حضرت محمد (ص)
پیمان جوانمردان رایگان
🟢ماجرای پیمان نامه پیامبر و جوانمرد ها برای دفاع از مظلوم
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای سفر پیامبر مهربانیها حضرت محمد مصطفی به شهر شام رو تعریف کردم و براتون گفتم که اون پیرمرد عابد مسیحی با اینکه پیامبر تنها 12 سالش بود؛ اما او رو شناخت و فهمید که این نوجوون در آینده پیامبر خدا میشه. بحیرا پیشبینیاش رو به عموی پیامبر یعنی حضرت ابوطالب هم گفت و حالا بریم برای ادامهی داستان..
بچهها، چند سال از اون ماجرا گذشت و پیامبر خدا بیست سالهشون شده بود.یک روز یه مردی وارد شهر مکه شد.
یک مردی که از یمن یک سری اموال و پارچه با خودش آورده بود تا به مردم مکه بفروشه و پولش رو بگیره و به طرف کشورش یمن برگرده ؛ امابچهها، چشمتون روز بد نبینه؛ یکی از آدمهای نامرد مکه به نام عاص ابن وائل بابای عمر و عاص که با امام علی میجنگید؛ از اون مرد یمنی جنسهاش رو خرید؛ اما بهش گفت: ای مرد! اگه پولت رو میخواهی باید کمی صبر کنی. پول تو رو امروز نمی دم، باشه برای فردا. اون موقع با تو تسویه حساب میکنم . خوب هست؟
مردیمنی که اون آدم نامرد رو نمیشناخت شونههاش رو بالا انداخت و گفت: باشه، هرچی شما بگی. من فردا میام و پولم رو از شما می گیرم .
بچهها عاص ابن وائل از همون اول نمیخواست پول اون مرد رو بده چرا؟ چون اون مرد غریب بود و توی شهر مکه هیچ فامیل و دوست و آشنایی نداشت که از حقش دفاع کنه ولی عاص ابن وائل همهی فامیلهاش توی شهر مکه بودند.
- کدام پول ؟!
 
خلاصه بچهها، عاص ابن وائل به خونه رفت و فردا شد . فردا اون مرد یمنی دم خونهی عاص ابن وائل رفت و در زد و گفت: جناب عاص! میشه پول من رو بدی؟ میخوام به کشورم یمن برگردم. من اونجا کلی بچه دارم و اونها منتظر من هستند. عاص ابن وائل با پررویی تمام به اون مرد گفت: کدوم پول؟ از چه چیزی صحبت میکنی؟ من نمیدونم و خبر ندارم. من با تو معاملهای نکردم که بخوام پولت رو بدم ! بچهها، مرد یمنی جا خورد و تعجب کرد، اون باورش نمیشد کسی انقدر نامرد باشه. مردیمنی دوباره گفت: جناب ابن وائل! خواهش میکنم این کار رو با من نکنید و پولم رو بدید. من فرزندان زیادی دارم و اونها منتظرم هستند. بچههام گرسنه هستند، پولم رو بدید .
عاص ابن وائل عصبانی شد و فریاد زد و گفت: کدام پول؟ راجع به چه چیزی صحبت می کنی؟ پولی در کار نیست، اگه تا چند دقیقهی دیگه اینجا بایستی، میگم قبیلهام بیایند و خونت رو بریزند.
بچهها، اون مرد مظلوم و غریب بود و کسی نبود یاریش کنه، برای همین کنار خونهی خدا رفت و چند دقیقهای گریه کرد و با خدای خودش صحبت کرد، آخه نمیدونست چیکار کنه !!
بعد از مدتی مرد یمنی تصمیم گرفت که بالای یک کوه بایسته که همه صداش رو بشنون و اونجا فریاد بزنه و با مردم مکه صحبت کنه.
اون مرد بالای کوه رفت و فریاد زد و گفت :آهای مردم مکه! به دادم برسید. پولم رو خوردند. من مظلوم وغریبم، مردم مکه به دادم برسید .
امابچهها مردم مکه اکثرشون با هم فامیلب ودند، برای همین کسی به درخواست اون مرد اعتنا نکرد ...
بچهها، کسی به نالههای مرد یمنی توجه نکرد تا اینکه یک جوانمردی به نام زبیر ابن عبدالمطلب تا صدای اون مرد رو شنید ناراحت شد و با جدیت گفت: این وضع نمیشه، باید حق این مرد رو بگیریم. عاص ابن وائل سر مردم یمن رو کلاه میگذاره و داره حق مظلومان رو میخوره. تا من زنده هستم نمیگذارم حق مظلومی خورده بشه .
بچه ها می دونید زبیر کیه ؟! عبدالمطلب بابا بزرگ پیامبر بود، خوب یادتونه؛ زبیر هم پسر عبدالمطلب بود و در واقع زبیر ابن عبدالمطلب عموی پیامبر ما بود .
خلاصه بچهها، زبیر ابن عبدالمطلب دم خونهی فامیلهاش و اون کسانیکه قبولش داشتند ، رفت و باهاشون صحبت کرد و براشون توضیح داد که عاص ابن وائل نامرد چیکار کرده و بهشون گفت که عاص حق یک انسان غریب و مظلوم رو خورده و بعد هم از فامیلها و دوستانش دعوت کرد تا بیایند با همدیگه یک پیمانی ببندند.از جملهی اون فامیلهاش کی بود؟ پیامبر خدا بود که اون موقع 20 سالهشون بود
خلاصه اونها توی خونهی یکی از فامیلهاشون جمع شدند و اونجا به همدیگه قول دادند از این به بعد اجازه ندن، کسی در حق کس دیگهای ظلم کنه.
بزرگهای مکه ، داخل اون خونه جمع شدند، زبیر ابن عبدالمطلب شروع به صحبت کرد و گفت: ای برادران! ای مردم مکه! ای دلاوران! در شهر ما انسانهای بدکاری هستند که حق مردم مظلوم رو می خورند و به دیگران ظلم میکنند. دیگران رو اذیت میکنند و پول اونها رو نمیدهند. من از شما دعوت کردم تا به اینجا بیایین و با هم قرار بگذاریم تا از این به بعد نگذاریم در شهر ما مکه کسی به کس دیگه ظلم کنه. آیا شما با من همراه هستید؟
مردم مکه یک صدا و بلند گفتند: معلومه که ما با توایم. برو جلو، ما پشت تو هستیم .اون روز جوون مردهای مکه ، کنار خونهی خدارفتند و همگی دست هاشون رو داخل چشمهی زمزم گذاشتند و قسم خوردن تا اجازه ندهند کسی در حق دیگری ظلم کنه . چشمه ی زمزم یک چشمهی بسیار گوارا توی شهر مکه هست به اسم چشمهی زمزم.این چشمه یک ماجرای مفصلی داره که توی داستانهای قرآنی براتون تعریف میکنم . که انشاءالله بزودی قسمت تون بشه مکه برید.
بعد از این پیمان، همگی راه افتادند و جوانمردان دم خونهی عاص ابن وائل رفتند، همون مردی که پول مرد یمنی رو بهش نمیداد. محکم در زدند.
- عاص ابن وائل دم در اومد و با عصبانیت گفت: چی شده؟ چرا انقدر محکم به در میکوبید؟ در رو از جا کندید. بگید ببینم چی شده؟
- زبیر ابن عبدالمطلب با صدای جدی گفت: ای عاص! حق این مرد رو بهش برگردون. اون به تو جنسی فروخته و تو پولش رو ندادی. همین الان میری و پول او را میاری . \- عاص که این رو شنید اخمی کرد و با جدیت گفت: اگه نیارم چی میشه؟ چیکار میخوای بکنی؟ بگوببینم؟ - زبیر ابن عبدالمطلب به دوستان و یارانش اشاره کرد و کسانی که اون قرار رو با هم گذاشته بودند و گفت : به خدا سوگند اگر حق این مرد رو همین لحظه ندهی همهی ما شمشیر میکشیم و درس ادبی به تو می دهیم که هرگز فراموش نکنی. زود باش و برو پول این مرد رو بیار.
عاص ابن وائل که این رو دید خیلی ترسید و فورا داخل خونه رفت و پولهای اون مرد رو آورد و بهش داد.اون مرد یمنی رو کرد به زبیر ابن عبدالمطلب و پیامبر و بقیهی بزرگ مردان و جوانمردان و گفت : خداخیرتان بده. من در یمن کلی بچه دارم و باید خرجی برای اونها ببرم. به اونها قول داده بودم که وقتی از این سفر برگردم لباس نو براشون میخرم. خدا شما رو از جوانمردی کم نکنه.
آره بچهها، اینطوری بود که پیامبر ما حضرت محمد مصطفی (ص)در سن بیست سالگی توی اون قرار داد بزرگ شرکت کرد.در سالهای بعد، اون زمانیکه پیامبر خدا به مقام پیامبری رسید و کلی طرفدار و پیرو پیدا کرد، پیامبر خدا یک روزی به یارانشون گفتند: همین امروز هم کسی بیاد و به من پیشنهاد بده که در این قرار داد که اسمش بود "حلَف الفضُول" یعنی قرار داد انسانهای بزرگ شرکت کن، باز هم شرکت میکنم و باز هم ازمظلومها دفاع میکنم و با ظالم ها میجنگم.
حالا بگید ببینم بچهها؛ شما هم مثل پیامبرتون هستید؟ شما هم طرفدار مظلوم هستید؟ شما هم باظالمان میجنگید؟ با ظالمان دشمن هستید یا نه؟امروز توی دنیایک کشوری هست که داره بچههای یک کشور دیگه رو می کشه. نه یکی دو سال، هفتاد هشتاد ساله که خون بچههای مظلوم فلسطینی رو می ریزه. بگید ببینم! شما هم عاشق مبارزه با ظالم ترین کشور دنیا یعنی اسرائیل هستید یا نه؟ آفرین! پس ببینم همتون می گید ما هستیم؟ ما آماده ی جنگیدن با ظالمان هستیم. انشاءالله بزرگ که شدین بهترین یاران امام زمان تون بشید.
قسمت بعد می خوام براتون ماجرای یک سفر دیگهی پیامبر به سرزمین شام رو بگم . یک سفری که منجر شد به امر خیر، به ازدواج ....
ازدواج پیامبر (ص) رایگان
🟢ماجرای ازدواج پیامبر مهربانیها با حضرت خدیجه کبری(س)😍
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای پیمان جوانمردی پیامبر خدا، حضرت محمد مصطفی، با عموهاشون رو گفتم و اینکه پیامبر خدا به همراه عموهاشون در خونهی بابای عمروعاص رفتند و حق اون مرد یمنی رو ازش گرفتند.
- محمد امین
 
پیامبر خدا، بیست و پنج سالهشون شده بود که توی شهر مکه معروف به لقب امین شده بودند . مردم به پیامبر ما میگفتند: محمد امین.امین میدونید یعنی چی دیگه؟ یعنی امانت دار، بچه ها ، هرکسی هر چیزی به پیامبر می داد تا براش نگه داره و پیامبر هم سالم بهش برمیگردوند. پیامبر ما خیلی امانتدار بودند و مراقب مال و اموال مردم بودند، برای همین مردم این لقب رو به ایشون داده بودند.
- پیشنهاد تجارت
 
خلاصه بچهها، پیامبر ما بیست و پنج سالهشون شده بود که یه روز حضرت ابوطالب بهشون پیشنهاد دادن که ؛ محمد جان! چرا نمی ری تجارت کنی؟ چرا نمی ری به شهر شام؟ پیامبر خدا گفتند: عموجان! من مال و اموال و چیزی ندارم. از پدرم چیزی بهم ارث نرسیده که بخوام با اون تجارت کنم .
حضرت ابوطالب به پیامبرگفتند: خدیجه رو که می شناسی؟ خدیجه یه تاجر بزرگه. اون اموال زیادی داره و هرساله هم چندین نفر رو به طرف سرزمین شام می فرسته تا با پولهاش خرید و فروش کنند و برگردند. میخوای امسال تو بری؟پیامبر خدا که این رو شنید خیلی خوشحال شد.چرا؟ چون میخواستند کار کنند و پول در بیارند و انشاءالله تشکیل خانواده بدند. پیامبر ما دیگه قصد کرده بود کم کم ازدواج کنه.
آره بچهها، حضرت ابوطالب، عموی پیامبر با خدیجه صحبت کردند و بهش گفتند که برادرزادهام، محمد، میخواد با اموال شما تجارت انجام بده. شما حاضری؟ خدیجه که این رو شنید خیلی خوشحال شد. میدونید چرا بچهها ؟ چون همهی مردم دوست دارند با یه آدمی که امانتدار و راستگو هست کار کنند. با یه آدمی که اخلاق خوبی داره کار کنند . برای همین خدیجه فورا گفت: باشه، هیچ ایرادی نداره. من اموالم رو می دم تا محمد امین به سرزمین شام بره و خرید و فروش کنه و بعد هم به شهر خودمون مکه برگرده تا من یک پول زیادی بهش بدم .
خلاصه پیامبر خدا حضرت محمد مصطفی، آماده شد تا برای دومین بار به سرزمین شام بره . پیامبر، سوار شترشون شدند و وسایلشون رو توی یک بقچهای گذاشتند و به همراه بقیهی مردم قریشی و اهل مکه که برای تجارت می رفتند، راه افتادند و به طرف شام رفتند. خدیجه خانم، یه نفر از غلامها که کارگر و از نیروهاش بود رو با پیامبر فرستاد.
- پیامبر آخر زمان
 
خلاصه، این کاروان چند روزی توی راه بودند. بچهها، این دفعه هم مثل دفعهی قبل پیامبر خدا هرجا که میرفتند، هوا خوب و سایه بود وآسمون قشنگ میشد و اینبار هم تا کاروان پیامبر و مردم قریش به همون منطقهی قبلی و به صومعه رسیدن ، باز هم یکی از راهب های مسیحی،یکی از این مردهایی که خیلی اهل عبادت بود، تا پیامبر خدا رو دید، ایشون رو شناخت و جلو اومد و تو چشمهای ایشون نگاه کرد و بهشون یه خبر مهم داد.
راهب به پیامبر خدا گفت: ای مرد بزرگ! آیا پدر تو ، اکنون زنده هست یا نه؟پیامبر خدا گفت:نه خیر
اون مرد گفت: من به تو یک خبر بسیار مهم میدهم. میخوام به تو بگم که تو پیامبر آخر الزمان هستی. همون کسی که عیسی مژدهاش رو به ما و موسی مژدهاش رو به یهودیها و ابراهیم مژدهاش رو به فرزندانش داد. تو همان پیامبر آخر الزمان هستی.
بچهها، این رو که به پیامبر گفت اطرافیانشون هم شنیدند، مخصوصا همین خادم خدیجه، همون کسی که از طرف خدیجه با پیامبر به این سفر اومده بود تا به ایشون کمک کنه. این خادم هم شنید.
خلاصه بچهها، این کاروان رفت تا به شهر شام رسید و پیامبر اونجا یک خرید و فروش عالی انجام داد وکلی پول به دست آورد. بعد هم کاروان به طرف سرزمین خودشون یعنی مکه برگشت. کاروانیان به طرف مکه برگشتند و غلام خدیجه پیش ایشون رفت و تعریف کرد که چی شنیده و چه چیزهایی دیده....
خدیجه یه خانم عاقل ، باهوش و پاکدامن بود. درسته که اون زمان دورهی جاهلیت بود و مردم کارهای زشت و گناه میکردند؛ اما حضرت خدیجه از اون خانمهایی بود که همیشه پاکدامن بود و هیچ وقت کارهای زشتی که دخترهای دیگه انجام میدادند رو نمیکرد.
خدیجه سلام الله علیها ،یک زن بزرگ بود و تا این صحبتهای خادمش رو شنید، فورا لبخند روی لبهاش اومد و با خودش فکر کرد و گفت: ای کاش میشد که محمد امین همسر من بشه. ای کاش که این بندهی خوب خدا من رو به عنوان همسر خودش قبول کنه.
حضرت خدیجه به یکی از دوستهاش که اسمش نفیسه بود گفتند: برو به محمد امین بگو که اگر قصدازدواج داره ، خدیجه حاضره باهاش ازدواج کنه.
بچهها شنیدید؟ معمولا آقا پسرها به خواستگاری دختر خانمها میرند ، ولی این بار اینقدر این آقا پسر قصهی ما مرد خوب و بزرگ و انسان درستکار و خوش اخلاق و مهربونیه که این بار یه خانم، اون هم یه خانم خیلی پولدار و معروف از او خواستگاری می کنه . حضرت خدیجه کلی خواستگار داشتند، خواستگارهای معروف و بزرگ! همهی معروفهای مکه خواستگار ایشون بودند ولی حضرت خدیجه از پیامبر ما، حضرت محمد مصطفی، خواستگاری کردند.
نفیسه خانم اومد و این خبر رو به حضرت محمد داد .پیامبر هم که میدونستند حضرت خدیجه، خانم خوب ، پاکدامن و یک خانمی هست که توی این دوره و زمونه که همه دارند کارهای اشتباه میکنند، خدیجه اهل کارهای اشتباه و اهل گناه نیست و این مسئله برای پیامبر خیلی مهم بود.
پیامبر رفتند و به عموشون حضرت ابوطالب این مسئله رو گفتند و از ایشون خواستند تا بیان و با همدیگه به خواستگاری حضرت خدیجه سلام الله علیها برند. بچهها، حضرت ابوطالب پیشنهاد پیامبر رو قبول کرد و به همراه بقیهی عموهای پیامبر به خونهی عموی حضرت خدیجه رفتند. چراخونهی عموشون؟ چون بابای حضرت خدیجه چند سال پیش توی یه جنگی از دنیا رفته بودند و ایشون بابا نداشتند، برای همین برای خواستگاری خونهی عموی خدیجه رفتند.
وقتی پیامبر و عموهاشون به خونهی عموی حضرت خدیجه رفتند ، حضرت ابوطالب، عموی بزرگ پیامبر، رئیس کل قریش، شروع به صحبت کردند و گفتند: ای مردان بزرگ! همهی شما خوب میدونید که پسر برادرم، محمد ، معروف به پاکدامنی و امانتداری هست. او بهترین و خوش اخلاق ترین مردان ما هست. او کسیکه همه ی ما به او اعتماد داریم. او تصمیم گرفته که با خدیجهی کبری ازدواج کنه، حالا شما بگید آیا راضی هستید این دو انسان خوب با یکدیگر ازدواج کنند؟
بچهها، عموی حضرت خدیجه ،خوب پیامبر رو میشناخت و میدونست ایشون چه مرد خوب و امانتدار و خوش اخلاقی هست .اون به خوبی میدونست چه کسی به خواستگاری دختر برادرش اومده ولی پیامبر خدا یه تفاوت بسیار مهم با خدیجه داشت. چه تفاوتی؟! پیامبر خدا فقیر بود و اوضاع مالی خیلی خوبی نداشت ؛ اما خدیجهی کبری یه زن ثروتمند وخیلی پولداری بود و چندین خادم و غلام و کنیز و ... داشت و کلی آدم براش کار میکردند.
بچهها، حضرت خدیجه همه ساله پولهاش رو به یه نفر میداد که به شام بره و خرید و فروش میکرد وبه مکه برمیگشت. بلاخره، خدیجه خیلی خانم پولداری بود و از طرف دیگه کلی خواستگارهای بزرگ داشت. خواستگارهای معروف و پولدار، همه خواستگارش بودند؛ اما چه میشد کرد که خود خدیجهی کبری دوست داشت با محمد امین ازدواج کنه ... چرا؟ چون می دونست ایشون چه انسان خوبی هستند و ایشون بندهی خوب خدا هستند و کارهای بد انجام نمیدند.
خلاصه بچهها، درسته که عموی حضرت خدیجه خیلی راضی نبود و این ازدواج رو دوست نداشت و میخواست که خدیجه، برادرزادهاش، با انسانهای معروف تر و پولدارتری ازدواج کنه ولی چون خود حضرت خدیجه دوست داشتند، راضی شد تا پیامبر خدا با حضرت خدیجهی کبری ازدواج کنند.
دعوا برای یک سنگ رایگان
🟢ماجرای دعوای قبیله ها و میانجی گری پیامبر مهربانی ها
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای ازدواج پیامبرمهربانیها، حضرت محمد مصطفی با یک خانم تاجر بزرگ، یعنی حضرت خدیجه کبری رو تعریف کردم و مفصل گفتم که چه اتفاقهایی افتاد و چه ماجراهایی پیش اومد.
بچهها، هنوز چند سالی از ازدواج پیامبر و حضرت خدیجه نگذشته بود که یه اتفاق مهم توی شهر مکه افتاد.چه اتفاقی؟ چی شد؟ آها!
مردم مکه، قریشیها، متوجه شدند که خونهی کعبه خراب شده و نیاز به تعمیر داره. میدونید بچهها، خونهی کعبه رو حضرت ابراهیم، پیامبر بزرگ و بت شکن بنا کردند. حضرت ابراهیم به کمک پسرشون حضرت اسماعیل و به سفارش و دستور خداوند متعال ،خونهی کعبه رو ساختند.
این خونه در گذر زمان خیلی خراب شده و دیوارهایش فروریخته بود و یه جوری شده بود که داخلش رو هم میتونستند ببینند، برای همین مردم مکه، قریشیها، تصمیم گرفتند این خونه روبازسازی کنند.
حتمامیدونید بچهها، مردم عرب، اونهایی که عرب هستند قبیلهای زندگی میکنند و مثل ما ایرانیها نیستند.البته توی ایران هم، سمت خوزستان، اون قسمتهایی که برادران عرب مون زندگی میکنند، اونها هم قبیلهای هستند. قبیلهای یعنی چی؟ قبیلهای زندگی کردندیعنی بچههای یه بابابزرگ با همدیگه فامیل تنی میشند . پسرعموها، پسرعمهها، پسرداییهای هم؛ اینها با همدیگه یه قبیله میشن . مثلا پیامبر خدا قبیلهشون بنی هاشم بود، بابابزرگ ،بابابزرگ حضرت محمد (ص) ، اسمش هاشم بود و بچههای هاشم با همدیگه یک قبیله رو تشکیل میدادند. قبیله یه چیزی مثل تیم هست، منتهی فامیل ها با همدیگه یه تیم داشتند و خیلی هوای همدیگه رو داشتند و مراقب هم بودن تا کسی اهل قبیلهشون رو اذیت نکنه و هرکاری هم بخواند انجام بدند، قبیلهای انجام می دند. زندگی قبیلهای ماجرای مفصلی داره....
اما حالا که خونهی کعبه خراب شده بود و میخواستند این خونه رو بازسازی کنند، هر قبیله ای رفت و شروع به ساختن یه دیوار کرد. خونهی کعبه چهار تا دیوار داشت و چهار تا از بزرگترین قبائل ، این دیوارها رو ساختند. خب، این کار چند روز طول کشید تا اینکه بنّایی مردم مکه به پایان رسید.
اما بچهها، چشمتون روز بد نبینه؛ کنارخونهی خدا یه سنگی هست بهش میگن چی؟حجرالاسود. حجرالاسود یه سنگیه که از آسمون اومده بود و همون سنگیه که حضرت اسماعیل بالاش میرفتند و خونهی کعبه رو میساختند. حجر الاسود سنگ مقدس و بزرگیه
حالا باید مشخص میکردند چه گروهی، کدوم قبیله این سنگ مقدس رو سر جای اصلیش بگذاره ،آخه این سنگ هم از جاش افتاده بود.حالا بچهها، هر قبیلهای میخواست این افتخار نصیب خودش بشه و حجرالاسود رو قبیلهی خودشون سرجای اصلیش بگذاره.چهار، پنج تا قبیلهی بزرگ بودند که همه میخواستند این افتخار نصیب قبیلهی خودشون بشه. برای همین بینشون دعوا شد؛ اصلا گفتم که اون زمان جاهلیت تقی به توقی میخورد، دعوا راه میانداختند و میخواستند همدیگه روبکشند.تازه دعواهاشون هم با مشت و لگد که نبود با شمشیر و نیزه بود یعنی سر یه دعوا آدم میکشتند. خلاصه بچه ها ...
- یکی از بزرگان این قبائل گفت: این افتخار باید نصیب ما بشه نه شماها ...
- یک نفر دیگه از یه قبیله ی دیگه گفت: هه هه هه! چقدر خوش خیالی تو پسر جان! این افتخار مال قبیلهی ماست. برید کنار، حجرالاسود رو ما سرجاش میگذاریم.
- قبیله ی بعدی عصبانی شد و فریاد زد و گفت: این افتخار مال ماست. ما باید این سنگ مقدس رو سرجاش بگذاریم، برید کنار .
خلاصه بچهها، اینها شروع کردند با همدیگه داد و بی داد کردند.همون جا میخواستند شمشیر بکشند و همدیگه رو تیکه تیکه کنند. سر چی؟
سر اینکه این سنگ رو کی برداره و سرجاش بگذاره. حالا درسته این سنگ، سنگ مقدس و سنگ بزرگیه و یه سنگ عادی نیست ؛ ولی نباید آدمها همدیگه رو سر این چیزها بکشند و نباید در حق هم ظلم کنند و روی همدیگه شمشیر بکشند.
بلاخره بچهها، اینها سه، چهار روز اونجا موندن که یه وقت یه قبیلهای این سنگ رو برداره و سرجاش بگذاره، همه مراقب بودند کسی به این سنگ دست نزنه ...
واقعا بچهها، باورتون نمیشه ولی اینها تصمیم داشتند با همدیگه بجنگند. مثل بعضی از بچهها هستند توی کرهی مریخ ! که سرِ یه پاککن و یه جای نشستن و سرِ یه آبخوری با همدیگه دعوا میکنند؛ اینها هم مثل همین بچهها بودند و با اینکه مردهای گندهای شده بودند ولی فقط هیکلشون گنده شده و عقلشون بزرگ نشده بود. اینها سه، چهار روز با همدیگه بحث کردند و به همدیگه بد و بیراه گفتند، تا اینکه یکی از این پیرمردها که یه کم عاقل تر بود، یه پیشنهاد داد.
- اون پیرمرد رو کرد به جمعیت و گفت: ای برادران قریشی ! من یک پیشنهاد برای شما دارم. مردم همه باتعجب پرسیدند: چه پیشنهادی؟ پیشنهادت رو بگو. - پیرمرد گفت: پیشنهاد من این هست که همهی ما صبر کنیم و ببینیم اولین نفری که وارد مسجد شد اون چی میگه. هرچی اون گفت نظرش رو اجرا میکنیم. حتی اگر نظرش خلاف میل ما بود. باشه؟
- همه گفتند : باشه، این بهترین پیشنهاده .
چند دقیقهای صبر کردند تا ببینند اولین نفری که وارد مسجدالحرام میشه کیه؟ چهها، چند دقیقهای نگذشته بود که دیدند پیامبرمهربانیها، حضرت محمد مصطفی، جان من به فداش وارد مسجد شد. اینها تا چشمشون به پیامبر افتاد خوشحال شدند و فریاد زدند و گفتند: این بهترین اتفاقه، اون محمد امین است. همهی ما به رأی محمد راضی هستیم. ای محمد بن عبدالله بیا و مشکل ما رو حل کن .
- پیامبر خدا هم گفتند مشکلتون چیه؟ چه اتفاقی افتاده؟
اینها هم شروع کردند برای پیامبر توضیح دادند و ماجرا رو تعریف کردن.- پیامبر خدا هم گفتند: اینکه کاری نداره. برید و یه پارچه بزرگ بیاورید،یه پارچه بزرگ و محکم،کاردارم. اینها هم رفتند و یه پارچه بزرگ و محکم آوردند.
- پیامبر خدا گفتند: حالا این سنگ رو وسط این پارچه بگذارید ، این پارچه چهار طرف داره ، چهار تا قبیله هر کدوم یه طرفش رو بگیرید و هر کدوم این سنگ رو بیارید تا جایی که باید باشه؛ بعد هم من سنگ رو برمی دارم و سر جاش می گذارم. خوبه؟ همه قبایل وقتی پیشنهاد پیامبر رو شنیدند خیلی خوشحال شدند، آخه پیامبر از یک دعوای خطرناک جلوگیری کرده بود، آخه پیامبر یه پیشنهاد عاقلانه داده بود. میدونید بچهها، پیامبر ما از همهی مردم دنیا عاقل تر بود. اینها هم سنگ رو وسط پارچه گذاشتند و پارچه رو به زور برداشتند و آوردند همونجایی که باید سنگ قرار میگرفت. پیامبر خدا هم با دست های مبارکشون سنگ بزرگ رو برداشتند و سرجاش گذاشتند.اینجوری بود که پیامبر خدا از یک جنگ و خونریزی و دعوای خطرناک جلوگیری کردند.
خب بچهها، این بود ماجرای حجرالاسود. قسمت بعدی میخوام یه قصهی جذاب دیگه از زندگی پیامبر رو براتون بگم....
پسرعموی پیامبر (ص) رایگان
🟢ماجرای تولد امام علی(ع) و آمدن ایشان به خانه پیامبر مهربانی ها
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای دعوای قریشیها با همدیگه رو گفتم و اینکه مردمان قریش، اینهایی که تو مکه زندگی میکردند، می خواستند سر یه سنگ که اون رو سرجاش بگذارند با همدیگه دعوا کنند و خون و خونریزی راه بندازند؛ تا اینکه پیامبر ما حضرت محمد مصطفی از راه رسید و یه پیشنهاد خیلی خوب بهشون داد و دعواها تموم شد. حالابچهها میخواهیم ادامه داستان رو بخونیم.
پیامبر خدا سی سالهشون شده بود که خداوند متعال یک هدیه بسیار عالی به ایشون داد.چه هدیهای؟ خدا مگه هدیه میده؟ بله که خدا هدیه میده. ادامه داستان رو بخونید متوجه میشید چه هدیهی بزرگی بود. خداوند متعال به پیامبر مهربانیها یک پسرعمو داد.
عه!!! مگه پسر عمو هدیه حساب میشه؟ حالا اگر آدم صاحبِ داداش و خواهر بشه یه چیزی، پسرعمو که هدیه حساب نمیشه!!
بچهها، این پسرعمو با بقیه پسرعموها فرق داره.خداوند متعال به حضرت ابوطالب یک پسر داد که این پسر به شکل عجیب غریبی هم به دنیا اومد. قصهاش رو قبلا توی داستان زندگی حضرت علی(ع) براتون گفتم ....
خداوند متعال به حضرت ابوطالب و فاطمه بنت اسد یک پسر داد، پسری که اسمش رو علی گذاشتند. ای جانم به امیر المؤمنین، آقای ما حضرت امام علی علیه السلام بدنیا اومدند.
پیامبر خدا خیلی خیلی خوشحال شدند؛ اصلًا من نگم چقدر. چرا؟! چون پیامبر خدا وقتی متوجه شدند این بچه چه جوری به دنیا اومده، یعنی مادر این بچه داخل خونه خدا رفته ، اون هم نه از راه در ، بلکه دیوار شکافته شده و مادر و فرزند به داخل خونه ی خدا رفتند و فاطمه بنت اسد سه روز اونجا مهمون خدا بوده، پیامبر فهمیدند که این بچه یک بچهی ویژه هست ؛ یک بچهای که با بقیهی مردم فرق میکنه.
پیامبر خدا خونه عموشون، حضرت ابوطالب رفتند تا به ایشون تبریک بگند. وقتی که فاطمه بنت اسد همسر ابوطالب این نوزاد کوچولو رو به دستهای پیامبر داد، پیامبر خدا لبخندی زدند و به همراه فاطمه بنت اسد این بچهی نوزاد رو شستند. بعد هم پیامبر خدا، هر چند روز یک بار به خونه عموشون میاومدند تا پسرعموشون رو ببینند، پسر عمویی که اسمش علی بود.
حدود پنج- شش سال بعد، یک اتفاقی افتاد که باعث شد پیامبر خدا و پسرعموش بیشتر با همدیگه باشند. چه اتفاقی افتاد؟ چی شد؟ توی قصهی زندگی امام علی (ع) براتون تعریف کردم .ماجرا از چه قرار بود؟ ماجرا اینطور بود که حضرت ابوطالب فقیر شدند. توی شهر مکه یک خشکسالی بزرگ اومد و حضرت ابوطالب هم یک عالمه بچه داشتند، برای همین ایشون دیگه نمیتونستند از بچههاشون نگه داری کنند و غذا و خرج بچهها رو بدند. پیامبر خدا و چند نفر دیگه از عموهای ایشون به خونه ی حضرت ابوطالب رفتند و از او خواستند که بچههاشون رو به فامیل ها بدن تا اونها از بچهها نگهداری کنند. از قضا حضرت ابوطالب، پسر شش سالهاش یعنی علی بن ابیطالب رو به پیامبر خدا داد و از پیامبر خواست که از این فرزندش نگهداری کنه.بچهها، اینقدر پیامبر و امام علی خوشحال شدند که من نگم. چرا؟ چون این دوتا پسرعمو خیلی خیلی هم دیگه رو دوست داشتند. پیامبر خدا به همراه پسرعموی شش سالهشون، یعنی امام علی علیه السلام به خونهی پیامبر رفتند.
بچههای عزیزم، امام علی علیه السلام، از شش سالگی تا اون زمانی که بزرگ و یک مردی برای خودشون شدند، توی خونه پیامبر و کنار پیامبر و حضرت خدیجه زندگی کردند.
امام علی علیه السلام در سالهای بعد، اون زمانی که بزرگ شده بودند برای مردم تعریف میکردند ومیگفتند: به یاد میآرم، از اون زمان که کودکی شش ساله بودم، هر روزم رو با پیامبر خدا حضرت محمدمصطفی (ص) میگذروندم. به یادم هست که رسول خدا جای خواب من رو ، کنار جای خواب خودشون میانداختند و من بوی عطر زیبای ایشان رو هنوز به یاد دارم. رسول خدا راه و رسم زندگی رو به من آموزش میداد.
پیامبر خدا به من می آموخت که چه کارهایی درست و چه کارهایی غلط است.پیامبر خدا من رو تربیت کرد و ایشان با دست خودشون لقمه غذا میگرفتند و درون دهانم میگذاشتند. رسول خدا از مادر برای من مهربان تر و از پدر دلسوزتر بود. به یادم هست هر غصهای برام پیش میاومد، اولین کسی که با او صحبت میکردم رسول خدا بود. به یادم هست که رسول خدا من رو شدیداً دوست داشت و من اولین ایمان آورنده به ایشان بودم و اولین کسی که پشت سر ایشان نماز خواند. و اولین کسی بودم که آیات قرآن رو شنید. من اولین کسی بودم که در راه رسول خدا جهاد کرد.
آره بچهها، امام علی علیه السلام از همون سن کمشون، عاشق پسرعموشون شدند، خیلی ایشون رو دوست داشتند، پیامبر خدا هم خیلی امام علی رو دوست داشتند، این علاقه دو طرفه بود.
گذشت ... ، امام علی علیه السلام توی خونه پیامبر بزرگ شدند و به سن ده سالگی و پیامبر خدا هم به سن چهل سالگی رسیدند که ناگهان یک اتفاق بسیار مهم برای پیامبر خدا افتاد. اتفاقی که امام علی علیه السلام هم همراه پیامبر بود و متوجه اون قضیه شد. چه اتفاقی؟ چی شد؟ نکنه خدای نکرده بلایی سر پیامبر اومده؟ نه بچهها، یه اتفاق خوب، یه اتفاق مبارک که امام علی علیه السلام شاهد اون قضیه بود و که ادامهاش باشه برای قسمت بعد ....
موارد مرتبط
قصه زندگی شهید بابایی
ماگ قهرمان شهید حسن طهرانی مقدم طرح 3
قصه زندگی شهید فهمیده
شهید مرتضی حسین پور
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات
								
                    
                    
                    
                    
															
                
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.