قصهزندگی آیتالله سید علی خامنهای
تولد سید علی رایگان
سید جواد پدر سید علی؛ چونکه خیلی امام رضا رو دوست داشتند تصمیم گرفتند برای زندگی کوچ کنند به شهر مشهد...
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
بچه ها من از امروز می خواهم برای شما قصه زندگی یک قهرمان بزرگ رو بگم .یک قهرمانی که همین االن زنده
است و بین ما زندگی می کنه .ایشون کارهای خیلی بزرگی انجام میدن؛ اما ما خبر نداریم و از زندگی ایشون چیزی نمیدونیم .
بسیاری از ما ایشون رو دوست داریم؛ اما از زندگی شون اطالعی نداریم و این قهرمان بزرگ ما کسی نیست جز رهبر عزیز
کشورمان حضرت آیت اهلل سید علی حسینی خامنه ای،
بچه ها ،قصه ما از تولد ایشون شروع نمی شه ،این بار قصه ما از زندگی پدر ایشون شروع می شه یعنی آقای سید جواد
حسینی خامنه ای .ایشون یک روحانی بسیار باسواد ،با تقوا و خوش اخالق بودند .ایشون در اصل اجداد شان اهل تفرش بودند.
به همین دلیل اسم پدر بزرگ آیت اهلل خامنه ای آقای تفرشی بود ؛
بعد از مدتی این خانواده به طرف شهر خامنه رفتند ،یک شهر توی استان آذربایجان ،و اونجا مشغول زندگی شدن ؛ اما سید
جواد خامنه ای که خیلی امام رضا رو دوست داشتن ،یه تصمیم بسیار مهم برای زندگی اش گرفت .چه تصمیمی ؟!!
او تصمیم گرفت از شهر خامنه و از شهر نجف که محل تحصیلش بود کوچ کنه و برای زندگی به شهر مشهد
مقدس بیان و در تصمیم گرفت که بقیه ی زندگیش رو درجوار امام رضا (ع) ادامه دهد .به همین دلیل وقتی
که سید جواد خامنه ای به شهر مشهد اومدن ،مردم از ایشان می پرسیدند :شما قبالً اهل کدام شهر
بودید؟
ایشون می گفتند :من اهل شهر خامنه بودم .
به همین دلیل مردم به ایشون لقب خامنه ای دادند و اون زمان هم که قرار شد مردم برای خودشون فامیلی
انتخاب کنند ،آقا سید جواد لقب خامنه ای رو برای خودشون انتخاب کردن .
آقا سید جواد ترک بودند ؛ اما در اصل جد ایشون آقای ما امام سجاد (ع) بودند .آقا سید جواد خامنه ای پدربزرگ
پدربزرگ پدربزرگشون امام سجاد (ع) بود و که توی کشور ما به این افراد سید حسینی میگن .چرا ؟! چون امام سجاد بچه امام
حسین بودند به همین دلیل آقا سید جواد ،اول فامیلی شون حسینی و ادامه فامیل شون خامنه ای .
آقا سید جواد ،یک همسر خیلی خوب داشتند .یک همسری که با هم سه تا دختر زیبا آورده بودند؛ اما این زندگی
خیلی ادامه پیدا نکرد .چرا ؟! چون همسر آقا سید جواد خامنه ای وقتی ایشون چهل سالشون بود ،مریض شدند و به رحمت
خدا رفتند .حاال آقا سید جواد مانده بود با سه دختر کوچک .برای همین تصمیم گرفتند تا دوباره ازدواج کنند؛ اما این بار با
دختر یکی از آیت اهلل بزرگ یعنی با دختر آیت اهلل سید هاشم میرداماد نجف آبادی ازدواج کردن .
این آقای سید هاشم اهل نجف آباد نزدیک اصفهان بود .ایشون یک عالم خیلی بزرگ بودن و مردم خیلی ایشون رو دوست
داشتن و خیلی قبول شون داشتن .آقا سید هاشم میرداماد نجف آبادی ،ساکن نجف آباد بودن ؛ اما در اصل ایشون هم نوه ی
نوه ی امام صادق (ع) بود یعنی جد بزرگوارشون امام صادق (ع) بودند.
آیت اهلل سید هاشم میرداماد ،یک دختر بسیار باهوش ،مومن و خوش اخالق به اسم خدیجه خانم داشتند .آقا سید جواد
خامنه ای به خواستگاری خدیجه خانم آمدند .آیت اهلل سید هاشم میرداماد وقتی دیدند که سید جواد خامنه ای مرد خوبیه و
اهل درس و اخالقه ،نماز می خونه و به حرف های خدا گوش می ده ،تصمیم گرفتن که دخترشون رو به ازدواج آقا سید جواد در
بیارن.
به این ترتیب پدر و مادر رهبر ما با هم ازدواج کردند .خدا هم بعد از اینکه ایشون ازدواج کردند یه هدیه خیلی خوب بهشون
داد ،یک پسر زیبا و دوست داشتنی ؛ اما این پسر اول ،اونیکه شما فکر می کنید نیست !! اسم این پسر سید محمد خامنه ای
بود .
بعد از سه -چهار سال خدا یک پسر دیگه به اونها هدیه داد .پسر بزرگواری که در آینده قرار بود کارهای خیلی مهمی
انجام بده .اسم این پسر رو سید علی حسینی خامنه ای گذاشتن .اون زمان های
قدیم اینطوری نبود که یکی دو تا بچه بیارن بگن خوب بسه !! می گفتند هر قدر
بچه بیشتر باشه ،زندگی قشنگ تره میشه و خدا این زندگی رو بیشتر دوست داره .
به همین دلیل آقا سید جواد و خدیجه خانم پنج تا بچه آوردند .یعنی سه تا بچه
دیگر هم بعد از آقا سید علی به دنیا آمدند .دو برادر به اسم سید هادی و سید
محمد حسن و یک خواهر به اسم سیده رباب ؛
اما بچه شاید شما فکر کنید چقدر پولدار بودن که این همه بچه داشتند نه
اینطوری نبود .....
آقا سید جواد خامنه ای ،یک مرد روحانی بودن و شغل دیگری نداشتند .ایشون دائم کتاب می خوندن و سخنرانی می
کردن ،امام جماعت مسجد بودند؛ اما اوضاع مالی خوبی نداشتند .خیلی فقیر بودند و از طرف دیگه توی همون سال هایی که
سید علی قصه ما به دنیا اومدن ،یک جنگ بزرگ در دنیا شکل گرفت .یک جنگی که به «جنگ جهانی دوم» معروف شد .در این
جنگ ایران شرکت نکرد ؛ اما این کشورهای نامرد توی ایران ریختن و ایران رو تصرف کردن ادامه قصه باشد برای قسمت بعد....
تا قسمت بعدی و ماجرای این جنگ وحشتناک و دوران کودکی سید علی خامنه ای همه شما رو به خدای بزرگ و
مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد
جنگ جهانی دوم رایگان
توی همون سالهایی که سیّد علیِ قصهی ما به دنیا اومدن ، یه جنگ خیلی بزرگ تو دنیا اتفاق افتاد...
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای تولد رهبرعزیزمون ،آقا سید علی حسینی خامنه ای رو تعریف کردم و براتون از پدر
ایشون گفتم .اینکه اهل کجا بودند و اصال چرا فامیل ایشون خامنه ای هست ؟ توی امامان نوه کدام امام هستند و اصالتشون به
کدام امام برمی گرده ؟
مامان آقای خامنهای هم سید بودند یادتونه دیگه ؟! بچه های نجف آبادی مطمئنم خیلی خوب یادشونه چرا ؟ چون بابا بزرگ
مادری رهبرمون نجف آبادی بودند و ریشه شون به امام صادق (ع) برمی گشت و از نوه های نوه های امام صادق بودند.
بچه ها در سال ، ۱۳۱۸توی شهر مشهد آقا سید علی حسینی خامنهای به دنیا آمدند .آقا سید علی بچه دوم خدیجه خانم و آقا
سید جواد بود ،یک داداش بزرگتر هم داشتند که اسمش سید محمد بود .البته که سه تا خواهر بزرگتر هم داشتند ،منتها اون
سه تا خواهر مامانشون یه خانم دیگه بود ولی باباشون آقا سید جواد بود.
همون سالهایی که آقا سید علی قصه ی ما به دنیا اومد ،یک جنگ خیلی بزرگ توی دنیا اتفاق افتاد .یک جنگی که نصف
کشورهای گنده ی دنیا به جون نصف دیگه از کشورهای گنده افتادند .بهانه شون هم یه چیز الکی بود !
پادشاه ایران هم اون زمان رضا پهلوی بود ،همین رضا خان معروف .رضا پهلوی اون زمان خیلی خودش رو آدم قوی نشون می
داد و به همه می گفت :همه باید به دستور رضا خان گوش بدن ! چون من پادشاهم و هر چی میگم همونه ؛ کسی نباید حرف
اضافه بزنه.
بچه ها ،این زور گویی و قلدر بازی رضاخان ،برای مردم بیچاره ایران بود .رضا خان جلوی این
کشور های گنده دنیا هیچ زوری نداشت .جنگ جهانی که شروع شد ،رضا خان اعالم کرد گفت :
ایران بی طرفه ما توی این جنگ وارد نمی شیم نه با این طرفیم نه با اون طرف و با هیچ کس
کاری نداریم ؛ اما مگه این کشورهایی که درگیر جنگ بودند بی خیال ایران شدند ؟ نه بابا ایران
بیچاره ما وارد جنگ شد .البته نه خودش ،این جنگجو ها وارد ایران شدند .
شوروی ها و روسها از شمال ایران و انگلیسی ها هم از جنوب ایران وارد شدند و این پادشاهی که به ظاهر خیلی قلدر
بود و خیلی زورش زیاد بود کال سه روز نتونست مقاومت کنه و نیروهای نظامیش سه روزه کشور رو تحویل دادند .نه اینکه
دشمنها بعد سه روز وارد ایران بشن ! نه بعد سه روز دشمنان به پایتخت ایران رسیدند .چی؟! یعنی دشمنها وارد پایتخت ایران
تهران شدند ؟! بله ،
پس پادشاه اون موقع چیکار میکرد؟! دست های پادشاه رو بستند و به بیرون از کشور پرتش کردند بهش گفتند :دیگه بسه
پادشاهی ،گمشو از کشور برو بیرون ! برو بیرون ! پسرت رو جای خودت می گذاریم .برو بیرون ! بدو بیرون .
بچه ها رضا خان رو به یک جزیره ی دور انداختند و اوضاع کشورمون خیلی خراب شد .آخه دشمنهای نامرد این
انگلیسی ها و روس ها انبار و آذوقه های ایران رو خالی کردند .هر چی قرار بود نون
تولید بشه و نانواها نون بپزند ،آرد و گندم ها رو دشمنها با خودشون برداشتند و
بردند و به سرباز های نامردشون دادند تا خوردند و ایران دچار فقر خیلی شدید شد .
مردم نون خوردن نداشتند .همین نونی که ما خیلی وقت ها اسراف می کنیم و قدرش
رو نمی دونیم و میندازیم یک کناری وخشک میشه .همون نون رو مردم نداشتند
بخورند.
سید علی قصه ی ما یکی ،دو سالش بود که این اتفاق تو کشور ما افتاد .
مشهد هم اوضاعش بهتر از تهران نبود کل کشور اوضاعش به هم ریخته بود.
پدر سید علی هم که از قبل انسان خیلی پولداری نبود و اوضاع مالی خیلی خوبی
نداشت .برای همین این گرونی ها و فقر و نداری مردم ،باعث شد که سید جواد
خامنه ای و خانوادش فقیر و فقیر و فقیر تر بشن؛ اما این اوضاع خیلی طول نکشید ....
چند وقت بعدش همین خارجی ها ،همین هایی که کشورمون رو اشغال کردند و مردم مون رو بیچاره کردند و پادشاه کشورمون
رو از کشور بیرون انداختند ،پسر اون پادشاه یعنی محمد رضا پهلوی رو به عنوان جانشینش انتخاب کردند .چی مردم انتخاب
نکردند؟!! معلومه که نه ،پادشاه رو خارجی ها انتخاب کردند و محمد رضا پهلوی شاه ایران شد .
اون زمان ،شاه خیلی چیز مهمی بود االن رو نبینید شما از شاه خوشتون نمیاد .اون زمان بعضی ها فکر میکردند شاه جانشین
خداست ! فکر می کردند هر چی شاه بگه باید به حرفش گوش بدن .خیلی از روحانی ها اینطوری بودند و هر چی شاه می گفت
میگفتند :به روی چشم ،هر چی شما می گین ...
بچه ها ،شاه که به مشهد می اومد .خیلی از روحانیون میرفتند و شاه رو میدیدند بعضی هاشون هم متاسفانه متاسفانه
دست شاه رو می بوسیدند؛ اما بابای سید علی قصه ی ما یعنی آیت اهلل سید جواد خامنهای ،اصال و ابدا از شاه و دار ودستش
خوشش نمی اومد می گفت :اینها طاغوتن یعنی اینها آدم های بدی هستن ،اینها به مردم ظلم میکنن ،اینها امام رضا (ع) رو هم
درست و حسابی قبول ندارند .برای همین وقتی که شاه به مشهد می اومد ،بیشتر دانشمندان دین و روحانیون به دیدارش می
رفتند ؛ اما آقا سید جواد خامنهای اصال به دیدار شاه نمی رفت.
بچه ها ،شاه به هرکسی که پیشش می اومد ،یه عالمه پول می داد ،نه از پولهای خودش !! از پولهای آستان قدس ،از
پولهای امام رضا به این روحانی های بیچاره می داد ؛ اما آقا سید جواد خامنهای با اینکه فقیر بود و خیلی به این پول نیاز داشت
اما هیچ وقت حاضر نشد پیش شاه بره و جلوش خم بشه ودستش رو ببوسه و سید علی آقای قصه ی ما پیش همچنین پدری
بزرگ شد .
آقا سید علی قصه ی ما ،در آینده جزو مبارزین اصلی با شاه شد ،جزو اون کسایی که شاه رو از کشور بیرون انداخت ؛ اما
آقا سید جواد اینطوری نبود ،درست که پدر آقا سید علی شاه رو قبول نداشت و پیش شاه نمی رفت و باهاش کاری نداشت؛ اما با شاه به اون شکل مبارزه هم نمی کرد .نه باهاش دوست بود ،نه اونجوری دشمن که بخواد از بین ببرتش .
سید علی آقای قصه ی ما روز به روز بزرگ و بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه به سن پنج سالگی رسید .اون زمان بچهها که
پنج ساله میشدند به جای اینکه مهد کودک بفرستنشون به مکتب خونه می بردنشون .توی مکتب خونه ،بچه ها قرآن خوندن
رو یاد می گرفتند البته بعضی از معلمهای مکتب خونه هم بد اخالق بودند ،سخت گیر بودند ،به بچهها گیر می دادند .بعضی
اوقات بچه ها رو کتک می زدند .سید علی هم به مکتب خونه رفت که ....ادامه قصه باشه برای قسمت بعدی....
تا قسمت بعد همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپرم ....
در پناه حق یا علی مدد
ೋخدانگهدار
دوران مدرسه رفتن رایگان
وقتی پنج ساله شد به مکتب خونه رفت تا قرآن خوندن یاد بگیره ؛ اما انقدر معلمشون بداخلاق بود که ...
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجراهایی از دوران کودکی قهرمان مون یعنی آقا سید علی خامنه ای رو گفتم .کودکی این آقا
به خالف بقیه بچه ها که توی خوشی و لذت و شادی می گذشت ،توی فقر و جنگ گذشت و قسمت قبلی گفتم که ایران درگیر
جنگی شد که خودش نمی خواست .دشمن ها پادشاه بی عرضه ایران رو از کشور بیرون انداختن و پسرش رو جانشین او
کردنند و اوضاع کشور حسابی به هم ریخته شد؛
سید علی آقای قصه ما پنج ساله که شد و به مکتب خانه رفت .مکتب خونه کجاست ؟! آفرین اونهایی که قسمت قبلی رو گوش
دادن خوب می دونن که مکتب خونه کجاست ....
آقا سید علی به مکتب خونه رفت تا قرآن خوندن رو یاد بگیره؛ اما معلمشون ،خیلی بد اخالق و جدی بود و نزدیک بود
که سید علی از قرآن زده بشه چرا ؟! چون معلم سید علی از اون کسایی بود که بچه ها رو
کتک می زد و اگه بچه ها یه روز مشق هاشون رو ننوشته بود یا نمازهاش رو نخوانده بود
حسابی از این معلم کتک می خوردن .کتک های اون زمان که مثل االن نبود یواش بزنن نه
بابا !! با یه تیکه چوب کف پای بچه ها می زدن که بهش فلک می گفتن آقا سید علی و
داداشش یعنی سید محمد معموال کتک نمی خوردن چون کارهاشون رو خوب انجام می
دادن ؛ اما خاطره ترس اون زمان ها توی ذهن هاشون مونده بود .
در کنار این معلم مکتب خونه بد اخالق ،که بچه ها روکتک می زد و دعوا و تنبیه می
کرد .سید علی یک مامانی داشت که خیلی خیلی زرنگ و باهوش بود .مامان سید علی می
تونست قرآن رو خیلی قشنگ بخونه برای همین شب ها ،بچه هاش رو جمع می کرد و برای اونها قصه می گفت :چی قصه ؟! آره
قصه های قرآنی می گفت قصه حضرت موسی ،حضرت ابراهیم و ....بعد هم آیه های قرآنش رو برای بچه ها می خوند .
بچه ها هم وقتی این آیه ها و قصه رو می شنیدن خیلی کیف می کردن و سید علی قصه ما از همان موقع بود که عاشق این
کتاب فوق العاده یعنی قرآن شد .این گنج بزرگ ....
خالصه که اون معلم مکتب خونه هر چی بداخالق بود و با رفتار بدش کاری می کرد بچه ها از قرآن و دین و نماز زده بشن
،مامان سید علی با قصه های قشنگش و با اخالق خوبی که داشت بچه ها رو عاشق قرآن کرده بود .
خالصه گذشت و سید علی قصه ما در شش سالگی به مدرسه رفت چرا شش سالگی؟! چون ایشون نیم اولی بود یعنی
توی تیر ماه به دنیا اومده بود .بچه هایی که توی نیمه اول سال یعنی از فروردین تا شهریور به دنیا میان ،اینها شش سالگی به
مدرسه میرن ولی اون بچه هایی که از مهر تا اسفند به دنیا میان از هفت سالگی به مدرسه میرن و سید علی آقای قصه ما ،از
شیش سالگی وارد کالس اول شد ؛ اما کالس اول بر خالف مکتب خانه خیلی جای باحالی بود .سید علی به همراه داداش بزرگ
ترش یعنی سید محمد توی حیاط مدرسه دنبال هم می کردن ،با بچه ها بازی می کردن و می خندیدن ،گرگم به هوا می کردن ،
توپ بازی می کردن .سید علی عاشق والیبال با بچه ها والیبال بازی می کردن و بعد هم سر کالس می اومدن و درس هاشون رو
یاد می گرفتم .
معلمشون یک مرد جدی بود ؛ اما بد اخالق نبود یعنی بچه ها رو الکی دعوا نمی کرد .برای همین آقا سید علی به درس و
مدرسه عالقه مند شد ،از طرف دیگه ایشون خیلی باهوش بود ،برای همین درس ها رو جلو جلو یاد می گرفت و خیلی با دقت
گوش می داد و توی دفترش می نوشت و تکلیف هایی که بهش می دادن رو سر وقت انجام می داد.
چند وقتی که از اول سال گذشت این آقا سید علی احساس کرد که تخته رو خوب نمی بینه و هر چی نگاه می کرد تخته
رو تار می دید نمی دانست علتش چیه !! اون زمان هم که مثل الان نبود که همه چی باشه و بچه ها چیزهای زیادی بدونن نه نمی
دانستن .سید علی می گفت :ای خدا ،برای چی من تخته رو این جوری می بینم چرا من
تخته رو درست نمی بینم؟!! چرا تار می بینم ؟!!
سید علی به معلمش گفت :من تخته رو تار می بینم
معلم بهش گفت :تو چشمات ضعیف شده باید عینک بخری و به چشمات بزنی و اال تخته
رو خوب نمی بینی ...
سید علی ،پیش باباش آقا سید جواد رفت و به ایشون گفت :پدر من عینک الزم دارم و باید برای چشمهام عینک بخرم چون
تخته رو خوب نمی بینم .
سید جواد فکر کرد که سید علی برای خوشگلی می خواد عینک بخره ،برای کالس گذاشتنش می خواد عینک بخره .برای
همین قبول نکرد .آخه از طرفی ایشون خیلی هم پول نداشت که بخواد عینک بخره .سید علی آقای قصه ما ،با همون
چشمهای ضعیفش چند سال درس خوند و با اینکه تخته رو خوب نمی دید ؛ اما چون هوش خیلی خوبی داشت و با دقت به
حرفهای معلم گوش می داد ،همیشه شاگرد اول بود و جزو اون بچه های زرنگ کالس بود ،اونهایی که معلم ها تشویق شون
می کنن .
این آقا سید علی قصه ما ،چون عینک نزدن ،روزبه روز چشمانش ضعیف و ضعیف تر شد .نمره چشمش اول یک و نیم و
یک هفتاد و پنج بود ؛ اما یواش یواش بیشتر و بیشتر شد .سید علی ،وقتی حرم امام رضا می رفت همه چی رو واضح نمی دید
وقتی سر کالس می نشست تخته رو تار تار می دید ،حتی آدمهایی که دور بودن رو هم واضح نمی دید و دیگه زندگی براش
خیلی سخت شده بود .
یه روز سید علی به تنهایی به یک عینک فروشی رفت و به عینک فروش گفت :من خوب نمی بینم یه عینک بهم بده ...
عینک فروش هم وقتی بررسی کرد یه عینک بهش داد ،آقا سید علی تا عینک رو به چشمش زد یکدفعه خوشحال شد و با
خوشحالی تمام گفت :وای !! دارم همه جا رو صاف می بینم ! چقدر همه چیز شفاف شد !
بعدهم با همون عینک به حرم امام رضا رفت وایشون رو زیارت کرد .برای اولین بار بود که بعد از
چند سال گنبد امام رضا رو شفاف شفاف می دید و بعدهم فورا به عینک فروشی برگشت و اون
عینک رو خرید .البته این بار پولش رو مامانشون داده بود مامان آقا سید علی ،یه مقداری پول
رو ذخیره کرده بود که برای پسرش عینک بخره و سید علی قصه ما از همان نه -ده سال سالگی
بود که عینکی شد و به چشمهای قشنگش عینک زد .
بچه ها یه چیز خیلی جالب بگم ،یه چیزی که شاید شما هم تعجب کنید .آقا سید علی قصه ما و داداشش سید محمد
اون زمان برعکسه بچه های دیگه که لباس فرم می پوشیدن یعنی پیراهن و شلوار و این جور چیزها تنشون می کردن .مامان
شون براشون یه دونه لباس قشنگ طلبگی دوخته بود و اون رو تنشون می کردن به اون لباس قبا می گفتن ،قبا یه لباسی که
روحانیون تنشون می کنن و با اون توی جامعه راه می رن .
سید علی و سید محمد به خاطر اینکه باباشون روحانی بود و از طرف دیگه می خواستن با پادشاه مبارزه کنن ،لباس طلبگی می
پوشیدن چی مبارزه ،چه ربطی دارد ؟! مگر لباس پوشیدن مبارزه حساب می شود ؟! بله که مبارزه حساب می شه ،اگه میخوایین دلیل این کار رو بدونین و اینکه چه جوری لباس پوشیدن می تونه یه مبارزه باشه قسمت بعدی رو با دقت بخونید....
تا قسمت بعد همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپرم .
در پناه یا علی مدد
ೋخدانگهدار
طلبه شدن سید علی رایگان
سید علی و برادراش از همون بچگی میخاستن با پادشاه مبارزه کنند اما چطوری⁉️
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای به مدرسه رفتن سید علی در شش سالگی رو گفتم و بعد هم براتون تعریف کردم که
سید علی قصه ما چشماش ضعیف شد و نمی تونست خوب جایی رو ببینه ؛ اما چند سال نتونست عینک بخره به خاطر اینکه
فقیر بودن و از طرف دیگه هم پدر ایشون یعنی آقا سید جواد باور نمی کرد که چشمهاش واقعا ضعیف باشه .
سید علی ،کالس سوم و چهارم بود که عینک خرید و برای اولین بار تونست دنیا رو واضحه واضح ببینه؛ اما این قسمت می خوام
برای شما یک داستانی رو بگم که مطمئنم خیلی از شماها رو به فکر فرو می بره چه داستانی ؟!
قصه از اون جایی شروع میشه که آقا سید علی قصه ما و برادرش به جای اینکه مثل بقیه بچه ها ،پیراهن و شلوار و لباس
فرم و این طور چیزها بپوشن قبا تنشون می کردن یعنی لباس روحانیت می پوشیدن .چرا ؟! چون می خواستن با پادشاه مبارزه
کنند .وا یعنی چی ؟! چه ربطی داره؟!!
بچه ها اون رضاشاه قلدر که یادتون هست ،همونی که نتونست سه روز جلوی دشمن وایسته !! رضاشاه یکی از اصلی ترین
زحمتهایی که کشید این بود که مردم رو نسبت به روحانی ها بدبین کرد و از طرف دیگه رضاشاه ،کاله سر گذاشتن رو ممنوع
کرد .چیکار به کاله مردم داره ؟!!
بچه ها اون زمان مردم همه کاله سرشون می گذاشتن و روحانیون عمامه سرشون می گذاشتن
بقیه مردم هم کاله نمدی سرشون می کردن ؛ اما رضا شاه می گفت :برای اینکه ایران بخواد
پیشرفت کنه باید کاله خارجی ها رو سرشون بگذارن .آخه می بینین باورتون میشه !! آخه
کاله های خارجی چه ربطی به پیشرفت داره ؟!!
رضا قلدر ،همه ی مردم رو مجبور کرده بود که کاله های دیگه سرشون بگذارن و روحانی ها رو
هم مجبور کرده بود که لباس روحانیت رو از تنشون دربیارن و خیلی ها هم همون موقع از
حوزه و روحانیت بیرون اومدن.
مامان آقا سید علی ،برای اینکه اجازه نده نقشه های این پادشاه های بدجنس عملی بشه ،با دستهای خودش برای بچه
هاش قبا می دوخت .بچه ها ،به اون لباس روحانی ها قبا می گن و سید علی قصه ما از زمانی که کالس دوم بود و قبا تنش می
کرد و با همون قبا می دوید و بازی می کرد مثل بقیه بچه ها انرژیش رو تخلیه می کرد .آره خب ،درسته که لباس روحانیت تنش
کرده بود ولی روحانی واقعی که نشده بود و هنوز بچه بود .
خالصه که آقا سید علی ،یه روز با دوستاش توی کوچه والیبال بازی می کردن که یه دفعه یک روحانی رو دیدن که از
اون جا رد می شد .بچه های محله شروع کردن این روحانی رو مسخره کردن می دونی چرا ؟! چون رضاخان تو کله مردم کرده
بود که باید روحانی رو مسخره کنید ،می خواست با این کارش مردم از دین فاصله بگیرن و دیگه دین دار نباشن .اهل خدا و
پیغمبر و اینها نباشن ،این نقشه رضاخان بود .بچه ها هم توی کوچه شروع کردن این روحانی رو مسخره کردن و همگی یک
دست و یک صدا می گفتن :آشیخ ،آشیخ و ....
حرف بدی نیست یعنی آقای شیخ ؛ اما این بچه ها برای مسخره کردن می گفتن .سید علی هم که بین اون بچه ها بود به خاطر
که تحت تاثیر اون بچه ها قرار گرفته بود ،اون هم این رو گفت و اون روحانی یه مرتبه اخم کرد و سمت بچه ها اومد و همه ی
بچه ها فرار کردن ولی سیدعلی وایستاد .روحانی جلو اومد و با ناراحتی به سید علی نگاه کرد و گفت :آخه شما چرا سید عزیز
؟!
سید علی که این رو شنید خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و عذرخواهی کرد .این خاطره همیشه توی ذهنش موند که به
خاطر تبلیغات وحشتناک رضاخان بدجنس دوستهای سید علی و خودش یک بار این روحانی رو مسخره کردن ؛ اما بچه ها سید
علی قصه ما وقتی که کالس ششم تموم شد و دبستان رو به پایان رسوند .تصمیم گرفت که به حوزه علمیه بره و راه پدرش رو
ادامه بده یعنی چی؟! یعنی سید علی تصمیم گرفت طلبه بشه .البته که قبل از این هم کمی پیش پدرش درس های حوزه رو
خونده بود یعنی این طوری نبود که هیچی نخونده باشه نه چون بچه زرنگی بود ،چند تا از درسها رو پیش باباش یاد گرفته بود؛
اما دیگه تصمیم گرفت به شکل رسمی وارد حوزه علمیه بشه برای همین توی حوزه علمیه سلیمان خان مشهد ،که امروز اسمش
سلیمانیه شده رفت و ثبت نام کرد و شروع به درس خوندن کرد .
توی حوزه ،معلم هاش می دیدند که سید علی ذهن فوق العاده ای داره و خیلی باهوشه و همه چیز رو زود یاد می گیره .بچه ها
سید علی حدود چهارده -پونزده سالش بود که همه ی درس هایی که می خواست ،از اون معلم یاد گرفت و خودش استاد حوزه
شد و توی حوزه به طلبه ها درس می داد .بعضی ها بیست سالشون بود ؛ اما می اومدن و
سید علی چهارده -پانزده ساله به اونها درس یاد می داد و این به خاطر هوش فراوانش
بود که خدا بهش هدیه داده بود .سید علی از این هوش فراوان و ذهن قویش توی راه خدا
استفاده می کرد .
خالصه سید علی دو -سه سال که توی اون مدرسه بود .درسهای اون جا تموم
شد و به یک سطح باالتر رفت تا درس فقه و اصول بخونه .فقه اصول یکی از درسهای
سخت حوزه است .
سید علی ،پیش پدرش شروع به خوندن درس کرد .پدر سید علی یعنی آقا سید جواد خامنه ای خیلی از این پسرش خوشش
می اومد .آخه استعداد ذهنی خیلی خوبی داشت البته که سید محمد داداش بزرگ ترش هم توی حوزه بود و ذهن خیلی خوبی
داشت؛ اما سید علی یک چیز دیگه بود ...
بچه ها درس های حوزه این طوریکه شما وقتی یه نفر بهت درس می ده ،باید با دقت گوش کنی و بهش ایراد بگیری چرا
؟! برای اینکه این کار کمک می کنه مطلب رو بهتر متوجه بشین و از طرف دیگه اگه کسی بتواند خیلی ایرادهای خوبی بگیرد و با
دقت سوال کنه ،نشون میده که اون کتاب رو خوب یاد گرفته .
سید علی ،در 17سالگی اش ایرادهای خیلی خوبی به درس پدرش می گرفت و از باباش سوال های سختی می پرسید .سید جواد خامنه ای هم وقتی این سوال رو می شنید خوشش می اومد و لبخند می زد و به این پسرش می گفت :ای پسرم ،تو با
اینکه سن کمی داری؛ اما به نظر من مجتهدی و خودت می توانی نظر خودت را داشته باشی و دیگه الزم نیست از کسی تقلید کنی.
آره بچه ها سید علی ،تو هفده سالگی به باالترین مقام حوزه رسیده بود .به جایگاهی که الان آدمهای سی -چهل
ساله بهش نمی رسن .اینقدر که سخته !! ؛ اما چون ذهن خیلی قوی داشت و از طرف دیگه با دقت تمام درسهاش رو می خوند
تونسته بود به این جایگاه باال برسه و وارد درس خارج حوزه بشه .درس خارج دیگه چیه ؟!
اونهایی که خیلی درسهاشون رو خوب خوندن و پیشرفت کردن ،می تونن توی درس خارج شرکت کنن ادامه قصه و ماجراهای
جذاب و شنیدنی دیگه از این هوش فراوان آقا سید علی خامنه ای باشه برای قسمت بعد ....
تا قسمت بعدی همه ی شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق ،یا علی مدد
ೋخدانگهدار
هوش زیاد سید علی رایگان
سید علی هم خیلی زود وارد حوزه علمیه شد و هم خیلی زود تونست درسهای حوزه رو تمام کنه, اما چطوری؟
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای شوخی و مسخره کردن یک روحانی توسط سید علی و دوستانش رو گفتم ،البته بعدش
سید علی پشیمون شد و از ایشون عذرخواهی کرد و خود سید علی هم بعد از اینکه کالس ششم رو به پایان رسوند وارد حوزه
علمیه شد و اون جا شروع به درس خوندن کرد .از اون جایی که ذهن خیلی خوب و هوش فوق العاده ای داشت ،درس ها رو تند
تند یاد می گرفت و به کتاب بعدی می رفت .تا اینکه توی هفده سالگی به درس خارج حوزه رسید ،یعنی اون جایی که آدمها
دیگه ،نزدیک سی سالشون که میشه به اونجا می رسن ؛ اما سید علی چون هم زود وارد حوزه علمیه شده بود و هم خیلی
باهوش بود ،درس ها رو زود یاد گرفت و تونست خیلی زود به اون مقام برسه.
اما بچه ها یه نکته خیلی مهم بهتون بگم همه چی به هوش و حافظه نیست !! این آقا سید علی قصه ما ،اونقدر زود
پیشرفت کرد و اونقدر زود به جاهایی که می خواست رسید ،به خاطر فقط هوشش نبود بلکه تالش خیلی فراوانی هم می کرد .
سید علی قصه ما هیچ وقت سال درس خوندنش تعطیلی نداشت حتی تابستونها و ماه رمضون ها؛ همیشه مرتب درس می خوند.
توی کل سال دو سه روز تعطیل بود .بقیه روزها رو با دقت و تمرکز شدید درس می خوند .
آره خب ،مگه می شه آدم کم وقت بگ ذاره و پیشرفت کنه! باید برای اون چیزی که می خوای بهش برسی ،خیلی تالش کنی .سید علی می خواست یه روحانی درجه یک بشه .برای همین حسابی درس می خوند و تالش می کرد .سید علی با تالش فراوونش
تونست کل درس هاش رو که ده سال طول می کشید ،توی پنج سال و نیم بخونه و تموم کنه .آره ،البته البته در کنار درس
کارهای دیگه هم می کرد .این جوری نبود که تک بعدی باشه فقط درس بخونه نه ،نه .....
سید علی قصه ما در کنار درس هاش کتاب های داستان هم می خوند .عاشق
رمان های خارجی بود .ایشون از کتابخانه آستان قدس کتاب قرض می کرد یا گاهی
اوقات هم همون جا می نشست و شروع به کتاب خوندن می کرد و با دقت هرچه تمام تر
این کتابها رو می خوند .سرعت خوندنش هم خیلی تند بود .می تونست سریع این کتابها
رو تموم کنه و سراغ کتاب بعدی بِره .در کنار این ها سید علی آقای قصه ما عاشق یک سخنران بود و به منبرهای ایشون
با دقت گوش می داد .یک سخنرانی که اون زمانها ،خیلی معروف بود .توی رادیو سخنرانی می کرد .ماها ایشون رو نمی شناسیم
چون مال اون قدیم قدیما بود .ولی بابا بزرگهامون خیلی هاشون ایشون رو می شناسن .یه سخنران بود به اسم آیت اهلل فلسفی.
سید علی عاشق منبرهای ایشون بود و با دقت تمام به منبرهای آقای فلسفی گوش می داد و گاهی اوقات هم اونها رو می نوشت.
بعضی اوقات که خودش می خواست منبر بره و برای مردم سخنرانی کنه ،به سبک آقای فلسفی صحبت می کرد و سخنرانی می
کرد؛
بچه ها ،این آقا سید علی قصه ما در کنار این همه کتابی که می خوند ،عاشق شعر بود .خیلی شعر دوست داشت و با
کتاب حافظ مانوس بود .مرتب شعرهای حافظ رو می خوند .البته اینکه سید علی ،عاشق شعر بود به خاطر این بود که مامان
ایشون از همون بچگی براشون شعرهای زیبای سعدی و حافظ رو می خوند و سید علی قصه ما هم از همان زمان عاشق شعر
شده بود .هرجایی که شاعره ا دور هم جمع می شدن و شعرهاشون رو می خواستن بخونن ،سید علی هم شرکت می کرد و با
دقت به شعرهای اونها گوش می داد .گاهی اوقات ،بعضی از شعرها رو توی دفترچه اش می نوشت و گاهی اوقات خودش هم شعر
می گفت.
آقا سید علی قصه ما خودش یه شاعر خیلی خوب بود .یه دفترچه داشت و توی اون دفترچه کلی شعر می نوشت .عاشق شعر
گفتن و شعر شنیدن بود .خیلی از شاعرهای بزرگ قدیمی ،مثل شهریار ،ایشون رو می شناختن .آخه آقا سید علی ،پای شعر
خوانی های اونها می نشست و خودش هم شعرهاش رو برای اون ها می خواند .شاعرها هم خیلی براشون جالب بود که یه روحانی
این قدر شعر رو دوست داشته باشه و متوجه بشه و از طرف دیگه ،خودش هم شاعر باشه ...
سید علی آقای قصه ما در کنار درس هاش و کتابهای داستانی و سرودن شعر ،عاشق قرائت قرآن بود .از همون بچگی که
مامانشون براشون قصه قهرمان های قرآنی رو می گفتن ،آقا سید علی عاشق قرآن شده بود؛ اما وقتی به سن نوجوانی رسید با
قرائت قرآن آشنا شد .متوجه شد که بعضی ها قرآن رو به شکل خیلی زیبایی می خونن .برای همین سید علی هم می نشست و
با دقت به قرائت قرآن اونها گوش می داد.
سید علی عاشق قاریان مصری بود .اون قاری های مصری بزرگ مثل عبدالباسط ،صدیق منشاوی ،مصطفی اسماعیل .بگین ببینم
بچه ها ،شما این قاری های بزرگ می شناسید؟! این قاری ها با قرائت زیباشون خیلی ها رو عاشق قرآن کردن.
سید علی ،عاشق مصطفی اسماعیل بود .اون زمان از طریق رادیو ،فرکانسش رو روی رادیو صوت العرب تنظیم می کرد و شروع
به گوش دادن صدای مصطفی اسماعیل می کرد .آقا سید علی قصه ما محو این قرائت مصطفی اسماعیل می شد .آخه مصطفی
اسماعیل اولین کسی بود که تونسته بود قرائت زیبای قرآن رو با معنی آیات همراه کنه .یعنی چی؟! یعنی اگه یه آیه ای در مورد
عذاب بود ،مصطفی اسماعیل یه جوری اون ر و می خوند که انگار آدم وسط اون آتش جهنمه! یا اگر یه آیه ای در مورد یه خبر
خوب بود ،مصطفی اسماعیل یه جوری اون آیه رو می خوند که انگار همین
االن یه خبر خوش بهش دادن ...
بچه ها ،آقا سید علی قصه ما ،فقط عاشق قرائت قرآن نبود .بلکه از
اون مهم تر عاشق حرفهایی بود که خدا توی قرآن گفته بود؛ گنج های
زندگی ،رازهای یک زندگی موفق.
آقا سید علی با دقت قرآن رو می خوند و به آیاتش فکر می کرد .خیلی اوقات نکته ای اگه به ذهنش می رسید توی
دفترش می نوشت و بعد تفاسیر رو می خوند .براش مهم بود که خدا توی این کتابش چی گفته .آخه خدا یک کتاب فرستاده برای
اینکه انسان ها خوشبخت بشیم .برای اینکه انسان ها موفق بشن.عاقبت به خیر بشن .واقعا مهم نیست برای ماها که بدونیم خدا توی قرآن چی گفته؟ !
این آقا سید علی با دقت تمام آیات قرآن رو می خوند و بعدها به طلبه ها تفسیر قرآن درس می داد .تفسیر قرآن با یک شکل
جدید ،با یه روش متفاوت ،با یه روشی که خیلی ها براشون جدید و جذاب بود ؛ اما برای مامورهای شاه اصال و ابدا جذاب نبود و ماموره ای شاه وقتی متوجه شدند که سید علی خامنه ای داره تفسیر قرآن می گوید ،یک تصمیم مهم گرفتن .یک تصمیمی که
ادامش باشه برای قسمت بعد... .
تا قسمت بعدی همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپرم .
در پناه حق یا علی مدد
ೋخدانگهدار
آشنایی باسیاست رایگان
سید علی برای اولین بار به میتینگ سیاسی رفت و پای سخنرانی آیت الله کاشانی نشست...
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای هوش فراوان سید علی آقای قصه مون رو گفتم و براتون تعریف کردم که این آقا سید
علی در کنار درس های فراوانی که می خوند اهل شعر و هنر هم بود .در کنار اون اهل خوندن کتاب های داستان طوالنی هم بود
و در کنار اون اهل قرآن خوندن و تفکر در آیات قرآن هم بود .این آقا سید علی قصه ما از این طلبه هایی نبود که فقط کله شون
توی کتاب و درس باشه .نه ،در کنار درسهاش که به بهترین شکل می خوند کارهای دیگه هم می کرد.
آقا سیدعلی این جوری هم نبود که فقط قرآن ،شعر و کتاب داستان بخونه .نه بابا .من امروز می خوام یکی دیگه از مهم ترین
ویژگی های این آقا سید علی مون رو برای شماها بگم .آماده اید؟
بچه ها ،این آقا سیدعلی قصه ما از اون زمانی که نوجوان شده بود ،کم کم با سیاست آشنا شد .سیاست یعنی چی ؟
یعنی اینکه دور و برش چه اتفاقهایی داره می افته؟ پادشاه چی کار داره می کنه؟ آیا کارهای خوبی می کنه یا کارهای بدی می
کنه؟ این آقا سید علی قصه ما برای اولین بار شنید که یه جایی میتینگ سیاسیه .بچه ها می دونید میتینگ سیاسی چیه؟
یه جاییکه طرفدارهای یه نفر جمع می شن و بعد اون نفر که یه آدم سیاسیه ،براشون صحبت می کنه و اتفاقات روز رو می گه.
می گه توی کشور و در جهان چه اتفاقهایی داره می افته !! سید علی آقای قصه ما به میتینگ آیت اهلل کاشانی رفت.
این آیت اهلل کاشانی هم از اون قهرمان های بزرگیه که من یه زمانی باید قصه اش رو برای شماها بگم ؛ خالصه سید علی آقا به
این میتینگ رفت و اونجا بود که دید میکروفون گذاشتن و آقای کاشانی داره صحبت می
کنه .سیدعلی چشماش گرد شده بود .آخه برای اولین بار بود که میکروفن می دید .اون
زمانها میکروفون که اینقدر زیاد نبود .اینجوری نبود که مثل شما بچه ها از بچگی شون صد
بار میکروفن دیده باشن ...این سید علی آقای قصه ما میکروفون رو اونجا دید.
آقای کاشانی اون روز ،حرف های خیلی مهمی زد و صحبتش این بود که :این شاه
نامرد ،اجازه نمی ده که نفت ایران مال خودش بشه .مگه مال کی بود؟
بچه ها نفت توی کشور ایران بود و از چاه های ایران بیرون می اومد؛ اما این انگلیسی ها و آمریکایی ها و ...این نفتها رو
بر می داشتن و با خودشون به کشورشون می بردن .شاه هم هیچی نمی گفت .انگار که یه سیب زمینی به جای پادشاه گذاشتیم.
خالصه آیت اهلل کاشانی ،اون روز حرف های خیلی مهمی زد .ذهن سید علی آقا خیلی درگیر شد ؛ اما اون چیزی که باعث
شد سید علی آقای قصه ما وارد سیاست بشه و به دنبال این بیفته که توی کشورش چه اتفاق هایی داره می افته .کی داره چیکار
می کنه ؟! آیا به نفع ایرانه یا به ضرر ایران؟! به نفع اسالمه یا به ضرر اسالم ؟!
این آشنایی سید علی آقای قصه ما ،از اون روزی کلید خورد و آغاز شد که با یک قهرمان بسیار بسیار بزرگ آشنا شد .یک
قهرمانی که مطمئنم خیلی از شما بچه ها نمی شناسید .شاید مامان و باباها هم در حد یه اسم بشناسن؛ اما این قهرمان بزرگ
اون کسیه که سید علی خامنه ای رو وارد سیاست کرد نواب صفوی بود .
یه روز به سیدعلی خبر دادن که نواب صفوی می خواد به مدرسه سلیمانیه بیاد و اونجا سخنرانی کنه .سید علی هم با
کلی ذوق و شوق پای صحبت های نواب رفت .آخه از قبل اسم نواب صفوی رو شنیده بود .
نواب صفوی یک گروه به اسم فدائیان اسالم داشت .این گروه فداییان اسالم ،جلوی شاه می ایستادن .اگه شاه می خواست کار
اضافی بکنه ،چه می دونم !! حرکت اشتباهی بزنه و به آمریکا و انگلیس امتیاز زیادی بده جلوش می ایستادن و می گفتن :ما
اجازه نمی دیم هر کاری می خوای تو این کشور بکنی.
اون روز هم نواب به مدرسه سلیمانیه اومد و سخنرانی کرد .فردای اون روز هم نواب صفوی تصمیم گرفت ،که به مدرسه نواب بره
و اونجا سخنرانی کنه .به طور اتفاقی اسم این دو تا جا یکی شده بود .سید علی به مدرسه نواب هم رفت و اونجا هم پای
سخنرانی های این سید نترس نشست و به حرف های ایشون گوش کرد .نواب صفوی فریاد می زد و می گفت :چرا ما باید به فکر
آمریکا و انگلیس باشیم؟ چرا باید نفت ما رو ببرن و ما توی کشورمون فقیر باشیم؟ چرا این پادشاه می خواد با اسالم مبارزه کنه؟
من نگران اسالمم ،من دوست ندارم این بال سر اسالم بیاد ،من می خوام کشورم کشور آزادی باشه ،استقالل داشته باشیم.
آزادی داشته باشیم؛ اما این پادشاه نمی گذاره.
خالصه که بچه ها ،این آقا سید علی آقای قصه ما که اون زمان نوجوون بود ،وقتی این صحبت های نواب صفوی رو شنید
خیلی خوشش اومد که یه نفر نگران اسالمه و جلوی پادشاه وایستاده .آخه اون زمان کسی جرئت نمی کرد به شاه بگه باالی
چشمت ابروه .پادشاه خیلی قلدر بود .اصال بعضی ها می گفتن پادشاه سایه خداست؛ یعنی باید به حرفهاش گوش کنیم ؛ اما
نواب صفوی اون روز فریاد زد و علیه پادشاه اون حرف ها رو زد.
پادشاه هم به خاطر اون گروهی که
نواب صفوی داشت خیلی جرئت نمی کرد کاری به کارش داشته باشه،
چند وقت که گذشت ،این پادشاه نامرد و جنایتکار فهمید که هیچ جوری نمی شه
نواب صفوی رو کنترل بشه .به نواب پیشنهاد پول های زیاد دادن ولی نواب گفت :نمی
خوام.
نواب رو تهدیدش کردن و گفتن زندان می اندازیمت ؛ اما اونهم فایده نداشت و نواب
محکم و با قدرت وایستاد و حرف های خودش رو زد .نواب دست از راه مبارزه برنداشت
تا اینکه آخر سر این پادشاه و یارانش ،نواب صفوی و چند نفر از دوستانش رو گرفتن و
به یک جایی بستن و با تیر به شهادت رسوندن ای وای ،ای وای .....
سیدعلی یه روز توی مدرسه اش مشغول درس خوندن بود که خبر به شهادت رسیدن نواب صفوی و یارانش رو شنید.
سیدعلی اون روز خیلی غصه خورد و اون روز برای اولین بار علیه شاه نامرد ایران شعار داد و اونجا بود که سید علی حسینی
خامنه ای تصمیم خودش رو برای مبارزه و نابود کردن پادشاه ظالم ایران گرفت .ادامه قصه و ماجراهای جذاب و شنیدنی دیگه از زندگی آقا سید علی باشه برای قسمت های بعد ...
تا قسمت های بعدی همه ی شما رو به خدای بزرگ مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد
ೋخدانگهدار
سفر به کربلا و نجف رایگان
در سید علی تصمیم گرفت همراه با خانواده به "سفرحج" برن اما اون زمان به راحتی نمیشد به سفر مکه برای همین•••
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای آشنا شدن آقا سید علی قصه مون ،با آیت اهلل کاشانی و نواب صفوی رو گفتم و براتون
تعریف کردم که سید علی آقا توی همون دوران نوجوونی ،تصمیم گرفت با شاه ظالم ایران بجنگه و اون رو شکست بده،
خالصه از اون ماجراها چند وقتی گذشت که پدر سید علی تصمیم گرفت یک سفر به مکه بره .مکه برای چی؟ خب
معلومه دیگه برای اینکه ،اعمال حج رو انجام بده و حاجی بشه ؛ اما اون زمان اینطوری نبود که انقدر راحت به مکه برن .
بابای آقا سیدعلی تصمیم گرفت که از راه عراق به مکه برن و برای همین خانوادگی آماده شدن و راه افتادن و به طرف مرزها
رفتن ؛ اما قبل از اینکه بخوان از کشور خارج بشن ،اون وسط های راه به شهر قم رسیدن .شهری که آیت اهلل های خیلی بزرگی
اونجا زندگی می کردند،
آقا سید علی هم که دیگه به مرحله درس خارج رسیده بود ،این فرصت رو غنیمت شمرد و به کالس این آیت اهلل ها می رفت و
توی درس های آیت اهلل های و استادهای بزرگ شهر قم شرکت کرد .
سید علی آقا از قبل اسم یه آیت اهلل بزرگ رو شنیده بود که بهش آقا سید روح اهلل می گفتن ؛ اما هیچ وقت ایشون رو ندیده
بود ،ولی توی اون سفر آقا سید علی ،پای درس آقا سید روح اهلل می رفت و شرکت می کرد و همینطور پای درس خیلی های
دیگه هم شرکت کرد و خیلی خیلی از شهر قم خوشش اومد .بچه ها ،شهر قم برای اون هایی که درس دین می خونن و طلبه
هستن خیلی شهر خوبیه و قم برای زندگی خیلی استادهای خوبی داره ،قدیم هم استادهای خوبی داشته االن هم خیلی
استادهای خوبی داره..،
سید علی آقای قصه ما ،بعد از اینکه چند روزی توی قم بودن به همراه خانواده شون راه افتادن و به طرف عراق رفتن و
به شهر نجف رسیدن ،شهر امیرالمومنین همون شهری که اونجا هم آیت اهلل های خیلی بزرگی بودن .
سید علی آقا از فرصت استفاده کرد و پای درس این استادها هم شرکت کرد مثال آیت اهلل خویی ،مطمئنم ایشون رو دیگه عمرا
شما بچه ها نمی شناسید ،آیت اهلل خویی از استادهای بزرگ حوزه علمیه نجف بود یا مثال آیت اهلل حکیم و ....
آقا سید علی ،پای درس این استادها شرکت کرد و عاشق حوزه ی نجف شد .خیلی خیلی دوست داشت که بیاد و
توی نجف ادامه درس هاش رو بخونه؛ اما پدرآقا سیدعلی راضی نبود ،سید علی آقا هر کار می کرد پدرش راضی نمی شد و می
گفت :باید با خودمون به مشهد برگردی ،
خالصه که آقا سید جواد ،پدر سید علی آقا هر چی تالش کرد که به مکه بره نتونست که نتونست و بعد از چند وقتی که توی
نجف بودند و سید علی توی درس استادهای بزرگ شرکت کرد باالخره تصمیم گرفتن که به شهر خودشون یعنی مشهد برگردن
و سید علی هم موفق نشد که پدرش رو راضی کنه و توی نجف یا قم بمونه
خالصه که با همدیگه به مشهد برگشتن و این تنها سفر کربال و نجفی بود که آقا سیدعلی قصه ی ما ،توی تمام عمرشون
تونستن برن .سید علی آقا به مشهد برگشتن ؛ اما فکر قم یا نجف از سرشون بیرون نمی رفت و آرزوشون شده بود که پدرشون
اجازه بده تا به شهر قم یا نجف برن و اونجا شروع به درس خوندن کنن ،ولی پدر آقا سید علی هیچ جوره راضی نمی شد از
طرف دیگه ایشون یه استادی به اسم آیت اهلل میالنی داشتن ،
آیت اهلل میالنی هم خیلی آدم بزرگی بودن و توی مشهد زندگی می کردن ،ایشون استاد سید علی بودن .آیت اهلل میالنی هم
راضی نمی شد که سید علی بره ،خب معلومه هیچ کسی دوست نداره شاگرد درجه یک و خوبش رو از دست بده؛ اما خالصه این
آقا سیدعلی اینقدر که اصرار کرد و از پدرش و استادش خواست که باالخره اونها راضی شدن و سید علی به همراه برادر بزرگ
ترش یعنی آقا سید محمد راهی قم شدند.
سیدعلی توی قم یه حجره گرفت .بچه هایی که قصه زندگی امام خمینی یا شهید مطهری رو گوش دادن می دونن که
حجره چیه ؟! حجره یه اتاق های کوچولوییه که طلبه ها توی اون می خوابن و کتاب می خونن و اونجا زندگی می کنن .
سید علی آقا هم توی مدرسه حجتیه ی قم یک اتاق گرفت یک حجره گرفت و با برادرش پای درس آیت اهلل های بزرگ می
رفتن ،پای درس آیت اهلل بروجردی می رفتند،
آیت اهلل بروجردی اون زمان مرجع تقلید بودن و یکی از آدم های خیلی خیلی بزرگ اون زمان بودن ،پای درس آیت اهلل حائری
می رفتن .آقای حائری یکی از استادهای خیلی خوب قم بودن؛ اما چون بیانشون خیلی بیان خوبی نبود و نمی تونستن خیلی با
طلبه ها ارتباط بگیرن و کالس درس خلوتی داشتن ؛ اما آقا سید علی خیلی درس ایشون رو دوست داشت و در کنار این دو تا
استاد بزرگ ،یک استادی بود که طلبه ها خیلی خیلی دوستش داشتن ،عاشق این آدم بودن با اینکه این استاد خیلی آدم
جدی ای بود و اصال اهل شوخی و بگو بخند نبود .این استاد به مسجد سلماسی توی شهر قم می اومد و اونجا درسش رو می
گفت و بعدهم به سوالهای طلبه ها جواب می داد و بدون هیچ حرف اضافه ای به خونشون برمی گشت .این استاد کسی نبود جز
آیت اهلل سید روح اهلل خمینی ...
آقا سید علی که قبال پای درس آقا سید روح اهلل شرکت کرده بود این بار هم توی کالس درس
ایشون شرکت کرد .درس آقا سید روح اهلل خیلی درس خوبی بود ،آخه این آقا سید روح اهلل به
تمام سواالت طلبه ها جواب می داد و با دقت به حرفهاشون گوش می کرد اگر طلبه ای حرف
درستی می زد این آقا سید روح اهلل می گفت :آفرین درست گفتی یا اگر طلبه ای حرف اشتباهی
می زد و نظر اشتباهی می داد دلیل اشتباه بودن حرفش رو بهش می گفت .این آقا سید روح اهلل
خیلی قشنگ درس می داد و طلبه ها هم بدجوری عاشق ایشون بودن ....
آقا سید علی هم پای درس آقا سید روح اهلل رفت و چند وقتی شاگرد ایشون بود؛ اما مطمئنم که آقا سیدعلی هیچ وقت
اون موقع ها فکر نمی کرد که یک روزی این آقا سید روح اهلل ،رهبرش بشه و آقا سید علی ،پیرو آقا سید روح اهلل بشه.
آخه این آقا سید روح اهلل اصال به آدم های مبارز نمی خورد و شبیه نواب صفوی و بقیه ی مبارزان نبود .آدم آروم و توداری بود
آدمی بود که می اومد درسش رو می داد و بدون هیچ حرف و حدیثی به خونشون می رفت و باز دوباره فرداش می اومد درسش
رو می داد به خونشون می رفت .اصال انگار که کاری به سیاست نداشت ؛ اما این ظاهر ماجرا بود ،این اون چیزی بود که بقیه می
دیدن ولی توی دل آقا سید روح اهلل یک آتیش شعله ور بود که یک روزی خودش رو نشون داد و ایشون شروع به مبارزه با شاه
کرد .ادامه قصه و ماجراهای جذاب و شنیدنی شروع مبارزات سید روح اهلل و سید علی باشه برای قسمت بعد ....
تا قسمت بعد همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم.
در پناه حق یا علی
ೋخدانگهدار
شروع مبارزه با شاه رایگان
عد از فوت آیت الله بروجردی ؛ طلبه ها رفتند پیش آقاسید روح الله و از ایشون خواستند "مرجع تقلید" بشن اما ایشون•••
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای سفر آقا سید علی به همراه پدر و خانواده شون به سرزمین نجف و کربال رو گفتم و
براتون تعریف کردم که این آقا سیدعلی چقدر دوست داشت که توی نجف یا کربال بمونه و اونجا درس بخونه ؛ اما پدرشون اجازه
ندادند و آقا سید علی مجبور شدند با خانواده به ایران برگردند و به شهر مشهد بیان ؛ اما دیگه آقا سید علی تصمیم خودش رو
گرفته بود و می خواست به سرزمین قم بره و اونجا ادامه تحصیل بده.
آقا سیدعلی توی شهر قم یه استادهای خیلی خوبی دیده بود و میخواست پای درس اونا ها بشینه .پدرشون هم راضی نبود؛ اما
آقا سید علی انقدر اصرار کرد و از پدرشون خواستند که باالخره پدرشون و استادشون یعنی آیت اهلل میالنی راضی شدند که آقا
سید علی به قم برن و ادامه درس هاشون رو اونجا بخونند .آقا سید علی هم به همراه برادرشون یعنی سید محمد به قم رفتند و
اونجا پای درس آیت اهلل ها شرکت کردند و درتمام اون درس هایی که می رفتند از یک استاد ،خیلی خیلی خوششون اومد؛ یه
استادی که بعدها رهبر ایران شد ،پای درس سید روح اهلل خمینی رفتند.
خالصه که چند وقتی آقا سیدعلی و برادرشون آقا سید محمد ،توی شهر قم بودند و اونجا درس خوندند و کلی چیز یاد
گرفتند .چند سال به همین شکل گذشت تا اینکه ناگهان یکی از مراجع تقلید بزرگ شهر قم به اسم آیت اهلل بروجردی از دنیا
رفتند .
آیت اهلل بروجردی که از دنیا رفت ،طلبه ها دور و بر آقا سید روح اهلل رفتند که شما باید مرجع تقلید بشید؛ اما آقا سید روح اهلل
قبول نمی کرد .قصه هاش رو توی داستان زندگی امام خمینی گفتم؛ اما باالخره هر جوری بود طلبه ها آقا سید روح اهلل رو راضی
کردند که مرجع تقلید بشه و آقا سید روح اهلل بعد از اینکه مرجع تقلید شیعیان شد شروع به مبارزه با شاه کرد .آخه این شاه
نامرد هم با خودش فکر کرده بود حاال که آیت اهلل بروجردی از دنیا رفته ،فرصت خوبیه که اون قانون ها و دستورهایی که آمریکا
بهش می گه رو توی ایران اجرا کنه .فکر می کرد دیگه ما مرجع تقلید بزرگ نداریم؛ اما نمی دونست که این آقا سید روح اهلل
قراره حساب کارش رو کف دستش بگذارند .
شاه تصمیم گرفت که قانون انجمن های ایالتی و والیتی رو تصویب کنه ،این قانون رو من توی داستان زندگی امام خمینی
توضیح دادم؛ اما به طور کلی این قانون می گفت که :از این به بعد نماینده های مجلس به جای اینکه فقط به
کتاب قرآن قسم بخورند و دستشون روی قرآن بگذارند به هر کتاب آسمانی دیگه ای که قسم بخوردند
قبوله ...
این یعنی کتاب مسیحی ها و یهودیان هم قبوله .این قانون می خواست کاری کنه که اسالم توی جامعه
کمرنگ بشه ،مردم ایران بیشترشون مسلمون بودند .این قانون دستور آمریکا بود برای اینکه کم کم اسالم
رو توی ایران از بین ببره؛ اما آقا سید روح اهلل مثل یک شیر جلوی شاه ایستاد و یک نامه محکم نوشت که
شاه حق نداری این کار رو بکنی و بعد هم آقا سید روح اهلل چند تا نامه دیگه برای آیت اهلل های شهرهای
دیگه نوشتند و به شاگرداشون و طلبه هایی که دور و برشون بودند گفتند این نامه ها رو ببرید و به آیت اهلل
های شهرشون بدن .
آقا سیدعلی و آقا سید محمد هم مامور شدند تا نامه امام خمینی رو برای آیت اهلل میالنی ببرند .آره بچه ها
این اولین کاری بود که سید روح اهلل خمینی جلوی شاه انجام داد و شاه ایران مجبور به عقب نشینی شد .این قانون رو کنار
گذاشت و این پیروزی بزرگ آیت اهلل خمینی بود .
شاه که این ماجرا رو دید اعصابش خرد شد .یک تصمیم عجیب غریب گرفت .تصمیم گرفت از تهران به شهر قم بیاد تا
اونجا خودش مستقیم برای مردم صحبت کنه و آبروی آیت اهلل ها رو خصوصا آیت اهلل خمینی رو ببره؛ اما اون روزی که شاه وارد
قم شد ،مردم قم هیچ کدوم به استقبالش نیومدند .تعداد خیلی کمی اومدند .شاه ایران آبروش رفته بود ،پای سخنرانیش آدم
های کمی بودند .باالخره پادشاه ایرانه ،زشته پای سخنرانیش آدم های کمی باشند؛ اما مردم قم طرفدار شاه نبودند و طرفدار
آیت اهلل خمینی بودند ،برای همین کسی پای سخنرانی شاه نرفت .
شاه ،خیلی قاطی کرد و به آیت اهلل ها گفت :ای نادان ها ،ای آدم های نفهم ،ای مرتجعین ،ای بیچاره ها شما ،می خواهید با من
بجنگید؟ مگر حریف من می شوید؟
آخ آخ بچه ها ،حسابی معلومه که شاه دردش گرفته بود .معلومه که آبروش رفته بود ،برای همین شروع کرده بود به توهین کردن
و حرف های زشت زدن؛ اما نمی دونست که این تازه شروع ماجرا هست .امام
خمینی توی سرشون نقشه های حسابی برای این شاه داشتند.
خالصه که شاه با آبرویی که رفته بود به شهر تهران برگشت .اعصابش
حسابی خرد شده بود .فکر نمی کرد مردم قم ،هیچ کسی به استقبالش نیاد.
فکر نمی کرد که مردم قم انقدر طرفدار آیت اهلل خمینی باشند.
شاه که به تهران برگشت و یک دستور خیلی خیلی خطرناک داد .چه
دستوری؟! چی گفت؟! دستور داد که کماندوهای وحشی و بی رحمش روز
شهادت امام صادق (ع) که توی عید نوروز می افتاد ،به مدرسه فیضیه قم
حمله کنند .طلبه ها توی مدرسه فیضیه مشغول عزاداری برای امام صادق (ع)
بودند که یک دفعه مامورای شاه ،کماندوهای بی رحم شاه به این مدرسه
حمله کردند .
آقا سید علی کجا بود؟! آقا سیدعلی اون روز دیرتر برای مراسم فیضیه راه افتاده بودن ؛ اما وقتی رسید با کمال تعجب
دید که توی خیابون ،طلبه ها رو دارن کتک می زنند .خیلی از طلبه ها عمامه هاشون از سرشون افتاده بود ،عباهاشون پاره شده
بود و داشتن بدو بدو فرار می کردند ....
آقا سیدعلی تا این لحظه رو دید فهمید که چه خبره !! این شاه بی رحم که از آیت الله خمینی شکست خورده بود تالفی
اون رو سر طلبه ها درآورد و حاال آقا سیدعلی که این ماجرا رو دید و تصمیم گرفت که به خونه سید روح اهلل خمینی بره تا ببینه
ایشون چیکار می کنند .ادامه قصه و ماجرای جذاب مبارزه های سید علی و امام خمینی باشه برای قسمت بعد .....
تا قسمت بعدی همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد
ೋخدانگهدار
اولین زندان رایگان
سید علی بعد از حمله ی شاه به مدرسه فیضیه سراسیمه به خونه ی آیت الله خمینی رفت و در کمال تعجب دید•••
قسمت قبلی براتون ماجرای شروع مبارزه آقا سید روح اهلل خمینی علیه شاه ایران رو گفتم و براتون تعریف کردم که
این آقا سید روح اهلل شروع به مبارزه با شاه کرد و شاه هم تصمیم گرفت که به قم بیاد تا مردم رو با خودش همراه کنه؛ اما وقتی
به قم اومد ،هیچ کسی تحویلش نگرفت و شاه هم برای اینکه انتقامش رو از مردم بگیره ،به کماندو هاش دستور داد تا به مدرسه
فیضیه حمله کنن و طلبه های بی گناه رو بکشن و زخمی کنند .آقا سید علی هم اون روز به طور اتفاقی دیر به مدرسه فیضیه
رفته بود و وقتی رسید دید که طلبه ها رو دارن کتک می زنن برای همین خودش رو به خونه استاد خودش یعنی آیت اهلل
خمینی رسوند .
وقتی آقا سیدعلی به خونه ی آیت اهلل خمینی رسید ،تقریبا موقع نماز مغرب و عشا بود و وقتی وارد خونه شد ،دید آقا
سید روح اهلل خمینی ایستادن و نماز می خونن و طلبه ها هم پشت سرشون نماز جماعت می خونن .
آقا سید علی وقتی این منظره رو دید خیلی خوشحال شد؛ اما باورش نمی شد چرا آیت اهلل خمینی نمی ترسه؟! نمی ترسه الان همون کماندوها تو خونه اش بریزن ؟! اما بعد از اینکه نماز آقای خمینی تموم شد به ایشون گفتند که :شاه این کار رو توی
مدرسه فیضیه کرده
آقا سید روح اهلل خمینی هم وقتی این رو شنید راه افتاد که به مدرسه فیضیه برن ولی طلبه ها به دست و پای ایشون افتادند ،
التماس می کردن که تو رو خدا به اونجا نرید .این کماندوهایی که ما دیدیم اگر
شما رو ببینن در اولین لحظه می کشن تون ،تو رو خدا نرید....
آقای خمینی هم بعد از اینکه صحبت های طلبه ها رو شنیدن به خاطر اونها
نشستن و چند دقیقه ای براشون صحبت کردن بهشون گفتن که :این شاه با این
کارش دیگه شکست خودش رو قطعی کرد ،یزید اون روزی که امام حسین (ع)
رو کشت ،فکر کرد که پیروز شده؛ اما نمی دونست که در اصل یزیده که
شکست خورده و امام حسینه که پیروز شده ...
خالصه آیت اهلل خمینی ،اون روز چند دقیقه ای برای این طلبه ها صحبت کردن و بهشون قدرت دادن و بهشون گفتن که
شماها پیروز می شید و این طوری بود که آیت اهلل خمینی دیگه تصمیمش رو برای از بین بردن شاه گرفت.
محرم سال 1342از راه رسید ،شاگردان آیت اهلل خمینی همگی تصمیم گرفتن به گوشه و کنار کشورشون برن و اونجا از جنایت
هایی که شاه توی مدرسه فیضیه کرده به مردم بگن .آخه اون زمان مثل االن نبود که فضای مجازی باشه و وقتی یه اتفاقی می
افته مردم از اون سر دنیا خبردار بشن ،نه بابا !! روزنامه ها هم که دست شاه و طرفدارهای شاه بود و به این راحتی ها خبری
پخش نمی شد ،برای همین این طلبه ها تصمیم گرفتن هر کدوم به شهر های مختلف برن تا ماجرای فیضیه رو به گوش مردم
برسونن ...
آقا سید علی هم تصمیم گرفت که به شهر بیرجند بره ،به شهری که اون زمان طرفدارهای شاه توش زیاد بودن ...
آقا سیدعلی همیشه دنبال کارهای سخت و نشدنی بود ،برای همین آماده شد و لوازمش رو جمع کرد و کتابهاش رو آماده کرد و
به شهر بیرجند رفت .
سید علی در دهه محرم شروع کرد برای مردم سخنرانی کردن ،در شش شب اول هیچ حرف سیاسی نزد و راجع به امام
حسین(ع) ،اخالق های خوب و راجع به اینکه چه جوری زندگی کنیم که خوشبخت بشیم گفت؛ اما شب هفتم محرم که شد
سیدعلی و اون دوستانش که هر کدوم به یک شهری توی این ایران پهناور رفته بودن ،شروع کردن علیه شاه و اسرائیل صحبت
کردن و روضه ای که اون شب خوندن ،روضه ی حمله شاه و مامورای شاه به مدرسه فیضیه بود .مردم که این ماجرا رو شنیدن
گریه شون گرفت و اشک از چشماشون اومد .مردم باورشون نمی شد آخه مگه می شه شاه انقدر نامرد و بدجنس باشه ؟! بله که
می شه شاه ایران رو ،مردم درست حسابی نمی شناختن ....
خالصه که بعد از این صحبت های آقا سید علی ،مامورای شهربانی یعنی پلیس اون زمان اومدن و آقا سیدعلی رو گرفتن
و به زندان بردن .ریش سفیدهای بیرجند اونهایی که آبرویی داشتن و کسی روی حرفشون ،حرف نمی زد ،پادرمیونی کردن و
آقا سید علی رو از زندان بیرجند آزاد کرده اند؛ اما این اولین زندانی بود که آقا سید علی قصه ما برای مبارزه کردن با شاه رفت.
آقا سیدعلی بعد از اون دیگه صحبت خیلی سیاسی نکرد؛ اما روز دهم محرم همون سال سید روح اهلل خمینی این قهرمان بزرگ
یک سخنرانی طوفانی علیه شاه کرد و فریاد زد و گفت :آقا فکری بکنید برای این مملکت فکری بکنید برای ملت و گناه کرده
کسی که مرا سکوت کنه ...بچه ها شنیدید آقا سید روح اهلل چی گفتن !! ای جانم به امام خمینی قهرمانمون ؛ اما بچه ها
مامورای شاه وقتی دیدن امام خمینی این حرف ها رو زدن شبانه ریختن و ایشون رو دستگیر کردن.
آقا سید علی هم توی شهر بیرجند بودن که خبر دستگیر شدن استادشون و رهبرشون یعنی امام خمینی رو شنیدن ،
آقا سیدعلی از شنیدن این خبر خیلی حالشون بد شد ،انقدر که بستری شدن و بیمارستان رفتن ؛ اما خب این مامورهای شاه تو
بیمارستان هم دست بردار نبودن و بی خیال این آقا سیدعلی ما نمی شد..
مامورای شاه دستور دادن که سید علی هر وقت حالش خوب شد به مشهد
بفرستنش و اونجا باید به زندان بره چرا ؟! به خاطر همین حرف هایی که روز هفتم
محرم توی بیرجند گفته بود .
خالصه آقا سید علی قصه ما وقتی حالش خوب شد ،ایشون رو به زندان
مشهد بردن و سه روز توی زندان بودن و کلی اذیت شون کردن می دونید چرا ؟!
چون مامورهای شاه اون زمان وقتی روحانی ها رو می گرفتن برای اینکه اذیتشون کنن و حالشون رو بگیرن ،ریش
هاشون رو می زدن و اون روز ریش های آقا سید علی خامنه ای برای اولین و آخرین بار توی زندگی شون تراشیده شد و بعد این
مامورای شاه شروع کردن مسخره کردن می گفتند :ای شیخ ،ریش هات کو !!
سید علی آقا وقتی می دید اونها دارن مسخره می کنن برای اینکه اجازه نده که اون ها خیلی پر رو بشن دستی کشید به
صورتش و گفت :آخیش تا حاال چونه خودم رو ندیده بودم تا حاال صورتم رو بدون ریش ندیده بودم .خیلی خوبه ،خیلی راحت
شدم .
بچه ها ،ایشون این حرف رو برای اینکه اونها اعصابشون خورد بشه گفتن .همین جوری هم شد و اونها لجشون گرفت و دوباره
از ایشون شکست خوردن ....
خالصه که آقا سید علی قصه ما سه روزی زندانی بودن و بعد از اینکه آزاد شدن به خونه پدر و مادرشون رفتن .وقتی اونجا
رفتن منتظر بودن االن بابا و مامانشون دعواشون کنن ؛ اما تا مادر آقا سیدعلی ایشون رو دید فورا بغلش کرد و گفت :پسرم علی،
من به داشتن پسری مثل تو افتخار می کنم مادر ....
در پناه حق ،یا علی مدد
ೋخدانگهدار
مبارز خستگی ناپذیر رایگان
ماجرای آزاد شدن سید علی از زندان و رفتن به تهران برای دیدار...
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای سخنرانی جنجالی آقا سید علی توی شهر بیرجند رو گفتم و بعد هم براتون گفتم که
این ساواکیها یعنی مامورای شاه ،آقا سید علی ما رو دستگیر کردن و برای که روحیه ایشون رو خراب کنن ریش هاشون رو
با ماشین زدن و برای اولین بار بود که توی زندگیشون ریش هاشون تراشیده می شد ...
بعد از اینکه این ساواکیها و مامورای شاه آقا سید علی رو تو زندان انداختن با خودشون گفتن :دیگه این سید علی
جرئت نمی کنه بخواد مبارزه کنه ،دیگه این آدمه مبارزه نیست؛ اما اونها نمی دونستن که آقا سید علی قصه ما برای مبارزه
کردن با شاه و جنگیدن با این حکومت قلدر شاهنشاهی خیلی جدی تر ازقبل شده .
آقا سیدعلی بعد از اینکه از زندان آزاد شد ،به خونشون رفت و چند روزی در مشهد بود و دوباره تصمیم گرفت که به سمت قم
راه بیافته؛ البته قبلش یه سر به طرف تهران رفت .چرا تهران ؟! چون امام خمینی آزاد شده بودند؛ اما توی یه خونه ای تحت
نظارت مامورهای شاه بودن و آقا سیدعلی اونجا رفت تا رهبر خودش رو و اون کسی که عاشقش بود رو ببینه و اتفاقا تونست
وارد اون خونه بشه و اون کسی رو که خیلی دوست داشت ببینه .
آقا سید علی چند دقیقه امام خمینی رو دید؛ اما نتونست خوب صحبت کنه و همش توی این دیدار گریه می کرد .نه به خاطر
سختی هایی که دیده بود بلکه به خاطر اینکه دلش برای امام خمینی تنگ شده بود و اینکه دشمنها امام خمینی رو دستگیر
کرده بودن و زندانی کرده بودن ...
آقا سید علی اون چند دقیقه ای که پیش امام خمینی بود رو
گریه کرد و چند کالم کوتاه با امام خمینی صحبت کرد و بعد از اونجا
بیرون اومد تا آماده یک مبارزه ی جانانه دیگه بشه چیکار کنه ؟!
بچه ها مبارزه کردن حتما این نیست که ما شمشیر دستمون بگیریم یا
تفنگ دستمون بگیریم با دشمنها بجنگیم،
گاهی اوقات یه صحبت می تونه مبارزه باشه .آقا سیدعلی مشغول سخنرانی و روشنگری شد و برای ماه رمضون تصمیم
گرفت که به شهر زاهدان بره .شهر زاهدان یک شهر زیبا وخوش آب و هوا است ولی مردمش خیلی محروم بودن و اوضاع مالی
مردم خیلی بد بود ،گرفتاری های مردم خیلی زیاد بود؛ اما آقا سید علی تصمیم خودش رو گرفته بود که به یه سفر سخت بره
آخه خیلی ها دوست نداشتن زاهدان برن چون آب و هوای زاهدان خیلی گرمیه ؛ اما شهرهایی بودن مثل شهرهای شمالی همه
دوست داشتن اونجا برن ؛ ولی آقا سید علی همیشه دنبال کارهای سخت و نشدنی بود .اون از بیرجند ،این هم از زاهدان...
سید علی توی زاهدان هم سخنرانی و روشنگری کرد و از جنایت های شاه گفت ،از بدی ها و ظلم هایی که شاه به کشور
ایران می کنه گفت ،مردم هم براشون خیلی عجیب بود چون حرف های جدیدی می شنیدن و باورشون نمی شد که شاه این
کارها رو انجام داده ؛ اما این ساواکیها این بار آقا سید علی ما رو زود شناسایی کردن و اجازه ندادن آقا سید علی راحت
سخنرانی هاش رو بکنه و فورا ایشون رو دستگیر کردن و کلی حرف های زشت به ایشون زدن و رفتارهای بدی کردن بعد هم به
دستور مامور هاشون توی زهدان آقا سید علی خامنه ای رو سوار هواپیما کردن و به تهران فرستادن.
وای وای بچه ها ،این زندان تهران خیلی جای بدیه ،االن اونجا تبدیل شده به یک موزه به نام موزه عبرت یه جایی که
زندانی ها رو خیلی بد شکنجه می کردن و خیلی خیلی اذیت می کردن .آقا سید علی قصه ما رو حسابی اذیت و شکنجه می
کردن و ایشون رو مسخره می کردن .اون مامورهای بد جنس شاه حرف های زشت می زدن ،فحش می دادن و می خواستن
کاری کنن تا آقا سیدعلی روحیه اش خراب بشه دیگه چیکار می کردن؟! دیگه ایشون رو تو یه سلول انفرادی می انداختن...
بچه ها ،می دونید یعنی چی یعنی یه نفر رو توی یه اتاق مثال چهار -پنج متری یک ماه می اندازن و باید اونجا تنهایی زندگی
کنه .بچه ها خیلی این شکنجه سخته؛ اصال هر چی بگم باورتون نمی شه .آدم بخواد یه مدت زیادی تک و تنها باشه .اینجوری
هم نیست که یک گوشی یا کتاب دستت بدن .این یه نوع شکنجه ست می خوان اذیتت کنن و حالت رو بگیرن؛ اما آقا سید
علی هر زمانی که سختی هاش بیشتر می شد ،بیشتر به سمت خدا می رفت و با خدای خودش صحبت می کرد .سید علی پیش
خدا گریه می کرد و آرامشش و قدرتش رو از خدا می گرفت .
آقا سید علی بعد از اینکه از زندان آزاد شد از کار مبارزه دست نکشید و خسته نشد و بی خیال مبارزه و جنگیدن با
شاه نشد که نشد .هرچند بعد از این هم چند بار دیگه ایشون رو به زندان انداختن .مامورای شاه ،تا یک نفر می خواست
صحبت کنه دستگیرش می کردن .
آقا سیدعلی ،به شاه فحش نمی داد و فقط کارهایی که شاه کرده بود رو به مردم می گفت .آقا سید علی ما ،حقیقت و واقعیت
ها رو می گفت ؛اما مامورای شاه با عصبانیت می گفتن :این حرفهل به
شما نیومده ! کی گفته شماها واقعیت رو بگید ؛ اصال الزم نیست حرف
بزنید ،برید راجع به دین و اخالق های خوب صحبت کنید .چرا راجع به
شاه صحبت می کنی؟!
اما آقا سید علی از اون آدمایی نبود که با داد و بیداد و چهار تا حرف
زشت بخواد از راهی که رفته عقب نشینی کنه .هر چی هم زندان می
انداختنش خسته نمی شد و امیدوارتر می شد برای اینکه با شاه مبارزه
کنه و روزی این پادشاه ظالم رو از کشور عزیز ایران بیرون بندازه ...
اما بچه ها اما بچه ها این آقا سیدعلی قصه ما ،وسط این مبارزه کردن های با شاه بود که یک اتفاق خیلی ناگوار سخت
برای زندگیش چی شد؟!
پدر آقا سیدعلی چشم هاش نابینا شد ،آقا سید جواد که دیگه سن و سالی ازش گذشته بود چشماش روز به روز ضعیف و
ضعیف تر شد تا اینکه دیگه هیچ جا رو نمی دید و کارهای خودش رو نمی تونست به راحتی انجام بده و باید کسی می اومد
کمکش می کرد و دستش رو می گرفت و این طرف و اون طرف می بردش .
آقا سید علی هم توی شهر قم زندگی می کرد اونجا مشغول مبارزه با شاه بود .هزار و یک کار توی قم داشت و به نظرش قم
بهتره ترین جا برای زندگی بود .اصال آقا سیدعلی تصمیم گرفته بود که تا آخر عمرش توی شهر قم بمونه و همونجا زندگی کنه
آقا سید علی نمی خواست هیچ وقت از قم خارج بشه ؛ اما یه روز یک نامه از پدرش بهش رسید ،یک نامه که داخل اون پدرش
گفته بود :پسرم ،من نابینا شدم و دیگه جایی رو نمی بینم ،حتی دکترم نمی تونم برم و من نیاز دارم که شما بیاید و کمک دست
من باشید ،بیایی و به من کمک کنی تا من بتونم به کارهام برسم ....
حاال آقا سید علی خامنه ای بین یک دو راهی خیلی خیلی سخت گیر کرده بود .یک دو راهی نمی دونست درسش توی
قم رو انتخاب کنه یا به پدر توی شهر مشهد کمک کردن ادامه قصه و ماجرای تصمیم مهمی که سید علی خامنه ای گرفت باشه
برای قسمت بعد ...
تا قسمت بعدی همه ی شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم
در پناه حق ،یا علی مدد
ೋخدانگهدار
ازدواج از مشهد رایگان
توی یکی از روزهای پاییزی پدر ومادر سید علی تصمیم خودشون برای "کامل کردن دین" پسرشون گرفتند؛ یعنی میخاستند چیکار کنند⁉️
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای مبارزه های فراوان آقا سید علی با پادشاه ظالم ایران رو گفتم و براتون تعریف کردم که
نوع مبارزه سید علی آقا با شمشیر و تفنگ و این جور چیزها نبود ،بلکه با سخنرانی و روشنگری بود .
آقا سید علی برای مردم سخنرانی می کردن و به اون ها توضیح می دادن که پادشاه ایران چه ظلم ها و ستم هایی می کنه و این
ساواکی ها یعنی مامورای شاه می اومدن و آقا سید علی رو دستگیر می کردن و به زندان می بردن .اونها سید علی رو یه بار
توی بیرجند ،یه بار توی مشهد ،یه بار توی زاهدان زندانی کردن و هر بار ایشون رو یه جا می بردن و تبعید می کردن و بارها به
تهران ،توی اون زندان های سخت و وحشتناک می فرستادن .ایشون رو توی سلول
انفرادی می انداختن و اینجوری شکنجه می کردن ؛ اما آقا سید علی اصل و ابدا خسته
نمی شد ،کم نمی آورد ،عقب نشینی نمی کرد ؛ بلکه با اراده بیشتری به سمت مبارزه می
رفت ؛ اما بچه ها بین این کارها و مبارزات آقا سیدعلی یک اتفاق پیش بینی نشده افتاد
چه اتفاقی ؟!
پدر آقا سیدعلی چشماشون نابینا شد .آقا سید جواد خامنه ای که دیگه سنی ازشون
گذشته بود ،چشماشون نابینا شد .ایشون برای پسرهاشون یعنی سید علی و سید محمد
نامه نوشتن که من توی مشهد دست تنهام و کسی نیست کمکم کنه و نمی تونم کارهام رو
انجام بدم ،اگه می شه پیش من آقا بیاید.
سید علی دوست داشت قم بمونه ،آخه استادهاش بهش می گفتن :تو اگه قم بمونی درس بخونی قطعا در آینده جزو
مراجع تقلید و آدم بزرگی می شی .استعداد خیلی زیادی داری حیفه که به مشهد بری ،تو باید توی قم بمونی و با تمام تلش
درس بخونی تا بتونی در آینده به درد اسلم بخوری ؛ اما حاال پدرسیدعلی بهش نیاز داشت .سیدعلی نمی دونست چیکار کنه!!
دلش آشوب بود از یک طرف کمک به پدر و یاری کردن ایشون و از طرف دیگه هم درسهاش و کارهایی که تو قم داشت ؛ اما آدم
هایی که اهل قرآن هستند می دونن که این جور وقت ها باید برن و مشورت کنن و باید یه انسان خوب پیدا کنن و با اون
مشورت کنن .آخه خود خدا توی قرآن دستور می ده که آی مومن ها با همدیگه مشورت کنید و فکراتون رو روی هم بگذارید و
به همدیگه کمک کنید...
آقا سید علی ،پیش یه کسی که خیلی قبولش داشت ،رفت و ماجرا رو براش قشنگ تعریف کرد که توی قم چه شرایطی
و مشهد چه شرایطی داره .سید علی گفت که توی مشهد نمی تونه زیاد درس بخونه چون استادهای خیلی زیادی نداره و از
طرف دیگه توی قم ایشون پیش امام خمینیه و مشغول مبارزه کردنه ولی توی مشهد کسی رو نداره و اونجا خبری از مبارزه و
اینجور چیزها نیست؛ اما اون استاد بزرگ ،اون مرد زنده دل ،اون کسی که سید علی باهاش مشورت کرد یه حرف خیلی خوب
زد می دونی چی گفت ؟!
اون مرد به آقا سیدعلی گفت :آقای خامنه ای شما به مشهد ،پیش پدرتون برید و خدمت کنید .اون خدایی که علم رو توی قم
به شما داده می تونه توی مشهد هم به شما بده ؛ اما االن پدرتون به شما نیاز داره تشریف ببرید مشهد و اونجا به پدرتون کمک
کنید و اینجوری بود که دیگه آقا سیدعلی تصمیم خودش رو گرفت و وسایل هاش رو جمع کرد و سوار اتوبوس شد و به طرف
مشهد رفت تا به پدرش خدمت کنه .
بچه ها ،پدر آقا سید علی کارهای عادیش رو نمی تونست انجام بده یعنی تا مسجد نمی تونست بره و نماز بخونه و آقا
سیدعلی مجبور بود دست پدرش رو بگیره و ایشون رو به مسجد ببره ایشون رو ببره ،پدرش رو به دکتر یاحرم امام رضا ببره
خیلی اوقات پدر آقا سید علی حوصله اش سر می رفت .آخه چشم نداشت که بتونه مطالعه کنه ،اون زمان هم مثل االن نبود که
انقدر کتاب صوتی و اینطور چیزها باشه .آقا سیدعلی خودشون می نشستن و ساعتها برای پدرشون کتاب می خوندن مثل
چهار -پنج ساعت پشت سر هم برای پدرشون آقا سید جواد کتاب می خوندن .
آقا سید جواد هم با دقت گوش می داد و لذت می برد .سید جواد ،دیگه تنها و بی یار و یاور نبود .پسردومش یعنی آقا
سیدعلی پیشش بود و هر کاری که آقا سید جواد نیاز داشت این پسرشون براشون انجام می داد و آقا سید علی چند سال به
پدرشون خدمت کردن و هر کاری ایشون نیاز داشتن رو براشون انجام دادن.
اما بچه ها ،پاییز سال 1343بود که دیگه پدر و مادر آقا سیدعلی تصمیم خودشون رو برای کامل کردن دین پسرشون
گرفتن یعنی چی یعنی خواستن چیکار کنن ؟!! یعنی تصمیم گرفتن که آقا سید علی شون رو داماد کنن ،آره برای همین به
خواستگاری یک دختر خانم بسیار خوب و مومن رفتن .
یه دختر خانمی که پدرشون از کاسب های مومن بازار مشهد بود و فامیلی شون خجسته باقرزاده بود .پدر و مادر آقا سیدعلی به
خواستگاری دختر آقای خجسته باقرزاده رفتن و ایشون با اینکه آدم پولداری بود و آقای سید جواد خامنه ای و پسرشون سید
علی خیلی پولدار نبودن ؛ اما چون خانواده ی مومنی بودن و طلبه
بودن ،قبول کردن که دختر مومن و عاقل و فهمیده شون در سن 17
سالگی با آقا سیدعلی 25ساله ازدواج کنه.
آقا سید علی با دخترآقای خجسته باقرزاده ازدواج کردن و بعد از چند
وقت سر خونه زندگیشون رفتن ،منتها نه اون خونه ی خیلی خوبی که
توی ذهن شماست !! یه خونه ی خیلی خیلی ساده حتی از اون چیزی
که فکر می کنم می کنید هم ساده تر...
با اینکه آقای خجسته باقرزاده یه کاسب بود و درآمد خوبی داشت ؛ اما آقا سید علی از ایشون خواسته بودن که اجازه
بدن زندگیشون سادگی طلبگی داشته باشه و یه زندگی ساده داشته باشن و نه یه زندگی تجملتی...
این جوری نباشه که وسیله های گرون و با ارزشی از بازار بخرن ،بلکه از هر چیزی معمولی ترینش رو انتخاب کنه چرا ؟! چون
اعتقاد داشتن آدم هایی که زندگی ساده ای دارن و دنبال ساده زیستی هستن ،می تونن با قدرت به مسیر مبارزه ادامه بدن ...
از طرف دیگه آقا سیدعلی می دونست که خیلی از طلبه های دیگه شرایط خریدن وسایل خیلی خوب رو ندارن ،خب باالخره
برخی دیگه اوضاع مالیشون خوب نیست و وقتی ببیند که آقا سید علی خامنه ای یه زندگی خیلی خوب داره ،به قول امروزی ها
یک زندگی الکچری برای خودش درست کرده دلشون می سوزه و دلشون می خواد؛ اما امکان خرید اون رو ندارن ...
برای همین تو زندگی ها شون مشکل پیش میاد و رو همین حساب آقا سید علی و همسرشون یه زندگی خیلی ساده؛ اما
دلنشین رو شروع کردن و خدا هم هدیه شروع این زندگی رو خیلی زود بهشون داد چی شد؟!
درست یک سال بعد از اینکه سر خونه زندگیشون رفتن فرزند اولشون یعنی آقا سید مصطفی به دنیا اومد .
حالا بچه ها شما بگید ببینم می دونید آقا سید علی خامنه ای االن چند تا بچه دارن ؟! چند تا دختردارن ؟! چند تا پسر
دارن؟! اسم هاشون چیه ؟! کسی می دونه خب دیگه ادامه این ها باشه برای قسمت های بعد ...
تا قسمت های بعدی همه ی شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق ،یا علی مدد
ೋخدانگهدار
روش مبارزه سید علی رایگان
درکنار کارهایی که سیدعلی برای مبارزه انجام میدادند یه کار خیلی مهمِ دیگه هم بود ؛ یعنی چیکار میکردند⁉️
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای ،تصمیم خیلی مهم آقا سید علی برای برگشتن به مشهد روگفتم .یادتون که هست چرا
آقا سیدعلی به مشهد اومدن؟ آفرین چون پدرشون نیاز به کمک داشت؛ آقا سید جواد خامنه ای داشتن نابینا می شدن و حاال
آقا سید علی باید به کمک پدرشون می رفتن ،
بعد از اینکه آقا سید علی به مشهد برای کمک پدرشون اومدن ،توی ۲۵سالگی شون پدر و مادرشون ایشون رو داماد کردن و
سر خونه زندگی خودشون رفتن و بعد از یک سال ،یعنی در سال ۱۳۴۴اولین بچه شون یعنی آقا سید مصطفی خامنه ای به دنیا
اومد ...
بچه ها هنوز از شروع زندگی مشترک آقا سید علی چند وقتی نگذشته بود
که امام خمینی ،یک اعالمیه دیگه علیه شاه دادند .آخه این شاه می خواست هر
غلطی که دلش می خواد انجام بده و کسی هم چیزی بهش نگه؛ اما امام خمینی
آدمی نبود که ساکت بمونه و اجازه بده که شاه هر کار دلش می خواد بکنه و هیچ
کسی هیچی بهش نگه ....برای همین امام خمینی اعالمیه دادن و این شاه خائن
نامرد هم دستور داد که امام خمینیِ ما رو دستگیر و تبعید کنن و به ترکیه بفرستن و
بعد از اونجا هم به نجف بفرستن ،
آقا سید علی که دید رهبرش از کشورشون رفته از مبارزه دست برنداشت؛
بعضی ها بودن همون موقع ،دیگه نا امید شدن ،با خودشون گفتن :وقتی این شاه می تونه مرجع تقلید کشور ما رو از کشور
اخراج کنه ،برای ما هم این کار رو می کنه برای چی بجنگیم؟! ....اما آقا سید علی اعتقاد داشت که مبارزه با شاه ،امر خداست ،
نه یه چیزی که دلمون می خواد .برای همین نباید دست برداریم و باید ادامه بدیم .آقا سید علی چند تا کار مهم برای مبارزه با
شاه انجام داد ...چکار کرد؟!!
* اولین کارشون تربیت شاگرد؛ آقا سید علی ،شاگردهای خیلی خوبی تو حوزه علمیه تربیت کرد که اونها بعدا جزو
مبارزین اصلی شدن .شاگردهایی که پای درس آقا سید علی می اومدن خیلی از اونها در آینده جزو مسئولین کشورشدن ...
بچه ها آقا سید علی از اون استادهای جدی و سختگیر بودن .اینجوری نبودن که حاال که می خوایم مبارزه کنیم درس چیه!
درس مهم نیست! نه اتفاقاً شاگردهای ایشون باید حسابی درس می خوندن و در کنار درس ،سخنرانی و روشنگری هم می کردن
جلوی شاه می ایستادن ؛ اما آقا سید علی با اینکارشون تونستن کلی از طلبه های خوب رو به مبارزه با شاه دعوت کنند دیگه
چکار کردن آقا سید علی؟
* دومین کارشون ترجمه کتابهای انقالبی بود؛ یعنی چی؟ یعنی بعضی کتاب هایی که به زبان عربی نوشته شده بودن؛ اما
تو اون کتابها حرفهای خیلی مهمی بود ،اگه کسی اون کتابها رو می خوند ،به یه مبارز درجه یک تبدیل می شد ...آقا سید علی
اون کتابها رو ترجمه می کردن و به دست مردم می رسوندن.
* سومین کار آقا سید علی هم تفسیر قرآن انقالبی بود؛ آقا سید علی سوره های قرآن رو برای شاگرداشون تفسیر می
کردن ،برای مردم درس طرح کلی اندیشه اسالمی می گذاشتن .آیه قرآن می فرماید که " :إِنََّ الََّذِینَ تَوَلََّوْا ِمنْکُمْ یَوْمَ الْتَقَى
الْجَمْعَانِ إِنََّمَا اسْتَزَلََّهُمُ الشََّیْطَانُ بِبَعْضِ مَا کَسَبُوا" در جنگ أحد ....
مردم ،جوونها ،نوجوونها ،دبیرستانی ها ،طلبه ها ،در درس ایشون شرکت می کردن .آقا سید علی هم حرفهای اصلی قرآن رو به
مردم یاد می داد؛ بچه ها حرف اصلی قرآن چیه؟ حرف اصلی قرآن اینکه باید مسلمونها مبارزه کنند تا اسالم رو همه گیر کنند،
تا کاری کنند اسالم دین اول دنیا بشه ،تا مردم دنیا همه با اسالم آشنا بشن.
آقا سید علی قرآن رو به شکل جدیدی تفسیر می کردن؛ مردم که اینها رو می شنیدن خیلی کیف می کردن ،آخه تا حاال فکر
می کردن قرآن فقط یه کتاب که باید موقع مراسم دفن وتشییع آدمها بخونن و برای مرده هاشون بخونن؛ اما آقا سید علی به
مردم نشون داد که قرآن کتاب زندگیه ،قرآن کتابیه که به ما راه رو از بیراهه نشون میده ،به ما مسیر خوشبختی یاد میده .
ایشون تو این درسهاشون حرفهای خیلی مهمی میزدن ...
بچه ها خود من که دارم برای شما قصه میگم ،کتابهای تفسیر ایشون خوندم ،یه کتاب خیلی خوب دارن که انشااهلل هر
زمان بزرگ شدین حتما بخونین .پدر و مادرها شما که همین االن برین این کتاب بخونین .اسم این کتاب هست " طرح کلی
اندیشه اسالمی در قرآن" این کتاب مجموعه ای از سخنرانی های آقا سید علی توی مشهده
،اون زمان جوونها میوندن و این سخنرانی ها می شنیدن .داخل اون کتاب حرفهای خیلی
قشنگی آقا سید علی می زدن .خیلی خوبه این کتاب .اما بچه ها در کنار این سه تا کاری که
گفتم یه کار چهارمم بود .چی کار می کردن؟!
* چهارمین کار سید علی این بود که برای مردم از امام حسین (ع) می گفتن .منتها نه اون
امام حسینی که مال ۱۴۰۰سال پیشه ،بلکه از امام حسینی که به درد همین امروز مردم می
خوره .از امام حسینی که با ظلم و بدیها مبارزه کرد و شهید شد .از زندگی امام علی (ع)
می گفتن .از حماسه بزرگی که امام سجاد (ع) رقم زدن می گفتن ...
آقا سید علی این سخنرانی هاشون خیلی پرطرفدار بود .جوونها با ولع و اشتیاق شدید می
اومدن این سخنرانی هامی شنیدن .
آقا سید علیِ قصه ما در کنار تسلط زیادی که به قرآن داشتن ،تاریخ اسالم رو خیلی خوب کار کردن و نتیجه اون
سخنرانی ها و زحمتهای ایشون شد کتاب " انسان ۲۵۰ساله " من این کتاب هم به پدر و مادر ها توصیه می کنم حتماً بخونید .
خیلی خیلی کتاب خوبیه .من خودم برای اینکه قصه های اهل بیت بگم حتما میرم اون کتاب با دقت کامل می خونم.
آقا سید علی به تهران ،گرگان ،مشهد و ...می رفتن و سخنرانی می کردن یا هر جا که ایشون رو دعوت می کردن می
رفتن و اون سخنان زیبا و مهم شون رو به گوش مردم می رسونند؛ اما این ساواکی ها دیگه فهمیده بودن که این آقا سید علی
چه انسان بزرگ و خطرناکیه ،برای همین نوشته بودن که سید علی خامنه ای ،خمینی مشهده و باید جلوش رو بگیریم و
زندانیش کنیم و نباید بگذاریم هر کاری دلش می خواد انجام بده !!
آقا سید علیِ قصه ما رو چند بار گرفتن و به زندان انداختن ،به چه جرمی؟ به جرم اینکه قرآن تفسیر می کنه ،به جرم اینکه
سخنرانی می کنه .آقا سید علیِ قصه ما ۶بار راهی زندان شد .گاهی اوقات این نامردها حمله به خونشون می کردن و به خانواده
شون هم رحم نمی کردن ،جلوی چشم خانواده و پدر و مادر،جلوی چشم همسر و بچه ها دستان آقا سید علی می بستن و
ایشون رو به زندان می بردن ؛ اما آقا سید علی خسته و نا امید نشد و به راهی که میرفت ادامه داد تا اینکه ادامه قصه و دیگه کم
کم ماجرای پیروزی انقالب باشه برای قسمتهای بعدی...
تاقسمت های بعد همه شما به خداوند بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق ،یا علی مدد
ೋخدانگهدار
تبعید به ایران شهر رایگان
سید علی وقتی وارد مشهد شدند خیلی تعجب کردند در کمال ناباوری دیدند که مردم تعداد خیلی زیادی دارند علیه شاه شعار میدهند•••
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای مبارزه های آقا سید علی خامنه ای با پادشاه ایران رو گفتم و براتون تعریف کردم که آقا
سید علی با چهار تا کار مبارزه می کرد چه کارهایی؟! یادتون هست یا نه ؟ !!
-1تربیت شاگردان انقالبی
-2ترجمه کتاب های انقالبی
-3تفسیر قرآن انقالبی برای مردم و جوون ها
-4سخنرانی های انقالبی با موضوع زندگی اهل بیت
آقا سید علی با این چهار تا کار تونسته بود توی مشهد یه جنبش درست کنن و خیلی از جوونها
طرفدار انقالب شده بود .ساواکی ها هم ،این رو فهمیده بودند و به آقا سیدعلی لقب خمینی
مشهد داده بودند .آقا سیدعلی ،شش بار به زندان رفتند ؛ اما هیچ وقت خسته نشدن ،تا اینکه
این مامورهای شاه خسته شدن و آقا سیدعلی رو این بار به زندان ننداختن پس چی کار کردن ؟!! آقا سید علی قصه ما رو به
ایرانشهر تبعید کردن ،ایرانشهر یه شهر بسیار زیبا بود توی استان سیستان و بلوچستان ؛ اما مردم اون شهر فقیربودن ...
آقا سیدعلی به ایرانشهر رفت .بچه ها اونجا هوا خیلی گرم بود و از طرف دیگه مردم هم خیلی با ایشون ارتباط نمی
گرفتن و ایشون رو تحویل نمی گرفت .آخه مامورای ساواک ،خط و نشون کشیده بودن که اگه کسی دور و بر این آقای سید بیاد
ما می دونیم و اون .....
آقا سید علی اونجا نمی تونست سخنرانی کنه و کارهایی که می خواد رو انجام بده ؛ اما باز هم آقا سیدعلی خسته نشد و از پا
ننشست .باز هم مبارزه کرد و بر علیه شاه کار کرد و اون روشنگری هایی که باید انجام می داد و برای مردم ایرانشهر انجام داد
این مامورای شاه وقتی دیدن که آقا سیدعلی توی ایرانشهرهم تونسته یه جمعیتی رو درست کنه و یه عده انقالبی تربیت کنه ،
ایشون رو به شهر زیبای جیرفت در استان کرمان تبعید کردن ....
سیدعلی توی جیرفت اوضاع بهتری داشت چرا که مردم جیرفت خیلی مهمون نواز بودن و ایشون رو تحویل می گرفت و
خیلی با ایشان خوش رفتاری می کردن و از طرف دیگه چندین نفر دیگه از انقالبی ها هم به جیرفت تبعید شده بودن و اونجا
دور هم بودن .برای همین توی جیرفت به ایشون خیلی سخت نمی گذشت؛ اما سال 1357کم کم از راه رسید و شیب مبارزه
خیلی تند شده بود و انقالب اسالمی در آستانه ی پیروز شدن بود .این دشمنها که دیدن آقا سید علی توی جیرفت هم یه
جمعیتی رو دور و بر خودش درست کرده و اینجا هم کار انقالبی می کنه ،دیگه بی خیال شدن و پاییز سال 1357آقا سید علی
رو از این تبعید آزاد کردن و ایشون پس از آزادی فورا به شهر خودشون یعنی مشهد برگشتن.
آقا سیدعلی وقتی وارد مشهد شدند خیلی تعجب کردند و در کمال ناباوری دیدن که تعداد زیادی از مردم ،علیه شاه
شعار میدن و اعتراض میکنن .آخرین باری که آقا سیدعلی از مشهد بیرون رفتند و به سمت ایرانشهر تبعید شدن ،اوضاع
اینجوری نبود؛ اما دیگه انقالب توی کل کشور صداش رسیده بود ،جوونهای مشهدی تو خیابونها می اومدن و با صدای بلند شعار
می دادن و می گفت :مرگ بر شاه ،مرگ بر شاه ....
بچه ها آقا سید علی ،چند وقتیکه مشهد بودن به سخنرانی دعوت شدند و به تهران رفتن .اوضاع تهران از همه جا بهتره بود .
جوونها همه توی خیابون اومده بودن و برعلیه شاه شعار می دادن ،اعالمیه پخش می
کردن و ....پادشاه ایران هم دیگه نمی دونست چیکار کنه !! هر چی مردم رو می کشت
مردم نمی ترسیدند و دیگه کسی از ترس سربازهای شاه ،تو خونه اش نمی رفت .
امام خمینی هم وقتی دیدن که انقالب دیگه داره پیروز می شه ،یه نامه نوشتن و به تمام
سربازهای کشور گفتن که :از سربازی فرار کنید و بیرون بیاین .
جوونهای کشور هم فورا به دستور امام خمینی گوش دادن و از پادگان ها فرار
کردن و به خونه ی خودشون رفتن تا توی این راهپیمایی ها و مبارزه ها شرکت
کنن حاال مامورهای شاه دنبال این سربازها بودن که آقا سیدعلی یه پیشنهاد
خیلی خوب به مردم داد چه پیشنهادی !! ایشون گفتن :جوونهایی که سربازی
نرفتن همگی موهاشون رو با ماشین ریش تراش بزنن و همگی کچل کنن چرا ؟!!
چون همه شبیه سربازها بشن و این مامورهای شاه نتونن سربازها رو گیر بیارن
پیشنهاد آقا سیدعلی باعث شد که دیگه سربازها گیر مامورای شاه نیفتن ...
آره بچه ها ،سید علی این شبها و روزها خواب به چشماشون نمی اومد
دائم کار می کرد و برای مردم روشنگری می کرد .جوون ها رو سازماندهی می
کرد و اگر قرار بود راهپیمایی شکل بگیره آقا سیدعلی و چند نفر دیگه از علمای مشهد جلوتر از همه حرکت می کردن و شعار
می دادن ....
آقا سید علی ،یه روز شنیدن که دکترهای مشهدی توی بیمارستان امام رضا (ع) تحصن کردن یعنی همگی اونجا جمع
شدن و می گن تا پادشاه دست از این ظلم و ستم هاش بر نداره ما دیگه بیمارستان رو راه نمی اندازیم .مردم هم پیش این
پزشکها اومدن و اعالم حمایت کردن .آقا سید علی هم وقتی این رو شنید فورا پیش پزشک ها رفتن و اعالم کرد که من هم با
شما هستم؛ اما اما ...این ماموران بی رحم شاه با توپ و تانک به طرف بیمارستان اومدن و به جون مردم بی گناه انقالبی افتادن
خیلی از مردم رو با تیر زدن و کشتن .آمار کشته ها حدودا سیصد نفر بود باورتون می شه !! مامورهای شاه توی یه بیمارستان
سیصد تا جوون رو ،مرد و زن و بچه ها رو کشتن انگار نه انگار ....
شاه فکر می کرد با این خونریزی ها می تونه حکومتش رو نگه داره و هر کاری که دلش می خواد
انجام بده و هیچ کسی بهش اعتراضی نمی کنه ولی دیگه کار رو به جایی رسوندن که شاه ظالم و
بدجنس ایران مجبور شد که وسایل زندگیش رورها کنه و بار و بندیلش رو جمع کنه و با چشمهای
خیس از اشک ،از کشور ایران فرار کن و به خارج از کشور پناه ببره ...
دیگه انقالب ایران نزدیک پیروزیش بود که امام خمینی ،یک دستور
خیلی خیلی مهم به سید علی دادن .ایشون دستور دادن که سید علی فورا از
مشهد به طرف تهران بیاد و اونجا شورای انقالب رو راه اندازی کنن ادامه قصه
و ماجرای پیروزی انقالب و اتفاقات بعد انقالب باشه برای قسمت بعد .....
تا قسمت های بعدی همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق ،یا علی مدد
موارد مرتبط
دفتر طرح سلام فرمانده ۶۰ برگ
قصه زندگی شهید سید حسن نصرالله
قصه زندگی امیرالمؤمنین(دوران خانه نشینی)
بچه ها آیا تا حالا داستان سقیفه رو شنیدین؟!
آیا خبر دارین بعد از پیامبر چه ظلمی در حق امام علی(ع) شد؟
قصه وهب نصرانی
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.