بچه ها تا حالا قصه قهرمان های قرآن رو شنیدین؟!
داستان بت شکنی حضرت ابراهیم رو نشنوی ضرری کردی ها
قصه قهرمان های قرآنی(حضرت ابراهیم)
دلسوزی های ابراهیم رایگان
حضرت ابرهیم با دلسوزی میگفتند: اشتباه میکنید... چه کسی سنگ و چوب🪨🪵 رو میپرسته آخه؟!
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
بچهها ،امروز میخوام براتون قصهی یه پیامبر بسیار بزرگ رو تعریف کنم ،پیامبری که بابا بزرگ بسیاری از
پیامبران الهی بودن.
امروز میخوام براتون قصهی پیامبر خدا ،حضرت ابراهیم علیه السالم رو تعریف کنم.
بچهها ،میدونید حضرت ابراهیم هم جد پیامبر اسالم حضرت محمد (ص) هستن؟ جد یعنی بابا بزرگِ بابا
بزرگ.
حضرت ابراهیم ،جد حضرت موسی و حضرت عیسی هم بودن.
خب ،آماده هستین شروع کنیم؟
همگی وضو گرفتین؟ پای قرآنهاتون نشستین؟ برو که رفتیم.
بچهها ،همگی سورهی مبارکهی مریم آیهی ۴٢رو بیارید که میخوام یه قصهی بسیار خوب و جذاب براتون
تعریف کنم.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسماهلل الرحمن الرحیم
«إِذْ قَالَ لِأَبِیهِ یَا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ مَا لَا یَسْمَعُ وَلَا یُبْصِرُ وَلَا یُغْنِی عَنْكَ شَیْئًا».
ماجرا از این قراره بچهها که حضرت ابراهیم یه پدر خوندهای داشتن به نام آزر که بت پرست بود و بتها رو
خدای خودش میدونست.
باورتون میشه؟ یه چیزای سنگی و چوبی رو خدای خودش میدونست و فکر میکرد خدا این شکلیه.
حضرت ابراهیم ،یه روز بهش گفتن«:پدر جان ،چرا آخه بتها رو میپرستی؟ چرا چیزهایی رو میپرستی که
نه میشنون ،نه میبینن ،نه عقلی دارن ،نه کاری میتونن بکنن؟ آخه این چه کاری هست که تو انجام
میدی؟»
البته بچهها ،بعدش حضرت ابراهیم به پدرخوندهش گفت که من پیامبر شدم.
حضرت ابراهیم ،یواشکی در گوش آزر گفت«:من پیامبر شدم و یه چیزهایی از عالم غیب میدونم و یه
خبرایی دارم که شما نمیدونید».
کجا گفت؟ همین آیهی بعدی بچهها.
آیهی بعدی رو با همدیگه بخونیم.
«یَا أَبَتِ ِإ ِنِّی قَدْ جَاءَنِی مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ یَأْتِكَ فَاتَِّبِعْنِی أَهْدِكَ صِرَاطًا سَوِیًِّا».
دیدین بچهها ،حضرت ابراهیم به پدر خوندهش گفت«:من یه علمهایی دارم و چیزهایی رو میدونم که شماها
نمیدونید پس از من تبعیت کن و به حرفهای من گوش بده تا به راه راست ببرمت و خوشبخت و
سعادتمند و موفقت کنم».
بعد هم حضرت ابراهیم یه حرف خیلی مهم زد و یه تذکر خیلی مهم داد که باعث شد پدرخوندهش ناراحت
بشه و بهش بربخوره.
مگه حضرت ابراهیم چی گفت و چه حرفی زد؟
خب آیه رو با همدیگه بخونیم تا من بگم حضرت ابراهیم چی گفتن.
«یَا أَبَتِ لَا تَعْبُدِ الشَِّیْطَانَ ۖ إِنَِّ الشَِّیْطَانَ کَانَ لِلرَِّحْمَۖنِ عَصِیًِّا.
یَا أَبَتِ ِإ ِنِّی أَخَافُ أَنْ یَمَسَِّكَ عَذَابٌ مِنَ الرَِّحْمَۖنِ فَتَکُونَ لِلشَِّیْطَانِ وَلِیًِّا».
اون بچههایی که زرنگن و ترجمهها رو هم میخونن ،فهمیدن حضرت ابراهیم چی گفتن.
حضرت ابراهیم گفتن« :پدر جان چرا از شیطون تبعیت میکنی؟ چرا بندگی شیطون رو میکنی؟»
یعنی چرا به حرفهای شیطون گوش میدی؟
«مگه نمیدونی شیطون دشمن خداست؟ مگه خبر نداری؟ پدر جان من میترسم ،تو به حرفهای شیطون
گوش بدی و خدا عذابت کنه .بعد اون زمانی که تو رو عذاب میکنه ،تو یار و دوست و رفیق شیطون باشی».
بچهها ،حضرت ابراهیم که این حرفها رو به پدرش گفت ،یه مرتبه پدرخوندهی حضرت ابراهیم با عصبانیت
و ناراحتی بهش گفت«:قَالَ أَرَاغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتِی یَا إِبْرَاهِیمُ ۖ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ لَأَرْجُمَنَِّكَ ۖ وَاهْجُرْنِی مَلِیًِّا»
«ای ابراهیم آیا تو از خداهای ما رو برگرداندهای؟ یعنی تو بتها را نمیپرستی؟ به بتهایم سوگند ،که اگر
از این کارت دست برنداری ،من تو را با سنگ میکشم و از این سرزمین بیرونت میکنم».
حضرت ابراهیم دیدن ،اوه اوه ...این بندهی خدا ،پدرخوندهش خیلی عصبانی هست و اصالً منطق نداره و
حرف حساب حالیش نمیشه.
هر چی پیامبر خدا براش توضیح میداد ،میگفت که اشتباه میکنی ،آخه کی سنگها رو میپرسته؟ این
سنگها نمیتونن از خودشون دفاع کنن و نه میبینن ،نه میشنون ،نه شعور دارن .چرا اینا رو می پرستی؟
اما این آزر ،گوشش بدهکار نبود.
پیش خدا برای تو عذرخواهی میکنم
بالخره بچهها...
حضرت ابراهیم یه حرف خیلی قشنگ زدن.
پیامبر خدا ،به خالف اون آزر ،با بیادبی جوابش رو ندادن ،با مهربونی جوابش رو دادن.
حضرت ابراهیم چی گفتن بچهها؟
آیه ی ۴٧رو با همدیگه بخونیم.
«قَالَ سَلَامٌ عَلَیْكَ ۖ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِِّی ۖ إِنَِّهُ کَانَ بِی حَفِیًِّا».
حضرت ابراهیم گفتن«:سالم بر تو».
میدونید ،سالم بر تو یعنی چی؟ یعنی من با تو جنگ ندارم.
من که نمیخوام بزنمت و مثل تو بیادب نیستم و این جوری صحبت نمیکنم.
حضرت ابراهیم گفتن«:سالم بر تو .بزودی من پیش خدا برای تو عذرخواهی میکنم».
چرا؟ چون من پیش خدا آبرو دارم و خدا من رو خیلی دوست داره.
من میرم پیش خدا برای تو عذرخواهی میکنم.
ببیند چقدر یه پیامبر مهربونه.
چقدر دوست داره همه رو هدایت و خوشبخت کنه.
اون با حضرت ابراهیم اینجوری صحبت و توهین کرد و حرفهای زشت زد ،اما حضرت ابراهیم گفت«:من که
با تو دعوا ندارم .من میرم پیش خدا برای تو عذرخواهی و طلب استغفار و بخشش میکنم».
اما بچهها ،این همه مهربونیهای حضرت ابراهیم ،با این همه حرفهای خوبی که زدن ،این آزر هدایت نشد
که نشد و به راه راست نیومد که نیومد.
حضرت ابراهیم یه نقشه ای کشیدن .یه نقشهی خیلی بانمك و جالب.
یه نقشهای که باعث شد بتپرستان ،یه کم با خودشون بگن نکنه داریم اشتباه میکنیم؟
چه نقشهای؟ چیکار کردن؟ چه فکری توی سر حضرت ابراهیم بود؟
ادامهاش و اینکه حضرت ابراهیم چه نقشههایی توی سرشون بود ،باشه برای قسمت بعد.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
خدا نگهدار.
شکستن بت ها رایگان
🟣 حضرت ابراهیم یک تهدید کردند ، یک حرفی زدند که کسی خیلی جدی نگرفت. اما نقشه حضرت ابراهیم همین بود. یعنی چه حرفی زدند؟🙄🤔
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون ماجرای ،صحبتهای حضرت ابراهیم(ع) با پدرخوندهشون آزر رو براتون تعریف کردم و
گفتم که حضرت ابراهیم ،یه حرف منطقی و عاقالنه به پدرخوندهشون زدن و گفتن«:آزر! آخه چرا این بتها
رو میپرستی؟ آخه با کدوم عقلت این بتها رو میپرستی؟خب کدوم آدم عاقلی میاد سنگ و چوب رو به
عنوان خدای خودش انتخاب کنه؟ آخه کدوم آدم عاقلی اینکار رو میکنه؟»
اما آزر یه جواب غیر منطقی داد و با عصبانیت و ناراحتی به حضرت ابراهیم گفت«:ای ابراهیم! اگه از این
حرفهات دست برنداری ،من تو رو با سنگ میکُشم و یا از شهرمون میندازم بیرون».
بچهها ،حضرت ابراهیم یه نقشهای توی ذهنشون کشیدن.
یه نقشهای که به وسیله اون بتونن آزر و بتپرستان دیگه رو از این اشتباهی که دارن انجام میدن نجات بدن.
خب ،برنامه حضرت ابراهیم چی بود و چه نقشهای کشیدن؟
اگر میخواین براتون بگم حضرت ابراهیم چه نقشهای کشیدن و چه برنامهای توی سرشون داشتن ،فورا
همگی وضو بگیرین و پای قرآنهاتون بشینین.
سوره مبارکه انبیاء آیه ۵۲رو بیارید تا با همدیگه یک کم قرآن بخونیم و حالمون خوب بشه ،تا بعدش من
بگم نقشه حضرت ابراهیم چی بود.
بسم اهلل الرحمن الرحیم
«اذقالَ لِاَبیهِ وَ قَومِهِ ماهذِهِ التَّماثیلُ الَّتی اَنتُم لَا عاکِفُون».
حضرت ابراهیم از اونجایی که خیلی دلسوز بودن و دوست داشتن مردم رو هدایت کنن و نمیخواستن ببینن
مردم تو گمراهی هستن و کار اشتباه میکنن و از طرف دیگه خیلی دلشون برای پدرخوندهشون آزر
میسوخت ،یه مرتبه دیگه اومدن پیش آزر و مردم قومشون ،یعنی اون مردمی که توی شهرشون زندگی
میکردن.
حضرت ابراهیم اومدن اونجا و به پدرخونده و مردم گفتن«:آخه این بتها چیه شما میپرستین؟ این
مجسمههایی که خودتون با دستانتون ساختین رو میپرستینش!؟ آخه چرا این کار رو میکنید؟ مگه شماها
عقل ندارید؟»
بچهها ،فکر میکنید اونا چی جواب دادن؟
اگه بگم چی گفتن ،اصال باورتون نمیشه.
اونا به حضرت ابراهیم گفتن«:قالوا وَ جَدُ ناآبااَنا لَهاعابِدین».
دیدین چی گفتن؟ اونا گفتن«:ای ابراهیم! ما این بتها رو میپرستیم ،چرا که پدران ما هم همین کار رو
میکردن .اونها هم بُتها رو میپرستیدند ،ما از اونها یاد گرفتیم».
دیدین بچهها ،چه حرف بیمنطقی زدن! خب شاید باباهاتون اشتباه میکردن.
هرکاری که باباهاتون میکردن که نباید چشم بسته انجام بدین ،شاید باباهاتون یه کار اشتباهی انجام
میدادن.
بچهها ،حضرت ابراهیم دقیقا همین رو بهشون گفتن.
کجا؟ آیه بعدی ،آیه ۵۴سوره انبیاء:
«قالَ لَقَد کُنتُم اَنتُم وآباوُکُم فی ضَالل مُبین».
آیه رو خوندین بچهها؟ ترجمهش رو هم خوندین؟
خب حاال ادامه قصه رو بخونید.
حضرت ابراهیم که این حرف رو به اونها زدن ،یه مرتبه اون دشمنان دین خدا و کافران و بتپرستان با
عصبانیت به حضرت ابراهیم گفتن«:ای ابراهیم داری با ما شوخی میکنی دیگه ،درسته؟ آره تو حتما داری با
ما شوخی میکنی ،وگرنه تو به پدران ما توهین نمیکنی و نمیگی اونها اشتباه میکردن».
بچهها ،حضرت ابراهیم چی جواب دادن؟
حضرت ابراهیم خیلی خیلی جدی به اونا گفتن:
«قالَ بَل رَبکُم رَبِ السَمواتِ واالرضِ الذی فَطَرَهُنََ واَنا عَلی ذالکُم مِنَ الشاهِدین»
اون بچههایی که زرنگن ،جلو جلو میرن ترجمهها رو میخونن تا ببینن حضرت ابراهیم چی
گفتن.
اما من هم برای بچههایی که ترجمهها رو نخوندن ،میگم حضرت ابراهیم چی گفتن؟
حضرت ابراهیم به اونها گفتند«:نه نه ،من خیلی جدی دارم میگم .خدای واقعی ،خدای آسمونها و زمین
هست .اون خدایی هست که اینها رو به وجود آورده .من به اون ایمان دارم و خدای خودم میدونم».
بچهها ،بعد هم حضرت ابراهیم یه تهدید کردن و یه حرفی زدن که کسی خیلی جدی نگرفت.
اینا کار بت بزرگه!!!
نقشه حضرت ابراهیم همین بود.
خب ،حضرت ابراهیم چی گفتن و چه حرفی زدن؟
حضرت ابراهیم فرمودن:
«وَتاهلل لَاکیدنَ اَصنامَکُم بَعدَ اَن تَولوُا مُدبِرین»
حضرت ابراهیم گفتن«:یه روزی که شما حواستون نبود ،یه بالیی سر این بتهای شما میارم .یه نقشهای
برای اینا کشیدم».
بچهها ،به نظرتون حاال نقشه حضرت ابراهیم چی بود؟
خیلیهاتون این رو میدونید ،آفرین.
یه روز بتپرستان یه مراسمی داشتن که رفتن بیرون شهر و به حضرت ابراهیمم گفتن تو هم بیا.
حضرت ابراهیم گفتن«:من مریض هستم ،امروز خیلی حالم خوب نیست».
اما بچهها ،حضرت ابراهیم یه نقشه کشیده بودن و ایستادن وقتی که همه از شهر رفتن بیرون ،نقشهشون رو
عملی کردن.
حضرت ابراهیم بلند شدن یه تبر دستشون گرفتن و رفتن به طرف بتخونه ،اونجایی که بتهای بزرگ و
کوچیک بود.
به نظرتون رفتن اونجا چی کار کنن؟ آره دیگه با تبر رفتن همه بتها رو بشکونن.
پس این پیامبر خدا یواشکی رفتن تا به بتخونه رسیدن.
بعد هم افتادن به جون بُتها و با تبرشون زدن همه رو شکوندن.
بُت اول ،بُت دوم ،بُت سوم ،همه رو شکوندن ،به جز بزرگترین بُت.
چرا؟ چون میخواستن بگن که شکستن بقیه بتها کار این بت بزرگ بوده.
آخه مگه بتها هم کاری میتونن انجام بدن؟
خب ،نقشه حضرت ابراهیم همین بود دیگه.
نقشه حضرت ابراهیم این بود که به مردم بفهمونن که بتها هیچ کاری نمیتونن انجام بدن.
بچهها ،خوبه ما هم مثل حضرت ابراهیم این رو یاد بگیریم که هیچکس جز خدا نمیتونه کاری بکنه و هر
کاری که قراره بشه ،هر اتفاق خوبی که قراره برای ما بیفته دست خداست ،برای همین فقط از خدا چیزی
بخواهیم و یاری بگیریم نه از دیگران.
فکر نکنیم دیگران میتونن کاری کنند ،وگرنه ما هم بتپرست میشیم ،حاال نه اینکه مثل اونها بت سنگ و
چبی بپرستیم ،نه! یعنی کسی غیر از خدا رو انقد قدرتمند بدونیم که فکر کنیم همه کار از دستش بر میاد؛
نه قدرت اصلی و بزرگ فقط دست خداست.
بچهها ،یه لحظه وایستین ببینم چرا برای هیچکدوم شما سوال نشد ،اینایی که من تا االن گفتم
کدوم آیه قرآن بود؟
آهان شاید خط بردید و خودتون آیه بعدی رفتین؛ یعنی آیه ۵۸رو خوندین.
«فَجَعلَهُم جِذاذا اِال کَبیرا لَهُم لَعَلَکُم اِلَیه یَرجِعون».
خالصه بچهها ،چند ساعتی گذشت و بتپرستان که
به بیرون شهر رفته بودن ،دوباره برگشتن داخل شهر و گفتن بریم برای بتهامون یه نمازی بخونیم و دستی
روشون بکشیم یه تبرکی بکنیم.
اینها رفتن تا در بت خونه رو بازکردن و وارد شدن ،یه اتفاق بسیار ،بسیار ،عجیب دیدن.
همگی با تعجب و ناراحتی به همدیگه گفتن«:چه کسی این کار رو با خداهای ما کرده؟»
«قالوُا مَن فَعَلَ هذا بِالِهَتَنا اِنهُ لِمَنَ الظالِمین».
خب معلومه کار کیه ،همه میدونن کار کیه.
آخه یه نفر که بیشتر به این خدایان اعتراض نمیکنه و یکسره میگه اشتباه میکنین که این بتها رو
میپرستین.
اون کیه؟ اون فرد ابراهیم هست.
بچهها ،اتفاقا یه نفر همینها رو گفت.
اون گفت«:من شاید بدونم
کار چه کسی هست! آره ،این نقشه کثیف کار خود ابراهیم هست .اون چند ساعت پیش به خداهای ما
توهین کرده و االن هم اونها رو شکسته».
بتپرستان که دوباره اسم حضرت ابراهیم رو شنیدن ،حسابی عصبانی شدن و گفتن...
خب ،ادامه قصه باشه برای قسمت بعد.
بچهها ،قسمت بعد خیلی جذاب میشه و تا اون موقع شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
خدا نگهدار.
داستان سوزاندن ابراهیم رایگان
مردم به حضرت ابراهیم گفتند: ای ابراهیم تو خود میدانی بت های ما هیچکاری نمیتوانند کنند حال میگویی از آنها سوال کنیم؟؟😡😤
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای بتشکنی حضرت ابراهیم رو تعریف کردم و گفتم که حضرت ابراهیم این کارها
رو کردن تا به مردم بگن این بتهایی که شما میپرستید حتی نمیتونن از خودشون دفاع کنن و نمیتونن
یه مشکل و یه بال و سختی رو از خودشون دور کنن ،چه برسه به اینکه بخوان به شما کمکی بکنن.
بچهها ،بعد از اینکه حضرت ابراهیم همهی بتها رو شکوندن ،تبرشون رو انداختن روی دوش بت بزرگ.
آخه چرا این کار را کردن؟ آها دیگه این قسمت میخوام براتون علت این کار حضرت ابراهیم رو تعریف کنم.
بچهها ،آمادهاین؟ همگی وضو گرفتین و پای قرآن نشستین؟
خیله خب ،پس سوره انبیا رو باز کنید ،آیات شصت به بعد رو میخواهیم با همدیگه قرائت کنیم.
آمادهاین؟ برو که رفتیم.
اعوذ بااهلل من الشیطان رجیم ،بسم اهلل الرحمن الرحیم
«قالوا سمعنا فتی یذکر هم یقال له ابراهیم ،قالوا فاتوا به علی اعین ناس لعلهم یشهدون»
قصه از این قراره که قوم نادون و بتپرست حضرت ابراهیم وقتی وارد بتخونهشون شدن و دیدن همهی
بتها رو شکستن ،خیلی عصبانی شدن و گفتن«:این کار کیه ؟»
اما فوری خودشون فهمیدن کار کیه ،معلومه دیگه به غیر از حضرت ابراهیم کسی به بتهای اینا گیر نمیده
و جز حضرت ابراهیم کسی نمیگفت که چرا اینا رو میپرستید؟
همه فهمیدن که این کار و نقشه ،کار حضرت ابراهیم هست و بعد مشرکان به هم یه نگاهی کردن و یکی از
اونها با عصبانیت گفت«:همین لحظه برید و این ابراهیم رو بیارید تا جلوی چشم مردم اون رو مجازات
کنیم».
بچهها ،اونا رفتن و حضرت ابراهیم رو آوردن و همهی مردم جمع شدن و گفتن «:این کار ،کار تو بوده؟ تو
زدی بتهای ما را شکوندی؟ تو همچین جسارتی کردی؟ تو همچین کار بدی کردی؟»
بچهها ،میدونید حضرت ابراهیم چی گفتن؟
حضرت ابراهیم گفتن«:قالوا أانت فعلت هذا بالهتنا یا ابراهیم ،قال بل فعله کبیر هم هذا فسئلو هم ان کانوا
ینطقون».
بچهها ،حضرت ابراهیم با یه خونسردی و خیال راحتی گفتن«:من؟ من این کار کردم؟ نه بابا! این کار رو بت
بزرگ کرده .ببینین تبر روی دوشش هست .برید ازش سوال کنید ،اگر صحبت میکنه برید ازش سوال کنید
تا جوابتون رو بده .اون حتما بهتون میگه کار کی بوده».
بچهها ،قوم حضرت ابراهیم که این حرف ایشون رو شنیدن با تعجب ،یک کمی هم با عصبانیت
گفتن«:ابراهیم! تو میدونی که بتها هیچ کاری نمیتونن بکنن ،حاال میگی از اونها سوال کنیم؟ مگه عقلت
رو از دست دادی؟»
بچهها ،حضرت ابراهیم یه لبخندی زدن گفتن«:خب ،من هم دارم همین رو میگم که اینا هیچ کاری
نمیتونن بکنن ،بعد شما اینا رو میپرستید؟ آخه شما با کدوم عقلتون این کار رو میکنید؟»
تا حضرت ابراهیم این حرف رو زدن ،قومشون و فامیلهای حضرت ابراهیم گفتن«:ابراهیم راست میگه و داره
حرف درستی میزنه».
بچهها ،اونها یه لحظه به درون خودشون نگاه کردن و دیدن حضرت ابراهیم داره حرف درستی میزنه ،اما
بچهها ،بازهم از رو نرفتن و از کار اشتباهشون دست بر نداشتن و با پر رویی به حضرت ابراهیم گفتن«:فرجعوا
الی انفسهم فقالوا انکم انتم ظالمون ،ثم نکسوا علی روسهم لقد علمت ما هوال ینطقون».
«ای ابراهیم! مگر زبان آدمی زاد نمیفهمی ،ما به تو میگوییم که آنها نمیتوانن صحبت کنن باز تو به ما
میگویی که از آنها سوال کنیم».
عجب موجودات و انسانهای عجیب غریبی بودن!!
حضرت ابراهیم دو مرتبه بهشون گفتن«:قال افتعبدون من دون اهلل ما ال ینفعکم شی ء و ال یضرکم ،اف لکم
و لما تعبدون من دون اهلل افال تعقلون».
بچهها ،حضرت ابراهیم بهشون گفتن«:وای بر شما! آخه دارین چیزی رو میپرستید که نمیتونه هیچ کاری
بکنه و نه هیچ فایدهای برای شما داره و هیچ ضرری هم برای شما نداره .اصال هیچ کاری ازش برنمیاد .آخه
چرا شما چیزی رو غیر از خدا میپرستید؟ عقل و فکر ندارید؟»
بچهها ،حضرت ابراهیم حرفهای منطقی میزدن و این دشمنان دین خدا و کافران هیچ وقت منطق درست و
حسابی نداشتن و برای همین با عصبانیت و ناراحتی و جدیت تمام گفتن«:قالوا حرقوه ونصروا الهتکم ان
کنتم فاعلین».
عجب آدمایی هستن!
آتیش و شعلههاش داغ
حضرت ابراهیم دلیل به این خوبی آوردن و اینقدر تالش کردن تا اینها رو از گمراهی و اشتباه نجات بدن
ولی اینا گفتن«:حالا که اینجوری شده و حاال که ابراهیم بتهای ما رو شکست؛ ای مردم یه آتیش بزرگ
درست کنید و ابراهیم رو بسوزونید و با این کار خداهاتون رو یاری کنید».
عجب موجودات عجیب و غریبی بودن ،میگفتن خدایی که نمیتونه به خودش کمک کنه و دیگران باید
ازش حمایت کنن رو بپرستید اما خدای قدرتمند و یکتا رو نپرستین و حضرت ابراهیم رو گرفتن و توی
زندان انداختن.
یکی دو روز گذشت و کافران کلی هیزم جمع کردن.
اونا یک عالمه هیزم جمع کردن و ریختن روی همدیگه و آتیش زدن.
بچهها ،هیزمها و آتیشی که درست کردن انقدر زیاد بود که مجبور شدن تا حضرت ابراهیم رو توی منجنیق
بزارن و توی آتیش پرت کنن.
یعنی اینقدر آتیش و شعلههاش داغ و زیاد بود که نمیتونستن تا نزدیکیهاش برن.
خالصه بچهها...
اونا دستان و پاهای حضرت ابراهیم ،پیامبر و این بندهی خوب خدا رو بستن و انداختن توی منجنیق و
کشیدن و کشیدن و کشیدن اومدن پرتاب کنن که...
خب بچهها ،بقیهی قصه باشه برای قسمت بعد.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
خدا نگهدار.
ستاره پرست شدن ابراهیم رایگان
داستان ستاره پرست شدن حضرت ابراهیم✨😳
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
خداهای اشتباهی رو نپرستید
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمتهای قبلی ماجرای بتشکنیهای حضرت ابراهیم رو براتون تعریف کردم و گفتم بعد از این که قوم
حضرت ابراهیم ،مردم شهر و فامیلهای حضرت ابراهیم ،فهمیدن ایشون زده بتها رو شکونده ،دستور دادن
ایشون رو زندانی کنن و یک آتیش خیلی خیلی بزرگ درست کنن و بعد هم حضرت ابراهیم رو گذاشتن
داخل یه منجنیق و پرتاب کردن داخل آتیش.
بچهها ،اینقدر این آتیش بزرگ بود که کسی نمیتونست تا چند متریش هم نزدیک بره.
هر کسی که تا نزدیکی اون آتیش میرفت ،از داغی زیاد صورتش میسوخت.
بالخره ،اونا حضرت ابراهیم رو پرتاب کردن تو آتیش و خب وقتی یه نفر رو بندازن تو آتیش چه اتفاقی براش
میفته؟ معلومه دیگه میسوزه.
اینها هم با خودشون گفتن«:ابراهیم سوخت و نابود شد».
چند دقیقهای گذشت ،اما شعلههای آتیش اومد پایین و پایینتر و مردم در کمال تعجب و ناباوری دیدن
حضرت ابراهیم صحیح و سالم بین آتیش نشستن.
اععع ...ابراهیم! آتیش نگرفتی؟
بعد نگاه کردن دیدن نه! ابراهیم عالوه بر این که آتیش نگرفته ،دور تا دورش هم گلستان شده و درخت و
سبزه در اومده.
بتپرستان ،خیلی تعجب کردن و هی چشمانشون رو میبستن و باز می کردن و نگاه میکردن ببین دارن
واقعیت رو میبینن؟ نکنه دارن خواب میبینن؟
بالخره یک نفر افتاده وسط آتیش و نسوخته و این خیلی خیلی عجیب و باورنکردنی هست.
بله بچهها ،وقتی خدا چیزی رو بخواد همون میشه.
اصالً از خدا هیچ قدرتی باالتر از قدرت خدا نیست.
حضرت ابراهیم هم پیامبر خدا بود و به خاطر خدا این حرفها رو زده بود و خدا هم از حضرت ابراهیم دفاع
کرد ،نه مثل بتها که هیچکاری نمیتونن بکنن.
حاال ممکنه با خودتون بگید آیاتش کجاست؟
آیاتش ادامهی همون آیاتی بود که دیروز خوندیم.
بچههایی که زرنگ هستن و با قرآن دوست شدن و آیات بعدیش رو خوندن ،فهمیدن چه اتفاقی افتاد و
داستان رو جلوتر فهمیدن.
اما اون بچههایی هم که قرآن رو باز نمیکنن و هنوز باهش دوست نشدن ضرر کردن دیگه.
خالصه بچهها ،حضرت ابراهیم از این ماجرا جون سالم به در برد.
اما بچهها ،حضرت ابراهیم از تالش دست برنداشت و باز هم مردم رو به طرف خداپرستی دعوت کرد و به
مردم میگفت« :خداهای اشتباهی رو نپرستید و فقط یک مرتبه هم شده خدای یگانه رو بپرستید».
بچهها ،حضرت ابراهیم این بار رفتن سراغ ماه و خورشید و ستاره پرستان.
مگه داریم ،مگه میشه! مگه همچین انسانهایی وجود داشتن؟
بله! انسانهایی بودن که ماه رو میپرستیدن و شب که میشد میگفتن«:این ماه و ستارهها خدای ما هستن».
بعضیهای دیگه هم بودن ،روز که میشد میگفتن«:این خورشید خدای ما هست».
حضرت ابراهیم یه نقشهای کشیدن تا به اینا یاد بدن که خدای اشتباهی رو دارین میپرستین ،اینهایی که
میپرستید خدا نیست و باید خدای یگانه رو بپرستید.
خب ،چه نقشه ای کشیدن؟ نقشهی حضرت ابراهیم چی بود؟
آها ...نقشهی حضرت ابراهیم این مرتبه فرق کرد.
این بار حضرت ابراهیم اومدن و خودشون رو شبیه اونها کردن.
من خدایی رو میخوام که همیشه باشه
یعنی حضرت ابراهیم چیکار کردن؟
خب ،حاال میخوام از قرآن بهتون بگم که حضرت ابراهیم چیکار کردن.
کجای قرآن؟ سورهی مبارکهی انعام آیهی .٧۶
همگی وضو دارین؟ میدونم شماها دیگه وضو میگیرین و پای قرآن مینشینید.
خب ،سورهی انعام آیه ی ٧۶رو بیارین تا با همدیگه بخونیم.
بسمه الله الرحمن الرحیم
«فَلَمََّا جَنََّ عَلَیْه اللََّیْل رَأَىٰ کَوْکَبًا ٰ قَالَ هَٰذَا رَبَّی ٰ فَلَمََّا أَفَلَ قَالَ لَا أحبَّ الْآفلینَ»
اولین بار حضرت ابراهیم رفتن سراغ ستاره پرستان.
شب شد و حضرت ابراهیم به همراه ستارهپرستان شروع به پرستیدن ستارهها کردن.
یعنی چی؟ یعنی حضرت ابراهیم خدای یگانه رو رها کردن؟ نه دیگه ،حضرت ابراهیم با اونا همراه شدن تا یه
درس خیلی بزرگ بهشون بدن.
حضرت ابراهیم یک شب به همراه ستارهپرستان ،ستارهها رو پرستیدن؛ اما بچهها ،چند ساعتی که گذشت،
شب تموم و آسمون روشن شد.
حضرت ابراهیم به ستارهپرستان گفتن«:خدا کجا رفت؟ من االن کارش دارم».
اونها گفتن«:چی میگی ابراهیم؟ یعنی تو نمیدونی که ستارهها در طول روز نیستن؟ خدایان ما فقط شبها
هستن».
حضرت ابراهیم گفتن«:من االن با خدا کار دارم و میخوام باهاش صحبت کنم و ازش چیزی بخوام ،یعنی
این خدا روزها نیست و میره میخوابه؟»
اونا گفتن«:معلومه دیگه ،ستارهها که روزها نیستن ،مگه تو این رو نمیدونی؟»
حضرت ابراهیم گفتن«:اوه! من خدایی که یه وقتی باشه و یه وقتی نباشه رو نمیخوام .من خدایی رو
میخوام که همیشه باشه و هر وقت بخوام بتونم صداش کنم و باهاش حرف بزنم .من خدای شماها رو
نمیپرستم».
بچهها ،حضرت ابراهیم با این کارشون باعث شدن تا اینها حسابی توی فکر برن و بعضیهاشون متوجه بشن
که چه اشتباهی انجام میدن و چه خداهای اشتباهی رو میپرستن.
فردا شب هم حضرت ابراهیم رفتن با یه عدهی دیگهای شروع به پرستیدن ماه کردن.
همین ماه خوشکلی که توی آسمون میبینیم رو یه عدهای بودن که میپرستیدن.
حضرت ابراهیم هم الکی با اینها مشغول پرستش ماه شدن و به ماهپرستان گفتن«:من هم مثل شما هستم
و ماه رو میپرستم».
اون شبم گذشت و تموم شد و روز از راه رسید.
روز که از راه رسید ،حضرت ابراهیم رو کردن به ماه پرستان و گفتن«:پس خدا کجاست!؟ این خدای ما کجا
رفته؟ من میخوام خدا رو االن بپرستم .اصالً من میخوام االن باهاش صحبت کنم .خدا کجاست؟»
اونها گفتن«:فَلَمََّا رَأَى الْقَمَرَ بَازغًا قَالَ هَٰذَا رَبَّی ٰ فَلَمََّا أَفَلَ قَالَ لَئنْ لَمْ یَهْدنی رَبَّی لَأَکونَنََّ منَ الْقَوْم
الضََّالَّینَ»
بچهها ،حضرت ابراهیم که این سؤال رو از ماهپرستان کردن یکیشون گفت«:ابراهیم! چی میگی؟ بابا جان
این حرفها چیه که میزنی؟ مگه تو نمیدونی که ماه روزها نیست؟ خدای ما فقط مال شبهاست .ما روزها
خدا نداریم».
حضرت ابراهیم گفتن«:یعنی چی روزها خدا نداریم؟ اگر زمان روز خواستین با خداتون صحبت کنید باید
چیکار کنید؟»
اونا گفتن«:خب تا شب صبر میکنیم ،شب میاییم خدا رو میپرستیم».
حضرت ابراهیم گفتن«:نه! من اصالً با شما هم همراه نمیشم .من ماه رو نمیپرستم .من چیزی که یه وقتی
باشه یه وقتی نباشه رو خدای خودم نمیدونم».
بچهها ،حضرت ابراهیم با این کارشون هم باعث شدن یه عدهی دیگهای برن توی فکر و یه تعدادی از
ماهپرستان هم بفهمن که دارن اشتباه میکنن.
اما برای سومین مرحله حضرت ابراهیم رفتن به طرف خورشیدپرستان.
«فَلَمََّا رَأَى الشََّمْسَ بَازغَةً قَالَ هَٰذَا رَبَّی هَٰذَا أَکْبَر ٰ فَلَمََّا أَفَلَتْ قَالَ یَا قَوْم إنَّی بَریء ممََّا تشْرکونَ».
حضرت ابراهیم رفتن پیش خورشیدپرستان و گفتن«:آقا من از امروز میخوام همراه شما خورشید رو
بپرستم .چرا؟ چون این خورشید از ماه و ستارهها بزرگتر و بهتره .باشه؟»
اونا گفتن« :ایرادی نداره».
حضرت ابراهیم به همراه خورشیدپرستان کل روز ،خورشید رو پرستیدن.
اما یه مرتبه غروب شد و خورشید رفت و شب شد و همه جا تاریک شد.
حضرت ابراهیم رو کردن به خورشیدپرستان و گفتن«:خدا کو؟ من با خدا کار دارم ،میخوام با خدا صحبت
کنم».
یکی از اونا گفت«:ابراهیم چه میگی؟ نکنه عقلت رو از دست دادی؟ خورشید که شبها نیست .خورشید مال
روزهاست .خدای ما فقط روزها هست».
حضرت ابراهیم گفتن«:این چه خدایی هست ،بابا من خدایی رو میخوام که همیشه باشه .همیشه بتونم
باهاش صحبت کنم .من خدای این جوری رو میخوام».
بعد هم حضرت ابراهیم یه پیام بسیار ،بسیار مهم به تمام اون ماه و خورشید و ستارهپرستان دادن.
یه پیامی که امروز هم به درد ما بچهها میخوره.
حضرت ابراهیم چی گفتن؟
آیهی بعدی رو با همدیگه بخونیم تا ببینیم حضرت ابراهیم به این ماه و خورشید و ستارهپرستان چی گفتن.
«إنَّی وَجََّهْت وَجْهیَ للََّذی فَطَرَ السََّمَاوَات وَالْأَرْضَ حَنیفًا ٰ وَمَا أَنَا منَ الْمشْرکینَ».
حضرت ابراهیم فرمودند«:من اون خدایی رو میپرستم که آسمون و زمین رو خلق کرده .من اون خدایی رو
میپرستم که این خورشید و ماه و ستارهها رو خلق کرده .نه خدایی که خودش خلق شده و خودش رو یکی
دیگه به وجود آورده .من خدایی رو میپرستم که از اول بوده .من موحد و یکتاپرست هستم ،من فقط خدای
یگانه یعنی اهلل رو میپرستم و اصال و ابدا مشرک نیستم».
بچهها ،مشرک یعنی چی؟ مشرک یعنی کسی که برای خدا شریک قائله .یعنی میگه خدا شریک داره .یعنی
میگه ما خدای یگانه نداریم و چند تا خدا داریم .به این میگن مشرک.
حاال یه نکتهی خیلی مهم!
به نظرتون ماها مشرکیم یا نه؟ ماها فقط یه خدا داریم یا چند تا خدا؟
آره دیگه دوره زمونهی ما دوره زمونهای نیست که ماه و خورشید و بت و اینها رو بپرستیم.
ولی بچهها ،ماها هم میتونیم مشرک باشیم و خداهای دیگهای داشته باشیم.
چه خداهایی؟ مگه میشه؟ مگه امکان داره؟
بله ،امکان داره ،ما هم میتونیم مشرک بشیم.
یعنی تو زندگیمون به حرف کسی غیر از خدا گوش بدیم و به دستورای خدا گوش ندیم.
مثالً کی؟ مثالً خودمون ،مثالً دلمون.
ما میتونیم به حرف خدا گوش ندیم به حرف دل خودمون گوش بدیم و دستورات خدا رو زیر پا بذاریم ،این
میشه مشرک بودن ،این میشه خداپرست نبودن.
خب بچهها،این بود قصهی امروز ما.
تا قصههای بعد از زندگی حضرت ابراهیم شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
خدانگهدار.
ماجرای یک مهمانی رایگان
🟡ماجرای جالب یک مهمانی در خانه حضرت ابراهیم(ع) 😍
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبل ماجرای ستاره و ماه و خورشیدپرستی حضرت ابراهیم رو تعریف کردم و گفتم که حضرت
ابراهیم علیه السالم با این کارشون موفق شدن یه عدهای از مردم رو که توی گمراهی و اشتباه بودن و
کارهای اشتباه میکردن رو نجات و بهشون راه درست رو از غلط نشون بدن.
خب ،بعضیها ایمان آوردن و بعضیها هم ایمان نیاوردن.
بچهها ،خوشبختی که زورکی نیست ،هرکی میخواد میتونه انتخاب کنه.
بعضیها انتخاب میکنند که خوشبخت بشن و بعضیها انتخاب میکنند بدبخت باشن.
حضرت ابراهیم و پیامبران دیگه فقط پیشنهاد میدادن و به مردم توصیه میکردن و میگفتن راه خوب اینه
و راه بد این هست.
خالصه بچهها...
امروز میخوام براتون ماجرای یه مهمونی رو تعریف کنم.
آمادهاید بچهها؟
خب همگی پای قرآنهاتون نشستین تا من این قصه رو شروع کنم؟
پس همگیتون همین االن سورهی مبارکهی هود آیهی ۶٩رو بیارید تا بخونیم و من قصهش رو براتون
تعریف کنم.
اعوذ باهلل من الشیطان الرجیم
بسماهلل الرحمن الرحیم
«وَلَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِیمَ بِالْبُشْرَىٰ قَالُوا سَلَامًا ٰ قَالَ سَلَامٌ ٰ فَمَا لَبِثَ أَنْ جَاءَ بِعِجْل حَنِیذ».
قصه از این قراره ،یه روز یه عدهای مهمون به خونهی حضرت ابراهیم اومدن.
حضرت ابراهیم خیلی خیلی مهموننواز بودن.
اصلا بچهها ،از ویژگیهای آدمهای خوب و بندههای خدا این هست که خیلی مهموننوازن.
حضرت ابراهیم فوراً رفتن به استقبال مهمانان و گفتن بفرمایید داخل ،خیلی خوش آمدین.
بچهها ،این مهمونها از قبل هماهنگ نکرده بودن و حتی حضرت ابراهیم اینها رو نمیشناختن و فامیلهای
حضرت ابراهیم نبودن و غریبه بودن.
اونها اومدن خونهی حضرت ابراهیم و در زدن گفتن ما مهمون هستیم و میخواییم بیاییم خونهی شما.
حضرت ابراهیم گفتن«:بفرمایید».
اینا اومدن داخل خونه و حضرت ابراهیم گفتن«:چند دقیقه صبر کنید ،من برم یه غذای خیلی خوشمزه
براتون بیارم».
بچهها ،حضرت ابراهیم رفتن یه دونه گوساله داشتن ،اون رو کشتن ،گوشتش رو به سیخ کشیدن و روی
آتیش گذاشتن و یه غذای خیلی خوشمزه ،یه چلوگوشت باحال درست کردن و برای مهمانانشون آوردن.
بعد از اینکه حضرت ابراهیم این غذاها رو آوردن ،ناگهان دیدن این مهمونها به غذاها دست نمیزنن.
راستش رو بخواهید حضرت ابراهیم یه کوچولو ترسیدن و گفتن«:چرا دست نمیزنید؟ چرا غذا نمیخورید؟
من این غذاها رو برای شما درست کردم .چرا غذا نمیخورید؟»
ما مأموریت داریم
اونا که متوجه شدن حضرت ابراهیم ترسیدن ،گفتن«:ای ابراهیم نترس! ما فرشتههای الهی هستیم ،ما انسان
نیستیم .ما فرشتهها خودمون رو به شکل انسان درآوردیم و اومدیم مهمون شما بشیم .البته یه مأموریتی هم
داریم .ما مأموریت داریم که بریم به طرف قوم حضرت لوط ،این پیامبر خدا .بریم اونجا و مردم بدجنس اونجا
که دارن کارای خیلی خیلی بدی میکنند رو عذاب کنیم».
بچهها ،فرشتهها در کنار این حرفشون یه خبر خیلی خوش هم به حضرت ابراهیم و همسرشون دادن.
چه خبر خوشی؟
آها! اگه میخوایین این خبر خوش رو بگم ،بریم با همدیگه یه کم قرآن بخونیم ،تا ادامهش رو براتون بگم که
چه خبر خوشی دادن.
همگی سورهی مبارکهی هود آیهی ٧٠رو خط ببرین.
«فَلَمََّا رَأَىٰ أَیْدِیَهُمْ لَا تَصِلُ إِلَیْهِ نَکِرَهُمْ وَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِیفَةً ٰ قَالُوا لَا تَخَفْ إِنََّا أُرْسِلْنَا إِلَىٰ قَوْمِ لُوط»
بعد از اینکه حضرت ابراهیم این خبر رو شنیدن ،هم خیلی تعجب کردن و هم خیلی ناراحت شدن.
آخه این فرشتهها اومده بودن تا یه عده از مردم رو عذاب کنند.
کدوم مردم؟ اون مردمی که داشتن کارای خیلی بدی میکردن.
قوم حضرت لوط به حرف پیامبرشون گوش نمیدادن و کارای خیلی زشت و بدی میکردن.
این فرشتههای الهی یه خبر خیلی خوب هم برای حضرت ابراهیم داشتن.
چه خبری؟ بگم؟
قبل از اینکه این خبر خوب و بگم ،میدونستین حضرت ابراهیم تا سن خیلی بالا بچهدار و بابا نمیشدن؟
حضرت ابراهیم ،سن شون خیلی باال رفته و پیرمرد و همسرشون پیرزن شده بود .مثالً سن و سال مامان
بزرگ ،بابا بزرگهای شما شده بودن.
اما اونا هیچ بچهای نداشتن و خیلی ناراحت بودن.
باالخره هر زن و شوهری دوست دارن بچه داشته باشن و بچههاشون رو بزرگ و عروس داماد کنن و
خوشبخت بشن ،اما حضرت ابراهیم بچه نداشتن و خیلی از این موضوع ناراحت بودن.
فرشتههای الهی یه خبر خیلی خوب به حضرت ابراهیم و همسرشون دادن.
اونا خبر دادن که شما به زودی صاحب بچه میشین و یه فرزندی میارین و اسم این فرزند اسحاق هست و
فرزند این بچهی شما اسمش یعقوب میشه.
حضرت یعقوب رو که میشناسین؟ بابای حضرت یوسف .آفرین بچههای باهوش.
فرشتهها خبر خیلی خوش رو به حضرت ابراهیم و همسرشون دادن ،اما همسر حضرت ابراهیم که این رو
شنید کلی تعجب کرد.
همسر حضرت ابراهیم خوشحال شد ها! ولی کلی تعجب کرد و گفت«:وَامْرَأَتُهُ قَائِمَةٌ فَضَحِکَتْ فَبَشََّرْنَاهَا
بِإِسْحَاقَ وَمِنْ وَرَاءِ إِسْحَاقَ یَعْقُوبَ.
قَالَتْ یَا وَیْلَتَىٰ أَأَلِدُ وَأَنَا عَجُوزٌ وَهَٰذَا بَعْلِی شَیْخًا ٰ إِنََّ هَٰذَا لَشَیْءٌ عَجِیبٌ».
آفرین به اون بچههایی که زرنگ هستن و قرآن رو خط میبرن و ترجمهش رو میخونن و قصه رو جلو جلو
یاد میگیرن.
اگه خدا چیزی رو بخواد همون میشه
همسر حضرت ابراهیم با تعجب گفتن«:یعنی من بچهدار میشم در حالی که پیرزن هستم؟ یعنی امکان داره؟
شوهر من هم پیرمرد شده .مگه میشه ما پیرمرد و پیرزن بچهدار بشیم؟ مگه امکان داره؟ این یه چیز خیلی
عجیبیه».
راست میگه ،مامان بزرگ ،بابابزرگها که دیگه بچهدار نمیشن.
اما اون فرشتههای الهی یه حرف خیلی مهم زدن و یه نکتهی بسیار مهم گفتن.
چه نکته ای؟
«قَالُوا أَتَعْجَبِینَ مِنْ أَمْرِ اللََّهِ ٰ رَحْمَتُ اللََّهِ وَبَرَکَاتُهُ عَلَیْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ ٰ إِنََّهُ حَمِیدٌ مَجِیدٌ»
اونها به همسر حضرت ابراهیم گفتن«:تعجب میکنی؟ اگه خدا چیزی رو بخواد همون میشه .خدا از همه
قویتره و هر چی بخواد حتی چیزهای عجیب و غریبی که شما باور نمیکنین حتما اتفاق میفته .اصالً چیزی
عجیبتر از این وجود داره که یه نفر رو بندازن وسط آتیش و نسوزه و آتیش تبدیل شه به گلستان ،امکان
داره؟ بعد هم رحمت و مهربونی و لطف خدا شامل خانواده شما شده که بندگی خدا رو میکنید».
بچهها ،ما هم اگه میخواییم خدا دوستمون داشته باشه و بهمون نگاه کنه ،باید خانوادگی خوب و بندهی
خدا باشیم.
ما به همراه مامان ،باباهامون به دستورات و حرفهای خدا گوش بدیم.
اگه اینطوری باشیم ،خدا ما رو خیلی دوست داره و در حقمون خیلی لطف و بهمون کمک میکنه و
زندگیمون رو خیلی خوب میکنه.
خالصه بچهها...
بعد از اینکه حضرت ابراهیم این خبر خوش رو شنیدن و ترسشون از بین رفت ،شروع به صحبت و بحث با
فرشتههای خدا کردن.
چه بحثی؟
حضرت ابراهیم بهشون گفتن«:یه فرصت دیگه به این قوم لوط بدین .درسته اشتباه کردن و مردم خیلی بدی
هستن .درسته که حضرت لوط این پیامبر خدا رو خیلی اذیت کردن ،اما یه فرصت دیگه بهشون بدین تا
جبران کنن .االن عذابشون نکنین».
بچهها ،حضرت ابراهیم خیلی مهربون بود و دلشون برای دیگران میسوخت و خیلی دوست داشتن تا مردم
اشتباه نکنن و برگردن پیش خدا و اینقدر گناه و کارهای بد نکنن.
اما اون فرشتهها به حضرت ابراهیم گفتن«:یَا إِبْرَاهِیمُ أَعْرِضْ عَنْ هَٰذَا ٰ إِنََّهُ قَدْ جَاءَ أَمْرُ رَبَِّکَ ٰ وَإِنََّهُمْ آتِیهِمْ
عَذَابٌ غَیْرُ مَرْدُود».
خب ادامهی قصه...
نه چی چی ادامهی قصه! یه اتفاق خیلی مهم افتاد کسی متوجه شد؟
آفرین! اون بچههایی که پای قرآن هستن و دارن آیات قرآن رو خط میبرن فهمیدن چی شد.
من قرائت دو تا آیهی خیلی زیبا رو نذاشتم.
میخواستم ببینم کیا حواسشون جمع هست و قرآن رو خط میبرن.
خالصه بچهها...
این فرشتهها به حضرت ابراهیم گفتن«:ای ابراهیم! دیگه با ما بحث نکن و چیزی نگو .چرا که این عذاب از
طرف خدا هست و خدا این رو خواسته .آخه تو نمیدونی اینا چه کارهای بدی کردن و نمیدونی چقدر
پیامبرشون ،حضرت لوط رو اذیت کردن .خدا خواسته اینا رو عذاب کنه».
خالصه که هر چی حضرت ابراهیم اصرار کرد ،اونا گفتن«:این خواسته و دستور خدا هست .درسته شما
خیلی دلسوز و مهربون هستی ولی خدا چیزهایی رو میدونه که شما نمیدونی».
بالخره بچهها ،بعد از این ماجرا حضرت ابراهیم بچهدار شدن ،درست طبق وعدهای که فرشتگان الهی به
حضرت ابراهیم داده بودن.
اما خدای مهربون یه امتحان خیلی خیلی سخت از حضرت ابراهیم گرفت.
یه امتحانی در مورد همین فرزندشون.
یه امتحانی که خیلیهاتون شنیدین ،منتها آیات قرآنش رو تا حالا نخوندین.
این که چه اتفاقی افتاد چه ماجراهایی پیش اومد ادامهاش باشه برای قسمت بعد.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
خدانگهدار.
امتحان سخت رایگان
🟡داستان امتحان سخت حضرت ابراهیم درخصوص همسر و فرزندشون😰
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
ابراهیم! همینجا پیاده شین
یکی نبود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی ،ماجرای مهمونهای خونهی حضرت ابراهیم رو تعریف کردم و گفتم که این مهمونها اومدن،
در حالی که دو تا خبر داشتن.
یک خبر بد ،اون هم اینکه میخوان قوم حضرت لوط رو عذاب کنن.
یک خبر خوب ،اون هم اینکه حضرت ابراهیم بعد از سالهای سال که بچهدار نشدن ،در زمانی که دیگه
حضرت ابراهیم و همسرشون ،پیرمرد و پیرزن شده بودن ،بهشون وعده دادن که شما به زودی صاحب فرزند
میشین.
حضرت ابراهیم خیلی خوشحال شدن و طولی نکشید که خداوند متعال به حضرت ابراهیم یک فرزند بسیار
زیبا و مهربان به نام اسماعیل هدیه داد.
اما بچهها ،خداوند مهربون ،این شکلی هست که وقتی به آدم یک نعمتی میده ،فورا از آدم امتحان میگیره؛
مثل یک معلم که وقتی به آدم یک چیزی ،درس جدیدی یاد میده ،فورا امتحان میگیره.
چرا؟ چون ببینه تو چقدر یاد گرفتی.
خدا به حضرت ابراهیم خیلی مهربونی کرد ،اما از این طرف هم امتحان خیلی سختی ازش گرفت.
به نظرتون امتحان از این سختتر که بندازنتت وسط آتیش؟
بچهها ،حضرت ابراهیم از همهی امتحانهای خدا موفق بیرون اومده بودن ،اما این مرتبه خداوند یک امتحان
دیگه که خیلی هم سختتر از قبلیها بود از حضرت ابراهیم گرفت.
خب ،اگه میخواین این ماجرا رو براتون بگم ،همگی وضو گرفته ،آماده پای قرآنها نشسته ،سورهی ابراهیم،
آیه ۳۵رو باز کنید.
حاال که همه قرآنهاتون رو باز کردین و آیهی ۳۵سورهی ابراهیم رو آوردین ۳ ،تا آیهی اولش رو با هم
بخونیم ،تا قصهام رو شروع کنم.
بِسْمِ اهللِ الرَّحمن الرَّحیم
«وَ اِذْ قالَ اِبْراهیم رَبِّ اجْعَلْ هذَا الْبَلَدَ امِناً وَاجْنبْنی وَ بَنِیَّ اَن نَعْبدَ الْاَصْنامَ ()۳۵
رَبِّ اِنَّهنَّ اَضْلَلْنَ کَثیرًا مِنَ النّاسِِِ فَمَنْ تَبِعَنی فَاِنَّه مِنّی وَ مَنْ عَصانی فَاِنَّکَ غَفور رَحیم ()۳٦
رَبَّنا ِانّی اَسْکَنْت مِنْ ذرِّیَّتی بِوادٍ غَیْرِذی زَرْعٍ عِنْدَ بَیْتِکَ الْمحَرَّمِ رَبَّنا لِیقیموا الصَّالةَ فَاجْعَلْ اَفْئِدَةً مِنَّ النّاسِ
تَهْوی اِلَیْهِم وَارْزقْهمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهمْ یَشْکرونَ (»)۳٧
ماجرا از این قراره که خداوند متعال بعد از اینکه به حضرت ابراهیم یک پسر زیبا و مهربون به نام اسماعیل
دادن ،فورا از این پیامبرشون امتحان گرفتن.
چه امتحانی؟ خداوند گفت«:ای ابراهیم! همسرت و فرزند کوچکت رو بردار و ببر به یک سرزمینی که من
میگم .سوار مَرکَب و اسب و شترتون بشین و برین به طرفی که من میگم».
حضرت ابراهیم مثل همیشه گفت«:به روی چشمهام .هر چی تو بخوای خدا .من بنده و حرف گوش کن تو
هستم».
بالخره بچهها ،حضرت ابراهیم ،همسر و فرزندشون رو سوار مرکب کردن و راه افتادن و رفتن به طرفی که
خدا میگفت.
حضرت ابراهیم کجا زندگی میکردن؟ حضرت ابراهیم توی یک سرزمین خوش آب و هوا ،سمت شام زندگی
میکردن.
شام اون زمان ،مثل سوریه و فلسطین و ترکیهی االن بود.
حضرت ابراهیم به همراه همسرشون ،راه افتادن و اومدن و اومدن تا رسیدن به یک منطقهی خوش آب و
هوا.
حضرت ابراهیم گفتن«:همینجا باید پیاده بشیم؟»
جبرئیل گفت«:نه! باید ادامه بدی».
اونها رفتن و رفتن تا رسیدن به یک منطقهای که یک کم آب و هواش بدتر بود و گفتن«:اینجا باید پیاده
بشیم؟»
جبرئیل گفت«:نه! ادامه بده».
حضرت ابراهیم رفتن و رفتن تا اینکه رسیدن وسط یک جایی که همهش بیابون بود و کال هیچی نداشت و
کویر بود.
حضرت ابراهیم داشتن میرفتن که جبرئیل اومد و گفت«:ابراهیم! همینجا پیاده شین».
چی؟ وسط بیابون؟ آخه وسط بیابون کی زندگی میکنه؟
حضرت ابراهیم هیچی نگفتن ،اما با خودشون گفتن«:اگر خدا این رو میخواد ،به روی چشم».
بعد هم از روی اسب اومدن پایین به همسرشون گفتن«:ما باید اینجا باشیم».
بچه ها ،میدونین اسم اون سرزمین چی بود؟ امروز کجا میشه اونجا؟
آفرین! اون سرزمینِ مکه بود ،همین شهر مکهی االن که یک زمانی بیابون کامل بود.
دعاهای حضرت ابراهیم
حضرت ابراهیم و همسر و فرزندشون ،حضرت اسماعیل ،اولین انسانهایی بودن که رفتن توی اون سرزمین
زندگی میکردن.
حضرت ابراهیم وارد مکه که شدن ۳ ،تا دعا کردن .دعاهاشون همین آیاتی بود که شما خوندین.
گفتن«:خدایا! این سرزمین رو امن قرار بده .خدایا! یک کاری کن اینجا بت پرستیده نشه .خدایا! این
بتپرستان خیلیها رو گمراه میکنن ،هرکی به حرف منِ پیامبر گوش بده ،خوشبخت میشه ،اما هرکی به
حرف من گوش نده ،گیر این بتپرستان میفته».
بعد هم حضرت ابراهیم با خدا صحبت و درد و دل کردن .گفتن«:خدایا! من بچههام رو آوردم توی س
سرزمینی که اصال قابل کشاورزی نیست و نه آب داره و نه خاک داره .اصال نمیشه اینجا زندگی کرد .اما تو از
من این رو خواستی و من هم گوش دادم .خدایا! من بندهی تو هستم ،اما ازت چند تا خواسته دارم.
خدایا! فرزندان من رو نمازگزار قرار بده .خدایا کاری کن که بچههای من نماز بخونن».
بچهها ،چقدر نماز مهمه که چیزی که حضرت ابراهیم از خدا برای بچههاش میخواد ،میگه خدایا یک کاری
کن که بچههام نماز بخونن.
دیگه چه دعائی میکنن؟ میگن خدایا یک کاری کن دلهای مردم ،عاشق بچههای من بشه و مردم ،بچههای
من رو دوست داشته باشن.
حضرت ابراهیم در ادامه دعای خودشون گفتند«:خدایا به فرزندانم روزی بده .خدایا نکنه بچههای من ،اینجا
از گرسنگی بمیرن .خدایا هواشون رو داشته باش».
حاال یک نکتهی خیلی قشنگ میخوام بهتون بگم.
بچهها ،میدونین که پیامبر ما ،حضرت محمد(ص) و امیرالمؤمنین امام علی(ع) ،همه از فرزندان حضرت
ابراهیم و نسل حضرت اسماعیل هستن؟ یعنی همهشون فرزندان حضرت اسماعیل ،چند نسل بعد و
نوههاشون هستن.
حاال این دعایی که حضرت ابراهیم کردن و گفتن«:خدایا دلهای مردم رو عاشق بچههای من قرار بده ،این
دعا امروز محقق شده و امروز دلهای ما عاشق امیرالمؤمنین هست .امروز دلهای ما عاشق امام حسین ،امام
حسن هست .این همون دعای حضرت ابراهیمه؛ خدا دعای حضرت ابراهیم رو مستجاب کرده که دلهای ما
عاشق فرزندان حضرت ابراهیم شده.
بعد از این ،حضرت ابراهیم دستهاشون رو بردن به آسمون و چند تا تشکر از خدا کردن.
بچهها ،ما میخوایم با خدا صحبت کنیم و ازش چیزی بخوایم ،نکنه اینجوری باشه که فقط از خدا چیزی
بخوایم و هیچی دیگه نگیم .باید حتما از خدا بابت اینهمه نعمتی که به ما داده و این همه لطفی که در حق
ما کرده ،تشکر کنیم.
حاال ،حضرت ابراهیم دستهاشون رو بردن رو به آسمون تا از خدا تشکر کنن.
چه تشکری کردن؟ گفتن«:خدایا ممنونت هستم که به من ،توی این سن باال ،اسماعیل رو دادی .خدایا دلم
رو روشن کردی با این پسرم .خدایا بعد از اسماعیل یک پسر دیگه بهم دادی ،اسمش اسحاق است .خدایا
ممنونتم .تو دعاهای من رو گوش میدی و من رو دوست داری».
بعد دوباره حضرت ابراهیم دعا کردن.
چه دعایی؟ خب ،این آیات رو با هم بخونیم ،تا من بگم چه دعاهایی کردن.
همینطوری که همتون پای قرآن نشستین ،سورهی ابراهیم ،آیه ی ۴۰ ،۳۹و ۴۱رو با همدیگه قرائت کنیم.
«اَلْحَمْد لِلهِ الَّذی وَهَبَ لی عَلَی الْکِبَرِ اِسْمعیلَ وَ اِسْحاقَ اِنَّ َربّی لَسَمیع الدُّعاءِ ()۳۹
ج َعلْنی مقیمَ الصَّالةِ وَ مِنْ ذرِّیَّتی رَبَّنا وَ تَقَبَّلْ دعاءِ ()۴۰
رَبِّ ا ْ
رَبَّنَا اغْفِرْلی وَ لِوالِدَیَّ وَ لِلْموْمِنینَ یَوْمَ یَقوم الْحِساب (»)۴۱
بعد از اینکه حضرت ابراهیم از خدا بابت فرزندانشون و اینکه تو سن باال خدا بهشون بچه داده بود تشکر
کردن ،فورا دوباره دعا کردن.
گفتن«:خدایا! این بچههای من رو نمازخون قرار بده .خدایا ذریه ،نسل ،نوه ،نتیجه ،نبیره و ندیدههای من،
همهی اینها رو نمازخون قرار بده .خدایا تو دعاهای ما رو میشنوی و این دعای من رو مستجاب کن».
بعد هم از خدا طلب مغفرت کردن.
طلب مغفرت یعنی چی؟ یعنی خدایا اگه من اشتباهی کردم ،اگه من یک وقتی حواسم نبود و گناهی کردم،
تو به بزرگواری خودت ببخش.
حضرت ابراهیم گفتن«:خدایا! من رو ببخش ،بچه هام رو ببخش .مؤمنینِ به خودت رو ببخش».
تا کی؟ تا روز قیامت .یعنی بچهها اگه ما مؤمن باشیم ،اگه به حرفهای خدا گوش بدیم ،اگه بندهی خدا
باشیم ،این دعای حضرت ابراهیم در حق ما مستجاب میشه .یعنی خدا ما و گناهان ما رو میبخشه.
خالصه بچهها ،هنوز چیزی نگذشته بود ،که خدا یک امتحان خیلی خیلی سخت دیگه از حضرت ابراهیم
گرفت.
چه امتحانی؟ خدا چه امتحان دیگهای از حضرت ابراهیم میخواد بگیره؟
آهان ،ادامهی قصه و امتحان بعدی حضرت ابراهیم باشه برای قسمت بعد.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
خدا نگهدار.
قربانی کردن اسماعیل رایگان
حضرت اسماعیل گفتند:ای پدر جان اگر خداوند به شما دستوری داده حتما گوش کنید، مطمئن باشید که اگر خداوند بخواد من صبر میکنم...
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیراز خدا هیچکس نبود.
قسمت قبل ،ماجرای امتحان خدا از حضرت ابراهیم رو براتون تعریف کردم و گفتم که خداوند متعال ،بعد از
اینکه پس از سالهای سال به حضرت ابراهیم فرزند دادن ،فورا
امتحان گرفتن و گفتن«:ابراهیم ،دست زن و بچهات رو بگیر و ببرشون به جایی که من میگم.
خب ،بردنشون کجا؟ بردنشون مکه.
بچه ها ،اون زمان مکه یه بیابون کامل بود.
بعد هم خدا به حضرت ابراهیم گفت«:زن و فرزندت رو بذار تا اینجا زندگی کنن.
اما بچه ها ،خداوند یه امتحان دیگه هم از حضرت ابراهیم گرفتن.
چه امتحانی؟ گفتن«:ابراهیم! همسر وفرزندت رو توی این سرزمین بذار زندگی کنن و تو دوباره به
همونجایی که بودی برگرد».
خدایا! حضرت ابراهیم ،زن و بچهش رو تنها بذاره اینجا؟ اینجا هیچی پیدا نمیشه و حتی یه دونه چشمه آب
هم نیست تا اینها آب بخورن ،دیگه چه برسه غذا باشه.
زمین کشاورزی هم اینجا نیست .حاال چیکار کنند؟
خدا گفت«:ابراهیم این دستور من و امتحان تو هست».
حضرت ابراهیم مثل همیشه گفتن«:به روی چشم».
ایشون به زن و بچه اشون گفتن«:این فرمان خدا هست».
بچه ها ،حضرت اسماعیل اون زمان نوزاد و خیلی کوچولو بودن.
حضرت ابراهیم بچه کوچولو و نوزادشون رو گذاشتن تو بغل همسرشون و برگشتن.
حضرت ابراهیم برگشتن به سرزمین شام و اتفاقاتی برای هاجر و اسماعیل افتاد ،که این اتفاقات باشه برای
قصه زندگی حضرت اسماعیل.
بالخره بچه ها ،سیزده چهارده سال گذشت تا اینکه خدا به حضرت ابراهیم گفت«:ابراهیم حاال برگرد دوباره
به سرزمین مکه .برو اونجا که یک امتحان دیگه میخوام ازت بگیرم».
بچهها ،اگه ماها باشیم میگیم چه خبره! بسه دیگه ،خسته شدم.
ببینید ،تا خدا از ما یه امتحان کوچولو و یا سخت میگیره و یه مشکل کوچولو به ما میده
شروع میکنیم سر خدا غرغر کردن ،اما حضرت ابراهیم گفتن«:خدایا! به روی چشم هام».
خالصه ،حضرت ابراهیم برگشتن به سرزمین مکه و اومدن و دیدن فرزندشون حضرت اسماعیل یه نوجوون
شده.
حضرت ابراهیم ،پسرشون حضرت اسماعیل رو خیلی خیلی دوست داشتن.
بریدن سر اسماعیل
چند وقتی حضرت ابراهیم با همسر و فرزندشون حضرت اسماعیل زندگی کردن ،اما هنوز چند وقتی نگذشته
بود که حضرت ابراهیم یه خواب دیدن ،که خبر از یه امتحان خیلی خیلی خیلی سخت می داد .امتحانی که
خداوند متعال توی قرآن کریم ،سوره صافات آیه ۱۰۲فرموده.
همگی وضو گرفته پای قرآنها نشسته و سوره صافات آیه ۱۰۲رو بیارید.
اعوذ باهلل من الشیطان رجیم.
بسم اهلل الرحمن الرحیم
«فلَمًا بَلَغَ مَعَهُ السًعیَ قال یا بُنَیً انًی آری فِی المَنامِ اَنًی اَذبَحُکَ فَانظُر ما ذاتَری قال یا اَبَتِ افعَل ما تُومَرُ
ستَجِدُنی اِن شاء اهلل مِنَ الصًابِرین»
داستان از این قراره که یه روز حضرت ابراهیم توی خواب دیدن که دارن سر فرزندشون حضرت اسماعیل و
می بُرن.
بچهها ،وقتی پیامبران خواب میدیدن ،خوابشون مثل خوابهای ما الکی و بیخود نبود که هیچ تعبیری
نداشته باشه.
وقتی پیامبران خواب میدیدن ،قطعا یک معنی و مفهومی داشت.
حضرت ابراهیم متوجه شدن که امتحان بعدیشون این هست که سر فرزند و پاره تنشون ،سر اون کسی که
از همه توی دنیا بیشتر دوستش داره رو ببُره.
خیلی امتحان سختیه ،اصال باورتون نمیشه.
اما حضرت ابراهیم این مرتبه هم مثل دفعههای قبل گفتن«:خدایا به روی چشمهام .هر چی تو بخوای».
حضرت ابراهیم رفتن پیش پسرشون ،حضرت اسماعیل و گفتن«:پسرم خواب دیدم که داشتم تو رو ذبح
میکردم ،حاال نظر تو چیه؟ به نظرت این دستور خدا رو اجرا کنم یا نه؟»
بچه ها ،حضرت اسماعیل به پدرشون حضرت ابراهیم گفتن«:ای پدرجان! هرکاری میخوای بکن ،اگر خدا به
تو دستوری داده حتما گوش کن.
مطمئن باش که اگه خدا به تو دستور داده من صبر میکنم و غرغر و اذیتت نمیکنم .من کاری نمیکنم که
پشیمون بشی».
حضرت ابراهیم خیلی خوشحال شدن ،آخه پسر به این خوبی ،پسری که اینقدر به حرفهای خدا گوش بده،
توی اون دوره زمونه نایاب بود.
واهلل! االن خیلی از ماها به حرف خدا گوش میدیم ،خیلی دوره زمونه ما دوره زمونه خوبیه.
بچهها ،اون زمان اکثرا بتپرست بودن.
حضرت ابراهیم و چند تا پیامبر الهی و دوستدارانشون که خیلی تعدادشون کم بود ،طرفدار خدای یکتا
بودن.
حضرت ابراهیم خیلی خوشحال شدن و بعد هم گفتن«:پسرم بیا بریم تا من این فرمان خدا رو اجرا کنم».
حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل با هم دیگه راه افتادن و رفتن به طرفی که یه جایی دور از خونواده باشن،
یعنی مامان حضرت اسماعیل نباشه و نبینه ،باالخره خیلی اتفاق سختیه.
بچهها ،ممکنه االن با خودتون بگید ،آخه این چه امتحانی هست؟ چرا خدا باید همچین امتحانی کنه؟ مگه
خدا دوست داره آدمها رو بکشه؟
نه ،تا آخر قصه صبر کنید.
خدا نمیخواد حضرت اسماعیل رو بکشه ،میخواد ببینه حضرت ابراهیم به خاطر خدا حاضره از بچهش
بگذره و به دستور خدا تا این اندازه گوش بده،
خدا این رو میخواد ببینه و میخواد حضرت ابراهیم رو امتحان کنه و واقعا که نمیخواد حضرت ابراهیم سر
حضرت اسماعیل رو ببره.
البته این رو االن ما میدونیم ،اون زمان حضرت ابراهیم واقعا فکر میکردند قراره سر پسرشون رو ببرند.
قبولی در امتحان الهی
بالخره ،حضرت ابراهیم و اسماعیل به همراه همدیگه رفتن باالی یه کوهی.
حضرت ابراهیم چشمان پسرشون رو بستن بعد هم چاقوشون رو گذاشتن روی گلوی اسماعیل.
بچهها ،این لحظه برای حضرت ابراهیم خیلی سخت بود.
یکبار هم با خودتون فکر نکنین که حضرت ابراهیم خدای نکرده چقدر بیرحم بوده.
دل حضرت ابراهیم داشت از جا کنده میشد ،اما خدا این دستور رو داده بود.
خدا میخواست امتحان کنه و ببینه این پیامبرش چقدر به حرفش گوش میده.
حضرت ابراهیم چاقو رو گذاشتن روی گلو ی حضرت اسماعیل و شروع کردن بریدن .محکم میبریدن ،اما
هر کار ی میکردن ،دیدن اِه چرا چاقو نمیبُره.
چاقوی به اون تیزی اصال نمیبُرید.
حضرت ابراهیم اومدن چاقو رو امتحان کنن و اون رو کوبیدن به یه سنگ.
اینقدر این چاقو تیز بود که سنگ دو تکه شد.
تعجب حضرت ابراهیم بیشتر شد ،آخه چرا اینجوری شده.
اما بچهها ،هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که یه مرتبه جبرئیل ،این فرشته الهی از آسمون اومد و به
حضرت ابراهیم فرمود:
«فِلَمًا اَسلَما وتَلًهُ لِلجَبین وَنادَیناهُ اَن یا اِبراهیم
قَد صَدًقتَ الرویا اِنًا کَذالِکَ نَجزیِ المُحِسنین
انً هذا لَهُوَ البَال المُبین وفَدَیناهُ بِذِبح عَظیم»
جبرئیل از آسمون اومد و گفت«:ای ابراهیم! تو در امتحانت موفق شدی و سربلند از این امتحان بیرون
اومدی .باریکال این یه امتحان خیلی خیلی سخت بود ولی تو موفق شدی .حاال بیا سر این گوسفند رو ببُر و
گوشتش رو با خانوادهات بخورید».
بچهها ،حضرت ابراهیم خیلی خوشحال شدن.
چرا؟ چون توی امتحان خدا پیروز شده بودن ،خیلی خیلی خوشحال شدن.
بعد از این ماجرا خداوند متعال به حضرت ابراهیم یه مقام خیلی باال دادن.
باالترین مقامی که میشه به یه انسان داد رو خدا به حضرت ابراهیم دادند.
به خاطر چی؟ به خاطر اینکه حضرت ابراهیم توی همه امتحانات موفق شده بودن.
خب چه مقامی؟ خدا چه جایگاهی به حضرت ابراهیم دادند؟ باالترین جایگاه توی این عالم چیه؟
خب ،این رو من لو نمیدم و میفرستم تا خودتون برید و آیهش رو بخونید.
حتی من آیهاش رو هم پخش نمیکنم ،میخوام خودتون برید و ببینین حضرت ابراهیم به چه مقامی
رسیدن و باالترین مقام توی این عالم چیه.
برای اینکه این رو متوجه بشین برین سوره بقره آیه ۱۲۴رو با خواهر برادراتون بخونین.
اونجا خداوند متعال به حضرت ابراهیم یه مقام داده و بعد هم از مامان باباهاتون بخواین
که این آیه رو قشنگ براتون توضیح بدن.
خب بچهها ،این بود قصه پیامبر خدا حضرت ابراهیم(ع).
قصه ما تموم شد ،اما یه نکته کوچولو در مورد زندگی حضرت ابراهیم به شما بگم.
خداوند متعال توی قرآن کریم میگه حضرت ابراهیم یه الگوی بسیار خوبی برای زندگی هست ،یه قهرمان
واقعی و یه کسی است که ما باید زندگی کردن رو از اون یاد بگیریم.
راز موفقیتهای حضرت ابراهیم چی بود ،بچهها؟
همهتون االن باید بدونید.
راز اینکه حضرت ابراهیم انقدر به مقامات باال رسیدن و خدا توی قرآن میگه حضرت ابراهیم یه الگو برای
شما هست ،رازش چیه؟
رازش این هست که حضرت ابراهیم توی تمام مراحل و لحظه لحظه زندگیشون بنده و مطیع خدا بودن و به
حرف خدا گوش میدادن و هرچی خدا میگفت همون رو انجام میدادند.
حضرت ابراهیم تو ی امتحانات
خدا صبر و دستورات خدا رو کامل اجرا میکردن.
اصل راز موفقیتهای همه انسانهای خوب همینه.
به حرف خدا گوش بدن و بنده خدا باشن.
خب بچهها ،تا قصههای قرآنی بعدی و زندگی پیامبران دیگه شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
خدا نگهدار.
موارد مرتبط
قصه های قرآنی (حضرت نوح)
بچه ها تا حالا قصه قهرمان های قرآن رو شنیدین؟!
داستان کشتی حضرت نوح خیلی جالب و شنیدنی هست.
قصه های قرآنی (حضرت موسی)
بچه ها تا حالا قصه قهرمان های قرآن رو شنیدین؟!
داستان نبرد حضرت موسی با فرعون خیلی هیجان انگیزه
قصه قهرمان های قرآنی (حضرت آدم)
بچه ها تا حالا قصه قهرمان های قرآنی رو شنیدین؟!
قصه بابای همه ما انسان هارو کسی میدونه؟!
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.