شهید خرازی
حسین خرازی رایگان
🧡شهید حسین خرازی🧡 (ماجرای گرفتن سنگرهای دشمن)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
امشب میخوام برای شما قصه یکی دیگه از فرماندهان بزرگ جبهه و جنگ رو تعریف کنم.
منتهی این فرماندهای که امشب میخوام قصهاش رو بگم با فرماندههای قبلی یه فرق مهمی داره؛ اون فرق
هم اینه که این فرمانده قبل از اینکه به شهادت برسه جانباز شد.
جانباز یعنی چی ؟
یعنی یکی از اعضای بدنش رو توی راه خدا از دست داد.
فرمانده امشب قصه ما اهل اصفهانه.
فرماندهان دیگهای که قصهشون رو تعریف کردیم هرکدوم مال یه جای از کشور زیبا وپهناورمون بودن.
خب بچهها ،این فرمانده کسی نیست جزء حاج حسین خرازی.
حاال بگین ببینم آماده هستین یه قصه قشنگ و زیبا از زندگی ایشون رو براتون تعریف کنم؟
یک سنگر مثلِ هتل!
ماجرا از اونجایی شروع میشه که بچههایِ رزمندهیِ ایرانی تصمیم گرفتن تا یه خاکریز نزدیک خاکریزهای
عراقیا بزنن.
خاکریز که میدونید چیه؟ همون چیزی که رزمندهها میرفتن داخلش پناه میگرفتن و بعد بلند میشدن به
دشمن تیراندازی میکردن.
ایرانیا چند روز مشغول ساخت یه خاکریز بودن اما عراقیا هم بیکار نمینشستن و دائم تیراندازی میکردن و
خمپاره میانداختن و آرپیجی میزدن تا ایرانیا نتونن سنگرشون رو بسازن.
بچهها ،این کار عراقیا باعث شده بود که نیروهای ایرانی خسته بشن؛ آخه هرچی اینا میساختن عراقیا
میزدن خراب میکردن یا هر سربازی که میخواست بره اون جلو خاکریز رو بسازه با تیر میزدنش.
از طرف دیگه مهمات ایرانیا و تعداد گلولهها و نارنجکهامون کم شده بود.
آنقدر مهمات کم شده بود که چند وقت بود ما به دشمن پاتک نزده بودیم و حمله نکرده بودیم.
حاج حسین خرازی که فرمانده یه لشکر بزرگ بود ،با خودش نشست و فکر کرد که چه طوری بتونه سربازای
صدام رو زمینگیر کنه.
حاج حسین خرازی خیلی فرمانده شجاع و نترسی بود ،برای همین همیشه خودش برای شناسایی میرفت.
شناسایی میدونین چیه دیگه؟ شناسایی یعنی چند نفر مخفیانه میرن نزدیک دشمن؛ ببینند دشمن داره
چیکار میکنه و چه خاکریزهایی داره و مهمات و تعداد سربازاشون چقدره؟
به این کار میگن شناسایی.
حاج حسین خرازی هم خودش برای شناسایی میرفت ،با اینکه معموال فرماندهها نمیرفتن و چند تا از
سربازاشون رو برای این کار میفرستادن.
این بار هم حاج حسین خودش تنهایی ،نصف شب بلند شد و رفت شناساییِ منطقه دشمن.
اتفاقا این عملیات شناسایی خیلی پُر برکت بود و حاج حسین متوجه شد که عراقیا عقب نشینی کردن و
بدون اینکه چیزی بگن پا گذاشتن به فرار و رفتن عقبتر.
یکی از سنگرهای خیلی خوبشون رو رها کردن و رفتن.
یه سنگری که زیر زمین بود.
عراقیا زیر زمین رو کنده بودن و اون زیر برای خودشون یه سنگر درست کرده بودن.
یه سنگر بسیار عالی ،پُر از مبالی قشنگ و پر از امکانات خوب ،اصال اون سنگر برای خودش هُتلی بود.
حاج حسین که این سنگر رو دید فورا رفت یکی از دوستاش که در اصل کویتی بود رو ورداشت و برد
گذاشت داخل اون سنگر.
دوست کویتی حاج حسین عربی بلد بود یعنی میتونست بفهمه عراقیا چی میگن و از طریق بیسیمهایی که
عراقیا جا گذاشته بودن ،فورا رفت روی خط عراقیا و صحبتای اونا با همدیگه رو گوش داد.
حاج حسین خرازی که خیالش از این سنگر راحت شد ،نصفههای شب برگشت به طرف چند تا از دوستاش.
حاج حسین به دوستاش گفت«:بچهها اینجا کسی هست بتونه سنگر بسازه؟ مهندس داریم؟»
دوستای حاج حسین گفتن«:آره حاجی ما دوتا بلدیم».
حاج حسین گفت«:پس سریع پاشید که میخوایم بریم به طرف دشمن».
رفیقای حاج حسین که این رو شنیدن فورا گفتن«:حاج حسین چه خبره این نصف شبی؟!
نکنه میخوای ما رو به کشتن بدی؟!»
حاج حسین خرازی چیزی نگفت و دوستاش رو برد و سوار ماشین کرد و اونا با ماشین حاج حسین رفتن به
طرف اون سنگری که نزدیک عراقیا بود.
قال الحسین الخرزای!!
خالصه بچهها...
حسین آقای خرازی با دوستاش وارد اون سنگری شدن که مثل هتل بود.
وارد شدن و دیدن دوست کویتیشون داره خط عراقیا رو چک میکنه.
اتفاقا خیلی سر نخهای خوبی هم گیر آورده و اطالعات خیلی خوبی هم از عراقیا فهمیده.
حسین آقای خرازی به دوست کویتیاش گفت«:رفیق چه خبره این عراقیا با هم چی چی میگن؟»
دوستش گفت«:حاج حسین! خبرهای خوبی برات دارم .مثل اینکه فرمانده اینها ،عبدالرشید ترسیده و
میخواد فرار کنه.
عبدالرشید سه شب هست که نخوابیده و برای همین میخواد عقب نشینی کنه».
حسین آقای خرازی که این رو شنید لبخندی روی لبهاش اومد و فورا به بیسیم چی گفت«:پس فورا من
رو وصل کن به بیسیم فرماندهشون ،میخوام همین اآلن باهاش صحبت کنم».
دوست کویتیِ حسین آقا وقتی این رو شنید جا خورد.
فورا به حاج حسین گفت«:حاجی بیخیال! من بعد از مدتها یک خط از اونها گیر آوردم ،میخوای اون
خط رو از دست بدیم؟؟»
حسین آقای خرازی که توی ذهنش نقشههایی کشیده بود ،به دوستش گفت«:همین که گفتم ،فورا بیسیم
رو وصل کن ،میخوام با فرماندهشون ،عبدالرشید صحبت کنم».
دوست حاجی که این رو شنید گفت«:به روی چشم».
بعد هم بیسیم رو وصل کرد تا حاج حسین با اونها صحبت کنه.
حاج حسین خرازی بیسیم رو ورداشت وگفت«:قال الحسین الخرزای»
آخ آخ بچهها ،حاج حسین تا این رو گفت اون عراقیا شروع کردند فحش دادن ،آخه اونا خیلی از حسین
خرازی میترسیدن؛ حاج حسین یکی از شجاعترین فرماندهان زمان جنگمون بود.
اونا شروع کردن به دادن فحشهای زشت به حاج حسین.
دوست کویتی حاج حسین هم فورا بیسیم رو قطع کرد.
حاج حسین خرازی بهش گفت«:چی شد چرا بیسیم رو قطع کردی؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟»
دوست حاج حسین بهش گفت«:حاجی! داشتن فحشای زشت به تو میدادن ،فحشای بد!»
حاج حسین خرازی گفت«:اینکه اشکالی نداره وصل کن ما براشون قرآن پخش میکنیم.
حرفای اونا فحشه حرفای ما قرآنه».
خالصه بچهها...
چند دقیقهای حاج حسین خرازی برای اونا قرآن پخش کرد و اونا هم به حاج حسین و قرآن و امام و همه
شهدا فحش دادن.
چند دقیقهای به همین شکل گذشت تا اینکه اونا خسته شدن.
حاج حسین به دوستش گفت«:بهشون بگو فرماندهشون بیاد حاج حسین خرازی میخواد باهاش صحبت
کنه».
دوست حاجی هم پیغامش رو رسوند.
فرمانده عراقیا رفت پشت بیسیم.
عبدالرشید یکی از بزرگترین فرماندههای صدام بود.
یکی از آدمایی بود که سربازاش ازش مثل چی میترسیدن ولی حاج حسین خرازیِ ما ،اصال ازش
نمیترسید.
قرارمون میدون اصلی شهر بصره
بالخره بچهها ،حاج حسین با یک صدای جدی به عبدالرشید گفت«:های فرمانده! من سنگر اولت رو گرفتم
بعدش هم سنگر دومت رو گرفتم .بعد سنگر سومت رو گرفتم ،بعدش هم سنگر چهارم و پنجم .االن هم
بهترین سنگرت رو گرفتم ،امشب هم میخوام وارد بصره بشم و باهات دیدار کنم».
اون عراقیه که اینو شنید هُل کرد و دست و پاش شروع کرد به لرزیدن و پرسید«:برای چی؟ چرا میخواهی
بیایی بصره؟ بصره مگه چه خبره؟»
حاج حسین خرازی با همون لحن جدی بهش گفت«:من یه پا تو قطع کردم ،میخوام امشب بیام بصره اون
پای دیگهت رو هم قطع کنم».
آره بچهها ،توی یکی از عملیاتها پای عبدالرشید قطع شده بود.
عبدالرشید که این صحبت حاج حسین رو شنید عصبانی شد و با یه فریاد بلند گفت«:من هم یک دست تو
رو قطع کردم و میخوام امشب بیایم و دست دیگهت رو قطع کنم».
حاج حسین خرازی هم گفت«:باشه منتظرتم ،امشب توی بصره تو رو میبینم ،میدون اصلی شهر بصره
قرارمون».
آخ آخ آخ حاج حسین که اینو گفت ،عراقیا حسابی هُل کردن ،برای همین شروع به تیر اندازی به سمت
دشت شلمچه کردن.
آقا هیشکی توی اون دشت نبود ولی اونا فقط تیر زدن.
رفیقای حاج حسین بهش گفتن«:حاجی این چه کاری بود کردی؟ برای چی این حرفا رو زدی؟»
حاج حسین گفت«:خیالتون راحت باشه ،شما امشب راحت بخوابین .صبح که بلند بشین میبیبنید که هیچ
اتفاقی نیفتاده».
رفیقای حاج حسین هم که این رو شنیدن با خیال راحت اون شب توی سنگر عراقیا گرفتن و خوابیدن.
بچهها تا صبح عراقیا تیر و موشک و خمپاره میزدند و نارنجک مینداختن ،اون هم توی دشت خالی که
هیچکسی نبود ،ولی انقدر ترسیده بودن که فقط تیر میزدن تا شاید یکی از این تیرهاشون بخوره به حاج
حسین خرازی.
حاج حسین رفته بود زیر زمین ،گفتم که سنگره زیرِ زمین بود.
اون شب عراقیا همهی تیر و ترکشهاشون رو تموم کردن ،بدون اینکه حتی یه نفر رو زخمی کنن.
صبح که شد حاج حسین بلند شد و به رفقاش گفت«:باید برگردیم».
رفقای حاج حسین پرسیدن«:حاجی این چه کاری بود کردی؟ برای چی این حرف رو زدی؟ برای چی کاری
کردی اونا تمام شب تیر بزنن».
حاج حسین خرازی گفت«:من فهمیدم که مهماتمون داره تموم میشه ولی مهمات اونا خیلی زیاده؛ یعنی
اونا یه عالمه گلوله و نارنجک و خمپاره دارن.
برای همین یه کاری کردم عراقیا اینقدر تیر بزنن تا مهماتشون تموم بشه».
بچهها ،دروغ گفتن خیلی کار بدی هست و گناه خیلی بزرگیه ،ولی توی جنگ میشه به دشمن دروغ بگیم.
چرا؟ چون اگه راستش رو بگیم که دشمن میاد ما رو میکشه ،توی جنگ باید دشمن رو فریب بدیم.
باید بهش الکی بگیم ما کجاییم ،کجا نیستیم تا یه وقتی نتونه ما رو بزنه.
حاج حسین خرازی هم حسابی عراقیا رو سر کار گذاشت و اعصابشون رو خرد کرد.
البته بچهها این حاج حسین خرازی فقط سر به سر صدام و نیروهاش نمیذاشت.
گاهی اوقات میشد با دوستای خودش و با رزمندهها هم شوخی میکرد.
چه شوخیهایی؟!
بیا خواستگاریِ خواهرم!
میخوام اآلن یه دونه از این شوخیها رو براتون تعریف کنم.
همونطور که قبال گفتم حاج حسین خرازی قبل از اینکه به شهادت برسه جانباز شد ،یعنی توی یکی از
عملیاتها دست راستش رو از دست داد.
دست راست حاج حسین از آرنج قطع شد و چند وقت فقط با یک دست زندگی میکرد.
وقتی دست حاج حسین قطع شد ،مجبور شد برگرده اصفهان و باید میرفت بیمارستان و چند وقتی بستری
میشد.
دوستای حسین آقا که فهمیدن برگشته اصفهان فورا رفتن عیادتش.
حسین آقای خرازی هم تا یکی از دوستاش رو دید با جدیت بهش گفت«:تو هنوز داماد نشدی؟»
دوست حاج حسین گفت«:نه حاجی! چطور مگه؟»
حسین آقا خرازی با جدیت بهش گفت«:آخه چرا داماد نمیشی؟ مشکلت چیه؟ دختر نیست؟ اصال بیا
خواستگاری خواهر خود من؛ فردا با خانواده بیا خواستگاریِ آبجی من».
اون دوست حاج حسین تا این رو شنید حسابی خجالت کشید.
اصال آنقدر خجالت کشید که میخواست آب بشه بره توی زمین.
رو کرد به حاج حسین و گفت«:نه حاجی! نه نه! دختر دیگهای هم هست من میرم خواستگاری اونا».
حسین خرازی جدی شد و بهش گفت«:یعنی چی؟ من میگم بیا خواستگاری خواهرم تو میگی دخترای
دیگهای هم هستن ،خجالت نمیکشی؟»
دوست حسین آقا بیشتر از قبل خجالت کشید و گفت«:باشه باشه حاجی! فردا میام خواستگاری.
نه نه! پس فردا با خانواده انشاءاهلل میایم خواستگاری».
حسین آقای خرازی بهش گفت«:حتما بیای ها! ما منتظریم».
دوست حسین آقا رفت خونه و ماجرا رو برای خانوادهش گفت.
اصال خیلی خوشحال شده بود و توی پوست خودش نمیگنجید ،آخه فرار بود بره خواستگاری خواهر
فرماندهشون ،اون هم چه فرماندهای ،حاج حسین خرازی!
خالصه..
این آقا پسر ،گل و شیرینی گرفت و یه لباس مرتب پوشید خواست بره خواستگاری که توی محل یکی از
دوستاش دیدنش.
اون دوستش بهش گفت«:چرا اینقدر تیپ زدی؟ برای چی گل خریدی؟ شیرینی برای چی خریدی؟»
این رفیق حاج حسین با یه خوشحالی گفت«:قراره برم خواستگاری خواهر حاجی .خواهر حاج حسین
خرازی».
بچهها ،چشمتون روز بد نبینه دوستش زد زیر خنده.
رفیق حاج حسین با ناراحتی پرسید«:برای چی میخندی مگه حرف خنده داری زدم؟!»
آخ آخ آخ ،این بنده خدا همینطوری که میخندید به دوست حاج حسین خرازی گفت«:کجای کاری تو؟!
حسین خرازی کال ۲تا داداش دیگه داره ،اصال دختر ندارن.
حاج حسین اصال خواهر نداره ،سر به سرت گذاشته و باهات شوخی کرده».
حسین آقای خرازی خیلی شوخ طبع بود یعنی با دوستاش خیلی شوخی میکرد.
البته البته ،این رو من به شما بگم شوخی کردن خیلی کار خوبیه؛ اینکه با دوستات شوخی کنی و با
همدیگه بخندید هیچ عیبی نداره ولی باید مراقب باشی که دوستت ناراحت نشه و اون کسی که باهاش
شوخی میکنی بهش بَر نخوره.
حاج حسین خرازی چون این دوستش رو میشناخت و با همدیگه شوخی داشتن ،باهاش این شوخی رو کرد
واال اگر میدونست دوستش ناراحت میشه که باهاش همچین شوخی نمیکرد.
شما هم با دوستتون خواستید شوخی کنید حتما مراقب باشید یه وقت ناراحت نشه ،بهش برنخوره.
با دوستایی شوخی کنین که ناراحت نمیشن و جنبهش رو دارن.
این بود یکی از خندهدارترین خاطرههای زندگی شهید حسین خرازی.
شلمچه و فکه چزابه
تالقی مجنون یک رازه
اونجایی که قدم زدند شهیدیه
اونجایی که زیر خاکا مخفیه
مرا به یاد شهدا کباییه ثاراهلل ثاراهلل
آقام آقام آقام آقام آقا حسین
آقام آقام آقام آقام آقا حسین
معاون منطقه مهمانیم
ما رهرو راه شهیدانیم
با خونشون بزرگن
رفتن توی خون خود
یه عده پیرایه جوون
همه کربالست مقصدشون
موارد مرتبط
دفترچه خط دار طرح قهرمان شهید حاجی زاده | ۴۰ برگ

قصه دوران ولیعهدی امام رضا
قصه زندگی شهید حسن طهرانی مقدم
حضرت محمد(ص) از هجرت تا شهادت
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.