شهید باکری
مهدی باکری رایگان
💜شهید مهدی باکری💜 (دوران شهرداری و خدمت به مردم)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
امشب قراره برای شما بچهها قصه زندگی یکی دیگه از فرماندهان جبهه و جنگ رو بگم ،مُنتها این
فرماندهای که میخوام قصهاش رو بگم با بقیه فرماندهان یه فرق کوچولو داره.
حاال بگین چه فرقی داره؟ فرقش اینه که این فرمانده ۹ماه شهردار یکی از بزرگترین شهرهای ایران بوده.
کدوم شهر؟ شهر ارومیه.
این فرمانده کسی نیست جز آقا مهدی باکری.
بچهها ایشون رو میشناسین دیگه؟ فیلم موقعیت مهدی یا سریال عاشورایی که داره پخش میشه رو که
دیدین؟ این سریال و این فیلم در مورد مهدی آقای باکریه.
مهدی آقای باکری از اون انقالبیهای پر و پا قرص بود ،از اون کسانی که حسابی امام و اسالم رو دوست
داشت.
آقا مهدی دوست داشت برای این مملکت و کشورش بتونه یه کاری و یه خدمتی به مردم بکنه ،برای همین
مدت کوتاهی شهردار ارومیه شد.
۹ماه شهردار این شهر بزرگ و زیبا و خوش آب و هوای کشورمون شد.
قصهای هم که ما میخوایم برای شما بگیم برای همین دوران شهرداری مهدی آقاست.
آمادهاین قصه رو با هم شروع کنیم؟
بارانِ سیلآسا
خب قصه از اونجایی شروع میشه که یه روز یه بارون خیلی خیلی شدید توی شهر ارومیه اومد ،یه بارونی
که تبدیل به سیل شد.
یه سیلی که راه افتاد و اومد داخلِ خونه زندگی مردم.
بچهها ،بارون نعمت خدادای هست ،وقتی که میاد باعث میشه که گیاهان رشد کنن و آب آشامیدنی ما
تامین و سدها پُر از آب بشه.
همین بارون اگه خیلی زیاد بیاد تبدیل میشه به یک سیل.
یک سیلی که میاد و مردم رو میبره و غرق و خونه زندگیها رو خراب میکنه.
اتفاقا اون روز توی ارومیه از همین بارونهای سیل آسا اومد.
مهدی آقای باکری توی اتاق شهرداری نشسته بود و داشت چند تا پرونده رو بررسی میکرد.
همینطور مشغول بررسی پروندهها بود که یک مرتبه در اتاق باز شد و یکی از دوستاش به اسم نوراهلل
سراسیمه و با حالت پریشون وارد اتاق شد.
معلوم بود نوراهلل راه زیادی رو دوییده تا به دفتر شهردار اومده بود.
مهدی آقای باکری تا چشمش به دوستش افتاد ،با همون لهجه ترکی زیبا بهش گفت«:چی شده نوراهلل؟ چرا
اینقدر پریشونی؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا نگرانی؟»
دوست مهدی آقا که از توی شهر و از اون مناطق پایین شهر اومده بود با همون نفس نفسی که میزد به
مهدی آقا گفت«:حاج مهدی چرا اینجا نشستی؟ سیل اومده همهی خونههای مردم رو داره خراب میکنه،
بدو به داد مردم برس».
بچهها ،مهدی آقای باکری که این صحبت دوستش رو شنید ،نگفت من شهردارم و باید سرِ جام بشینم.
من باید فقط دستور بدم!
فوراً از جاش بلند شد و از اتاقش اومد بیرون و به همراه یک گروه از نیروهای امداد و نجات به مناطقی که
سیل وارد خونهها شده بود رفت.
چند دقیقهای طول کشید تا ماشینهای امداد به اون منطقه رسیدن.
بچهها ،بارون خیلی شدید بود و سیل وارد خونهیِ مردم شده بود و بعضی از خونهها رو خراب کرده بود.
زن و بچهها جیغ و فریاد میکشیدن و از خدا کمک میخواستن.
مهدی آقای باکری تا به اونجا رسید ،فوراً به نیروهاش دستور داد طناب بکشن و زن و بچهها رو از توی سیل
نجات بدن ،خودش هم بیکار ننشست و آستینهاش رو باال زد و وارد آب شد و هرکاری که از دستش بر
میاومد برای مردم انجام میداد.
بالخره بچهها...
وسط کار کردن بودن که مهدی ،صدای جیغ و ناله و فریاد یک پیرزن رو شنید.
یک پیرزنی که فریاد میزد و از خدا کمک میخواست.
مهدی آقا رفتن به طرف اون خونهای که صدا ازش میاومد.
نزدیک خونه شد و هرچی صدا زد این پیرزن نیومد در رو باز کنه.
خدایا این شهردار نامرد رو لعنت کن!!
مهدی آقا محکم در رو با یه لگد باز کرد و وارد خونه شد.
به محض اینکه واردخونه شدن ،دیدن یک پیرزن داخل حیاط وایستاده و داره گریه میکنه و از خدا کمک
میخواد.
مهدی آقای باکری تا پیرزن رو دیدن ،بهش گفتن«:چی شده مادرجان؟ چرا گریه میکنی؟ چرا اینقدر
پریشونی؟ کسی زیر آوار مونده؟»
پیرزن به مهدی آقا گفت«:قربونت برم پسرم ،خدا خیرت بده که به دادم رسیدی ،وسیلههام زیر آب مونده و
داره خراب میشه».
مهدی آقا فوراً به نیروهای امداد گفت تا بیان داخل اون خونه.
نیروهای امداد اومدن و وسایل برقی حاج خانوم که امکان داشت خراب بشه رو بلند کردن و بردن و روی
پشت بوم گذاشتن.
پیرزن که این کارای مهدی رو دید خوشحال شد و دستاش رو برد به آسمون و شروع کرد برای مهدی آقا
دعا کردن و گفت«:خدایا به این جوون خیر بده ،خدایا هرچی میخواد به این جوون بده.
الهی دست به خاک بزنه طال بشه ،ولی خدایا این شهردار نامرد رو لعنت کن که توی این اوضاع و احوال
نیومده به داد ما برسه».
بچهها ،شهردار خود مهدی آقا بود اما وقتی صحبتای این پیرزن رو شنید هیچی نگفت که؛
«اوی حاج خانم! من شهردارم ،حاج خانم این حرفا چیه میزنی؟
اصال دیگه خونه تو کار نمیکنیم و میریم خونه همسایه بغلی .
برای چی به شهردار فحش میدی؟»
مهدی آقا اصال از این حرفا نزد و رو کرد به حاج خانوم و گفت«:حاج خانم کار دیگهای از دست ما برمیاد؟
کار دیگهای مونده انجام بدیم؟»
حاج خانوم که دید ،نیروها اومدن بهش کمک کنن فوراً گفت«:آره مادر خدا خیرت بده تو این زیر زمین
جهیزیه دخترم هست ،همهی وسائلش نویِ نوهه ،آب رفته اونجا اآلنه که همه چی رو خراب کنه».
مهدی آقای باکری به همراه دوستاش فوراً رفتن زیرزمین و جهیزیه این دختر خانوم رو برداشتن و آوردن
روی پشت بوم گذاشتن.
پیرزن که دید مهدی آقا اینقدر بهش خدمت میکنه دو مرتبه گفت«:ننه خدا خیرت بده ولی خدا این
شهردار رو لعنت کنه ،خدا هرچی میخوای به تو بده ولی هیچی به شهردار نده».
مهدی آقا که لعن و نفرینهای این مادر بزرگ رو شنید ،لبخندی زد و گفت«:مادرجان! لطفا برای شهردار
هم دعا کن».
حاال بچهها من نمیدونم خدا به کدوم یکی از این دعاها میخواد عمل کنه؛
به دعایی که برای این آقا کرد یا به نفرینهایی که به شهردار کرد.
حضور در جبهه
خالصه بچهها...
۹ماه خدمت مهدی آقا توی شهرداری به پایان رسید که جنگ تحمیلی ایران و عراق شروع شد و مهدی
باکری به همراه برادرش حمید راهی میدون جنگ و نبرد شدن.
بچهها ،مهدی توی میدون جنگ هم فرمانده شد ،فرمانده یه گردان بزرگ.
اما باز هم مهدی آقا بین خودش و سربازا هیچ فرقی نمیذاشت.
حتی توی پوشش هم بین خودش با بسیجیها هیچ فرقی نبود ،یعنی اگه از نزدیک میرفتی و اینا رو
میدیدی ،نمیفهمیدی کدوم یکی فرمانده و کدوم یکی یه سرباز ساده هست.
مهدی آقا مثل بقیه لباس میپوشید و مثل بقیه رفتار میکرد.
یه روزی مهدی به یک منطقه رفت تا موقعیت رو شناسایی کنه و چند روز بعد عملیات انجام بدن.
بچهها ،این شناسایی دو سه روز طول کشید.
مهدی خسته و کوفته ،اصال دیگه هیچ رمقی براش باقی نمونده بود ،برگشت به طرف سنگرای خودشون و
وارد سنگر که شد به یکی از دوستاش گفت«:داداش چیزی هست بخورم؟ سه روزه درست لب به غذا نزدم».
دوست مهدی آقا هم که خیلی ایشون رو دوست داشت فوراً رفت یه کمپوت خوشمزه آورد و بهش داد.
بچهها ،مهدی آقا این کمپوتِ خنکِ تگریِ خوشمزه رو باز کرد و خواست نوش جان کنه که یه مرتبه یاد یه
چیزی افتاد.
رو کرد به دوستش و گفت«:رفیق! بچهها کمپوت خوردن؟»
رفیق مهدی آقا گفت«:نه حاجی ،امروز که وقت کمپوت نبوده ،چند روز دیگه قراره کمپوت بدیم».
مهدی هم فوراً کمپوت رو گذاشت زمین و گفت«:پس اگه بقیه کمپوت نخوردن ،من هم نمیخورم.
هر وقت همهی بچهها کمپوت نوش جان کردن منم میخورم».
رفیق مهدی آقا گفت«:حاجی سخت نگیر ،شما نبودین دو سه روز ،بچهها کمپوت خوردن ،حاال شما نوش
جان کنید».
مهدی آقا گفت«:نه خیر ،آقا از این خبرا نیست ،هر وقت همه کمپوت خوردن برای من هم بیارید ،واِال من
لب به غذا و کمپوت نمیزنم».
آخ آخ آخ بچهها ،دیدین مهدی آقا با اینکه اینقدر خسته و گرسنه و تشنه بود از این کمپوتها چون بقیه
نداشتن نخورد.
حاال بچهها ،بعضیها هستن که انقدر خودشون رو دوست دارن و خودخواه هستن که حاضر نیستن از اون
چیزایی که دوست دارن به بقیه بدن و میخوان همهی چیزای خوب برای خودشون باشه.
بچهها ،ما باید راه شهدا رو بریم و مثل شهدا زندگی کنیم تا انشاءاهلل آخر زندگیمون ختم به شهادت باشه.
خوش به حال شهدا که پر کشیدن
خوش به حال شهدا بهشت و دیدن
خوش به حالشون که از دنیا بریدن
تونمازاشون خدا خدا میکردن
شب حمله برا هم دعا میکردن
یه توسل به امام رضا میکردن
یاد شما دالمون رو خدایی کرده
یاد شما ماها رو کربالیی کرده
شهدا شبای جمعه همه زائر حسینن.
دیگه چی بهتر از اینه که مجاور حسینن.
حسیین آ آ آ حسیین آ آ آ حسیین آ آ آ
موارد مرتبط
ماگ قهرمان شهید حسن طهرانی مقدم طرح 3
قصه قاسم و عبدالله بن الحسن
قصه زندگی امیرالمؤمنین(دوران خانه نشینی)
بچه ها آیا تا حالا داستان سقیفه رو شنیدین؟!
آیا خبر دارین بعد از پیامبر چه ظلمی در حق امام علی(ع) شد؟
دفتر طرح حضرت اقا و حاج قاسم ۶۰ برگ
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.