قصه های مهدوی
علی بن مهزیار رایگان
🟢 ماجرای فوق العاده جذاب و شنیدنی دیدار علی بن مهزیار با امام زمان(عج)💚
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
در سالهای سال پیش ،در هزار و صد و خوردهای سال قبل در شهر اهواز مردی زندگی میکرد به
نام علی ابن ابراهیم ابن مهزیار ،که به طور خالصه بهش علی بن مهزیار میگفتن.
علی بن مهزیار در دورهی غیبت صغری امام زمان عج زندگی میکرد ،یعنی اون دورهای که تازه
امام زمان عج به غیبت رفته بودن و نائب و کسانی رو داشتن که با ایشون ارتباط بگیرن؛ مردم خود
حضرت مهدی عج رو نمیدیدن بلکه با نائبها ارتباط داشتن.
بچهها ،علی بن مهزیار خیلی خیلی دوست داشت که امام زمان عج رو ببینه و برای همین بیست
مرتبه از اهواز به مکه رفته و اعمال حج رو انجام داده بود تا شاید امام زمان عج رو اونجا ببینه،
چون شنیده بود امام زمان عج هر سال در اعمال حج شرکت میکنه.
خالصه بچهها ،با اینکه علی بن مهزیار بیست بار در حج شرکت کرده و بارها از خدا خواسته و همه
کاری کرده بود که امام زمان عج رو ببینه ،اما هیچوقت این توفیق نصیبش نشده بود که آقا و مول و
امام زمانش رو ببینه.
خواب عجیب
بالخره ،علی بن مهزیار دیگه یک سالی کامال ناامید شد و گفت«:مثل اینکه قرار نیست من بتونم امام
زمان عج رو ببینم .الکی خودم رو معطل کردم که هر سال به حج میرم .امسال دیگه این کار رو
نمیکنم».
دوستان علی بن مهزیار بهش میگفتن«:امسال به حج نمیای؟»
اون هم میگفت«:نه! امسال کار زیادی دارم و امسال دیگه به حج نمیام».
اینها گذشت تا اینکه یک شب در عالم خواب ،یک صدایی شنید که یک نفر بهش گفت«:ای علی بن
مهزیار! خداوند به تو فرمان داده که امسال به حج بیایی».
علی بن مهزیار که صبح از خواب بیدار شد ،یک مرتبه به خانوادهاش اعالم کرد که من امسال هم
راهی سفر حج میشم.
خانواده و زن و بچه علی بن مهزیار تعجب کردن و گفتن«:مگه تو نگفتی که امسال به حج نمیری؟
پس چی شد؟»
علی بن مهزیار گفت«:هیچی ،امسال باید برم».
بعد هم وسایلش رو جمع و بار شتر کرد و برای انجام اعمال حج ،به طرف سرزمین مکه به راه
افتاد.
در جستجوی یار
علی بن مهزیار برای اولین جای توقف ،به شهر زیبای مدینه رفت؛ همون شهری که بدن پاک پیامبر
خدا(ص) ،امام حسن مجتبی(ع) ،امام سجاد(ع) ،امام محمد باقر(ع) و امام صادق (ع) در اون دفن
هست.
بچهها ،تمامی امامان ما در شهر مدینه به دنیا اومدن و بزرگ شدن و علی بن مهزیار هم در اولین
توقف به مدینه رفت.
علی بن مهزیار در مدینه سراغ بازماندهها و فامیلهای امام حسن عسکری علیه السالم رو از همه
میگرفت و میپرسید«:آیا کسی از فامیلهای امام حسن عسکری در این شهر هست که زنده مونده
باشه؟ میخوام اونها رو ببینم .من ازشون یک سوال خیلی مهم دارم».
ولی بچهها ،هیچکسی از فامیلهای امام حسن عسکری(ع) در شهر مدینه نبود و هرکسی که میشد
زنده باشه در شهر سامرا زندگی میکرد.
علی بن مهزیار که این دفعه هم اومده بود تا امام زمانش رو ببینه ،خیلی ناامید شده بود.
خالصه ،بعد از چند روز که علی بن مهزیار در مدینه موند و حسابی گشت و هیچ خبری از امام
زمانش پیدا نکرد ،ناامیدانه از مدینه به شهر مکه رفت.
شهر مکه همون شهری هست که خونه خدا در اون قرار داره و اعمال حج رو در اونجا انجام میدن.
علی بن مهزیار ،بین راه در مسجدی شروع به خوندن نماز کرد و با گریه و زاری از خدا خواست
که برای یکبار هم که شده چهرهی زیبا و نورانی امام زمانش رو ببینه و با ایشون دیدار کنه؛ اما
بچهها ،اونجا هم هیچ خبری از آقا و مولش امام زمان نشد و به راهش به طرف مکه ادامه داد.
علی بن مهزیار وقتی وارد شهر مکه شد به طواف خونه خدا رفت و دور کعبه گشت و اعمال حج رو
انجام داد و در زمان انجام تمام این اعمال ،فقط از خدا یک چیز رو میخواست که فقط برای یکبار
هم که شده اجازه بده تا چهرهی زیبای مهدی فاطمه رو ببینم ،من دلم براشون خیلی تنگ شده.
اما بچهها ،باز هم هیچ خبری از امام زمان ،مهدی فاطمه ،نبود که نبود.
علی بن مهزیار انقدر ناامید شده بود که با خودش فکر کرد«:نکنه اون خوابی که دیدم خیالت و الکی
بوده ،اصال من برای چی دوباره به حج اومدم؟! چرا اصال این همه هزینه کردم و دوباره مکه اومدم؟
من که قبال بیست بار اعمال حج رو انجام داده بودم ،اصال چرا دوباره اومدم؟! دیگه نیازی نبود که
بیام .من اومدم که آقا و امام زمانم رو ببینم .خدایا! یعنی این خواب من خیالت بوده و اشتباه کردم؟»
علی بن مهزیار توی همین فکر و خیالت بود که یکمرتبه چشمش به یک جوون بسیار زیبا افتاد که
اطراف خونه خدا داشت طواف میکرد و با خودش گفت که این جوون میتونه به من کمک کنه تا به
پیش امام زمان برم و اونوقت بلند شد و به طرف اون جوون رفت.
علی بن مهزیار رو میشناسی؟
بچهها ،اینها به دل علی بن مهزیار افتاد ،کسی چیزی بهش نگفته بود.
علی بن مهزیار رفت کنار اون جوون و بهش سالم کرد.
جوون هم به علی بن مهزیار نگاه کرد و گفت«:ای مرد! تو اهل کجا هستی؟»
علی بن مهزیار گفت«:اهل عراق هستم».
اون مرد گفت«:کجای عراق؟»
علی بن مهزیار گفت«:اهل اهواز هستم».
بچهها ،تعجب نکنید ،اون زمانها اهواز ایران جزو حکومت حاکمان و خلفای عراق بوده.
اون مرد دوباره پرسید«:آیا علی بن مهزیار رو میشناسی؟»
علی بن مهزیار لبخندی زد و با شادی گفت«:خودم هستم .من خود علی بن مهزیار هستم».
اون مرد نورانی و جوون گفت«:تو یک یادگار از امام حسن عسکری علیه السالم در دستت بود ،آیا
هنوز اون رو داری؟»
علی بن مهزیار گفت«:بله ،بله! هنوز پیش من هست».
علی بن مهزیار دست کرد توی جیبش و یادگار امام حسن عسکری علیه السالم که پیشش بود رو به
اون مرد جوون داد.
اون مرد که یادگار رو دید ،گرفت جلوی چشمانش و شروع به گریه کرد؛ از بس که دلش برای امام
حسن عسکری علیه السالم تنگ شده بود ،طوری اشکهاش از صورتش پایین میاومد که لباسهاش
رو خیس گریه کرده بود.
اون مرد گفت«:ای پسر مهزیار! خدا به تو اذن و اجازه میده .الن به محل اقامتت برگرد و از
دوستانت خداحافظی کن ،موقع شب به منطقهای که میگم بیا و قرار من و تو در اون مکان باشه».
علی بن مهزیار گفت«:باشه ،چشم چشم ،همین الن این کار رو انجام میدم».
علی بن مهزیار خیلی خوشحال شد ،آخه کم کم بوی امام زمانش به مشامش داشت میرسید و احساس
میکرد که قراره تا چند ساعت دیگه به دیدار امام زمان و آقا و مولش برسه و با عجله به محل
اقامتش رفت و وسایلش رو جمع کرد و لباسهای نو مرتب پوشید و عطر زد و موهاش رو مرتب
کرد و از دوستانش خداحافظی کرد و شب به طرف محل قرار رفت.
اینجا حریم امن الهیست
علی بن مهزیار به محل قرار رفت و دید که اون مرد زیبا که بهش گفته بود خدا به تو اذن و اجازه
داده تا امام زمان رو ببینی ،اونجا منتظرش ایستاده.
علی بن مهزیار ،با خوشحالی از شترش پایین اومد و به سمت اون مرد رفت.
اون مرد علی بن مهزیار رو بغل کرد و گفت«:ای علی بن مهزیار! آماده شو تا با هم نماز شب
بخونیم».
علی بن مهزیار هم وضو گرفت و بعد دو نفری شروع به خوندن نماز شب کردن.
بچهها ،نماز شب یک نماز مستحبی هست که بندههای خیلی خوب خدا ،آخرهای شب اون رو
میخونن .نماز واجب نیست ها! اما خیلی خیلی صواب داره.
علی بن مهزیار به همراه اون مرد شروع به خوندن نماز شب کرد تا اینکه موقع نماز صبح رسید و
نماز صبح رو هم با همدیگه خوندن.
بعد از نماز اون مرد گفت«:حال سوار شترت بشو تا با همدیگه بریم».
علی بن مهزیار سوار شترش شد و اون مرد هم سوار شتر خودش شد و با همدیگه به طرف
بیابونهای شهر طائف رفتن.
اونها رفتن و رفتن تا به نزدیک قلهی کوهی رسیدن و هوا کم کم داشت روشن میشد.
اون مرد از علی بن مهزیار پرسید«:الن چیزی میبینی؟»
علی بن مهزیار گفت«:نه ،من فقط ریگ و سنگ میبینم».
مرد گفت«:خوب دقت کن و اون مکان رو ببین».
علی بن مهزیار با دقت نگاه کرد و دید یک خیمهی بسیار زیبا و نورانی در بالی کوه قرار گرفته.
بعد اون مرد گفت«:علی بن مهزیار! اون خیمهی نورانی همون جایی هست که آقا و مولی ما امام
زمان در اونجا هست .آمادهای تا بریم؟»
علی بن مهزیار گفت«:بله ،به روی چشم .زودتر بریم».
مرد گفت«:نه ،از اینجا به بعد باید پیاده بریم .اینحا احترام داره و داریم نزدیک امام زمان میشیم و
نباید سواره باشیم .شترت رو بگذار که باید با پای پیاده بریم».
علی بن مهزیار گفت«:باشه ،به روی چشم .شترهامون رو چیکار کنیم؟ اونها رو ندزدن؟»
مرد گفت«:اینجا حریم امن الهی هست .شترت رو بگذار که هیچی نمیشه».
علی بن مهزیار هم شترش رو گذاشت و با پای پیاده راه افتاد و رفت و رفت و رفت تا به
نزدیکیهای اون چادر رسید و اون مرد گفت«:همینجا بایست .باید به داخل چادر برم و اجازهی
ورود رو از امام زمان بگیرم».
بچهها ،همین الن هم که ما وارد حرم امامان میشیم اجازه ورود میگیریم و این نشانه ادب هست؛
وقتی ما وارد حرم امام رضا علیه السالم میشیم دعای اذن دخول رو میخونیم و اجازه میگیریم.
علی بن مهزیار گفت«:به روی چشم .من اینجا میایستم و شما برید و اجازه بگیرید».
اون مرد به داخل چادر رفت و چند دقیقهای گذشت و بعد بیرون اومد و گفت«:اجازهی ورود صادر
شد و امام زمان اجازه دادند وارد چادر بشید».
ما سالها منتظرت بودیم!
بچهها ،علی بن مهزیار خوشحال و چشمانش پر از اشک شد که میخواد بره و چهرهی زیبا و دلنشین
آقا و مولش امام زمان عج رو ببین.
علی بن مهزیار با قدمهای آروم در حالی که زیر لب ذکر میگفت ،وارد چادر و خیمه امام زمان شد.
علی بن مهزیار تا وارد خیمه شد ،چشمش به جمال نورانی و زیبای حجت بن الحسن آقا امام زمان
عج افتاد و بیاختیار خودش رو روی دست و پای امام زمان انداخت و شروع به بوسیدن دست و پای
ایشون کرد و بعد از بغل امام زمان بیرون اومد و چند دقیقهای به صورت ایشون نگاه کرد.
امام زمان لبخند زدن و گفتند«:ای علی بن مهزیار! ما شب و روز منتظر بودیم که تو به دیدن ما
بیایی .چرا دیر کردی؟ چرا نیومدی؟»
علی بن مهزیار گفت«:آقا و مولی من! من بیست بار برای دیدن شما به حج اومدم و تا حال کسی
رو پیدا نکردم که من رو برای دیدن شما بیاره .تا حال راهنمایی رو پیدا نکردم که من رو به اینجا
بیاره».
امام زمان گفتند«:آیا از اینکه هیچ راهنمایی پیدا نکردی باعث شد که پیش ما نیایی؟ نه اشتباه
میکنی».
بچهها امام زمان عج علت اینکه این همه سال علی بن مهزیار نتونستن به دیدنشون برن رو گفتند؛
این علتها همون دلیلی هستن که امروز ما نمیتونیم امام زمانمون رو ببینیم و باعث شده که ایشون
همچنان در غیبت بمونند.
بچهها ،امام زمان عج گفتند«:علت این هست که شما دنبال جمع کردن مال و اموال زیادی هستید و
پولهاتون رو میخواهید زیاد کنید و هی پول روی پول میگذارید و به نیازمندان کمک نمیکنید .از
طرف دیگه رابطهی خویشاوندی خودتون با اقوام و فامیلها رو قطع کردید و صله رحم انجام نمیدید
و به دیدن فامیل نمیرید .شما چرا این کارها رو انجام دادید؟»
دعا در حق دیگران
علی بن مهزیار که این جمالت رو شنید ،با چشمان خیس از اشک گفت«:توبه ،توبه .آقا از این
کارهام توبه میکنم ،ببخشید ،اشتباه کردم».
امام زمان گفتند«:ای پسر مهزیار! اگر نبود که بعضی از شما شیعیان برای بقیه دعا و استغفار کنند،
همهی کسانی که روی زمین هستند ،همه نابود میشدند .همون که یک عدهای برای عده دیگه استغفار
میکنند ،خدا همه رو میبخشه».
بچهها ،بیاید از امروز با امام زمانمون قرار بزاریم که برای دوستان ،مادر و پدرمون و فامیلهامون
دعا کنیم که خدا کمک و یاریشون کنه و اگر خطا و اشتباهی دارند خدا اونها رو ببخشه.
بچهها ،دعا کنیم تا خدا ما و اشتباهاتمون رو هم ببخشه.
خالصه ،بعد از این علی بن مهزیار گفت«:آقا جان! چرا اینقدر اومدن شما دیر شد و غیبتتون طول
کشید؟»
بچهها ،اون زمان تازه بیست یا سی سال از غیبت امام زمان گذشته بود و الن هزار و صد و
خوردهای سال گذشته ،فکرش رو بکنید که چقدر گذشته!
علی بن مهزیار ادامه داد«:پس شما کی ظهور میکنید؟ کی قرار هست قیام کنید؟»
امام زمان عج فرمودند«:قیام من اون زمانی اتفاق میافته که راه حج رو بر شما شیعیان ببندند و از
طرف دیگه خورشید و ماه در یکجا جمع بشن و ستارهها اطراف خورشید و ماه به گردش در
بیان».
علی بن مهزیار گفت«:یا بن الحسن! ای پسر رسول هللا! بعد از اینکه ظهور کنید چه کاری انجام
میدین؟»
امام زمان عج فرمودند«:اول به طرف مسجد کوفه میام».
بچهها ،مقر و پایتخت حکومت امام زمان شهر کوفه هست ،همون شهری که چسبیده به شهر نجف
هست و مسجد بزرگ کوفه در اونجا قرار داره و امام زمان در مسجد کوفه حکومت میکنند و
همهی مردم جهان به طرف شهر کوفه حرکت میکنند و چشمشون به جمال نورانی امام زمان عج
روشن میشه.
خالصه ،بعد از این صحبتها امام زمان چند تا مورد و اتفاقات دیگه که در زمان ظهور پیش میاد
رو هم به علی بن مهزیار گفتند.
بچهها ،اتفاقات بعد از ظهور و ماجراهایی که قرار هست اون زمان رخ بده ،باشه برای یک قسمت
دیگه که براتون تعریف کنم.
خب بچهها ،تا قسمتهای دیگه قصههای مهدوی شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
خدانگهدار.
سید بن طاووس رایگان
🟢 ماجرای شنیدنی تشرف سید بن طاووس به دیدار امام زمان(عج) 💚
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
در سالهای پیش ،یعنی حدودا هفتصد ،هشتصد سال قبل ،توی سرزمین عراق ،در شهر حِ له که یک
شهری نزدیک کربالست ،یک کودکی به دنیا اومد که پدر مادرش اسمش رو گذاشتن سید علی.
سید علی از نسل امام حسن و امامحسین بود ،یعنی از طرف مادری ،میرسید به امام حسین ،از
طرف پدری هم فرزند امام حسن بود.
البته چند تا نسل بینشون بود؛ یعنی مامان بزرگ ،بابا بزرگهاش ،فرزندان امام حسن و امام حسین
بودن ،اما خب یک جورایی هم نوهی امام حسین و هم نوهی امام حسن بود.
بچهها ،سید علی از همون زمانی که کودک بود ،شروع به خوندن درسهای دینی کرد و خیلی هم با
استعداد و زرنگ بود.
از طرف دیگه بچهی خیلی خوبی هم بود و به همهی حرفهای خدا گوش میداد.
یعنی اگه خدا میگفت نماز بخونین ،تو بچگیش نماز میخوند و به تمام دستورات خدا مثل یک آدم
بزرگ گوش میداد و سعی میکرد کاری کنه که همیشه خدا ازش راضی باشه.
بچهها ،بعد از مدتی ،وقتی که سید علی یک عالم خوب و بزرگ شد و همه میشناختنش ،بهش یک
لقبی دادن که شاید بعضی از مامان باباهای شما با این لقب بشناسنش.
بگم لقب رو؟ لقبش سید ابن طاووس بود.
حال اگه مامان باباها نشناختن ،یک چیزی میگم که همه بشناسنش.
کتاب لُهوف ،کتابی که در مورد ماجرای کربال و شهادت امام حسین و یارانشون هست رو سید ابن
طاووس نوشته.
حال امروز میخوام ماجرای تشرف و دیدار سید ابن طاووس با امام زمان رو براتون تعریف کنم.
آماده هستین؟ بگم؟
شما امشب توی حرم بمونید
خب بچهها ،اون زمانهای خیلی قدیم ،وقتی مردم میخواستن برن به زیارت ائمه ،میدونستن که
شبها دیگه نباید برن.
چرا؟ چون شبها در حرم رو میبندن ،همین حرم امام رضای خودمون رو هم حدود هفتاد ،هشتاد
سال پیش ،میبستن.
یعنی شبها مثل الن نبود که شما ساعت ۳شب هوس کنی بخوای بری حرم و درش باز باشه و
بری تا نزدیک ضریح زیارت کنی.
سید ابن طاووس یک شب رفته بود زیارت امام حسن عسکری و امام هادی(ع).
یعنی کدوم شهر بچهها؟ آفرین! یعنی رفته بودن شهر سامرا.
منتها چون سید ابن طاووس یک سید بسیار بزرگوار و خوب و از عالمهای شیعه بود و از طرف
دیگه جزء آدمهای معروف زمانش بود ،درهای حرم رو که بستن ،گفتن«:شما امشب توی حرم
بمونین و تا صبح عبادت کنین».
سید ابن طاووس هم ،اون شب توی حرم امام حسن عسکری کلی نماز خوند و دعا کرد و از خدا کلی
حاجت خواست.
بچهها ،مهمترین حاجتی که خواست چی بود به نظرتون؟
آفرین! مثل بعضی از شما بچهها ،مهمترین حاجت و خواستهی سید ابن طاووس ،فرج و ظهور آقا
امام زمان بود و اون شب کلی برای این مسئله دعا کرد.
این دیگه صدای کیه؟
گذشت و گذشت تا نیمههای شب شد ،که سید ابن طاووس گفت«:حال برم سرداب مقدس ،همونجایی
که امام حسن عسکری و امام هادی نمازهاشون رو میخوندن ،برم من هم اونجا نماز بخونم».
از طرف دیگه بچهها ،اونهایی که قصه های امام زمان رو گوش دادن میدونن که سرداب مقدس
همونجایی هست که امام زمان از اونجا غیبت پیدا کردن و از نظرها غایب شدن.
خالصه...
سید ابن طاووس بلند شد بره اونجا و چند رکعت نماز بخونه.
اون بچههایی که سامرا رفتن ،میدونن برای رفتن به سرداب مقدس ،باید چند تا پله بری پایین ،تا
برسی به سرداب و پلههاش هم یک جور صافی نیست که مستقیم بره به طرف سرداب و پیچ
میخوره و دور میزنه.
سید ابن طاووس اومد از پلهها بره پایین ،چند قدم نرفته بود که یک صدایی شنید و تعجب کرد ،آخه
هیچکس جز اون توی حرم نبود.
این دیگه صدای کیه؟ خیلی تعجب کرد.
صدا رو میشنید اما هرچی گوش داد ،متوجه نشد چه صداییه و کی داره چی میگه.
یه کم رفت پایینتر و نزدیکتر ،که صدا رو خوب شنید.
بچهها ،این صدا ،صدای آقا و مولی ما ،امام زمان عجل هللا تعالی فرجه الشریف بود.
امام زمان رفته بودن توی سرداب مقدس و اونجا نماز میخوندن و با خدای خودشون صحبت
میکردن.
سید ابن طاووس که متوجه شد این صدا ،صدای امان زمان و آقا و مولش هست ،گفت«:من پایینتر
نرم که مزاحم نماز خوندن و عبادتهای امام زمانم نشم».
چه قدر با ادب بود که با خودش میگه امام زمان دارن نماز میخونن ،من نرم که یک موقع
حواسشون رو پرت کنم و مزاحم نماز خوندنشون بشم.
سید ابن طاووس همونجا وایستاد و گوش داد تا ببینه امام زمان چه دعائی دارن میکنن.
دعاهای امام زمان
بچهها ،به نظرتون امام زمان چه دعائی میکردن؟
سید ابن طاووس دعاهای امام زمان رو شنید و برای ماها گفت.
فکر نکنم کسی بتونه درست حدس بزنه.
بچهها ،امام زمان برای ما شیعیان داشتن دعا میکردن و به خدا میگفتن«:خدایا! تو شیعیان ما رو،
از نور ما آفریدی .خدایا! اونها گناهان زیادی میکنن ،منتها چون ما اهل بیت رو دوست دارن و به
من مهدی ازت میخوام از
ما محبت دارن ،امید دارن این گناهانی که میکنن رو ،تو ببخشی .خدایا! ِ
گناهان اونها که نسبت به خودت هست ،بگذر .حق هللا رو بگذر .خدایا! اون گناهانی هم که بین
خودشونه ،حق الناس هست ،به گردن همدیگه حقی دارن ،دلهاشون رو نسبت به همدیگه راضی کن.
خدایا! شیعیان ما رو نسبت به همدیگه مهربون کن .بینشون اصالح کن .اوضاعشون رو درست کن.
خدایا! اون گناهانی که نسبت به ماها انجام دادن ،نسبت به امام زمانشون انجام دادن و از خمسی که
به گردنشون بود ،باید میدادن رو به ما ندادن ،بگذر».
بچهها ،میدونید خمس چیه؟ خمس یک پنجم اموالی که اضافه بیاد در سال رو ،ما باید بدیم به امام
زمانمون و در زمانی که امام زمان در پردهی غیبت هستن ،ما باید این خمس رو بدیم به مراجع
تقلیدمون.
امام زمان ،اون زمان توی غیبت بودن ولی یک عده ای از شیعیان خمسشون رو به مراجع تقلیدشون
من مهدی از اینها بگذر و
نمیدادن و این گناه بزرگی هست ولی امام زمان دعا کردن«:خدایا به حق ِ
از آتش جهنم نجاتشون بده .خدایا! نکنه اینها رو بندازی توی جهنم ،همونجا که دشمنهای ما رو
میندازی».
آخ الهی قربون امام زمان بشم ،اون موقعی هم که میخواد با خدا صحبت کنه و از خدا چیزی بخواد،
برای خودش نمیخواد و دعاهاش برای شیعیان هست ،امام زمان از گناهان شیعیان عذرخواهی
میکنه.
حال بچهها ،بگین ببینم ،ما چقدر برای امام زمان و فرجش دعا میکنیم؟ چقدر از خدا میخوایم امام
زمان ظهور کنن؟ چقدر دعای سالمتی امام زمان رو میخونیم؟
انشاءهللا که شما بچهها این دعاها رو خیلی انجام میدین.
چرا شما نمیاین؟!
بچهها ،یک روز ،یکی از علما به نام آیتهللا بهبهانی ،توی حالت خواب یا مکاشفه ،امام زمان رو
میبینه.
کجا میبینه؟ توی حرم امام حسین.
توی حرم امام حسین بوده که امام زمان رو میبینه و به ایشون میگه«:آقا جان! یا صاحب الزمان،
من یک ناراحتی و گالیهای از شما دارم».
امام زمام میگن«:چیه؟ ناراحتی و گالیهات چیه؟»
آیا هللا بهبهانی میگه«:آقا! چرا شما ظهور نمیکنین؟ ما منتظر شما هستیم .ما پیر شدیم انقدر
منتظرتون موندیم .چرا شما نمیاین تا دنیا رو پر از خوبی کنید؟»
امام زمان بهش میگن«:آقای بهبهانی! ما نمیایم ،چون مردم برای اومدن ما ،زیاد دعا نمیکنن .چون
مردم برای اومدن ما کاری نمیکنن».
آقای بهبهانی ،این عالم بزرگوار ،به امام زمان میگه«:آقا من خیلی دعا میکنم .من شب و روز دارم
شما رو دعا میکنم».
امام زمان میگن«:باشه ،ولی فقط تو که کافی نیستی ،همه باید دعا کنن».
بعد به ایشون میگن«:این کسانی که تو حرم امام حسین هستن ،میدونی الن دارن چه دعائی
میکنن؟»
آقای بهبهانی میگه«:نه! نمیدونم».
بعد امام زمان ،دونه دونه بهشون نشون میدن.
یک نفر داشته برای بچهش دعا میکرده که امام حسین شفاش بده.
یکی دیگه داشته دعا میکرده که خدایا یک عروس خوب برام پیدا بشه.
یکی دیگه دعا میکرده که خدایا یک کار خوب برام پیدا بشه .هرکی داشته فقط برای خودش دعا
میکرده ،جز یک پیرمردی که گوشهی حرم داشته برای امام زمان دعا میکرده.
امام زمان به آقای بهبهانی میگن«:ما دائم داریم شما رو دعا میکنیم ،ولی شما شیعیان برای من و
ظهورم و سالمتیم دعا نمیکنین .خب برای چی من بیام وقتی شما اصال به فکر من نیستین و اصال
من براتون مهم نیستم».
بچهها ،بیاین با هم قرار بزاریم هر وقت خواستیم دعائی کنیم ،اول برای امام زمان ،برای فرج و
سالمتی امام زمان دعا کنیم ،بعد دعاهای خودمون رو انجام بدیم؛ اونجوری ،امام زمان هم برای ما
دعا میکنن.
بچهها ،دعای کی بیشتر مستجاب میشه؟ ما یا امام زمان؟
خب معلومه! دعای امام زمان پیش خدا با ارزشتر هست دیگه.
پس برای امام زمان دعا کنیم ،تا انشاءهللا ظهور امام زمان نزدیک بشه و ما هم جزء سربازهای
درجه یک و خوب امام زمان بشیم انشاءهللا.
خب ،تا قصههای مهدوی دیگه شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
یا مهدی.
ماجرای ظهور رایگان
🟢 ماجراهای جذاب و شنیدنی لحظه ظهور امام زمان(عج)😍
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
در قسمتهای قبل براتون قصه علی بن مهزیار اهوازی رو تعریف کردم و گفتم که علی بن مهزیار
بیست بار به سفر حج رفت تا در اونجا بتونه آقا و موالش امام زمان عج رو مالقات و زیارت کنه اما
موفق نشد.
علی بن مهزیار تصمیم گرفت دیگه به حج نره چون خیلی ناامید شده بود.
خالصه یک ندایی بهش رسید که ای علی بن مهزیار این بار به حج بیا و علی بن مهزیار هم دوباره
به حج رفت و همون طور که در داستانش گفتم طی اتفاقاتی تونست آقا و موالش حضرت مهدی عج
رو زیارت کنه.
علی بن مهزیار وارد خیمهی امام زمان عج شد و چهرهی نورانی و زیبای آقا و موالش رو دید و
دستان ایشون رو بوسید و کنار امام زمان عج نشست و شروع به صحبت کرد.
خب بچهها ،چه صحبتی کردن؟ به نظرتون چی به هم گفتن؟
خب ،یک بخشهایی از این صحبتها رو در داستان علی بن مهزیار گفتم و بخشهای دیگه رو هم
امروز در این داستان میخوام براتون تعریف کنم.
آماده هستین؟
خب ،علی بن مهزیار به امام زمان عج گفت«:آقا جان! وقتی شما قیام و ظهور کنید چه اتفاقاتی
میافته؟»
بچهها ،شما میدونید چه اتفاقاتی میافته؟ میدونید چی میشه؟ اصال میدونید امام زمان از کجا ظهور
میکنند و اولین بار کجا دیده میشن؟
آفرین ،بعضی از بچهها میدونند.
امام زمان عج در وقت ظهور به کنار خانهی خدا میرن و از شب تا صبح به عبادت خدا میپردازن،
نماز میخونند و از خدا میخوان«:خدایا ظهور من رو محقق کن و بقیه غیبتم رو ببخش و اجازه بده
تا من ظهور کنم».
آخه میدونید بچهها ،همون طور که ما از غیبت امام زمان عج ناراحت و اذیت میشیم و تنها و
بیصاحب هستیم ،امام زمان هم تنها هستند و کسی رو ندارند و در زمان غیبت نمیتونند با ما ارتباط
بگیرند و صحبت کنند.
خالصه بچهها ،امام زمان عج اون شب تا صبح از خدا میخوان که اجازهی ظهور رو به ایشون بدن
و در موقع نماز صبح ،خداوند متعال به امام زمان ندا و اجازه میدن که امروزی روزی هست که شما
ظهور میکنید و اجازه دارید تا خودتون رو به مردم معرفی کنید.
سیصد و سیزده یار
بچهها ،امام زمان به کنار کعبه میرند و میایستند و دستشون رو به دیوارهی خانهی خدا میگیرند و
با صدای بلند میفرمایند«:من مهدی فاطمه هستم .من اون کسی هستم که خدا وعدهی ظهورش رو به
شما داده .ای مردم! من فرزند حسین ،شهید کربال هستم».
بعد از این صحبتهای امام زمان عج ،سیصد و سیزده نفر از یاران درجه یک و فرماندهان حضرت
مهدی(ع) که قرار هست در جای جای این دنیا فرماندهان امام زمان باشند از اقصی نقاط دنیا به
طرف شهر مکه و کنار امام زمان میان.
قابل توجه دختر خانمها ،پنجاه نفر از این سیصد و سیزده نفر خانم هستند؛ یعنی همهی این سیصد و
سیزده نفر آقا نیستند و پنجاه نفر خانم هستن.
خب دختر خانمها اگر شما هم میخواهید جزو این پنجاه نفر باشید ،از همین االن تصمیم بگیرید
جوری زندگی ،کار و تالش کنید که در آینده جزو یاران و فرماندهان امام زمان عج باشید.
آقا پسرها شما هم خودتون رو آماده کنید که قراره حسابی امام زمان رو یاری کنید.
حاال ممکنه برای بعضی از بچهها سوال بشه که زمان ظهور کی هست؟ بچهها ،بجز خداوند ،نه من،
نه هیچکسی این زمان ظهور رو نمیدونه و فقط خدا مشخص میکنه که این زمان چه وقتی هست و کی
اتفاق میافته؛ امت بچهها ،یک حرف مهمی رو میخوام بهتون بگم که خوب گوش کنید«:ظهور امام
زمان عج خیلی نزدیک هست .وقتی برای این ظهور مشخص نشده ولی امامان و ائمهی ما شیعیان
بهمون یاد دادند که این ظهور ممکن هست همین فردا باشه و باید همیشه برای یاری امام زمانمون
آمادهی آماده باشیم».
بچهها ،فکر نکنید ظهور ممکن هست صد سال یا ده ،بیست یا دویست سال دیگه باشه؛ نه امکان داره
ظهور همین جمعه اتفاق بیفته.
البته بعضی از روایتها گفتن که در روز عاشورا ممکنه ظهور اتفاق بیفته ،بعضی دیگه گفتن
ممکنه بعد از شبهای قدر باشه ،خالصه که مشخص نیست و کسی نمیدونه که ظهور کی هست ،ولی
مطمئن هستیم که ظهور زمانی اتفاق میافته که ما شیعیان که ادعای پیروی از امام زمان داریم،
خودمون رو برای سربازی و یاری اماممون آمادهی آماده کرده باشیم.
بالخره بچهها ،وقتی امام زمان عج ظهور میکنند و سیصد و سیزده نفر ،یاران درجهی یک ایشون
به کنارشون میرند و با امام و موالشون بیعت میکنند ،خبر توی کل دنیا میپیچه که مهدی فاطمه،
منجی عالم و اون کسی که قراره دنیا رو از بدیها نجات بده ظهور کرد.
میرسد روزی که العجلهای ما میگیرد
عاقبت در مکه ،دعای شیعهها میگیرد
مهدی فاطمه ،به دستش پرچم ،مقاومت را میگیرد
چه میگویند ،چه میگویند پس از یک دنیا همراهی
خداقوت جوانان حزب الهی
خداقوت جوانان حزب الهی
مقر حکومت امام زمان
بعد از این ده هزار نفر دیگه از یاران و سربازان امام زمان به طرف سرزمین مکه حرکت میکنند
و چشمشون به جمال نورانی و زیبای حضوت حجت ابن الحسن العسکری ،امام زمان عج روشن
میشه و با حضرت مهدی عج بیعت میکنند.
خب ،بعد از این چه اتفاقی میافته؟ بعد از این امام زمان عج به همراه سپاهیانشون به سمت مقر
حکومتشون حرکت میکنند.
خب ،مقر و پایتخت حکومت امام زمان کجاست؟ تهران هست؟ نه
بغداد هست؟ نه
مکه هست؟ نه
پس کجا مقر حکومت ایشون هست؟ خب ،همون شهری که پایتخت حکومت امام علی علیه السالم
بود .پایتخت حکومت امام علی(ع) کجا بود؟ آفرین ،کوفه.
امام زمان به همراه لشکریانشون به سمت شهر کوفه حرکت میکنند و وقتی حرکت میکنند خبرش
در کل دنیا میپیچه و حتی ما هم انشاءهللا خبردار میشیم؛ البته انشاءهللا ما جزو این سیصد و سیزده
نفر یا ده هزار نفر دوم باشیم ،اما اگر نبودیم هم باز خبردار میشیم که امام زمان ظهور کردند.
اونهایی که انسانهای خوب و با ایمان و درستکاری بودن و خودشون رو از گناه و بدیها پاک
کردن ،متوجه میشن که این آقا همون امام زمانی هست که وعده اومدنش داده شده؛ اونها راه میفتن و
به طرف شهر کوفه میرند.
بچهها ،انشاءهللا قرارمون روزی باشه که امام زمان عج ظهور کردند ،کنار هم دیگه در مسجد کوفه
پای خطبه و سخنرانی امام زمان باشیم.
امام زمان عج به مسجد کوفه میرند و سخنرانی میکنند و یاران امام شروع به گریه میکنند.
آخه چرا گریه میکنند؟ امام زمان که ظهور کرده ،دیگه گریه برای چی هست؟
بچهها ،گریه یاران امام زمان به خاطر خوشحالی و شوق و هیجانی هست که دارند ،از اینکه آقا و
رهبر و فرماندهی واقعیشون اومده و قراره از اون روز به بعد به سرتاسر دنیا برند و امام زمان عج
رو معرفی و مردم دنیا رو به طرف خوشبختی دعوت کنند.
خب بچهها ،ماجرای سخنرانی امام زمان عج و اینکه چه میفرمایند ،باشه برای یک وقت و داستان
دیگه؛ اما بعد از سخنرانی امام زمان عج ،یاران ایشون دسته دسته و گروه گروه میشن و به طرف
جاهای مختلف میرند و تبلیغ میکنند که امام زمان عج رو معرفی کنند.
بقیه یاران امام زمان عج کنارشون در شهر کوفه میمونند و به پادگان امام ملحق میشند.
بچهها ،پادگان امام زمان کجاست؟ پادگان امام زمان عج مسیر نجف به کربال هست.
همین موکبهایی که در اربعین میریم ،همون پادگانهای امام زمان عج در زمان ظهور هست.
بعد هم امام زمان عج دستور میدن که مسجد کوفهای که ساخته شده رو خراب و دوباره به شکل
اولش که در زمان امام علی علیه السالم بود بسازند و ساختمان مسجد کوفه رو به شکل اولیه تغییر
میدن.
خب دیگه ،ادامهی قصه باشه برای قسمتهای دیگه ،تا قصههای بعدی شما رو به خدای بزرگ و
مهربون میسپارم.
خدانگهدار.
بچه های بدجنس محله رایگان
🟢 مثالی جالب و شنیدنی از علت غیبت امام زمان(عج)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
در روزگار قدیم ،در سالهای سال پیش ،یک محلهای بود که بچههای خیلی شر و بدجنسی داشت.
البته آدمهای خوب هم داشت ها! ولی آدمهای شر و بدجنس و بچههای بدش بیشتر بودن.
شهرداری اومده بود برای این محله یک پروژکتور بزرگ گذاشته بود که همه جا رو روشن کرده
بود.
انقدر نور این پروژکتور زیاد بود ،که حتی توی خونههای مردم رو هم روشن میکرد و باعث میشد
مردم بتونن راحت زندگی کنن و در آسایش و رفاه و خوشی باشن.
اما بچهها ،همونطور که براتون گفتم ،بچههای شر و بدجنس و بیادب محل ،رفتن و این پروژکتور
اولی رو زدن و با سنگ شکوندن.
بعد از این که اون کار رو کردن ،محله تاریک شد.
به نظرتون مردم حال چیکار کنن؟ اونا حتی تو خونهشون رو هم نمیتونستن جایی رو خوب ببینن و
حال دیگه دزدها میتونستن راحت برن و دزدی کنن.
خالفکارها هم میتونستن راحت توی محله خالف کنن و دیگه شبها کسی جایی رو نمیدید.
خالصه بچهها ،شهرداری رفت و پروژکتور دوم رو هم گذاشت و دو مرتبه همه جا روشن شد .مردم
داشتن در آسایش زندگی میکردن ،تا اینکه دو مرتبه بچههای شر محل که تعدادشون هم خیلی کم
نبود و زیاد بودن ،رفتن و پروژکتور دومی رو هم زدن و شکوندن و باز هم محلهشون تاریک شد و
چشم ،چشم رو نمیدید.
دیگه توی شبها کسی جایی رو نمیدید و دزدها و خالفکارها تونستن باز خالف و دزدی کنن و
هرکی هرکاری دلش میخواست میکرد.
بچهها ،شهرداری رفت و پروژکتور سوم رو هم گذاشت و گفت«:از این یکی دیگه مراقبت کنین ها!
چه وضعشه دارین همهی پروژکتورها رو میشکونید؟ چه خبرتونه؟ مراقب باشین».
بچهها ،بزرگترها و آدم خوبهای محل ،اون کسانی که باید از پروژکتور مراقبت میکردن ،شبها
میگرفتن آسوده میخوابیدن و اصال کاری نداشتن به اینکه پروژکتور در معرض خطر و بچههای
بدجنس و شر محل ،میزنن این رو هم میشکوندن.
چند وقت گذشت و بچههای شر محل دو مرتبه با شهرداری لج کردن و پروژکتور سوم رو خیلی بدتر
شکوندن.
بیخیالی آدم خوبها
آقا دو مرتبه ریش سفیدها ،کسانی که آدمهای خوب و آبروداری بودن ،رفتن شهرداری و گفتن«:بابا
این بچه های ما آدم بشو نیستن .شما به کارهای اینها نگاه نکنین .یه پروژکتور دیگه هم برای ما
بزارین».
خالصه ،شهرداری پروژکتور چهارم هم برای اینها گذاشت.
بچهها ،به نظرتون این دفعه چیکار کردن؟
آفرین! بچههای شر ،همینجوری شر موندن و اون کسانی که خوب بودن و باید از پروژکتور دفاع
میکردن ،باز هم این کار رو نمیکردن.
بچهها پروژکتور چهارم هم رو شکوندن.
پروژکتور پنجمی و ششمی ،هفتمی ،هشتمی ،نهمی ،دهمی و یازده تا رو شکوندن.
اونا یازده بار پروژکتورها رو شکوندن.
شهرداری دیگه ناراحت شد و گفت«:من دیگه به شما پروژکتور نمیدم .شما لیاقت روشنایی ندارین.
شما باید تو تاریکی باشین ،دزدها بیان هرکاری دلشون میخواد بکنن .راهزنها بیان هرکاری
دلشون می خواد بکنن .آدمهای بد بیان خالف بکنن .شما آدمهای خوبی نیستین».
باز دوباره آدمهای خوبش ،گفتن«:بابا شهرداری! ما که آدمهای خوبی هستیم .بچههای شرمون این
کار رو میکنن».
شهرداری گفت«:باشه .شما جلوی این بچههای شر رو میتونید بگیرین ،اما شما از پروژکتورتون
دفاع نمیکنین و جلوش نمیایستین و مراقبش نیستین .شبها میگیرین آسوده میخوابید و خیالتون
راحته و بچهها هم میزنن میشکونن .من دیگه به شما پروژکتور نمیدم».
بچهها ،محله تو تاریکی فرو رفته بود و هرکسی هرکاری دلش میخواست میکرد .خالفکارها
میرفتنن توی خونهها دزدی میکردن ،بچهها رو میزدن و کارهای بد میکردن.
اگر مراقب این لمپ بودین!!
چند وقتی به همین شکل گذشت تا اینکه دیگه آدم خوبها خسته و بیتاب شدن و گفتن«:بسه دیگه.
چقدر بچههای شر میخوان محل رو به هم بریزن؟ چقدر میخوان بدی کنن؟ همه اینها به خاطر این
هست که ما توی محله روشنایی نداریم .اگه داشتیم ،اینها جرات نمیکردن این کارها رو بکنن .اینها
شبها میان و صورتهاشون دیده نمیشه و معلوم نیست کی هستن و هر کاری دلشون میخواد
میکنن».
بچهها ،اونا رفتن پیش شهرداری و گفتن«:شهرداری! تو رو خدا یک کاری بکن .اگه میتونی ،یک
پروژکتور دیگه بده .قول میدیم ازش دفاع کنیم».
شهرداری گفت«:نه ،شما در مورد یازده تای قبلی هم ،این قول رو دادین که دفاع کنید ولی دفاع
نکردین .هر یازده تا رو بچههای شر و بدجنس محلهتون شکوندن .ما دیگه به شما پروژکتور نمیدیم
آقا».
اونها گریه کردن ،خواهش و تمنا و التماس کردن که تو رو خدا به ما یک پروژکتور دیگه بدین.
شهرداری گفت«:پروژکتور نمیدم .اما میتونم به شما یک لمپ بزرگ بدم که اندازهی پروژکتور
نیست و روشن نمیکنه ،ولی تا یک حدی روشنایی داره که باعث میشه کارهاتون راه بیفته.
پروژکتور نیست ها! دارم میگم که اگر تونستین از این لمپی که میدم دفاع و مراقبت کنین ،من به
شما پروژکتور رو میدم».
مردم گفتن«:باشه .این رو بدین به ما و امتحانمون کنین .ببینین ما دفاع میکنیم یا نه».
شهرداری این لمپ رو داد و دو مرتبه بچههای شر ریختن که لمپ رو بشکونن.
اما این مرتبه آدمها و بچههای خوب محل ،جلوی اینها وایستادن و گفتن«:ما اجازه نمیدیم شما هر کار
دلتون میخواد بکنین .شما محله رو تاریک کردین و هرچی نور میاد ،از بین میبرینش .ما نمیزاریم
این کار رو بکنین و جلوی شما میایستیم».
بچهها ،اونها وایستادن و هشت سال با بچههای شر جنگیدن و نزاشتن کسی دستش به این لمپ برسه
و روشنایی محلهشون رو از بین ببره.
چند وقتی گذشت ،شهرداری گفت«:تو این امتحان موفق بودین و یک لمپ دیگه بهتون میدم .اگر
تونستین از این هم محافظت کنین و کاری کنین که سالم بمونه ،شاید به شما پروژکتور اصلی رو پس
بدم .اما این رو هم بدونین که این پروژکتور اصلی ،انقدر نورش زیاده که نه تنها محلهی شما ،همهی
محلهها رو روشن و همه جا رو نورانی میکنه .این پروژکتور آخری ،ذخیرهی من هست .من نگهش
داشتم ،ببینم شما میتونین ازش محافظت کنین یا نه».
حکایت روزگار ما
خب بچهها ،این داستان ،حکایت ماست.
حکایت ما کسانی که از یازده تا امام معصوممون ،یازده تا نور ،محافظت نکردیم و آدم بدها و
بدجنسها ،تونستن ائمهی ما رو به شهادت برسونن.
امام علی رو به شهادت رسوندن.
امام حسن و امام حسین و فرزندهای امام حسین تا امام حسن عسکری رو به شهادت رسوندن.
چرا؟ چون آدم خوبها ،شیعهها و طرفدارهای ائمه ،نمیتونستن از امامشون دفاع و مراقبت کنن.
خدا هم امام زمان ،حضرت مهدی رو از ما گرفت و گفت«:هر وقت که تونستین از این دفاع کنین،
مراقب و هوادارش و حرف گوش کن باشین ،من به شما پس میدم».
بچهها ،خدا ما رو امتحان کرد.
خدا گفت«:من به شما ،امام زمان رو همون اول کار نمیدم .من به شما یک امام خمینی میدم ،ببینم
چقدر میتونین ازش مراقبت کنین؟»
بچهها ،ما موفق شدیم و آدم بدها هشت سال با ما جنگیدن و خودشون رو کشتن که دستشون به امام
خمینی برسه ،اما جوونها و پهلوونهای ما رفتن جنگیدن ،اما نزاشتن یک وجب از خاک کشورمون
بره؛ چه برسه که دست اونها به امام خمینی برسه.
بعد از اون هم ،خدا ما رو با رهبرمون امتحان کرد و گفت«:ببینم چقدر از این مراقبت میکنین؟
چقدر هوادارش هستین؟ اگر که شما موفق بودین ،شاید به شما اون نور اصلی رو ،اون امام زمان
رو ،پس بدم».
بچهها ،ما در معرض امتحان هستیم و باید یاد بگیریم به حرف رهبرمون گوش بدیم.
از رهبرمون دفاع کنیم و هوادارش باشیم و در مقابل دشمنان و آدمهای بد و بدجنس که میخوان
رهبرمون رو اذیت کنن ،ما سرباز و یاورش باشیم.
اگر این کار رو بکنیم ،خدا به ما امام زمانمون رو بر میگردونه.
خب بچهها ،این بود قصهی مهدوی این دفعهی ما.
تا قصههای مهدوی دیگه ،شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
یا مهدی ادرکنی.
خانم باحجاب و امام زمان عج رایگان
🟢 ماجرای شنیدنی حضور امام زمان در خانه یک خانم 🧕🏻
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
در سالهای سال پیش ،در شهر مشهد مردی زندگی میکرد به نام سید محمد باقر مجتهد سیستانی.
خب بچهها ،این آقا کی هست؟ این آقا ،بابای آیت هللا سیستانی مرجع تقلید شیعیان عراق هست ،که
میتونید از مامان باباهاتون بپرسید و حتما میشناسند و براتون توضیح میدن.
خالصه ،آقا سید محمد باقر سیستانی در مشهد زندگی میکرد و خیلی خیلی دوست داشت به دیدار امام
زمان عج بره و برای یکبار هم که شده آقا و موالش رو ببینه و با ایشون صحبت کنه؛ برای همین
یک نذری کرد.
آقا سید محمد باقر نذر کرد که چلهی زیارت عاشورا بگیره ،یعنی چهل تا جمعه در مسجدهای مشهد
زیارت عاشورا رو بخونه تا به دیدار حضرت صاحب الزمان مشرف بشه و بتونه ایشون رو ببینه.
آقا سید محمد باقر ،جمعه اول به یک مسجد رفت و زیارت عاشورا رو خوند ،اما موفق به دیدار امام
زمان عج نشد؛ خب،جمعه اول بود که این چله رو شروع کرده بود.
جمعه بعدی به یک مسجد دیگه رفت و شروع به خوندن زیارت عاشورا کرد ،اما هفته دوم هم موفق
نشد امام زمان عج رو ببینه.
خالصه بچهها ،هفته سوم ،هفته چهارم ،هفتهها همین طور پشت سر هم میاومد و آقا سید محمد باقر
هر هفته به یک مسجد میرفت و به این نیت و به این امید که اقا و موالش امام زمان رو ببینه،
زیارت عاشورا میخوند.
بچهها ،هفتهی چهلم رسید و آقا سید محمد باقر به یک مسجد دیگه رفتن و شروع به خوندن زیارت
عاشورا کردن.
زیارت عاشورا به پایان رسید اما باز هم هیچ خبری از امام زمان نشد که نشد.
نوری تا آسمان
آقا سید محمد باقر نارحت شد و دلش گرفت ،آخه همهی این همه کار کرده بود تا بتونه برای یکبار هم
که شده امام زمانش رو ببینه ،اما موفق نشده بود.
آقا سید از جاش بلند شد تا از مسجد بیرون بره که دید از یکی از خونههای اطراف یک نوری میتابه
که با نور چراغ و برق متفاوت هست؛ یک نور آسمانی و متفاوت.
آقا سید محمد باقر با خودش گفت«:این یک نور متفاوت هست و حتما اینجا یک خبری هست و اتفاقی
داره میفته .بهتر هست برم و ببینم چه اتفاقی داره میفته».
سید محمد باقر قدم زنان راه افتاد و به طرف اون خونهی نورانی رفت و وقتی به خونه رسید ،دید در
باز هست و صدای گریه و شیون بلند هست و همه دارند گریه میکنند.
با خودش گفت«:چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
آقا سید وارد خونه شد و دید یک خانمی از دنیا رفته و بچهها و همسر و اقوام و فامیل ،خالصه همه
دارند گریه و زاری میکنند.
مثل این خانم زندگی کنید
آقا سید محمد باقر ،این خانم رو نمیشناخت و نمیدونست چرا از این خونه یک نوری به سمت
آسمون میره؛ آقا سید به جمعیت اطراف نگاه کرد و دید یک آقایی با یک چهرهی نورانی و بسیار زیبا
اون کنار ایستاده و بهش نگاه میکنه.
بچهها ،سید محمد باقر اون آقا رو شناخت؛ اون اقا ،امام زمان حضرت حجت بن الحسن العسکری
بود.
وقتی آقا سید محمد باقر متوجه شدند که اون آقا ،امام زمان هستند ،نزدیک و نزدیکتر رفت و
گفت«:آقا من چهل تا جمعه ،نذر زیارت عاشورا گرفتم به این امید که شما رو ببینم».
امام زمان عج فرمودند«:آقا سید محمد باقر! مثل این خانم باشید ،نیازی نیست چله بگیرید ،خود من به
دیدار شما میام .مثل این خانم زندگی کنید»
سید محمد باقر پرسید«:مگه این خانم چجوری زندگی کردن؟ مگه چیکار میکرد؟»
آقا امام زمان عج گفتند«:این خانم ،در دورهای که رضا شاه بدجنس و نامرد ،حجاب از سر خانمهای
ما میکشید و به زور چادر و روسری رو از سر دختران ما در میآورد ،این خانم چند سال ،پاش رو
از خونهش بیرون نگذاشت تا نکنه یک موقعی سربازان رضا شاه ببیننش و چادر از سرش بکشند.
برای نگهداشتن چادر روی سرش چندین سال از خونهش بیرون نمیاومد و االن هم که وقت وفاتش
رسیده ،من امام زمان به دیدارش اومدم».
بچهها ،این دیدار تازه مال وقت مرگ این خانم هست ،معلوم نیست موقع زنده بودنش امام زمان چند
بار به دیدنش اومده باشه.
البته بچهها ،این رو هم بگم که دیدن امام زمان عج در دورهی غیبت وظیفهی ما نیست و کسی نگفته
برید کاری کنید که امام زمان رو ببینید ،ولی در دورهی غیبت ما باید کاری کنیم که امام زمان و آقا
و موالمون از ما راضی و خوشحال باشند.
بچهها ،اگر ما کاری کردیم که امام زمان از ما خوشحال و راضی شدند ،اما نشد که ایشون رو ببینیم،
اشکالی نداره و الزم نیست که همه بخوان امام زمان رو ببینند ،ولی الزم و واجب هست که همهی ما
کاری کنیم تا آقا و موالمون خوشحال بشن.
دختر خانمها ،اینطوری هست که اون حجاب شما و اون چادر و روسریهایی که روی سرتون
میزارید رو امام زمان دوست دارند و از این کار شما خوشحال میشن.
پس بیاین از این به بعد به امام زمان عج قول بدیم و عهد ببندیم که؛ آقا جان! مهدی فاطمه! ما به
عشق شما و به خاطر اینکه مادر شما ،حضرت زهرا سالم هللا الگوی ما هست ،همیشه حجابمون
رو رعایت میکنیم و چادر میگذاریم تا همیشه شما خوشحال باشید و برای ما دعا کنید.
خب بچهها این بود قصهی مهدوی امروز ما ،تا قسمت بعدی شما رو به خدای بزرگ و مهربون
میسپارم.
خدانگهدار.
راننده کامیون رایگان
🟢 ماجرای شنیدنی گرفتاری یک راننده کامیون و امام زمان(عج)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیراز خدا هیچکس نبود.
درسالهای سال پیش ،یعنی حدودا پنجاه شصت سال قبل ،توی شهر مشهد یه آقایی زندگی میکرد که
شغلش راننده کامیونی بود ،یعنی ایشون با کامیونش بار میبرد به شهرهای مختلف ،مثال میرفت
شمال ،برنج بار ماشینش میکرد و میآورد مشهد و میفروخت و از این طریق پول خیلی خوبی به
جیبش زده بود و اوضاع مالی خیلی خوبی داشت.
یه روز این راننده کامیون تصمیم گرفت از شهر مشهد بارگیری کنه و به یه شهر دور بره.
این راننده از خانوادهش خداحافظی کرد و اون باری که میخواست ببره رو سوار کامیونش کرد و
راه افتاد و رفت توی جاده.
اون روز یکی از روزهای سرد زمستون بود.
بچهها ،اون قدیمها ،توی سرمای زمستون مشهد ،خیلی برف زیادی میاومد ،خیلی هوا سرد میشد.
این راننده کامیون هم توی سرمای زمستون راه افتاد و رفت توی جاده ،حال چه موقعی از روز؟
بعد از ظهر ،اون موقعی که نزدیک غروب آفتاب بود ،راننده کامیون رفت و رفت و رفت یه صد
کیلومتر از مشهد خارج شد که دید موتور ماشینش داره صدا میده و به قول مشهدیها به پت و پت
افتاده بود و سر صدا میکرد.
اون اولش توجهی نکرد و گفت«:یه صدایی هست دیگه؛ خودش حل میشه».
اما هرچی جلوتر میرفت ،میدید صدای موتور ماشینش بیشتر و بیشتر میشه و اون وقت دیگه خیلی
نگران شد.
چند دقیقهای نگذشته بود ،که یه مرتبه موتور ماشین خاموش شد و دیگه ماشین حرکت نکرد و
همونجا موند.
راننده کامیون خودش فنی بود و بلد بود که ماشینش رو تعمیر کنه و چند تا آچار برداشت و از
ماشین اومد پایین و کاپوت رو داد بال و شروع کرد با جاهای مختلف موتور ماشینش کار کردن و
هی به این ور موتور دست میزد و میاومد استارت میزد و میدید نه ماشین روشن نمیشه.
هی به اون طرف ماشین دست میزد و استارت میزد ،میدید نه روشن نمیشه.
بالخره ،هر چقدر تالش کرد نتونست ماشین رو روشن کنه و هوا هم همینطوری داشت سرد
وسردتر میشد.
توی این سرما قطعا میمیرم
برف شدیدی میاومد و بوران وحشتناکی بود.
راننده کامیون اومد توی اتاق ماشینش نشست ،اما دیگه گرمای ماشینش هم رفته و مثل بیرون سرد
شده بود ،فقط فرقش این بود که برف روی سرش نمیریخت.
بچهها ،اون قدیم مثل الن نبود که جادهها پر تردُد و پر ماشین باشه.
نزدیکهای غروب بود و دیگه هیچ ماشین و هیچ کس از اون جاده رد نمیشد.
آقای راننده کامیون خیلی نگران بود و با خودش گفت«:من اگر تا صبح توی ماشین بمونم قطعا
میمیرم و از این سرمای هوا خونم یخ میزنه و هیچ کاری نمیتونم بکنم».
این راننده ما نه میتونست ماشین رو روشن کنه نه هیچ کار دیگهای از دستش بر میاومد ،حال توی
این شرایط خوابش هم گرفته بود و خودش هم متوجه شد که این خواب بر اثر خستگی نیست و اگر
بخوابه احتمال نود و نه درصد دیگه صبح از خواب بیدار نمیشه و میمیره ،برای همین به زور
خودش رو بیدار نگه داشت ،ولی نمیدونست چیکار کنه.
تصویر زن و بچهاش جلوی چشمش میاومد ،با خدا صحبت کرد و گفت«:خدایا! به خاطر زن و
بچهام من رو نجات بده ،من اگه بمیرم اونا نونآوری ندارن و فقیر میشن و مجبور میشن برای گذران
زندگیشون برن در خونهی این و اون کار کنن».
اما بچهها ،مثل اینکه این کارها و دعاها هیچ فایدهای نداشت و خبری از راه نجات نبود که نبود.
پناه به امام زمان
هوا هم لحظه به لحظه داشت تاریک و تاریکتر میشد.
این آقای راننده کامیون با خودش گفت چیکار کنم ،چی کار نکنم؟ که یه مرتبه یادش افتاد که یه
روحانی روی منبر یه چیزی بهش یاد داده بود.
اون روحانی گفته بود«:هر زمانی که گره توی کارتون افتاد و هر زمانی که هیچ راه حلی نداشتین و
نمیدونستین چیکار کنین ،پناه به امام زمان ببرین و به ایشون توسل کنین و بگین یا صاحب الزمان
ادرکنی ،یا صاحب الزمان اغثنی ،یعنی به فریادم برس».
راننده کامیون تا یاد این موضوع افتاد ،گفت«:بهترین زمان برای کمک خواستن از امام زمان الن
هست».
البته بچهها ،این راننده کامیون دو تا کار اشتباه هم میکرد که امام زمان دوست نداشتند ،کارهایی که
قلب امام زمان رو ناراحت میکرد؛ یکی اینکه نمازهاش رو مرتب نمیخوند ،یکی رو میخوند،
یکی رو نمیخوند ،یکی رو اول وقت و یکی رو آخر وقت میخوند.
خالصه که نمازهاش اونقدر براش مهم نبود.
یک ایراد دیگهاش هم این بود که یک گناهی انجام میداد که فقط خودش و خداش خبر داشتند.
بچهها ،گناهان ما ،قلب امام زمان رو ناراحت میکنه و باعث میشه دل امام زمان بشکنه و به خاطر
ما از خدا عذرخواهی کنه.
بچهها ،میدونستین اعمال ما هر هفته دو مرتبه به امام زمان عرضه میشه ،یعنی کارنامه عمل
هفتگی ما رو دوبار پیش امام زمان میبرن و ایشون نگاه میکنه.
اگه ما کار خوب کرده باشیم ،امام زمان خوشحال میشن برامون دعا میکنند و اگر کار بد و اشتباه
کرده باشیم ،امام زمان ناراحت میشن و دلشون میشکنه و بعد هم از جانب
ما از خدا عذرخواهی میکنن و میگن«:خدایا! این شیعه ما رو ببخش ،اشتباه کرده».
خالصه بچهها...
راننده کامیون هم اون لحظه ،یاد امام زمانش افتاد و یادش اومد که با دو تا از کارهاش قلب امام زمان
رو ناراحت کرده و همون لحظه به خدا و امام زمان قول داد و گفت«:خدایا! اگر من رو از این
وضعیت نجات بدی،
قول میدم که نمازهام رو اول وقت بخونم و از طرف دیگه این گناهی رو که انجام میدم و فقط تو خبر
داری رو ترک کنم و بذارم کنار».
نور امید
راننده کامیون این حرف رو از صمیم دلش زد ،از تَه تَه تَه قلبش گفت و هنوز چند دقیقهای نگذشته
بود که دید از راه دور از توی بیابونها ،یه نفری داره به طرفش میاد.
اول اون آقا رو نشناخت و نفهمید کی هست و با خودش فکر کرد این هم یه راننده کامیون هست که
ماشینش توی جاده بغلی خراب شده و حال داره میاد پیشش.
چند دقیقهای نگذشته بود که اون آقا از راه دور نزدیک کامیون رسید.
آقا به راننده کامیون گفت«:چی شده؟ چه اتفاقی برات پیش اومده؟»
راننده کامیون گفت«:نمیدونم دایی .راستش رو بخوای چند ساعتیه ماشینم خاموش شده و
هر چقدر هم باهاش َور میرم درست بشو نیست که نیست .وهللا به خدا نمیدونم چیکار کنم؟ تو اگر
بلد هستی یه کاری بکن».
اون آقا گفت«:باشه ،کاپوتت رو بزن بال».
راننده کامیون ،کاپوت رو زد بال و اون آقا رفت یه کم با پیچ گوشتی کار کرد و بعد هم
گفت«:استارت بزن».
راننده کامیون تا استارت زد ،ماشینش درست شد.
اون تعجب کرد و با خودش گفت«:الن کامیون رو درست کرد ،اما ۲کیلومتر برم جلوتر دوباره
خراب میشه و من رو با همین حال میذاره».
اون آقا بهش گفت«:نه خیالت راحت باشه ،این کامیون تو رو تا مقصدت میرسونه».
راننده کامیون تعجب کرد ،آخه این حرف رو توی دل خودش گفته و بلند که نگفته بود ،پس اون آقا از
کجا میدونست؟
تو فقط به قولت عمل کن
خالصه بچهها...
این آقای راننده کامیون ،سرش رو از پنجره ماشینش کرد بیرون و گفت«:آی عمو! بیا اینجا یه دقیقه،
بیا کارت دارم».
اون آقا اومد گفت«:جانم!»
راننده کامیون بهش گفت«:خدایی دمت گرم ،خدایی اوستایی .حال بگو ببینم چی بهت بدم؟ چقدر بهت
پول بدم که جبران کرده باشم؟»
اون آقا گفت«:جبران نمیخواد ،من برای خدا انجام دادم».
راننده کامیون گفت«:این چه حرفیه که میزنی ،بگو ببینم چقدر بهت پول بدم؟ چه جوری برات
جبران کنم؟»
اون آقا گفت«:جبران نمیخواد ،تو فقط به اون قول و وعدهای که دادی عمل کن».
راننده کامیون تعجب کرد و پرسید«:کدوم قول؟ راجع به چی صحبت میکنی؟ بگو ببینم؟»
اون آقا گفت«:راجع به اون قولی که به خدا و امام زمان دادی .راجع به اون قولی که گفتی نمازهات
رو مرتب بخونی و اون گناه رو ترک کنی .به قولت عمل کن».
راننده کامیون حسابی جا خورد و تعجب کرد و پرسید«:بگو ببینم تو از کجا میدونی؟ تو از کجا خبر
داری که من به امام زمان چی گفتم؟ نکنه تو ،نکنه»....
آره بچهها ،تازه دوزاری این راننده کامیون افتاد ،که این آقا از طرف امام زمان اومدن و فورا در
ماشین رو باز کرد و خودش رو خواست بندازه روی پای اون آقا ،که دید اون آقا دیگه نیست.
هرچی به اطرافش و دور بر ماشینش نگاه کرد ،خبری از اون آقا و هیچ ردپایی توی برفها نبود و
خیلی خیلی تعجب کرد.
البته بچهها ،تعجب نداره؛ امام زمان ،امام زندهی ما هستند و صدا و دعاهای ما رو میشنوند و از
کارهای ما خبر دارند.
بچهها ،وقتی شما با امام زمان صحبت کنید به گوش امام زمان میرسه.
خالصه ،این راننده کامیون خیلی متحول شد و رفت به اون سفر و برگشت و تا آخر عمرش نمازهاش
رو اول وقت خوند و اون گناهی که انجام می داد رو کنار گذاشت.
بچهها ،بیایید امروز ما هم به امام زمانمون قول بدیم و بگیم«:مهدی فاطمه! ما به شما قول میدیم به
عشق شما ،به خاطر شما ،نمازهامون رو اول وقت بخونیم و کارهای اشتباهی رو که توی زندگیمون
انجام میدیم که باعث میشه شما ناراحت بشی رو به طور کامل کنار بذاریم؛ فقط به خاطر اینکه قلب
شما رو شاد کنیم و کاری کنیم که شما خوشحال بشی .ما به خاطر شما کارهای اشتباهمون رو میذاریم
کنار و همه نمازهامون رو مرتب میخونیم».
خب بچهها این بود قصه مهدوی امروز ما و تا قصههای دیگه شما رو به خدای بزرگ و مهربون
میسپارم.
یا مهدی ادرکنی.
موارد مرتبط
دفتر خط دار طرح قهرمان ستار خان و باقر خان | ۸۰ برگ
دفتر فنری ستار خان و باقر خان – ۸۰ برگ
دفتر فنری با ۸۰ برگ با کیفیت عالی و کاغذی با مقاومت بالا. ۲۶ خط استاندارد مناسب برای یادداشتهای روزانه، مدرسه یا محل کار. طراحی شیک و جمعوجور با جلد جذاب که نگهداری و حمل آن را راحت میکند.

دفتر خط دار طرح قهرمان سید حسن نصرالله | ۸۰ برگ
دفتر فنری طرح سید حسن نصرالله – ۸۰ برگ
دفتر فنری با ۸۰ برگ با کیفیت عالی و کاغذی با مقاومت بالا. ۲۱ خط استاندارد مناسب برای یادداشتهای روزانه، مدرسه یا محل کار. طراحی شیک و جمعوجور با جلد جذاب که نگهداری و حمل آن را راحت میکند.



دفتر طرح رفیق الطریق ۶۰ برگ
قصه زندگی شهید جهان آرا
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.