نافع بن هلال
نافع بن هلال رایگان
🔴 نافع بن هلال خودش را روی پاهای امام انداخت و گفت: اسبی🐎 دارم که هزار دینار ارزش دارد و شمشیری🗡 دارم که به همان میزان ارزش دارد.
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
دیشب براتون ماجرای روز تاسوعا (یعنی روز نهم محرم) رو تعریف کردم.
امشب هم میخوام براتون ماجرایِ شب عاشورا رو تعریف کنم.
ماجرای شب عاشورا رو میخوام از نگاه یکی از یاران خیلی خوب امام حسین (ع) بگم.
یکی از یارانی که سن و سالش زیاد بود.
امام علی (ع) رو هم دیده و جزو سربازان و رزمندههای زمان امام علی(ع) بود.
از همون قدیم ،عاشق امام علی (ع) و فرزندانش بود.
این یارِ باوفا کسی نبود جز نافع بن هلال. نافع از کسانی بود که زمان ورود حضرت مسلم به شهر کوفه ،به حضرت مسلم گفته بود من پای کار شما
هستم و شما و امام حسین(ع) رو یاری میکنم.
اما نافع از اونایی نبود که تو کوفه وایسته؛ نافع قبل از دستگیر شدن حضرت مسلم و شهادتشون از شهر
کوفه خارج شد و رفت به طرف کاروان امام حسین(ع).
کاروان امام حسین(ع) بین راه بودن که نافع بن هالل و چند نفر دیگه از دوستانش رسیدن به کاروان عشقِ
امام حسین(ع).
اونا از بین راه با امام حسین(ع) همراه شدن و رفتن و رفتن تا رسیدن به سرزمین کربال.
از رسیدن کاروان امام حسین(ع) به سرزمین کربال هشت روز گذشت.
یعنی شب عاشورا فرا رسید؛ همون شبی که قرار بود فرداش جنگ بین سپاه امام حسین(ع) و عمر سعد
اتفاق بیفته.
اون شب چند اتفاق خیلی مهم افتاد.
چند اتفاق که نافع بن هالل تو همهی اونا بود و همهی این اتفاقات رو با چشم خودش دید.
حسین باید از تشنگی بمیره!!
اوایل شب بود که امام حسین(ع) رو کردن به حضرت عباس(ع) و چند نفر دیگه از یارانشون از جمله نافع
بن هالل و بهشون گفتن«:این لشکریان بدجنس و نامرد عمرسعد آب رو بر رویِ خیمههای ما بستن ،یعنی
جلوی آب ایستادن و اجازه نمیدن ما بریم ،برداریم و بخوریم.
من از شما میخوام امشب برید و برای زن و بچههای توی خیمهها آب بیارید».
حضرت ابوالفضل العباس تا دستور برادرشون رو شنیدن ،گفتن«:به روی چشم ،هرچی شما دستور بدین».
نافع بن هالل هم گفت«:چشم آقاجان ،هرچی شما دستور بدین».
بعد نافع بن هالل و حضرت عباس(ع) به همراه سی نفر دیگه راه افتادن و رفتن به طرف رود فرات.
همون رودی که مسیر آبش از کنار دشت کربال میگذشت.
نافع بن هالل به همراه حضرت عباس و یارانشون رفتن نزدیک رود فرات.
سربازای عمرسعد و شمر رفتن جلوشون ایستادن ،شمشیرهاشون رو کشیدن و با عصبانیت گفتن«:کی
هستید شما؟! اینجا چیکار میکنید!؟»
نافع بن هالل که اون نفر رو شناخت گفت«:منم پسرعموی تو».
نافع بن هالل پسرعموش رو که تو لشکر عمرسعد بود ،دید.
پسرعموش که نافع رو دید گفت«:خوش اومدی پسرعمو ،هرچقدر که بخواهی میتونی از این آب نوش جان
کنی».
نافع بن هالل گفت«:من فقط نیومدم خودم آب بخورم ،من اومدم آب ببرم برای لشکر امام حسین(ع) ،آقای
من امام حسین تشنه هستن من اومدم برای آقام آب ببرم».
اما اون پسرعموی بدجنسش گفت«:هرگز! هرگز ،این اجازه رو نمیدم ،حسین باید از تشنگی بمیره.
خودت میخواهی آب بخور ،دیگران حق آب خوردن ندارن».
این جمله رو که گفت ،حضرت عباس و نافع بن هالل و چند نفر دیگه با لشکریان عمرسعد درگیر شدن.
البته نه درگیریای که کسی کشته بشه ،فقط چند تا شمشیر به طرف همدیگه زدن.
بعد هم به چند نفر از یارانشون گفتن شما برید توی آب مشکهاتون رو پر کنید و برگردید به طرف
خیمهها.
خالصه ،مشکهاشون رو آب کردن و فورا برگشتن به طرف خیمهها.
اصحاب و یارانی بهتر از شما ندیدم
وقتی افرادی که دنبال آب رفته بودن ،رسیدن نزدیک خیمهها ،امام حسین(ع) اعالم کردن همهی مردهایی
که االن اینجان و همهی کسایی که قرارِ فردا بجنگن بیان داخل خیمهی من ،آخه میخوام مهمترین
صحبتهام رو باهاشون بکنم.
امام حسین(ع) چی میخواستن بگن بچهها؟
مهمترین حرفهای امام حسین چیه؟
خالصه ،یاران امام حسین(ع) همگی رفتن داخل خیمهی ایشون نشستن،
امام حسین(ع) وقتی دیدن همه اومدن ،شروع کردن به سخنرانی و گفتن«:ای اصحاب و ای خانوادهی من!
من قسم میخورم که اصحاب و یارانی بهتر از شما ندیدم.
قسم میخورم خانوادهای بهتر از این خانواده هرگز ندیدم.
شما بهترین هستید ،شما درجه یک هستید اما این رو بدونید فردا قراره جنگ بشه ،هرکسی با ما بمونه
شهید میشه و هیچکس زنده نمیمونه.
برای همین من میخوام یه پیشنهادی به شما بدم ،من از شما میخوام حاال که شب شده و همه جا تاریک
هست و دشمنای بدجنس شما رو نمیبینن ،همین نصفهی شب بلند شین و از اینجا برید.
برید به طرف قبیلهی بنی اسد ،برید به طرف کوهها و جایی که فردا نخواین بجنگین ،آخه هرکی با من بمونه
فردا شهید میشه .دشمنای بدجنس فقط با من کار دارن؛ اونا میخوان منو بکشن ،با کس دیگهای کاری
ندارن .شما برید من بیعتم رو برداشتم ،شما دیگه مجبور نیستین کنار من بمونید».
بعد هم امام حسین(ع) دستور دادن اون نوری که توی خیمهشون بود تا خیمه روشن باشه رو خاموش کنن
تا هرکس که میخواد بره بدون خجالت بره.
امام حسین(ع) گفتند«:هرکی میخواد بره ،دست یکی از افراد خانوادهی منم بگیره با خودش ببره».
بهشتِ من شما هستین
حاال بچهها شما با خودتون تصور کنید ،فکر کنید تو شب عاشورایین و میدونید فردا قطعا کشته میشین و
امام حسین(ع) هم دارن بهتون میگن برید خیالتون راحت من هیچکاری باهاتون ندارم و نفرینتون
نمیکنم ،با خیال راحت برید ،بعدم بگن دست خانوادهی منم بگیرید و ببرید.
بچهها ،فرداش قرار بود همه کشته بشن.
بگین ببینم شما بودین چیکار میکردین؟
حاال دوست دارین بدونید یارای امام حسین چیکار کردن؟
چند دقیقه که گذشت ،امام حسین(ع) دستور دادن آتیش خیمه رو دوباره روشن کنن.
آتیش رو که روشن کردن ،دید هیچ کسی نرفته.
همه نشستن سرجاشون ،همه نشستن و حالشون گرفته و دلشون شکسته هست.
آخه این چه حرفی بود امام حسین(ع) گفتن!
یعنی امام حسین(ع) هنوز ما رو باور ندارن؟
باور ندارن ما یارشونیم و تنهاشون نمیزاریم؟!
بچهها اولین نفری که شروع به صحبت کرد کی بود؟؟
قمر منیر بنی هاشم ،حضرت ابوالفضل عباس ،ایشون شروع کردن به صحبت و گفتن« :آقا شما رو تنها
بزاریم و بریم؟! کجا بریم؟! آخه ما کسی رو غیر از شما نداریم ،همهی زندگی ما شمایین».
بعد از حضرت عباس یکی یکی یاران امام حسین(ع) شروع کردن به صحبت کردن.
زهیر صحبت کرد ،سعید و بُرِیر هم صحبت کردن و بعد نافع بن هالل صحبت کرد.
نافع گفت«:آقا ،من کجا برم؟!
بهشت من شمایین ،من بهشت رو بدون شما نمیخوام ،بهم اجازه بده که بمونم».
بعد از اینکه همهی یاران اعالم وفاداری کردن و گفتن فردا کنار امام حسین(ع) میمونن ،امام حسین(ع)
گفتن« :حاال که قراره بمونید و میدونید فردا شهید میشین بیاین جایگاهتون تو بهشت رو بهتون نشون
بدم».
آخ! خوش بهحالشون بچهها ،جایگاهشون تو بهشت رو میخواستن ببینن.
امام حسین(ع) بین دوتا انگشتشون رو باز کردن و به اصحابشون گفتن «:بین این دو تا انگشت من رو نگاه
کنید جایگاه خودتون رو تو بهشت میبینید».
وای وای وای  ...قرار بود تا چند ساعت دیگه ،تا فردا برن به طرف بهشت .اونم نه یه بهشت معمولی ،بهشتی
که با امام حسین(ع) باشن.
تو بهشتم قرار بود کنار امام حسین(ع) باشن.
بعضی از یاران به جایگاهشون نگاه میکردن ،سرمست و خوشحال میشدن و میرفتن نماز میخوندن.
بعضی دیگه از یاران به جایگاهشون نگاه میکردن از خوشحالی گریه میکردن.
اما یکی از یاران امام حسین (ع) وقتی که دید امام حسین بین دو انگشتشون رو دارن نشون میدن دستش
رو گذاشت و گفت«:آقا من برای بهشت یارِ شما نشدم ،من خودتون رو میخوام ،من عاشق خود شمام ،آقا
جانم امام حسین».
اون یار کی بود بچهها؟! اون یار زهیر بود( .چند قسمت پیش قصهش رو براتون تعریف کردم).
آره بچهها ،آدم باید امام حسین(ع) رو برای مهربونی امام بخواد ،برای خودش بخواد.
آقا امام حسین(ع) انقدر دوست داشتنی و مهربونه که اگه به ما بهشت هم ندن بهخاطرش ارزش داره که یه
عمر نوکریش رو کنیم.
ما چشم به راه تواییم!!
خالصه بچهها ،اون شب یاران با امام حسین(ع) صحبت کردن و اعالم وفاداری کردن.
بعدش امام بلند شدن و رفتن به طرف خیمهی خواهرشون حضرت زینب سالم اهلل علیها.
امام حسین(ع) اونجا نشستن و شروع کردن به تیز کردن شمشیرشون.
چند بیت شعر هم خوندن.
تو شعرهاشون امام حسین(ع) میگفتند«:این دنیا وفا نداره ،به زودی قراره من از این دنیا برم».
حضرت زینب(س) که این رو شنیدن رفتن نزدیک برادرشون و با گریه گفتن«:برادر این چه حرفیه که
میگید! چرا ناامید هستین؟ چرا فکر میکنید فردا شهید میشین؟!
داداش تو همهی زندگی منی ،خدا نکنه تو شهید بشی .خدا نکنه من حسین رو از دست بدم».
امام حسین(ع) گفتن«:خواهر من خواب دیدم ،بعدازظهر که استراحت میکردم خواب دیدم ،بابام
امیرالمومنین و مادرم حضرت زهرا(س) رو در خواب دیدم.
جدمون رسواهلل و داداشم امام حسن(ع) رو در خواب دیدم که همگی میگفتن حسین ما منتظر تواییم ،ما
چشم به راه تواییم فردا تو میای پیش ما».
امام حسین(ع) که این حرفا رو گفتن حضرت زینب (س) شروع کردن به گریه کردن.
الهی من به قربون دل حضرت زینب برم.
آخه حضرت زینب همهی کس و کارشون رو از دست داده بودن.
پدرشون رو از دست داده بودن.
مادر ،برادر و پدربزرگشون رو از دست داده بودن و حاال قرار بود فردا بقیهی برادرهاشون رو هم از دست
بدن.
حضرت زینب گریه میکردن ،امام حسین(ع) حضرت زینب رو آروم کردن و گفتن«:خواهرم غصه نخور ،تو
هم در آیندهی نزدیک میای پیش ما و به ما ملحق میشی».
حضرت زینب که این رو شنیدن یه کمی قلبشون آرومتر شد.
بعد هم از امام حسین(ع) یه سوال خیلی مهم کردن.
شنیدیم شما هنوز به ما اعتماد ندارین!
حضرت زینب از امام حسین پرسیدن«:برادر جان یارانت رو امتحان کردی؟! نکنه اینا مثل یارای بابامون امام
علی(ع) شما رو تنها بزارن.
نکنه اینا مثل یاران داداشمون امام حسن شما رو هم تنها بزارن!
نکنه فرداش شما رو تحویل دشمن بدن؟! نکنه که»...
هنوز حضرت زینب(س) صحبت میکردن که نافع بن هالل داشت از کنار خیمهی حضرت زینب و امام
حسین(ع) رد میشد؛ نافع که این صحبتهای حضرت زینب رو شنید خییییلی ناراحت شد و خیلی بهش
برخورد.
رفت به طرف خیمهی یاران امام حسین(ع).
رفت اونجا و با ناراحتی گفت«:ای برادران برای چی نشستهاید؟! خانم زینب کبری هنوز به ما اعتماد و ایمان
نداره و فکر میکنند ما فردا حسین رو تحویل دشمن میدیم.
خانم فکر میکنن که ما جانمان رو فدای اربابمان امام حسین نمیکنیم».
یاران امام حسین(ع) که این صحبتهای نافع رو شنیدن خیلی ناراحت شدند.
حبیب ،مسلم ،سعید ،بریر ،زهیر همگی بلند شدن و گفتن همین االن باید بریم دم خیمهی حضرت
زینب(س) و بهشون بگیم که ما تا آخرین قطرهی خونمون پای امام حسین هستیم.
اصحاب راه افتادن و رفتن دم خیمهی امام حسین و حضرت زینب و صدا زدن و گفتن«:آقای ما! یا اباعبداهلل
لطفا چند لحظهای به اینجا بیاید ،کار مهمی با شما داریم.
ای خانم ای زینب کبری شما هم بیاید ،با شما هم صحبتی داریم».
حضرت زینب و امام حسین(ع) که صدا رو شنیدن ،رفتن به دم خمیه دیدن همهی یارانشون جمع شدن و
چشماشون پر از اشکه و ناراحتن.
دلشون شکسته و میخوان با حضرت زینب صحبت کنن.
حضرت زینب که چشمشون به اصحاب افتاد ،پرسیدن چه اتفاقی افتاده؟! برای چی اومدین اینجا چی شده؟!
حبیب بن مظاهر که ریش سفید اون جمع بود و سنش از بقیهی یاران بیشتر بود ،شروع کرد به صحبت
کردن و گفت«:ای خانم جان! شنیدیم که شما هنوز به ما اعتماد ندارین .خانم ما اومدیم تا به شما اعالم
کنیم ،تا آخرین قطرهی خون پای پسر فاطمه خواهیم ایستاد.
ما جانمان رو فدای جان حسینِ تو خواهیم کرد.
تا ما زنده باشیم یک نفر از بنی هاشم به میدان نخواهد رفت چه برسه به ارباب و آقای ما.
اما شنیدیم که شما هنوز به ما اعتماد ندارید.
ما از این موضوع ناراحت شدیم و اومدیم تا به شما بگیم ،خیالتون راحت باشه تا حبیب زنده هست تا مسلم
و بریر و زهیر زنده هستن دست احدی به آقا و ارباب ما حسین بن علی نمیرسه».
بعد از صحبتهای حبیب بن مظاهر ،همهی اصحاب تاییدش کردن و گفتن حرف ما همین حرفِ حبیبه.
امام حسین(ع) رو کردن به خواهرشون و گفتند«:ای خواهر من ،شنیدی حبیب چه گفت؟! اینها بهترین
یاران عالم هستند تا روز قیامت».
حضرت زینب(س) تا دیدن امام حسین ،یاران به این خوبی دارن دلشون گرم و خیالشون کمی آسودهتر
شد.
بعد از این ماجرا امام حسین(ع) به اصحاب گفتند«:حاال همگی برید توی خیمهها استراحت کنید ،یا به
عبادت خدا بپردازین که فردا یک جنگ جانانه در پیش خواهیم داشت».
در راه شما به شهادت برسم
بعد از رفتن اصحاب ،امام حسین(ع) رفتن به طرف پشت خیمهها.
رفتن اون جایی که فردا قرار بود بجنگن ،رفتن به طرف میدان جنگ.
چرا؟!
چون امام حسین(ع) فردا میخواستن توی اون میدون بجنگن ،میخواستن اونجا رو بشناسن و با پستی و
بلندیهاش آشنا بشن ،با سنگ و خارهای میدون آشنا بشن.
نافع بن هالل که دید امام حسین(ع) رفتن پشت خیمهها نگران شد.
با خودش گفت«:نکنه نصفه شبی لشکریان بدجنس شمر و عمرسعد بیان و یواشکی به طرف امام تیر بزنن و
یا به امام حمله کنن ،بزار من برم مراقب امام باشم».
امام حسین(ع) تو دشت کربال داشتن راه میرفتن و نافع بن هالل داشت پشت سر امام حرکت میکرد.
امام حسین(ع) بدون اینکه برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه تا ببینه کیه داره میاد ،پرسید«:ای نافع بن
هالل برای چی به دنبال من میآیی؟! با من چیکار داری؟!»
نافع بن هالل که دید امام حسین(ع) متوجه حضورش شدن ،گفت«:آقاجان ،دیدم تنهایی اومدی ترسیدم
دشمنان آسیبی بهتون برسونن ،اومدم که مراقب شما باشم».
امام حسین(ع) گفتن«:نافع بیا جلو ،بیا میخوام یه صحبت مهمی باهات کنم».
نافع رفت نزدیک امام حسین(ع).
امام دستش رو گرفتن و گفتن«:نافع اونجا رو نگاه کن یه مسیرِ ،مسیری که میتونی از اونجا بری.
همین امشب وسایلت رو بردار و سوار اسب شو و برو .من هم به هیچکس نمیگم که تو رفتی ،خیالت راحتِ
راحت باشه .آبروت نمیره».
نافع که اینو شنید اشک توی چشماش جمع شد ،خودش رو انداخت روی پاهای امام حسین و شروع به
گریه کرد و گفت«:موالی من شمیشری دارم که به هزار درهم میارزه و اسبی دارم که اون هم قیمتش زیاد
هست ،پس به خدا سوگند که با این اسب و این شمشیر در راه شما آنچنان جنگی کنم که خونم ریخته
بشه و به شهادت برسم و تا زمانی که شمشیر در دست دارم از شما دفاع کنم و از شما جدا نمیشم».
آخ بچهها ،نافع بن هالل با گریههاش دلِ امام حسین(ع) رو برد.
امام حسین(ع) نافع رو تو بغلشون کشیدن و گفتن«:نافع تو هم فردا شهید میشی».
خالصه بچهها اون شب رو امام حسین(ع) و یارانشون تا صبح بیدار بودن ،نماز و قرآن خوندن و خدا رو
عبادت کردن.
تا اینکه فردای اون شب از راه رسید ،یعنی روز عاشورا.
همون روزی که سپاه حق و درستکار امام حسین(ع) در مقابل سپاه باطل ،بدجنس وگنهکار عمر سعد قرار
گرفتن و ادامهی ماجرا باشه برای فردا و ماجرای جنگِ روز عاشورا.
تا قسمت بعد و ماجرای روز عاشورا شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
در پناه حق ،خدانگهدار.
موارد مرتبط
دفتر خط دار طرح قهرمان سید ابراهیم رئیسی | ۸۰ برگ
دفتر خط دار طرح قهرمان سید ابراهیم رئیسی | ۸۰ برگ
دفتر فنری با ۸۰ برگ با کیفیت عالی و کاغذی با مقاومت بالا. ۲۱ خط استاندارد مناسب برای یادداشتهای روزانه، مدرسه یا محل کار. طراحی شیک و جمعوجور با جلد جذاب که نگهداری و حمل آن را راحت میکند.
 
قصه زندگی شهید سید حسن نصرالله
قصه زندگی شهید امیرعلی حاجی زاده
دفتر خط دار طرح قهرمان ستار خان و باقر خان | ۸۰ برگ
دفتر فنری ستار خان و باقر خان – ۸۰ برگ
دفتر فنری با ۸۰ برگ با کیفیت عالی و کاغذی با مقاومت بالا. ۲۶ خط استاندارد مناسب برای یادداشتهای روزانه، مدرسه یا محل کار. طراحی شیک و جمعوجور با جلد جذاب که نگهداری و حمل آن را راحت میکند.
 
 
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات
								
                                
                                
                                
                                
                                
                                
                                
                                
                                
                                
                    
                    
                    
                    
															
                
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.