قاسم و عبدالله بن الحسن
قاسم و عبداله بن الحسن رایگان
🔴 امام حسین(ع) پرسیدند: ای قاسم، مرگ به نظر تو چه شکلیه؟ قاسم گفت: شیرین تر از عسل
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
در سالیان سال پیش ،در هزار و چهارصد سال قبل ،توی شهر مدینه پسر بچهای زندگی میکرد که سه سال
بیشتر از عمرش نگذشته بود.
اسم پسر بچه قاسم بود.
قاسم بن الحسن ،پسرِ امام دوم ما شیعیان امام حسن مجتبی (ع) بود.
قاسم ،سه سالش بیشتر نبود که یه اتفاق خیلی خیلی خیلی بد براش افتاد.
اون اتفاق چی بود؟
اون اتفاق این بود که قاسم توی سه سالگی ،پدرش یعنی امام حسن مجتبی (ع) رو از دست داد.
امام حسن(ع) توسط یکی از همسرانشون به نام جَعده مسموم و شهید شدن و قاسم یتیم شد.
البته قاسم چند تا داداش دیگه هم داشت.
چند تا داداش بزرگتر و یک داداش کوچیکتر.
اسم داداش کوچیکترش عبداهلل بود.
قاسم و عبداهلل اون زمانی که کوچیک ِِکوچیک بودن باباشون رو از دست دادن ،برای همین خاطرهی
زیادی ازش نداشتن و خیلی باباشون رو یادشون نمیاومد.
اما ،یه عمویی داشتن که مثل بابا برای اونا مهربون بود.
مثل بابا هواشون رو داشت.
مثل بابا نمیذاشت که غصه بخورن.
نمیذاشت اونا درد یتیمی رو تجربه کنن.
هواشون رو حسابی داشت و با اونا مهربون بود.
مثل بابا باهاشون بازی میکرد ،مثال میرفتند توی باغی یا جایی ،مثلِ باباها که میرن و بچههای خودشون رو
میبرن ،عمو هم اونا رو با خودش میبرد.
اونا هم عموشون رو خیلی دوست داشتن.
اسم عموشون کی بود؟ حسین بود.
بچهها...
امام حسین علیه السالم عموی قاسم و عبداهلل بود.
خالصه که قاسم و عبداهلل پیش عمو بزرگ شدن و در اصل امام حسین اونا رو تربیت کرد.
برای همین که عمو حسین مثل بابا بود ،اون روزی که امام حسین(ع) تصمیم گرفتن از مدینه حرکت کنند
و برن به طرف مکه ،قاسم و عبداهلل به همراه مامانشون با کاروان امام حسین (ع) همراه شدند.
همراه با کاروان حسینی
بچهها ،این آقازادهها با اینکه سن و سالشون کم بود ،اما خوب میدونستند داره چه اتفاقاتی میفته.
خوب میدونستن یزیدِ بدجنس و نامرد چه نقشههایی توی سرش داره.
خوب میدونستن آخر این مسیری که دارن با عموشون امام حسین (ع) میرن به جنگ ختم میشه.
برای همین دلشوره داشتن ،دلشوره نه از اینکه بترسن کشته بشن ها! نه بابا!
بچههای امام حسن (ع) مثل باباشون شجاع و نترس بودن.
دلشورهشون از این بود که نکنه یه موقع خدای نکرده عموشون رو از دست بدن ،نکنه یه موقع خدای نکرده
عموشون هم مثل باباشون شهید بشه.
آخه همهی زندگی این دو تا آقازاده عمو حسین بود.
عاشق عموشون بودن ،همونجوری که شما بچهها عاشق باباهاتون هستین اینا هم بیشتر از اون عاشق عمو
بودن.
خالصه که بچهها...
قاسم و عبداهلل با کاروان امام حسین (ع) بودند تا اینکه این کاروان رفت و رفت و رفت و رسید به سرزمین
کربال.
وقتی که رسیدن به سرزمین کربال این دو تا آقازاده با مادرشون یه خیمهی جدا برپا کردن.
یه خیمهای نزدیک خیمهی امام حسین(ع).
آخه این بچهها نمیتونستند حتی یه لحظه دوری امام حسین (ع) رو تحمل کنند.
برای همین اون هفت ،هشت روزی که توی کربال بودن ،دائم با عموشون بودند.
قاسم و عبداهلل دائم مثل پروانه دور عمو میچرخیدن.
امام حسین (ع) هم مثل یه پدر مهربون هوای اونا رو داشت.
نمیذاشت غم و غصه به دلشون بشینه ،باهاشون صحبت میکرد ،کنارشون مینشست و غذا میخورد.
براشون از خاطرههای قدیم میگفت.
از خاطرههایی که از بابای این بچهها داشتن ،از امام حسن(ع).
بچهها ،امام حسین (ع) خیلی امام حسن(ع) رو دوست داشتن.
هر زمانی که امام حسن (ع) رو یاد میکردن ،چشماشون پر از اشک میشد ،دل امام حسین ،برای داداشش
یه ذره شده بود.
مرگ پیش من از عسل شیرینتره
گذشت....
هفت ،هشت روز از رسیدن کاروان امام حسین(ع) به کربال گذشت.
تا اینکه شب عاشورا فرا رسید.
همون شبی که امام حسین (ع) ،اصحاب و یارانشون رو توی خیمه جمع کردن تا باهاشون صحبت کنن.
امام حسین (ع) اونجا به اصحاب و یارانشون گفتن«:هرکسی که میخواد بره ،همین امشب حرکت کنه و
بره .من هیچ کسی رو مجبور نمیکنم که امشب بمونه و به شما اعالم میکنم که فردا جنگه و همهی ما
شهید میشیم.
امام حسین (ع) که اینو گفتن ،یه مرتبه هول و وَال افتاد تو دل قاسم و عبداهلل.
آخه امام حسین (ع) نگفتن که فردا من زنده میمونم و شما شهید میشین.
امام حسین (ع) گفتن همه شهید میشن ،قاسم و عبداهلل از اینکه عمو هم قراره شهید بشه دلهره گرفتن.
اما بچهها...
اصحاب امام حسین هم شروع به صحبت کردن.
یه مقداری از صحبتهاشون رو توی قسمتهای قبل براتون تعریف کردم.
هرکسی یه چیزی گفت.
هرکسی یهجوری ابراز وفاداری کرد.
اما حضرت قاسم و عبداهلل اون آخر خیمه نشسته بودن و صحبتای یاران رو گوش میدادن.
همه که صحبت کردن ،حضرت قاسم هم دستش رو برد باال گفت«:عموجان؛ میشه من صحبت کنم؟!»
امام حسین (ع) فرموند«:جان دلم قاسم! عزیز دلم هرچی میخوای بگو».
حضرت قاسم پرسید«:عمو ،فردا که همه شهید میشن ،منم شهید میشم؟»
امام حسین (ع) که اینو شنیدن ،یه نگاه محبت آمیز ،یه نگاهی از سر عشق به قاسم کردن و پرسیدن:
«قاسم جان ،مرگ پیش تو چجوریه؟ نظرت راجع به مرگ چیه؟»
بچهها فکر کنید امام زمان از شما این سؤال رو بکنند.
مثالً بگن«:علی ،مرگ پیش تو چجوریه؟ از مرگ نمیترسی؟»
فکر کنید امام زمان از ما سؤال کنند .جواب شما بچهها چیه؟
حاال ببینیم جواب حضرت قاسم چی بوده؟
حضرت قاسم یه نگاهی به عموشون کردن و با جِدیت و محکم گفتن«:عمو جان ،مرگ پیش من از عسل
شیرینتره».
امام حسین (ع) که اینو شنیدن ،یه لبخندی زدن و گفتن«:آره قاسم جان ،فردا تو هم شهید میشی ،مُنتَها
خیلی سخته شهادتت».
بچهها ،حضرت عبداهلل که این رو شنید یه مرتبه اونم با خودش ،توی دلش گفت«:عمو من چی!»
اما روش نشد این سؤال رو بلند بپرسه.
روش نشد دستش رو بیاره باال و این سؤال رو از امام حسین (ع) بلند بپرسه ،ولی توی دلش با خودش گفت:
«ای کاش منم کنار داداش قاسمم شهید بشم .آخه من نمیتونم یک لحظه دنیای بدون عمو حسین رو
تحمل کنم».
اما بچهها فردا شد.
فردا شد و روز عاشورا از راه رسید ،همون روزی که سپاه بدجنس و نامرد یزید در مقابل سپاه وفادار و پاک و
معصوم امام حسین (ع) قرار گرفتند.
حاال نوبت رسیده بود که حضرت قاسم به میدون بره.
ماجرای جنگاوری حضرت قاسم بن الحسن و شهادت ایشون و ماجرای شهادت حضرت عبداهلل بن الحسن
باشه برای قرار ما در ظهر عاشورا...
تا اون روز من شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
در پناه حق ،خدانگهدار.
موارد مرتبط
قصهزندگی آیتالله سید علی خامنهای (از تولد تا پیروزی انقلاب)
قصه زندگی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
داستان هایی زیبا و شنیدنی از دوران کودکی و نوجوانی و جوانی(قبل از انقلاب)
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
قصه زنددگی شهید جمهور سید ابراهیم رئیسی
قصه زندگی امیرالمؤمنین(دوران مدینه)
اگه دوست دارین ماجرای دلاوری های امام علی توی جنگ بدر و احد و ماجرای ازدواج امام علی با حضرت فاطمه(س) رو بشنوید،
این مجموعه رو از دست ندید..
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.