسمش نشان ذوالفقار بود. آقا، نشان ذوالفقار را به حاج قاسم سلیمانی دادند و به همه اعلام کردند که حاج قاسم بزرگترین
علاقه به مردم رایگان
🟠داستان هایی از محبت و ارادت حاج قاسم سلیمانی به مردم ایران
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجراهایی از عشق و علاقه و ارادت حاج قاسم سلیمانی به رهبر انقلاب یعنی آقا سید علی خامنه ای رو گفتم و براتون تعریف کردم که حاج قاسم سلیمانی چقدر تلاش می کرد تا رهبرش از دستش خوشحال و راضی باشن . حاج قاسم سلیمانی همه این زحمت ها رو می کشید، تا لبخند رضایت روی لب های رهبر بیاد ...
- طرفدار واقعی
بچه ها، حاج قاسم سلیمانی علاوه بر اینکه رهبر رو خیلی دوست داشت و به حرف های ایشون گوش می داد و رهبر، خط قرمزش بود، مردم رو هم خیلی دوست داشت،حاج قاسم سلیمانی طرفدار واقعی مردم بود . یعنی چی طرفدار واقعی؟! مگه بقیه طرفدار الکی هستند؟! آره بچه ها، بعضی ها هستند وقتی مردم می گن، منظورشون طرفدارهای خودشونه؛ ولی حاج قاسم این طوری نبود. حاج قاسم، براش شیعه و سنی فرقی نمی کرد. ایشون توی عراق و سوریه از مردمی دفاع می کردن که اکثرشون سنی بودن ، شیعه نبودن ! یعنی اهل بیت رو قبول نداشتند، قبول نداشتند امام علی(ع) امام هستند؛ ولی حاج قاسم از اون ها دفاع می کرد . حاج قاسم می گفت: من طرفدار مردم هستم، من طرفدار مظلومین هستم، برام فرقی نمی کنه کجای این دنیا کی مظلومه!! من به کمکش میرم ...
- دختران جامعه
بچه ها، حاج قاسم این طوری نبود که فقط موقع جنگ به کمک مردم بره و به درد مردم بخوره . نه ! حاج قاسم رفتارش با مردم خیلی قشنگ بود. قسمت قبلی یه تیکه کوچولویی از رفتار حاج قاسم با مردم رو براتون گفتم .حاج قاسم واقعا این طوری بود بچه ها ،واقعا وقتی به دخترهای کم حجاب می رسید مثل بعضی از ماها نبود که طردشون کنه، بگه برید من به شماها کار ندارم! از شماها بدم میاد! شماها آدمای بدی هستید! نه، حاج قاسم سلیمانی همیشه می گفت: ما نباید جامعه مون رو چند دسته بکنیم ، نباید فقط با دوستای خودمون باشیم . من و آدمهای خودم ... من و رفقای خودم ... من و مریدهای خودم ، مداح هستم با مریدهای خودم ... این بیحجابه ... اون باحجابه ... این اینجوریه، اون اونجوریه ... این چپه، این راسته ... این اصلاحطلبه، اون اصولگراست چه کسی رو میخواهید حفظ کنید؟!
من اصلا قبول ندارم در بین بچهحزباللهیها بگوییم این آدم با اون شکل و قیافه است...! همون دختر کمحجاب، دختر من است، دختر ما و شماست؛ نه دختر خاص من و شما، اما جامعه ماست. فقط رابطه حزباللهی با حزباللهی هیچ معنا ندارد، رابطه حزباللهی با کسی که دینش ضعیفتر هست، موضوعیت دارد. باید این کار رو بکنیم. جامعه ما خانواده ماست. اینها مردم ما هستند؛ بچههای ما هستند. دیدید حاج قاسم چی گفت؟! بچه ها حاج قاسم چه حرف قشنگی زد ؟ حاج قاسم سلیمانی واقعا طرفدار مردم بود .واقعا مردم رو دوست داشت.
- عکس با دختر کم حجاب
یک بار حاج قاسم توی گلزار شهدای کرمان به زیارت دوست های شهیدش رفته بوده. حاج قاسم هر وقت کرمان می رفت حتما به گلزار شهدا پیش دوست های شهیدش می رفت ، خصوصا پیش یکی از صمیمی ترین دوست هاش که اسمش حسین یوسف الهی بود. حاج قاسم خیلی این شهید رو دوست داشت .
یک بار که حاج قاسم سلیمانی رفته بود به زیارت قبور شهدا ، یک دختری که خیلی حجاب خوبی نداشت تا چشمش به حاج قاسم افتاد؛ فورا دوید و جلو اومد و می خواست با حاج قاسم عکس بگیره؛ اما محافظ های حاج قاسم جلوش رو گرفتند. بالاخره فرمانده سپاه قدس بود، آدم مهمی بود ؛ اما حاج قاسم سلیمانی تا متوجه شد که این دختر خانم می خواد عکس بگیره به محافظ هاش گفت : بگذارید بیاد ، دخترم این جا بیا و بعد هم حاج قاسم سلیمانی وایستاد و با این دختر خانم عکس گرفت و او خوشحال شد و رفت . بچه ها چند بار از این اتفاق ها افتاد بود ... حاج قاسم سلیمانی نه تنها با این دختر خانوم های کم حجاب عکس می گرفت بلکه انگشتر یا تسبیح خودش رو به اون دختر خانوم ها می داد. اصلا نمی دونید چقدر اونها خوشحال می شدند، حاج قاسم سلیمانی می گفت: اونها مثل دختر من می مونن ، درسته ،کار اشتباهی انجام میدن ولی من نباید دور بندازمشون ، نباید باهاشون بد رفتاری بکنم، نباید بهشون اخم کنم، نباید رفتارهای بدی باهاش بکنم . آره بچه ها ، حاج قاسم ما این طوری بود ،
- درد دل مردم
حاج قاسم هر وقت که محافظ هاش می خواستند جلوی مردم رو بگیرند اونها رو دعوا می کرد. بهشون می گفت : شما با چه حقی جلوی مردم رو گرفتید ؟ من برای این مردم کار می کنم، مردم به گردن من حق دارند ، بگذارید بیان جلو، جلوشون رو نگیرید. آخه بچه ها ، این کارخیلی کار خطرناکیه، امکان داشت یه نفر از این مردم بمب با خودش بیاره و حاج قاسم شهید رو کنه؛ اما حاج قاسم می گفت : اشکال نداره، مردم رو از من دور نکنید، بین من و مردم فاصله نگذارید، یه کاری نکنین مردم من رو فقط از دور ببیند. بگذارید بیان نزدیک تا با همدیگه صحبت کنیم و حرفاشون رو به من بگن .
خیلی ها می اومدند درد دل هاشون رو به حاج قاسم می گفتند. مثلا یک بار حاج قاسم برای عیادت مادر همسرشون به بیمارستان رفته بودند ، یه خانومی حاج قاسم رو دید و گفت: حاج قاسم ، من یک فرهنگی بازنشسته ام، عمل کردم ولی پول عمل ام رو ندارم که بدم. حاج قاسم سلیمانی تا صحبت های این خانم رو شنید گفت : هیچ اشکالی نداره خانم، نگران نباشید، من پول عملتون رو می دم، فقط شما غصه نخورید. آره بچه ها ، حاج قاسم این جوری طرفدار مردم بود. این جوری به داد مردم می رسیدو بهشون کمک می کرد، واقعا به مردم کمک می کرد. مردم هم واقعا حاج قاسم رو دوست داشتند؛ آخه مگه می شه این حاج قاسم رو دوست نداشت؟! شما به من بگید بچه ها میشه دوست نداشت؟ اصلا این حاج قاسم خیلی باحاله.
- سیل خوزستان
نوروز سال 1398 ، یه بارون خیلی زیاد توی استان خوزستان اومد. این قدر بارون زیاد شد و زیاد شد که به سیل تبدیل شد و خونه مردم رو خراب کرد. آب داخل مردماومد وخونه، زندگی مردم رو به هم ریخت، کشاورزی مردم رو خراب کرد. نیروهای جهادی، از سراسر کشور سوار اتوبوس هاشون شدن و به طرف استان خوزستان راه افتادند تا به داد مردم مظلوم این استان برسند، حاج قاسم سلیمانی، با اینکه یک عالمه کار داشت و سرش خیلی شلوغ بود؛ سوار ماشین شد و به همراه دوست صمیمیش یعنی ابومهدی المهندس به استان خوزستان اومدن تا به اوضاع مردم رسیدگی کنند. حاج قاسم هر جا که می رفت مردم انرژی و روحیه می گرفتند، کسایی که اومده بودند کار جهادی کنند تا چشمشون به حاج قاسم می افتاد خوشحال می شدند، انرژی می گرفتند. حاج قاسم ،توی خونه مردم می رفت . خونه ی پیرمردها و پیرزن ها می رفت تا ببینه مشکلی ندارن ؟ کاری نمی تونه براشون انجام بده؟ بعضی هاشون عصبانی بودندخوب خونشون رو سیل گرفته بود و دائما داد و بیداد می کردند. با صدای بلند، با اون لهجه عربی قشنگشون فریاد می زدند؛ اما حاج قاسم تا چشمش به اون ها می افتاد سرشون داد نمی زد ، باهاش دعوا نمی کرد، جلو می رفت دستشون رو می بوسید و می گفت: من خادم شما هستم، اگه کاری دارید به من بگید، من می گم بچه ها انجام بدند. مردم هم که این رفتار خوب حاج قاسم رو می دیدند، روزبه روز ، بیشتر و بیشتر عاشق این سردار ما می شدند،
- کاندیدای ریاست جمهوری
حاج قاسم این قدر بین مردم محبوبیت زیاد شده بود که بعضی گفتند : خوبه حاج قاسم رو بیاریم کاندیدای ریاست جمهوری بشه، یعنی بیاد توی انتخابات سال 1396، حاج قاسم سلیمانی رو به عنوان کاندیدای ریاست جمهوری به مردم معرفی کنیم!!
واقعا بچه به نظر من اگه حاج قاسم کاندید می شد حتما رای می آورد. احتمالش خیلی زیاد بود رئیس جمهور بشه؛ اما وقتی دوستای حاج قاسم این رو بهشون گفتند، حاج قاسم خیلی ناراحت شد و با ناراحتی به دوست هاش گفت: من نامزد گلوله ها و نامزد شهادتم، سال های توی جبهه ها دنبال قاتل خودم می گردم اما پیدایش نمی کنم.
بچه ها دوست های حاج قاسم که این صحبت هاش رو شنیدند، باورشون نمی شد که یه نفری بهش بگن بیا رئیس جمهور شو بگه نه !! بگه من می خوام شهید بشم، می خوام برای این انقلاب شهید بشم.. و دقیقا همین طور هم شد بچه ها قسمت های بعدی رو گوش کنید که می خوام ماجراهای منتهی به شهادت حاج قاسم رو براتون تعریف کنم .
مراسم خواستگاری رایگان
🟠ماجرای شنیدنی خواستگاری رفتن حاج قاسم برای فرزند شهید
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای رفتارهای حاج قاسم سلیمانی با مردم رو گفتم و براتون تعریف کردم که حاج قاسم عاشق مردم بود و خودش رو خادم مردم میدونست و میگفت : اون چیزی که خدا و اهل بیت از ما میخوان، اینکه به مردم خدمت کنیم، ما باید کاری کنیم تا مردم از دست مون راضی باشن و همه ی مردم ما رو دوست داشته باشنن ، برای همین حاج قاسم بین شیعه و سنی، مسلمون و مسیحی ، با حجاب و کم حجاب فرقی نمیگذاشت و همه رو دوست داشت و بهشون احترام میگذاشت و با همه رفتار خوبی داشت ، اگه کاری از دستش بر می اومد ، حتما انجام میداد و هر کسی پیش حاج قاسم می رفت و چیزی ازش میخواست ، اون کار رو براشون انجام می داد ... یه نفر میگفت : حاجی یه انگشتر به ما بده ، حاج قاسم انگشترش رو به اون هدیه میداد، یکی دیگه میگفت :حاجی یه تسبیح به ما بده، حاج قاسم تسبیح خودش رو بهش هدیه میداد . یکی دیگه میگفت :چفیه ات رو به ما بده ، حاجی چفیه اش رو هدیه می داد . حاج قاسم هرچی داشت به دیگران هدیه میداد ....
- بچه های شهدا
بچهها ، حاج قاسم سلیمانی شدیداً روی بچههای شهدا حساس بود یعنی اگه متوجه میشد بچههای شهدا ازش چیزی میخوان ، فوراً بهشون میداد ... یک بار یکی از بچههای شهدا خونه ی حاج قاسم رفته بود ، حاجی بهش میگه : عزیزم اینجا خونه خودته، فکر کن منم مثل باباتم و هرچی چیزی که دوست داری و خوشت میاد، برای خودت بردار، این هم اتاق منه ... بچه شهید، توی اتاق میره و کلی چیزهای قشنگ میبینه بالاخره حاج قاسم همونطور که کلی هدیه میداد، خیلی ها هم بودند که به ایشون هدیه میدادند یعنی از خودشون یه چیزی به حاج قاسم میدادن.
اون فرزند شهید ،اونجا کلی از این چیزهای خوشگل برمیداره و حاج قاسم هم بهش میگه : همش برای خودت ....
- جواب منفی
بچهها ، روزی یکی از فرزندهای شهدا که به سن ازدواج رسیده بود یعنی دیگه باید داماد میشد ، هرجا که خواستگاری می رفت ، بهش جواب منفی میدادند چرا ؟! چون ... بهش میگفتن : تو بابا نداری ! در واقع هیچ کسی نبود توی مجلس براش صحبت کنه، آقا پسرها ، ایشالا شما که بزرگ شدید، وقتی برید خواستگاری اونجا پدرتون شرایط شما رو توضیح میده و با والدین دختر صحبت می کنه و باباتون براتون مثل یه کوه میمونه ، میتونید به باباتون تکیه کنید وخیالتون راحته که بابا دارید؛ اما فرزندان شهدا ، موقعی که به خواستگاری میرن، بابا ندارند که حمایتشون کنه. حالا این فرزند شهید میخواست به خواستگاری بره در حالی که چند باری به خواستگاری رفته بود و جواب رد شنیده بود و دخترشون رو بهش نداده بودن و او رو به دامادی قبول نکرده بودن. ...
فرزند شهید، اون شب دو رکعت نماز خوند و بعد از نماز رو کرد به بابای شهیدش و با ناراحتی گفت: مگه نمیگن شهدا زنده هستن ؟! خب بابا برام یه کاری کن! من هرجا خواستگاری میرم ، بهم جواب رد میدن ،میگن بابا نداری . خب اگر زندهای یه کاری برام بکن ، هوای من رو داشته باش . خلاصه که اون شب کلی با باباش درد و دل کرد و همون جا خوابش برد . در عالم خواب میبینه که باباش پیشش اومده و پسرش رو توی بغلش میگیره و میگه : پسرم غصه نخور ،من هستم. من توی خونهام و شما رو میبینم و هوای تو رو دارم، فردا هم یکی از دوست های صمیمی ام میاد و برات پدری میکنه و کار تو رو درست میکنه. این پسر شهید، نصفه شب از خواب بیدار میشه و هرچی رو که توی خواب دیده بود ، روی یک کاغذ مینویسه چون میترسه یادش بره و صبح که شد اون کاغذ رو به مادرش میده ....
- مثل پدر
خلاصه بچهها اون شب این خانواده به خواستگاری دختر خانم میرن و توی مجلس که میشینن، شروع به صحبت کردن می کنند، خانواده عروس میگن: خوب آقا داماد چی داره ؟ماشین داره؟ خونه داره؟ این آقا پسر خجالت میکشه و سرش رو پایین می اندازه ، آخه اوضاع مالی خوبی نداشتن، از طرفی دیگه پدری نداره که جاش صحبت کنه و اونجا دلش رو آروم کنه . توی دلش با باباش صحبت میکنه و میگه: مگه نگفتی رفیقت میاد! پس کو این رفیقت ؟! منتظرم !
بچهها، هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که تلفن مامانش زنگ خورد . همسر شهید، گوشی رو برمیدارن . یعنی پشت خط کیه ؟! حاج قاسم سلیمانی ... حاج قاسم میگه: شما دقیقاً الان کجایید؟ من میخوام پیش شما بیام. مامان شهید آدرس دقیق میده وحاج قاسم دم در خونه میاد و زنگ خونه رو میزنه . خانواده عروس ،وقتی توی آیفون چهره حاج قاسم رو میبینن حسابی تعجب میکنن و می گن : حاجی شما اینجا چیکار میکنید؟! شما باید سوریه باشید، عراق باشید. اینجا چیکار میکنید ؟! حاج قاسم سلیمانی بالا میاد و سلام و احوالپرسی میکنه . بچهها ، این خانواده عاشق حاج قاسم بودن و همشون میان و با حاج قاسم عکس سلفی میگیرن ...
اون شب حاج قاسم سلیمانی شروع میکنه به صحبت کردن میگه: باید ازدواجها رو آسون کنیم ، باید کاری کنیم که دختر و پسر بدون خرج اضافی سر خونه زندگیشون برن ، ما نباید مهریهها رو زیاد کنیم ، نباید بگیم آقا پسر ماشین داری یا خونه؟ ،خوب کدوم ما اول زندگی اینا رو داشتیم ؟! باید زندگی رو آسون بگیریم و هوای دختر و پسرهامون رو داشته باشیم. حاج قاسم این حرف ها رو میزنه و بابای عروس خانم بله رو میگه. حاج قاسم سلیمانی هم بلند میشه تا از مجلس بیرون بره ،که پسر شهید میگه :حاج قاسم یه لحظه وایستین ... بعد هم اون کاغذی که خواب دیشب رو روش نوشته بود از کیف مامانش در میاره و به حاج قاسم میده ، حاج قاسم سلیمانی، اون کاغذ رو باز میکنه و شروع به مطالعه اون نوشتهها می کنه ،که یک مرتبه شروع کرد به های های گریه کردن. بعد هم به این فرزند شهید رو می کنه و میگه دعا کن من هم پیش بابات برم و شهید بشم.
خلاصه بچهها، حاج قاسم اون شب برای یک فرزند شهید پدری میکنه. حاج قاسم هرجا که میرفت برای فرزندان شهدا مثل پدر بود و بعضی از بچههای شهدا بودن که میگفتند: ما سالیان سال بود، دلمون برای بابامون تنگ بود تا اینکه که حاج قاسم به خونمون اومد ، انگار که بابای خودمون رو دیدیم و همه ی دلتنگیهامون برطرف شد.
- کلید شهادت
حاج قاسم، بی تاب شهادت شده بود و هر وقت پیش خانواده ی شهدا میرفت میگفت: دعا کنید تا من هم شهید بشم به دعای شماها کار من هم درست میشه. حاج قاسم آخرین روز عرفه عمرشون رو به مشهد و حرم امام رضا (ع) تشریف برن ، اونجا چند دقیقهای با امام رضا (ع) خلوت میکنن و گریه میکنند و از امام رضا (ع) شهادتشون رو میخوان. آخه بچهها، می دونیدکلید شهادت ایرانی ها دست امام رضاست ؟ توی زمان جنگ هم هر کس که میخواست شهید بشه یه توسل به امام رضا (ع) میکرد و یا به زیارت امام رضا(ع) میومد و بعد هم شهید میشد .حاج قاسم سلیمانی هم اون دعای عرفه خوند و توی حرم امام رضا (ع) کلی گریه کرد و با امام رضا(ع) صحبت کرد . خواهش و التماس کرد که شهادتش رو بهش بدن و همین طور هم شد، درست چند وقت بعد از این ماجراها حاج قاسم سلیمانی یک سفر به کشور لبنان رفتن تا با دوست قدیمی شون یعنی سید حسن نصرالله یک دیدار داشته باشند؛ اما قبل از اینکه به این دیدار برن حاج قاسم صحبتهای خیلی مهمی کردن صحبتهایی که ادامه اش باشه برای قسمت بعد ....
شهادت حاج قاسم رایگان
🟠ماجرای ناراحت کننده شهادت سردار دلها به دست آمریکایی ها🇺🇸
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای زیبای خواستگاری حاج قاسم برای پسر شهید رو گفتم و براتون تعریف کردم که اون فرزند شهید از باباش گلایه کرد که: تو رفتی و ما رو تنها گذاشتی. حالا من فردا می خوام به خواستگاری برم. کی میاد پدر من باشه؟ و حاج قاسم سلیمانی مثل یک پدر، برای اون فرزند شهید به خواستگاری اومدن و بله رو از پدر عروس خانم گرفتند. امّا بچهها حاج قاسم سلیمانی، بعد از اینکه کار خواستگاری رو به پایان رسوندن ، از این فرزند شهید خواستند تا براشون دعا کنه که به شهادت برسن . حاج قاسم سلیمانی دعای عرفه رو توی حرم امام رضا (ع) تشریف آوردن و اون جا شهادتشون رو از امام گرفتن ...
بچه های فاطمیون
دی ماه سال ۱۳۹۸ از راه رسیده بود، حاج قاسم باید یه سفر به لبنان میرفت. یک جلسه ی بسیار مهم با سید حسن نصرالله داشت؛ امّا قبل از اون بچههای فاطمیون یعنی بسیجیهای کشور افغانستان رو جمع کرد و براشون صحبت کرد و برنامه پنج ساله جریان مقاومت رو به برادران فاطمیون گفت و همه چی رو براشون توضیح داد. بهشون گفت که : باید چه کارهایی بکنند. باید چه نقشههایی بکشن تا بتونن آمریکا و اسرائیل رو شکست بدند ...
خداحافظی با خانواده
حاج قاسم ، قبل از سفر به لبنان به خونشون رفت تا برای آخرین بار از خانوادهاش خداحافظی کنه. حاج قاسم دیگه بیتاب شهادت شده بود، دیگه طاقت نداشت، دیگه نمیتونست دوری دوست های شهیدش رو تحمل کنه. برای همین حاج قاسم سلیمانی همین طور که توی خونه نشسته بود و با خانوادش صحبت می کرد ، رو کرد به دخترش و گفت: بابا دعا کن دیگه شهید بشم، دیگه وقت رفتنه ... دخترش گفت: این چه حرفیه بابا می زنی ! شما باید زنده بمونین، شما باید باقی بمونین کلی کار مهم دارین... همسر حاج قاسم سلیمانی که این صحبت رو شنید با ناراحتی به ایشون گفت: حاجی، این چه حرفایی شما می زنی! آخه شما می دونی الان از این در برید بیرون ،کجا می رید، چرا بچه ها رو نگران می کنی ؟! حاج قاسم به همسرشون گفتن: همسرم، شما هم دعا کن که من شهید بشم. خانم حاج قاسم گفتن: هر چی خدا بخواد ، انشاالله همون بشه. حاج قاسم متوجه شد که دیگه وقت رفتنه، برای همین از خونه بیرون اومد و برای آخرین بار از خانواده اش خداحافظی کرد. سوار ماشین شد و به فرودگاه رفت و با هواپیما به طرف کشور لبنان پرواز کرد تا با سید حسن نصرالله یک جلسه ای داشته باشند...
آخرین سفر
سید حسن نصرالله تا چشمش به حاج قاسم افتاد، ایشون رو توی بغل گرفت. آخه سید حسن نصرالله و حاج قاسم دوست های قدیمی بودند و حاج قاسم سلیمانی برای همین اومده بود تا برای آخرین بار از سید حسن نصرالله هم خداحافظی کنه. البته حاج قاسم صریح و واضح نمی گفت که من دارم میرم شهید بشم؛ امّا دیگه مشخص بود وقت رفتنه. حاج قاسم سلیمانی چند دقیقهای با سید حسن نصرالله صحبت کرد و بعد هم عکاسها اومدن و از این دو نفر عکس گرفتند . حاج قاسم سلیمانی از این فرمانده شجاع حزب الله لبنان خداحافظی کرد و به طرف محل استراحتش رفت، باید حاج قاسم چند ساعتی استراحت میکرد و بعد هم به طرف عراق راه میافتاد ؛ البته بچهها عراق خیلی ناامن شده بود. داخل عراق مردم اغتشاش کرده بودن و کشور رو به هم ریخته بودن و اوضاع اصلا خوب نبود؛ اما حاج قاسم میخواست یه سفر به عراق بره تا با ابومهدی المهندس جلسه بگذاره تا بتونن اوضاع رو مدیریت کنند.
حاج قاسم سلیمانی با دختر یکی از دوست های صمیمی شهیدش یعنی شهید عماد مغنیه تماس گرفت. دختر شهید مغنیه به حاج قاسم گفت: عمو من نگرانم شما هستم که می خواید به عراق برید، اوضاع عراق اصلا امن نیست. ازتون خواهش می کنم نرید. امّا حاج قاسم پشت تلفن گفت: عمو جان من دارم میرم به طرف مقتلم. یعنی دارم میرم به طرف اون جایی که قراره کشته بشم.
مشتاق دیدار
بچهها، اون شب حاج قاسم سلیمانی بیدار بود و نماز شب خوند و با خدای خودش صبحت و نجوا کرد و اون شب به یاد دوست های شهیدش چند تا از مداحی های زمان جبهه و جنگ رو همین طوری زمزمه کرد: اکبرم در راه دین جان میدهد .... و بعد هم روی یک کاغذ یک متن زیبا نوشت. حاج قاسم سلیمانی نوشت: خدایا من مشتاق دیدارتم، خدایا من می خوام بیام پیش تو ...
قتلگاه حاج قاسم
حاج قاسم به همراه دوستان و محافظانش به طرف فرودگاه لبنان رفتند. سوار هواپیما شدند و این هواپیما به طرف بغداد یعنی پایتخت عراق حرکت کرد. یکی دو ساعتی این هواپیما توی راه بود تا اینکه به بغداد رسید. توی این یکی دو ساعت من نمی دونم حاج قاسم چه حالی داشت. آخه دیگه می دونست که داره میره. حاج قاسم به دوستاش گفته بود : من دیگه وقت رفتنمه. خون من خیلی کارها میکنه و باعث میشه خیلی از جوونها از راه اشتباهی که رفتن برگردند . من دیگه باید برم .....
حاج قاسم سلیمانی از هواپیما پیاده شد و چشمش به دوست صمیمی عراقیش یعنی ابومهدی المهندس افتاد. حاج قاسم و ابومهدی خیلی هم رو دوست داشتند، حاج قاسم می گفت: من سرباز ابومهدیام ... ابومهدی المهندس هم می گفت : من سرباز حاج قاسمم...
بامداد روز جمعه
خلاصه حاج قاسم و ابومهدی المهندس سوار ماشین شدن و محافظها و دوست های حاج قاسم و ابومهدی هم سوار ماشین هاشون شدن. این ماشین ها از فرودگاه بغداد بیرون اومدن، تا به طرف دفتر ابومهدی برند. آخه حاج قاسم میخواست با ابومهدی المهندس جلسه بگذاره و صحبت های مهمی بکنند. ماشین حاج قاسم و ابومهدی المهندس راه افتاد ن که یک مرتبه چند تا موشک آمریکایی اومد و به ماشین حاج قاسم و ابومهدی و یارهای حاج قاسم خورد و ماشین حاج قاسم و ابومهدی درجا منفجر شد و آتیش گرفت و در ساعت ۱:۲۰ بامداد روز جمعه، شب زیارتی امام حسین(ع) ، روح حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس از بدنشون جدا شد و به طرف بهشت، پیش دوستان شهیدش رفت...
بچهها، یکی از دوست های حاج قاسم ایشون رو توی خواب دید و به حاج قاسم سلیمانی گفت: حاجی، اون لحظهای که موشک به ماشینتون خورد چه حالی داشتین؟ آیا دردتون گرفت؟آیا اذیت شدین ؟ حاج قاسم گفت: من یک مرتبه دیدم که یک موشک به ماشین خورد و همه جا روشن شد. به سمت راست خودم نگاه کردم که دیدم آقا امیرالمومنین (ع) کنارمه. امیرالمومنین (ع) دست من رو گرفت و با خودشون به طرف بهشت و پیش شهدا برد و من از همون لحظه تا همین الان پیش امیرالمومنین حضرت علی بن ابی طالب (ع) بودم.
خداحافظی با سردار رایگان
🟠خاطره های آقای ظهریبان از اتفاقات پس شهادت سردار سلیمانی
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجراهای منتهی به شهادت سردار عزیزمان حاجقاسم سلیمانی رو گفتم و براتون تعریف کردم که حاج قاسم سلیمانی یک سفر به بغداد رفتن تا اونجا با ابو المهدی المهندس صحبت کنند و تصمیمات بسیار مهمی رو بگیرن. اما بچه ها،حاج قاسم از قبل می دونست که قراره پرواز کنه و پیش خدا بره . در شب جمعه ۱۳ دی ماه سال ۱۳۹۸ در ساعت ۱:۲۰ دقیقه ی بامداد آمریکایی ها حاج قاسم ما رو به شهادت رسوندن ..
سردار آسمانی شد
بچه ها، من اون شب رو خوب یادم هست. شب جمعه بود و طبق عادت همیشگی مون به هیئت رفته بودیم تا برای امام حسین (ع) گریه کنیم و سینه بزنیم .اون شب که به خونه برگشتم ، با خیال راحت خوابیدم ، چند ساعتی خوابیدم تا اینکه با صدای اذان گوشیم بیدار شدم، رفتم وضو گرفتم و نماز صبح رو خوندم و بعدش هم پای گوشیم اومدم. من عادت داشتم هرروز بعد از نماز صبح گوشیم رو روشن می کردم و اخبار جدید رو بخونم. می خواستم ببینم چه اتفاقاتی تو کشورم افتاده؟ که دیدم نوشته : سردار بزرگ اسلام،حاج قاسم سلیمانی آسمانی شد و به شهادت رسید
بچه ها، من باور نکردم !! لابد یک قاسم سلیمانی دگه است!! ؛ اما اون ویدیویی که فرستاده بودن رو باز کردم، عکس حاج قاسم سلیمانی بود!! با نگرانی فورا فریاد زدم و گفتم : مامان، بیا اینجا .... حاج قاسم شهید شده!! مامانم که این صحبت من رو شنید باورش نمی شد؛ فورا پیش من اومد و گفت : چی شده؟! چه خبره؟! گفتم : حاج قاسم سلیمانی شهید شده!! مامانم هم باور نمیکرد! تلویزیون رو روشن کردیم . شبکه خبر داشت زیرنویس میکرد که دیشب ساعت ۱:۲۰ دقیقه بامداد سردار ما رو آمریکایی ها به شهادت رسوندن، تا این خبر رو دیدیم، شروع کردیم به گریه کردن ؛ نه فقط ما ، بلکه همه ی مردم ایران گریه کردن... شاید شماها اون زمان خیلی کوچیک بودین ، شاید هم یادتون باشه مامان و باباهای شما هم خیلی غصه خوردن و گریه کردن، آخه هیچکس باورش نمی شد،حاج قاسم سلیمانی به شهادت برسه .
قهرمان واقعی
همگی پای اخبار نشسته بودیم و جدید ترین خبرها رو نگاه می کردیم و امیدوار بودیم که بگن این خبر اشتباه بوده، حاج قاسم هنوز زنده است ، مثل دفعه های قبلی ، مثل دوران جنگ ..... هرچند وقت یکبار می گفتن قاسم سلیمانی شهید شده؛ اما بعدا معلوم می شد زنده مونده، ما امیدوار بودیم که این خبر خوش رو به ما بدن که قاسم سلیمانی هنوز زنده است؛ اما بچه ها هنوز چند ساعتی از این خبر نگذشته بود که عکس ماشین سوخته ی حاج قاسم سلیمانی رو همه جا پخش کردن.. یک عکس دیگه ای هم اومد که جیگرمون رو آتیش زد... چه عکسی؟! عکس دست حاج قاسم، همون دستی که انگشتر زیبای حاج قاسم داخلش بود. دست حاج قاسم از بدنشون جداشده بود و روی سبزه ها افتاده بود ...
وای، وای بچه ها چه شب و روزهایی بود. همه ی ما بی تاب شده بودیم و اصلا نمیتونستیم اون روزی رو تصور کنیم که حاج قاسم توی این دنیا نباشه . حاج قاسم برای ما یک قهرمان واقعی بود .
عرض تسلیت
این خبر، همه ی ما رو ناراحت کرد و دل همه ی ماها رو سوزوند؛ اما دل رهبرمون از همه بیشتر درد گرفت. آقا خیلی ناراحت شدن ، همون روزی که خبر شهادت حاج قاسم اومد ، صبح روز جمعه رهبر به خونه ی حاج قاسم رفتن تا با خانواده ی سردار دلها،حاج قاسم سلیمانی دیدار کنند و به اون ها تسلیت بگن. همسر حاج قاسم، دخترهای و پسرهای حاج قاسم، همه گریه می کردن ؛اما همسر حاج قاسم از همه بیشتر گریه می کردن رهبرمون به همسر حاج قاسم گفتند : واقعا اگر حاج قاسم تو رختخواب می مرد یا تو تصادف می مرد،یا این اواخر سینش ناراحت بود ، شیمیایی بود،مشکل بود ، با این ناخوشی ها اگر می مرد آدم غصش میگرفت. حاج قاسم باید همین جور به شهادت میرسید، البته برای ما خیلی سخته، برای شما سخته، شاید برای من سخت تر هم باشه، ولیکن باید تحمل کرد باید ازین مرحله عبور کنیم، امیدواریم انشاالله خدای متعال این دلها رو شاد کنه، این ضربه ای که وارد شده ترمیم بشه. انشاالله به فضل الهی....
تابوت شهدا
بچه ها ، بدن حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس و محافظ هاشون رو داخل تابوت گذاشتن و به زیارت اهل بیت بردن . تابوت شهدای عزیزمون رو به شهر ... نجف »»» زیارت امام علی (ع) کربلا »»» زیارت امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل عباس(ع) کاظمین »»» زیارت امام موسی کاظم(ع) و امام جواد(ع) بردن و بعد از اون هم پیکر حاج قاسم سلیمانی و ابوالمهدی المهندس و یاران شون رو سوار هواپیما کردن و به ایران برگردوندن. بچه ها من دقیق یادم نیست، ولی فکر میکنم اولین جایی که بدن حاج قاسم رو آوردن،مشهد مقدس بود، مشهد »»» زیارت امام رضا (ع)
تشیع فرمانده
بچه ها، اون روز مشهد خیلی شلوغ بود و همه ی مردم اومده بودن ، در جمع مردم کسانی دیده می شدن که وقتی بهشون نگاه می کردی ، باورت نمی شد این ها هم برای حاج قاسم بیان ! بعضی ها بودن،حجاب خیلی خوبی نداشتن یا پسرهایی که چهره شون خیلی مذهبی نبود ؛ اما همه اومده بودن و پای تابوت حاج قاسم بلند بلند گریه می کردن. حال و روز همه عجیب بود، همه گریه می کردن.
یک خیابون بزرگ پر از آدم ، همگی منتظر بودن تا تابوت حاج قاسم رو بیارن و به طرف حرم امام رضا ببرن . تابوت رو آوردن و مردم روی دست هاشون بدن فرمانده ی قهرمان شون رو تشیع می کردن و بعد از مشهد ، بدن حاج قاسم رو به طرف شهر تهران بردن تا رهبرمون برای حاج قاسم نماز بخونن، آخه بچه ها ، ما مسلمون ها رسم داریم وقتی یک نفر از دنیا میره براش نماز میت می خونیم، توی اون نماز از خدا تقاضا می کنیم تا اگر اونشخص یک وقتی، اشتباهی کرده خدا از اشتباهش بگذره ...
ما جز خیر و خوبی از او ندیده ایم !
اون روز رهبرمون اومدن تا برای حاج قاسم نماز بخونن، البته بچه ها، نه فقط رهبرمون که انگار همه ی مردم تهران توی مصلا جمع شده بودن تا آقا بیاد و بر بدن حاج قاسم و ابوالمهدی المهندس و بقیه ی شهیدا نماز بخونن. ما هم تو مشهد ،توی تلویزیون این مراسم رو نگاه می کردیم و خیلی برامون مهم بود که آقا چه دعاهایی برای حاج قاسم قراره بکنه ...
آقا از راه رسیدن و شروع کردن به نماز خوندن؛ اما چه نمازی بچه ها !! ... آقای ما شروع کردن به گریه کردن .حق داشتن، فرماندشون رو از دست داده بودن، سردارشون رو از دست داده بودن. آقا اون روز برای حاج قاسم طلب مغفرت نکردن، نگفتن :خدایا حاج قاسم رو ببخش ... آقا با صدای بلند گفتن: اللهم إنا لا نعلم منه إلا خیراً یعنی خدایا ! ما جز خیر و خوبی از او ندیدهایم!
وای وای بچه ها آقای ما که شروع کردن به گریه کردن ، همه ی ما شروع کردیم به گریه کردن . آخه ما طاقت نداریم اشک های رهبرمون رو ببینیم
بعد از این هم بدن حاج قاسم سلیمانی و ابوالمهدی و محافظاشون رو به شهر قم بردن قم »»» زیارت حضرت فاطمه معصومه (س) مردم قم هم همگی اومده بودن تا بدن فرماندشون رو تشیع کنن. بعداز اون هم بدن حاج قاسم سلیمانی رو به طرف شهر خودشون،یعنی شهر کرمان بردن ...
گلزار شهدای کرمان
وای وای بچه ها من نگم دیگه ، چه جمعیتی توی کرمان اومده بودن ، انگاری دگه هیچ کسی تو خونش نمونده بود و همه بلند بلند گریه می کردن و زیر تابوت حاج قاسم رو گرفته بودن و ایشون رو به طرف گلزار شهدا میبردن تا حاج قاسم رو کنار رفقای شهیدش ،کنار بدن شهید یوسف اللهی دفن کنند. مراسم تشیع جنازه حاج قاسم یک شبانه روز طول کشید، اینقدر طول کشید که نگو !! آخه ، مردم خیلی زیاد بودن، بعضی از مردم روی زمین افتادن و زیر دست و پاها و به شهادت رسیدن.
خلاصه بدن حاج قاسم سلیمانی رو به طرف مزار شهدا بردن و همون جا کنار قبر شهید حسین یوسف اللهی،دوست صمیمی حاج قاسم به وقت نماز صبح، دفن کردن ... از همون روز مزار شهدای شهر کرمان تبدیل شد به یکی از شلوغ ترین مزارهای شهدا ، بخاطراینکه که مردم هرساله از کل کشور به کرمان سفر می کنند تا به زیارت سردار عزیزمون حاج قاسم سلیمانی برن....
خب، قصه ی حاج قاسم هم به پایان رسید ....
موارد مرتبط
دفتر طرح قهرمان شهید حاج قاسم سلیمانی ۶۰ برگ
قصه قاسم و عبدالله بن الحسن
قصه عابس شاکری
قصه نافع بن هلال
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.