بچه ها تا حالا قصه قهرمان های قرآن رو شنیدین؟!
داستان نبرد حضرت موسی با فرعون خیلی هیجان انگیزه
قصه قهرمان های قرآنی (حضرت موسی)
ماجرای خواب فرعون رایگان
🟣مادر حضرت موسی نوزادش و توی ســـ🧺ـــبدی گذاشت و اون سبد رو گذاشت روی رود نیــــ🌊ــــل و...
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
از امروز میخوام داستان یکی از پیامبران بزرگ خدا رو تعریف کنم؛ پیامبری که لقبش کلیم هللا بود،
یعنی خدا باهاش صحبت میکرد.
این پیامبر ،داستانهای خیلی جالبی در زندگیش اتفاق افتاده و خداوند متعال خیلی از داستانهای
زندگیش رو برای ما توی قرآن تعریف کرده.
این پیامبر بزرگ کسی به جز حضرت موسی علیه السالم نیست.
خب ،آماده هستین تا این قصه رو براتون بگم.
همگی وضو گرفتین پای قرآنهاتون نشستین؟ آماده هستین شروع کنیم؟
خب ،پس همگی سوره مبارکه قصص آیه ۷رو بیاورید تا قصه تولد حضرت موسی رو براتون
تعریف کنم.
وَأَوْحَيْنَا إِلَىٰ أُمِّ مُوسَىٰ أَنْ أَرْضِعِيهِ ۖ فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَلَا تَخَافِي وَلَا تَحْزَنِي ۖ إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ
ماجرا از این قراره که در سالهای سال پیش در هزاران سال پیش در سرزمین مصر پادشاهی به نام
فرعون زندگی میکرد.
فرعون خیلی پادشاه بدجنس و ظالمی بود.
فرعون ،یه شب یه خوابی دید که خودش معنیش رو متوجه نشد که چی هست ،بنابراین به معبرین و
اون کسانی که تعبیر خواب بلد بودن گفت تا پیشش بیان و اون هم خوابش رو براشون تعریف کرد.
معبرها گفتن«:به زودی از بنی اسرائیل پسری به دنیا میاد که اون پسر بساط حکومت تو رو
برمیچینه و یه کاری میکنه که تو نابود بشی.
سبد را به نیل بینداز
فرعون که این رو شنید یهو خیلی ترسید و عصبانی شد؛ برای همین دستور داد تا تمامی پسر
بچههایی که در بنیاسرائیل به دنیا میان رو بکشند.
مامورهای فرعون که این دستور رو شنیدن گفتن«:چشم فرمانده هرچی شما بگین».
مامورها ریختن توی خونهی بنی اسرائیلیها و هر پسر نوزادی که به دنیا اومده بود رو گرفتن و
کشتن.
تازه اون خانومهایی که بچه تو دلشون بود و منتظر بودن که بچهشون به دنیا بیاد رو هم کشتن.
مادر حضرت موسی تازه بچهشون رو به دنیا آورده بودن و بچه رو بغل گرفته و خیلی میترسیدن،
آخه هر لحظه ممکن بود مأمورهای فرعون بدجنس و نامرد بریزن توی خونه بچهشون رو بکشن.
ولی بچهها ،خداوند متعال با مادر حضرت موسی صحبت کرد.
چه جوری؟ خدا به دلشون انداخت که به این بچه شیر بده و بعد هر وقت ترسیدی و احساس خطر
کردی و دیدی که صدای پای مأمورهای فرعون داره نزدیک میشه ،این بچه رو بزار توی سبد و
این سبد رو بزار روی آب رود نیل تا خودش حرکت کنه و بره.
مادر حضرت موسی خیلی خیلی ترسید و توی دلش خالی شد.
خب ،حق داره ،کی بچه نوزاد رو میزاره توی سبد و روی رود رها میکنه؟ آخه بچه میمیره و
ممکنه غرق بشه.
اما بچهها ،خدا به دل مادر حضرت موسی اطمینان داد و گفت«:نترس! ناراحت نباش ،ما این بچه رو
به تو برمی گردونیم .این بچه در آینده جزو پیامبران خدا و جزو اون کسانی میشه که خدا باهاشون
صحبت میکنه».
مادر حضرت موسی به الهام دلش عمل کرد و گفت«:این صحبت و خواستهی خدا هست».
بنابراین نوزادش رو توی یک سبد گذاشت و بعد هم سبد رو گذاشت روی رود نیل تا آب با خودش
ببره.
مأمورهای فرعون ریختن توی خونه و دیدن هیچ بچهای نیست و هیچ خبری از نوزاد پسر نیست که
نیست؛ برای همین برگشتن و رفتن سراغ خونههای بعدی.
بچهها ،سبد نوزاد روی آب حرکت کرد و رفت و رفت و رفت تا رسید درست جلوی کاخ فرعون.
فرعون با خانمش اومده بود کنار رود نیل تا یه هوایی تازه کنن که یه مرتبه دیدن یه سبدی از آب
رسید.
فرعون به مامورانش دستور داد برن اون سبد رو بیارن ببینن توش چیه.
مأمورها فورا رفتن تا سبد رو بیارن و دیدن یه نوزاد توی سبد هست و اون رو پیش فرعون آوردن و
گفتن«:جناب فرعون یه نوزاد تو این سبده».
فرعون که این رو دید با عصبانیت گفت«:فورا این نوزاد رو بکشید و اون رو زنده نگذارید».
اما وقتی خدا بخواد اتفاقی بیفته ،هیچکسی که نمیتونه جلوش رو بگیره.
بچهها ،فرعون دستور داده بود تا بچهها رو بکشند و بعد یه بچه اومده بود دم کاخ خودش.
فرعون اومد اون رو بکشه که ناگهان همسرش گفت...
اگر میخواهید بگم همسرش چی گفت آیه ۸و ۹سوره قصص رو با همدیگه بخونیم تا ادامه قصه رو
براتون تعریف کنم.
فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَحَزَنًا ۗ إِنَّ فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا كَانُوا خَاطِئِينَ
وَقَالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَلَكَ ۖ لَا تَقْتُلُوهُ عَسَىٰ أَنْ يَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ
خب ،قرآن شنیدین و لذت بردین؟ اون بچههایی که زرنگ هستن ترجمهها رو هم خوندن و ادامه قصه
رو فهمیدن.
همسر فرعون گفت«:جناب فرعون! لطفا ً بچه رو نکشید .شاید او در آینده برای ما نفعی داشته باشه و
بتونه مانند فرزندمون باشه».
ما کودک را به تو برمیگردانیم
فرعون که درخواست همسرش رو شنید ،دلش به رحم اومد و گفت«:باشه ،من به خاطر تو کودک
رو نمیکشم و نگهش میدارم .سربازان اون رو نکشید».
آره بچهها ،این طوری بود که حضرت موسی ،این کودک بنی اسرائیلی ،به خونهی فرعون
بدجنسترین آدم توی اون زمان وارد شد.
بچهها ،مادر حضرت موسی همش نگران بود و استرس داشت که ای خدا! بچهام چی شد؟ چه بالیی
سرش اومد؟ نکنه غرق شده باشه؟ خدایا تو مراقبش باش! خدایا تو حواست بهش باشه!
بعد هم مادر حضرت موسی به دخترشون یعنی خواهر حضرت موسی گفت«:دخترم ،سبدی که
داداشت رو توی گذاشتم نگاه کن و ببین تا کجا میره و بیا خبرش رو به من بده».
خواهر حضرت موسی ،از همون اول ،با دقت سبد رو دنبال کرد و دید که این سبد رفت جلوی کاخ
فرعون و با خودش گفت«:تموم شد ،کار داداشم دیگه تموم شد».
اما بعد دید که فرعون این بچه رو به دست همسرش داد و خانمش هم بچه رو بغل و بوس کرد و با
خودش توی کاخ برد.
خواهر حضرت موسی ،یواشکی رفت نزدیک کاخ تا ببینه چه اتفاقی برای داداشش میافته که متوجه
یک مسئله بسیار مهم شد.
حاَل اگر دوست دارید من بگم خواهر حضرت موسی متوجه چه چیزی شد همگی با هم آیات دهم و
یازدهم سوره قصص رو بخونیم:
وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَىٰ فَارِغًا ۖ إِنْ كَادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْلَا أَنْ رَبَطْنَا عَلَىٰ قَلْبِهَا لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ
وَقَالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ ۖ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ
خواهر حضرت موسی متوجه شد که حضرت موسی از هیچ زنی شیر نمیخوره ،یعنی هر زنی که
این بچه رو میگیره توی بغلش تا شیر بده ،این بچه از هیچکسی شیر نمیخوره و همینجوری گریه
میکنه.
آسیه ،همسر فرعون ناراحت بود و با خودش راه میرفت و هی نگران بود و میگفت«:آخه چرا این
بچه شیر نمیخوره؟ نکنه مریضی و مشکلی داره؟ چرا آخه شیر نمیخوره؟»
خواهر حضرت موسی که خیلی زرنگ بود ،فورا ً جلو اومد و گفت«من چاره این کار رو میدونم و
میتوانم زنی رو به شما معرفی کنم که این بچه قطعا ً شیر اون رو خواهد خورد».
آسیه که این را شنید خوشحال شد و گفت«:واقعا ً تو چنین زنی رو میشناسی؟ پس لطفا ً برو و هرچه
سریعتر اون رو پیش ما بیار».
آره بچهها ،اینجوری بود که حضرت موسی دو مرتبه به مامان خودشون برگشتند.
مامان حضرت موسی هر روز میرفت توی کاخ فرعون و به بچه خودش شیر میداد.
بچهها ،وعدههای خدا این شکلیه ،خدا وقتی یه قولی بده حتما ً عمل میکنه؛ خدا به مادر حضرت
موسی قول داد که بچت رو بهت برمیگردونم و یه جایی برگردوند که هیچکی باورش نمیشد که این
بچه توی کاخ فرعون به مامانش برگرده.
خب ،حاَل آیات ١۲و ١۳سوره قصص رو بخونیم تا این قصهای که من براتون گفتم رو از زبان
خدا بشنویم بعد هم من شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم .خدانگهدار.
وَحَرَّمْنَا عَلَيْهِ الْمَرَاضِعَ مِنْ قَبْلُ فَقَالَتْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَىٰ أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَهُمْ لَهُ نَاصِحُونَ
فَرَدَدْنَاهُ إِلَىٰ أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَلَا تَحْزَنَ وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ
ماجرای فرار حضرت موسی رایگان
🟣ناگهان فردی نفس نفس زنان🥵 از راه رسید به حضرت موسی(ع) گفت...
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون ماجرای نجات پیدا کردن حضرت موسی از دست فرعون و سربازاش رو تعریف
کردم و گفتم حضرت موسی توی خونهی فرعون و زیر دست آسیه ،همسر فرعون بزرگ شدن.
البته بچهها ،آسیه ،زن خیلی خیلی خوبی بود و مثل فرعون بدجنس و بیرحم نبود و یکتاپرست بود و
برخالف فرعون خدا رو قبول داشت.
بالخره بچهها ،چند سالی گذشت و حضرت موسی بزرگ و تبدیل به یک جوون نیرومند پ بسیار
بسیار قوی شدن.
یه روز حضرت موسی توی شهر داشتن راه میرفتن ،که یه مرتبه متوجه شدن یکی از فامیلهاشون،
از بنی اسرائیلیها داره با یکی از این فامیلهای فرعون دعوا میکنه.
حال به نظرتون حضرت موسی چیکار کردن؟ واکنش و رفتار حضرت موسی چی بود؟
خب ،اگه میخواهید براتون تعریف کنم ،همگی وضو گرفته ،پای قرآن نشسته ،سورهی مبارکهی
قصص آیهی ١۵رو بیارین تا با همدیگه بخونیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
وَدَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلَىٰ حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِهَا فَوَجَدَ فِيهَا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلَانِ هَٰذَا مِنْ شِيعَتِهِ وَهَٰذَا مِنْ عَدُوِّهِ ۖ فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَى الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ فَوَكَزَهُ مُوسَىٰ فَقَضَىٰ عَلَيْهِ ۖ قَالَ هَٰذَا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ ۖ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ
حضرت موسی دیدن اینها دارن دعوا میکنن ،بعد هم اون کسی که فامیل حضرت موسی بود از
ایشون تقاضای کمک کرد و گفت«:موسی کمکم کن ،موسی بیا به دادم برس که داریم دعوا میکنیم».
حضرت موسی رفتن جلو و به اون فامیل فرعون که خیلی هم آدم ظالم و بدجنسی بود ،با یه ضربه
توی صورتش زدن که اون فرد از همین یک ضربهی حضرت موسی افتاد روی زمین و مرد.
چقدر حضرت موسی قوی بوده که این کار رو کرده.
خدایا من رو ببخش
بچهها ،یه مرتبه حضرت موسی به خودشون اومدن و دیدن چه کار خطرناکی کردن که یکی از
فامیلهای فرعون رو کشتن.
البته بچهها ،اون آدم خیلی آدم ظالم و بدجنس و گناهکاری بود ،ولی اینکه حضرت موسی اون رو
کشتن ،میتونست خیلی براشون بد و گرون تموم بشه.
حضرت موسی گفتن«:این کار از جانب و فریب شیطون بود .اون آدم رو گمراه میکنه و فریب
میده».
بچهها ،پیامبران مثل ما گناه کبیره یا حتی گناه نمیکنن اما ممکنه اشتباه بکنن و حضرت موسی اینجا
قَالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
اشتباه کردن؛ برای همین با خدا صحبت کردن و گفتن:
«:خدایا من رو ببخش ،من اشتباه کردم .من به خودم ظلم کردم .خدایا تو بخشنده و بزرگوار و
مهربونی ،من رو ببخش».
بعد هم به خدا یه قول دادن .چه قولی؟
خب ،سورهی قصص آیهی ١٧رو با همدیگه بخونیم.
قَالَ رَبِّ بِمَا أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيرًا لِلْمُجْرِمِينَ
حضرت موسی به خدا قول دادن که خدایا به خاطر این همه نعمتی که تو به من دادی به خاطر این
همه لطفی که به من کردی ،به خاطر این زور بازویی که بهم دادی ،من دیگه از آدمهای بد و افرادی
که الکی دعوا راه میندازن پشتیبانی نمیکنم.
این فامیل حضرت موسی الکی دعوا راه انداخته بود و حضرت موسی به خدا قول دادن که دیگه از
آدمهایی که الکی دعوا راه میندازن و آدمهای گناهکار دفاع نکنن.
اما بچهها ،بالخره حضرت موسی یکی از فامیلهای فرعون رو کشته بود و این کار کوچیکی نبود.
فرعون باید به این جرم ،حضرت موسی رو میکشت.
حضرت موسی توی شهر قایم شده بودن و میترسیدن که مأمورهای فرعون ایشون رو ببینن و
دستگیر و بعد هم مجازات کنن.
فردای اون روز دو مرتبه حضرت موسی به صورت مخفیانه خودشون و صورتشون رو پوشوندن
و توی شهر رفتن.
حضرت موسی ،داشتن راه میرفتن که دیدن دو مرتبه همون کسی که دیروز داشت دعوا میکرد،
فَأَصْبَحَ فِي الْمَدِينَةِ
امروز هم داره با یکی دیگه دعوا میکنه و حضرت موسی رو صدا زد و گفت
خَائِفًا يَتَرَقَّبُ فَإِذَا الَّذِي اسْتَنْصَرَهُ بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ ۚ قَالَ لَهُ مُوسَىٰ إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ
دو مرتبه حضرت موسی رو صدا زد و گفت«:موسی به دادم برس و بدو بیا کمکم کن».
حضرت موسی گفتن«:تو داری من رو فریب میدی .الکی دعوا راه میندازی و بعد هم چون زورم
زیاده من رو صدا میزنی و همه چی گردن من میفته ،من نمیام».
خدایا من رو از دست این قوم ظالم نجات بده
بچهها ،این دفعه دیگه حضرت موسی کمکش نکردن ،برای اینکه اون داشت الکی دعوا راه
میانداخت.
ش ِبالَّذِي
اما این مرتبه ،این فامیل فرعون ،حضرت موسی رو شناخت و گفت:
فَلَمَّا أَنْ أَرَادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُمَا قَالَ يَا مُوسَىٰ أَتُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَمَا قَتَلْتَ نَفْسًا بِالْأَمْسِ ۖ إِنْ تُرِيدُ إِلَّا أَنْ تَكُونَ جَبَّارًا فِي الْأَرْضِ وَمَا تُرِيدُ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْمُصْلِحِينَ
اون به حضرت موسی گفت«:ای موسی! میخواهی امروز من رو بکشی؟ ما یادمون نرفته که تو
دیروز یکی از فامیلهای ما رو کشتی .تو آدم بدجنسی هستی .تو از آدمهای خوب نیستی و آدم بسیار
بد هستی».
حضرت موسی که این رو شنیدن ،فهمیدن ماجرای دیروز لو رفته و فامیلهای فرعون دنبالش هستن.
حضرت موسی رفتن اونورتر تا کسی دیگه ایشون رو نبینه و بتونن فرار کردن.
هنوز حضرت موسی چند قدمی دورتر نشده بودن که یک مرتبه؛
وَجَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ يَسْعَىٰ قَالَ يَا مُوسَىٰ إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ
یه مرتبه یه نفری اومد پیش حضرت موسی و نفس نفس زنون و گفت«:ای موسی! فرعون و یارانش
متوجه شدن که تو دیروز یک نفر از اونها رو کشتی ،اونها میخوان تو رو بکشن .خیلی زود از
شهر خارج شو و فرار کن .من دلسوز تو هستم .فرار کن».
حضرت موسی که این رو شنیدن ،فهمیدن نه بابا! مثل اینکه اوضاع خیلی خطرناکتر از این
حرفهاست و به سرعت فرار کردن و رفتن.
حال حضرت موسی کجا میخواست بره؟
حضرت موسی جایی رو نداره و اصلا جایی رو بیرون شهر بلد نبود ،پس کجا بره؟
فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ ۖ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ
حضرت موسی به خدا گفتن«:خدایا من رو از دست این قوم ظالم و بدجنس فرعون نجات بده».
حضرت موسی رفتن و رفتن و رفتن تا اینکه رسیدن به سرزمینی به نام «مدین» .حضرت موسی،
رسیدن به مدین و خب از اینجای قصه به بعد یه اتفاقات خیلی جالبی براشون میفته.
چه اتفاقاتی؟ چی میشه؟ آها...
ادامهش باشه برای قسمت بعد.
تا قسمت بعد و ماجرای ازدواج حضرت موسی ،شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
خدا نگهدار.
ازدواج حضرت موسی رایگان
🟡ماجرای دلنشین و جذاب ازدواج حضرت موسی با دختر حضرت شعیب
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی ،ماجرای درگیری حضرت موسی با فامیل فرعون رو تعریف کردم و گفتم که حضرت
موسی با یک ضربه توی صورت فامیل فرعون ،کاری کردن که اون بمیره؛ البته اون آدم ظالم و
بدجنسی بود و حقش بود بمیره ،ولی حضرت موسی با این کار باعث شدن فرعون برای دستگیری
دنبالشون بیفته.
حضرت موسی(ع) هم فرار کردن و از شهر بیرون رفتن تا اینکه به سرزمینی به نام َمدیَن رسیدن.
وقتی حضرت موسی به مدین رسیدن ،دیدن یک چاه آب هست و مردم دارن میان از این چاه آب
بیرون میکشن و به گوسفندانشون میدن و خودشون هم از این آب میخورن.
حضرت موسی ،دیدن اون کنار ،دو تا دختر خانم خوب و با حجاب ایستادن و منتظر هستن تا مردها
کنار برن و خودشون آب بردارن.
تعداد مردها خیلی زیاد بود و این دختر خانمها میخواستن هیچ آقایی اونجا نباشه ،چون دخترهای
باحیا و خوبی بودن و نمیخواستن جلوی آقاها ،یک موقعی حجابشون کنار بره.
حضرت موسی رفتن جلو بهشون گفتن«:شما اینجا چیکار دارین؟ چرا کنار ایستادین و نمیرین آب
بردارین؟»
دختر خانمها که خیلی با حیا بودن ،به حضرت موسی گفتن«:تا این چوپانها نرن ،ما جلو نمیرویم و
از طرفی چون پدر پیری داریم ،مجبور شدیم که خودمون برای برداشتن آب به اینجا بیایم».
حضرت موسی که این رو شنیدن ،یک تصمیمی گرفتن و کاری برای این دخترها کردن.
خب ،چه تصمیمی گرفتن؟ چه کار کردن؟
خب بچهها ،بریم از زبون خود خدا بشنویم.
سورهی مبارکه قصص ،آیهی ۲۳و ۲۴رو با همدیگه بخونیم.
وَلَمَّا وَرَدَ مَاءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَوَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودَانِ ۖ قَالَ مَا خَطْبُكُمَا ۖ قَالَتَا لَا نَسْقِي حَتَّىٰ يُصْدِرَ الرِّعَاءُ ۖ وَأَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ(23)
فَسَقَىٰ لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّىٰ إِلَى الظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ(24)
حضرت موسی خیلی جوانمرد و بزرگوار بودن و تا حرفهای اون دختر خانمها رو شنیدن ،فورا
رفتن و یک َدلو انداختن پایین توی چاه و پر آب کردن ،کشیدن بال و آب رو دادن به دختر خانمها و
بعد هم خودشون رفتن زیر سایهی یک درختی نشستن و شروع کردن به صحبت و درد و دل با خدا
و گفتن«:خدایا! تو خودت خوب میدونی که من به خیر و خوبیهایی که از جانب تو برسه خیلی نیاز
دارم».
بچهها ،حضرت موسی یواش به خدا گفتن«:خدایا! من نیاز دارم که همسر داشته باشم .من دوست
دارم که یک خانم داشته باشم .این دختر خانمها رو هم دیدم که چه دخترهای خوب و با حیایی هستن،
از خدا این رو خواستم».
خدا هم زودی حاجت حضرت موسی رو برآورده کرد.
چه جوری؟ خدا چیکار کرد؟
خب ،حال ادامهی قرآن رو با هم بخونیم ،به این داستان هم میرسیم.
خالصه بچهها ،بعد از اینکه حضرت موسی رفتن و برای این دختر خانمها آب آوردن و بعد هم رفتن
زیر سایهی درختی نشستن ،اون دختر خانمها در حالی که خیلی باحیا راه میرفتن ،اومدن پیش
حضرت موسی و گفتن«:لطفا با ما بیایید که پیش پدرمان بریم ،چون او با شما کار داره و میخواد
اجر آبی که برای ما از چاه بیرون کشیدی رو به شما بده».
حضرت موسی غریب بودن و هیچکس رو نداشتن و از شهر خودشون فرار کرده بودن و وقتی این
حرف رو شنیدن ،گفتن«:اشکالی نداره .من هم میام».
استجابت دعای موسی
حضرت موسی راه افتادن پشت سر این دختر خانمها ،رفتن به طرف پدرشون ،که اتفاقا یکی از
پیامبران خدا بود.
بچهها ،کی میدونه اسم این پیامبر چی بود؟ آفرین ،حضرت شعیب.
حضرت شعیب پدر این دو تا دختر خانم بودن.
حضرت موسی رفتن پیش حضرت شعیب و بهشون گفتن که چه کارهایی کردن و چه اتفاقاتی
براشون پیش اومده که مجبور شدن از مصر فرار کنن و به اینجا بیان.
حضرت شعیب که صحبتهای حضرت موسی رو شنیدن ،بهشون گفتن«:نترس .تو از دست قوم
بدجنس و ظالم فرعون نجات پیدا کردی.
فَجَاءَتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِي عَلَى اسْتِحْيَاءٍ قَالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ مَا سَقَيْتَ لَنَا ۚ فَلَمَّا جَاءَهُ وَقَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قَالَ لَا تَخَفْ ۖ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ
بچهها ،بعد از اینکه حضرت موسی خیالشون راحت شد که به یک جای امن و خوبی رسیدن ،توی
خونهی حضرت شعیب مشغول استراحت بودن که دختران حضرت شعیب با پدرشون شروع به
صحبت کردن.
اونها به پدرشون یک پیشنهاد دادن .چه پیشنهادی؟
اگه دوست دارین بدونین دختران حضرت شعیب به پدرشون چه پیشنهادی دادن ،سورهی مبارکهی
قصص ،آیهی ۲۶رو با همدیگه بخونیم.
قَالَتْ إِحْدَاهُمَا يَا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ ۖ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ
آیه رو خوندین بچهها؟ دیدین دختران حضرت شعیب چی گفتن؟
اونها به پدرشون گفتن«:ای پدر جان! اگر میشه در کارها از او کمک بگیرید ،چون او فردی امین و
قوی هست».
حضرت شعیب که این پیشنهاد رو شنیدن ،گفتن«:به موسی بگین بیاد اینجا که کارش دارم».
حضرت موسی ،رفتن پیش حضرت شعیب و ایشون به موسی یک پیشنهاد دادن ،که در واقع
استجابت دعای حضرت موسی بود.
بچهها ،دعای حضرت موسی رو که یادتون نرفته؟ یادتونه حضرت موسی زیر سایهی درخت چه
دعایی کردن؟
حضرت شعیب همون پیشنهاد رو به حضرت موسی دادن.
آیه رو با هم بخونیم ،آیهی ۲۷سورهی قصص.
حضرت شعیب به حضرت موسی گفتن«:ای موسی! من میخوام یکی از دخترهایم رو به عقد تو در
بیارم و همسر تو بشه ،به شرطی که تو ،هشت سال برای من کار کنی .البته؛ اگه خواستی ،ده سالش
کنی هم اشکالی نداره .من نمیخوام اذیتت کنم و بهت فشار بیارم .انشاءهللا به زودی میبینی که من
مرد خوبی هستم و نمیخوام اذیتت کنم».
به نظرتون حضرت موسی چی گفتن؟
خب معلومه .حضرت موسی گفتن«:قبوله ،باشه .با این قراردادی که شما میگی ،من قبول میکنم».
بعد هم حضرت موسی ،با یکی از دخترهای حضرت شعیب عقد کردن و همسر همدیگه شدن.
چند سالی گذشت ،هشت یا ده سال گذشت و دیگه اون قرارداد حضرت شعیب و موسی به پایان رسید.
حضرت موسی تصمیم گرفتن دو مرتبه به طرف همون سرزمین خودشون ،یعنی مصر برگردن.
برای همین ،دست زن و بچهشون رو گرفتن و راه افتادن و اومدن به طرف سرزمین مصر.
توی راه یک اتفاق خیلی خیلی مهم افتاد.
چه اتفاقی؟ چی شد؟
آهان ،ادامهش باشه برای قسمت بعد.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
خدا نگهدار.
ماجرای به پیامبری رسیدن رایگان
🟣حضرت موسی به دستور خداوند عصاشون رو انداختن زمین و یک مرتبه تبدیل به یک اژدهــ🐉ــــای بزرگ شد😳😱
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون ماجرای ازدواج حضرت موسی با دختر حضرت شعیب رو تعریف کردم و گفتم
که حضرت شعیب با حضرت موسی قرار گذاشتن و گفتن«:شما با دختر من ازدواج کن ،اما هشت
سال برای من کار کن .اگر هم دوست داشتی ده سال کار کن .اما قرارداد ما هشت ساله هست».
حضرت موسی هم قبول کردن و با دختر حضرت شعیب ازدواج کردن و هشت یا ده سال برای
حضرت شعیب کار کردن تا اینکه قرار دادشون به پایان رسید و حضرت موسی تصمیم گرفتن
برگردن به سرزمین مادری خودشون ،یعنی سرزمین مصر.
البته حضرت موسی قبل از اینکه از سرزمین مصر بیان بیرون ،یه نفر از فامیلهای فرعون رو
کشته بودن ،یادتونه که بچهها؟ برای همین هم از مصر بیرون اومده بودن.
حضرت موسی با خودشون گفتن«:البد فرعون و یارانش اون اتفاق رو یادشون رفته .هشت ،ده سال
گذشته و وقتی برگردم شاید هیچ اتفاقی نیفتاد».
بالخره ،حضرت موسی با همسر و فرزندشون راه افتادن و اومدن به طرف سرزمین مصر که بین
راه ،توی بیابون یه اتفاق بسیار بسیار بسیار مهم افتاد.
چه اتفاقی؟ همین جوری که من نمیگم ،میدونین که...
همگی وضو گرفته و پای قرآنهاتون نشسته باشین؛ سورهی مبارکهی قصص ،آیهی ٢٩رو بیارین تا
براتون بگم چه اتفاقی افتاد.
فَلَمَّا قَضَىٰ مُوسَى الْأَجَلَ وَسَارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جَانِبِ الطُّورِ نَارًا قَالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ نَارًا لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْهَا بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ
ماجرا از این قراره که حضرت موسی بین راه تو هوای سرد یکهو دیدن اون طرف یه آتیشی روشن
هست و خوشحال شدن گفتن«:برم این آتیش رو بیارم که هم نور بده جلومون رو ببینیم ،هم یه کم گرم
بشیم و اینقدر از سرما اذیت نشیم».
حضرت موسی به خانوادهشون ،یعنی به همسر و فرزندشون گفتن«:وایستین من برم شعلهی آتیش رو
بیارم که هم نور داشته باشیم ،هم جلوی راهمون رو ببینیم».
همسر و فرزند حضرت موسی ایستادن و منتظر شدن و حضرت موسی رفت به طرف اون شعلهی
آتیش.
من هللا خدای یگانه هستم
حضرت موسی ،رفتن و رفتن و رفتن تا اینکه رسیدن به نزدیک یه درختی.
به محض اینکه به نزدیک اون درخت رسیدن ،یکمرتبه یه اتفاق بسیار مهم افتاد.
چه اتفاقی؟ آیهی بعدی رو با هم بخونیم ،خودتون متوجه میشین چه اتفاقی افتاد.
آره بچهها ،خداوند متعال با حضرت موسی صحبت کرد.
خدا به حضرت موسی گفت«:ای موسی! من هللا ،پروردگار دو جهان هستم».
حضرت موسی که این صدا رو شنید ،جا خورد و تعجب کرد که صدا از کجا میاد؟
هر چی به اطرافش نگاه کرد هیچی ندید ،جز یه درخت .بچهها ،صدا از جانب اون درخت میومد.
البته خداوند متعال خودشون که صحبت نمیکنن ،از طریق فرشتههاشون داشتن با حضرت موسی
صحبت میکردن.
خب ،حاال بچهها دوست دارید بگم چه اتفاقات دیگهای افتاد؟ خدا به حضرت موسی دیگه چی گفتن؟
براتون جالبه بدونین؟
خب ،هر کی میخواد بدونه ،سورهی مبارکهی طاها آیه ای ١٣رو بیاره با همدیگه بخونیم و ببینیم
خداوند متعال به حضرت موسی دیگه چی گفت.
وَ أَنَا اخْتَرْتُکَ فَاسْتَمِعْ لِما يُوحي
إِنَّني أَنَا اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ أَنَا فَاعْبُدْني وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِکْري
خب بچهها همه این سوره و آیه رو آوردین و خوندین؟
آفرین ،خداوند متعال به حضرت موسی گفت«:ای موسی! من تو رو به عنوان پیامبر خودم برگزیدم،
پس به این چیزهایی که بهت میگم گوش کن .ای موسی! من هللا خدای یگانه هستم پس فقط من رو
بپرست و نماز بخون برای اینکه به یاد من بیفتی .ای موسی! قیامت قطعا ً اتفاق میفته و همه به
حساب و کتابشون رسیدگی میشه .ای موسی! مراقب باش ،نکنه کسایی که به قیامت و به من اعتقاد
ندارن تو رو گمراه کنن و فریبت بدن».
بچهها ،حضرت موسی که اینها رو میشنید ،هیچی نمیگفت و فقط داشت گوش میداد .حضرت
موسی ،حسابی جا خورده و تعجب کرده بود؛ آخه اومده بود یه آتیش بیاره خدا باهاش شروع به
صحبت کردن.
عصایت را بینداز!!
بعد خداوند متعال به حضرت موسی گفت«:ای موسی! این چیه که در دست تو هست؟»
حضرت موسی که این رو شنید ،فورا ً جواب داد و گفت«:خدایا این عصای منه ،بهش تکیه میکنم .به
وسیلهی این عصا گوسفندانم رو ،اینور و اونور میبرم ،کلی کار باهاش میکنم».
حضرت موسی که این رو گفتن ،خداوند جواب داد و گفت...
خب ،جواب خدا رو میخواهیم بدونیم ،دوباره برگردیم به همون سورهی قصص ،آیهی ٣١رو با
همدیگه بخونیم.
َ
وَأَنْ أَلْقِ عَصَاكَ ۖ فَلَمَّا رَآهَا تَهْتَزُّ كَأَنَّهَا جَانٌّ وَلَّىٰ مُدْبِرًا وَلَمْ يُعَقِّبْ ۚ يَا مُوسَىٰ أَقْبِلْ وَلَا تَخَفْ ۖ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِينَ
آخ چقدر من دوست دارم این بچههای زرنگی رو که آیههای قرآن رو حتما ً میخونن تا چشمانشون
خوشگل بشه.
خداوند به حضرت موسی گفت«:ای موسی! عصایی که دستت هست رو بنداز زمین».
حضرت موسی فورا ً گوش داد و عصا رو انداخت زمین...
که یه مرتبه یک اژدهای بزرگ درست شد.
حضرت موسی که این اژدها رو دید ،ترسید و فرار کرد.
حضرت موسی ،اومد بره که خداوند متعال بهش گفت«:ای موسی! نترس تو در امانی .این اژدها با
تو هیچ کاری نداره».
حضرت موسی برگشتن دیدن آره مثل اینکه اژدها هیچ کاری باهاش نداره.
بعد هم خدواند گفتن«:حاال عصات رو بردار ،دستت رو بگیر به اژدها ،این اژدها دوباره تبدیل به
عصا میشه». بچهها ،مثل فیلمها ،حضرت موسی دستشون رو بردن به طرف اژدها و تا دستشون بهش رسید،
اژدها تبدیل به عصا شد.
بعد از این خداوند یه چیز دیگه به حضرت موسی گفت ،خدا چی به حضرت موسی گفت؟
خدا به حضرت موسی گفت«:ای موسی! دستت رو ببر داخل لباست و بعد دربیار».
حضرت موسی دستشون رو بردن داخل لباسشون...
خب آیه ای ٣٢رو با همدیگه بخونیم تا بگم چه اتفاقی افتاد.
اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ وَاضْمُمْ إِلَيْكَ جَنَاحَكَ مِنَ الرَّهْبِ ۖ فَذَانِكَ بُرْهَانَانِ مِنْ رَبِّكَ إِلَىٰ فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِ ۚ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِينَ
حضرت موسی دستشون رو بردن داخل لباسشون و آوردن بیرون و دیدن نورانی شد و از
دستشون داره نور میاد.
حضرت موسی خیلی تعجب کردن و خدا گفتن«:تعجب نکن ،اینها دو تا نشانه و برهان هست ،که تو
از جانب من پیامبر شدی .حاال برو به طرف فرعون و فامیلهاش که اونها مردم خیلی بدجنسی
هستند و کارهای خیلی بدی انجام میدن».
بچهها ،حضرت موسی میخواست برگرده به مصر ،ولی نمیخواست پیش فرعون بره .فرعون آدم
کش و بدجنس و نامرد بود و حضرت موسی میخواست از دست فرعون قایم بشه.
خدا به حضرت موسی گفت«:برو پیش فرعون».
حضرت موسی که این رو شنیدن به خداوند متعال گفتن...
خب ،برای امروز دیگه بسه ،البته اون بچههایی که دوست دارن ،میتونن ادامهی آیات رو بخونن که
داره این قصه رو تعریف میکنه.
خب بچهها ،ادامهی قصه باشه برای قسمت بعد.
تا قسمت بعد و ماجراهای جذاب و هیجان انگیز زندگی حضرت موسی ،شما رو به خدای بزرگ و
مهربون میسپارم.
خدا نگهدار.
بازگشت به کاخ فرعون رایگان
🟡ماجرای رفتن حضرت موسی به طرف کاخ فرعون🏰😱
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون ماجرای به پیامبری رسیدن حضرت موسی رو تعریف کردم و گفتم که حضرت
موسی با خانوادهشون داشتند برمیگشتند که آتشی رو دیدند .وقتی رفتند نزدیک آتیش یک مرتبه
خدای متعال از طریق فرشتههاشون با حضرت موسی صحبت کردند.
حضرت موسی هم با خدا صحبت کردند و خدا دو تا از نشانهها و معجزات حضرت موسی رو
بهشون نشون دادند.
بچهها ،اون نشونهها چی بودن؟ یادتونه؟ آفرین.
معجزه اول ،عصا بود ،که عصای حضرت موسی تبدیل به یک اژدها بزرگ میشد.
دیگه چی بود؟ معجزه دوم هم این بود که وقتی حضرت موسی دستشون رو میبردند داخل
لباسشون و میآوردند بیرون انگار المپ بهش وصل بود و کامل روشن و نورانی میشد.
بعد هم خداوند متعال به حضرت موسی گفتند«:ای موسی! حاال وقت اون رسیده که بری به طرف
فرعون».
حضرت موسی که این رو شنید ،یهو جا خورد و گفت«:خدایا ،من یکی از فامیلهای فرعون رو
کشتم .میترسم برم و فرعون من رو ببینه و همونجا دستور قتلم رو بده».
بعد حضرت موسی از خداوند چند تا چیز خواستند و گفتند«:باشه ،خدایا من میرم .ولی چند تا چیز از
تو میخوام».
بچهها ،به نظرتون حضرت موسی چی میخواستند؟
برای اینکه جواب این سوالتون رو بدونید ،همگی آماده بشید و شروع کنیم به خوندن قرآن.
سوره مبارکه طاها آیه ۲۵تا ۳۱رو با همدیگه بخونیم.
صدْري ﴿﴾۲٥
قَا َل َرب ا ْش َر ْح لي َ
گفت :پروردگارا! سینه ام را [برای تحمل این وظیفه سنگین] گشاده گردان)۲۵( ،
َویَس ْر لي أَ ْمري ﴿﴾۲٦
و کارم را برایم آسان ساز)۲۶( ،
ساني ﴿﴾۲٧
َواحْ لُلْ عُ ْق َدة م ْن ل َ
و گرهی را [که مانع روان سخن گفتن من است] از زبانم بگشای)۲٧( ،
َی ْفقَ ُهوا قَ ْولي ﴿﴾۲٨
[تا] سخنم را بفهمند)۲٨( ،
َواجْ َعلْ لي َوزیرا م ْن أَ ْهلي ﴿﴾۲٩
و از خانواده ام دستیاری برایم قرار ده)۲٩( ،
َارونَ أَخي ﴿﴾۳٠
ه ُ
هارون ،برادرم را ()۳٠
ا ْش ُد ْد به أَ ْزري ﴿﴾۳۱
پشتم را به او محکم کن)۳۱( ،
بچهها ،آیات رو خوندید؟ متوجه شدید؟
حضرت موسی به خدا گفتند«:خدایا به من شرح صدر بده!»
میدونید یعنی چی؟ یعنی به من قدرتی بده که مخالفتهایی که باهام میشه و توهینها و اذیتهایی که
بهم میشه رو بتونم تحمل کنم ،به این میگن شرح صدر.
درخواست دیگهشون این بود گفتند«:خدایا سختیهای کارم رو آسون کن».
و اینکه ،خدایا زبون من رو روون کن و بزار راحت و قشنگ صحبت کنم که همه متوجه بشن چی
میگم.
بعد هم گفتند«:خدایا حرفهای من رو پخته کن تا حرفهایی بگم که همه براشون جالب باشه و
استفاده کنن».
بعد هم حضرت موسی یک چیز دیگه از خدا خواستند ،یک چیزی که خیلی مهم بود.
شاید بشه گفت که از همه درخواستهای قبلی مهمتر بود.
میدونید چی گفتند؟
گفتند«:خدایا! من تنها هستم ،یک یاور برام بزار».
بعد هم خودشون گفتند که میخوان یاورشون کی باشه؟ آفرین! گفتند«:هارون ،داداشم ،اون یاور
خوبیه .اون رو پیامبر کن و کنار من بفرست تا با هم به طرف فرعون بریم .خدایا ما رو یاری کن».
بچهها ،حاال خدا در جواب حضرت موسی چی گفت؟
خب ،چند آیه بعدی رو اگر بخونیم به جواب میرسیم.
خداوند متعال به حضرت موسی گفتند«:باشه موسی .خواستههات رو قبول میکنم .هارون رو پیامبر
و وزیر و یاور تو میکنم .ولی برید به طرف فرعون و باهاش صحبت کنید و دعوتش کنید تا از
کارهای بدی که میکنه دست برداره».
از حکومت ظالمانهات دست بردار
خلصه بچهها...
حضرت موسی از اونجا برگشتند و رفتند پیش خانم و بچههاشون و بهشون گفتند«:من از جانب خدا
به پیامبری رسیدم».
بعد هم حضرت موسی و خانوادهشون راه افتادند و رفتند به سرزمین مصر.
خلصه که ،حضرت موسی به همراه برادرشون حضرت هارون ،رفتند داخل کاخ و با فرعون دیدار
کردند.
خب بچهها ،حاال دوست دارید بدونید ماجرا چی بود و چه اتفاقهایی افتاد؟ حضرت موسی و فرعون
وقتی با همدیگه دیدار کردند چه صحبتهایی شد و اصل فرعون حضرت موسی رو زنده گذاشت یا
نه؟!
خب اگه دوست دارید اینا رو بدونید ،بیاید سوره مبارکه اعراف آیه ۱٠۴رو با هم بخونیم.
سول م ْن َرب ا ْل َعالَمینَ ﴿﴾۱٠٤
ع ْو ُن إني َر ُ
سى َیا ف ْر َ
«وقَا َل ُمو َ
َ
و موسی گفت«:ای فرعون! یقینا من فرستاده ای از سوی پروردگار جهانیانم»)۱٠۴( .
فرعون و تمام فامیلهای بدجنسشون داخل کاخ نشسته بودند که حضرت موسی با هارون وارد شدند.
حضرت موسی رفتند پیش فرعون و گفتند«:ای فرعون! من از جانب خداوند متعال پیامبر شدم».
بچهها ،فرعون تا این رو شنید و حضرت موسی رو شناخت ،یک مرتبه ،با عصبانیت گفت«:ای
موسی! مگه تو نبودی که سالیان سال در کاخ من زندگی کردی؟ تو یکی از فامیلهای من رو کشتی.
اصل بگو ببینم ،خدای یگانه دیگه کیه؟ رب العالمین دیگه کیه؟ این حرفها چیه که تو میزنی؟»
حضرت موسی گفتند«:رب العالمین ،هللا ،کسی هست که آسمونها و زمین رو اون ساخته و ما
انسانها رو خلق کرده و صاحب همه چی هست و قدرتمندترین موجود عالمه».
فرعون که این رو شنید یک نگاهی به اطرافیانش کرد و پوزخندی زد و با مسخره گفت«:ای مردم!
ببینید ،پیامبرتون دیوانه شده و معلوم نیست چی میگه».
بعد به حضرت موسی گفت«:حاال بگو ببینم خواستهات از من چیه و چرا پیش من اومدی؟ با من
چیکار داری؟»
بچهها ،دوست دارید بدونید حضرت موسی در جواب چی گفتند؟
آیه بعدی سوره اعراف یعنی آیه ۱٠۵رو با همدیگه بخونیم.
ي بَني إس َْرائی َل ﴿﴾۱٠٥
علَى ّ
علَى أَ ْن َال أَقُو َل َ
« َحقیق َ
َللا إ ّال ا ْل َح ّق ۚ قَ ْد جئْتُكُ ْم ببَینَة م ْن َربكُ ْم فَأ َ ْرسلْ َمع َ
سزوار است که درباره خدا سخنی جز حق نگویم .بی تردید من دلیلی روشن [بر صدق رسالتم] از
سوی پروردگارتان برای شما آورده ام[ ،از حکومت ظالمانه ات دست بردار] و بنی اسرائیل را
[برای کوچ کردن از این سرزمین] با من روانه کن»)۱٠۵( .
حضرت موسی که این حرفهای فرعون رو شنیدند ،گفتند«:من هیچ سخنی غیر از واقعیت نمیزنم
و همه حرفهای من بر حق و واقعیته .من اومدم اینجا تا تو انقدر بنی اسرائیلیها رو اذیت نکنی.
اونا رو رها کنی و به من بسپاریشون تا من برای اونها تصمیم بگیرم».
پس معجزهات کو؟؟
بچهها ،حضرت موسی که این رو گفتند ،یک مرتبه فرعون عصبانی شد و با جدیت و پررویی
گفت«:تو میگی که از جانب خدا پیامبری ،پس معجزهات کو؟ معجزهات رو به ما نشون بده ببینیم».
حضرت موسی در جواب گفتند«:باشه قبول ،معجزه هم برات دارم».
بچهها ،اگه دوست دارید بدونید حضرت موسی چیکار کردند بیاید بقیه آیات رو با همدیگه بخونیم تا
براتون تعریف کنم.
صادقینَ ﴿﴾۱٠٦
قالَ إِنْ کُنْتَ جِئْتَ بِآيَةٍ فَأْتِ بِها إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقينَ
[فرعون] گفت :اگر [در ادعای پیامبری] از راستگویانی چنانچه معجزه ای آورده ای آن را ارائه کن.
()۱٠۶
فَأَلْقي عَصاهُ فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبينٌ ﴿﴾۱٠٧
پس موسی عصایش را انداخت ،پس به ناگاه اژدهایی آشکار شد)۱٠٧( .
وَ نَزَعَ يَدَهُ فَإِذا هِيَ بَيْضاءُ لِلنَّاظِرينَ 108
و دستش را از گریبانش بیرون کشید که ناگاه دست برای بینندگان سپید و درخشان گشت»۱٠٨.
حضرت موسی که خواسته فرعون رو شنیدند گفتند«:هیچ مشکلی نیست».
بعد هم اون عصایی که توی دستشون بود رو انداختن روی زمین ،تا عصا افتاد روی زمین یک
مرتبه تبدیل به یک اژدهای بزرگ شد.
فرعون و دور و بریهاش حسابی ترسیدند و دست و پاهاشون شروع کرد به لرزیدن و گفتند«:موسی
این رو بگیر و جمعش کن».
حضرت موسی گفتند«:نترسید ،هیچ کاری با شما نداره».
بعد هم حضرت موسی دستشون رو بردند به طرف اژدها و اژدها دوباره تبدیل به عصا شد.
بعد هم حضرت موسی دستشون رو بردن داخل لباسشون و آوردن بیرون و دستشون کامل روشن
و نورانی شده بود.
همه تعجب کردند ،فرعون و دور و بریهاش دهنشون باز مونده بود و با تعجب میگفتند«:این دیگه
کیه؟ اینا دیگه چین؟»
بچهها ،اونها انقدر بیچاره و بدجنس بودند که با اینکه حضرت موسی این همه معجزه آورده بودند،
اما به حضرت موسی ایمان نیاوردند و گفتند«:موسی یک ساحره هست و داره چشمبندی و شعبده
بازی میکنه و کارهاش واقعی نیست».
فکر کنید بچهها! حضرت موسی این همه معجزه آوردند ،اما اونها این بهانه رو آوردند.
بعد هم دور و بریهای فرعون با همدیگه صحبت کردند و یک تصمیم خیلی مهم گرفتند.
چه صحبتی؟ چه تصمیمی؟
ادامهاش باشه برای قسمت بعد که جذابتر هم میشه.
تا قسمت بعد شما را به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
خدانگهدار.
نقشه خطرناک فرعون رایگان
🟣وقتی شعبده بازها متوجه شدن که کار حضرت موسی فرق داره شعبده نیست به سجــــــ🧎🏾ــده افتادند و گفتند...😓🤭
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبل براتون ماجرای رفتن حضرت موسی و هارون ،پیش فرعون رو تعریف کردم و گفتم
حضرت موسی ،چند تا نشانه آشکار برای فرعون آورد که پیامبر خداست.
حضرت موسی ،عصاش رو انداخت که تبدیل به اژدها شد ،بعد هم دستش رو داخل لباسش برد و
آورد بیرون و دستش نورانی شده بود.
اینا همه نشون میداد که حضرت موسی یه آدم عادی نیست و حرف الکی نمیزنه.
این دور و بریها و فامیلهای بدجنس فرعون ،و خودش که از همه بدجنستر بود؛ وقتی این نشانهها
رو دیدن ،فکر میکنید چی گفتن؟ گفتن ایمان آوردیم؟
بابا اونا خیلی بیچارهتر از این حرفها بودن.
فکر میکنید ،اونا گفتن باشه ،حرف تو قبوله ولی ما ایمان نمیاریم ،نه بچهها! اونها این رو هم
نگفتن.
خب ،اگه حال میخواین بدونین که فرعون و فامیلهای نامردش چی گفتن ،همگی وضو گرفته و پای
قرآنها نشسته ،سوره مبارکه اعراف آیه ۱۰۹به بعد رو بیارین تا با همدیگه بخونیم.
بسم هللا الرحمن الرحیم
«قال الملا من قوم فرعون ان لساح ار علیم».
خب بچهها ،آیات رو خوندین ،ترجمهاش رو هم که حتما از توی قرآن خوندین.
بچهها ،فامیلهای فرعون و دور و بریهای بدجنسش تا معجزههای حضرت موسی رو دیدن
گفتن«:آی موسی! حقا که تو یک ساحر حرفهای و یک جادوگر و شعبده باز هستی .تو پیامبر خدا
نیستی». فرعون که این حرفها رو شنید رو کرد به این فامیلهاش و گفت«:هان! چی میگید؟ نظر شما چیه؟
با اینها چیکار کنیم؟ موسی و برادرش میخوان شما رو از سرزمینتون بیرون کنن و رهبر شما
بشن و بر بنیاسرائیلیها حکومت کنن».
فامیلهایای بیعقل فرعون که اینو شنیدن ،یه نقشه خیلی کثیف کشیدن ،یه نقشهای که بعدش شکست
هم خوردن.
چه نقشهای؟ چیکار کردن؟ آیه بعدی رو با هم بخونیم تا متوجه بشیم اینا چه نقشهای کشیدن.
سوره اعراف آیه ۱۱۱و ۱۱۲رو با هم بخونیم.
«قالوا ارجه واخاها وارسل فی المدائن حاشرین یا توک بکل ساحر علیم».
اونا گفتن«:جناب فرعون بهترین کار به نظر ما این هست که موسی و ساحران شهر رو با هم بیاریم،
همه رو در یک جا جمع کنیم و به مردم هم بگیم بیاین و ببینید ،که موسی یک ساحر و چشم بند هست
و اون یک شعبده بازی بیشتر نیست».
برید و موسی رو شکست بدید
آخ آخ بچهها ،فرعون که این پیشنهاد رو شنید قبول کرد و با خودش گفت«:خب ،اگر موسی شعبده
باز هست ،ما هم شعبده بازهای حرفهای داریم.
اینها میان یه کاری میکنند وقتی موسی جلوی اینا شکست بخوره و یه طوری بشه که هیشکی بهش
ایمان نیاره ،خیلی خیلی خوب میشه».
فرعون با خودش این نقشهها رو میکشید و زمانی که قرار بود این مسابقه شروع بشه ،فرا رسید.
ساحرهای دور و بر فرعون ،که با دروغ و شعبده و کلک مردم رو گول میزدن ،اومدن پیش فرعون
و بهش گفتن«:وجاء السحر اه فرعون قالوا ان لنالجرا ان کانا نح ان الغالبین ،قال نعم وانکام لمن
المقاربین».
ساحرها به فرعون گفتن«:ای جناب فرعون! اگر ما بر موسی پیروز بشیم ،اجر و پاداش ما چیه؟ چه
جایزهای به ما میدی؟ آیا جایزه ما محفوظ هست؟»
فرعون که حسابی از عصای موسی ترسیده بود و یه جورایی هم باورش کرده بود ،رو کرد به اینا و
گفت«:آره ،آره ،شما جایزه دارید و از همه مهمتر شما از مقربین و از نزدیکان من میشید .برید و
موسی رو شکست بدید و بیایید جایزهتون رو از من طلب کنید».
خلصه بچهها ،این ساحران و شعبده بازان و جادوگران ،اومدن پیش حضرت موسی و یه حرفی
زدن.
سحروا اعیان الناس
«قالوا یا موسی اما ان تلقی واما ان نکون نح ان ال امتقین .قال القوا فلما القوا
ا
حر عظیم».
واسترهباوهام وجاء او بس ا
خب ،بگید ببینم کیا فهمیدن اونا چی گفتن؟
بچههایی که قرآن رو باز کردن و دارن ترجمهها رو میخونن ،اونها جلو جلو داستان رو یاد گرفتن.
ساحران اومدن پیش حضرت موسی و گفتن«:ای موسی! آیا تو اول عصا رو میندازی یا ما
شعبدههامون رو شروع کنیم؟ بگو ببینم چه کسی این مسابقه رو شروع کنه؟»
حضرت موسی گفتن«:شما اول بندازید .من برام فرقی نداره ،آخه من شعبدهباز و جادوگر نیستم ،شما
اول بندازید».
بچهها ،اونا اومدن و شعبدههاشون رو انداختن .یه طنابی مثل مینداختن که مثل مار حرکت میکرد،
وقتی این کار شروع شد ،مردم همه تعجب کردن و به همدیگه میگفتن«:وااای! ببین اینا چیکار
دارن میکنن؟ چقدر حرفهای هستن».
حضرت موسی هم که این شعبدهها رو دید ،یه کوچولو ترسید و گفت«:نکنه عصای من کار نکنه؟»
یه مرتبه به موسی وحی کردن و فرشتهها اومدن پیشش و گفتن«:موسی ،عصات رو بنداز که به
محض انداختن عصا هرچی اینها ساختن رو میخوره».
حضرت موسی هم فورا عصاش رو انداخت و یه مرتبه عصا تبدیل به یک اژدهای بزرگ شد هرچی
اونها ساخته بودن رو خورد.
بچهها ،اون اژدها یه جا همهی شعبدهها رو نوش جان کرد.
مردم که این صحنه رو دیدن ،همگی تعجب کرده بودن و باورشون نمیشد ،آخه این کار حضرت
موسی شبیه کار شعبده بازها نبود.
بچهها ،خود این شعبده بازها ،وقتی که کار حضرت موسی رو دیدن ،فهمیدن که این کار حضرت
موسی ،با کار خودشون فرق داره و ایشون شعبده باز نیست.
اونها وقتی فهمیدن کار حضرت موسی شعبده نیست ،همگیشون به سجده افتادن و گفتن...
چی شده؟ چرا منتظرین که من بقیه قصه رو بگم ،به قرآن جلوی دستتون رو نگاه کنین؛
سوره اعراف آیه ۱۲۰تا ۱۲۲رو با همدیگه بخونین.
«واالقی السحرها ساجدین .قالاوا آمنا برب العالمین .رب موسی وهارون».
ایمان آوردن ساحران
آره بچهها ،جادوگران و ساحران فرعون تا کار حضرت موسی رو دیدن ،فهمیدن حضرت موسی
مثل خودشون ،شعبده باز نیست ،برای همین همگی به سجده افتادن و گفتن«:ایمان آوردیم به خدای
موسی و هارون .ایمان آوردیم به پروردگار عالمین .ما ایمان آوردیم به خدای یگانه».
بچهها ،فرعون بدجنس و بیعقل وقتی دید که حضرت موسی دارن راست میگن و شعبدهبازها
خودشون ایمان آوردن ،باز هم ایمان نیاورد و با پر رویی و بیادبی تمام ،اومد جلو و سر این شعبده
بازها فریاد زد و گفت«:قال فرعون آمنتام به قبل ان اذن لکام ان هذا لمکره مکرت ا امون فی المدینه
لتاخرجوا منها اهلاها فسوف تعلمون».
فرعون اومد جلو و گفت«:ای نامردها! قبل از اینکه من به شما اجازه بدم به موسی ایمان آوردید؟ من
مطمئن هستم که شماها خودتون از یاران موسی هستید .این نقشه و مکر و حیله شما بود ،تا هر کس
رو که در این شهر هست رو بیرون بندازید و خودتون رئیس بشید».
بعد هم فرعون اینها رو یه مجازات خیلی سخت کرد ،یه مجازاتی که من نگم دیگه چی بود.
خود قرآن توی سوره اعراف آیه ۱۲۴این رو گفته که بخونید«:ولاقطًعن ایدیکام وار اجلکام من
خلف ثم لاصلبنک ام اجمعین».
فرعون با عصبانیت سر اینها داد زد و گفت«:بدونید و مطمئن باشید که قطعا من دست و پای شما رو
قطع میکنم و سپس شما رو از درخت آویزان میکنم تا بمیرید».
وای بچهها! چقدر این فرعون بدجنس و نامرد بود؛ این ساحران و کسانی که تا دیروز شعبده بازی
میکردند و مردم رو گول میزدن ،اما امروز ایمان آورده بودن به فرعون گفتن:
«قالوا انا الی ربنا منقلبون.
وما تنقم منا ال ان آمنا بآیات ربنا لما جاءتنا ،ربنا افرغ علینا صبرا و توفنا مسلمین».
اونا گفتن:ای فرعون! ما به خدای یگانه ایمان آوردیم ،ما به طرف اون برمیگردیم ،تو ما رو
بکشی ما میریم پیش اون ،تو از ما انتقام نمیگیری ،جز به خاطر اینکه به آیات پروردگارمون ایمان
آوردیم».
بعد هم دستانشون رو بردند رو به آسمون و با خدا صحبت کردن.
بچهها ،اونا هنوز چند دقیقه نمیشد که ایمان آورده بودن و دستانشون رو بردن رو به آسمون و به
خدا گفتن«:خدایا به ما صبر بده ،ما رو کمک کن تا مسلمون از دنیا بریم».
بعد هم فرعون ،این جادوگران که تازه ایمان آورده بودن رو با نامردی تمام کشت و فورا بعدش با
یارانش یه جلسه تشکیل داد تا ببینن با حضرت موسی چیکار کنن و چه بلیی سر حضرت موسی
بیارن.
خب بچهها ،ادامه قصه و ماجرای جلسه فرعون با این یارای نادونتر از خودش باشه برای قسمت
بعد.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
خدانگهدار.
قحطی شدید رایگان
🟣فرعون گفت: ای هامان برایم یک بــــ🗼ــــرج بساز. میخواهم بالای آن برج بروم و خدای موسی را ببینم او میگوید خدایش در آسمان هاست😳😂
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی ماجرای مسابقهی حضرت موسی با شعبدهبازها رو براتون تعریف کردم و گفتم که کار
حضرت موسی چون شعبدهباز نبودن و معجزه و از طرف خدا بود با کار اونها فرق داشت و برای
همین حضرت موسی پیروز شدن و اون شعبدهبازها به حضرت موسی ایمان آوردن.
کیا؟ همون کسایی که سالیان سال کارشون شعبده بود ،به حضرت موسی ایمان آوردن و فرعون
بدجنس و نامرد هم دستور قتلشون رو صادر کرد.
بچهها ،بعد از این اتفاقات ،فرعون و یاران پلید و نامردش دور همدیگه جمع شدن تا یه نقشه برای
شکست دادن حضرت موسی بکشن.
اینها دور همدیگه جمع شدن و فرعون با عصبانیت گفت«:ای بزرگان! ای وزرا! ای اطرافیان من!
من هیچ خدایی غیر از خودم رو نمیشناسم .خدای شما من هستم .مگر من نیستم؟»
اطرافیان گفتن«:بله جناب فرعون ،شما هستین».
فرعون که دید اینا اینقدر احمق هستن ،رو کرد به وزیرش به نام هامان و گفت«:ای وزیر خوبم ،ای
هامان! برایم یک برج بساز .میخوام بالی اون برج بروم و خدای موسی رو ببینم .موسی میگه
خداش در آسمانهاست .البته من گمان میکنم که دروغ میگه ،اما باز هم میخوام خدای اون رو
ببینم».
بچهها ،باورتون میشه؟ مطمئنم شما بچهها باورتون نمیشه یه آدم اینقدر احمق باشه که بخواد بره تو
آسمونها ،روی برج که خدا رو ببینه.
شاید بعضیهاتون این چیزهایی که گفتم رو باورتون نشه و بگین داری الکی این حرفا رو به فرعون
میچسبونی.
نه بچهها! باور کنید من الکی نمیگم ،توی قرآن اومده.
خب ،حال میپرسید کجای قرآن؟ بریم با هم آیهش رو بخونیم.
سورهی قصص آیهی ٣٨رو بیارید تا با همدیگه این آیه رو بخونیم و ببینیم فرعون این حرف رو
زده.
همگی این آیه رو خط ببریم.
« وَقَالَ فِرْعَوْنُ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ مَا عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلَٰهٍ غَيْرِي فَأَوْقِدْ لِي يَا هَامَانُ عَلَى الطِّينِ فَاجْعَلْ لِي صَرْحًا لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلَىٰ إِلَٰهِ مُوسَىٰ وَإِنِّي لَأَظُنُّهُ مِنَ الْكَاذِبِينَ »
بچهها ،آیه رو خوندین؟ دیدن من از خودم چیزی نمیگم.
خالصه بچهها...
این فرعون دیوونه رفت بالی اون برج و دید خدایی نیست .خب خدا که با چشم دیده نمیشه نادون.
فرعون وقتی دید خدایی نیست ،اومد و با عصبانیت گفت«:من که هیچ چیز ندیدم ،من هیچ چیزی با
این چشمهام ندیدم .دیگه برایم قطعی شد که این موسی دروغ میگه .اون میخواد شماها رو فریب بده.
بگذارید من اون رو بکشم».
البته بچهها ،فرعون فقط ادعا میکرد و همچین دل و جیگر و جرأتی نداشت که بخواد همچین غلطی
بکنه ،چون حضرت موسی یه عصایی همراهشون بود که تا مینداختنش زمین تبدیل به اژدها میشد و
فرعون چنان از این اژدها میترسید که هر بار که حضرت موسی این عصا رو میانداختن زمین،
میپرید بغل هامان و میگفت«:هامان من رو نجات بده .هامان من رو نجات بده».
فرعون خیلی ترسوتر از این حرفها بود و دیگه بالخره چیکار کنیم ،باید ادعا کنه و از این
حرفها بزنه.
این بهترین نقشه هست!!
خالصه...
این دورو بریهای فرعون که از خودش بدجنستر و نامردتر بودن به فرعون یه پیشنهاد خیلی
خبیثانه و ناجوانمردانه دادن.
چی گفتن؟ چه پیشنهادی دادن؟ خب ،اگه میخوایین بدونین اونا چه پیشنهادی دادن ،سورهی مبارکهی
اعراف آیهی ١٢٧رو بیارید ،میخواییم چند تا آیه از سورهی اعراف رو با همدیگه بخونیم.
«وَقَالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ أَتَذَرُ مُوسَىٰ وَقَوْمَهُ لِيُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَيَذَرَكَ وَآلِهَتَكَ ۚ قَالَ سَنُقَتِّلُ أَبْنَاءَهُمْ وَنَسْتَحْيِي نِسَاءَهُمْ وَإِنَّا فَوْقَهُمْ قَاهِرُونَ»
دیدین بچهها چی گفتن؟
دیدین این دوروبریها و اطرافیان فرعون چی بهش گفتن و چه نقشهای رو بهش یاد دادن؟ این
نامردها در کمال ناجوانمردی و بدجنسی به فرعون گفتن«:جناب فرعون! چرا موسی رو رها کردید؟
ما پیشنهاد میدیم ،حال که از خود موسی میترسید ،اطرافیان و مردانی که همراه با موسی هستند رو
بگیرید و بکشید و زنانشون رو اسیر کنید .این گونه موسی خودش تسلیم میشه .ها ها ها!»
بچهها ،فرعون که این رو شنید ،گفت«:این بهترین نقشه هست ،این کار رو بکنید و برید مردانی که
طرفدار موسی هستن رو بگیرید شکنجه کنید و بکشین .زنانشون رو اسیر کنید».
خالصه...
اینا راه میافتادن توی شهر و طرفداران حضرت موسی رو هر جا گیر میاوردن دستگیر میکردن و
بعد هم میبردن کاخ فرعون شالق میزدن ،شکنجه می کردن و بعد هم اینا رو میکشتن.
حضرت موسی ،به اینا دلداری میدادن و میگفتن« :آینده مال ما هست .صبر و مقاومت کنید،
پیروزی نزدیکه ،ما قطعا ً پیروز میشیم».
بچهها ،این طرفداران حضرت موسی و بنیاسرائیلیها ،خیلی قوم عجیب و غریبی بودن.
اینها با پررویی به حضرت موسی میگفتن«:ای موسی! قبل از اینکه تو بیای و پیامبر ما بشی،
فرعون داشت ما رو اذیت میکرد .تو هم که اومدی این فرعون داره ما رو اذیت میکنه .پس تو به
چه دردی میخوری؟»
حضرت موسی میگفتن«:صبر کنین ،خدا کمک و یاریتون میکنه .خدا میخواد ببینه شما چقدر اهل
صبر و استقامت هستین».
آره بچهها ،اینجوریه ،خدا که یکهو کمک نمیکنه ،خدا صبر میکنه ببینه شما اهل صبر و استقامت
و مقاومت در مقابل دشمنان خدا هستین یا نه؟ بعد کمکتون میکنه.
اما یاران حضرت موسی عجول بودن و صبر و حوصله نداشتن و تا میدیدن یه سختی داره بهشون
میرسه غرغر میکردن.
از خدا بخواه عذاب رو از ما برداره
بالخره بعد از چند وقت خداوند متعال تصمیم گرفت تا به بنیاسرائیلیها کمک کنه و حال فرعون و
طرفدارانش رو بگیره.
خب ،قبل از اینکه بریم به اون ماجرا ،آیهی مربوط به این قسمت رو نخوندیمها!
حواستون هست که؟ آیهی ١٢٩سورهی اعراف رو با همدیگه بخونیم.
قَالُوا أُوذِينَا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَأْتِيَنَا وَمِنْ بَعْدِ مَا جِئْتَنَا ۚ قَالَ عَسَىٰ رَبُّكُمْ أَنْ يُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ وَيَسْتَخْلِفَكُمْ فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرَ كَيْفَ تَعْمَلُونَ
خب ،بعد از اینکه چند وقت بنیاسرائیلیها توسط فرعون و یارانش اذیت و شکنجه شدن ،خداوند
متعال تصمیم گرفت تا به اینها کمک کنه.
خدا چی گفت؟ چطوری اینها رو یاری کرد؟
خداوند ،فرعون و یارانش رو چطوری عذاب داد و اذیت کرد؟
خداوند چند سال به اینها قحطی داد و بارونش رو نازل نکرد و درختان میوه همه خشک شد.
البته بچهها ،خدا اینقدر مهربونه که این کارها رو کرد تا اونا به خودشون بیان و متوجه بشن دارن
اشتباه میکنن و حواسشون رو جمع کنن.
اما اونا اینقدر بیعقل بودن که ایمان نمیآوردن و متوجه نمیشدن که پروردگار عالم کسی غیر از
فرعون هست.
برای همین خدا عذابهاش رو بیشتر کرد و طوفان بر سرشون میفرستاد.
خدا ملخ میفرستاد که همهی کشت و زراعتهای اینها رو بخورن.
خدا قورباغه میفرستاد و اینها بیچاره شده بودن و یک عالمه قورباغه از سر و کلهشون بال
میرفتن.
اما بچهها ،اینها باز هم پررویی میکردن و ایمان نمیآوردن ،تا اینکه یه وقت متوجه شدن که دیگه
نمیتون این عذابها رو تحمل کنن؛ برای همین یه تصمیم گرفتن.
اونا تصمیم گرفتن برن پیش حضرت موسی .برن چیکار کنن؟
خب من که همینطوری نمیگم ،میدونید دیگه؟
خب ،همگی سوره اعراف آیه ای ١٣۴رو بیارین تا ببینیم اونا رفتن پیش حضرت موسی چی گفتن؟
وَلَمَّا وَقَعَ عَلَيْهِمُ الرِّجْزُ قَالُوا يَا مُوسَى ادْعُ لَنَا رَبَّكَ بِمَا عَهِدَ عِنْدَكَ ۖ لَئِنْ كَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ وَلَنُرْسِلَنَّ مَعَكَ بَنِي إِسْرَائِيلَ
اونا رفتن پیش حضرت موسی و گفتن«:موسی! به خاطر اینکه خدا خیلی تو رو دوست داره این
عذاب و سختیها رو از ما بردار .ما خیلی اذیت شدیم».
بچهها ،انگاری اونا خودشون هم میدونستن که خدای حضرت موسی واقعیه و فرعون داره دروغ
میگه؛ منتها نمیخواستن قبول کنن.
چون اگه قبول میکردن باید به حرفهای حضرت موسی گوش میدادن.
اونا وقتی کارشون گیر افتاد رفتن پیش خود حضرت موسی ،گفتن« :موسی! دعا کن برامون ،دعا کن
خدا اینقدر ما رو اذیت نکنه».
بچهها ،حضرت موسی پیامبر خدا هست و مثل خدا مهربونه.
خدا میخواست اینا به خودشون بیان و متوجه بشن که اشتباه کردن.
حضرت موسی هم بهشون گفت«:باشه .دعا میکنم».
حضرت موسی دعا کرد و این عذابها و سختیها کنار رفت.
بچهها اینا ایمان آوردن؟ نه بابا!
اینا خیلی بیعقلتر از این حرفها بودن که ایمان بیارن و باز هم پیمان شکنی کردن و خداوند متعال
وقتی دید اینا اینقدر نامرد و بدجنس و عهد شکن هستن ،براشون یه نقشهی دیگه کشید.
یه نقشهای که این مرتبه نابودی اونا حتمی بود.
چه نقشهای؟ خدا چیکار کرد؟
ادامهاش باشه برای قسمت بعد.
بچهها من چند تا آیه رو امروز براتون نخوندم و پخش نکردم ،میخوام ببینم خودتون میرید قرآن
بخونید یا حتما ً ما باید پخش کنیم؟!
حتما ً در سورهی اعراف این آیات رو بخونین و از دست ندین.
خب ،تا قسمت بعد و ماجراهای جذاب و هیجانانگیز حضرت موسی و فرعون شما رو به خدای
بزرگ و مهربون میسپارم.
خدا نگهدار.
رد شدن از رود نیل رایگان
🟣حضرت موسی با عصاشون زدند به رود نیـــــ🌊ـــــل و یک مرتبه آب دو قسمت شد... 😱🤭😳
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون ماجرای عبور حضرت موسی و بنیاسرائیلیها ازرود نیل رو تعریف کردم و
گفتم که فرعون بدجنس و نامرد و سپاهیانش در نیل غرق شدن و برای همیشه به جهنم رفتن.
حضرت موسی و یارانش بعد از عبور از نیل به طرف سرزمین مقدس راه افتادن؛ همون جایی که
خداوند بهشون وعده داده بود که در اونجا خوشبخت خواهید شد و یک زندگی خیلی خوب و راحت
خواهید داشت.
البته بین مصر و سرزمین مقدس فاصله زیادی بود و اونها باید مسیر زیادی رو طی میکردن و در
این مدت به حرفهای پیامبر و رهبرشون گوش میکردن تا به سرزمین مقدس برسن.
اما بچهها ،این بنیاسرائیلیها ،موجودات و انسانهای خیلی عجیب و غریبی بودن و پیامبرشون
حضرت موسی رو خیلی اذیت کردن.
اونها به محض عبور از رود نیل به یک قوم و گروه بتپرست رسیدن.
این قوم بتپرست جلوی بتها سجده میکردن و اونها رو خدای خودشون میدونستن.
بنیاسرائیلیها وقتی این قوم رو دیدن ،رو کردن به حضرت موسی و با پررویی تمام گفتن«:ای
پیامبر خدا! ای موسی! اگر میتونی برای ما هم خداهای این شکلی قرار بده .بتهایی رو بیار که
خدای ما باشن و ما اینها رو بپرستیم».
بچهها ،باورتون میشه؟ پیامبر خدا اینها رو از دست فرعون بدجنس نجات داده و حال میگن برای ما
با بیار تا ما با بپرستیم!!
خب ،موافقین تا آیهش رو با همدیگه بخونیم؟
همگی سوره مبارکه اعراف ،آیهی ۱۳۸رو بیارید تا با همدیگه این ماجرا رو بخونیم.
وَجَاوَزْنَا بِبَنِي إِسْرَائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلَى قَوْمٍ يَعْكُفُونَ عَلَى أَصْنَامٍ لَهُمْ قَالُوا يَا مُوسَى اجْعَلْ لَنَا إِلَهًا كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ قَالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ﴿﴾۱۳۸
و بنی اسرائیل را از دریا به ساحل رسانیدیم ،پس به قومی که بر پرستش بتان خود متوقف بودند
برخورده ،گفتند«:ای موسی برای ما خدایی مثل خدایانی که این بتپرستان راست مقرر کن ».موسی
گفت«:شما سخت مردم نادانی هستید».
دیدین که توی قرآن اومده که اونها از پیامبرشون چه درخواست عجیب و غریبی کردن.
ای موسی به طور بیا
خب ،حال حضرت موسی چی گفتن؟
دو تا آیه پایینتر در سوره اعراف آیه ۱۴۰حضرت موسی به اینها گفتن«:آیا شما از من میخواین
که یک خدای دیگهای غیر از خدای یگانه بیارم؟ در حالی که خدای یگانه شما رو بر تمام مردم جهان
برتری داده».
قَالَ أَغَيْرَ اللَّهِ أَبْغِيكُمْ إِلَٰهًا وَهُوَ فَضَّلَكُمْ عَلَى الْعَالَمِينَ
موسی گفت«:آیا غیر خدا را برای شما به خدایی طلبم در صورتی که خداست که شما را بر عالمیان
برتری و فضیلت بخشید!»
حضرت موسی گفتن«:آخه خدای یکتا شما رو از دست فرعون بدجنس که شما رو عذاب میداد و
مردانتون رو میکشت و زنانتون رو اسیر میکرد نجات داد .فرعون پدرتون رو در آورده بود،
چجوری روتون میشه که این خدای مهربون رو بزارید کنار و یک خدای دیگه رو انتخاب کنید؟»
خالصه بچهها ،بنیاسرائیلیها خیلی خجالت کشیدن و شرمنده شدن؛ آخه اونها خیلی حرف زشت و
بدی زده بودن .مگه میشه به پیامبر خدا بگی خدای یگانه رو بزار کنار و یک بت بده تا ما بپرستیم؟
خیلی باید پررو باشی که چنین چیزی رو از پیامبر خدا بخواهی.
بعد از این اتفاق ،خداوند متعال به حضرت موسی گفت«:ای موسی! به کوه طور بیا که میخواهم
تورات را بر تو نازل کنم».
بچهها ،تورات کتاب آسمانی یهودیها هست .البته یهودیها در این کتاب آسمانی تحریفات زیادی
کردن و مثل قرآن ما نیست که سالم و بدون تحریف و تغییر مونده باشه.
در قرآن همه چیز همونی هست که خدا گفته و تغییری نکرده.
بالخره بچهها ،حضرت موسی راه افتادن به طرف جایی که با خدا قرار داشتند ،اونجایی که قرار بود
خداوند متعال آیات تورات رو بر حضرت موسی بفرسته و ایشون این آیات رو برای بنی اسرائیل
بیاره و بهشون آموزش بده.
قرار حضرت موسی با خدا سی روز بود ،یعنی سی روز حضرت موسی در کوه طور خدا رو
عبادت کنند و آیات بر ایشون نازل بشه و بعد از این سی روز حضرت موسی به سوی بنی اسرائیل
برگردن.
اما بچهها ،این قرار سی روزه خدا و حضرت موسی ،یک کوچولو طولنیتر شد.
خداوند ده روز بیشتر یعنی چهل روز موسی رو در کوه طور نگه داشت.
البته بچهها قبل از اینکه حضرت موسی به کوه طور برن ،به برادرشون هارون گفتن«:ای هارون!
تو جانشین من در بین قومم هستی ،مراقب باش تا کار اشتباهی نکنند .کارهای خوب انجام بدین و به
حرف انسانهای بد گوش نده».
خالصه بچهها ،حضرت موسی رفتن به کوه طور و اتفاقات جالبی هم در اونجا براشون افتاد.
حضرت موسی در طور با خدا صحبت کردن و خدا پاسخشون رو هم داد و ایشون از خدا یک
خواسته جالب داشتن.
چه خواستهای؟ خب اگر دوست دارید براتون بگم ،چون داریم قصههای رو میگم و قراره آیات قرآن
رو با همدیگه خط ببریم؛ پس همگی سوره اعراف آیه ۱۴۳رو بیارید تا با هم بخونیم.
ب أَ ِرنِي أَنظُ ْر ِإلَیْكَ قَا َل لَن ت ََرانِي َولَـك ِِن انظُ ْر ِإلَى ا ْل َجبَ ِل فَإِ ِن
وَلَمَّا جَاءَ مُوسَىٰ لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ ۚ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلَٰكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي ۚ فَلَمَّا تَجَلَّىٰ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسَىٰ صَعِقًا ۚ فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ
﴿﴾۱٤۳
آفرین به بچههایی که پای قرآنها هستن و دارن خط میبرن ،شماها درست گفتید؛ ما یک آیه رو جا
انداختیم .ما آیه ۱۴۲رو نخوندیم پس خودتون برید این آیه رو بخونید.
خدایا میخواهم تو را ببینم
اما ماجرای آیه ۱۴۳سوره اعراف این هست که؛ وقتی حضرت موسی به جایی که با خدا قرار
داشتند رفتند ،بعد از چند روز به خدا گفتند«:خدایا من میخوام تو رو ببینم .صدای تو رو میشنوم و
میخوام تو رو ببینم».
خدا به حضرت موسی گفت«:تو هرگز و هیچوقت نمیتونی من رو ببینی».
چرا بچهها؟ چون خدا جسم نیست که ما ببینیمش ،ما هر چیزی که جسم و شکل داره رو میتونیم
ببینیم .مثال هوا رو نمیتونیم ببینم ،شما هوا رو احساس میکنید اما هیچوقت هوا رو نمیتونید ببینید.
خدا ادامه داد و به حضرت موسی گفت «:اگر میخوای ببینی که من هستم ،به کوه نگاه کن».
حضرت موسی به کوه نگاه کرد و یک مرتبه کوه منفجر و تیکه تیکه شد و حضرت موسی هم یکهو
غش کردن و افتادن و بعد از چند ساعت به هوش اومدن.
وقتی حضرت موسی به هوش اومدن ،گفتن«:خدایا تو منزه هستی .من به سمت تو برگشتم و اولین
مومن و ایمان آورنده به تو هستم».
خالصه بچهها ،چند روزی حضرت موسی در کوه طور بودن و با خدا صحبت و آیات تورات رو به
صورت کاغذهای نوشته شده که از آسمون میاومد رو دریاف کردن.
بعد از این خدا به حضرت موسی گفتند«:ای موسی! من تو رو به عنوان پیامبر خودم انتخاب کردم.
حال سخنان من و آیات تورات رو بگیر و به طرف قومت برو».
البته بچهها ،خدا یک تذکری هم دادند؛ خداوند متعال گفتن«:موسی ،تو فکر نکن که همه بهت ایمان
میارن .یک عدهای هستند که دلهاشون پر از کفر و غرور هست و نمیخوان ایمان بیارن و به
حرفهای من گوش بدن .اینها به تو ایمان نمیارن و جاشون در جهنم هست .اما تو برو و مردم رو
به طرف خوشبختی و گوش دادن به حرفهای من دعوت کن».
بچهها ،میدونید که این حرفها رو من از خودم نمیگم و همه اینها آیات قرآن کریم هست و شما
میتونید آیات بعدی این سوره رو هم بخونید.
ولی بچهها ،این رو هم بگم که کسانی که این آیات رو نمیخونن خیلی ضرر میکنن.
بگذریم بچهها ،حضرت موسی به طرف قوم خودشون بنی اسرائیلیها برگشتن و با یک اتفاق بسیار
بسیار بسیار بد و ناراحت کننده ،مواجه شدن.
چه اتفاقی؟ چی شدن بود؟
بنی اسرائیلیها یک کار خیلی بد کردن که حضرت موسی خیلی عصبانی شدن و گفتن...
خب بچهها ،ادامه قصه باشه برای قسمت بعد و تا اون زمان شما رو به خدای بزرگ و مهربون
میسپارم.
خدانگهدار.
نازل شدن تورات رایگان
🟡ماجرای نازل شدن تورات به حضرت موسی
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون ماجرای عبور حضرت موسی و بنیاسرائیلیها ازرود نیل رو تعریف کردم و
گفتم که فرعون بدجنس و نامرد و سپاهیانش در نیل غرق شدن و برای همیشه به جهنم رفتن.
حضرت موسی و یارانش بعد از عبور از نیل به طرف سرزمین مقدس راه افتادن؛ همون جایی که
خداوند بهشون وعده داده بود که در اونجا خوشبخت خواهید شد و یک زندگی خیلی خوب و راحت
خواهید داشت.
البته بین مصر و سرزمین مقدس فاصله زیادی بود و اونها باید مسیر زیادی رو طی میکردن و در
این مدت به حرفهای پیامبر و رهبرشون گوش میکردن تا به سرزمین مقدس برسن.
اما بچهها ،این بنیاسرائیلیها ،موجودات و انسانهای خیلی عجیب و غریبی بودن و پیامبرشون
حضرت موسی رو خیلی اذیت کردن.
اونها به محض عبور از رود نیل به یک قوم و گروه بتپرست رسیدن.
این قوم بتپرست جلوی بتها سجده میکردن و اونها رو خدای خودشون میدونستن.
بنیاسرائیلیها وقتی این قوم رو دیدن ،رو کردن به حضرت موسی و با پررویی تمام گفتن«:ای
پیامبر خدا! ای موسی! اگر میتونی برای ما هم خداهای این شکلی قرار بده .بتهایی رو بیار که
خدای ما باشن و ما اینها رو بپرستیم».
بچهها ،باورتون میشه؟ پیامبر خدا اینها رو از دست فرعون بدجنس نجات داده و حال میگن برای ما
با بیار تا ما با بپرستیم!!
خب ،موافقین تا آیهش رو با همدیگه بخونیم؟
همگی سوره مبارکه اعراف ،آیهی ۱۳۸رو بیارید تا با همدیگه این ماجرا رو بخونیم.
وَجَاوَزْنَا بِبَنِي إِسْرَائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلَى قَوْمٍ يَعْكُفُونَ عَلَى أَصْنَامٍ لَهُمْ قَالُوا يَا مُوسَى اجْعَلْ لَنَا إِلَهًا كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ قَالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ ﴿﴾۱۳۸
و بنی اسرائیل را از دریا به ساحل رسانیدیم ،پس به قومی که بر پرستش بتان خود متوقف بودند
برخورده ،گفتند«:ای موسی برای ما خدایی مثل خدایانی که این بتپرستان راست مقرر کن ».موسی
گفت«:شما سخت مردم نادانی هستید».
دیدین که توی قرآن اومده که اونها از پیامبرشون چه درخواست عجیب و غریبی کردن.
ای موسی به طور بیا
خب ،حال حضرت موسی چی گفتن؟
دو تا آیه پایینتر در سوره اعراف آیه ۱۴۰حضرت موسی به اینها گفتن«:آیا شما از من میخواین
که یک خدای دیگهای غیر از خدای یگانه بیارم؟ در حالی که خدای یگانه شما رو بر تمام مردم جهان
برتری داده».
- قَالَ أَغَيْرَ اللَّهِ أَبْغِيكُمْ إِلَهًا وَهُوَ فَضَّلَكُمْ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۱۴۰﴾ ...
موسی گفت«:آیا غیر خدا را برای شما به خدایی طلبم در صورتی که خداست که شما را بر عالمیان
برتری و فضیلت بخشید!»
حضرت موسی گفتن«:آخه خدای یکتا شما رو از دست فرعون بدجنس که شما رو عذاب میداد و
مردانتون رو میکشت و زنانتون رو اسیر میکرد نجات داد .فرعون پدرتون رو در آورده بود،
چجوری روتون میشه که این خدای مهربون رو بزارید کنار و یک خدای دیگه رو انتخاب کنید؟»
خالصه بچهها ،بنیاسرائیلیها خیلی خجالت کشیدن و شرمنده شدن؛ آخه اونها خیلی حرف زشت و
بدی زده بودن .مگه میشه به پیامبر خدا بگی خدای یگانه رو بزار کنار و یک بت بده تا ما بپرستیم؟
خیلی باید پررو باشی که چنین چیزی رو از پیامبر خدا بخواهی.
بعد از این اتفاق ،خداوند متعال به حضرت موسی گفت«:ای موسی! به کوه طور بیا که میخواهم
تورات را بر تو نازل کنم».
بچهها ،تورات کتاب آسمانی یهودیها هست .البته یهودیها در این کتاب آسمانی تحریفات زیادی
کردن و مثل قرآن ما نیست که سالم و بدون تحریف و تغییر مونده باشه.
در قرآن همه چیز همونی هست که خدا گفته و تغییری نکرده.
بالخره بچهها ،حضرت موسی راه افتادن به طرف جایی که با خدا قرار داشتند ،اونجایی که قرار بود
خداوند متعال آیات تورات رو بر حضرت موسی بفرسته و ایشون این آیات رو برای بنی اسرائیل
بیاره و بهشون آموزش بده.
قرار حضرت موسی با خدا سی روز بود ،یعنی سی روز حضرت موسی در کوه طور خدا رو
عبادت کنند و آیات بر ایشون نازل بشه و بعد از این سی روز حضرت موسی به سوی بنی اسرائیل
برگردن.
اما بچهها ،این قرار سی روزه خدا و حضرت موسی ،یک کوچولو طولنیتر شد.
خداوند ده روز بیشتر یعنی چهل روز موسی رو در کوه طور نگه داشت.
البته بچهها قبل از اینکه حضرت موسی به کوه طور برن ،به برادرشون هارون گفتن«:ای هارون!
تو جانشین من در بین قومم هستی ،مراقب باش تا کار اشتباهی نکنند .کارهای خوب انجام بدین و به
حرف انسانهای بد گوش نده».
خالصه بچهها ،حضرت موسی رفتن به کوه طور و اتفاقات جالبی هم در اونجا براشون افتاد.
حضرت موسی در طور با خدا صحبت کردن و خدا پاسخشون رو هم داد و ایشون از خدا یک
خواسته جالب داشتن.
چه خواستهای؟ خب اگر دوست دارید براتون بگم ،چون داریم قصههای رو میگم و قراره آیات قرآن
رو با همدیگه خط ببریم؛ پس همگی سوره اعراف آیه ۱۴۳رو بیارید تا با هم بخونیم.
وَلَمَّا جَاءَ مُوسَىٰ لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ ۚ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلَٰكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي ۚ فَلَمَّا تَجَلَّىٰ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسَىٰ صَعِقًا ۚ فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ
آفرین به بچههایی که پای قرآنها هستن و دارن خط میبرن ،شماها درست گفتید؛ ما یک آیه رو جا
انداختیم .ما آیه ۱۴۲رو نخوندیم پس خودتون برید این آیه رو بخونید.
خدایا میخواهم تو را ببینم
اما ماجرای آیه ۱۴۳سوره اعراف این هست که؛ وقتی حضرت موسی به جایی که با خدا قرار
داشتند رفتند ،بعد از چند روز به خدا گفتند«:خدایا من میخوام تو رو ببینم .صدای تو رو میشنوم و
میخوام تو رو ببینم».
خدا به حضرت موسی گفت«:تو هرگز و هیچوقت نمیتونی من رو ببینی».
چرا بچهها؟ چون خدا جسم نیست که ما ببینیمش ،ما هر چیزی که جسم و شکل داره رو میتونیم
ببینیم .مثال هوا رو نمیتونیم ببینم ،شما هوا رو احساس میکنید اما هیچوقت هوا رو نمیتونید ببینید.
خدا ادامه داد و به حضرت موسی گفت «:اگر میخوای ببینی که من هستم ،به کوه نگاه کن».
حضرت موسی به کوه نگاه کرد و یک مرتبه کوه منفجر و تیکه تیکه شد و حضرت موسی هم یکهو
غش کردن و افتادن و بعد از چند ساعت به هوش اومدن.
وقتی حضرت موسی به هوش اومدن ،گفتن«:خدایا تو منزه هستی .من به سمت تو برگشتم و اولین
مومن و ایمان آورنده به تو هستم».
خالصه بچهها ،چند روزی حضرت موسی در کوه طور بودن و با خدا صحبت و آیات تورات رو به
صورت کاغذهای نوشته شده که از آسمون میاومد رو دریاف کردن.
بعد از این خدا به حضرت موسی گفتند«:ای موسی! من تو رو به عنوان پیامبر خودم انتخاب کردم.
حال سخنان من و آیات تورات رو بگیر و به طرف قومت برو».
البته بچهها ،خدا یک تذکری هم دادند؛ خداوند متعال گفتن«:موسی ،تو فکر نکن که همه بهت ایمان
میارن .یک عدهای هستند که دلهاشون پر از کفر و غرور هست و نمیخوان ایمان بیارن و به
حرفهای من گوش بدن .اینها به تو ایمان نمیارن و جاشون در جهنم هست .اما تو برو و مردم رو
به طرف خوشبختی و گوش دادن به حرفهای من دعوت کن».
بچهها ،میدونید که این حرفها رو من از خودم نمیگم و همه اینها آیات قرآن کریم هست و شما
میتونید آیات بعدی این سوره رو هم بخونید.
ولی بچهها ،این رو هم بگم که کسانی که این آیات رو نمیخونن خیلی ضرر میکنن.
بگذریم بچهها ،حضرت موسی به طرف قوم خودشون بنی اسرائیلیها برگشتن و با یک اتفاق بسیار
بسیار بسیار بد و ناراحت کننده ،مواجه شدن.
چه اتفاقی؟ چی شدن بود؟
بنی اسرائیلیها یک کار خیلی بد کردن که حضرت موسی خیلی عصبانی شدن و گفتن...
خب بچهها ،ادامه قصه باشه برای قسمت بعد و تا اون زمان شما رو به خدای بزرگ و مهربون
میسپارم.
خدانگهدار.
داستان بارش مرغ بریــــ🍗ـــــانی رایگان
🟣حضرت موسی عصبانی شدن و به قومشون گفتند: خداوند از آسمان براتون غذا میفرسته چرا بهانه میارین چرا هر روز یه ادایی درمیارین چرا اینقدر اذیت میکنین؟!😡
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی ماجرای رفتن حضرت موسی به کوه طور و اونجایی که با خدا قرار داشتن رو گفتم و
اینکه حضرت موسی از خداوند خواستند که خدایا خودت رو به من نشون بده ،و براتون تعریف
کردم که خدای متعال چطوری خودش رو به حضرت موسی نشون داد و بعد از اون هم خداوند آیات
تورات رو که به صورت نوشتههایی بود ،نازل کرد و به دست حضرت موسی داد و ایشون به سمت
قوم و فامیلهای خودش یعنی مردم بنیاسرائیل برگشت.
اما بچهها ،وقتی حضرت موسی به طرف بنیاسرائیل برگشت ،با یک اتفاق بسیار بسیار ناراحت
کننده مواجه شدن.
یک اتفاقی که به خاطرش حضرت موسی خیلی عصبانی شدن.
خب ،چی شد؟ به نظرتون چی شد؟
خب ،همین جوری براتون نمیگم ،بریم با هم آیات قرآن این داستان رو بخونیم تا خدا برامون تعریف
کنه که چه اتفاقی افتاد.
بچهها ،سورهی مبارکه اعراف ،آیهی ۱۵۰رو بیارید تا با همدیگه بخونیم.
«و ل َّما رجع ُموسى ِإلى ق ْومِ ِه غضْبان أسِفا قال ِبئْسما خل ْفت ُ ُموني ْ
مِن ب ْعدي أ ع ِج ْلت ُ ْم أ ْمر ر ِبكُ ْم و أ ْلقى
ْاْل ْلواح و أخذ بِرأْ ِس أخی ِه ی ُج ُّرهُ إِل ْی ِه قال ابْن أ ُ َّم إِ َّن ا ْلق ْوم اسْتضْعفُوني و كادُوا ی ْقتُلُونني فال ت ُ ْشمِ تْ بِي
ْاْلعْداء و ل تجْ ع ْلني مع ا ْلق ْو ِم ال َّ
ظالِمین »
بچه زرنگهایی که ترجمه آیه رو هم خوندن ،خوب متوجه شدن که چه اتفاقی افتاد.
بله بچهها ،حضرت موسی اومدن و دیدن که بنیاسرائیلیها ،قوم و فامیلهاشون دارن یک گوسالهای
که از جنس طال ساخته شده بود رو میپرستن .اونها در واقع یک بتی رو که به شکل گوساله بود رو
میپرستیدن.
وقتی حضرت موسی این رو دیدن حسابی عصبانی شدن و نوشتههای تورات رو که دستشون بود
رو روی زمین انداختن و با عصبانیت پیش برادرشون هارون رفتن و یقهش رو گرفتن و گفتن«:ای
هارون! وقتی اینها گوساله پرست شدن ،تو چیکار میکردی؟ تو بودی و اینها گوساله پرست
شدن؟»
هارون گفت«:ای برادر! من رو رها کن .من تقصیری ندارم و خیلی به اینها گفتم که اشتباه نکنید،
اما گوش ندادن و نزدیک بود به خاطر حرفهایی که بهشون میزدم ،من رو بکشند .حال در مقابل
دشمنان با من اینجوری صحبت و باهاشون یکی نکن ،من با اونها خیلی فرق دارم و هیچوقت گوساله
پرست نشدم و به دین تو و خداپرست هستم».
ارحم الراحمین
حضرت موسی ،که صحبتهای برادرش هارون رو شنیدن یه کم آرومتر شدن و رو کردن به آسمون
و دستهاشون رو بال بردن و گفتن«:خدایا من رو ببخش ،برادرم هارون رو هم ببخش .اینها اشتباه
کردن ،ما رو باهاشون یکی ندون .ما از کار اینها بیزار هستیم .خدایا تو ارحم الراحمین هستی و به
ما رحم کن».
بعد حضرت موسی رفت و یک اخطار خیلی خیلی مهم به گوساله پرستها داد.
خب ،چی گفتن؟ آیه ۱۵۲سوره اعراف رو بیارید تا با همدیگه بخونیم و بهتون بگم که حضرت
موسی چه چیزی گفتن.
إِنَّ الَّذِينَ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ سَيَنَالُهُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَذِلَّةٌ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ۚ وَكَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُفْتَرِينَ
قطعا کسانى که گوساله را (به پرستش) گرفتند ،به زودى خشمى از سوى پروردگارشان و ذلتى در
زندگى دنیا به آنان خواهد رسید و این گونه دروغپردازان را کیفر مىدهیم».
حضرت موسی فرمودند «:اون کسانی که گوساله پرستیدند و یک گوساله رو به عنوان خدا گرفتند،
مطمئن باشند غضب و عصبانیت خداوند رو برای خودشون انتخاب کردن .خدا از دست اینها حسابی
عصبانی هست و اونها رو توی دنیا ذلیل میکنه».
اما بچهها ،اون کسانی که کار بد و اشتباه و گناه کردن ،ولی بعدش گفتن«:خدایا ما اشتباه کردیم و به
تو ایمان آوردیم».
بچهها ،خدا اینها رو میبخشه؛ خدا رحیم و غفور و مهربون هست ،اینهایی که میگم از آیات بعدی
هست که خودتون میتونید بعدأ بخونید.
سوزاندن گوساله سامری
خالصه بچهها ،بعد از این حضرت موسی دستور دادن که گوساله طالیی رو بسوزونن و نابودش کنن
و خاکسترش رو توی دریا بریزند .بعد هم حضرت موسی پرسیدند«:اولین نفری که این کار رو کرد
کی بود؟ چه کسی این گوساله رو ساخته؟ چه کسانی توی این جرم و کار اشتباه شریک بودن؟»
اونها جواب دادن«:ای موسی! یک نفر از قوم شما به نام سامری بود که این کار رو کرد».
حضرت موسی گفت که سامری رو بیارن.
وقتی سامری اومد ،حضرت موسی کلی دعوا و توبیخش کرد و گفت«:خجالت نمیکشی ،این چه
کاری بود که انجام دادی؟ از پیش ما برو که به یک عذابی مبتال میشی .عذابت هم این هست که از
مردم دور میشی و بعد از مدتی هر فردی که بهت نزدیک بشه ،بهش میگی که به من دست نزنید».
بعد هم حضرت موسی گفتن «:گوساله سامری رو جلوی سامری آتیش بزنید تا ببینه بتی که ساخت تا
مردم رو گمراه کنه ،نابود کردم».
خاکسترهای گوساله رو هم حضرت موسی به دریا ریختند و گفتن که بار آخرتون باشه که همچین
کاری میکنید؛ ولی بچهها این بنی اسرائیلیها ،این دفعه بار آخرشون نبود و باز هم کارهای اشتباه
کردن طوری که حضرت موسی حسابی از دستشون عصبانی شدن.
یعنی چیکار کردن؟ دیگه چه کاری میتونن انجام بدن که انجام ندادن؟
اگر بهتون بگم چیکار کردن ،حتما خندهتون میگیره که اینا چه موجودات عجیب و غریبی بودن.
از خوردن مرغ بریون خسته شدیم!!
قوم بنیاسرائیل در راهی که به سمت سرزمین موعود میرفتن ،خداوند متعال از آسمون براشون
مرغ بریون شده و پخته و خوشمزه میانداخت تا اونها بخورند و نوش جان کنن؛ اما بچهها ،اونها
باز هم بهانه آوردن.
اصال بچهها ،بنیاسرائیلیها به بهانه آوردن مشهور هستن.
وقتی خداوند متعال مرغ بریون و غذای خوشمزه براشون فرستاد اونها بهانه آوردن که...
آها اگر میخواهید بدونید اونها چی گفتن و چه بهانهای آوردن ،سورهی بقره ،آیهی ۶۱رو بیارید تا
همین طور که قصه میگم شما هم خط ببرید.
آیه رو آوردین؟ خب ،اونها به حضرت موسی گفتن«:ما یک مدل غذا نمیخوایم .ما تنوع غذایی
میخوایم که هر روز یک مدل غذا بخوریم .از خدا بخواه که یک روزی برای ما سبزی و خیار و
سیر و عدس و پیاز و ...بده که بخوریم .چیه همش داریم مرغ بریون میخوریم ،خسته شدیم».
بچهها ،انگار اومده بودن هتل که هرچی میخواستن سفارش میدادن.
نه! شما قراره به سرزمین مقدس برسید نه اینکه اومده باشید هتل که سفارش بدین.
بعد هم مگه شما در قبال چیزهایی که خدا بهتون میده ،کاری میکنید یا پول میدین؟ خدا داره از
روی لطف و مهربونیش اینها رو به شما میده.
ولی اینها باز هم هر روز یک بهانه جدید میاوردن.
حضرت موسی بهشون گفت«:میخواین چیزهایی که بهتر و مهمتر هست رو بزارید کنار؟ آخه همه
آرزشون هست مرغ بریون بخورن و خدا داره از آسمون براتون میفرسته ،چرا بهانه میارید؟ چرا هر
روز اذیت میکنید؟ بیاید تا به سرزمین مقدس برسیم و اونجا زندگی خوبی رو شروع کنیم .اونجا هر
چیزی که خواستید رو بخورید ولی الن این کارها رو نکنید».
خالصه بچهها ،اینها هر روز یک بهانه میاوردن و یک کاری میکردن و پیامبرشون حضرت
موسی رو حسابی اذیت میکردن.
گذشت و گذشت تا اینکه اینها همراه حضرت موسی ،به ورودی سرزمین مقدس رسیدن ،همون جایی
که از اول سفر میخواستن بهش برسن
بنی اسرائیلیها وقتی به ورودی سرزمین مقدس رسیدن ،اونجا باز هم یک ادا و بهانه دیگه در آوردن
و جور دیگه پیامبرشون رو اذیت کردن طوری که حضرت موسی از دستشون خسته شد و ...
خب ،ادامهی قصه و ماجرای رسیدن بنیاسرائیلیها به سرزمین مقدس ،باشه برای قسمتهای بعد.
تا قسمت بعدی شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
خدانگهدار.
داستان گم شدن ۴۰ ساله رایگان
🟣 ۴۰ سال قوم حضرت موسی میرفتن به سرزمین مقدس صبح بلند میشدن میدیدن وسط بیابون هستن🤯😳
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون ماجرای بهانههایی که بنیاسرائیل میآوردن رو تعریف کردم و گفتم که اینها هر
روز یک حرف و ساز مخالفی میزدن که پیامبر خدا از دستشون عصبانی بشه.
یک روز یک گوساله رو پرسیدن ،یک روز میگفتن ای موسی کاش برای ما یک بت بسازی ،یک
روز میگفتن چرا فقط مرغ بریون از آسمون برامون میباره ،کاش پیاز و عدس و خیار و ...بباره.
اونها هر روز یک بهانهای میاوردن اما گذشت تا اینکه به سرزمین مقدسی که حضرت موسی
وعدهش رو داده بودن رسیدن.
بنیاسرائیل از مصر تا اونجا اومده بودن تا وارد سرزمین مقدس بشن و زندگی خیلی خوب و خوش
و راحتی داشته باشند.
اما بچهها ،از اونجایی که بنیاسرائیلیها موجودات خیلی عجیب و غریبی بودن و کارهای عجیبی
میکردن ،وقتی به سرزمین مقدس رسیدن ،یک کار دیگهای کردن.
باز چیکار کردن؟ خب ،اگر میخواهید که ماجراش رو تعریف کنم ،همگی پای قرآنها نشسته باشید.
سورهی مبارکهی مائده ،آیهی ۲۱رو بیارید تا با همدیگه بخونیم.
یا قَوْمِ ادْخُلُواْ الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتىِ كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ وَ لَا تَرْتَدُّواْ عَلىَ أَدْبَارِكمُ فَتَنْقَلِبُواْ خَاسِرِینَ
اى قوم من! به سرزمین مقدّسىكه خداوند براى شما معین كرده ،وارد شوید؛ و به پشت سرخود
بازنگردید [و عقبنشینى نكنید] كه زیانكار خواهید بود».
ماجرا از این قراره که وقتی قوم بنیاسرائیل به ورودی سرزمین مقدس رسید ،که خدا براشون
انتخاب کرده بود که به راحتی در اون زندگی و حکومت کنند ،اما اونها به حضرت موسی گفتند«:ای
پیامبر خدا! ای جناب موسی! ما وارد این سرزمین نمیشیم .چرا که اونجا مردم بدی داره که میخوان
با ما بجنگن .ما هرگز وارد این سرزمین نمیشیم تا وقتی که اونها ازش خارج بشن».
«لَا يُقَاتِلُونَكُمْ جَمِيعًا إِلَّا فِي قُرًى مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَرَاءِ جُدُرٍ ۚ بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ ۚ تَحْسَبُهُمْ جَمِيعًا وَقُلُوبُهُمْ شَتَّىٰ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَعْقِلُونَ»
پشتوانه و تکیهگاه شما خداست
عجب موجودات تنبل و راحت طلبی بودن ،میخواستن همه چیز رو با راحتی و بدون ذرهای زحمت
به دست بیارن.
اگر یک قوم ظالمی اونجا هستن که میخوان با شما بجنگن ،شما هم برید بجنگید .چرا اینقدر ترسو
هستید.
البته بچهها ،دو نفر از کسانی که خیلی خوب بودن و خدا هدایتشون کرده بود ،یه حرف عاقالنه و
خیلی خوبی زدن.
چی گفتن؟ اونها یک حرفی زدن که خدا در سوره مائده ،آیهی ۲۳آورده.
همگی به آیه ۲۳نگاه کنید ،میخوام آیه رو براتون توضیح بدم.
قَالَ رَجُلَانِ مِنَ الَّذِينَ يَخَافُونَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمَا ادْخُلُوا عَلَيْهِمُ الْبَابَ فَإِذَا دَخَلْتُمُوهُ فَإِنَّكُمْ غَالِبُونَ ۚ وَعَلَى اللَّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ
دو نفر از افرادی که خیلی خوب بودن به بنیاسرائیلیها گفتند«:به خدا توکل کنید ،پشتوانه و تکیهگاه
شما خدا هست پس بهش توکل کنید و وارد این سرزمین بشید .مطمئن باشید که وقتی شما با توکل
وارد بشید حتما پیروز میشید چون خدا با شماست .شما فرعون رو با اون همه قدرتش شکست دادید،
برید داخل و نترسید».
ولی بچهها ،بنیاسرائیلیها به حضرت موسی گفتند:
«قالُوا یا ُموسى إنَّا لَ ْن نَ ْد ُخلَها أَ َبدا ما دا ُموا فیها فَا ْذهَبْ أَ ْنتَ َو َربُّكَ فَقاتال إنَّا هاهُنا قاعدُونَ »
«ای موسی! ما تا وقتی که اینها در این سرزمین هستند هرگز واردش نمیشیم ،حوصله جنگ و
درگیری نداریم .تو و خدات برید و با اونها بجنگید ما هم اینجا نشستیم ،کارت که تموم شد ما داخل
سرزمین مقدس میشیم».
عجبا! شما باید برید بجنگید ولی پیامبر خدا رو میخواهید تنهایی بفرستید تا با اون همه آدم بجنگه بعد
شما اینجا بنشینید.
حضرت موسی که دید اینها هیچکدوم به حرفهاش گوش نمیدن ناراحت شد اما این دفعه دیگه به
اونها چیزی نگفت.
خدایا بین من این قوم فاصله بینداز
حضرت موسی از اونها ناامید شده بود و دستهاش رو برد بال رو به آسمون و به خداوند متعال
کإ َّل نَ ْفسى َو أَخى فَا ْف ُر ْق َب ْینَنَا َو َب ْینَ ا ْلقَ ْوم ا ْلفَسقینَ »
فرمودَ :ربّ إنّى َل أَ ْمل ُ
«خدایا من جز خودم و داداشم به هیچکس دیگهای تسلط ندارم و کسی به حرفم گوش نمیده .خدایا بین
من و برادرم و بنیاسرائیلیهای نامرد و بدجنس فاصله بنداز .خدایا من دیگه نمیخوام اونا رو
ببینم». حضرت موسی که این رو گفتند ،خداوند متعال بنیاسرائیلیها رو تبعید کرد ،یک تبعید خیلی خیلی
دردناک.
چه تبعیدی؟ خدا با اینها چیکار کرد؟
اگر میخواهید بدونید آیه ای ۲۶سوره مائده رو با همدیگه خط ببریم.
قالَ فَإِنَّهَا مُحَرَّمَةٌ عَلَیْهِمْ أَرْبَعِینَ سَنَةً یَتِیهُونَ فِی الْأَرْضِ فَلَا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْفَسِقِینَ
آخ آخ آخ! دیدین چی شد؟
خداوند متعال ،اونها رو از سرزمین مقدس به یک جای دور برد؛ مثل اینکه یک طوفان اومد اونها
ندیدن کجا میرن و رفتن و رفتن به یک جای دور که دیگه حضرت موسی و هارون رو ندیدن و گم
شدن.
بچهها ،اونها چهل سال هی به طرف سرزمین مقدس میرفتن و شب میخوابیدن و صبح که بیدار
میشدن ،میدیدن وسط یک بیابون هستن و با خودشون میگفتن ای بابا کی میرسیم.
بچهها ،فقط حضرت موسی راه رو بلد بود و با نبود ایشون اونها دیگه راه رو بلد نبودن و توی
بیابونها سرگردون شدن.
اونها سرگردون شدن چون پیامبر خدا ،رهبر و فرماندهشون رو تنها گذاشته بودن.
آره بچهها ،این بود قصه حضرت موسی ،البته این قصهها همه از آیات قرآن بود.
خب بچه ،این رو هم بگم که یک قصه دیگه هم مونده که میخوام براتون تعریف کنم.
یک قصه از یکی از یاران حضرت موسی که کار بد و اشتباهی انجام داد که خدا عذابش داد و
نابودش کرد.
کدوم یار حضرت موسی؟ اسمش چیه؟
اسمش رو میگم ولی قصهش باشه برای قسمت بعدی که خیلی جذاب هست.
البته این رو هم بگم که این ماجرا مال قبل از این اتفاقات و قبل از عبور حضرت موسی و یارانش از
رود نیل و زمانی که در مصر بودن هست.
خب ،قصه رو کامل و دقیق توی قسمت بعدی تعریف میکنم.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
خدانگهدار.
قصه قارون و موسی رایگان
🟡ماجرای ثـ💰ـروت عظیم قارون و عذاب خدا برای او
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبل ماجرای رسیدن بنیاسرائیلیها ،حضرت موسی و هارون به سرزمین مقدس رو براتون
تعریف کردم و گفتم که بنیاسرائیلیها چقدر آدمهای تنبل و نامردی بودن که این همه راه تا سرزمین
موعود رو اومدن اما وارد این سرزمین نشدن.
بچهها ،براتون گفتم که هرچی حضرت موسی بهشون گفت که برید داخل این سرزمین و شما پیروز
میشید اما اونا میگفتن«:یک قوم و مردمی توی این سرزمین هستن که ما ازشون میترسیم .ما
باهاشون نمیجنگیم ،تو و خدات برید باهاشون بجنگید».
بنیاسرائیلیها به پیامبرشون میگفتن که ما هیچ کاری نمیکنیم ،همه زحمتها رو خودت بکش.
بعد هم حضرت موسی اونها رو نفرین کرد و ازشون دور شد و اونا چهل سال توی بیابونها گم و
گور شدن.
چرا؟ چون حضرت موسی از اونها جدا شد و فقط ایشون نقشه راه رو داشت و اونا دیگه راه رو بلد
نبودن و گمراه شدن و خدا هم راهشون رو دور و کاری کرد تا به سرزمین مقدس نرسن.
خالصه بچهها ،بریم سر داستان امروز.
قبل از اینکه همه این اتفاقات بیفته و قبل از اینکه حضرت موسی و یارانش راه بیفتن و به طرف
سرزمین مقدس بیان ،اون زمانی که توی مصر زندگی میکردن؛ یکی از یاران حضرت موسی به نام
قارون بود که از فامیلهای حضرت موسی هم بود.
این قارون اولها فقیر بود و پولی نداشت.
حضرت موسی به قارون کمک و راهنمایی کردن و قارون تونست کلی برای خودش پول و گنج جمع
کنه و ثروتمند بشه.
اما بچهها ،همیشه پولدار بودن برای همه خوب نیست ،بعضیها پولدار میشن و دستورات خدا رو
زیر پا میگذارن و دیگه به حرف خدا گوش نمیدن و قارون هم از همین دسته آدمها بود.
قارون بعد از اینکه پولدار شد دیگه به حرفهای خدا و حضرت موسی گوش نمیداد.
مگه خدا چی میگفت و از پولدارها چی میخواست؟
خدا از پولدارها میخواست«:حال که پولدار شدین ،پولتون رو در راه من خرج کنید .به نیازمندان و
فقیران کمک کنید .نکنه پولهاتون رو فقط برای خودتون نگه دارید و بزارید کنار و شماها روز به
روز پولدار و پولدارتر بشین و یک عدهای فقیر و فقیرتر بشن .از این پولها باید به نیازمندان و
جاهایی که لزم هست هم بدین».
انبارهایی از طال و نقره
خالصه بچهها ،قارون این کار رو نمیکرد و به این دستور خدا و فرمان حضرت موسی گوش
نمیداد.
قارون با اون زندگی ثروتمندانهای که برای خودش درست کرده بود ،باعث شده بود تا بعضی از
مردم حسرت و غصه بخورن و بگن«:خدایا! چرا ما اینقدر فقیر هستیم و قارون پولدار هست».
همه تالش میکردن مثل قارون پولدار بشن و پولهاشون رو کنار بزارن و دیگه به همدیگه و به
فقیران کمک نکنند که از پولشون کم نشه و مثل قارون ثروتمند بشن.
بچهها ،ثروت قارون خیلی خیلی زیاد بود ها!
قارون انقدر ثروتمند بود و تعداد کلیدهای انبارهای طالها و نقره و پولهاش زیاد بود که یک عده
آدم قوی این کلیدها رو حمل میکردن.
قارون دیگه خیلی خیلی پولدار شده بود.
البته بچهها ،بعضی از دوستان قارون ،اون آدم خوبیهایی که قارون رو دوست داشتن و نمیخواستن
که قارون کار اشتباهی انجام بده؛ بهش تذکر میدادن و امر به معروف و نهی از منکر میکردن.
یعنی بهش چی میگفتن؟ امر به معروف و نهی از منکرش چی بود؟
خب ،اگه دوست دارید بدونید که دلسوزها و دوستان قارون که دوست نداشتن اون خودش رو بیچاره
کنه ،بهش چی میگفتن ،همین الن که پای قرآنها نشستین ،قرآنها رو باز کنید و سورهی مبارکهی
قصص ،آیه ای ۷۷و ۷۶رو بیارید تا با همدیگه بخونیم.
إِنَّ قارُونَ کانَ مِنْ قَوْمِ مُوسى فَبَغى عَلَیْهِمْ وَ آتَیْناهُ مِنَ الْکُنُوزِ ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِی الْقُوَّةِ إِذْ قالَ لَهُ قَوْمُهُ لاتَفْرَحْ إِنَّ اللّه لایُحِبُّ الْفَرِحِینَ
77وَ ابْتَغِ فِیما آتاکَ اللّه الدّارَ الْآخِرَةَ وَ لاتَنْسَ نَصِیبَکَ مِنَ الدُّنْیا وَ أَحْسِنْ کَما أَحْسَنَ اللّه إِلَیْکَ وَ لاتَبْغِ الْفَسادَ فِی الْأَرْضِ إِنَّ اللّه لایُحِبُّ الْمُفْسِدِینَ
78قالَ إِنَّما أُوتِیتُهُ عَلى عِلْم عِنْدِی أَ وَ لَمْ یَعْلَمْ أَنَّ اللّه قَدْ أَهْلَکَ مِنْ قَبْلِهِ مِنَ الْقُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَکْثَرُ جَمْعاً وَ لایُسْئَلُ عَنْ ذُنُوبِهِمُ الْمُجْرِمُونَ
قارون از قوم موسى بود، اما بر آنان ستم کرد; ما آن قدر از گنجها به او داده بودیم که حمل کلیدهاى آن براى یک گروه زورمند مشکل بود! (به خاطر آورید) هنگامى را که قومش به او گفتند: «این همه شادى مغرورانه مکن، که خداوند شادى کنندگان مغرور را دوست نمى دارد.
77ـ و در آنچه خدا به تو داده، سراى آخرت را بطلب; و بهره ات را از دنیا فراموش مکن، و همان گونه که خدا به تو نیکى کرده نیکى کن، و هرگز در زمین در جستجوى فساد مباش، که خدا مفسدان را دوست ندارد»!
78ـ (قارون) گفت: «این ثروت را به وسیله دانشى که نزد من است به دست آورده ام»! آیا او نمى دانست که خداوند اقوامى را پیش از او هلاک کرد که نیرومندتر و ثروتمندتر از او بودند؟! (و هنگامى که عذاب الهى فرا رسد) مجرمان از گناهانشان سؤال نمى شوند.
آیات رو خوندین؟ دیدین دوستان قارون بهش چی میگفتن؟ چه تذکری بهش میدادن؟ ترجمه رو هم
خوندین دیگه؟
خب بچهها ،قارون چه جوابی میداد؟ قارون بهشون میگفت دست شما درد نکنه ،ممنونم چه تذکر
خوبی بود؟!
نه! قارون با پررویی و بیادبی تمام میگفت«:این ثروتها رو خودم به دست آوردم و تالش فکر
کردم و بالخره علمی داشتم که شما نداشتید .شما بیسوادها نمیدونستین چیکار کنید ولی من
میدونستم .حال میخوام هر جور که دلم میخواد زندگی کنم و به کسی چه ربطی داره؟»
آخ آخ آخ! چقدر این کار بد هست که اونهایی که دوستت دارن و دلسوزت هستن ،بهت تذکر بدن و
حرف خدا رو یادآوری کنن و تو با پررویی و بیادبی جوابشون رو اینطوری بدی.
ثواب خدا بهتره
خالصه بچهها ،این نوع زندگی قارون و پولهای زیادی که داشت ،باعث شده بود تا مردم دو دسته
بشن؛ یک عدهای از بنیاسرائیلیها حسرت و غصه بخورند و ناراحت باشن که چرا ما نداریم و توی
دلشون بگن که خوش به حال قارون چه زندگی خوبی داره و چه کیفی میکنه.
یک دسته دیگه از بنیاسرائیلیها که زرنگ بودن و علم داشتند و آدمهای فهمیدهای بودن یک حرف
دیگهای.
یعنی اونا چی میگفتن؟ خب ،اگر میخواهید بدونید ،بریم ادامهی آیات سوره قصص رو بخونیم تا
بدونیم اون آدم زرنگها چی میگفتن.
همگی آیات ۷۹و ۸۰سورهی قصص رو بیارید تا بخونیم.
فَخَرَجَ عَلَىٰ قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ ۖ قَالَ الَّذِينَ يُرِيدُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا يَا لَيْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِيَ قَارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيمٍ
[[ ]۷۹قارون] با تمام زینت خود در برابر قومش ظاهرشد ،آنها كه خواهان زندگى دنیا بودند
گفتند« :اى كاش همانند آنچه به قارون داده شده است ما نیز داشتیم! براستى كه او بهره عظیمى
دارد!»
وَقَالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوَابُ اللَّهِ خَيْرٌ لِمَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا وَلَا يُلَقَّاهَا إِلَّا الصَّابِرُونَ ۸۰
اما
كسانى كه دانش به آنها دادهشده بود گفتند« :واى بر شما!ثواب الهى براى كسانى كه ایمان آوردهاند و
عمل صالح انجام مىدهند بهتر است ،ا ّما جز صابران به آن نمىرسند».
آره بچهها ،اون آدم زرنگها و باهوشها میگفتن«:اشتباه نکنید ،ثواب خدا بهتره .آخرت مهمتره ،ما
باید در جهان آخرت خوشبخت باشیم .البته نباید دنیامون رو فراموش کنیم ولی نباید جوری توی این
دنیا زندگی کنیم که بقیه مشکل داشته باشن و ما راحت زندگی کنیم و بقیه برامون مهم نباشن».
آدمهای دانا این رو میگفتن که اگر ثروتی داریم باید تالش و کمک کنیم و به فکر بقیه هم باشیم.
عاقبت قارون
خب بچهها ،ببینیم عاقبت قارون چی میشه و چه اتفاقی براش افتاد.
بچهها ،یک روز که قارن با کلید دارهاش ،همون افرادی که کلید گنجهاش رو حمل میکردن ،اومد
بیرون و توی شهر راه میرفت و فخر میفروخت و کاری میکرد که دیگران حسرت و غصه
بخورن؛ یک مرتبه جلوی چشم همه زمین باز شد و قارون و همه یاران و همراهانش رفتن توی دل
زمین و دوباره زمین بسته شد.
بچهها ،این اتفاق خیلی ترسناک بود.
قارون رفت توی دل زمین و خدا هم با این کار تنبیه و عذابش کرد.
آخه چرا؟ چون با ثروتی که با کمک خدا به دست آورده بود به نیازمندان رسیدگی نمیکرد.
چون ثروت و سرمایهش رو فقط برای خودش نگه داشته بود.
الن ممکنه برای بعضیهاتون سوال بشه که ،اینی که تعریف کردم ،پس قرآنش کو؟ آیا از توی قرآن
براتون تعریف کردم؟
بله بچهها ،معلومه که قرآن این ماجرا رو گفته.
آیهی ۸۱سوره قصص رو میتونید خودتون بخونید و ببینید این ماجرا در قرآن اومده.
بالخره بچهها ،بعد از این بالیی که سر قارون اومد و اینجوری نابود شد ،اون افرادی که تا دیروز
میگفتن خوش به حالش چه زندگی راحت و خوبی داره؛ همگی پشیمون شدن و گفتن
فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الْأَرْضَ فَمَا كَانَ لَهُ مِنْ فِئَةٍ يَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَمَا كَانَ مِنَ الْمُنْتَصِرِينَ
خانه اش را در زمین فرو بردیم ،و گروهى نداشت كه او را در برابر عذاب الهى یارى كنند ،و
خودش نیز نمىتوانست خویشتن را یارى دهد.
همگی گفتن«:وای! خوش به حال ما که مثل قارون نبودیم .اگر ما هم مثل قارون بودیم این بال سرما
هم میاومد .خدا برای هرکی که بخواد رزق و روزیش رو زیاد و برای هرکی هم بخواد کم میکنه؛
ما نباید حسرت روزی و زندگی بقیه رو بخوریم که اینقدر پولدار هستن».
بچهها ،ما نباید حسرت زندگی بقیه رو بخوریم ،اصال میارزه آنقدر پولدار باشی اما در یک لحظه
زمین دهن باز کنه و بری توی دل زمین؟ اصال نمیارزه.
بچهها ،خدای متعال آخر این قصه یک درس عبرت بسیار مهم برای ما بندههاش گفته.
خدا چی گفته؟ به ما چی یاد داده؟
سورهی قصص ،آیهی ۸۳رو خط ببرید.
تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا ۚ وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ
این سراى آخرت را [تنها] براى كسانى قرار مىدهیم كه اراده برترى جویى و فساد در زمین را
ندارند؛ و عاقبت نیك براى پرهیزگاران است.
خب بچهها ،آخر قصههای قرآنی رو با یک آیه تموم کنم؛ والعاقبه للمتقین
خوشبختی و عاقبت خوش مال افرادی هست که به حرفهای خدا گوش میدن و به دستورات خدا عمل
میکنند.
این بود پایان قصههای قرآنی که براتون تعریف کردم.
تا قصههای بعدی شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
خدانگهدار.
موارد مرتبط
قصه های قرآنی (حضرت نوح)
بچه ها تا حالا قصه قهرمان های قرآن رو شنیدین؟!
داستان کشتی حضرت نوح خیلی جالب و شنیدنی هست.
قصه های قرآنی (حضرت ابراهیم)
بچه ها تا حالا قصه قهرمان های قرآن رو شنیدین؟!
داستان بت شکنی حضرت ابراهیم رو نشنوی ضرری کردی ها
قصه قهرمان های قرآنی (حضرت آدم)
بچه ها تا حالا قصه قهرمان های قرآنی رو شنیدین؟!
قصه بابای همه ما انسان هارو کسی میدونه؟!
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.