قصه زندگی شهید عماد مغنیه
عماد خوش قدم رایگان
🟢ماجرای جالب و شنیدنی از کودکی عماد مغنیهی باهوش🌱
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. از امروز می خوام برای شما قصه زندگی یک قهرمان بزرگ رو بگم . یک قهرمانی که ایرانی نبود؛ اما خیلی عاشق ایران و رهبران ایران بود. یک قهرمانی که آمریکایی ها دیگه نمی دونستن از دستش چی کار کنن؟! ... آمریکایی هایی که خودشون کلی نیرو ، اطلاعات و جاسوس دارند ،جایزه گذاشته بودند برای اینکه یه نفری بیاد و این قهرمانی که می خوام قصه ش رو براتون بگم به شهادت برسونه و این قهرمان قصه ما کسی نیست جز عماد مغنیه ...
- تصادف خیلی بد !!
عماد، در شصت و دو سال پیش، توی شهر بیروت، در یکی از محله های این شهر به دنیا اومد. بابای عماد یک رستوران دار بود. یک رستوران کوچولو؛ اما زیبا و پر مشتری ، توی شهر بیروت داشت. مامان عماد، یک خانم خونه دار به شدت مذهبی بود.اون دوران ، در زمان های قدیم توی کشور لبنان این طوری نبود که مردم خیلی مذهبی باشند؛ البته که کشور لبنان همین الان هم خیلی از مردمش مسیحی هستند، اصلا مسلمون نیستند؛ اما همان شیعیانی هم که بودند خیلی مقید و مذهبی نبودند، این طوری نبود که به همه دستورهای خدا گوش بدهند؛ اما مامان عماد مغنیه، یک خانم شدیداً مذهبی بود. چرا که توی یک خانواده مذهبی و معتقد به دنیا اومده بود و بزرگ شده بود...
اون دورانی که عماد کوچولو بود و هنوز شیر می خورد، یه روز مامان و بابای عماد از شهر بیروت به طرف روستای پدری و مادری شون، در جنوب لبنان، سفر کردند تا خانوادشون رو ببینند. ناگهان یک ماشین از رو به رو با سرعت اومد و راننده نتونست جلوی ماشین رو بگیره و ماشین شون تصادف کرد. یک تصادف خیلی بد!!! تصادفی که می تونست باعث بشه چند نفر از دنیا بروند و فوت کنند . اما هیچ کسی هیچ طوری نشد ، علی الخصوص عماد چند ماهه قصه ما، هیچ طوری نشد و حتی یه زخم کوچولو هم روی بدنش نیفتاد.
خلاصه به هر شکلی که بود ، مامان و بابای عماد با این بچه کوچولویی که داشتن سوار ماشین دیگه شدند و به طرف روستای پدری و مادری شون رفتند. پدربزرگ مامان عماد ، تا متوجه این اتفاق شد رو کرد به نوه خودش یعنی به مامان عماد مغنیه و گفت: « ای نوه عزیزم، اینکه توی این تصادف هیچ کسی طوریش نشده و با اینکه نماز صبحت قضا شده بود، همش به خاطر این بچه کوچولویی که توی بغلت هست. این بچه، انگاری قراره در آینده ها آدم بزرگی بشه. برای همین خدا به خاطر این بچه کوچولو به شما رحم کرد و همه سالم موندید.» آره بچه ها ، شنیدید بابا بزرگه مامان عماد مغنیه چی گفت؟!... انگاری خدا به خاطر این بچه کوچولویی که قرار بود در آینده ها یک قهرمان بزرگ بشه همه مسافرهای اون ماشین رو، سالم و سلامت نگه داشت.
- عماد حرف گوش کن
خلاصه هنوز عماد قصه ما دو سالش نشده بود، که خدا یک داداش کوچولوی ناز و خوشگل دیگه بهش هدیه داد. داداشی که مامان و باباش اسمش رو فواد گذاشتن ، فواد مغنیه .... بعد از فواد هم، به فاصله دو سال ، خدا یه داداش دیگه هم به عماد مغنیه هدیه داد. یه داداشی که اسم اون رو گذاشتن جهاد، جهاد مغنیه ...
حالا با خودتون فکر کنین یه خونه ای که ، سه تا پسر بچه داره که فاصله سنی شون دو سال - دو ساله. چه خونه ای بشه اون خونه!!! ... باید دائم توش به هم ریختگی ، بدو بدو ، سر و صدا و شور و هیجان باشه ؛ اما از اون جایی که عماد ، یه بچه آروم و به شدت حرف گوش کن بود، این اتفاق نیفتاد .
عماد از همون دوران کودکی، با همون سن کمش، به همه ی حرف های مامانش گوش میداد. مثلا اگه مامانش می گفت: « عماد بشین سر جات» عماد فورا می نشست. این جوری نبود که بره خونه و اتاق ها رو بهم بریزه ... نه ، بچه خیلی آروم و مرتبی بود. داداش های عماد ، ازش یاد گرفته بودند و به حرف های مامانشون گوش می دادند و خونه رو به هم نمی ریختند. بعد از این هم که عماد مغنیه به مدرسه رفت، شروع به درس خواندن کرد. یک دانش آموز ، خیلی خوب بود، درس ها رو با دقت سر کلاس گوش می داد و مشق هایی که بهش می دادند رو به محض اینکه خونه می رسید، انجام می داد. این جوری نبود مامانش دنبالش بدو بگه «عماد! مادر! بشین سرجات ، درس بخون. مشقات رو چرا ننوشتی؟؟ زود باش عماد!!» ... نه، از این بچه ها نبود. بچه حرف گوش کن ، مرتب و منظمی بود، اما این مدرسه رفتن عماد و درس خوندنش خیلی ادامه پیدا نکرد. چرا؟!! ... عماد سیزده ساله بود، که یک جنگ بزرگ در کشور لبنان اتفاق افتاد. یک جنگ ، بین خود مردم لبنان!!! ... بین گروه های سیاسی مختلف ....
- تعطیلی کلاس درس
گروه های مختلف اسلحه دستشون گرفتن و کف خیابون ها اومدن و به جون همدیگه افتادند. صدای تیراندازی، توی کل شهر می پیچید. مامان و بابای عماد هم که دیدن اوضاع خیلی خطرناکه و نمی شه این جوری زندگی کرد، تصمیم گرفتند دست بچه هاشون رو بگیرند و به همون روستای پدربزرگ و مادربزرگ هاشون بروند ؛ اما اون جا ، مدرسه نداشت و عماد با خیال راحت نمی تونست بره درس بخونه ....
مامان عماد که دوست داشت پسرش، اهل مطالعه و درس خواندن بشه، داخل یک مسجد رفت و به روحانی مسجد پیشنهاد داد که بیایند و به بچه ها درس بدهند. چه درسی؟؟؟ درس تفسیر قرآن. عماد، فواد ، جهاد و چند تا دیگه از بچه های محلشون به مسجد می رفتند و پای درس های این روحانی مهربون می نشستند؛ اما این پیرمردهای مسجد ، شروع کردن غرغر کردن و گفتند: « ای بابا ! این بچه ها نظم مسجد رو به هم می ریزند. کی اینا رو راه داده؟ بچه ها رو بیرون بندازید. بگذارید نمازمون رو بخونیم.» ... و این طوری بود که این پیرمردها بچه ها رو از مسجد بیرون انداختن . مامان عماد، که نمی خواست این کلاس درس تعطیل بشه، به اون روحانی ،پیشنهاد داد که توی خونه ما این کلاس ها رو برگزار کنید و این کلاس ها باعث شد که مسیر زندگی عماد مغنیه تغییر کنه. البته در کنار این کلاس ها مجلس روضه امام حسین (ع) هم توی خونشون برگزار می کردند. مامان عماد به اون روحانی می گفت: « ایام محرم و صفر توی خونه شون ، روضه بخونند و سخنرانی کنند.» بعد هم خودش اهل محله رو دعوت می کرد، تا مجلس امام حسین (ع) پررونق باشه.
- سوالات بی جواب
عماد مغنیه ، با این که چهارده - پونزده سالش بیشتر نبود؛ اما یک ذهن بسیار قوی داشت. یک ذهنی داشت که دائم فکر می کرد و می پرسید: « مامان! چرا ما تا حالا راجع به قیام امام حسین (ع) و دلیل کار ایشون سوال نکردیم؟!! آخه چرا ما نباید بدونیم امام حسین (ع) ما برای چی قیام کردند؟ برای چی کشته شدند؟ می خواستند چی کار کنند؟ هدف امام حسین(ع) چی بود؟» این سوالات، سوالات یه بچه سیزده، چهارده ساله نبود. سوال های یک انسان بزرگ بود. سوال یک مرد کامل بود .
عماد مغنیه، از همون موقع این سوال ها توی سرش اومده بود و از هر کسی که می پرسید، جوابش رو بلد نبودند و یا این که جواب هایی می دادند، که عماد قانع نمی شد. بالاخره، عماد تصمیم گرفت، که خودش کتاب بخره و شروع کنه به مطالعه کردن در مورد زندگی و قیام امام حسین (ع) ....
ادامه قصه و ماجراهای دوران جوانی عماد مغنیه و آشنایی او با دکتر مصطفی چمران، باشه برای قسمت بعد ....
رویای عماد رایگان
🟢ماجرای جالب و شنیدنی آشنایی عماد با دکتر مصطفی چمران 🧔🏻♂
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجراهای دوران کودکی عِماد مغنیه رو گفتم و براتون تعریف کردم که عماد مغنیه یه بچه بسیار باهوش؛ اما آروم و ساکت بود. یه بچه ای بود که سرش توی کار خودش بود و مامان و باباش رو هم اذیت نمی کرد. این جوری نبود بخوان داد و بیداد سرش کنن و بگن: بشین سر جات .....
عِماد وقتی به سن نوجوونی رسید ، شروع کرد به کتاب خوندن با موضوع زندگی امام حسین(ع) چون ذهنش پر از سوال بود و همش از دیگران می پرسید : چرا امام حسین (ع) قیام کردند؟! چرا رفتن به جنگ بایزید ؟! اصلا چرا یزید امام حسین (ع) رو کشت ؟! دلیل این اتفاقات چی بود؟! امّا هیچ کسی جوابی براش نداشت. برای همین عِماد ،کتاب های مختلف را از جاهای مختلف پیدا می کرد و با دقّت می خوند و از آنها یادداشت برداری می کرد.بچه ها ! عِماد توی همون سنِّ کم ، موفّق شد برای مجله های بزرگ و معروف چند تا مقاله بنویسه ....
- راه طلبگی
عِماد سیزده ساله شده بود، که یک تصمیم بسیار مهم برای زندگیش گرفت ! تصمیم گرفت به نجف اشرف بره و توی حوزه علمیه اون جا ثبت نام کنه و درس دین و روحانیت رو بخونه ....
برای همین یک بلیت هواپیما به نجف خرید و ع آماده شد و وسایلش رو جمع کرد. ساکش رو بست و از همه خداحافظی کرد؛ امّا وقتی رسید به فرودگاه ،هواپیما رفته بود و عِماد مغنیه ما نتونست به نجف بره تا در حوزه علمیه درس بخونه و از همین جا مسیر زندگیش از راه طلبگی و روحانی شدن تغییر کرد .....
- رستوران پدر
از اون موقع به بعد دیگه عِماد باید سرکار می رفت . باید کار می کرد و پول در می آورد. بهترین جا هم رستوران پدرش بود. آخه پدرعِماد، وسط شهر ، توی یک منطقه خیلی خوب ،یه رستوران بسیار زیبا داشت . عِماد هم بعد از اینکه کتاب هاش رو می خوند و کارهایی که لازم بود رو انجام می داد، به مغازه پدرش می رفت و شروع می کرد به کار کردن .... اون موقع گروه های سیاسی حسابی با هم دعوا داشتن . قسمت قبل ماجرای جنگ هاشون رو براتون گفتم ....
حالا هم ، می نشستن توی رستوران و مفصّل با هم صحبت می کردن و داد و بیداد می کردن و سر همدیگه داد می زد و می گفت: حقّ با منِ داداش، من دارم می گم ما باید این جوری لبنان را مدیریت کنیم. نمیشه اونجوری که تو میگی ...
اون طرف مقابلش می گفت : چی میگی تو! این جوری مدیریت کنیم،مگه میشه! چه حرف های عجیب و غریبی شما میزنی....
عِماد هم با دقت به حرف های اون ها گوش می داد؛ اما عماد ، از هیچ کدومه این گروه ها خوشش نمی اومد. چرا ؟!! چون هیچ کدوم شون اسلام رو قبول نداشتن. همشون می گفتن : اسلام به درد نمی خوره، اسلام به درد مدیریت جامعه و کشور نمی خوره، اسلام تهش خوبه که آدم نمازش رو بخونه و روزه اش رو بگیره .دیگه اینکه بخواد بیاد دنیا رو با اسلام مدیریت کنه نمی شه، آقا فایده نداره ... عِماد این حرف رو قبول نداشت و برای همین طرفدار هیچ کدوم از اون گروه ها نمی شد که نمی شد.
- آشنایی با دکتر چمران
گذشت و گذشت .... تا اینکه عِماد مغنیه قصّة ما ، با یک شخصیت بسیار بسیار بزرگ آشنا شد. کسی که بهش می گفتن دکتر مصطفی چمران ...
آره بچه ها ، همین دکتر مصطفی چمران کشور خود ما، ایشون همون طور که توی قصه شون گفتم چند سالی رو توی لبنان بودن. حالا عِماد مغنیه قصّة ما با دکتر چمرانی آشنا شده بود، که به شکل خیلی جدّی طرفدارِ دین و اسلام بود . دکتر چمران و امام موسی صدر، تنها کسانی بودن که می گفتن : دین اون چیزیه که میشه باهاش دنیا رو مدیریت کرد. برنامه و دستور دین مخصوص توی خونه ها نیست، مخصوص فقط نماز و روزه و این ها نیست. نه؛ دین، برای همه قسمت های زندگی ما حرف و برنامه داره، برای روابط سیاسی ، بحث های اقتصادی ، برای همه چی حرف داره ....
امام موسی صدر خودش از اون دین شناس های بزرگی بود ،که درس های خیلی خوبی به بچه های لبنانی می داد . درس های اسلام شناسی درجه یک ...
حالا عِماد مغنیه ، با مصطفی چمران و امام موسی صدر آشنا شده بود. نمی دونین چقدر خوشحال بود!! هر روز می رفت توی اون مسجدی که دکتر چمران سخنرانی داشت،می نشست و به حرف های ایشون با دقت تمام گوش می داد . صحبت های دکتر چمران رو یادداشت برداری می کرد و می نوشت. بعدش هم اگه براش سوالی پیش می اومد، جلو می رفت و از خود دکتر می پرسید ...
مامان عِماد مغنیه هم که می دید پسرش با یه روحانی بسیار خوب به نام " امام موسی صدر" و یک دکتر معتقد به خدا به نام " دکتر چمران" آشنا شده ، خوشحال بود و اجازه می داد پسرهاش برن و توی این جلسات شرکت کنن....
- رویای بزرگ
چند وقتی گذشت که دیگه عماد کم کم یک رؤیای بزرگ توی سرش شکل گرفته بود، یک آرزوی بلند، یک تصمیم خیلی جدّی ؛ عِماد تصمیم گرفته بود تا مردم مظلوم و بی پناه فلسطینی رو از دست این اسرائیلی های ظالمِ بدجنس نجات بده ...
برای همین یک روز به خونه اومد و بدون اینکه به مامانش چیزی بگه وسایل هاش رو توی یک ساک ریخت و خداحافظی کرد و رفت . هر چی مامانش پرسید : عماد کجا میری ؟! چی کار می خوای بکنی؟! ....
عماد گفت: مامان جای بدی نمیرم ، می خوام برم یه کار مهّم انجام بدم ...
عِماد مغنیه رفت و توی یک دوره آموزشِ نظامی شرکت کرد. آموزش های تیراندازی ، فرار ، موتور سواری و ... جنگیدن تو شرایط سخت، توی آب، توی خاک ، سوار موتور، سوار ماشین و... عِماد مغنیه ، خیلی استعداد جنگیدن داشت و این استعدادهای فراوان و سرشارش رو آورده بود و توی راه خدا خرج می کرد. عِماد می خواست کاری کنه تا یه روزی با دست های خودش اسرائیل رو نابود کنه . برای همین به شدت تمرین می کرد ، هر چی بهش می گفتن رو فورا انجام می داد. بهش می گفتن: بشین ... سریع می نشست ، سینه خیز برو... سینه خیز می رفت . بلند شو ، بدو، حرکت کن، تیراندازی کن، انفجار... هر چی می گفتن عِماد حواسش بود و فورا انجام می داد.
چند روزی گذشت و عِماد موفق شد شاگرد درجه یک اون دوره بشه و بعد هم به خونشون برگشت . امّا شب و روزی نبود که عِماد به آرزو و رؤیای آزادسازی فلسطین فکر نکنه. عِماد همش توی این فکر بود. شبها هم که می خوابید، خواب آزادی فلسطین رو می دید، خواب شکست خوردن اسرائیلی ها و نابودی اون ها رو می دید، صبح هم که بلند می شد با انرژی هرچه تمام تر می رفت تا یه کاری برای نجات مردم فلسطین بکنه ..
- جمهوری اسلامی
امّا یک روز، یک خبر بسیار بسیار بسیار مهم به گوش عماد رسید !! چه خبری؟!! خبر این بود که : در کشور ایران ، انقلابی ها تونستن شاه رو بیرون بندازن و امام خمینی رو رهبر خودشون بگذارن و حکومت جمهوری اسلامی رو تشکیل بدن.... عِماد فورا پرسید؟ نظر امام خمینی راجع به فلسطین و اسرائیل چیه ؟بهش گفتن : امام خمینی دشمن سرسخت اسرائیله؛ امام خمینی گفته : باید اسرائیل از صفحه روزگار محو بشه و فلسطینی ها باید آزاد بشن .
عِماد که این رو شنید، یک دل نه ، صد دل عاشق امام خمینی و ایران شد . ولی بهش یه روز خبر دادن ،که آقا مصطفی چمران به ایران برگشته تا بتونه سرباز امام خمینی بشه . عِماد هم که این رو شنید ... ادامه قصّه باشه برای قسمت بعد ....
طرفدار امام خمینی رایگان
🟢ماجرای جالب از علاقه شدید عماد مغنیه به امام خمینی 👳🏻♂
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
در قسمت قبلی براتون ماجراهای دوران نوجوانی و اوایل جوانی عماد مغنیه رو گفتم و براتون تعریف کردم که عماد مغنیه با شهید دکتر چمران ما ، آشنا شد و چه جوری طرفدار و عاشق ایشون شد،آخه دکترچمران طرفدار اسلام بود و میگفت : اسلام ، راه نجات مردم دنیاست ... و بعد هم براتون گفتم که عماد پای درس های دکتر چمران و امام موسی صدر شرکت می کرد و به همین خاطر چیزهای بسیار زیادی رو متوجه می شد ... مثلا : عماد متوجه شد که اسرائیل یک کشور خیلی جنایتکاره و این اسرائیلی ها به زور اومدن و مردم فلسطین رو از خونه و زندگی شون بیرون انداختن ...
برای همین از همون دوران ، عماد مغنیه قصه ی ما رؤیای جنگیدن با اسرائیل و آزاد سازی فلسطین رو توی سرش پرورش می داد و دائما به این فکر میکرد که چیکار کنه بتونه اسرائیلی ها رو زمینگیر کنه و شکست بده . خلاصه عماد مغنیه ، به سن و سال اوایل جوانی رسیده بود که انقلاب اسلامی ایران پیروز شد و خبرش تا لبنان رفت و بعد هم دکتر چمران ، لبنان رو رها کردن و به طرف ایران اومدن تا سربازی امام خمینی رو بکنن و ببیننه توی ایران، کجا یار نیازه تا آقا مصطفی همون جا سربازی کنه و به کشور خودشون خدمت کنه.
- جنگ های داخلی
عماد مغنیه هم خیلی دوست داشت بیاد ایران اما شرایطش نبود ، می خواست بیاد ایران چیکار کنه ؟!! نه کسی رو آنقدر می شناخت... نه خونه و زندگی داشت ...
از طرف دیگه توی لبنان هم درگیری ها خیلی زیاد بود. گروه های مختلف لبنانی به جون همدیگه افتاده بودن . حتی بچهها ، یه چیزی یواشکی در گوش شما بگم : شیعیان هم چند گروه شده بودند و هر گروهی به جون اون یکی دیگه افتاده بود و شیعیان هم یکدست و متحد نبودن و از طرف دیگه اسرائیل که با خیال راحت مردم فلسطین رو آواره کرده بود و از خونه هاشون بیرون انداخته بود و کلی بهشون ظلم کرده بود . حالا می خواست بیاد و جنوب لبنان رو بگیره و برای خودش کنه . این اسراییل خیلی خیلی پررویه ، ولش کنی دوست داره کل دنیا رو بگیره و برای خودش کنه ....
به همین خاطر عماد مغنیه قصه ی ما ، مجبور شد توی لبنان بمونه و مشغول جنگ های داخلی بشه . عماد ، مشغول جنگیدن با گروه هایی شد که طرفدار اسراییل و آمریکا بودن و می خواستن توی لبنان بیان و مسلمون ها رو از لبنان بیرون بندازن تا شیعیان رو کامل نابود کنن...
- عاشق امام خمینی
عماد مغنیه ، همینطور که مشغول جنگیدن با این ها بود، در کنار این کارها ، عشق و علاقه اش به امام خمینی رو هم کنار نگذاشته بود . عماد مغنیه اون زمان یه کار جالبی می کرد . مثلا : عکس امام خمینی رو چاپخونه می برد و بهشون می گفت : این عکس رو ، روی این پیراهن ها ، تیشرت ها و بلوزهایی که بهتون میدم چاپ کنید ، بعد هم آنها رو می گرفت و به دوست های انقلابیش می داد و خودش هم یه بلوزی تنش می کرد که جلوش عکس بزرگ امام خمینی چاپ شده بود ...
عماد مغنیه ،جوری عاشق امام خمینی شده بود که هر سخنرانی ، امام می کردند و به زبان عربی ترجمه می شد ،عماد اون رو میگرفت و با دقت می خوند. اصلا یه چیزی بگم باورتون نشه !! آنقدر عماد عاشق امام خمینی و انقلاب ایران و جوون های ایرانی شده بود که کم کم رفت و زبون فارسی رو هم یاد گرفت تا بتونه یه روزی به ایران بیاد و با ایرانی ها با زبون خودشون صحبت کنه . خلاصه بچه ها، آنقدر عماد مغنیه و دوستاش عاشق امام خمینی و ایران شده بودن که توی لبنان مردم بهشون می گفتن : خمینی یون یعنی طرفدارای امام خمینی ....
- تیم محافظ
خلاصه بچه ها ، در میان این مبارزات عماد مغنیه با گروه های طرفدار اسراییل و آمریکا ، متوجه شد که اونها هدف اصلی شون به شهادت رسوندن و ترور علمای دینه ... آخه اون ها می دونستند که هر یک روحانی و یه عالم دینی میتونه کلی جوون رو به راه راست هدایت کنه و کلی جوون رو طرفدار اسلام کنه و کاری کنه که در مقابل آمریکا و اسرائیل بایستند و بجنگند . برای همین دشمن ها تصمیم گرفتند تا روحانیون و علمای بزرگ رو توی لبنان به شهادت برسونن . اتفاقا موفق شدند و چند نفری رو هم شهید کردند از جمله ی مهمترین هاشون اسیر کردن و دزدیدن امام موسی صدر بود . دزدیدنی که هنوز هم ما نمی دونیم چه بلایی به سر امام موسی صدر آوردن ؟!! ... با این مرد خدا چیکار کردن !!! ...
عماد مغنیه ، که متوجه شد دشمن ها هدف شون چیه!! ... تصمیم گرفت محافظ یکی از روحانیون بزرگ لبنانی بشه. عماد و سه چهار نفر از دوستاش تیم محافظ سید محمد حسین فضل الله شدن . او یکی از مراجع تقلید لبنان بود . عماد مغنیه و دوستاش از اون روزی که محافظ سید محمد حسین فضل الله شدند. هر لحظه آماده شهادت بودند و آماده بودند تا دشمن ها حمله کنند و همه شون رو به شهادت برسونن؛ اما همون طوری که توی قسمتهای قبل گفتم ، این آقا عماد قصه ی ما، یه مغز بینظیر و درجه یک داشت و فوقالعاده زرنگ بود . می دونست چیکار کنه که دست این نامردها به سید فضل الله نرسه . می دونست کجاها برن ... کجاها نرن ... چیکار بکنن ... چیکار نکنن تا نقشه های اون ها خنثی بشه اتفاقا چند باری هم دشمن ها نقشه کشیدن تا ایشون رو به شهادت برسونن؛ اما آقا عماد جلوی اون ها رو گرفت و همه نقشه هاشون رو نقشه بر آب کرد. ....
مثلا : اون ها برنامه ریزی میکردند و نقشه میکشیدن نصف شب به خونه ی سید محمد حسین فضل الله حمله کنند و ایشون و خانواده اش رو شهید کنند؛ اما آقا عماد اون شب که این رو متوجه میشد آقا سید محمد حسین رو به یه جای دیگه میبرد و به ایشون می گفت : امشب رو لطفا اینجا بخوابید. چرا که احتمال داره دشمن ها به خونتون حمله کنند یا وقتی متوجه می شد که دشمن ها توی یه روستا کمین زدن و می خوان آقا سید محمد حسین فضل الله رو شهید کنند ، مسیر ماشین رو می چرخوند و از اون راه روستا برمیگشت .....
حالا اینکه ، چطور اینها رو می فهمید و از کجا متوجه م یشد!! اینها همش بر می گرده به اون ذهن قوی و با هوش عماد مغنیه.
خلاصه بچه ها، یه روز آقا سید محمد حسین فضل الله همین کسی که عماد مغنیه محافظش بود تصمیم گرفت تا به سفر حج و به زیارت خونه خدا بره . حالا عماد مغنیه و دوستاش هم باید آماده میشدند تا با ایشون به طرف مکه برن ادامه قصه و ماجرای کارهای خطرناک عماد مغنیه توی کشور عربستان و توی شهر مکه و مدینه باشه برای قسمت بعد ...
سفر به ایران رایگان
🟢ماجرای جالب سفر آقا عماد از کشور لبنان به کشور ایران🇮🇷
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای عشق و علاقه عماد مغنیه به امام خمینی رو گفتم و براتون تعریف کردم که آنقدر عماد مغنیه و دوستاش امام خمینی رو دوست داشتند که عکس های امام خمینی رو چاپ می کردن و روی لباسهاشون می چسبوندند. عماد مغنیه ، به خاطر علاقهای که به امام خمینی و مردم ایران داشت از همون موقع شروع کرد زبان فارسی رو یاد گرفتن ...
- سفر حج
بچه ها ، تو همون سالهای اول انقلاب ایران، سید محمد حسین فضل الله، همون کسی که عماد و دوستاش محافظش بودن، تصمیم گرفت که به سفر حج بره و خونه خدا رو زیارت کنه . عماد مغنیه و دوستاش هم که ، محافظ سید محمد حسین بودن باید با او می رفتن تا از جون ایشون حفاظت کنند؛ اما این آقا عماد قصه ما، باز هم از عشق و علاقهاش به امام خمینی دست نکشید و اون جا هم با خودش کلی از عکس های امام خمینی رو برد تا روی لباسها بچسبونه ....
اعلامیهها و سخنرانیهای امام خمینی رو هم به زبان عربی ترجمه کردن و با خودشون به کشور عربستان بردن . حالا از همون موقعها کشور عربستان دشمن سرسخت ایران و شیعیان بودند و عماد مغنیه با کلی عکس امام خمینی به کشور عربستان رفت تا اعمال حج رو انجام بده...
عماد ، در کنار انجام دادن اعمال حج عکس های و سخنان امام خمینی رو به زبان عربی به دست مردم می داد . از اون جایی که هوش خیلی زیادی داشت، موفق شد عکس های و اعلامیههای خیلی زیادی رو به دست مردم بده و امام خمینی رو به جوون های کشورهای دیگه هم معرفی کنه ؛اما، پلیس های اونجا که بهشون شُرطه میگفتن ، متوجه شدن که عماد مغنیه داره از این کارهای خطرناک می کنه، برای همین دنبالش افتادن و می خواستن یه جای خلوت گیرش بیارن ، دستبند بهش بزنن و زندان ببرنش؛ اما، عماد مغنیه زرنگتر از این حرف ها بود که گیر اون ها بیفته…
- دسته گل آقا عماد
حالا بچه ها ، همون زمان یه اتفاق خیلی جالب دیگه هم افتاده بود. چه اتفاقی؟!!.. مامان و بابای عماد هم به سفر حج وکنار خونه خدا اومده بودن تا این عمل واجب دینیشون رو انجام بدن که یک مرتبه دیدن پسرشون عماد، یه لباس که روش عکس امام خمینی چاپ شده، تنش کرده.... از طرف دیگه، یواشکی زیر اون حولههای احرامش، عکس امام خمینی رو به مردم می ده. این مامورها هم بو برده بودند ..
یه روز مامان عماد نشسته بود و داشت دعا میخوند، که یک مرتبه روحانی کاروان شون با عجله دوید و اونجا اومد. گفت: حاج خانم، حاج خانم! بلند شین از جاتون، یه اتفاقی پیش اومده. مامان عماد با نگرانی از جاش بلند شد که اون روحانی با دست های خودش یه چاله کند و کلی اعلامیه و عکس امام خمینی رو توی اون چاله گذاشت و روشون خاک ریخت. مامان عماد با تعجب پرسید، چی شده؟!! چه اتفاقی افتاده؟!!
اون روحانی گفت: این هم از دسته گل های آقا عماد شماست . صبر کنین الان می بینین چی شده!! ...
هنوز یکی دو دقیقهای نگذشته بود که پلیسهای عربستان، همون شرطهها، از راه رسیدند. تا از راه رسیدن با جدیت و عصبانیت به همه نگاه میکردن و گفتن: همه شما باید تفتیش بشین، آماده باشین تا همتون رو میگردیم تا ببینیم اعلامیه دست کیه!!
خلاصه، کلی نفر رو گشتن؛ اما اعلامیه ها رو پیدا نکردن که نکردن. آخر سر هم با کلی عصبانیت از اون جا رفتن ...
بچهها ! سفر حج آقا عماد اینطوری به پایان رسید؛ اما ، بعدش یک اتفاق خیلی خوب برای عماد افتاد. یک خبر بسیار بسیار مهم بهش دادن. چه خبری؟! چی شده بود؟!
- بهترین هدیه دنیا
خبر این بود که سید محمد حسین فضل الله قراره به ایران سفر کنه تا هم امام رضا (ع) رو زیارت کنه و هم به دیدار امام خمینی بره. آی نمی دونین !! عماد مغنیه و دوستاش چقدر خوشحال شدن. اصلا انگار بهترین هدیه دنیا رو به اینها دادن.
خلاصه که عماد مغنیه و دوستهای محافظش آماده شدند و به همراه سید محمد حسین فضل الله به ایران رفتن. اول از همه به زیارت سلطان حضرت علی بن موسی الرضا(ع)در شهر مشهد رفتن . عماد اولین بارش بود که به زیارت این آقا می اومد؛ اما نمی دونید بچهها، یک دل نه صد دل عاشق این آقا و حرمشون شد. بعد از اون هم عماد و دوست هاش به همراه سید محمد حسین فضل الله به طرف تهران و به دیدار امام خمینی رفتند .
- فرزندان من
وای وای بچه ها! اصلا نمیتونم بگم چقدر عماد مغنیه اون روز خوشحال بود. مامورای پاسدار اون ها رو قشنگ بررسی شون کردن. وقتی دیدن هیچ سلاحی همراهشون نیست و هیچ چیز خطرناکی ندارن اجازه دادن تا این ها وارد حسینیه جماران بشن و از اونجا هم به منزل امام خمینی رفتن تا با ایشون دیداری داشته باشند ...رهبر ایران. امام خمینی هم یه استقبال خیلی خوبی از اونها کرد. امام خمینی نیم ساعتی نشست و با عماد مغنیه ، سید محمد حسین فضل الله و با بقیه شون صحبت کرد و اون جا امام خمینی یک جملهای گفت که عماد مغنیه این قدر بهش چسبید که تا آخر عمر این جمله رو فراموش نکرد. چه جمله ای؟!! امام خمینی چی گفت؟!! امام خمینی فرمودند : شما درسته که اهل ایران نیستین ؛ اما فرزندان من هستید. شما مثل بچههای خود من میمونید. وای وای .... نمی دونید، عماد چقدر از شنیدن این حرف خوشحال شد و کیف کرد.
- شروع حمله اسرائیل
اما هنوز توی جلسه با امام خمینی بودند که یک خبر بسیار بسیار مهم آوردند. چه خبری؟! چی شده بود؟! خبر آوردند که اسرائیل خبیث و جنایتکار می خواد با لبنان بجنگه و حمله رو شروع کرده ...
عماد مغنیه و دوستاش به همراه سید محمد حسین فضل الله تا این خبر رو شنیدن ، مجبور شدن فوراً از پیش امام خمینی بیان و با عجله هرچه تمامتر به فرودگاه برن و سوار هواپیما بشن و به کشور خودشون لبنان برگردنند تا حساب کار اسرائیل رو کف دستش بذارن . ادامه قصه و ماجرای جنگ عماد مغنیه با اسرائیلیها باشه برای قسمت بعدی.....
ازدواج عماد رایگان
🟢ماجرای شنیدنی ازدواج عماد مغنیه با دختر خانواده بدرالدین🧕🏻
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای سفر رفتن عماد مغنیه به همراه سید محمد حسین فضل الله به کشور عربستان و زیارت خانه خدا رو تعریف کردم و براتون گفتم که ، عماد مغنیه اونجا هم بی خیال تبلیغ از امام خمینی نشد و عکس های امام خمینی رو بین حاجیها پخش میکرد ...
از اونجا هم قسمت شد به کشور ایران بیاد و اول به زیارت امام رضا (ع) و بعدش هم به دیدار امام خمینی بره . عماد مغنیه ، محافظ سید محمد حسین فضل الله بود و به همین خاطر جاهای خیلی مختلفی میرفت ؛ اما هنوز توی دیدار امام خمینی بودند که یک دفعه بهشون خبر دادن ، اسرائیل جنایتکار وارد لبنان شده و با مردم بیپناه لبنانی داره میجنگه! ....
- جهاد اسلامی
عماد مغنیه و دوستاش به همراه سید محمد حسین فضل الله ، تا این خبر رو شنیدن فوراً به کشور خودشون برگشتند و شروع کردن به جنگیدن ؛ اما اسرائیلی ها تا شهر بیروت پایتخت لبنان جلو اومده بودند ، خیلی اوضاع خراب بود. صدای تیر و تفنگ از هر کوچهای به گوش میرسید . صدای انفجار، صدای سربازهای اسرائیلی ، که با همدیگه صحبت میکردند و به مردم بیپناه لبنانی میخندیدن و آنها رو میکشتند ؛ حالا عماد مغنیه و دوستاش یک گروه مبارزاتی به اسم جهاد اسلامی ساختند و در مقابل اسرائیلیها شروع کردن به جنگیدن ،چه جنگی ! ... عماد مغنیه، هوش فراوانش رو وسط میدون جنگ آورد بود و نقشه و برنامه میریخت و عملیات طراحی میکرد تا بتونه اسرائیلیها رو سر جاشون بنشونه ...
- جواب مثبت
بچهها ، یه چیز خیلی جالب بهتون بگم ؟!! عماد مغنیه با اینکه درگیر جنگ بود و یک گروه داشت که با اسرائیلیها میجنگیدند ؛ اما باز هم تصمیم گرفت که ازدواج کنه . چرا ؟! چون که میدونست که با ازدواج کردن نصف دینش کامل میشه . برای همین تصمیم گرفت به خواستگاری خواهر دوستش بره ، یکی از دوست های نزدیک عماد ، به اسم مصطفی بدرالدین .... عماد مغنیه ، به خواستگاری سَعده بدرالدین خواهر دوستش رفت . سعده بدرالدین که از قدیمترها عماد رو میشناخت تا متوجه شد این مرد خدا ، سرباز امام خمینی ، این مبارزه با اسرائیل به خواستگاریش اومده ؛ فوراً جواب مثبت داد.مامان و بابای سعده هم ، که عماد رو از قدیمترها میشناختند، اونها هم جواب مثبت دادن و عماد مغنیه ، به همراه خانوادهاش و سعده بدرالدین پیش سید محمد حسین فضل الله رفتن تا ایشون خطبه عقدشون رو بخونه ...
- مراقب و پرستاری
خلاصه بچهها ، وسط اون همه جنگ و درگیری عماد مغنیه ازدواج کرد و فردای عروسیش هم، دوباره به میدان جنگ رفت تا با دشمن های اسرائیلی بجنگه ،دیگه عماد کم کم به یک فرمانده بزرگ تبدیل شده بود ، خیلی از سربازها و نیروها پیش عماد میاومدن و میپرسیدن چیکار کنن ؟! ... عماد هم اون ها را تقسیم بندی و گروه گروه میکرد و به جنگ اسرائیلیها میفرستاد وخودش هم، مأموریت داشت به دونه دونه این گروهها سر بزنه و ببینه اوضاع شون چطوره و دارن چیکار میکنند!! ...
یک بار ،توی همین سرکشیهاش که رفته بود به یارانش سر بزنه، به زانوی عماد یه گلوله خورد و مصدوم شد و همون جا روی زمین افتاد . آخه بچهها ، درد زانو خیلی شدیده، زانو جای خیلی حساسه...
خلاصه دوست هاش فوراً، عماد رو سوار برانکارد کردن و به پشت جبهه و یک جای امن بردند، ، تا بتونن ازش نگهداری کنند؛ وقتی این خبر به گوش همسر عماد مغنیه یا بهتره بگم نامزد ایشون رسید . سعده ، فوراً از پدرش اجازه گرفت و خودش رو به عماد رسوند تا از همسرش مراقبت و پرستاری کنه ...
آخه عماد، خیلی درد داشت و از طرف دیگه نمیتونست راه بره و کارهای خودش رو به راحتی انجام بده و سعده بدرالدین ، این همسر با وفا پیش شوهرش اومد و چند وقتی از عماد نگهداری کرد .عماد ، از اونهایی نبود که بگه، حالا که مصدوم شدم بگذارید راحت باشم و استراحت کنم . نه ، همون موقعی که مجروح، توی بستر بیماری بود ، باز هم برای یک حمله جانانه به اسرائیلیها، برنامهریزی میکرد ، برای اینکه بتونه حق این اسرائیلیها رو کف دستشون بزاره ...
- نقشه ی فوق العاده
عماد مغنیه ، یه مغز ویژه و یه هوش سرشار داشت و شروع کرد با خودش برنامهریزی و نقشه کشیدن و بعد از اینکه پاش خوب شد و تونست مثل قبل بلند شه و راه بره ، پیش دوستاش رفت و نقشه رو بهشون گفت ؛ یه نقشه فوق العاده ، نقشهای که باعث میشد اسرائیلیها حسابی بترسند و عقب نشینی کنند...
نقشه این بود که، عماد و دوست هاش یه جایی کمین کنند و بعد از طریق جاسوسهایی که بین اسرائیلیها داشتن ،اعلام کنند که اسرائیلیها به اونجا بیان ، به قول خودمون برای اسرائیلیها، تله گذاشتن؛ اسرائیلیها هم که روحشون خبر نداشت ، که عماد مغنیه همچین نقشهای براشون کشیده با تانک و ماشین و تمام تجهیزات شون به طرف منطقهی بیروت راه افتادن .
عماد و دوستاش که منتظر آن ها بودن ، به محض رسیدن اسرائیلی ها ، اسلحهها و آرپیجیهاشون رو درآوردن و شروع کرد به تیراندازی کردن ، اسرائیلیها که باورشون نمیشد توی کمین لبنانیها افتادن باشن؛ نمیدونستن چیکار کنن !!! اون ها پراکنده شدن ؛ اما عماد و دوست هاش، تک تکشون رو با تیر زدن . یکی دو تا از تانکها و نفر براشون رو هم با آرپیچی زدن، اینقدر زدن که اسرائیلیها مجبور شدند عقب نشینی کنند و دُمشون رو بندازن روی کولشون و برگردن . آره عماد مغنیه، یه نقشه فوق العاده کشید ، یه نقشهای که باعث شد برای اولین بار لبنانیها به پیروزی برسند، آخه قبل از این تو همه ی درگیریها ،اسرائیلیها پیروز میشدند و کلی از جوون های لبنانی رو به شهادت رسانده بودند یا اسیر کرده بودند، مردم بی پناه رو از خونههاشون بیرون انداخته بودند ...
آره بچه ها ، اسرائیلی ها نقشهشون این بود که همونطور که فلسطین رو گرفتن و مردم بیپناه فلسطین رو آواره کردند، همانطور مردم لبنان رو هم آواره کنند و به طور کامل شهر بیروت رو توی دست خودشون بگیرن؛ اما کور خورد بودن چون عماد مغنیه هنوز براشون نقشههایی داشت . نقشههای فوق العاده، یه نقشههایی که باعث شد اسرائیلیها کلاً فرار کنند و برن؛ چه نقشههایی ؟!چی شد؟! خوب دیگه ادامه ش باشه برای قسمت بعدی ....
عملیات استشهادی رایگان
🟢ماجرای هیجان برانگیز آزاد سازی لبنان🇱🇧 از دست اسرائیلی ها
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای جنگیدن آقا عماد و دوست هاش با اسرائیلی ها رو گفتم و براتون تعریف کردم که آقا عماد بعد از اینکه پاش مجروح شد و خانمش اومد ازش پرستاری کرد و یه کوچولو بهتر شد . یک عملیات فوق العاده ،علیه اسرائیلی ها طراحی کرد . یک عملیات تله گذاری یعنی یک کاری کرد که اسرائیلی ها به یک جای مشخص بیان و بعدهم خود آقا عماد و دوست هاش اسلحه ها و آرپی جی ها رو برداشتن و به جون اسرائیلی های نامرد افتادن .
- عملیات بزرگ
خلاصه که ، این اسرائیلی ها توی کشور لبنان و شهر بیروت اومده بود و برای خودشون پایگاه نظامی ساخته بودن .
برای خودشون یه عالمه مقر و ساختمون درست کرده بودن . انگار نه انگار که این کشور ،کشور بقیه است ، مال شماها که نیست!! همون جوری که فلسطین رو اشغال کردن و به زور از مردم گرفتن . اونها می خواستن لبنان رو هم به زور از دست مردمش بگیرد؛ اما کور خونده بود، این آقا عماد و دوست هاش باز مشغول طراحی یک عملیات بزرگ دیگه شدن . یک عملیاتی که این بار دیگه می تونست آبرو برای اسرائیل نگذاره . آقا عماد و دوستاش شروع کردن برنامه ریزی کردن و به این نتیجه رسیدن که بهترین کاری که می تونن بکنن یک عملیات استشهادی ...
استشهادی یعنی چی ؟!! یعنی اینکه یه نفری خودش رو شهید کنه ؛ اما با این کار چند تا از اسرائیلی ها رو به درک بفرسته . بچه ها ، درک یه جایی تو جهنم ....
برنامه این طوری شد که یکی از جان فدای اسلام و یکی از عاشقان شهادت، سوار یک ماشین بشه و اون ماشین رو پر از تجهیزات انفجاری یعنی بمب ، تی ان تی و باروت و ... بکنه و بعد هم با ماشین بره و به ساختمون مقر فرماندهی اسرائیلی ها بکوبونن ....
- جان فدا
یه روز سر ظهر در حالی که همه ی اسرائیلی ها مشغول استراحت بودند. یکی از سربازهای عماد مغنیه ، یکی از یارای قدیمی عماد مغنیه، سوار اون ماشین شد و ماشین رو پر از بمب ، تی ان تی و باروت و... کرد و به طرف مقر اسرائیلی ها راه افتاد . اسرائیلی ها که فکرش رو نمی کردن ،کسی جرئت داشته باشه چینن کاری بکنه . وقتی اسرائیلی ها ، مشغول استراحت بودن . دیدن که یک پژو با سرعت هرچه تمام تر به طرفشون میاد . اول فکر کردن یه نفر از خودشونه و باور نمی کردن لبنانی ها جرئت داشته باشن ، سوار ماشین بشن و به مقر اسرائیلی ها بیان ؛ اما ماشین با سرعت اومد اومد ... خیلی از گیت بازرسی رو با سرعت رد کرد و رفت و رفت ... و خودش رو محکم به ساختمان فرماندهان کوبید.حالا این فرماندهان نمی دونم داشتن می خوابیدن یا تو جلسه بودن که یک مرتبه دیدن کل ساخت لرزید و شروع کرد به ریزش ...
این انفجار، اینقدر بزرگ بود که مردم از راه های دور و نزدیک صداش رو شنیدن؛ اصلا بهتره بگم که اینقدر این انفجار بزرگ بود که یه لحظه شهر رو لرزوند و ساختمون فرو ریخت و کلی از فرماندهان اسرائیلی و مامورای موساد که یک سازمان جاسوسی اسرائیل بود و خیلی از کله گنده هاشون، توی همین انفجار به جهنم رفتن و این شخصی که این کار رو کرده بود هم به طرف بهشت رفت و همون جا خودش هم شهید شد.این عملیات باعث شد که اسرائیلی ها حسابی بترسن و بفهمن که، یه نفری اومده که ذهنش از اون ها قوی تره و عملیات هایی طراحی می کنه که به ذهن اسرائیلی ها هم نمی رسه و این طوری بود که خیلی از اسرائیلی ها ، فرمانده ها و سربازها دمشون رو انداختن رو کولشون و به طرف خونشون برگشتن و کشور لبنان رو خالی کردن و تقدیم مردم لبنان کرده اند. این عملیات باعث آزادسازی لبنان از دست اسرائیلی هاشون شد و فرمانده ای که این عملیات و برنامه ریزی رو کرده بود و اون ماشین رو مجهز کرده بود و همه نقشه ها رو کشیده بود. کسی نبود جز عماد مغنیه ...
- حاج رضوان
اسرائیلی ها کلی بررسی کردند که بفهمند این عملیات زیر سر کی بوده ؟!! اون ها متوجه شدن این عملیات رو آقا عماد ما طراحی کرده و این طوری بود که اسرائیلی ها اسم عماد مغنیه رو ، توی لیست ترورش گذاشتن .یعنی چی ؟!! یعنی هر جا گیرش آوردن همون جا قراره بکشنش .عماد مغنیه شد، اصلی ترین شخصی که اسرائیلی ها دنبالش بودند و از همون روز بود که زندگی مخفیانه عماد مغنیه آغاز شد و این اسرائیلی ها دربه در دنبال عماد بودن و همه کار می کردن تا عماد مغنیه رو گیر بیارن . حاج عماد ما، هم که ذهنش خیلی قوی تر از اونها بود. اسم و هویت خودش رو عوض کرد به همه می گفت: من حاج رضوان هستم. اونهایی که می خواستن بشناسنش با اسم حاج رضوان می شناختنش ؛ حتی خیلی اوقات به اسم های دیگه ای هم خودش رو به دیگران معرفی می کرد . حاج عماد مجبور شد محل زندگیش رو تند تند عوض کنه و از این محله به اون محله ، از این خونه به اون خونه بره و خانواده اش چقدر سختی کشیدن .
- رفت و آمد تعطیل !!
بچه ها ، عماد مغنیه تازه پدر شده بود و خدا سه تا بچه به عماد مغنیه داده بود اسم بچه اولشون مصطفی مغنیه ، بچه بعدی شون فاطمه مغنیه و پسر آخرشون هم جهاد مغنیه بود. این سه تا بچه از همون دوران کودکی شون رنگ و بوی پدر رو ندیدن .آخه حاج عماد نمی رسید خیلی خونه بیاد و باید مخفیانه زندگی می کرد، نباید اسرائیلی ها بهش دست پیدا می کردن. برای همین خیلی از رفت و آمدهای خانوادگی شون تعطیل شد . خونه خیلی از فامیل هاشون نمی تونستن برن و مجبور بود تنهای تنها زندگی کنن و از طرف دیگه بچه های حاج عماد مجبور بودن وقتی به مدرسه میرن ، خودشون رو یکی دیگه معرفی کنن و نگن بابای ما عماد مغنیه است چون اسرائیل و آمریکا یه پول خیلی زیاد گذاشته بود ، برای هر کسی که بتونه جای عماد مغنیه رو به اون ها معرفی کنه؛ اما همون زمانی که اون ها در به در دنبال عماد مغنیه بود و می خواستن گیرش بیارن و به شهادت برسونن ، حاج عماد مغنیه داشت برنامه ریزی های بزرگ تری می کرد و نقشه های دیگه ای برای اسرائیلی ها می کشید. حاج عماد داشت به فلسطین می رفت که فلسطین رو آزاد کنه و به اون رویای قدیمی خودش برسد . ادامه قصه و ماجرای نقشه های درجه یک دیگه حاج عماد باشه برای قسمت بعدی .....
شهادت برادران رایگان
🟢ماجرای غم انگیز به شهادت رسیدن فواد و جهاد برادران عماد
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای عملیات استشهادی سربازهای عماد مغنیه رو گفتم ؛ بچه ها، عملیات استشهادی که می دونید دیگه چیه؟! یعنی عملیاتی که فرد خودش رو به شهادت میرسونه و باعث می شه کلی از دشمنها هم کشته بشن . براتون تعریف کردم که یکی از یاران عماد مغنیه ، سوار ماشینش شد و با ماشین به مقر اسرائیلی ها زد و خودش هم شهید شد؛ اما باعث شد، کلی از فرماندههای اسرائیلی به طرف جهنم برن . بعد از اون هم، اسرائیل و آمریکا عماد مغنیه رو توی لیست ترورشون گذاشتن ؛ یعنی گفتن: هر جاییکه عماد رو گیرش بیاریم ، باید بکشیمش. اصلا راه نداره و ما عماد مغنیه رو، هر جور شده میکشیم. کلی هم پول گذاشتن که هر کی میتونه، از عماد مغنیه اطلاعات بیاره یا عماد رو ، به شهادت برسونه ...
- مخفیگاه
بعد از اون عماد مغنیه ، به دنبال اینکه هویت خودش رو تغییر بده، افتاد و به هرکسی که می رسید، خودش رو یه نفر دیگه معرفی می کرد. عماد ، به همه خودش رو، حاج رضوان معرفی می کرد؛ برای اینکه اسرائیلیها و آمریکاییها نتونن گیرش بیارن . عماد مغنیه خیلی از اوقات، عینک دودی خاصی می زد، کلاه سرش میگذاشت ، زیپ کاپشنش رو ،تا بالاترین قسمت که صورتش خیلی دیده نشه بالا می کشید. خیلی اوقات ، ماسک می زد و صورتش رو پنهان می کرد تا اسرائیلیها و آمریکاییها نتونن گیرش بیارن و از همون زمان عماد مغنیه معروف شد به فرمانده در سایه .... یعنی چی ؟!! یعنی دائم پنهانه و کسی نمیدونه اون کجاست و هر جوری که بخوای پیداش کنی ، نمی شه که نمی شه!!عماد مغنیه ، محل قرارش و جلساتش، یه جای خیلی عجیب غریب بود؛ و هر کسی که می خواست عماد مغنیه رو ببینه، باید به یک خونه ی خرابه و در قسمت حمام اون خونه می اومد، زیر وان حمام دری باز می شد و پله هایی بود که به طرف پایین می رفت. عماد مغنیه، آن جا دفتر کاری برای خودش درست کرده بود و هر کسی که می خواست عماد رو ببینه ، اون جا باید می اومد و می دیدش؛ تازه از اون دفتر کار، دری بود که به جنگل های لبنان می خورد ؛ همون جایی که سربازهای عماد مغنیه آماده جنگ با اسرائیل بودند...
خلاصه که عماد مغنیه، مغزی فوق العاده و ذهنی درجه یک داشت. برای همین ، اسرائیلی ها تمام هدفشون رو گذاشته بودن که عماد مغنیه رو شهید کنند .
- شهادت جهاد مغنیه
یک شب، در حالی که لبنان در آرامش کامل بود و مردم همه مشغول استراحت بودند ، اسرائیلی ها، به خونه سید محمد حسین فضل الله حمله کردند ، همون کسی که سالیان سال، عماد مغنیه محافظش بود ؛ اما چند وقتی می شد که دیگه عماد مغنیه، محافظ سید محمد حسین فضل الله نبود ، بلکه عماد ، یکی از افراد بالا مقام حزب الله لبنان شده بود؛ اما اسرائیلیها با خودشون می گفتند: شاید عماد مغنیه اونجا پیداش بشه، حالا یه حمله می زنیم، تا ببینیم به کجا میرسیم ....در اون حمله، کلی از مامورهای محافظِ، سید محمد حسین فضل الله به شهادت رسیدند؛ از جمله برادر کوچیک عماد مغنیه، که اسمش جهاد بود؛ هم به شهادت رسید . جهاد مغنیه، در اون حمله ی ناگهانی که اسرائیلی ها، به خونه سید محمد حسین فضل الله کردند، حضور داشت و در اون عملیات به شهادت رسید و اسرائیلی ها ، در این حمله کلی بمب و خمپاره و تیر زدن ؛ اما اسرائیلی ها باز هم به هدفشون نرسیدند ، برای همین به سراغ برادر دیگه عماد مغنیه یعنی برادر وسطی شون به اسم فوآد مغنیه رفتند ....
- جاسوس اسرائیل
فواد مغنیه، اصلا نظامی نبود یعنی یه زمانی، یار حزب الله و جُنبش عمل بود؛ اما بعدش از این کارها بیرون اومده بود و برای خودش کسب و کاری راه انداخته بود و تجارت می کرد . فواد ، دفتر زده بود و کلی شاگرد ، کارگر و نیرو داشت و برای خودش زندگی می کرد.
یک روز ، یکی از دوستهای قدیمی فواد که جدیداً جاسوس اسرائیل شده بود ، پیش فواد اومد و گفت: داش فواد ، حالت چطوره؟ می بینم که کسب و کار خوبی راه انداختی، قربونت برم. ماشاءالله ، ماشاءالله ترکوندی داداش ، باریک الله ...
فواد مغنیه هم ، از دیدن دوست قدیمیش کلی خوشحال شده بود، آن ها همدیگه رو توی بغل گرفتن و کلی حال و احوال کردن؛ اما بعدش این دوست جاسوس فوآد ، بهش گفت: داش فوآد، من کلی اسلحه از این اسرائیلی ها یواشکی خریدم، می خوام به حزب الله لبنان بفروشم. میگن داداشت عماد، هنوز توی حزب الله ، درسته؟... می خوام یه جلسه بگذاری، عماد هم بیاد و من اسلحه ها رو به عماد بفروشیم. تخفیف خیلی خوبی هم می تونم بهتون بدم ، خیالت راحت داداش.
فواد مغنیه هم، که خودش شخصیت اطلاعاتی و نظامی نبود و در کل این کار نبود گفت: باشه! هر کار بخوای می کنم. همین دو سه روز آینده، یه جلسه با عماد برات توی همین دفتر خودم می گذارم ، دو سه روز دیگه، راس ساعت فلان اینجا باش که عماد هم میاد....
آخ! آخ! آخ! بچه ها، فواد مغنیه فریب خورد و فورا تلفنش رو برداشت و به داداشش زنگ زد. چند باری زنگ خورد تا عماد جواب داد. فوآد مغنیه ، با کلی خوشحالی این قرار جلسه رو ، به داداشش گفت. عماد مغنیه هم، دوست داشت این اسلحه ها رو بخره؛ اما از طرف دیگه می ترسید این کسی که پیش فواد اومده و این کار رو می خواد بکنه ، جاسوس باشه ...
به داداشش گفت: باشه! من میام. به دوستت بگو راس اون ساعت ، اون جا باشه ؛ اما خود عماد مغنیه هم ، شروع کرد به نقشه ریختن و تحقیق کردن، تا بفهمه اوضاع از چه قراره!!!
- شهادت فوآد مغنیه
خلاصه اون روز فرا رسید. روزی که فواد مغنیه با اون جاسوس اسرائیلی قرار گذاشته بود ؛ اما عماد مغنیه، سر قرار حاضر نشد و اون جاسوس اسرائیلی، با یک ماشین پر از مواد منفجره ، جلوی دفتر فواد مغنیه، پارک کرد و خودش داخل دفتر اومد. وقتی وارد دفتر شد ، دید که عماد نیومده، خیلی تعجب کرد و ناراحت شد ! ... او به فواد گفت: داداش ، چرا عماد نیومده؟ مگه نگفتی میاد؟ آقا من این اسلحهها رو با هزار بدبختی اینطرف اون طرف می برم. بگو بیاد قرارداد رو بنویسیم .فواد مغنیه هم، که روحش از هیچی خبر نداشت ، شروع کرد با عماد تماس گرفتن ، اما هر چی زنگ زد ، عماد جواب نداد که نداد. این دوست فواد مغنیه، با ناراحتی از دفتر بیرون اومد و چند دقیقه بعد یک انفجار بزرگ رخ داد و اون ماشین، که پر از مواد انفجاری بود ، منفجر شد و فوآد مغنیه به شهادت رسید...
- انتقام برادر
عماد مغنیه، که تمام این اتفاقات رو زیر نظر داشت و می خواست ببینه این نفر جاسوس هست یا نه ؟ تا این انفجار رو دید ، مطمئن شد که او یک جاسوس بوده و قرار بوده که، عماد و فواد رو یکجا به شهادت برسونه؛ اما عماد مغنیه بعد از اینکه داداشش به شهادت رسید ، دنبال این آدم جاسوس و نامرد افتاد ، او فورا از لبنان خارج شد و به اسرائیل رفت و اسرائیلی ها ازش کلی تقدیر و تشکر کردند. عماد مغنیه، با هزار و یک ترفند و نقشه تونست اون نامرد رو، دوباره به لبنان بکشونه و دستگیرش کنه و به دادگاه بسپارتش. دادگاه هم برای اون آدم تروریست جاسوس ، حکم اعدام رو نوشت؛ اما اسرائیلی ها با این کار تونستن دو تا از برادرهای عماد مغنیه رو به شهادت برسونن و عماد دیگه هیچ داداشی نداشت و حالا عماد مغنیه شروع کرد به نقشه ریختن برای این که بتونه یک درس حسابی به این اسرائیلیهای نامرد و آدمکش بده. یک نقشه ای که ادامهاش باشه برای قسمت بعد...
فرمانده سایه رایگان
🟢ماجرای جذاب و شنیدنی از زندگی مخفیانه عماد مغنیه
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای به شهادت رسیدن، برادرهای عماد مغنیه (جهاد و فواد) روگفتم و براتون تعریف کردم که ، این اسرائیلی های بی عرضه، وقتی دست شون به عماد مغنیه نرسید؛ نقشه کشیدن تا برادرانش رو به شهادت برسونن. یکبار هم جاسوس فرستادن تا عماد رو به شهادت برسونه؛ اما هر دفعه تیرشون به سنگ خورد و هر چی به دنبال عماد مغنیه می گشتن ، دست شون بهش نمی رسید ...
- زندگی در ایران
عماد مغنیه، هر روز یک گوشه این دنیا بود؛ مثلا : گاهی اوقات به ایران می اومد و به دیدار علما می رفت ، عماد مغنیه علاقه خیلی شدیدی به آیت الله بهجت داشت، خیلی ایشون رو دوست داشتن و هردفعه از ایشون می خواست که، برای شون دعا کنند تا پیروز بشن و اسرائیلی ها رو شکست بدن و گاهی اوقات به دیدار رهبرمون آیت الله سید علی خامنه ای می رفتند و به ایشون گزارش کار می داد. خلاصه که عماد مغنیه داخل ایران خیلی راحت بود و دست اسرائیلی ها هم بهش نمیرسید . برای همین اکثر اوقات با خانواده به ایران می آمد؛ البته به شهر های مختلف ایران هم سر می زدنند مثل : اصفهان ، تهران ، مشهد و ....
عماد مغنیه، میتونست قشنگ فارسی صحبت کنه و هیچ کسی هم، اصلا نمی فهمد که این آقا ایرانی نیست و در هر شهر با لحجه همون شهر صحبت میکرد، در تهران، تهرانی در اصفهان، اصفهانی توی مشهد لهجه ی مشهدی داشت. او قشنگ بلد بود کجا چه جوری صحبت کنه و دوستان خیلی خوبی هم در ایران داشت .
یکی از صمیمی ترین دوستانش حاج قاسم سلیمانی بود؛ عماد وقت هایی که به ایران می آمدند ،حتما به دیدن ایشون هم میرفتند و خانواده هاشون با هم آشنابودن و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن به طوریکه فرزندان اون ها، پدران یکدیگر رو عمو صدا میزدن .
- گوشه ای از دنیا
بچه ها عماد مغنیه، همیشه هم ایران نبود ،گاهی وقت ها اسرائیلی ها متوجه میشدند که عماد به آلمان رفته و اونجا داره عملیات طراحی میکنه !! گاهی اوقات به ایتالیا، انگلیس، عراق و ... می رفت؛ هر روز یک گوشه از دنیا بود، برای اینکه اسرائیلی ها نتونن پیداش کنن . گاهی اوقات که اسرائیلی ها ، جاش رو پیدا میکردند، مامور می فرستادند، تا عماد رو دستگیر کنن و یا به شهادت برسونن ؛ اما به محض اینکه میرسیدن دیگه خبری از عماد نبود که نبود .... اسرائیلی ها ، از دست عماد دیوانه شده بودن و اعصابشان خورد شده بود . فرمانده هاشون، داخل جلسه ها داد و بیداد میکردند و میگفتند : تا کی قراره عماد مغنیه زنده بمونهههههه !! خسته شدیم دیگههههه ، هر جای دنیا دنبالش می ریم ، فرار می کنه . این چه مغزیه تو کله ی این آدمه ؟!! چقدر این زرنگه !! آخه خسته شدیم خدااااا ...
آره بچه ها، اون زمانی که اسرائیلی ها در به در دنبال عماد مغنیه می گشتند ؛ حاج عماد ما داشت، یک عملیات جانانه، علیه اسرائیلی ها طراحی می کرد، یک عملیاتی که به واسطه اون بتونه، اسرائیلی ها رو سر جاش بنشاند .
- هم قدم با فلسطین
عماد مغنیه، خیلی از اوقات توی کشور فلسطین بود و با فرماندهان حماس مثل : محمد ضیف و کسانیکه قصه هاشون رو در قصه قهرمان های فلسطینی گفتم ، جلسه میگذاشت و به اون ها روش جنگیدن با اسرائیلی ها رو یاد می داد. عماد مغنیه، به اون ها پیشنهاد می داد ، تونل های زیر زمینی بکنن ، که اسرائیلی ها دست شون به اون ها نرسه ، خود عماد هم داخل لبنان دستور داده بود کلی از این تونل ها بکنند؛ تا وقتی که لازم شد به حساب کار اسرائیلی ها برسن .عماد مغنیه، علاوه بر اینکه، به فرمانده ها روش جنگ با اسرائیل رو یاد می داد به سربازان هم روحیه می داد و میگفت : ما تونستیم اسرائیل را از کشورمون بیرون بندازیم، برای شماهم کاری نداره ،به راحتی می تونید اون ها رو از کشورتون به بیرون پرت کنید. آخه این ها مثل موش ترسو هستند؛ دوتا که بزنی فرار میکنند. شما باید شجاع باشید و از مرگ نترسید، بعد از مرگ، زندگی خیلی قشنگ تره و قرار به بهشت برویم و از دنیای پس از مرگ لذت ببریم . نترسید و با اسرائیلی ها بجنگید و به حساب شون برسید.....
- یاسر عرفات
بچه ها، همان زمانی که فلسطینی ها میخواستند با اسرائیلی ها بجنگند و شکست شون بدن ، یک عده ای توی فلسطین بودن، که همش دنبال جنگ ها داخلی بودند و می خواستند با حزب الله بجنگند ، آخه اون ها، به حزب الله حسودی شون می شد و وقتی می دیدن حزب الله می تونه، اسرائیل رو شکست بده و پیروز میدون بشه و اون ها عرضه ی این کارها رو ندارن حسودی شون می شد و می خواستن با حزب الله بجنگن؛ یکی از این گروه ها، یک گروه فلسطینی بود که، اسم رهبرشون یاسر عرفات بود...
یاسر عرفات ، فلسطینی بود؛ اما می خواست که با اسرائیل صلح کند، مگه میشه!... مگه میشه با یک سگ هار که میخواهد فقط آدم ها رو بکشه، صلح کنی ؟!!! ؛ اما یاسر عرفات هر کاری میکرد که اسرائیلی ها رو خوشحال کنه ، برای همین یکبار تصمیم گرفت که به حزب الله لبنان حمله کند و بهانه اش این بود که ، این منطقه مال ماست و مال لبنان نیست .
عماد مغنیه هم به اونها گفت: این قسمت طبق تقسیم بندی های جهانی برای کشور لبنانه و شما حق ندارید جلو بیایید ؛ اما یاسر عرفات پرو بازی در آوردند و به لبنان حمله کردند. یک حمله ای که سه روز طول کشید، در این جنگ سربازان عماد مغنیه جانانه جنگیدند و تنها دو سه نفر شهید شدن ؛ اما کلی از سرباز های یاسر عرفات رو دستگیر و اسیر کردن.یاسر عرفات که دید ،طرف حسابش، خیلی قوی تر از این حرف هاست. تصمیم گرفت که با حزب الله صلح کند، کلا آدم صلح طلبی بود تا کم می آورد دستانش را بالا میآورد و می گفت: بیایید باهم صلح کنیم ،صلح چیز خوبیه، آشتی آشتی آشتی....
عماد مغنیه و حزب الله لبنان بر عکس اسرائیل، اهل صلح و آشتی با فلسطینی ها بودند و این طوری نبود که بخوان آنها رو بکشند و اسیر کنند و تیکه تیکه کنند؛ برای همین فورا اسیرا هاشون رو آزاد کردند و این پیغام رو برای یاسر عرفات فرستادند و گفتند : دشمن همه ما اسرائیله و ما ها نباید با هم بجنگیم و به جون هم بیافتیم، که اگر این کار رو کنیم اسرائیل پیروز میشود و میتواند همه ما ها روشکست بده ....
آزاد کردن اسیران رایگان
🟢ماجرای آزاد کردن اسیران توسط فرمانده ی باهوش عماد مغنیه 🪖
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی ماجراهایی از زندگی، عماد مغنیه رو براتون گفتم و تعریف کردم که ،حاج عماد قصه ی ما، هرروز یک گوشه ی دنیا بود یک روز ایران، یک روزعراق، سوریه و کشورهای اروپایی بود و اسرائیلی ها هم در به در دنبال این بودن که حاج عماد رو گیر بیارن؛ اما هیچ وقت دست شون به این فرمانده ی شجاع نمیرسید و بعد از اون هم براتون ماجرای جنگ ،سربازهای یاسرعرفات با حزب الله رو گفتم ،که ۳ روزه، حزب الله پیروز شد و عماد مغنیه اسیرهای اون ها رو تحویل داد و گفت : دشمن همه ی ما اسرائیله و ما با هم جنگ داخلی نداریم ....
- ورود جاسوس ممنوع !!
بچه ها، عماد مغنیه همش دنبال این بود که بتونه اسرائیل رو از بین ببره و نمی خواست جنگ داخلی انجام بده و دوست نداشت که ، مسلمون ها به جون همدیگه بیفتن؛ برای همین، روز به روز حزب الله لبنان رو، قوی و قوی تر می کرد. او به سربازها، آموزش های نظامی و درجه یک می داد و هر روز تعداد سربازها رو بیشتر می کرد و از طرف دیگه عماد مغنیه مامور این بود که نگذاره جاسوس ها توی حزب الله بیان ....
آخه اسرائیلی ها، خیلی دوست داشتن یک سری از جاسوس هاشون رو به عنوان سرباز، داخل بدنه ی حزب الله بفرستن و توی حزب الله نفوذ کنن و بتونن ضربه های محکمی به حزب الله بزنن؛ اما عماد مغنیه، اجازه ی اینکار رو نمی داد و تا متوجه می شد یک نفر امکان داره جاسوس باشه ، اینقدر اون رو تعقیب می کرد و اطلاعاتش رو در می اورد تا آخر سر بفهمه، اون آدم جاسوس بوده یا نه؟؟ ...
- جنگ در شرایط سخت
عماد مغنیه ، درکنار این کارهای بسیار مهمی که داشت . وظیفه ی تقویت رزمنده رو هم به عهده داشت یعنی یک تنه چند تا مسئولیت توی حزب الله داشت ،تربیت رزمنده های چریک به جنگنده های درجه یک با حاج رضوان یا بهتره بگم با عماد مغنیه بود. عماد مغنیه، به نیروهاش روش جنگیدن، در کوه و جنگل رو یاد می داد، به اونها یاد می داد که، چطوری تو موقعیت های سخت بجنگن و بهشون یاد می داد چطوری ۲۴ ساعت، توی یک قبر دراز بکشن تا وقتی اسرائیلی ها اومدن، بتونن از جاشون بلندشن و کار اون ها رو بسازن. عماد مغنیه، حقیقتا سربازهای خیلی درجه یکی برای حزب الله لبنان ساخت و همه ی اینکارها رو می کرد، تا بتونه لبخند روی لبهای فرمانده اش، یعنی سید حسن نصرالله بیاره.
- اسیران لبنانی
سید حسن نصرالله ، خیلی عماد رو دوست داشت و خیلی قبولش داشت و بهش اعتماد داشت. عماد، دست راست سید حسن نصرالله بود یعنی هرکاری که سید حسن می خواست انجام بشه، به عماد میگفت و عماد ، به بهترین شکل ممکن اون کار رو انجام می داد و با پیروزی برمی گشت. سیدحسن نصرالله، مدتی بود که ذهنش درگیره اسیرهای لبنانی بود، آخه این اسرائیلی های نامرد، اون مدتی که توی لبنان بودن، تونستن کلی از جوون های لبنانی و سربازهای حزب الله رو اسیر کنن و توی زندان های خودشون بندازن؛ برای همین سیدحسن نصرالله، به عماد مغنیه دستورداد و گفت : عماد برو و چند نفر از سربازهای اسرائیلی رو بگیر و بیار اینجا، تا ما بتونیم اون ها رو با اسیرهای خودمون تعویض کنیم و اسیرهامون رو آزاد کنیم. عماد مغنیه هم، تا دستور فرماندش رو شنید گفت : به روی چشم فرمانده، هرچی شما بگین . بعد هم همراه اون سربازهای درجه یکی که داشت به سمت مرز اسرائیل رفت ، و وارد اسرائیل شد و اونجا بطور مخفیانه شروع به تیراندازی کرد؛ ۳ نفر از سربازهای اسرائیلی رو کشتن و بدنشون رو به لبنان اوردن ...
اسرائیلی ها، که خیلی براشون مهم بود جنازه ی سربازهاشون، دست حزب الله نیفته، بنابراین تا متوجه این قضیه شدن خیلی عصبانی شدن و خواستن با حزب الله بجنگن؛ اما هنوز رد سیلی های قبلی که، حزب الله لبنان و عماد مغنیه توی گوششون زده بودن، مونده بود. برای همین تصمیم گرفتن صلح کنن و اسیرهای لبنانی رو، به کشورشون برگردونن . ای جاااانم به عمااااد مغنیه. . .
- خیانت اسرائیل
عماد، موفق شد با سه جنازه ی اسرائیلی، صدها نفر از اسیرهای لبنانی رو آزاد کنه و به خونه و زندگی شون برگردونه؛ اما این اسرائیل جنایتکار باز هم زیر قول و قرارش زدن و خیانت کردن. چه خیانتی؟!! ...اسرائیل قول داده بود همه ی اسیرهای لبنانی رو برگردونه ؛ اما روزی که قرار بود اسیرها رو آزاد کنن ،سه ، چهار نفر رو نگه داشت و بقیه رو آزاد کردن .وای وای وای .... سید حسن نصرالله خیلی ناراحت شد ،توی یک سخنرانی جلوی چشم همه ی مردم لبنان اعلام کرد که : ما اسرائیل رو ازین کارش پشیمون می کنیم، اسرائیل به ما قول داده بود همه ی اسیرهامون رو برگردونه؛ اما مثل همیشه زیر قولش زد.حالا منتظر یک ضربه ی محکم از طرف ما باشه، ما کاری می کنیم که اسرائیل پشیمون بشه ...
مردم لبنان تا این سخنرانی حماسی، سیدحسن نصرالله رو شنیدن خوشحال شدن و هوراااااااا کشیدن . نمی دونین چقدر خوشحال شدن ... و حالا باز ماموریت جدید عماد مغنیه شروع شده، ماموریتی که این بار هم سید حسن نصرالله یعنی فرمانده ی حزب الله روی دوش عماد گذاشته بود .
- بهانه ی جنگ
عماد مغنیه به همراه چند نفر از سربازهای حرفه ای و درجه یک خودش وارد اسرائیل شدن .اسرائیلی ها ، نمی دونستن این ها از کجا وارد مرزشون می شن؛ اما حاج عماده دیگه !!! کسی متوجه کارهاش نمی شد. عماد مغنیه و یارانش وارد مرز اسرائیل شدن و تونستن دو تا از سربازها رو اسیر کنن، دفعه ی قبل سه نفر رو کشتن و جنازشون رو با خودشون به لبنان آوردن ؛ اما این دفعه، دونفرشون رو اسیر کردن و زنده به کشور لبنان آوردن ..
این بار دیگه اسرائیل خیلی عصبی شد . اسرائیل که قبلا ، نقشه ی حمله به کشور لبنان رو کشیده بود و آماده ی یک جنگ همه جانبه شده بود. این موضوع هم بهانه ی خوبی برای شروع جنگ شد .اسرائیل ، یک روزی که هیچ خبری به حزب الله نداده بود با هواپیماهاش به کشور لبنان حمله کرد . یک حمله ی همه جانبه... شروع به موشک بارون کردن خونه های لبنان و مقرر های حزب الله کرد و همه ی تلاشش رو می کرد تا بتونه خونه ای که سیدحسن و عماد مغنیه در آن هستن رو با موشک بزنه؛ اما همون روز اول جنگ بود که، فرمانده ی شجاع ایرانی، فرمانده ی سپاه قدس یعنی حاج قاسم سلیمانی تصمیم گرفت به لبنان بیاد و به عماد و سیدحسن نصرالله کمک کنه .ادامه ی قصه و اومدن حاج قاسم به لبنان ، باشه برای قسمت بعد ....
جنگ 33 روزه رایگان
🟢ماجرای جنگ ۳۳ روزه عماد مغنیه با کمک های حاج قاسم🧔🏻♂
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای دلاوری های عماد مغنیه وآزاد کردن اسیران لبنانی رو گفتم؛ اما بعد از اینکه اسرائیلی ها زیر قول شون زدن و همه ی اسیرها رو آزاد نکردند و سه ،چهار نفر رو نگه داشتند. این دفعه عماد مغنیه ، دو تا از سربازهای اسرائیلی رو دستگیرکرد و به شکل اسیر به لبنان آورد. اسرائیل که، برای جنگیدن دنبال بهونه بود، حمله هوایی رو آغاز کرد. حمله از همه طرف به کشور لبنان خصوصا به قسمت جنوبی شهر بیروت که حزب الله لبنان اونجا بودن آغاز شد ...
- فرمانده ایرانی
روز اول جنگ بود ، که یک تماس با سید حسن نصرالله گرفته شد، سید حسن وقتی تلفن رو برداشت شنید که یک نفر گفت : سلام سید ، حاج قاسم هستم . می خوام همین الان بیام لبنان و کنار شما با اسرائیل بجنگم؛ اما سید حسن نصرالله تا صدای حاج قاسم و این صحبت رو شنید فوراً گفت : نه، حاج قاسم اصلا این جا جای مناسبی نیست, لازم نیست اینجا بیای برگرد ایران ... حاج قاسم گفت : من الان سوریه ام ، اگر خودتون دنبالم ماشین می فرستید که هیچ، و گرنه خودم یه جوری میام ...سید حسن نصرالله که دید حاج قاسم اینقدر جدیه و می خواد به کمکشون بیاد، به عماد مغنیه گفت : برو حاج قاسم رو بیار ...
عماد مغنیه، سوار ماشینش شد و به طرف سوریه رفت؛ اما اسرائیلی های نامرد، که پیش بینی می کردند فرماندهای ایرانی بخوان به اونجا بیان ،جاده سوریه به لبنان رو موشک بارون کرده بود یعنی هیچ ماشینی، دیگه نمی تونست از اون جا رد بشه . برای همین عماد مغنیه از یک جاده فرعی، از این روستا به اون روستا خودش رو به حاج قاسم رسوند ،حاج قاسم و عماد مغنیه، فوری و با عجله به لبنان و پیش سید حسن نصر برگشتن و شروع کردن برای اسرائیلی ها، برنامه ریزی و نقشه کشیدن .
- جنگ نابرابر
این بار جنگ خیلی جنگ نابرابری بود. اسرائیلی ها همین طور داشتند بیروت رو موشک بارون می کردن و دائم دنبال اون ساختمونی که سید حسن نصرالله ، عماد مغنیه و حاج قاسم در اون بودن می گشتن تا اون ساختمون رو منفجر کنن؛ اما دست شون به اونها نمی رسید...
حاج قاسم ، عماد مغنیه و سید حسن نصرالله کنار همدیگه ایستاده بودن و داشتن برنامه ریزی و نقشه می کشیدن، که یک مرتبه به سید حسن نصرالله و عماد مغنیه خبر دادن، ساختمونی که توش هستین ، همین الان می خواد مورد هدف قرار بگیره . عماد مغنیه ، حاج قاسم و سید حسن نصرالله ، فورا نقشه ها رو جمع کردن و از ساختمان بیرون اومدن و ساختمون روخالی کنید . وقتی بیرون اومدن همون لحظه موشک به ساختمان خورد و منفجر شد .
سید حسن با حاج قاسم و عماد مغنیه به ساختمون دیگه ای رفتند وچند ساعتی اون جا، مشغول برنامه ریزی بودن، که دوباره متوجه شدن اسرائیل، این بار هم ساختمون رو پیدا کرده و می خواد با موشک، اون رو بزنه، برای همین اونها فرار کردن و اون ساختمون رو ترک کردن و به ساختمون بعدی رفتن ... ساختمون بعدی و بعدی ... ؛ اما هرجا می رفتند اسرائیل متوجه می شد و می فهمید که سید حسن و حاج قاسم و عماد مغنیه کجا دارن می رن ؛ برای همین این سه نفر مجبور شدند از همه ی ساختمون ها بیرون بیان و یک گوشه زیر یک درخت بایستن ...
عماد مغنیه، از حاج قاسم و سید حسن نصرالله جدا شد و گفت: زودی برمی گردم و بعد هم به طرف یک ماشین رفت و ماشین رو روشن و به طرف اونها اومد .
حاج قاسم و سید حسن تا چشمشون به عماد افتاد که سوار ماشینه، خوشحال شدن و فورا سوار ماشین شدن و عماد مغنیه گاز رو گرفت و رفتند؛ اما اسرائیلی ها، این ماشین رو پیدا کردن، برای همین پشت سر هم موشک می زدن، یک موشک پشت سرماشین خورد، یه موشک جلوشون خورد و موشک بعدی ... بعدی ... بعدی ... هواپیماهای اسرائیلی، بالای سر اونها حرکت می کردنند و ماشین رو موشک بارون می کردن ؛ اما خدا می خواست که این سه نفر، زنده بمونن وحالا حالاها به اسرائیل درس حسابی بدن...
خلاصه که عماد مغنیه با سرعت به پارکینگ یه ساختمون رفت و از اونجا به جایی که مقر حزب الله بود، رفتند . از همون تونل های زیرزمینی که عماد دستور ساختش رو داده بود و دیگه دست اسرائیلی ها بهشون نرسید...
سید حسن نصرالله ، حاج قاسم و عماد مغنیه موفق شدن اون شب، از دست اسرائیلی ها فرار کنن و زنده بمانند. بعد از آن شروع کردند به برنامه ریزی کردن و نقشه کشیدن، برای وقتیکه اسرائیل ها وارد جنگ زمینی بشه . آخه تا اون موقع فقط اسرائیل با هواپیما و موشک هاش حمله می کرد و هنوز جرئت نکرده بود با سرباز ، تانک و با ماشین هاش وارد خاک لبنان بشه ....
- حمله ی زمینی و دریایی
بیست و هفت ،هشت روزی که گذشت؛ اسرائیل که دیگه حس می کرد پیروز ماجرا شده و موفق شده حزب لبنان رو نابود کنه و حالا می تونه ،با خیال راحت وارد لبنان بشه و تانک هاش و سربازهاش رو وارد خاک لبنان کنه و از اینجا بود که سربازهای عماد مغنیه، کارشون شروع شد .
سربازهای عماد ، از توی دل کوه و جنگل به اسرائیلی ها تیر اندازی می کردن و اسرائیلی ها هر چی نگاه می کردن ، متوجه نمی شدن که این گلوله ها، از کجا به طرفشون داره میاد ؛ از طرف دیگه ، از زیر زمین صدها سرباز بیرون می آمد و شروع به جنگیدن می کردن ، یک عده ای با تفنگ و یک عده ای با آرپیجی و .....
خلاصه سربازهای عماد ، تانک ها و ماشین های اسرائیلی ها رو می زدن . اسرائیلی ها که دیدن، تو تله ی لبنانی ها افتادن، دُمشون رو ، رو کولشون انداختن و عقب نشینی کردن .
اسرائیلی ها علاوه برحمله ی زمینی به لبنان، از طریق دریا هم می خواستن توی کشور لبنان بیان؛ اما این بار هم سربازهای عماد مغنیه، یک موشک جانانه به کشتی آنها زدن و صد ها سرباز آنها رو غرق کردن و به جهنم فرستادن .
اسرائیل که فهمید، حزب الله هنوز قدرت داره و زنده است و نتونستن یک تار مو از سر عماد مغنیه و فرمانده های دیگه کم کنه؛ تصمیم گرفتن جنگ رو تموم کنن . برای همین فورا به لبنان پیام دادن وگفتند : تو رو خدا ما رو نزنید، بسه دیگه!! هر چی بخواین، بهتون می دیم و جنگ تموم دیگه ...
آره بچه ها، حرب الله موفق شدند ، توی سی و سه روز اسرائیل رو برای چندمین بار شکست بده و سر جایش بنشاند و همه ی این پیروزی ها حاصل تلاش های شبانه روزی فرماندهانی چون سید حسن نصرالله ،عماد مغنیه و حاج قاسم سلیمانی بود ..
شهادت عماد مغنیه رایگان
🟢ماجرای دردناک و غم انگیز به شهادت رسیدن حاج عماد مغنیه🥺
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی، براتون ماجرای جنگ سی و سه روزهی اسرائیل با حزب الله لبنان رو گفتم و براتون تعریف کردم که این اسرائیلی ها چند تا از اسیران حزب الله رو آزاد نکردن ، با اینکه قول داده بودن به لبنان برنگردوندن. سیدحسن نصرالله هم به عماد مغنیه دستور داد و گفت: برو از اسرائیلی ها اسیر بگیر و به اینجا بیار. عماد هم که این کار رو کرد ، با این کار عماد مغنیه ،اسرائیل بهانه پیدا کرد برای اینکه حمله رو زودتر آغاز کنه . آخه اسرائیل نقشه ی حمله به لبنان رو داشتن؛ اما وقتی عماد اسیران رو به لبنان آورد بهانه ای شد که اسرائیل حمله رو زودتر شروع کنه . جنگ خیلی سختی بود. اول جنگ ، حزب الله داشت شکست می خورد؛ اما بعد از 27-28 روز، ورق برگشت. اوضاع طور دیگه ای شد. نبرد به نفع حزب الله لبنان تمام شد و اسرائیلی ها مجبور به اتش بس شدن. این یه پیروزی خیلی بزرگ برای حزب الله لبنان بود؛ اما اسرائیل که دیگه اعصابش خورد بود و یه شکست خیلی جانانه خورده بود، تصمیم گرفت که فرماندهان این جنگ ها رو شناسایی کنه و ببینه چه کسانی این نقشه ها رو کشیدن و بیچاره شون کردن و اسرائیل رو شکست دادن؟!!! ...
- شناسایی فرمانده ها
وقتی که خیلی خوب گشتن و بررسی کردن و اطلاعاتی که بهشون رسیده بود رو ، دقیق بررسی کردن، بازهم به دوتا اسم رسیدن. کدوم دوتا؟!! یک اسم به نام عماد مغنیه و یک اسم هم به نام حاج رضوان، که دوتای این اسم ها یه نفر بودن. یکیش اسم واقعی عماد بود و یکی دیگه اش هم اسمی بود که عماد برای خودش گذاشته بود تا دیگران نشناسنش.حالا اسرائیل در به در دنبال این بود که عماد مغنیه یا حاج رضوان رو به شهادت برسونه. اون ها نمی دونستن این دو نفر یکی هستن. برای همین تمام تلاش شون رو کردن تا عماد مغنیه رو گیر بیارن ...
- حمایت از فلسطین
عماد مغنیه ، هم این طرف همه ی تلاشش رو می کرد تا فلسطینی ها رو روز به روز قوی و قوی تر کنه. راه هایی که باعث شده بود توی جنگ پیروز بشن و اسرائیل رو شکست بدن رو به حماس هم گفت و راز پیروزی لبنان رو به فرماندهان بزرگ حماس مثل : اسماعیل هنیه ، یحی السنوار ، محمد الضیف و ... هم گفت .عماد ، بهشون پیشنهاد داد که راه های زیرزمینی بکَنید و از این طریق اشک اسرائیل رو دربیارید. یک کاری کنید که اسرائیل بیچاره بشه و ندونه با شما چیکار کنه!! فرماندهان حماس هم شروع کردن به برنامه ریزی برای این کارها. البته این کارها از قبل هم توی سرشون بود؛ اما عماد مغنیه بهشون کمک می کرد و از مغز ویژه ای که داشت ، در راه خدا و اسلام و نابودی اسرائیل استفاده می کرد. عماد مغنیه باعث شده بود که ،حماس روز به روز قوی و قوی و قوی تر بشه...
- اطلاعات جدید
از اون طرف این اسرائیلی ها بدجنس و این آمریکایی ها نامرد بالاخره اطلاعات عماد مغنیه رو به دست اوردن و متوجه شدن که عماد مغنیه یک جلسه ی بسیار بسیار مهم در کشور سوریه، توی یه محله ای نزدیک شهر دمشق داره. یک جلسه ی بسیار مهم بین سران جبهه ی مقاومت بود.حاج قاسم سلیمانی و چند نفر دیگه هم اونجا بود و عماد مغنیه هم از طرف حزب الله لبنان باید توی اون جلسه شرکت می کرد. عماد مغنیه بی تاب و بی قرار شهادت شده بود.
بچه ها ،خیلی از کسانی که می خوان شهید بشن ، قبلش متوجه می شن. یه احساسی بهشون میگه که دیگه وقت پریدنه ، وقت سفر به سمت آسمونه. عماد مغنیه هم این احساس بهش دست داده بود ؛ اما باز هم به سمت کشور سوریه و دمشق رفت و توی اون جلسات شرکت کرد. اسرائیلی ها که جرئت نمی کردن اون اتاق رو منفجر کنن و چنین ضربه ای به جبهه ی مقاومت بزنن، تصمیم گرفتن که ،کنار ماشین عماد مغنیه کلی مواد منفجره بگذارن. عماد مغنیه وارد اون جلسه شد و چند ساعتی طول کشید و شب وقتی همه خواب بودن عماد از جلسه بیرون اومد و وقتی به طرف ماشینش رفت که سوار بشه ناگهان ماشین منفجر شد و هزاران ساچمه به طرف بدن عماد مغنیه پرتاب شد و همون لحظات اول روح عماد از بدنش جدا شد و به سمت آسمون ها رفت .
حاج قاسم و بقیه دوستان عماد ، وقتی از اتاق جلسه بیرون اومدن دیدن عماد مغنیه روی زمین افتاده در حالیکه بدنش پر از خون شده بود....
حاج قاسم سلیمانی، خیلی عماد رو دوست داشت برای همین بی تاب شد و گریه اش گرفت؛ اما چیکار می تونست بکنه !! عماد دیگه از این دنیا به طرف بهشت رفته بود . حاج قاسم، با غصه و ناراحتی و اشک به طرف ایران برگشت و رزمنده های حزب الله، بدن عماد مغنیه فرمانده عزیزشون رو به لبنان بردن و نیمه های شب بود که به سید حسن نصرالله تماس گرفتن و این خبر دردناک رو گفتن و سید حسن اعلام کرد که از شبکه المنار که حزب الله لبنان تاسیس کرده بود این خبر رو به همه اعلام کنند .
اما بچه ها ، عماد مغنیه از دنیا نرفت ، بلکه زنده و زنده تر شد . آره، شهدا زنده می مونند . قبل از این عماد ، روی زمین با اسرائیل می جنگید از حالا به بعد توی آسمون رفت تا از اونجا بازهم با اسرائیل بجنگه و این رژیم دروغی و ساختگی رو شکست بده و این زمان خیلی دور نیست که رویای عماد مغنیه محقق می شود و ما با چشم خودمون نابودی اسرائیل رو می بینیم و جشن می گیریم ...
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.