حبیب بن مظاهر
حبیب بن مظاهر اسدی رایگان
🔴 حبیب نامه📜 امام حسین(ع) رو باز کرد، امام فقط یک خط نوشته بودند: مِنَ الغریب، الی الحبیب ای حبیب فوری خودت رو به ما برسون...
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
در سالیان سال پیش ،در هزار و چهارصد سال پیش ،یعنی اون زمانی که آقای ما امیرالمؤمنین امام علی
(ع) ،حاکم کل جهان اسالم و توی شهر کوفه بودن ،دو نفر زندگی میکردن که دوستهای خیلی صمیمی
بودند و از طرف دیگه ،هر دوتاشون عاشق امیرالمؤمنین و پا به رکاب حضرت بودن.
هر جنگی که امام علی میرفت ،اونها هم با امام میرفتن.
اون دو تا دوست ،اسمهاشون حبیب و مسلم بود.
حبیب ابن مظاهر و مسلم ابن عوسَجه.
این دو تا ،رفیقهای خیلی صمیمی و اصحاب نزدیک امام علی (ع) ،توی تمامی جنگها کنار امام علی ،با
دشمنهای حضرت میجنگیدن.بعد از اینکه امام علی(ع) به شهادت رسید ،اونا امامت امام حسن رو قبول کردن و رفتن تویِ سپاه امام
حسن.
اما توی سپاه امام حسن توطئهای شد و سپاهشون شکست خورد و امام حسن و امام حسین از شهر کوفه
رفتن به طرف شهر مدینه.
ولی حبیب و مسلم ،توی شهر کوفه موندن.
اونا همچنان از شیعیان درجه یکِ یکِ یکِ امام حسن و امام حسین بودن.
اون دو نفر ،چند تا دوست دیگه هم داشتن.
یکی از دوستانشون اسمش میثم بود.
اینا از جوونی با هم دوست شده بودن.
وقتی سال شصت هجری شد ،دیگه این چند تا رفیق صمیمی ،پیرمردهایی با ریشهای سفید شده بود.
موهاشون هم دیگه سفید شده بود ،اما دلشون جوون بود.
هنوز دلشون عاشق امیرالمؤمنین و فرزندان امیرالمؤمنین بود.
یک روز حبیب توی بازار ،میثم رو دید.
به میثم ،میگفتن میثم تَمّار.
چرا؟ چون خرما میفروخت( .خرما توی زبون عربی ،میشه تمر).
میثم و حبیب دوتایی شروع به صحبت کردن.
حبیب به میثم گفت«:میثم! دارم میبینم اون روزی رو که این حاکم بدجنس کوفه تو رو به یک درخت
میبنده و زبونت رو از حلقومت بیرون میکشه».
میثم هم رو کرد به حبیب و گفت«:حبیب! من هم دارم اون روزی رو میبینم که سرِ تو ،وارد شهر کوفه و
توی شهر گردونده میشه».
مردم که داشتن این صحبتها رو میشنیدن ،تعجب کردن.
اونا به همدیگه نگاه کردن و گفتن«:این پیرمردها رو نگاه کن .عمری ازشون گذشته ،خُل شدن .دیگه عقل
ندارن .چی دارن میگن؟ کی برای اینا پیشگویی کرده؟»
بچهها...
آقای ما ،امیرالمؤمنین ،به اینها گفته بود که شیوهی مردنتون چجوریه.
گفته بود شما توی چه راهی هستید و چه شکلی کشته میشین.
برای همین ،حبیب خبر داشت ،مسلم خبر داشت ،میثم خبر داشت ،حجر ابن عَدی خبر داشت...
اینها رو بچهها شما نمیشناسین اما اینا قهرمانهای واقعیِ واقعیاند.
خالصه ،میثم تمار چند روز قبل از اومدن امام حسین (ع) به طرف کوفه ،دقیقا به همون شکلی که امام علی
گفته بودن ،به شهادت رسید.
قصهش باشه برای یک فرصت دیگه.
من الغریب الی الحبیب!
حبیب ابن مظاهر و مسلم ابن عوسجه که با همدیگه دوستان صمیمی بودن ،وقتی دیدن حضرت مسلم ابن
عقیل ،سفیر و نمایندهی امام حسین ،وارد شهر کوفه شدن ،رفتن دور مسلم ابن عقیل.
هرکار مسلم داشت ،براش انجام میدادن.
اونا مثل پروانه دور مسلم میچرخیدن.
مسلم هم خیلی این دو نفر رو دوست داشت ،اما یک اتفاقاتی برای مسلم افتاد ،که توی چند قسمت قبل
داستانش رو براتون تعریف کردم ،مسلم ابن عقیل توسط عُبِیدُاهلل ،دستگیر شد و شیعیان همه فرار کردن.
همه رفتن قایم شدن.
حبیب ابن مظاهر و مسلم هم رفتن بین قبیلهشون قایم شدن.
چرا؟ چون اگر حبیب و مسلم رو عبیداهلل گیر میآورد ،پوست کلهشون رو میکند.
آخه عبیداهلل خیلی آدم خونریزی بود.
خیلی انسان نامرد و بدجنسی بود و اگر شیعیان رو گیر میآورد ،قطعا میکشتشون.
برای همین حبیب ابن مظاهر و مسلم ابن عوسجه ،رفتن بین قوم و قبیلهشون قایم شدن.
حاال از طرف دیگه کاروان امام حسین(ع) از مکه راه افتاده و داره میاد به طرف کوفه.
امام حسین در مسیر حرکت بودن ،اما حبیب و مسلم بین قبیلهشون مخفی شده بودن.
این دو تا دوست روزها مخفی بودن و شبها به عبادت خدا میپرداختن.
همه چیز داشت عادی پیش میرفت.
انگار نه انگار که امام حسین توی راه هستن.
البته اون زمان گوشیای نبود که امام حسین پیام بده بگه من توی راه هستم ،تا اونا خبردار بشن.
حبیب و مسلم ،نمیدونستن امام حسین در چه وضعی هستن و دقیقا کجان.
فقط میدونستن که شیعیان کوفه یک روزی نامه نوشتن برای امام حسین که پاشو بیا پیش ما.
حاال همگی رفتن قایم شدن.
هیچکس هم بلند نمیشه بره امام حسین رو یاری کنه.
تا اینکه یک روز ،حبیب ابن مظاهر توی خونهش بود و در خونهش زده شد.
یک نفر در زد و حبیب ابن مظاهر به خادمش گفت":پاشو برو در و باز کن".
خادم رفت دم در ،اومد وارد خونه شد و گفت«:سرورم! یک نفر اومده و میگه از جانب امام اومده و با شما
کار داره».
حبیب که این رو شنید ،ترسید.
با خودش گفت«:نکنه این نقشهی عبیداهلل باشه .نکنه بخواد من رو گیر بیاره».
اما دلش رو به دریا زد و با خودش گفت«:نکنه این فرد واقعا از طرف امام حسین اومده باشه؟»
رفت دم در و اون مرد رو دید.
گفت«:چه کاری با من داری؟ چی شده؟!»
اون مرد بهش یک نامه داد و گفت«:این نامه رو امام نوشتن که من بدم به شما».
حبیب نامه رو گرفت ،فورا رفت داخل خونه.
یک گوشهای مخفی شد و نامه رو باز کرد که بخونه.
توی نامه ،امام حسین (ع) یک خط بیشتر ننوشته بودن.
نوشته بودن؛" من الغریب الی الحبیب".
آخ آخ آخ آخ بچهها....
امام حسین نوشته بودن؛" از منِ امام حسینِ غریبِ تنها ،به حبیب ابن مظاهر".
حبیب! آب دستته ،بزار زمین ،پاشو بیا به یاری ما.
حنایی که تا قیامت رنگش نره!!
حبیب ابن مظاهر که نامه رو خوند ،شروع کرد گریه کردن.
اشک از چشماش جاری شد و دیگه بیتاب شده بود.
امام براش نامه نوشته بودن و باید میرفت به یاری امام زمانش.
اما حبیب از این آدمهایی نبود که تنها خور باشه.
از اینهایی نبود که تا یک چیز خوبی گیرش میاد ،تنهایی بره.
وقتی فهمید باید بره یاری امام ،رفت دنبال اون رفیقش.
اون رفیقی که از دوران نوجوانی و جوانی با هم دوست بودن.
یعنی کی؟ یعنی مسلم ابن عوسجه.
حبیب رفت توی بازار ،دید مسلم داره خرید میکنه.
رفت پیش مسلم و گفت«:مسلم داری چیکار میکنی؟»
مسلم گفت«:هیچی حبیب ،اومدم حنا بخرم .ریشهام سفید شده ،میخوام رنگشون کنم.
اینجوری چهرهام پیرمرد شده ،میخوام چهرهم رو جوون کنم».
حبیب دست مسلم رو گرفت ،گفت«:مسلم بیا با همدیگه بریم یه جایی ،یک حنایی به ریشهات بزنی که تا
قیامت رنگش نره».
مسلم تا این رو شنید ،فهمید اوضاع از چه قراره.
این دو تا دوست با همدیگه سوار اسب شدن ،راه افتادن و رفتن به طرف سرزمین کربال.
آخه امام حسین (ع) وارد زمین کربال شده بودن.
این دو نفر سپاه من هستن!
امام حسین (ع) از روز دوم محرم که وارد زمین کربال شدن ،هیچکسی به یاریشون نرفته بود.
اما برعکس ،سپاه حر ،روز به روز به جمعیتش اضافه میشد.
روز به روز تعدادشون بیشتر میشد.
روز به روز کسانی که میخواستن امام حسین رو بکشن بیشتر میشدن.
اما به سپاه امام حسین ،هیچکسی نمیپیوست.
یک روز ،دختر کوچولوی امام حسین رفت پیش باباش و گفت«:بابایی! کسی قرار نیست به یاری ما بیاد؟
یعنی ما قراره تنها باشیم اینجا؟ شما هیچ یار و یاوری نداری؟»
امام حسین (ع) گفتن«:چرا دخترم ،من سپاهم هنوز توی راهه و مونده که برسن.
تا چند دقیقه دیگه سپاه من هم میرسه».
بچهها ،هنوز این جملهی امام حسین تموم نشده بود ،که یکمرتبه از دور ،دیدن دو تا پیرمرد سوار بر اسب
دارن میان به طرف امام حسین.
امام حسین گفتن«:دخترم! این هم سپاه من .این دو نفر سپاه من هستن».
آخ خوش به حال حبیب.
خوش به حال مسلم.
انقدر خوب بودن ،انقدر یاران خوبی بودن ،که امام حسین این دو نفر رو ،به جای یک سپاه حساب میکرد.
امام حسین گفت«:سپاه من همین دو نفر هستن».
حبیب و مسلم داشتن میاومدن که یک مرتبه شِمر بدجنس ،به سربازهاش دستور داد که برین این دو نفر
رو بگیرین.
برین اینها رو اسیر کنین بیارین پیش من.
تا شمر این رو گفت ،امام حسین (ع) به یارانشون ،به حضرت ابوالفضل و زُهِیر ،بُرِیر و سعید گفتن«:برید این
دو نفر رو نجات بدین».
اونها رفتن جلو پیش سربازهای شمر.
سربازهای شمر این دو نفر و گرفته بودن و میخواستن بکشن.
سربازهای امام حسین رسیدن و گفتن«:اینها رو همین االن آزاد کنین».
شمر با پررویی گفت« :هرگز آزاد نمی کنم ،برین».
امام حسین (ع) که این صحبت رو شنیدن ،دستشون رو بردن به طرف شمشیرشون و گفتن«:یا این دو نفر
رو آزاد میکنید یا همین االن ما با شما شروع میکنیم به جنگیدن».
دشمن که این صحنه رو دید ،ترسیدن.
آخه اون زمان هنوز تعدادشون خیلی خیلی زیاد نشده بود.
از طرف دیگه ،امام حسین یاران خیلی قوی داشتن.
اباالفضل العباس رو داشتن؛ علی اکبر رو داشتن؛ زهیر رو داشتن؛ فرماندههان شجاعی با خودشون داشتن.
شمر که این صحبت امام حسین رو شنید با پررویی گفت«:این دو نفر را ول کنید برند.
دو تا پیرمرد میخوان چه غلطی بکنن؟ نمیتونن هیچ کاری بکنن».
خالصه اینجوری بود که حبیب ابن مظاهر و مسلم ابن عوسجه ،رفتن و به سپاه امام حسین(ع) پیوستن.
یاری خواستن از بنی اسد
امام حسین (ع) حبیب و مسلم رو توی بغلشون گرفتن و گفتن«:خوش آمدید .خیلی خوشحال شدم
اومدین .توی سپاه ما جای شما دو نفر خالی بود ،باید شما میاومدین».
حبیب ابن مظاهر وقتی دید تعداد سپاهیان امام چقدر کمه ،چقدر یاران امام کم هستن ،دلش سوخت.
رو کرد به امام حسین گفت«:آقا! ما قوم و قبیلهمون ،بنیاسدیها ،همین بغل زندگی میکنن.
همین روستای بغل هستن ،اگه اجازه بدین ،من برم سراغ اونا و باهاشون صحبت کنم یک لشکر براتون
بیارم».
امام حسین (ع) گفتن«:ایرادی نداره .برو باهاشون صحبت کن و یک لشکر بیار».
حبیب سوار اسبش شد و رفت به طرف قبیلهش.
مُنتّها این بار از یک راه دیگه رفت.
از یک راهی که شمر نتونه بگیرتش.
رفت به طرف قبیلهش و براشون سخنرانی کرد.
چند دقیقه سخنرانی کرد و گفت«:بیاین و نوهی پیامبر رو یاری کنین .حسین ابن علی تنها توی دشت
کربال ،توی نینوا هست.
بیاین یاریش کنین ،هرکی نیاد پشیمون میشه؛ من خودم هم میخوام فدای حسین بشم».
حبیب که این رو گفت ،بنی اسدیها گفتن«:ما ،همه میایم».
حبیب ریش سفیدشون بود؛ پیرمردشون بود؛ کسی بود که خیلی آبرو داشت.
همگی شمشیرها و سپرها و زرههاشون رو برداشتن ،سوار اسب شدن راه افتادن برن به طرف کربال.
داشتن میرفتن ،که سپاه عمر سعد از قبل بو برده بود ،فهمیده بود این حبیب داره میره لشکر بیاره ،برای
همین لشکریان عمر سعد ،یک تعدادیشون ریختن جلوی اونها.
ریختن و اجازه ندادن اونها از قبیله خارج بشن و شروع کردن جنگیدن.
تعداد لشکریان عمر سعد خیلی زیاد بود .و بنی اسدیها نتونستن باهاشون بجنگن و همگی فرار کردن.
اما ،حبیب آدم فرار کردن نبود بچهها.
حبیب با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود ،با اینکه همهی ریشهاش سفید و پیرمرد شده بود ،اما
همچنان عشق امام علی و خاندان امام علی توی دلش بود.
حبیب از یک راه مخفیانه ،دو مرتبه خودش رو رسوند به کاروان عشق اباعبداهلل و تا روز عاشورا ،به همراه
مسلم ابن عوسجه ،دوست صمیمیش ،کنار امام حسین (ع) بودن.
تا اینکه روز عاشورا فرا رسید.
روزی که لشکریان باطل عمر سعد ،در مقابل لشکریان باایمان امام حسین (ع) وایستادن و جنگ روز عاشورا
آغاز شد.
ماجرای جنگ حبیب و مسلم و شهادت این دو نفر ،باشه برای قرار قصهگوییِ ما در روز عاشورا.
تا قصههای زیبا و شنیدنی دیگه از زندگی اصحاب و یاران امام حسین (ع) ،شما بچهها رو به خدای بزرگ و
مهربون میسپارم.
در پناه حق ،خدانگهدار.
موارد مرتبط
قصه حر بن یزید ریاحی
قصه مسلم بن عقیل
قصه زندگی شهید خرازی
قصه زندگی امیرالمؤمنین(دوران خانه نشینی)
بچه ها آیا تا حالا داستان سقیفه رو شنیدین؟!
آیا خبر دارین بعد از پیامبر چه ظلمی در حق امام علی(ع) شد؟
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات
								
                    
                    
                    
                    
															
                
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.