شهید مهدی صابری
شهید افغانستانی رایگان
(یک عاشق حضرت علی اکبر)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
بچه ها ، من م یخوام براتون قصه زندگی یکی از اون شیر مردها رو تعریف کنم. یکی از اون شیر مردهایی که اسمش شهید مهدی صابری بود .
- انس با قرآن
مهدی صابری پدر و مادرش اهل افغانستان بودند، یعنی اصالتا افغانستانی بودن و ایرانی نبودند؛ اما توی شهر مقدس مشهد به دنیا اومد. بابای مهدی آقا روحانی و طلبه بودند، درس دین خونده بودند و به مردم دین رو یاد می دادند. خیلی بابای خوبی بودند. مامان مهدی آقا هم با اینکه یک خانم خونه دار بودند؛ اما کلی از قرآن رو بلد بودند و قرآن رو به مهدی آقا هم یاد داده بودند. یه چیزی بگم بچه ها تعجب کنید. مهدی آقای قصه ما 3-4 ساله بود که بیشتر سوره های جزء ۳۰ قرآن را حفظ بود. شاید بعضی از شما بچه ها حفظ باشید ولی سه چهار ساله که نیستید!
مهدی آقای قصه ما از 3-4 ساله بودن که قرآن رو حفظ می کرد، تلاش می کرد تا بتونه کتاب آسمونی خدا رو توی سینه اش حفظ کنه. آیه های قرآن را دائم می خوند، بعد هم که به مدرسه رفت به خاطر اینکه با قرآن خیلی دوست بود، خیلی قرآن می خوند و خدا یک هوش خیلی زیاد بهش داده بود. خیلی بچه باهوشی بود.
معلم ها عاشقش بودند. معلمها هرچی می گفتند، مهدی آقای قصه ما سریع یاد
مهدی آقا گاهی اوقات سر صف ، قرآن م یخوند. توی کلاس، وقتی که می خواست کسی قرآن بخونه، معلم مهدی آقا رو صدا می کرد.
- همه کاره ی هیئت
مهدی آقای قصه ما ، از همون کودکی به همراه خانواده شون به شهر مقدس قم اومدند تا ادامه زندگی شون رو اونجا بگذرونند. مهدی آقا توی شهر قم با یک هیئت آشنا شد و با بچه های یک هیئت آشنا شد. دیگه شب های محرم مهدی آقا رو پیدا نمی کردی، دائم توی هیئت بود. توی هیئت مهدی آقا کلی کار می کرد، از آشپزی گرفته، تا کارهای برق ، سیاه پوش کردن حسینیه و مسجد گرفته، اصلاً یه آچار فرانسهای برای خودش بود و همه کار می تونست بکنه . حرفه ای بود و اسم هیئت شون هیئت حضرت علی اکبر بود .
- عاشق حضرت علی اکبر(ع)
مهدی آقا به همین خاطر از سن نوجوونی عاشق حضرت علی اکبر (ع) پسر بزرگ امام حسین شده بود. مهدی بین همه روضه ها با روضه حضرت علی اکبر(ع) بیشتر از همه گریه می کرد. هر وقت چیزی از خدا می خواست به حضرت علی اکبر می گفت و ایشون رو واسطه خودش و خدا می کرد. هر وقت می خواست یه متنی
بنویسه، یه یادگاری بنویسه پایینش قبل از اسم خودش می نوشت یا علی اکبر لیلا، بعد هم اسم خودش رو می نوشت.
خلاصه مهدی آقای قصه ما بدجوری عاشق حضرت علی اکبر بود، خیلی شدید پسر بزرگ امام حسین رو دوست داشت.
- یار امام زمان (عج)
مهدی آقا شنیده بود که یاران امام زمان(عج) باید قوی باشند، باید بدن قدرتمند و سالمی داشته باشد، برای همین مهدی آقا از همون سن نوجوونی ورزش کار می کرد، چه ورزشی؟ بوکس.
مهدی آقا باشگاه بوکس می رفت، اونجا کلی تمرین می کرد، ساعتها تمرین می کرد. خیلی جوون قوی شده بود. خودش رو داشت آماده می کرد تا انشاءالله یار امام زمان بشه. در کنار این ورزش مهدی آقا درس هم می خوند. خیلی هم درس هاش خوب بود. دانشگاه رشته ی زمین شناسی رفته بود. خلاصه اینکه همه چیش به راه بود. زندگی خیلی خوبی داشت. یک جوون ورزشکار، حافظ قرآن، درس خون، خوش اخلاق؛ اما زندگی مهدی آقا از یه جایی به بعد مسیرش تغییر کرد. چه اتفاقی افتاد؟ چی شد؟
- فردای قیامت
مهدی آقا متوجه شد که یک عده انسان بدجنس می خواند به حرم حضرت زینب (س) حمله کنند و برای بار دوم به دختر امام علی(ع) و خواهر امام حسین(ع) و عمه حضرت علی اکبر(ع) توهین کنند. به خاطر همین دیگه هوش و حواسش رو از دست داد. سر کلاس دانشگاه که می نشست حواسش پرت بود، اصلاً نمی دونست
کجاست! برای چی؟ چی شد مگه؟ بچه ها مهدی آقا هوایی شده بود، می خواست سوریه بره و از حرم عمه جانمون حضرت زینب (س) دفاع کنه. برای همین یه روز خونه اومد و با مامان و باباش این موضوع را درمیون گذاشت. بابا و مامان مهدی آقا خیلی انسانهای مومنی بودند، ؛ اما مهدی آقا رو خیلی خیلی دوست داشتند، نمی تونستند به این راحتی بگذارند پسرشون به سوریه بره. برای همین مخالفت کردند. مهدی آقا هم اینجوری نکرد که بگه حرف شما مهم نیست من می خوام سوریه برم و از عمه ی سادات دفاع کنم، اصلاً شما هرچی می خواهید بگید مهم نیست. نه، نه مهدی آقا اینطوری نگفت. مهدی آقا گفت : هرچی شما بگید گوش می کنم؛ اما اگر فردای قیامت حضرت زینب (س) سوال کرد که چرا شما جوون ها نیومدید از حرم من دفاع کنید و این داعشی ها اومدند و پیروز شدند، شما چه جوابی می خواهید بدید مامان و بابا ؟! مامان و بابای مهدی آقا که عاشق حضرت زینب(س) بودند تا این حرف پسرشون رو شنیدند توی فکر رفتند. چند ساعتی فکر کردند، آخه باید یه انتخاب خیلی مهم می کردند، باید بین دفاع از حرم حضرت زینب (س) و از دست دادن پسرشون یکی رو انتخاب می کردند. آخه اون زمان خیلی هایی که به سوریه رفتند ، شهید می شدند
چون تعداد داعشی ها خیلی زیاد بود و با بدجنسی طرفدارهای حضرت زینب رو می کشتند و به شهادت می رسوندند. مامان و بابای مهدی آقا بعد از اینکه خوب فکر کردند با خودشون گفتند ما مهدی رو به دنیا آوردیم تا سرباز امام زمان بشه. حالا هم یه عده اومدند که می خواند به حرم عمه امام زمان برسن، ما نباید اجازه بدیم. ما باید بگذاریم مهدی بره و از حرم حضرت زینب دفاع کنم.
بچه ها، مهدی آقا تا جواب مثبت مامان و بابا رو شنید خوشحال شد، پر در آورد، اصلاً نگم چقدر خوشحال شد .مهدی آقای قصه ما ، دست و پای مامان باباش رو بوسید، بعد هم کارهای اعزامش رو انجام داد. اون زمان خیلی راحت ایرانی ها رو نمی بردند؛ اما اگر افغانستانی ها می خواستند برن راحت تر اجازه می دادند اونها برن و با داعشیها بجنگند. برای همین مهدی آقای قصه ما بعد از چند وقتی که رفت و اومد و مدارکش رو برد بهش اجازه دادند تا به کشور سوریه بره و مدافع حرم بشه.
- خط شکن
مهدی آقا رفت و مشغول کار شد. فرمانده های اونجا وقتی دیدندمهدی آقا چه جوون خوبیه، قرآن می خونه، نماز می خونه، چقدر هم توانمنده، چقدر کار بلده، تصمیم گرفتند مهدی آقا رو بگذارند فرمانده یک تیپ. مهدی آقا شد فرمانده یک گروهی که اسم اون گروه شون بود خط شکنان حضرت علی اکبر(ع) . آره مهدی آقا اینقدر عاشق حضرت علی اکبر بود که هرجا می رفت اسم اونجا رو می گذاشت حضرت علی اکبر(ع).
خلاصه بچه ها مهدی آقا چند وقتی سوریه بود و با داعشی ها جنگید که بهش گفتند برگرد ایران و پیش خانواده ات برو.مهدی آقا نمی خواست برگرده ، او تشنه شهادت بود، دیگه می خواست پرواز کنه بره تو آسمونها؛ اما مجبور بود که برگرده.
- آرزوی شهادت
مهدی آقا سوار هواپیما شد و به ایران برگشت تا رسید پیش مامانش این رو با ناراحتی گفت: چرا شما اینقدر دعا می کنید من زنده بمونم. این دعاهای شما باعث شد هر چی تیر بیاد از کنار من رد شه، یه دونه از این تیرها نیاد و به من نخوره. اینها به خاطر این دعاهاست. مامان و بابا دعا کنید من شهید بشم و توی بهشت پیش حضرت علی اکبر (ع) برم . مامان مهدی آقا که این حرفها را شنید گفت: به روی چشم مامان دعا می کنم هرچی خیره همون بشه. عاقبت بخیر بشی مامان جان.
بعد هم مهدی آقا به همراه پدر و مادرش یک سفر به شهر مشهد رفتن تا مهدی آقا با امام رضا درد دل کنه. بچه ها تو این دو سه روزی که مشهد بودن ، مهدی آقا فقط از امام رضا (ع) شهادت می خواست. فقط می خواست امام رضا(ع) قبول کنند تا شهید بشه و بعد از دو سه روز مهدی آقا با خوشحالی پیش مامانش اومد و گفت: مامان از امام رضا گرفتم.
مادرش گفت : چی شده مادر؟
مهدی آقا گفت : از امام رضا برات شهادتم رو گرفتم. امام رضا قبول کردند که من شهید بشم.
حالا بچه ها من نمی دونم که این مهدی آقا چی شده بود و چی دیده بود و شنیده بود که فهمیده بود امام رضا قبول کرده که شهید بشه؟!
- شهادت
خلاصه بچه ها بعد از چند وقت دوباره مهدی آقای قصه ما تونست به سوریه بره . سوار هواپیما شد و به کشور سوریه رفت . اونجا با یک انسان خیلی بزرگ آشنا شد، یک انسانی که فرمانده شون بود، یک انسان که همه شما انسانها می شناسید، کسی که قصه شون رو براتون تعریف کردم . فرمانده مهدی آقا ، کسی نبود جز آقا مصطفی صدرزاده.
مهدی آقای قصه ما با آقا مصطفی خیلی رفیق شدند، خیلی. هرجا می رفتند با هم بودند و در یکی از بزرگترین و مهمترین عملیاتها هم با هم بودند. عملیاتی که نزدیکی های مرز اسرائیل بود. داعشیها از اونجا تیراندازی می کردند، از اونجا هواپیمای مدافعان حرم رو می زدند و حالا مهدی آقا و آقا مصطفی و رزمنده های مدافع حرم باید می رفتند و اون منطقه رو از دست داعشی ها می گرفتند.
جنگ شروع شد. صدای تیراندازی، صدای خمپاره، صدای ترکش، صدای انفجار. یکی از این ترکشها به پای مهدی آقا خورد ؛ اما مهدی آقای قصه ما از پا ننشست، اون یارانی که زخمی شده بودند رو روی پشتش می انداخت و با همون پای زخمیش به عقب برمی گردوند.
مهدی آقا تشنه تشنه شده بود، خسته و کوفته شده بود. آقا مصطفی صدرزاده تا چشمش به مهدی آقا افتاد گفت: مهدی داداش برگرد. پات زخمی شده ، داره خون میره ازت، لباتم که تشنه، برگرد داداش ...
اما مهدی آقا گفت: نه من یه کار تموم نشده دارم باید برم انجامش بدم. بعد هم زیر لب به آرامی آیه های قرآن را خوند و می خواست بره و یاران دیگه اش رو نجات بده که یک تیر اومد و به پهلوی مهدی آقا خورد . یک تیر دیگه اومد و به سینه اش خورد و یک تیر دیگه هم به گردن مهدی آقا خورد .
مهدی آقا لبخند زد. دست ش رو گذاشت روی سینه اش و روی زمین افتاد. خوشا به حالش. من نمی دونم اون لحظه آخر چی دید؟ شاید دید که امام حسین(ع) با حضرت علی اکبر(ع) به استقبالش اومدن تا مهدی آقا رو به طرف بهشت برن.
موارد مرتبط
قصه زندگی حضرت فاطمه زهرا (س)
آیا تا حالا قصه زندگی حضرت فاطمه زهرا رو شنیدین؟!
ماجرای سخنرانی حضرت زهرا توی مسجد پیامبر(خطبه فدکیه) رو چطور؟!
ماجرای حمله خونه حضرت فاطمه و شهادت ایشون رو هم میتونین اینجا گوش کنین
قصه اباالفضل العباس
شهید محسن حججی
قصه زندگی امیرالمؤمنین(دوران مدینه)
اگه دوست دارین ماجرای دلاوری های امام علی توی جنگ بدر و احد و ماجرای ازدواج امام علی با حضرت فاطمه(س) رو بشنوید،
این مجموعه رو از دست ندید..
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.