قصه زندگی امام صادق(ع)
دوران کودکی امام صادق رایگان
🟢ماجرای جالب و شنیدنی تولد امام صادق(ع) و معرفی مادر ایشون
کودک دانشمند رایگان
🟢ماجرای جذاب و شنیدنی از علم فراوان امام صادق(ع)در دوران کودکی
قائم آل محمد رایگان
🟢ماجرای وصیت مهم امام باقر(ع) پیش از شهادت به فرزندشون
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجراهایی از علم فراوان امام جعفر صادق(ع) توی دوران کودکی و نوجوانی شون گفتم و
براتون ماجرای اون سوال جالب حضرت خضر پیامبر رو گفتم ،همون سوالی که از پیامبر خدا(ص) هم پرسیده بود و دقیقا همین
جوابی که امام صادق(ع) بهش داده بودن رو دریافت کرده بود.
بچه ها ،امام صادق علیه السالم روز به روز بزرگ و بزرگ تر می شدن و علم شون روز به روز بیشتر و بیشتر دیده می
شد .امام باقر علیه السالم خودشون یه استاد تمام بودن یعنی اگه بخوایم امروزیش رو بگیم مثال :فوق دکترا بودن ،پروفسور
بودن .یک پروفسوری که هیچ کسی رو دست شون نبود ،هیچ کسی علمش اندازه علم امام باقر(ع) نبود؛ اما خیلی از کسانیکه
می اومدن و سوال های سخت از امام باقر(ع) می پرسیدن ،امام باقر(ع) می گفتند :از پسرم جعفر بپرسید تا اون جواب شما رو
بده .
چرا امام باقر(ع) خودشون جواب نمی دادن ؟! علتش این بود که امام باقر(ع) می خواستن به همه نشون بدن که چقدر علم این
پسرشون زیاده .
خب که چی بشه؟! که بعد از خودشون مردم بدونن امام ششم کیه ،بدونن باید سراغ کی برن و به حرف کی گوش بدن .آخه امام
اون کسیکه علمش از همه بیشتره ،انشاء اهلل امام زمانمون که ظهور کنن هر سوالی که داشته باشیم رو می تونیم ازشون
بپرسیم و ایشون به همه ی سواالت ما پاسخ میدن ،حتی اون سواالتی که توی دنیا هیچ کسی جوابش رو بلد نیست .امام زمان
می دونن و جوابش رو به ما میدن ،علم امام اینطوریه ....
بچه ها ،اگر یادتون باشه توی قصه ی زندگی امام باقر علیه السالم براتون ماجرای اون سفر حضرت باقر العلوم به سرزمین
شام رو گفتم یادتون که هست ؟؟ آفرین ،اونهایی که قصه ی زندگی امام باقر(ع) رو گوش دادن می دونن چی میگم ...
امام باقر علیه السالم به همراه فرزند بزرگ شون یعنی امام جعفر صادق(ع) و به دستور اون پادشاه بدجنس بنی امیه به شام
رفتن که چیکار کنن ؟! رفتن تا این پادشاه از امام باقر(ع) چند تا سوال بپرسه ،اون می خواست ایشون رو تخریب کنه ،آخه
شنیده بود که مردم دسته دسته دارن پیش امام باقر(ع) میان و از علم ایشون استفاده می کنن .می خواست یه کاری کنه که
آبروی امام باقر(ع) رو ببره و کاری کنه همه فکر که امام باقر علیه السالم یه آدم دانشمند نیست و ادای دانشمندها رو در
میآره !!
بچه ها ،یادتون هست که توی اون سفر چی شد ؟! امام باقر(ع) و امام صادق(ع) توی شهر راه می رفتن و مردم اطراف
شون جمع می شدن و سوال می کردن و به هر سوالی که مردم داشتن جواب می دادن و از طرف دیگه ماجرای اون دانشمند
مسیحی رو یادتونه ؟! همونی که باالی یه غاری بود و مردم پیش اون می رفتن ؟ آفرین ،امام باقر(ع) و امام صادق(ع) هم اونجا
رفتن و به اون مرد مسیحی نشون دادن که علم شون ازش بیشتره و حتی این رو یادتونه که امام باقر علیه السالم توی مجلس
نشسته بودن که این پادشاه نامرد برای اینکه به همه نشون بده که امام باقر(ع) فقط درس خونده و علمش خوبه و جای دیگه ای
به درد نمی خوره ،یک مسابقه تیراندازی راه انداخت .امام باقر(ع) ما هم هر تیری که زدن وسط وسط هدف خورد .بله ،آخه
امام یک موجود تک بعدی نیست یعنی چی؟! یعنی این جوری نیستش که فقط علمش زیاد باشه.
بعضی ها هستن انقدر کتاب می خونن ،درس می خونن می خونن می خونن تا علم شون زیاد می شه؛ اما اگه بهشون بگی یه
کیلومتر بدوید نمی تونن؛ اگه بهشون بگید تیراندازی بلدی ،بلد نیستن؛ اما امامان ما اینطور نیستن .امامهای ما تو هر چیزی که
وارد میشن بهترین و درجه یک ترین هستند؛ اصال انسان کامل هستند و همه چیزشون کامله ...
خالصه که امام صادق علیه سالم به همراه پدرشون به این سفر رفته بودند و تمام این ماجراها رو از نزدیک دیدن و بعد
هم به همراه پدرشون به مدینه برگشتن؛ البته توی قصه امام باقر(ع) ماجرای کامل رو تعریف کردم .اینکه امام باقر(ع) با امام
صادق(ع) زندانی شدن و توی راه برگشت هیچ کس دروازه شهرش رو برای این دو امام عزیز باز نمی کرد و هیچ کس حاضر نمی
شد آذوقه بهشون بده ماجراهاش رو کامل تعریف کردم اما بچه ها ....
گذشت و گذشت تا اینکه امام صادق علیه السالم یه مرد بزرگ شده بودم .نزدیک سی سال سن شون شده بود .یاران
امام باقر(ع پیش ایشون) می اومدن و بعضی هاشون می پرسیدن که باالخره جانشین بعدی شما کیه؟!
امام باقر علیه السالم هم دست شون رو ،روی شونه ی این پسر دانشمند شون یعنی امام صادق(ع) می گذاشتن و می فرمودند:
به خدا سوگند ،این شخص قائم به امر امامت از میان خاندان پیامبر خداست.
بچه ها ،این صفت «قائم» براتون آشنا نیست ؟! چرا ما به امام زمان خودمون هم قائم میگیم؟! قائم یعنی قیام کننده یعنی اون
کسی که قراره قیام کنه و بساط ظلم رو از توی این عالم جمع کنه .
امام باقر(ع) به یاراشون می گفتن که این پسر من قراره قائم باشه یعنی چی مگه می شه؟! بله ،بچه ها قرار نبود امام زمان یعنی
امام دوازدهم قائم باشه ،اول قرار بود امام سوم یعنی امام حسین (ع) قائم باشن و قرار بود توی سال هفتاد هجری قیام انجام
بشه و حکومت و قدرت به دست اهل بیت برسه؛ اما وقتی نشد ،تصمیم خدا بر این شد که دوران امام صادق(ع) ایشون به
حکومت و قدرت برسن و بعد ادامه ی قصه رو میگم ....
بچه ها ،یاران امام باقر(ع) خیلی هاشون وقتی این رو می شنیدن خوشحال می شدن با خودشون می گفتن :آخ جون ،باالخره از
دست این پادشاه های ظالم نجات پیدا می کنیم ،باالخره این امام ششم قیام می کنه و کار دشمن ها رو یکسره می کنه.
خالصه که شیعیان بعد از شنیدن این حرف امام باقر(ع) خیلی انرژی گرفتن ؛ البته البته یه نکته خیلی مهم بهتون بگم
یک وقت فکر نکنید امام باقر(ع) با صدای بلند روی منبر و به شکل علنی و آشکار می گفتن که امام بعد از من امام صادقه !! نه
بچه ها ،ایشون به یاران مخصوص خودشون می گفتن
بچه ها ،یه موقع فکر نکنید امام باقر(ع) به همه شون می گفتن که امام صادق(ع) قراره ،قائم آل محمد باشه !! نه،
ایشون این حرف رو به یاران مخصوص ترشون می گفتن .
آره ،اهل بیت خیلی رازهایی داشتند که مخفی می کردن و نمی گذاشتن بقیه متوجه بشن .اینکه االن من به این راحتی دارم به
شما میگم و شماها از خوندنش لذت می برید ،به خاطر اینکه هزار و سیصد سال از اون زمان گذشته و دیگه این راز برمال شده
این روایت ها به ما رسیده؛ اما اون زمان مردم خبر نداشتن و خیلی ها نمی دونستن امام بعدی کیه ! نمی دونستن امام بعدی
قراره قیام کنه و کار دشمنان رو یکسره کنه !
بچه ها دوران زندگی امام باقر علیه السالم به سر رسید و دشمنان و بد جنس و نامرد ایشون رو هم مثل پدرشون امام
سجاد(ع) مسموم کردن و به شهادت رسوندن ادامه قصه و ماجرای وصیت امام محمد باقر(ع) به فرزندشون امام صادق (ع) و
دوران آغاز امامت امام صادق(ع) باشه برای قسمت بعد ...
تا قسمت بعدی همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
جانشین پدر رایگان
🟢ماجرای جالب و شنیدنی از نحوه معرفی امام صادق(ع) به شیعیان
مبارزه علمی رایگان
🟢 هر امام یکطور مبارزه کردن، امام صادق ما هم مبارزه علمی کردن
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای اینکه امام صادق(ع) چطور امام بعدی شدن و چطور مردم و شیعیان ایشون رو
شناختن و اون وصیت های مهم امام باقر(ع) رو براتون تعریف کردم .یادتون که هست ؟! ؛ اما بعد از اینکه امام صادق علیه
السالم در سن سی و یکی _دو سالگی به مقام امامت رسیدن و قرار شد راه پدرشون و پدران شون رو در واقع ادامه بدن حاال
امام صادق(ع) چیکار می خوان بکنن؟!
خب ،اگه یادتون باشه توی قصه زندگی اهل بیت گفتم هر کدوم از اهل بیت مشغول مبارزه بودند ،مشغول جنگیدن
بودند؛ منتها هر روزی به یک شکل ،یادتون که هست؟! مثال :
_ امام حسین(ع) مبارزشون این بود که شمشیر دست شون گرفتن و توی صحرای کربال به شهادت رسیدن.
_ امام سجاد(ع) با عبادت شون و مناجات هایی که خوندن و با تربیت نیروهایی که انجام دادن با دشمن ها مبارزه کردن .
_ امام باقر(ع) مبارزه شون بیش تر مبارزه علمی بود و کاری می کردن تا مردم بفهمن که این پادشاه و خلیفه و این دور و بری
هاش یه مشت بی سوادن .خب طبیعتا کسی که سواد نداره و دین رو نمی شناسه که نمی تونه رهبر مردم باشه ،نمی تونه خلیفه
پیامبر باشه .بابا باید یه چیزی بدونه دیگه !!!
امام باقر(ع) با اون علمی که از خودشون نشون دادن یه مبارزه جانانه و فراگیر با این دشمن ها کردن .
بچه ها ،حاال بگید ببینم به نظر شما امام صادق(ع) چه جوری مبارزه کردن؟! امام صادق (ع) برای شکست دادن
دشمنها چیکار کردن ؟! از امام صادق(ع) چی به ذهن تون می رسه ؟!
آفرین ،آفرین ،خیلی ها تون درست حدس زدین .امام صادق (ع) هم مبارزه علمی کردن ؛ البته کارهای دیگه ای هم کردن؛ اما
اون چیزی که خیلی دیده می شد ،قدرت علمی شدید امام صادق (ع) بود.
آقای ما ،امام ششم ما ،آنچنان علمی از خودش نشون داد که تمام اون کسانیکه اون زمان خودشون رو دانشمند و فقیه و حدیث
شناس و اینطور چیزها می شناختن ،باید بغل می زدن ،باید تو جاده خاکی می رفتن .
امام صادق علیه السالم در هر علمی که ورود می کردند انقدر چیز می دونستن و انقدر حرفه ای بودن که همه مخالفین
شون سر جاشون می نشستن و خیلی ها هم اعتراف می کردن که علم ما خیلی از علم امام صادق(ع) کمتره برای مثال:
یک آقایی به نام « نُعمان» بود .نُعمان خودش یه آیت اهلل بود .اون زمان یه عالمی بود ،یه کسی بود که اگر مردم کوفه سوال
دینی داشتن می اومدن و از اون می پرسیدن و می گفتن :جناب نُعمان ،تو نمازم شک کردم ،چیکار کنم؟! نُعمان هم جواب می
داد .خیلی برای خودش صاحب مقام بود و تو شهر کوفه آیت اهلل بود .
خالصه نُعمان یه سفر به مدینه ،پیش امام صادق(ع) اومد .برای چی اینجا اومد ؟! برای اینکه آوازه ی علم امام صادق(ع)
تو کل دنیا پیچیده بود .اگر بخوام یه مثال خوب بزنم که متوجه بشین .یه لحظه بچه ها تصور کنید همین االن اعالم کنن مثال
توی قم یا توی نجف یه آیت اهلل پیدا شده که همه چی می دونه و تمام دانشمندهای دنیا تو جیبش جا می شن .خب آدم دوست
داره بره ببینه این دانشمند کیه!! حاال نُعمان به مدینه اومده بود تا با امام صادق(ع) دیدار کنه.
خالصه که نُعمان وقتی در خونه امام صادق(ع) رسید ،از یارای امام اجازه خواست تا وارد خونه بشه ؛ اما امام صادق(ع)
گفتن :اجازه ندید بیاد تو ...
نُعمان خیلی تعجب کرد ،جا خورد ،کمی دم در ایستاد ،بعد دید یه گروهی از مردم کوفه اومدن و اجازه گرفتن و امام صادق (ع)
بهشون اجازه داد تا تو بیان .نُعمان به همراه اونها وارد خونه ی امام صادق (ع) شد و یواش یه کناری نشست و می خواست ببینه
امام صادق(ع) چی میگن و چه حرف هایی می زنن که مردم انقدر طرفدارشون شدن .
چند دقیقه ای نشست و صحبت های امام صادق(ع) رو شنید .بعد هم رو کرد به امام صادق(ع) و گفت :ای جعفر بن محمد ،
بهتر است که شما نماینده ای از طرف خود به کوفه بفرستید تا مردم آنجا را سر و سامان بدهد .آخر بعضی از یاران شما به
اصحاب پیامبر توهین می کنند.
امام صادق علیه السالم لبخند ملیحی زدن و گفتن :اون کسانیکه توهین می کنن حرف من رو گوش نمیدن و از من نمی پذیرن .
نُعمان تعجب کرد و گفت :چگونه ممکن است سخن شما را گوش نکنند در حالی که شما فرزند پیامبر خدا هستی؟!
امام صادق علیه السالم گفتن :همون طوری که خود تو به حرف من گوش ندادی .مگر نگفتم وارد خونه نشو و بهت اجازه ندادم
پس چرا وارد خونه شدی؟
نُعمان که این رو شنید ،جا خورد و رنگش پرید و پیش خودش گفت :ای وای ،این آقا از کجا فهمیدن !!
بعد امام صادق(ع) نگاهی بهش کردن و گفتن :ای نُعمان ،شنیدم که تو بر اساس قیاس فتوا می دهی؟
نُعمان گفت :آری درست شنیده اید .
بچه ها قیاس یعنی که احکام دین رو با همدیگه مقایسه کنید و بعد حکم بدن مثال بگی :اگر این اینجوریه ،اون هم همین
طوریه .امام صادق (ع) یه اخمی کردن و رو کردن به نُعمان و گفتن :وای بر تو ،اولین کسی که بر اساس مقایسه کردن نظر داد
شیطان بود .آن موقع که خداوند به او گفت سجده کن به آدم و او گفت خدایا تو مرا از آتش خلق کردی و انسان را از خاک،
آتش از خاک برتر است .
امام صادق (ع) شروع کردند با نُعمان مناظره علمی کردن و سوال های سخت از نُعمان پرسیدن .امام صادق(ع) به نُعمان گفتند :
شنیدم که تو قرآن رو تفسیر می کنی اینطور که ،خداوند می گوید ما در روز قیامت از نعمت های شما سوال می کنیم و تو می
گویی ،منظور از این نعمت ها غذاهای خوشمزه و آب خنک در تابستان است ؟!
نُعمان تا این رو شنید یه دفعه گفت :آری ،آری من همین را می گویم .
امام صادق (ع) گفتن :اگر مردی تو رو به خانه اش دعوت کند و با غذای لذیذ و آب خنک از تو پذیرایی کند و بعد برای این
پذیرایی کردن بر تو منت بگذارد ،تو در مورد چنین شخصی چه می گویی؟
نُعمان گفت :می گویم او مرد بخیل و خسیسی است .آدم بدی است .
امام صادق(ع) گفتن :آیا خداوند هم بخیل است که در روز قیامت در مورد غذاها و آبی که به ما داده ،از ما سوال کند؟
نُعمان که این رو شنید رنگش پرید ،جا خورد و سرش را پایین انداخت و یواش پرسید :پس مقصود این آیه قرآن چیست؟
منظورش چیست ؟
امام صادق(ع) فرمودند :منظور این آیه قرآن والیت و دوستی با خانواده ماست با خاندان رسالت است .
نُعمان که این رو شنید ،جا خورد .اولین بار بود چنین چیزی می شنید .امام صادق(ع) دوباره بهش رو کردن و گفتن :بگو ببینم
ای نُعمان آیا تو آن جمله ای را می شناسی که کلمه اولش کفر است کلمه آخرش ایمان ؟
نُعمان که این رو شنید ابروهاش تو هم رفت و شروع کرد چند دقیقه ای فکر کردن و بعد گفت :خیر نمی شناسم.
امام صادق(ع) گفتند :بگو ببینم چرا خدا آب چشم رو شور قرار داده و مایع گوش رو تلخ قرار داده و آب دهن رو بی مزه قرار
داده ؟
نُعمان دوباره سرش رو پایین انداخت و فکر کرد و بازهم گفت :خیر نمی دانم .
وای وای بچه ها ،مردم کوفه هم تو اون جلسه بودن و داشتن می دیدن آیت اهلل شهرشون ،اون کسی که چه دب دبه و کب کبه
ای تو شهرشون داره و دانشمندترین فرد و داناترین فرد ،زرنگ ترین فرد حاال هیچ جوابی نداره به امام صادق(ع) ما بده .
امام صادق(ع) خودشون یکی یکی شروع کردن به پاسخ دادن و گفتن :علت اینکه آب چشم انسان شوره است ،این است که
چشم از یک چربی به وجود آمده و اگر مایه شور دور او را نگیرد به سرعت فاسد و خراب می شود ،علت اینکه مزه ی مایع
داخل گوشت تلخ و بدمزه است این است که حشرات و موجودات ریز وارد آن نشوند تا به ما آسیبی برسانند و علت اینکه آب
دهان ما بی مزه است این است که مزه ی غذاها و خوراکی ها را متوجه بشویم ؛ اما آن کالمی که اولش کفر است آخرش ایمان
کالم ال اله اال اهلل است ال اله یعنی هیچ خدایی نیست اال اهلل یعنی تنها خدایی که وجود دارد اهلل است.
نُعمان که این رو شنید سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت؛ اما همون جا تصمیم گرفت که چند وقتی مدینه بمونه و از علم
امام صادق (ع) استفاده کنه .
بچه ها ،این نُعمان رو می شناسید یا نه؟! شاید بعضی از مامان و باباها بشناسن .نُعمان کسی نیست جز ابوحنیفه .همون
کسی که امروز یک مذهب اهل سنت پیرو اون هستن .یکی از ائمه چهارگانه اهل سنته .اسمش نُعمان بن ثابت بود و کنیه اش
ابوحنیفه بود .همین امروزم یه تعداد خیلی زیادی از برادران اهل سنت ما حنفی هستند یعنی پیرو همین آقای نُعمان هستن .
نُعمان دو سالی توی مدینه موند و شاگردی امام صادق(ع) ما رو کرد .ای جانم به این آقای بزرگ و دانشمند ما ادامه قصه و
ماجراهای جذاب و شنیدنی دیگه از علم فراوان امام صادق(ع) باشه برای قسمت بعد ...
تا قسمت بعد همه ی شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
توحید مفضل رایگان
🟢 ماجرای جذاب و شنیدنی آموزش علم توحید توسط امام به مفضل
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای زیبا و شنیدنی مناظره امام صادق(ع) با نُعمان یا همون ابوحنیفه رو تعریف کردم و
براتون گفتم که ابوحنیفه وقتی دید که امام صادق(ع) علم فراوانی دارند و همه چیز رو می دونن ،تصمیم گرفت یکی دو سالی
توی مدینه بمونه و شاگرد امام صادق(ع) ما بشه .
آره ،همون کسی که امروز برخی از برادران اهل سنت ما ،اون حنفی ها ،ازش پیروی می کنن .ابوحنیفه دو سال شاگرد امام
صادق ما بوده؛ اما بچه ها امام صادق(ع) علم شون رو بیشتر از اینکه بخوان به مخالف هاشون یا به اون کسایی که خیلی قبول
شون ندارن یاد بدن ،بیشتر از همه به ما شیعیان یاد دادن.
امام صادق(ع) شاگردان خیلی خیلی زیادی ،حدودا چهار هزار شاگرد داشتند ؛ البته همیشه این طوری نبوده که این شاگردها
توی مسجد بیان و چهار هزار نفر بشینن و حرف های ایشون رو گوش کنن؛ بلکه در طول دوران امامت شون چهار هزار شاگرد
داشتن .
یکی از شاگردهاشون اسمش ُمفَضََّل بن عُمر جُعفی بود ُ .مفَضََّل از اون طرفدارهای امام صادق(ع) بود که به ایشون
اعتقاد داشت ُ .مفَضََّل یه روز نماز عصرش رو توی مسجد پیامبر خوند و به یکی از این ستون ها تکیه داد و شروع کرد به فکر
کردن .در مورد چی؟! در مورد شخصیت پیامبر و کار بزرگی که ایشون انجام دادن .
خالصه که همین جور توی فکر بود و داشت به پیامبر خدا فکر می کرد که یه دفعه یه صداهایی از پشت سرش شنید .یه عده
دور هم نشسته بودن و داشتند صحبت می کردند .چی می گفتن؟!
اونها داشتن با خودشون می گفتن :عجب کار این پیغمبره باال گرفته!! رسید به جایی که االن توی همه اذان ها اسمش رو می برن
اون یه نابغه بود.
_ آره بلد بود که چه جوری حرف بزنه .آدم ها رو مسحور خودش می کرد و بلد بود که چه جوری سخنرانی کنه و مردم بیچاره
اون زمان هم چون علمی نداشتن ،مثل ما که بهش ایمان آوردن فکر کردن .
_ راست می گه االن اسمش تو همه جا هست .تو همه ی شهرها هست .این مسلمون ها اسمش رو روی بچه هاشون می گذارن
_ از این خبرها نبود بابا ،اصال بگید بینم خدایی وجود داره ؟!
ُمفَضََّل تا این حرفها رو شنید رگ گردنش باال زد و اعصابش خورد شد ،اخماش رو تو هم کرد و باالی سر این ها رفت وایستاد
و داد زد و گفت :ای دشمنان خدا ،آیا خالق خود را که شما رو به وجود آورده انکار می کنید؟ خاک بر سر شما کنند ،مگر عقل
ندارید ؟ مگر نمی بینید که خداوند وجود دارد
اون ها یه نگاهی به ُمفَضََّل کردن و گفتن :اصال تو کیستی ؟! از چه دسته ای هستی که این طور با ما صحبت می گویی؟
ُمفَضََّل گفت :من از یاران جعفر بن محمدم.
اونها گفتن :جعفر بن محمد !! او خودش خیلی مرد منطقی است و هر بار که ما خواستیم با او صحبت کنیم قبول کرده .ما حرف
های بدتر از این را جلوی او زدیم و او گوش داده و منطقی جواب ما را داده ،نه به مثل تو...
ُمفَضََّل که این رو شنید یه دفعه رنگش پرید .باورش نمی شد !! یعنی امام صادق(ع) جلوی این ها ایستاده و جواب شون رو داده
اون هم جواب علمی!!
خالصه ُ ،مفَضََّل بدونی که چیزی بگه با ناراحتی از پیش این ها بیرون اومد .کجا رفت ؟! خب معلومه دیگه ،پیش امام
صادق(ع) رفت تا با ایشون صحبت کنه و این ناراحتیش رو بگه .
امام تا چشم شون به ُمفَضََّل افتاد .فهمیدن این بچه خیلی اعصابش به هم ریخته است ؛ البته همچین بچه هم نبودا !! ...
ُمفَضََّل شروع کرد برای امام صادق(ع) حرف هایی که شنیده بود و به امام صادق(ع) گفت :آقا نبودی ببینی چی می گفتن؟!
امام صادق(ع) وقتی حرف هاش رو گوش دادند گفتن :غصه نخور ُمفَضََّل ،از فردا به نزد من بیا تا من درس توحید به تو بدهم که
از این به بعد هر کسی چنین حرف هایی زد تو جواب خوب و منطقی برای او داشته باشی .
ُمفَضََّل که این رو شنید نمی دونید چقدر خوشحال شد و تو پوست خودش نمی گنجید .او به خونه اش رفت و اون شب تا صبح
خوابش نبرد و منتظر بود صبح بشه تا پیش امام صادق(ع) بیاد و ایشون علم خودشون رو بهش یاد بدن .
خالصه که فردا شد ُ .مفَضََّل امام صادق اومد .این قدر که نخوابیده بود ،چشم هاش باد کرده بود .امام صادق (ع) تا
دیدنش فوری گفتن :ای ُمفَضََّل ،گویا از دیشب تا االن نخوابیده ای؟
ُمفَضََّل گفت :آری آقا ،آری ،چشم انتظار صحبت های شما بودم بفرمایید.
امام صادق تا خواستن شروع کنن یه دفعه ُمفَضََّل گفت :آقا ،آقا یک لحظه صبر کنید تا قلم و کاغذی بیاورم و سخنان شما را
بنویسم .می ترسم یادم ب رود .
ُمفَضََّل ،قلم و کاغذ آورد و شروع به نوشتن کرد ؛ البته اون زمان روان نویس و این جور چیزها نبوده !!! یک پری رو توی جوهر
می زدن و با اون روی یه کاغذ می نوشتن .کاغذ هم مثل کاغذهای االن نبوده و با چه بدبختی صحبت های امام صادق(ع) رو دونه
دونه نوشت و االن این صحبت های امام صادق(ع) دست ماست و اسم این حدیث معروف که امام صادق (ع)توی چهار روز و در
چند جلسه طوالنی به ُمفَضََّل گفتن "توحید مفضل" است .
حاال اون بچه هایی که دوست دارن خدا رو بشناسن و با خدا آشنا بشن و بدونن جواب امام صادق(ع) به این کافرها و به
این هایی که خدا رو قبول نداشتن چی بوده !! همین االن به راحتی آب خوردن می تونن گوشی هاشون رو بردارن توی اینترنت
توحید ُمفَضََّل بنویسن و برن و این حدیث رو مطالعه کنن یا یه پیشنهاد دیگه هم می تونم بهتون بدم !!
اونهایی که می تونن حدیث رو به زبون ساده ترجمه کنن و صوت هاش رو ضبط کنن و برای ما بفرستن ،تا ما هم این بهترین
صوت ها رو داخل کانال بگذاریم .ببینم چیکار می کنید ؟....
اون بچه های باهوشی که دنبال حرف های اهل بیت ،خصوصا حرف های امام صادق (ع)هستند حتما برن و توحید
ُمفَضََّل رو بخونن .ادامه قصه و ماجراهایی جذاب و شنیدنی دیگه از زندگی آقای ما این امام بزرگ و دانشمند ما حضرت امام
صادق(ع) باشه برای قسمت بعد ...
تا قسمت بعدی همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
عنوان بصری رایگان
🟢 ماجرای زیبا و شنیدنی برخورد امام صادق(ع) با عنوان بصری
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای اون یار امام صادق(ع) ،اسمش رو یادتونه ؟! آفرین ،ماجرای مفضل رو گفتم که توی
مسجد نشسته بود .که یه دفعه دید چند نفر دارن با همدیگه صحبت میکنن و حرفهای الکی در مورد دین و خدا و پیامبر
میزنند .مفضل هم قاطی کرد و دعوا کرد و خالصه کار به اینجا رسید که پیش امام صادق (ع) رفت و یک حدیث خیلی خیلی
زیبا و البته بلند و باال رو از آقایِ ما امام صادق(ع) یاد گرفت ...
بچهها ،این آوازه ی علم امام صادق(ع) توی کل جهان پیچیده بود .مردم مسلمون و حتی بعضی اوقات غیر مسلمونها
اسم امام صادق (ع)رو به عنوان یک دانشمند بزرگ میشناختند ،برای همین از جاهای مختلف دنیا حتی از ایرانِ خود ما هم
مردم دسته دسته به مدینه میرفتن ،که چیکار کنند؟! تا از علم امام صادق(ع) استفاده کنند؛ البته توی شهر مدینه کسانی
دیگری هم بودند که فکر میکردند خیلی دانشمندن و علم زیادی دارند و در کنار امام صادق(ع) ،اونها هم مشغول درس دادن
بودند ؛ البته نظرات شون هم با امام صادق(ع) فرق میکرد و اکثر دانشمندهای مدینه هم شاگردی امام صادق(ع) ما رو کرده
بودند یعنی یه چند وقتی پیش امام صادق(ع) بودن و چیزهایی از ایشون یاد گرفته بودند ولی تا یکم چیزی یاد میگرفتن فوراً
غرور میگرفت شون و میرفتن و دستگاه خودشون رو راه میانداختن .
یک روز ،آقایی به نام "عنوان بصری" از شهر بصره به طرف شهر مدینه راه افتاد ،میدونین بصره کجائه؟ آفرین ،همین
جنوب عراق .عنوان به مدینه اومد تا دانشمندهای مختلف رو ببینه و پای درس آدمهای مختلف بشینه؛ یکیش هم امام صادق
(ع) بود ،از قضا اون وقتی که عنوان به مدینه اومد ،امام صادق (ع)توی این شهر نبودن .
عنوان بصری پای درس مالک بن اَنس رفت که یکی از فقها و دانشمندان معروف مدینه بود .اتفاقاً سالهای سال بعد مالک بن
انس امام جماعتی از اهل سنت شد .ما امروز توی دنیا اهل سنتی داریم که مالکی هستند یعنی پیرو مالک بن انس هستند.
مالک بن انس ،خودش از اون کسایی بود که شاگردی امام صادق (ع) رو کرده بود .از اون کسایی بود که امام صادق(ع) رو خیلی
قبول داشت ؛ولی خودش رو هم یه دانشمند بزرگ میدید .
عنوان بصری پیش مالک رفت و چند وقتی اونجا نشست و درس دین رو یاد گرفت .مالک حدیثهایی از پیامبر میخوند ،سند
حدیثهاش هم اساتید خودش بودند .عنوان بصری هم با دقت گوش میداد و اونها رو حفظ میکرد و توی دفتری که داشت
مینوشت ؛ اما بعد چند وقت فهمید که امام صادق (ع) به مدینه تشریف آوردن .از طرفی این عنوان بصری دوست داشت پای
درس آدم های مختلف بشینه و علم رو از آدمهای مختلف بشنوه؛ برای همین هم یه روز در خونه امام صادق(ع) رفت و با خودش
فکر میکرد که آقای ما کلی از دیدنش ذوق میکنن وخوشحال می شن چرا ؟! چون یه نفری که پای درس بقیه رفته ،حاال سراغ
امام صادق(ع) اومده یعنی یه جورایی ،معنی این کار این میشه که علم امام صادق(ع) از اون قبلیها بیشتره .اون با خودش فکر
میکرد که امام صادق(ع) از این موقعیت چه استفادهای بکنن ؛ اما به محض اینکه عنوان پیش امام صادق (ع)نشست ،گفت :من
میخواهم شاگرد شما بشم و از علم شما استفاده کنم .
امام صادق(ع) یه نگاهی کردن و سرشون رو پایین انداختن و گفتن :من آدم گرفتاری هستم ،به عالوه ذکرها و نمازهای زیادی
رو در طول شبانه روز باید بخونند .وقت من رو نگیر و مزاحم نباش ؛ همونطور که قبالً تو مجلس درس مالک میرفتی ،حاال هم
همون جا برو.
عنوان تا این رو شنید باورش نمی شد !! انگار یه سطل آب یخ روش ریختن با خودش میگفت :چرا امام صادق(ع) اینجوری
کردن ؟ چرا قبول نکردن من شاگردشون باشم؟ نکنه با خودشون فکر کردن من استعداد و قابلیت ندارم که علم یاد بگیرم!!
حاال ممکنه برای شما بچهها سوال پیش بیاد ؛ چرا امام صادق(ع) این کارو کردن؟ واقعاً چرا این جوری باهاش صحبت کردن؟!
* اوالً امام صادق(ع) توهین نکردن فقط گفتن من سرم شلوغه و وقت ندارم ،پیش همون نفرات قبلی برو.
* دوماً امام صادق (ع) نمیخواستن هرکی بیاد و علم رو یاد بگیره .میخواستن اون کسی که میاد علم یاد می گیره اهلش باشه و
آدم درستی باشه .
* سوماً امام صادق(ع) با این کارشون میخواستن ببینن عنوان بصری واقعاً دنبال علم بوده یا دنبال مسخره بازی و اینکه بعداً پز
بده که من چند سال پای درس امام صادق (ع)نشستم!!
خالصه عنوان بصری دلش شکست وبه مسجد پیامبر رفت تا با پیامبر خدا صحبت کنه و درد و دل کنه .اونجا شروع کرد
به نماز خوندن و غصه خوردن و با پیامبر و خدا هم صحبت میکرد و میگفت :خدایا ،تو که مالک همه دلها هستی .از تو
می خواهم که دل جعفر بن محمد را با من مهربان کنید و مرا مورد عنایت او قرار بدهید و از علم او به من بهرهای برسانی که راه
راست تو را من در جعفر بن محمد پیدا کردم .
آقای عنوان فهمیده بود که علم امام صادق(ع) یه چیز دیگه ست و با بقیه دانشمندهای مدینه فرق میکنند .اینجوری نیست
زبونم الل امام صادق(ع) دکون و دستگاه داشته باشن و بخوان دور و بر خودشون رو الکی شلوغ کنن.
خالصه که عنوان بصری چند روزی به مسجد رفت و گریه و زاری کرد و از خدا خواست تا محبتش رو تو دل امام صادق (ع)
بندازند و امام صادق (ع) قبول کنند که عنوان چند وقتی شاگردی شون رو بکنه؛ از طرف دیگه عنوان بصری هر روز و هر ساعت
و دقیقهای که میگذشت دلش بیشتر و بیشتر برای امام صادق(ع) تنگ می شد و دلش پر میکشید که یک بار دیگه امام
صادق(ع) ما رو ببینه ،خب معلومه مگه میشه کسی حجت خدا رو روی زمین رو ببینه و دلش آروم و قرار بگیره؟! امکان نداره ،
خالصه که عنوان بصری چند روزی همینطور به مسجد رفت و نماز خوند و از خدا کمک خواست تا اینکه باالخره بعد چند
روز دلش رو به دریا زد و در خونه امام صادق(ع) رفت تا دوباره خواسته اش رو به امام صادق(ع) بگه.
خادم خونه امام صادق(ع) تا چشم شون به عنوان افتاد ،فوری بهش گفتن :اینجا چه میخواهید ؟ شما دنبال چه هستید؟
عنوان گفت :اومدم یه سالم به امام بکنم و برم.
اون خادم گفت :امام مشغول نماز هستند.
اما عنوان گفت :اجازه بدین من فقط یه سالم بکنم میرم .
خالصه خیلی طولی نکشید که به عنوان بصری اجازه دادن که پیش امام صادق(ع) بره .نماز امام صادق (ع) به پایان
رسید بود .عنوان وارد خونه شد و کنار امام صادق (ع) نشست .امام صادق (ع) به او یه نگاهی کرد و آقای مهربون ما بهش گفتن:
ای مرد کنیه تو چیست؟
کنیه ،بچهها یه چیزیه که عرب ها به همدیگه میگن .مثالً میگن اباعبداهلل ،ابا یعنی بابا ،بابای عبداهلل یا مثالً من می شم ابو زینب
یعنی بابای زینب درسته؟
اون گفت :من ابوعبداهلل هستم.
امام صادق لبخندی زدن و گفتن :خدا تو رو حفظ کنه .چه چیزی می خواهی؟ اینجا چیکار داری ؟
عنوان هم تا این رو شنید دلش رو به دریا زد و گفت :از خدا خواستم که دل شما رو با من مهربان کند و مرا از علم شما بهرهمند
کند؛ امیدوارم خدا دعای مرا مستجاب کند .
امام صادق(ع) که این رو شنیدن لبخندی زدن و فرمودند :ای اباعبداهلل ،علم اینطور نیست که با پای درس این و آن نشستن به
دست بیاید ،بلکه علم نوریست که خدا در قلب هر کسی بخواهد میاندازد و او را به وسیله این علم هدایت میکند .اگر تو هم
علم می خواهی اولین کار این است که باید حقیقت بندگی خدا را بدانی و علم را برای عمل کردن به آن یاد بگیری ،نه برای
صرفاً برای اینکه بدانی و دیگران به تو بگویند دانشمند !!
وای وای بچهها ،امام صادق (ع)چه نکته مهمی رو به این عنوان گفتند ،خیلی نکته مهم و اساسی بود؛ اما بعدش ،عنوان بصری
سوال کرد :آقا این بندگی که شما می گین یعنی چی؟ یعنی باید چیکار کنم؟
و اینجا بود که درس امام صادق(ع) آغاز شد و شروع کردن به عنوان بصری ،بندگی خدا رو یاد دادن؛ خب دیگه اینکه امام
صادق(ع) به عنوان بصری چی گفتن و چی یاد دادن و عنوان چه چیزهایی از امام صادق(ع) ما یاد گرفت باشه برای اینکه شما
بچهها خودتون برین مطالعه کنین و حدیث عنوان بصری رو بخونین ....
تا قسمت بعد و ماجراهای جذاب و شنیدنی دیگه از زندگی امام صادق علیه السالم همه ی شما رو به خدای مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
بچه شیعه باید رایگان
🟢 ماجرای زیبا و درس آموز ناراحتی امام صادق(ع) از شیعه خودشون
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجراهایی از توصیه های امام صادق(ع) نسبت به مهربونی کردن شیعیان و یارانشون به
همدیگه رو گفتم .براتون تعریف کردم که امام صادق(ع) از دست یاران شون ناراحت شدند ،چرا؟! چون بین راه به همدیگه کمک
نمی کردند ،وقتی یه نیازمندی می دیدند بهش کمک نمی کردند ،گره از مشکالتش باز نمی کردند؛ اما بچه ها خود امام صادق(ع)
،خیلی خیلی براشون مهم بود که کاری کنند انسان های مومن و شیعیان شون و یاران شون حالشون خوب باشه ،زندگی خوبی
داشته باشند ،خوشحال باشند ،سختی بهشون نرسه .
یه روز یه آقایی از شهر اهواز به شهر مدینه پیش امام صادق(ع) اومد تا به ایشون از یه نفر شکایت کنه .از کی؟!
از حاکم اهواز ،حاکم اهواز از اون کسایی بود که خودش امام صادق(ع) رو دوست داشت و قبول داشت .یعنی با اینکه از طرف
حاکمان بنی امیه بود و با اینکه توی اون دستگاه خدمت می کرد ؛ ولی مخفیانه امام صادق(ع) رو دوست داشت و قبول داشت و
به حرف های ایشون گوش می کرد؛ اینجوری نبود همه این رو بدونند .اگه می فهمیدند کله اش رو می کندند ؛ اما مخفیانه
طرفدار امام صادق بود .
حاال یه نفر از یاران و شیعیان امام صادق(ع) ،از اهواز پیش ایشون اومد تا شکایت همین استاندار رو بکنه .اون مرد داخل خونه
امام صادق(ع) اومد و شروع کرد با ایشون صحبت کردن و گفت :یا بن رسول اهلل ،نجاشی حاکم اهواز از مردم مالیات های بسیار
زیادی می گیرد ،خود من نمی توانم پرداخت کنم .برایم مشکل شده ،بیچاره شدم .او شخص مسلمان و متدینی است ،او شما را
دوست دارد ،قبول تان دارد ،اگر ممکن است برایش نامه ای بنویسید تا مرا مراعات کند ،اینقدر اذیتم نکند .
امام صادق علیه السالم تا این ها رو شنیدند فورا به یاران شون گفتند :یه کاغذ و قلم به من بدید تا من برای نجاشی نامه ای
بنویسم.
یاران امام صادق(ع) هم فوری رفتند و یه کاغذ و قلم برای ایشون آوردند .امام صادق(ع) کال دو تا جمله بیشتر ننوشتند ،یک
"بسم اهلل الرحمن الرحیم" و دومین جمله این بود که"برادرانت را خوشحال کن تا خدا تو را خوشحال کند "
همین و بعد هم این نامه رو به همون مرد اهوازی دادند و بهش گفتند :برو این نامه رو تحویل نجاشی حاکم اهواز بده و خیالت
راحت باشه که مشکلت حل می شه.
اون مرد هم این نامه کوچولو رو توی جیبش گذاشت و چند دقیقه دیگه ای با امام صادق(ع) صحبت کرد و صحبت های
امام صادق (ع) رو شنید و بعد هم راه افتاد و به طرف خونه و زندگی خودش توی اهواز رفت .
وقتی به اهواز رسید ،هر جوری بود خودش رو به سرعت پیش نجاشی حاکم شهرشون رسوند تا این نامه ی امام صادق
(ع) رو به اون فرد بده .نجاشی تا این مرد رعیت رو دید تعجب کرد .این وقت روز! این رعیت با من چی کار داره؟
اون فرد به نجاشی گفت :باید یه گوشه ای آروم باهات صحبت کنم ،جلوی این مامورات نمی شه.
نجاشی هم قبول کرد وبا هم یه کناری رفتند ،جایی که دیگه مامورها صداشون رو نمی شنیدند .این مرد ،نامه رو از جیبش در
آورد و به نجاشی داد .نجاشی هم تا نامه رو باز کرد؛ فورا متوجه شد که این دست خط آقای خودش امام صادق(ع) است .برای
همین نجاشی فورا پیشونی این مرد رو بوسید و بهش گفت :ای مرد خواسته تو چیست؟ چه چیزی از من می خواهی که
خوشحالت کنم؟
اون مرد هم گفت :من مالیات های زیادی داده ام ،دیگر پولی برایم نمانده است ،نمی دانم چه جوری بپردازم .ماموران تو هر چند
وقت یک بار می آیند و تمام اموالم را به اسم مالیات می گیرند.
نجاشی تا این رو شنید فورا گفت :مالیات های تو چه مقدار بوده است؟
اون مرد جواب داد :مقدار ده هزار درهم .
نجاشی فورا توی جیبش دست کرد و یه کیسه پر از سکه طال در آورد .توی این کیسه دقیقا همین اندازه پول بود و بعد اون
کیسه پول رو به این مرد داد و بعد ازش پرسید :آیا اکنون از من راضی و خوشحال هستی؟
اون مرد که باورش نمی شد این اتفاق افتاده با خوشحالی گفت :آری ،آری ،آری ،جانم فدایت
بعد هم نجاشی به یکی از یارانش دستور داد تا یک اسب خیلی خوب ،یک خدمتکار ،یه دست لباس خیلی خوب و گرون قیمت
و درجه یک به این مرد بدهند .این مرد تا اسب و این لباس های نو رو دید ؛ فورا به سرش زد که دوباره به مدینه پیش امام
صادق(ع) بره و این ماجرا رو براشون تعریف کنه .برای همین از نجاشی خداحافظی کرد و فورا سوار اسبش شد و با اون همه پولی
که داشت به طرف مدینه رفت .
اومد و اومد تا اینکه به شهر مدینه رسید ،وقتی وارد خونه امام صادق(ع) شد شروع کرد ماجرا رو با جزئیات ،با آب و
تاب و خوشحالی برای امام صادق(ع) تعریف کردن ،امام صادق(ع) هم تا این ها رو شنیدند لبخند به لب هاشون اومد و حسابی
خوشحال شدند.
اون مرد اهوازی که خوشحالی امام صادق رو دید تعجب کرد و گفت :قربانتان بشوم شما هم از این ماجرا خوشحال شدید؟
امام صادق(ع) فرمودند :بلی ،به خدا قسم که من و پیامبر خدا نیز از این اتفاق خوشحال شدیم .
آره بچه ها ،اگر یه نفر دل برادر دینی ا ش رو ،دل عاشقان اهل بیت رو شاد کنه ،انگار دل خود اهل بیت رو شاد کرده.
شماها بگید ببینم دوست ندارید دل امام زمان تون شاد بشه؟! دوست ندارید دل پیامبر(ص) و حضرت زهرا (س)و امام صادق
(ع) شاد بشه؟ خب کاری نداره دل یکی از دوستاتون رو شاد کنید .
چه جوری؟ یه هدیه کوچولو براش بخرید .
چه جوری؟ باهاش با مهربونی صحبت کنید .
چه جوری؟ بهش لبخند بزنید .
به همین راحتی می شه ،دل خیلی ها رو شاد کرد .بچه ها خیلی راحته ؛ اما ماها این چیزها رو نمی دونیم!
اگه بدونیم که امامان ما از شادی یاران شون خوشحال و شاد می شن ،قطعا تمام تالش مون رو می کنیم تا مردم رو شاد کنیم و
دل هاشون رو خوشحال کنیم .
خب تا قسمت بعدی و یه ماجرای خیلی خیلی جذاب؛ اما این بار از ناراحتی امام صادق(ع) باز هم به خاطر یکی از یاران شون و
اتفاق خیلی بدی که برای یکی از یاران شون افتاد .همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
شادی دل امام صادق رایگان
🟢 ماجرای زیبا و شنیدنی خوشحالی امام صادق(ع) از شیعیانشون
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون اون ماجرای جذاب و شنیدنی از شاد شدن دل امام صادق(ع) رو گفتم و براتون تعریف کردم
که امام صادق ما به یاران شون می گفتن :اگر شما دل همدیگه رو شاد کنید ،انگاری دل ما و رسول خدا رو شاد کردین.
ماجراش رو به طور کامل و دقیق براتون تعریف کردم ؛ اما بچه ها ،امروز می خوام یه قصه از ناراحت شدن دل امام صادق(ع) بگم!
چرا امام صادق ما ناراحت بشن؟ چه اتفاقی افتاد که امام صادق ما ناراحت شدن!؟
بچه ها ،امام صادق(ع) ما ،توی یکی از سال های زندگی شون مجبور شدن به خاطر اجبار حکومت ،به شهر کوفه برن.
توی شهر کوفه یکی از یاران امام صادق(ع) به اسم بشار پیش ایشون اومد .امام صادق(ع) نشسته روی زمین بودن و داشتن
خرما نوش جان شون می کردن.
بشار تا وارد شد ،خواست چیزی بگه؛ اما وقتی دید آقا جان مون دارن غذا (خرما) می خورن ،چیزی نگفت .امام صادق (ع)تا
چشم شون به این یارشون افتاد ،فوری بهش گفتن :بیا جلو ،بیا و تو هم همراه من خرما بخور .
اما اون فرد گفت :نمی توانم آقا ،نمی توانم .در راه که می آمدم منظره ای دیدم که مرا خیلی خیلی ناراحت کرد ،اکنون گلویم
گرفته و نمی توانم چیزی بخورم.
امام صادق ما که این رو شنیدن با جدیت تمام به این یارشون گفتن :حاال که اینطوری شد ،قَسَمِت میدم که بیا و این خرماها رو
بخور ،جلو بیا.
اون یار امام صادق(ع) هم که اصرار آقا رو دید ،جلو اومد و کنار امام صادق نشست و شروع به خوردن خرما کرد .امام صادق (ع)
بعد از اینکه دیدن این آقا دو تا خرما خورد ،به قول امروزیش قندش باال اومد ،بهش گفتن :حال بگو ببینم در راه چه چیزی
مشاهده کردی؟
اون فرد گفت :هیییی ،در راه دیدم که یکی از مامورین بی رحم دارالحکومه بر سر زنی شالق می زد و او را به سوی زندان می
کشاند؛ آن زن با حالتی بسیار بسیار نیازمند فریاد می زد و می گفت :از خدا و پیامبرش کمک می خواهم ؛ اما آقا ،هیچ کس به
فریاد آن زن نمی رسید ،نمی توانستیم کاری بکنیم .مامورین حکومت هر کس که جلو می رفت رو قطعا می کشتن .من فریادهای
آن زن را شنیدم و حالم بد شد؛ اما از آن بدتر در بین راه آن زن پایش لغزید و به زمین خورد و در همان حال با صدای بلند فریاد
زد و گفت :لعن اهلل الظالمینک یا فاطمه! یعنی لعنت خدا بر دشمنان تو ای فاطمه زهرا!
بچه ها ،امام صادق ما وقتی این ماجرا رو شنیدن ،همین طور که داشتن خرما می خوردن یه دفعه دهان شون از حرکت
ایستاد و شروع کردن های های گریه کردن .همین طور اشک های آقای ما از چشمان شون جاری شد و توی ریش هاشون می
اومد و بعد هم روی پیراهن شون می ریخت .انقدر گریه کردن! اون یار امام صادق(ع) که گریه آقا رو دید ،سرش رو پایین
انداخت و اون هم شروع کرد به گریه کردن.
بچهها ،امام صادق(ع) مثل ماها نیستن که فقط گریه کنن؛ نه! به فکر اون زن افتادن و گفتن :باید یک کاری براش بکنیم.
اما اینطوری نبود که امام صادق(ع) به دارالحکومه برن و بتونن کاری کنن؛ اتفاقاً اگر به دارالحکومه میرفتن و اسم اون زن رو
میبردن ،براش بدتر میشد .احتمال اینکه بکشنش باال میرفت .برای همین ،امام صادق ما به این یارشون گفتن :بلند شو تا به
مسجد سهله بریم .اونجا نماز بخونیم و دعا کنیم و از خدا بخواهیم که این زن رو کمک کنه و نجات بده .
امام صادق ما و امامهای ما هر موقع مشکلی تو زندگی شون پیش میاومد؛ فورا نماز میخوندن و از خدا کمک میخواستن .برای
همین ،آقای من و شما به مسجد سهله رفتن و به همراه اون یارشون شروع به نماز خواندن کردن .بعد از اینکه نمازشون به پایان
رسید ،به سجده رفتن و یک سجده طوالنی انجام دادن ؛ بعد از اینکه سجدهشون تموم شد ،سرشون رو بلند کردن و رو به این
یارشون کردن و گفتن :برخیز ،برویم .آن زن همین لحظه آزاد شد...
بعد هم امام صادق(ع) و این یارشون به طرف خونه راه افتادن که بین راه یک آقایی رو دیدند که از این ماجرا خبر داشت .امام
صادق(ع) هم از اون مرد در مورد این ماجرا و اینکه ماجرای این زن چی شد؟! آزاد شد یا نه؟ پرسیدن.
اون مرد هم گفت :آری ،آقای من ،آن زن را آزاد کردن؛ اما ماجرای آزادیاش هم خیلی جالب و شنیدنی است .من خودم آنجا
بودم که دربانی او را به داخل برد و پرسید :این زن چه کرده است؟ گفته بودن این زن جرمش این است که وقتی زمین خورد،
لعنت به دشمنان فاطمه زهرا(س) کرد؛ اما آن مامور اصلی تا این رو شنید ،فورا دویست درهم به این زن داد و گفت :او را حالل
کند؛ اما آن زن قبول نکرد و وقتی قبول نکرد ،مجبور شدن که برای اینکه از او حاللیت بگیرن ،آزادش کنند.
امام صادق که این رو شنیدن ،تعجب کردن و گفتن :دویست درهم را قبول نکرد؟ !
آن مرد گفت :آری ،آری! به خدا سوگند که من این زن را می شناسم .شدیداً به این پول احتیاج داشت؛ اما هر کار کردند ،این
پول را قبول نکرد .
امام صادق تا این را شنیدن ،فورا یک کیسه پر از درهم و دینار همراه شون بود؛ از جیب شون بیرون آوردن و به دست این
یارشون بشار دادن و بعد هم بهش گفتن :این پولها رو در خونه ی این زن ببر و سالم منِ امام صادق را بهش برسون.
بشار کیسه پول رو گرفت ،فوری و با عجله راه افتاد و به طرف خونهی اون خانم رفت .وقتی به اونجا رسید ،در زد و این خانم دم
در اومد ؛ بشارکیسهی پول رو جلو آورد و گفت :من از طرف امام صادق(ع) اومدم و سالم ایشون رو به شما میرسونم و این پول
را میخواهم به شما بدم.
این خانم از شدت خوشحالی همونجا غش کرد و بیهوش شد .زنهای توی خونه اومدن و این خانم رو گرفتن و یکم آب روی
صورتش پاشیدن تا به هوش بیاد .بعد از اینکه این خانم به هوش اومد ،بشار کیسه پولها را بهش داد و گفت :این از طرف امام
صادقه ،باید قبول کنی.
این خانم هم با خوشحالی این پولها را گرفت .نه خوشحالی برای اینکه این پولها هست ،نه!!! خوشحال بود به خاطر اینکه این
پول از طرف امام زمانش بهش رسیده بود .بله ،معلومه که آدم خوشحال میشه .بعد هم این خانم رو کرد به این یار امام
صادق(ع) و گفت :از آقای من بخواهید که برای این کنیز خودش طلب آمرزش و مغفرت کند.
بشار هم گفت :به روی چشم!»
و بعد هم به خونه ،پیش امام صادق (ع) برگشت .وقتی رسید ماجرا رو برای امام صادق (ع) تعریف کرد و از اینکه این زن چقدر
خوشحال شده از اینکه از امام خواسته که براش دعا کنن .امام صادق علیهالسالم هم تا این ماجرا و صحبتهای این خانم رو
شنیدن ،دوباره چشمان شون خیس از اشک شد و دستان شون رو به طرف آسمون بردن و چند دقیقه ای برای این خانم و
خانوادهاش دعا کردن .....
تا قسمت بعد شما رو به خدای مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
کمک به زن معصوم رایگان
🟢 ماجرای زیبا اما ناراحتکننده دعای امام برای زن شیعه مظلوم🧕🏻
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی برای شما ماجراهای تلاشهای فراوان ۱۹-۲۰ سال دوران امامت، امام پنجم ما شیعیان یعنی آقامون امام محمد باقر (علیهالسلام) رو گفتم و براتون تعریف کردم که آقای ما در حدود بیست سال دوران امامتشون به سختی با پادشاههای بدجنسی از جنس بنیامیه مبارزه کردند. چرا؟! چون آنها دشمن خدا بودند و میخواستند دین خدا رو از بین ببرند. برای همین امام باقر (ع) مأمور بودند که با اینها مبارزه و جهاد کنند. جهاد رو هم خوب میدونید یعنی چی؟!! یعنی یک کاری کنین که دشمنها شکست بخورند و در این راه کلی تلاش کنی، این میشه جهاد. تلاشهای بسیار زیادی کردند تا دشمنان خدا رو شکست بدند. جهاد ایشون با شمشیر نبود، بلکه با صالح علم، کار فرهنگی، روشنگری، پرورش شاگرد، و رسوا کردن دانشمندان قالبی بود. امام باقر (ع) کاری کردند که این بنیامیهایها هیچ آبرویی نداشتند و دیگه نمیتوانستند جلوی مردم سرشان را بالا بگیرند. مردم به زور آنها را تحمل میکردند و از گوشه و کنار گروههای مختلفی بلند میشدند و میخواستند با بنیامیهایها بجنگند و آنها را شکست بدهند. اینها نتیجه زحمات سالها امامت امام باقر (ع) بود. در این مدت تقریباً دیگر کار امام سجاد (ع) هم تلاشهای خیلی فراوانی کردند؛ اما امام باقر (ع) بنیامیه را به سوی شکست سوق داد. اما هشام بدجنسی و بیرحمی که بعد از اینکه دید نمیتواند امام باقر (ع) ما را هیچ جوره شکست بدهد، تصمیم به شهادت ایشان گرفت. منتها نه به شکلی که بقیه بفهمند، بلکه به وسیله سم... هشام به یکی از آدمهای بدجنس خودش که در مدینه زندگی میکرد دستور داد که زین اسب حضرت (ع) را آغشته به سم کند؛ یعنی آن چیزی که روی اسب میگذارند تا آدم روی آن مینشیند، زهرآلود کند. به قول امروزیها زهر پوستی زدند؛ زهری که به پوست امام (ع) بخورد و حالش بد شود و آقای ما را به شهادت برسانند... امام باقر (ع) این امام مجاهد بزرگ ما سوار اسبشان شدند و این سمها به پوست بدنشان رسید و حال ایشون را خیلی بد کرد. آقای ما از وقتی که سوار این اسب شدند تا وقتی که پیاده شدند، خیلی طول نکشید؛ اما این سم به بدن امام (ع) نفوذ کرده بود و حال ایشون را خیلی بد کرد. اصلاً آقای ما سنی نداشتند که بخواهد حالشان آنقدر بد بشود و این امر نیز عادی نبود و همه فهمیده بودند که حتماً یک خبری هست و بدن امام باقر (ع) را مسموم کردند. آن زمان تقریباً پنجاه و هفت سال سن داشتند. پنجاه و هفت سال، سنی نیست که آدم یهو حالش آنقدر بد بشود؛ اما خداوند آقای ما را به وسیله آن سمی که به زین اسبشان زده بودند مسموم کرد و حالشان خیلی خیلی بد شد. آقای ما در بستر بیماری افتادند و همه ناراحت بودند و غصه میخوردند. آخه ایشون کم در حق مردم خوب و مهربانی نکرده بودند. بزرگترین مهربانی که کرده بودند این بود که انسانها را از جهل و گمراهی بیرون کشیدند. باقر العلوم بودند و علم واقعی رو به مردم نشان دادند. مردم که عادت کرده بودند به علوم تقلبی و دروغین، وقتی علم واقعی امام باقر (ع) رو دیدند، دسته دسته جذب ایشان شدند. حالا امام باقر (ع) با اینکه مظلوم و پرکار بودند، روز به روز حالشان بدتر و بدتر میشد و دیگه همه فهمیده بودند که این آقا رفتنی هستند و زیاد در این دنیا نمیمانند. برای همین امام باقر (ع) شروع کردند به وصیت کردن. آره بچهها ما مسلمانها قبل از اینکه بخواهیم از دنیا بریم، وصیت میکنیم یعنی میگیم چه کارهایی انجام بدید و چه کارهایی انجام ندید، با پولهامون چیکار کنیم، با بدنمان و خانوادههامون چیکار کنید و... اینجوری وصیت میکنیم. امام باقر (ع) وصیتهایشون رو به فرزند برومند خودشون یعنی جعفر بن محمد (ع) که لقبشان صادق بود گفتند. امام صادق (ع) اسمشان جعفر است و لقبشان صادق. آها! وصیتهایی که مربوط میشد به امام بعدی ... همان شمشیر ذوالفقار رو به فرزندشان دادند و صندوقچهای که داخلش کتابهای مختلفی بود از جمله آن قرآن واقعی که بر پیامبر (ص) نازل شده بود، همه آنها را به امام صادق (ع) سپردند. امام صادق (ع) وصیتها را از پدرشان گرفتند و داخل خانه خودشون گذاشتند. یک وصیت مهم داشتند، یک وصیت که باید چهار نفر شاهد میبودند و نمیشد در خلوت گفت. برای همین با اینکه حالشان خیلی بد بود و به سختی نفس میکشیدند، فرمودند: "فرزندم، برو چهار نفر از بزرگان بنیهاشم را بیاور." چرا که وصیت بسیار مهمی دارم... وقتی دستور پدرشان را شنیدند، فورا امام صادق (ع) رفتند و چهار نفر از بزرگان قریش را آوردند. امام باقر (ع) هم وقتی که دیدند آن چهار نفر آمدند، شروع کردند به گفتن وصیتهایشان: "ای پسرم، من که از دنیا رفتم، بدنم را به سه کفن بپوشان سپس عمامهام را روی سرم بگذار و دور سرم بپیچ و بعد از اینکه بدن مرا داخل قبر گذاشتی، بندهای کفنم را باز کن. سپس قبر مرا چهار انگشت بالا بیاور و روی آن را با خاک بپوشان..." سپس امام باقر (ع) یک وصیت بسیار مهم کردند: "ای پسرم، ای جعفر بن محمد، پس از من به مدت ده سال در منا، در زمان حج برایم عزاداری بگیر. میخواهم مردم بدانند که پادشاه بنیامیه مرا مظلومانه به شهادت رساندند. ده سال برایم مجلس عزاداری بگیر..." بچهها، این وصیت بین اهل بیت کم پیش میاد که بگویند برایمان مراسم عزاداری بگیرید؛ آنهم ده سال در منا، جایی که خواسته بودند روشنگری کنند و به همه مردم بفهمانند که این پادشاههای بنیامیه فرزند پیامبر، نواده پیامبر را به ظلم و نامردی به شهادت رساندهاند. امام باقر (ع) وصیتهایش را به فرزندشان امام صادق (ع) گفتند و چندین نفر شاهد این وصیتها بودند. بچهها، بعد از اینکه وصیتهایشان را به فرزندشان امام صادق (ع) با گوش خودشان شنیدند، آقای ما یک نفس راحت کشیدند و چند کلام با خدای خودشان صحبت کردند. سخنان امام باقر (ع) و در آخر شهادتین گفتند و چشمانشان را بستند و برای همیشه به طرف آسمانها پر کشیدند... برای ما کردی وصیت، تو منا بشه ذکر مصیبت غریب آقا امام باقر، غریب آقا امام باقر این اسب زهرآلود، تو را از پا میاندازه روضه میخوانی، یاد مقتل و نعل تازه آخرین یادگار خیمه، داره میره پیش رقیه ...
شما سرمایه دار هستید رایگان
🟢 ماجرای جالب از اصرار امام صادق(ع) بر سرمایهدار بودن شیعیان
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای اون خانومی که عاشق حضرت زهرا (س) بود و اون مشکالت براش پیش اومد و امامِ
صادق ما رفتن و کلی براش دعاکردن تا خدا نجاتش بده و حالش خوب بشه رو گفتم و براتون تعریف کردم که امام صادقِ ما از
شاد شدن دل شیعیان شون ،دلشون شاد می شد و از غم و ناراحتی و غصه شیعیان ،دل شون پر از غصه و غم می شد .امام
صادق(ع) بدجوری این شیعیانش رو دوست داشت .
آره بچه ها ،یعنی ماها رو ...امام ها ،بدجوری ماها رو دوست دارن؛ مامان و باباتون رو دیدین که چه جوری دوست تون دارن؟!
امام ده برابر اون شما رو دوست داره؛ اگر یه وقتی شما مریض بشینید ،سرما بخورید ،حالتون بد بشه ،امام هم غصه می خوره؛
اصال انگار امام هم پا به پای شما مریض می شه ،بله ،برای اینکه امام پدر مهربونه ،مادر دلسوز و هواداره ...
خالصه که یه روز یکی از این شیعیان و عاشقان امام صادق(ع) پیش ایشون اومد ،که چیکار کنه ؟؟ تا به امام صادق(ع)
بگه چقدر اوضاع سختی داره ،چقدر فقیر و تنگ دسته ،اومد تا با ایشون درد و دل کنه .مثل همین االن ماها که وقتی یه
مشکلی برامون پیش میآد ،یه غمی روی دل مون میآد ،به حرم اهل بیت میریم ،به حرم امام رضا(ع) میریم ،به حرم امام
علی(ع) میریم ،به حرم حضرت معصومه (س) میریم ....تا درد دل مون رو با این خانواده بگیم .
این آقا هم پیش امام صادق(ع) اومد تا از فقر و این تنگدستی که داره با ایشون درد دل کنه ،شاید امام یه پولی بهش بدن و
اوضاعش خوب بشه .وقتی پیش امام اومد ،شروع به صحبت کرد و از بدبختی ها و بیچارگی ها و قرض هایی که داره و پولی که
نداره گفت ؛ اما امام صادق ما همین طور که اون صحبت می کرد یه دفعه گفتن :این طور نیست که تو می گویی و من تو رو
انسان فقیری نمی دانم ؟!
اون فرد تا این رو شنید ،یه دفعه جا خورد !! این حرف امام صادق(ع) یعنی تو پول داری و دروغ می گی ،یعنی تو داری فریب
میدی؛ اما اون مرد گفت :سرورم ،به خدا سوگند شما از وضع من خبر ندارید و نمی دونی من چقدر بیچاره ام ،فالنی از من هزار
دینا ر می خواهد ،خرج زن و بچه ام را ندارم بدهم ،هیچ کس نمی تواند به من پول بدهد.
امام صادق علیه السالم گفتن :نه ،من این حرفها رو قبول ندارم ؛ اتفاقا خیلی هم پول داری.
اون فرد تعجب کرد !! شاید با خودش گفت :چه می دونم ،شاید گنجی چیزی دارم من خبر ندارمو امام می دونه ؛ اما امام صادق ،
هرچی اون می گفت آقا من ندارم ،بدبخت و بیچاره ام .امام قبول نمی کردن که نمی کردن ....
امام صادق بهش گفت :می خواهی بهت ثابت کنم که تو خیلی هم پولدار و ثروتمندی؟؟
اون شخص گفت :آری ،آری بگو آقا ،بگو بدانم این پول من کجاست که خودم نمی بینم؟!
امام صادق علیه السالم بهش گفتن :آیا تو حاضری کسی صد دینار به تو بده؛ اما تو از والیت و محبت ما اهل بیت دست برداری
و بگی دیگه من با امام صادق(ع) دوست نیستم و دیگه این آقا رو قبول ندارم! حاضری؟ !
اون فرد فوری و با عجله گفت :نه ،معلوم است که نه ،اصال و ابدا .
امام صادق(ع) گفتند :اگه یه نفر بهت پونصد دینار بده ،حاضری دست از محبت ما برداری؟
اون فرد گفت :نه اصال و ابدا .
امام صادق(ع) گفتن :اگه یه نفر بهت هزار تا سکه طال و دینار بده باز هم حاضری؟
اون مرد گفت :به خدا سوگند حاضر نیستم .اگر کل جهان را به من بدهند ،من حاضر نیستم از شما دست بکشم و شما رو در
زندگی ام کنار بگذارم ،هرگز هرگز...
امام صادق (ع) بهش فرمودند :آیا کسی که چیزی داره که حاضر نیست با هزار دینار بفروشه فقیره؟! آیا تو فقیری؟!
اون فرد که این رو شنید سرش رو پایین انداخت ،اشک توی چشمانش جمع شد .نمی دونست چی بگه ،آخه امام صادق (ع)
بزرگ ترین ثروتی که داشت رو بهش گفته بودن .بزرگ ترین ثروتی که همین االن من و شما هم داریم .بله ....
آیا شما بچه ها حاضرید یه نفر بهتون ده میلیارد پول بده ،چه می دونم ده تا پلی استیشن بده ،هر چی دوست دارید بده ؛ اما
بگه دیگه امام حسین(ع) رو دوست نداشته باش ،دیگه حرم امام رضا(ع) نرو ،دیگه با امام حسین(ع) کاری نداشته باش ،بگو من
امام حسین(ع) این رو دوست ندارم ،من از امام حسین(ع) بدم میآد ،حاضری این کار رو بکنی؟! قطعا حاضر نیستیم .
امام صادق(ع) به همه ی ما شیعیان یاد دادن که ماها اتفاقا خیلی هم پول داریم ،حاال شاید بعضی از ما شیعیان ،بعضی از
ما کسانی که اهل بیت رو دوست داریم ،کارهای اشتباهی هم بکنیم ،حرف های اشتباهی هم بزنیم ،تصمیمات اشتباهی هم توی
زندگی مون بگیریم ؛ اما هیچ وقت این اشتباه رو نمی کنیم که از اهل بیت پیامبر و از این امام های مهربون دست بکشیم و با اون
ها دیگه دوست نباشیم .هیچ وقت ما این اشتباه رو نمی کنیم ...هیچ وقت.
بچه ها ،امام صادقِ ما در کنار اینکه به ما شیعیان یاد دادن که خیلی خیلی ثروتمند هستیم ،به ما یه درس خیلی مهم
دیگه هم دادن ،یه حرف خیلی مهم دیگه هم زدن ،چی گفتن؟ چه درس دیگه ای دادن؟!
امام صادق (ع) به ماها یاد دادند که اگر ما شیعیان و ما کسایی که تو جامعه ،ما رو به طرفدار اهل بیت می شناسن ،به امام
حسینی می شناسن ،به امام حسنی بودن می شناسن ،ما رو به عشق اهل بیت می شناسن ،اگه ما کار خوبی کنیم برامون چند
برابر نوشته می شه چون کار خوبی که یاران اهل بیت بکنن ،باعث می شه مردم بگن این اهل بیت البد آدم های خوبی بودن؛ اما
خدای نکرده ،زبونم الل ،اگه کار بدی هم بکنیم ! برای ما چند برابر می نویسد چون باعث می شه آبروی اهل بیت توی جامعه،
توی مدرسه ،توی فامیل بره و همه بگن این که اینقدر خودش رو عاشق اهل بیت و چه می دونم این قهرمان ها نشون میده ،مدل
حرف زدنش رو ببین! مدل رفتارش رو ببین! چقدر بداخالقه ! چقدر وقتی قول میده عمل نمی کنه و ....
امام صادق ما ،در کنار این محبت شدیدی که به یاران خودشون و به شیعیان داشتن ،گاهی اوقات هم می شد که امام با
بعضی ها قطع رابطه می کردن؛ دیگه کاری به کار اون فرد نداشتن .درست مثل یکی از رفیق های صمیمی امام صادق (ع)....
اونها سال های سال با هم دوست بودند .از دوران کودکی و نوجوانی امام صادق(ع) با اون فرد دوست بود ،با هم بیرون
می رفتن ،با هم سر این کار و اون کار می رفتن ،با همدیگه دوست صمیمی بودن .همه می دونستن که جعفر بن محمد یعنی
امام صادق ما با اون فرد خیلی دوسته؛ اما یه روز .....
امام صادق ما به همراه اون دوست شون داشتن از بازار کفش دوزها رد می شدن که اون دوست امام صادق(ع) رو کرد به یکی از
غالم های خودش ،خادم های خودش ،نوکرهای خودش و یه حرف خیلی خیلی زشت به مامان و بابای اون فرد زد !!چرا این کار
رو کرد؟ چون وقتی برگشت ،غالم رو پشت سرش ندید صداش کرد؛ اما غالم باز هم دیده نشد و توی اون شلوغی بازار گم شده .
دوباره صداش کرد ...دفعه سوم که این غالم پیدا شد یه حرف خیلی بد بهش زد .
امام صادق علیه السالم هم تا این جمله رو شنیدن یه دفعه محکم به پیشونی خودشون زدن و گفتن :سبحان اهلل ،به مادرش
دشنام می دهی؟! من گمان می کردم تو مردی با تقوا و پرهیز کاری؛ حال معلوم شد که تو هیچ تقوایی نداری!
دوست امام صادق گفت :یابن رسول اهلل ،این غالم اصال معلوم نیست پدر و مادرش چه کسانی هستند؟ اصال مسلمان نبودند ،من
که دروغ نگفتم ،مادرش زن خوبی نبوده.
امام صادق(ع) گفتند :اگر هم مادرش کافر بوده ،باز هم حرفی که تو زدی خیلی حرف زشتی بود ،تو به مامانش تهمت زدی ،تو
یه دروغ گفتی؛ و از امروز به بعد دیگه از من دور شو ،دیگه نمی خوام با تو دوست باشم.
بچه ها ،اون دوست امام صادق(ع) وقتی این صحبت آقا رو شنید اصال انگاری که یه سطل آب یخ روش ریختن ،جا
خورد! باورش نمی شد! امام صادقی که این همه مهربون بودن ،این همه هوای دوست های خودشون رو داشتن به خاطر این کار
زشت و این حرف زشتی که زد از این دوست شون فاصله گرفتن و تا آخر عمر دیگه باهاش دوست نشدن....
تا قسمت بعدی همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
اخلاق امام صادق رایگان
🟢 ماجرای شنیدنی و جذاب از اخلاق امام صادق و کمک به فقرا🏅
تازه مسلمان رایگان
🟢 داستان جالب از توصیه امام صادق به جوان تازه مسلمان👳🏼
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
ق
قسمت قبلی براتون ماجرای رفتار امام صادق(ع) ،با اون کسانی که به ایشون بدی کرده بودن رو گفتم و براتون
تعریف کردم که ،امام صادق ما چقدر صبر و مدارا داشتند ،چقدر تحمل شون زیاد بود و چقدر نسبت به انسان ها مهربون بودن ؛
اصال امام صادق ما ،با محبت شون و با اخالق شون و با این روش دیگران رو به دین دعوت و جذب به دین می کردن .آخه اون
زمان ،مثل االن نبود که یه نفر آزادانه بتونه عقایدش رو بگه ؛ ابدا !!!
بچه ها ،با اینکه امام صادق (ع) نوه ی پیامبر بودن و ایشون با سوادترین و دانشمندترین انسان اون زمان بودن و از همه بیشتر
عبادت می کردن و اصال تو همه چی درجه یک ترین بودن ؛ اما نمی تونستن راحت سخنرانی کنن ،کتاب بنویسن و به این
راحتی که امروز ما طلبه ها ،دین رو به بقیه معرفی می کنیم ،ایشون هم بتونن معرفی کنن و توضیح بدن .اصالً و ابداً !!
بچه ها ،خونه ی امام صادق (ع) زیر نظر بود .رفت و آمدها چک می شد .کی میره ! کی میآد ! کی با امام صادق(ع) کار داره !
دوست های امام صادق(ع) کیا هستن ! و ....
بچه ها ،یک روز یه جوان اهل کوفه که مسیحی بود ،توی دلش احساس کرد که اسالم دین بهتریه .توی دلش احساس
کرد که اسالم از مسیحیت کامل تره و شروع به خوندن قرآن کرد ،آیات قرآن خیلی براش جذاب بود .تا اینکه این جوون
مسیحی کم کم مسلمون شد و تصمیم گرفت برای ایام حج به مکه و مدینه بیاد ؛ اما زودتر راه افتاد .قبل از اینکه بخواد ایام حج
شروع بشه و همه به مکه برن .این جوون به مدینه و خونه ی امام صادق علیه السالم اومد .
آخه امام صادق(ع) ،نوه ی پیامبر بودن .این جوون هم طرفدار دینی شده بود که پیامبرش حضرت محمد(ص) بود .طبیعی بود
که این جوون درِ خونه ی امام صادق (ع) بیاد.
وقتی اون جوون به خونه ی امام صادق (ع) اومد ،شروع به صحبت با امام صادق(ع) کرد و برای ایشون تعریف کردن که چی
شده که مسلمون شده و عاشق اسالم شده.
امام صادق(ع) وقتی صحبت های این جوون کوفی رو شنیدن بهش گفتن :چه چیز اسالم از همه برای تو جذاب تر بود و نظر تو
رو جلب کرد ؟!
اون جوون گفت :ای پسر پیامبر ،همین قدر می توانم بگویم که یک آیه قرآن مرا جذب دین اسالم کرد .همان آیه ای که می
فرماید " :ای پیغمبر ،تو قبال نمی دانستی کتاب چیست؟ تو نمی دانستی که ایمان چیست؟؛ اما ما این قرآن را بر تو وحی کردیم
و نوری قرار دادیم و به وسیله این نور هر که را بخواهیم راهنمایی می کنیم .این آیه در مورد من است .
امام صادق(ع) که این رو شنیدن لبخند رضایتی زدن و فرمودند :درست می گی خداوند تو را هدایت کرده است.
و بعد هم دست هاشون رو ،رو به آسمون بردن و یه دعا را سه بار برای این جوون کردن .چه دعایی ؟!
امام صادق(ع)ما سه بار فرمودند :خدایا ،خودت او را راهنمایی کن .
بله ،بهترین دعا همینه که خدا انسان رو راهنمایی کنه یعنی راه درست و غلط و بهش نشون بده .بعد هم امام صادق(ع) به اون
جوون گفتن :پسرکم ،اکنون هر پرسشی که داری ،به من بگو.
اون جوون گفت :ای فرزند رسول اهلل ،پدر و مادر و همه ی فامیل های من االن نصرانی و مسیحی هستند و مادرم کور است و
من شبانه روز با آن ها هستم و هم غذا هستم .تکلیف من در این صورت چیست ؟
امام صادق علیه السالم ازش پرسیدن :آیا خانواده ی تو گوشت خوک می خورن؟
اون جوون گفت :نه یابن رسول اهلل ،دست هم به گوشت خوک نمی زنند.
امام صادق (ع) فرمودند :پس معاشرت و رفت و آمد تو ،با آن ها هیچ اشکالی ندارد ؛ اما مراقب حال مادرت باش و تا زنده است
به او نیکی و خوبی کن ،وقتی هم که ُمرد و به رحمت خدا رفت ،بدن او را خودت غسل کن و کفن کن و به خاک بسپار و از همه
مهم تر به هیچ کس نگو که اینجا و در این خانه با من مالقات کرده ای .به مکه برو .من هم تا چند روز دیگر به مکه می آیم .
ان شا اهلل در منا همدیگر را مالقات خواهیم کرد.
آره بچه ها ،امام صادق(ع) مهم ترین توصیه های الزم رو به این جوون رو کردن .علی الخصوص آخرین توصیه ،اون هم اینکه
هیچ کسی نفهمه که تو به خونه ی من اومدی و با من صحبت کردی .چرا آخه؟!! چون امکان داشت ،حکومت روی او حساس بشه
و نقشه براش بریزه و بیچاره اش کنه .هیچ کسی نباید متوجه می شد .آخه این پادشاهان بنی امیه اگه متوجه می شد که یه
مسیحی که تازه مسلمون شده ،یار امام صادق(ع) شده ،پوست کله اون مسیحی رو می کندن.
خالصه که اون جوون به مکه رفت و چند روز بعد هم امام صادق علیه السالم به مکه رفتن .در مکه ،دور و بر امام صادق
(ع) حسابی شلوغ شد .مردم از گوشه و کنار دنیا به مکه می اومدن و دور امام صادق(ع) جمع می شدن و شروع می کردن با
ایشون صحبت کردن و سواالتشون رو پرسیدن و امام صادق(ع) هم به همه سوال هاشون جواب می دادن.
این جوون وقتی دید که دور امام صادق(ع) انقدر شلوغه و اصال جا برای سوزن انداختن نیست .جلو نرفت و همون عقب موند و
از دور امام صادق ما رو نگاه کرد .
بچه ها ،وقتی ایام حج و طواف خونه خدا و اون اعمالی که باید انجام می دادن ،تموم شد ،اون جوون دوباره به کوفه پیش
پدر ومادرش برگشت ؛ اما از لحظه ای که پیش مادرش رسید ،شروع به خدمت و نوکری مادر کرد .هر لحظه ای که هر مامانش
چیزی ازش می خواست بهش می داد .غذا درست می کرد و با دست خودش توی دهان مادرش می گذاشت .لباس های مامانش
رو می شست ،لباس های تمیز و مرتب تن مامانش می کرد .هر جا مامانش می خواست بره دست مامانش رو می گرفت و همراهی
می کرد .خیلی خیلی مراقب این مامان بود .
تا اینکه یه روز ،مادرش براش سوال شد و از رفتارهای پسرش تعجب کرد!! برای همین پیش پسرش اومد و گفت :ای پسر جان!
تو قدیم ها که در نزد ما بودی و مسیحی بودی این طور به من مهربانی نمی کردی .اکنون بگو ببینم چه شده که این قدر با من
مهربان شدی؟ با اینکه االن تو مسلمانی و من مسیحی ،علت این مهربانی های تو چیست ؟!
اون جوون که منتظر همین سوال مامانش بود تا این سوال رو شنید ،فوری گفت :مادر جان ،من به سفر رفتم و با فرزند پیغمبرم
دیدار کردم .آن فرزند پیغمبر به من توصیه کرد این طوری با شما مهربان باشم.
اون مادر گفت :آیا او خودش پیامبرِ بود ؟
این جوون گفت :نه مادر جان ،او خودش نوه ی پیامبر بود و پیامبر نبود .
اما مامانش گفت :نه پسر جان! این جور توصیه ها ماله پیامبر است .نه بچه پیامبرها ! ...این مرد خودش یه چیزهایی سرش می
شده .یا پیامبر بوده یا یه کسی برای خودش هست !!
این مادر ،این پیرزن نابینا وقتی فهمید که دین امام صادق(ع) چنین دینیه که باعث می شه جوون ها این طوری با خانواده
شون مهربون بشن و این طوری به پدر و مادرشون خدمت کنن ،این پیرزن هم تصمیم گرفت که مسلمون بشه و اتفاقا همون
روزی که مسلمون شد ،شب حالش بد شد و توی بستر افتاد و به پسرش گفت :پسرکم من دارم می میرم ،اگر می شود یک بار
دیگر اسالم را به من بگو ،چه بگویم که مسلمان بمیرم ؟
اون جوون شهادتین رو به مامانش یاد داد یعنی یه بار بگو :اشهد ان ال اله اال اهلل و اشهد ان محمدا رسول اهلل .
و این پیرزن با همون حال بد ،زیر لب شهادتین رو گفت و مسلمون شد و همون شب از دنیا رفت...
این بود داستان عاقبت به خیر شدن مادر و پسر مسیحی ،اون هم به دست امام صادق (ع) ...
تا قسمت بعدی همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
کمک به نیازمندان رایگان
🟢 ماجرای زیبا و شنیدنی از اهمیت کمک به فقرا در نگاه امام صادق(ع)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای مسلمون شدن اون جوون مسیحی رو گفتم و براتون تعریف کردم که اون پیش امام
صادق(ع) اومد و به ایشون گفت که :آقای من ،من تازه مسلمون شدم چه توصیه ای به من دارید؟
داستانش رو کامل براتون تعریف کردم .یادتون که هست؟! همون جوونی که مادرش به خاطر اخالق خوبش مسلمون شد.
بچه ها ،امام صادق ما فقط دنبال کار فرهنگی نبودند یعنی این طوری نبود که مثال یه استاد دانشگاه باشن ،یه استاد
درس خارج حوزه باشن ،نه ،نه!! در کنار علمی که به بقیه یاد می دادند و در کنار اینکه هوای شیعیان شون رو داشتند و اخالق و
رفتار درست رو به شیعیان خودشون یاد می دادند ،این آقای ما ،کار اقتصادی هم می کردند ،درست مثل بقیه اهل بیت یعنی
امام صادق (ع) خودشون کار می کردند و پول در می آوردند ؛ اصال بگید ببینم اینکه ما این همه توی داستان ها می گیم امام
های ما به فقرا صدقه دادند ،کمک کردند ،به نیازمندان پول دادند ،خب این پول ها از کجا بود؟! از آسمون که پول نمیآد! باید کار
کنی تا پول بدست بیاری .امام های ما همگی اهل کار و تالش و زحمت بودند؛ اما این طوری هم نبودن که پول هاشون رو ،روی
هم بگذارند تا زیاد بشه و برن و باهاش چه می دونم مثال :خونه هایی باال شهر بخرن یا ماشین های آخرین مدل بخرن و هی
عوض کنند و هی وسایل های خونه شون رو تغییر بدند .نه بابا ،اهل این کارها نبودند .امامان ما همگی اهل انفاق و صدقه بودند.
یک شب که هوا تاریک و بارونی بود ،امام صادق علیه السالم از خونه شون خارج شدند .یکی از یاران آقا به اسم ُمعَلی
ایشون رو توی کوچه ها دید .یواش پشت سر امام راه افتاد و رفت .بین راه که امام صادق(ع) داشتند می رفتند از دست شون یه
چیزی روی زمین افتاد ،رو به آسمون کردند و گفتند :خداوندا ،آن را به من بازگردان .
ُمعَلی که دید امام نیاز به کمک دارند ،فوری و با عجله جلو رفت و سالم کرد و گفت :کاری دارید؟ کمکی الزم است به شما بکنم؟
امام صادق(ع) یه نگاهی ،تو اون تاریکی شب کردند و گفتندُ :معَلی هستی؟!
اون فرد که امام صادق(ع) اسمش رو درست فهمیده بودند گفت :بلی فدایت ،خودم هستم ،چه شده؟
امام صادق(ع) گفت :روی زمین بگرد ،دستت رو بکش ،ببین چیزی پیدا می کنی؟ یه چیزی از وسایل من افتاده ،اون رو پیدا کن
و به من بده.
ُمعَلی هم دست روی زمین کشید و یک زنبیل پیدا کرد .زنبیل که می دونید چیه؟ همون چیزی که وسایل های خرده ریزه رو
توش می گذارند .مثال :نون از بیرون می خری و این طور چیزها رو داخلش می گذارند .یه زنبیل پیدا کرد که داخلش چند تا نون
بود .اون رو برداشت و به امام صادق(ع) داد و گفت :ای موالی من ،اجازه بدید من این زنبیل رو با خودم حمل کنم و بیاورم؟
امام صادق(ع) فرمودند :خیر ،من خودم به این کار سزاوارترم؛ اما تو ،می توانی با من همراه بشوی .
ُمعَلی که این رو شنید خوشحال شد و گفت :به روی چشم ،قربونتون بشم .
بعد با امام صادق (ع) راه افتادند و رفتند تا به یک محله فقیرنشین رسیدند .به قول امروزی ها به حاشیه شهر رسیدند .امام
صادق(ع) دست توی این زنبیل شون می کردند و یه قرص نون در می آوردند و کنار اون فقرایی که روی زمین خوابیده بودند می
گذاشتند .یه عده بودند فقط یه سایه بون داشتند یعنی خبری از خونه نبود .امام صادق(ع) برای هر کدوم شون یه دونه قرص
نون می گذاشتند و سراغ نفر بعدی می رفتند .همین طور کنار همه فقرا یه قرص نون گذاشتند و به طرف خونه شون برگشتند .
ُمعَلی که این رو دید ،رو کرد به امام صادق(ع) و گفت :یابن رسول اهلل ،آن ها که متوجه نشدند و شما را نشناختند ؟!
امام صادق(ع) لبخندی زدند و گفتند :خیر ،اگر می خواستم آن ها مرا بشناسند با خودم نمک هم می آوردم .آن وقت آنها مرا
می شناختند ؛ اما ُمعَلی ،خداوند همه چیز را می داند و خبر دارد .خداوند حواسش به ما هست .پروردگار عالم همه ی کارها را به
مالئکه و فرشته ها سپرده تا محاسبه کند .گناهان و ثواب ها را فرشته ها حساب و کتاب می کنند ،مگر صدقه در راه خدا که
خداوند متعال که خودش مستقیم آن را تحویل می گیرد و محاسبه می کند و پاداش می دهد .پدرم امام محمد باقر(ع) هرگاه
می خواستند صدقه ای به فقیری بدهند آن را به دست فقیر می دادند و سپس دست خودشان را می بوسیدند و می گفتند":
صدقه قبل از آنکه به دست سائل و فقیر برسد مورد توجه خداوند قرار می گیرد".
آره بچه ها ،امام صادق ما ،امام باقر ما ،امام سجاد(ع) ،امام حسین(ع) ،امام حسن(ع) ،امام علی(ع) ،اصال همه اهل بیت
عادت شون این بود که نیمه شب ها با خودشون خورد و خوراک مثال :نون ،نمک ،شیر و ...اینطور چیزها می بردند و به فقرا و به
بیچاره های شهرشون می دادند .به اون کسانی که گرسنه هستند می دادند.
امام سجاد ،سی و چهار سال این کار رو انجام دادند .شماها می تونید؟! آدم نمی تونه یک ماه این کار رو بکنه ،چه برسه به سی و
چهار سال! تازه اهل بیت ما خیلی مراقب بودند که اون نیازمندان اونها رو نشناسند.
تازه یه چیزی بگم سرتون سوت بکشه؟! خیلی از اون کسانی که اهل بیت براشون غذا و اینطور چیزها می بردند ؛ اصال اهل بیت
رو قبول نداشتند! اصال طرفدار اهل بیت نبودند ،بعضی هاشون حتی دشمن اهل بیت بودند و این خانواده رو قبول نداشتند ،فکر
می کردند این خانواده می خوان که همین جوری رئیس باشند ...
بچه ها ،اگه من و شماها بودیم قطعا وقتی یه چیزی به یه نیازمندی می دادیم ،کلی کالس می گذاشتیم .چه می دونم امروزیش
رو بگم ،کلی استوری می گذاشتیم ،کلی عکسش رو این ور و اون ور پخش می کردیم ؛ اما اهل بیت ما ،این شکلی نبودند .بعضی
از انفاق هایی که می کردند توی روز بود ،همه می دیدند ،همه خبردار می شدند ؛ اما نیمه شب هم می رفتند و به فقرا انفاق می
کردند و براشون غذا می بردند .امام صادق ما همیشه به دنبال این کار بودند .تازه بچه ها ،این برای فقرایی بود که آقا رو قبول
نداشتند ،دیگه اون شیعیانی که عاشق امام صادق (ع) بودند و ایشون رو دوست داشتند که امام حسابی هواشون رو داشتند.
بچه ها ،خیلی اوقات می شد که شیعیان پیش امام می اومدند و از مشکالت مالی شون می گفتند ،از فشارهای زندگی
شون می گفتند ،از اینکه چقدر باید به فالنی پول بدند ،چقدر قرض دارند ،چقدر مشکل دارند می گفتند .امام صادق ما هم با
دقت تمام گوش می دادند و حتی توی چشماشون نگاه نمی کردند که شرمنده بشن .ایشون آرام دست داخل جیب شون می
کردند یا داخل صندوقچه ای که توی خونه شون بود و یه کیسه پول به اون یاران نیازمندشون می دادند .ولی همیشه و همیشه
به یارانشون توصیه می کردند که مشکالت تون رو پیش کس دیگه ای نبرید .در خونه ی بقیه نبرید چرا ؟! چون آبروتون رو می
برند ،به بقیه می گن که شما نیازمندید و پیش شون رفتید ،هیچ پولی هم بهتون نمی دهند.
امام صادق ما خیلی براشون مهم بود که یاران شون اگر هم فقیر می شن ،آبروی خودشون رو نبرن ،دور از جون شون گدایی
نکنند .برای همین آقای ما وقتی به یاران شون کمک می کردند تاکید می کردند که آبروی خودتون رو نبرید و نیازتون رو به بقیه
نگید ؛ اما بچه ها یه سوال بپرسم؟ اون زرنگ ها شاید بتونند به این سوال من جواب بدن !!
بگید ببینم اهل بیت ما یا اصال خود خدا به چه کسانی بیشتر کمک می کنند؟ به چه کسانی بیشتر پول می ده؟ بیشتر رزق و
روزی می ده؟ بگید ببینم .یک کم فکر کنید ! ؛ احتماال خیلی هاتون جواب هایی دارید ؛ اما جواب تون شاید درست نباشه.
قسمت بعدی می خوام براتون تعریف کنم که امام های ما و حتی خود خدا به چه کسانی نعمت های بیشتری میده ،پول بیشتری
میده ،زندگی بهتری میده .اگه دوست دارید این رو بدونید قسمت بعدی رو با دقت کامل گوش کنید ...
تا قسمت بعد همه ی شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
بیشتر برای شاکران رایگان
🟢 ماجرای درس آموز کمک نکردن امام صادق(ع) به آن مرد گدا🧑🏻🦯
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجراهایی از کمک ها و دستگیری های امام صادق (ع) به نیازمندان و فقرا رو گفتم و براتون
تعریف کردم که آقای من و شما چقدر براشون مهم بود که به نیازمندان رسیدگی کنن و براشون غذا ببرن؛ مبادا توی شهری که
امام صادق(ع) زندگی می کنن ،کسی شب گرسنه بخوابه .آقای ما پول هایی که داشتن رو تقسیم می کردن ،یه بخشی رو برای
خودشون و خانواده شون نگه می داشتن و یه بخش خیلی زیادی رو به نیازمندای شهرشون می دادن.
بچه ها ،شاید براتون سوال بشه امام صادق(ع) از کجا این همه پول می آوردن و چه جوری می تونستن هر شب برای بقیه کمک
و غذا ببرن؟! مگه من و شما امروز می تونیم این کار رو بکنیم پول نداریم؟!
جوابش اینکه امام صادق(ع) ما ،کار و تالش می کردن ،زحمت می کشیدن ،عرق می ریختن .امام صادق ما ،در کنار زمین های
کشاورزی که داشتند و در اونجا کشاورزی می کردن ،تجارت هم می کردن ؛ البته نه خودشون ،خیلی اوقات به یاران شون پول
می دادن و می گفتن با این پول برو مثال :پارچه بخر از فالن جا و توی مدینه بفروش ،وقتی فروختی مثال اینقدر به من سود بده
به این کار مضاربه میگن .توی اسالم این کار مستحبه و کلی ثواب داره که یه نفر پولش رو به یکی دیگه بده و اون کار کنه و بعد
توی سود و زیان با هم شریک باشن .اگه سود کردن دوتایی شون سود کنن ،اگه ضرر کردن ،با هم ضرر کنن هیچ اشکالی نداره .
امام صادق (ع) هر وقت پول دست شون می اومد و اون پول رو نمی خواستن به یک نیازمند بدن و الزم نبود این کار رو
بکنن؛ فورا باهاش تجارت می کردن ،مضاربه می کردن و اجازه نمی دادن پول بیکار و معطل بمونه .این پول رو یا خرج خودشون
و خانوادشون می کردن یا خرج نیازمندها می کردن یا دوباره تو چرخه کار می انداختن و پول درمی آوردند.
بچه ها ،امام صادق ما اگه می شنیدن کسی هست که کار نمی کنه و پول در نمیآره دعواش می کردن و می گفتن :چرا سر کار
نمیری ؟! چرا کار نمی کنی؟! آقا کمترین کار اینکه روی زمین کشاورزی بقیه کار کنی ،کارگری کنی ،چه اشکالی داره ولی آدم
باید کار کنه .یک انسان مومن باید کار کنه و زحمت بکشه تا خداوند بهش نگاه محبت آمیز بکنه .
یه روز توی کالس درس امام صادق (ع) دیدن که یکی از یاران شون چند وقتی که سر کالس نمی اومد و االن چند روزیه
که سر و کله اش پیدا نیست !! ایشون رو کردن به بقیه یاران شون و گفتن :از فالن شخص چه خبر ؟!چند وقتی است او را نمی
بینم؟!
یاران امام صادق(ع) جواب دادند :یا بن رسول الل ،او مردی تنگدست و فقیر شده است .برای همین است که این جا نمی آید .
امام صادق(ع) گفتند :چرا ؟! چیکار می کنه؟! برای چی فقیر شده ؟!
یاران امام صادق(ع) گفتند :هیچ ،کار نمی کند .آقا او در خانه نشسته و دائما عبادت خدا می کند.
امام صادق (ع) که این رو شنیدن ،اخم هاشون تو هم رفت و گفتن :پس خرج زندگیش از کجا میآد ؟!خرج زن و بچه اش رو از
کجا میده ؟!
یاران امام صادق(ع) گفتن :یکی از دوستانش مخارج زندگی او را می دهد .او فقط عبادت می کند.
امام صادق(ع) تا این رو شنیدن ناراحت شدن و با جدیت تمام گفتن :به خدا قسم که آن دوستی که خرجش را می دهد از او
عابدتر و پیش خدا جایگاه بهتری دارد.
بچه ها دین ما ،یه دین یک طرفه ای نیست .این جوری نیستش که فقط نماز بخون ،فقط عبادت کن .نه !! هم نماز بخون ،هم
عبادت کن ،هم کار کن ،هم پول دربیار ،هم به نیازمندها بدن ،هم هوای خانواده رو داشته باشن .بله ،مومن واقعی این شکلیه
امام صادق ما و اصال تمام اهل بیت ما ،این طوری بودن .کار می کردن ،پول در می آوردن .یک عالمه هم پول در می آوردن
راضی هم نبودن بگن حاال کم پول در بیاریم .نه تا جایی که می تونستن پول در می آوردن؛ البته سر کسی رو کاله نمی گذاشتن
و کسی رو فریب نمی دادن .
حاال بریم سراغ اون سوالی که قسمت قبلی پرسیدم یادتونه یا نه ؟! سوالم این بود که خدا و اهل بیت به چه کسانی نعمت
بیشتری میدن؟! به چه کسانی پول بیشتری میدن؟! کیا رو بیشتر هواشون رو دارن ؟! یادتونه ؟!! بگذارید جوابش رو با یه داستان
بگم ...
یه روز امام صادق ما ،توی سرزمین منا همون جایی که اطراف مکه است ،نشسته بودن و داشتن انگور نوش جان شون می کردن
که یه فقیری از راه رسید و به آقای ما گفت :ای پسر پیامبر ،من فقیری بیچاره هستم .هیچ ندارم ،می شود به بچه ام کمک
کنید .
امام صادق (ع)یه نگاهی بهش کردن و گفتن :بیا انگور بخور.
یه خوشه ی انگور به طرف اون فرد گرفتم؛ اما اون آقا تا این رو دید ناراحت شد و گفت :انگور می خواهم چه کار کنم ! دینار بده
،طال به من بده ،سکه به من بده.
امام صادق(ع) که این رو شنیدن بهش گفتن :برو خداوند به تو کمک نماید.
یعنی من به تو هیچی نمیدم .بچه ها ،آخه اون زمان هم مثل االن بعضی ها بودن گدایی می کردن یعنی با اینکه پول داشتن و
اوضاع شون خوب بود ؛ ولی باز هم گدایی می کردن .امام صادق (ع)می خواستن ببینن این آدم واقعا نیازمند یا از این گدا هاییه
که می خواد پول مفت از مردم بگیرد .اون فقیر هم ناراحت شد و از پیش امام صادق(ع) بلند شد و یه چند قدمی اون طرف تر
رفت و با خودش گفت :بگذار یه انگوری بخوریم ...
او پیش امام صادق(ع) برگشت و گفت :همان انگور را بده ،اشکال ندارد .
امام صادق(ع) گفتند :انگوری در کار نیست .انگور هم بهت نمیدم ،خداوند بهت کمک کنه.
هنوز صحبت امام صادق(ع) با این فقیر به پایان نرسیده بود که یک فقیر دیگه از راه رسیده و از آقای ما کمک خواست .امام
صادق ما چند تا دونه انگور توی دست شون بود ،به سمت اون فرد تعارف کردن .اون فرد تا انگورها رو دید خوشحال شد و اون
ها رو از آقا گرفت و با صدای بلند گفت :الحمد الل رب العالمین .
امام صادق(ع) که این رو شنیدن خوش شون اومد و بهش گفتن :صبر کن ،صبر کن ...
بعد هم حضرت دوتا دست شون رو پر از خوشه های انگور کردن و به طرف این نیازمند گرفتن و بهش دادن .اون فقیردوباره تا
انگورها رو گرفت ،خوشحال شد و خدا رو شکر و از آقا تشکر کرد و بعد خواست بلند بشه بره که امام صادق (ع)بهش گفتن:
چقدر پول همراهت هست ؟
اون فقیر رو کرد به آقا و گفت :حدودا بیست درهم .
امام صادق(ع) هم دست توی جیب شون کردن و بیست درهم دیگه به این نیازمند دادن .این نیازمند هم تا پول رو گرفت دوباره
دست هاش رو برد رو به آسمون و گفت :خدایا ،خدا را شکر ،آقا ممنونم از شما
امام صادق(ع) گفتند :صبر کن از اینجا نرو.
بعد امام صادق(ع) ،همون پیراهنی که تن شون بود رو از بدن شون درآوردن و به این آقا دادن؛ البته زیرش لباس تن شون بود !!
این آقا هم تا پیراهن امام صادق(ع) رو گرفت ،خوشحال شد و دوباره خدا رو شکر کرد .امام صادق(ع) هم دست هاشون رو بردن
آسمون و برای این فرد نیازمند دعا کردن .
اون نیازمند دیگه ،همون که اول پیش امام صادق (ع) اومده بود ،تا این ماجرا رو دید ناراحت شد و به امام صادق (ع) گفت :مگر
من به شما نگفتم پول نیاز دارم ،هیچی به من ندادی !!چرا به این یکی دادی ؟!
بچه ها ،عجب بچه پررویی بوده ،بابا طلب که نداری نخواسته به تو کمک کنه؛ اما امام صادق ما راز اینکه به این نیازمند دومی
کمک کردن و به این نیازمند پررو اولی کمک نکردن رو گفتن و امام صادق(ع) فرمودند :خداوند متعال به ما یاد داده که اگر
کسی تشکر کنه و خدا رو شکر کنه و از اون کسی که بهش خوبی کرده تشکر کنه ،خدا نعمت هاش رو بیشتر می کنه .خدا
بیشتر بهش میده
خداوند توی قرآن می فرماید :
بسم الل الرحمن الرحیم
شدِیدٌ
وَإِذْ تَأَذََّنَ رَبَُّکُمْ لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنََّکُمْ وَلَئِنْ کَفَرْتُمْ إِنََّ عَذَابِی لَ َ
و همچنین به خاطر بیاورید هنگامی را که پروردگارتان اعالم داشت ،اگر شکرگزاری کنید ،نعمت خود را
بر شما خواهم افزود و اگر ناسپاسی کنید مجازاتم شدید است .
(سوره ابراهیم آیه (7
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
اخلاق اقتصادی امام صادق (ع) رایگان
🟢نکاتی جالب و شنیدنی از اخلاق و رفتار اقتصادی امام صادق (ع)💰
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت های قبلی براتون ماجراهایی از انفاق کردن های امام صادق(ع) گفتم .از اینکه چقدر به فکر فقرا و نیازمند
ها بودن .از اینکه امام صادق (ع) ما چقدر دغدغه مردم رو داشتن .از اخالق خوب امام صادق (ع) با اون کسانی که بهشون
توهین کردن و ناسزا زدن ،گفتم ؛ اما بچه ها ! بعضی از ما شیعه ها ،وقتی در مورد زندگی اهل بیت تحقیق می کنیم و کتاب می
خونیم و قصه گوش می دیم ،با خودمون فکر می کنیم ،امامهای ما ،یه عالمه پول از آسمون بهشون می رسید و خب این پول رو
به مردم و به نیازمندان می دادند؛ در حالی که اصال و ابدا این طوری نبود...
امام صادق ما ،امام باقر ما و تمام اهل بیت ما ،با دست خودشون کار و تالش می کردن ،زحمت می کشیدن و کشاورزی
می کردن .گندم و خرما و اینطور چیزها می کاشتن .از طرف دیگه تجارت هم می کردن یعنی خرید و فروش می کردن و با اون
پولی که داشتن ،جنسی رو می خریدن و تو یه شهر دیگه ای می آوردن و می فروختن یا همون گندم و خرمایی که خودشون می
کاشتن رو می فروختن یعنی اهل تجارت بودن و براشون مهم بود که پول حالل در بیارن ،نه از اون پول هایی که سر بقیه کاله
بگذارن .نه! ...
اهل بیت ما ،دائما کار می کردن یعنی این طوری نبود که امام های ما تو خونه هاشون می نشستن و از آسمون پول می رسید ،نه!
یا حتی این طوری هم نبود که بگی ،امام های ما توی خونه شون می نشستن و شیعیان می اومدن و بهشون پول می دادن و با
پولی که شیعه ها می دادن زندگی می کردن ؛ اصال و ابدا !!
امام های ما همگی اهل کار و تالش و زحمت بودند .امام صادق(ع) به یاران شون می گفتن :عبادت خدا ده جز داره که نه جزء
اون کسب روزی حالله .
بچه ها ؛ بعضی ها هستن که تنبلی شون می شه کار کنن .دوست ندارن کار کنن ،آدم های راحت طلبی اند و وقتی
بهشون می گی چرا کار نمی کنی؟ چرا تالش نمی کنی پول در بیاری؟ می گن امام ها مگه کار می کردن؟! بله که کار و تالش می
کردن ...
بعضی های دیگه هستن از اون ور بوم افتادن؛ یعنی می خوان هر جور شده پول در بیارن .حتی از راه حرام ! ای بابا ،این هم راه
اهل بیت نیست .اهل بیت ما یک بار هم نشد که از راه حرام پول در بیارن .
امام صادق(ع) _الهی قربونشون برم _ هر موقعی یه پول اضافه دست شون می اومد؛ فورا یه نفر از یاران شون یا
دوستان و نزدیکان شون رو صدا می کردن و این پول رو بهش می دادن و می گفتن :با این پول برو تجارت کن و سودی که به
دست میآری رو بیا تا با همدیگه تقسیم کنیم .
بچه ها ،توی اسالم به این کار مضاربه می گن یعنی یه نفر پولش رو یه نفر دیگه بده تا اون فرد کار کنه و سودش رو با هم تقسیم
کنن .امام صادق ما خیلی این کار رو می کردن ؛ اصال مامان و باباها ،این کار مستحبه ،ثواب داره.
بچه ها ،یک بار امام صادق (ع) به یکی از یاران شون یه پولی دادن و گفت :با این پول به سرزمین مصر برو .خرید و
فروش کن و برگرد تا اون سودی که به دست میآد رو با همدیگه تقسیم کنیم.
اون یارِ امام صادق(ع) هم این پول رو گرفت و به طرف مصر راه افتاد .همین که نزدیکی های مصر رسید ،یک قافله ی تجاری رو
دید که اون ها هم برای تجارت اومده بودن ،منتها اون ها داشتن به مدینه برمی گشتن .اون قافله ی تجاری به قافله یاران امام
صادق (ع)گفت :آخ آخ آخ ،چقدر به موقع اومدی !! توی مصر قحطی شده و این چیزهایی که شماها با خودتون اینجا آوردید تا
بفروشید ،کمیاب شده و مردم حاضرن یه عالمه پول به این ها بدن و از شما اونها رو بخرن .
اون یار امام صادق (ع) هم که این رو شنید خیلی خوشحال شد با خودش گفت :پس ما چه سودی بکنیم !!
آخه وقتی مردم یه چیزی رو زیاد نیاز داشته باشن و کم باشه ،خب پول بیشتری برای خرید اون میدن .اون یار امام صادق(ع)
هم به دوستانش رو کرد و گفت :ما سودمون رو دو برابر می کنیم .داخل شهر میریم وجنس هامون رو گرون می فروشیم تا سود
بیشتری کنیم.
خالصه که اونها وارد شهر شدن و شروع به فروختن کردن .مردم بیچاره هم که قحطی زده شده بودن و این جنس رو کم
داشتن ،هر چقدر پول داشتن می دادن تا بتونن یه کوچولو خرید کنن .اون یار امام صادق(ع) هم از خدا خواسته تا جایی که
تونست گرون فروخت و بعد از اینکه چند روز توی مصربودن و تمام اجناسش رو با قیمتی باال فروخت ،حاال با یه عالمه پول راه
افتاد تا به مدینه برگرده و این خبر خوش رو به امام صادق (ع) بده که ما یه عالمه سود کردیم .مثال :اگه با خودشون فکر می
کردن صد تا سکه ی طال سود کنن ،توی این سفر تونسته بودن دویست_ سیصد سکه طال سود کنن .خیلی بیشتر از اون که
فکر می کردن.
خالصه که اونها به طرف مدینه برگشتن و به دیدار امام صادق (ع) رفتن .اون یار امام ،دو _سه تا کیسه طال جلوی
حضرت گذاشتن .امام صادق (ع) وقتی چشم شون به این کیسه های پول افتاد یه نگاهی کردن و با تعجب پرسیدند :سود
حاصل از تجارت شما باید کمتر از این باشد؟! چطور شده است شما این قدر سود کردید؟ رازش چیست؟
اون یار امام صادق(ع) هم که تعجب آقا رو دید شروع کرد با خوشحالی تعریف کردن و گفت :ما به مصر رفتیم و دیدیم این
جنس کمه ،ما هم تا تونستیم گرون فروختیم.
امام صادق علیه السالم تا این رو شنیدن ،اخم کردن و با ناراحتی گفتن :سبحان الل ،شما چطور چنین کاری کردید؟! شما با هم
همدست شدید تا در بازار مسلمان ها گرانی درست کنید؟! شما با سود کمتری هم می توانستید بفروشید چرا این کار رو کردید؟
چرا مسلمان ها را وقتی نیازمند دیدید ،گران تر فروختید؟ من این سود را نمی خواهم ،من این پول را برنمی دارم !!
بعد هم امام صادق (ع) همون کیسه ای که برای تجارت بهشون داده بودن رو ازشون گرفتن و با ناراحتی بهشون گفتن :برین .
اون یرای امام صادق (ع) که باورشون نمی شد ایشون دنبال پول زیاد نباشن ،یه نگاهی به آقا کردن و گفتن :اما آقا ؟!
امام صادق(ع) گفتن :ای مسلمان ،شمشیر زدن از به دست آوردن روزی حالل آسان تر است.
یعنی بچه ها اگه کسی بخواد کار کنه و پول حالل به دست بیاره ،این کار کارِ سخت تریه تا اینکه بخواد تو میدون بره و با
دشمنها بجنگه.
امام صادق ما ،براشون مهم بود که بازار مسلمون ها رو به هم نریزن و یه جوری نشه که هر روز قیمت ها یه چیز باشه ،امروز یه
قیمت ،فردا دو برابرش .نه تنها امام صادق ما گرون فروشی نمی کردن ؛ بلکه وقتی می دیدن که یه جنسی توی بازار کم شده
سعی می کردن خودشون هر طور شده قیمت ها رو به تعادل برسونن .مثال :
یک بار توی مدینه ،قیمت گندم یه عالمه باال رفت .گندم کمیاب شد و تو بازار پیدا نمی شد .امام صادق (ع) رو کردن به اون
فردی که مراقب انبار خونه شون بود و گفتن :ای دوست من ،ما در انبار چه مقدار گندم داریم ؟؟
اون فرد گفت :خیلی آقا ! اندازه یه سال گندم داریم .
امام صادق (ع) فرمودند :همین االن گندم ها را به بازار ببر و به مردم بفروش.
اون یار آقا وقتی این رو شنید تعجب کرد و گفت :نه آقا !!! آخر خودمان چه کنیم؟! گندم کمیاب شده و به این راحتی ها در بازار
پیدا نمی شود !!
امام صادق(ع) فرمودند :همین کاری که به تو گفتم رو انجام بده .من نمی خواهم که مردم در فقر و نداری باشند و من ذخیره
انبارم پر باشد .نه ،من این را نمی خواهم ،همین االن این گندم را ببر و به مردم بفروش و از فردا روزانه برو و گندم بخر و نان
درست کن .
بله بچه ها ! بله مامان باباها ! امام صادق علیه السالم این طور به فکر بازار بودن و براشون مهم بود .ایشون هیچ وقت
احتکار نمی کردن و هیچ وقت مال بقیه رو به ناحق نمی گرفتند .حتی وقتی می دیدن گرونی شده و یه جنسی نایاب شده از
اموال خودشون وارد بازار می کردن ،اون گندم مال امام صادق(ع) بود .پولش رو داده بودن ،براش کار کرده بودن ؛ اما باز هم
اون گندم رو بردند و تو بازار فروختند تا بتونن اندازه خودشون در قیمت اجناس تعادل ایجاد کنن.
این درس مهم امام صادق(ع) به ما شیعیانِ بود ،به ماهایی که خیلی هامون این روزها تا گرونی می بینیم؛ فورا می خواهیم بریم
و سریع خرید کنیم و تو خونه مون ذخیره کنیم تا مبادا وقتی گرون شد ما ضرر کنیم!... .
این اخالق امام صادق ما نبود...
تا قسمت بعد و ماجراهای بسیار بسیار جذاب از قیام بن العباس و نقش امام صادق(ع)در نابود کردن حکومت بنی امیه باشه برای
قسمت بعد...
تا قسمت بعد همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم.
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
قیام زیدبن علی رایگان
🟢داستان شنیدنی اما تلخ قیام زید بن علی عموی امام صادق(ع)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت های قبلی ،براتون داستانهای خیلی خیلی مفصلی از اخالق و رفتار و مدل زندگی امام صادق (ع) تعریف
کردم و گفتم که امام صادق(ع) ،این امام بزرگ ما ،چه اخالق های خوبی داشتن و چقدر این اخالق ها امروز می تونه برای ما
درس آموز باشه و چقدر ما می تونیم با الگو گرفتن از امام صادق (ع)زندگی مون رو زیبا کنیم .
اما بچه ها ،من امروز می خوام توی قصه ام ،یک نکته ی خیلی خیلی مهم بگم که مطمئنم خیلی از شما بچه ها و خیلی از مامان
و باباها اون طوری که باید و شاید ،نمی دونین .یعنی چی؟ یعنی خیلی از ما شیعه ها نمی دونیم که اهل بیت ما ،بسیار آدم های
سیاستمداری بودن.یعنی چی؟ یعنی خیلی خیلی سیاسی بودن و براشون مهم بود که چه اتفاق هایی داره دور و برشون می
افته .یعنی فقط یه استاد درس خارج یا یه استاد دانشگاه خوش اخالق نبودن ؛ این طوری نبود که بگیم امام صادق)ع( یک
دانشمند یا استاد با اخالق بودن یا یک تاجر بااخالق .نه نه نه!
امام صادق (ع) ما همه ی اینها بودن ؛ اما اول از همه چیز ،آقای من و شما ،یک مبارز درجه یک بودن و هدف اصلی امام
صادق(ع) این بود که پادشاهان ظالم بنی امیه رو از سر کار بردارن و خودشون رهبر مردم و جامعه بشن ،بله ،ماها خیلی وقت ها
فکر می کنیم اهل بیت ما اهل دنیا نبودن ،همش نماز می خوندن ،همش صدقه می دادن ،همش دعا می کردن...
درسته ،اهل بیت ما اهل دنیا نبودن ؛ اما برای اینکه بتونن مردم رو توی همین دنیا هدایت کنن و راه و رسم درست زندگی رو
بهشون یاد بدن ،همه ی تالش شون رو می کردن و خب مشخصه ،اگر امام ،رهبر یک جامعه باشه ،مردم خیلی بیشتری به سمت
خدا میرن تا اینکه یزید و معاویه رهبر جامعه باشن .برای همین ،امام صادق(ع)ما در راه نابود کردن حکومت بنی امیه ،هر کاری
که می تونستن و از دست شون برمی اومد ،انجام می دادن.
امام صادق)ع( ما ،یک مبارز درجه یک بودن ؛ البته نه فقط امام صادق(ع) ،بلکه تمام امام های ما مبارز بودن ،امام سجاد
(ع)،امام باقر(ع) ،امام حسین(ع) ،امام حسن(ع) و حتی امام علی علیه السالم .تمام این اهل بیت ما مبارزه می کردن برای اینکه
بتونن حکومت حق رو به دست بیارن و دشمنان اسالم رو از جایگاه پادشاهی ،پایین بکشن ؛ البته اهل بیت ما راه و روش
خودشون رو داشتن یعنی این طوری نبود که شمشیر دست شون بگیرن و یه تنه توی میدون برن ،یا اینکه پول زیادی به یه
عده ای بدن و بگن :شما سربازهای ما بشین و برید با دشمن ها بجنگیم .نه نه !!
اهل بیت ما اصلی ترین کاری که می کردن ،کار فرهنگی بود یعنی می خواستن مردم از خواب بیدار بشن و بفهمن که امام
ها بهترین انسانها هستن،مردم بفهمن که پادشاه های بنی امیه ،خیلی نامرد و دروغگو و دغل کارن و این کار فرهنگی شون برای
نابود کردن پادشاهان ظالم بود .خیلی از شیعیان هم اون زمان این چیزی که من میگم رو می دونستن و خبر داشتن که اهل بیت
ما انسانهای مبارزی هستن و دنبال نابود کردن آدم بدها هستن ،دنبال شکست دادن پادشاهان ظالم هستن.
برای همین ،خیلی ها بودن که هر کاری از دست شون برمی اومد،انجام می دادند و با پادشاهان بنی امیه می جنگیدند ؛ البته
اکثرشون شکست می خوردند و به شهادت می رسیدند ؛ اما امام صادق(ع) اونها رو دعا می کردن از جمله ی اون افراد ،یه کسی
به اسم زید بن علی بود.
زید بن علی ،پسر امام سجاد(ع) بود یعنی عموی امام صادق(ع) و داداش امام باقر(ع) بود .زید از اون کسایی بود که امام
صادق(ع) و امام باقر(ع) رو قبول داشت ،بهشون ایمان داشت و می دونست که امامش امام باقر(ع) و امام صادق(ع) هستن و تا
وقتی که امام بهش اجازه نمی دادن ،هیچ کاری نمی کرد.
زید ،در زمان امام باقر(ع) ،از ایشون اجازه خواست تا شمشیر دست بگیره و با دشمنها بجنگه .امام باقر(ع) اجازه ندادن
؛ ولی در زمان امام صادق (ع) ،وقتی زید ،پیش ایشون یعنی پسر برادرشون اومدن ،اجازه بگیره که به جنگ برن ،امام
صادق(ع) فرمودند :عمو جان ،در این راه به شهادت می رسی ؛ اما اشکالی نداره .
امام صادق ما گفتن :هر کسی که صدای یاری خواستن عموی من زید رو بشنوه و به یاری و کمکش نره ،به جهنم میره .
یعنی هر کی می تونه ،باید به کمک زید بره و با دشمنان اهل بیت بجنگه.
بچه ها ،اهل بیت ما اهل مبارزه بودند ؛ منتها صالح نبود خود امام صادق(ع)توی میدون بیان چون اگر امام صادق(ع) به میدون
می اومدن و شکست می خوردند ،به یک باره کل تشیع از بین می رفت و تمام طرفدارهای امام صادق)ع( رو می کشتن ،برای
همین ،امام صادق(ع) ،اجازه دادن که عموشون زید قیام کنه .
بچه ها ،زید بن علی ،قیامش خیلی طول نکشید .یکی دو روز که جنگید ،شکست خورد و دشمنان نامرد و بدجنس،
ایشون رو به شهادت رسوندن .قصه ی زید بن علی ،یه قصه ی خیلی مفصله که باید یه بار جداگانه قصه ی ایشون رو بگم ؛ اما
وقتی خبر شهادت زید رو برای امام صادق(ع) آوردند یعنی در واقع خبر شهادت عمو رو برای برادرزاده اش آوردن ،امام
صادق )ع( ما گریه کردن و گفتن :خدا رحمت کنه ،عمو یم زید رو .
زید ،هدفش این بود که حکومت رو به دست بیاره و بعد هم به دست اهل بیت بده .زید ،حکومت رو برای خودش نمی خواست،
دنبال این نبود که خودش رئیس بشه ؛ بلکه دنبال این بود که امام صادق (ع) امام و رهبر جامعه بشن ؛ البته بچه ها ،اون زمان
افراد دیگه ای هم بودن که قیام کردن و با دشمن جنگیدن ؛ ولی امام صادق(ع) ،خیلی اونها رو تأیید نمی کرد و ازشون تعریف
نمی کردن و به اون ها اجازه نداده بودن که برن و بجنگن .اونها بدون اجازه ی امام به جنگ رفتن و شکست خوردن.
بچه ها ،هر کی قیام کرد که بنی امیه رو شکست بده ،خودش شکست خورد و کشته شد یا به شهادت رسید.
یاران امام صادق (ع) از جاهای مختلف پیش امام می اومدن .که چیکار کنند؟ ! می اومدن و به امام صادق )ع( ما می
گفتن :ای آقا !! از شما خواهش می کنیم بلند شوید و به جنگ با این بنی امیه ای ها بروید .ما پشت سر شما می آییم .شما
یاران فراوانی دارید.
اما امام صادق (ع) ما هر دفعه که این رو می شنیدن ،لبخند تلخی می زدن و می گفتن :من یاران ام خیلی کمن و یار واقعی
ندارم !! به اسم ،تعداد یاران و شیعیان ما زیاده ؛ اما در واقعیت ،تعداد یاران ما کمه ...
یک بار ،یکی از شیعیان به خراسان ،پیش امام صادق(ع)اومده بود تا از ایشون خواهش کنن که امام ،قیام کنن و به
جنگ با بنی امیه برن .امام صادق (ع)یک امتحان خیلی خیلی مهم و سخت از این یار خودشون گرفتن؛ امتحانی که یار امام
صادق)ع( توش باخت و مردود شد...
ادامه ی قصه و ماجرای این امتحان بزرگ امام صادق باشه برای قسمت بعد ....
تا قسمت بعد ،همه ی شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم.
در پناه حق یا علی مدد ...
ೋخدانگهدار
شیعه تنوری رایگان
🟢داستان مهم و عبرت آموز شیعه مدعی و شیعه مطیع (هارون مکی)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای قیام عموی امام صادق(ع) یعنی حضرت زید بن علی رو گفتم و براتون تعریف کردم
که عموی امام صادق(ع) چه انسان خوبی بود و دنبال این بود که قدرت و حکومت رو به اهل بیت برگردونه ،؛ اما وقتی قیام کرد
شکست خورد و به شهادت رسید؛ براتون قسمت قبلی تعریف کردم که یک عالمه از شیعیان امام صادق(ع) ،از جاهای دور و
نزدیک به مدینه ،پیش آقا می اومدن و از ایشون خواهش می کردند که قیام کنید و با این دشمن ها بجنگید؛ اما امام صادق(ع)
به همشون می گفتن :من یار و یاوری ندارم و تک و تنها نمی تونم با دشمن ها بجنگم.
یه روز ،ی کی از شیعیان از خراسان یعنی از همین دور و برهای مشهد خودمون به مدینه ،پیش امام صادق(ع) رفت تا با
ایشون صحبت کنه و امام رو راضی کنه که قیام کنن و علیه دشمن بجنگن؛ اما امام صادق ما بهش گفتن :من یار و یاور ندارم،
یاران من خیلی کم هستند .
اون فردی که از خراسان اومده بود با تعجب به امام صادق(ع) گفت :سرورم ،چطور این حرف رو می زنید؟ در خراسان هزاران
هزار نفر یار شما هستن ،کافیست شما لب تر کنید و بگویید ،مردم بلند شوید و قیام کنید ،آن وقت می بینید که مردم چطور
قیام می کنند ،چطور به جنگ با دشمنان شما خواهند رفت .
امام صادق(ع) لبخندی زدند و گفتند :نه ،این طور که شما می گید نیست ،اون ها تا ته خط پای ما نیستن!
اما اون شیعه ی خراسانی ،اصرار می کرد و می گفت :چرا آقا ،تا آخرین قطره خون یار شما هستند .
امام صادق ما گفتند :شما خودت اگه راست میگی ،بلند شو و داخل اون تنور برو و بشین،
اون یار امام صادق(ع) یه نگاه به تنور کرد و دید تنور روشنه و توش پر از آتیشه؛ تنور قدیما ،یه چیزهایی بود تو خونه ها مردم
داشتن که توش نون می پختن و هنوز هم توی بعضی از روستاهای قدیمی ماها هست .اون یار امام صادق که از خراسان اومده
بود تا این صحبت آقا رو شنید ،جا خورد و گفت :ب ،ب ،ببخشید سرورم ،اگر اشتباهی کردم مرا عفو کنید،حاللم کنید..
اون با خودش فکر کرد که امام صادق(ع) می خوان بکشنش ،برای همین هر چی امام صادق(ع) بهش گفتن :خب ،برو توی اون
تنور بشین .
اون شیعه خراسانی گفت :من رو عفو کنید ،سرورم اشتباه کردم ،اصال من حرف خودم را پس گرفتم ،نمی خواهد شما قیام کنید
من هم توی تنور نمی روم .
امام صادق(ع) لبخندی زدن و به یکی از یاران خودشون که خیلی خیلی به حضرت ایمان داشتن و قبولشون داشت به اسم
هارون مکی رو کردن و بهش گفتن :ای هارون ،تو برو درون اون تنور بنشین.
هارون مکی هم تا صحبت امام صادق(ع) رو شنید ،اصال مِن و مِن نکرد ،لحظه ای نایستاد که امام چیز دیگه ای بگن؛ فورا جلوی
تنور رفت و کفش هاش رو یا اون نعلین ه ایی که پاش بود رو در آورد و داخل اون تنور پر از آتش نشست .بعد هم خودش در تنور
رو گذاشت .
اون شیعه ی خراسانی که کلی ادعا می کرد که آقا تو خراسان یه عالم یار دارید ،تا دید هارون مکی داخل اون تنور نشسته ،با
تعجب به امام صادق(ع) نگاه کرد .امام صادق ما هم شروع کردند در مورد یه موضوع دیگه صحبت کردن؛ اون یار امام صادق(ع)
که از خراسان اومده بود ،دل توی دلش نبود ،همین طوری به تنور نگاه می کرد و باز به امام صادق(ع) نگاه می کرد ،به تنور نگاه
می کرد باز به امام صادق(ع) نگاه می کرد با خودش می گفت :چقدر امام صادق(ع) خونسردند ،اون یارشون ،اون تو جزغاله
شد !!!
امام صادق ما چند دقیقه ای صحبت کردن و بعد به این شیعه خراسانی رو کردن و گفتن :حال ،برو و درب آن تنور را بردار.
اون یار خراسانی هم تا این رو شنید فوری و با عجله پرید و در تنور رو برداشت؛ اما تا چشمش داخل تنور افتاد ،چشماش داشت
از تعجب درمی اومد؛ چرا؟! چی شده بود مگه؟ !
آخه ،در کمال ناباوری دید که یار امام صادق(ع) یعنی هارون مکی ،صحیح و سالم بین شعله های داغ آتیش نشسته یعنی اصال
انگار نه انگار که آتیش روشنه .اون یار خراسانی چشماش داشت از حدقه در می اومد ،یه نگاه به امام صادق(ع) کرد که آقای من
و شما بهش گفتن :ای مرد خراسانی ،چند نفر مثل این شیعه در خراسان هست .
اون آقای خراسانی گفت :هیچ ،حتی یک نفر هم نیست .
امام صادق (ع) فرمودند :علت اینکه ما قیام نمی کنیم اینکه ،ما به خوبی می دونیم که چقدر یار داریم و چقدر کسانی هستند
که ادعای یاری ما رو می کنن؛ اما پای کار ما نیستن ،ما زمان قیام مون رو خیلی بهتر از شماها می دونیم .
بعد هم امام صادق(ع) فرمودند :من اگر پنج نفر یار این طوری داشتم ،قیام می کردم .
بچه ها ،یک فردی ،در جای دیگه ای به امام صادق (ع) گفت :ای کاش شما قیام می کردید و رهبر شما می شدید،
امام صادق ما فرمودند :من اگر به تعداد این گوسفندهایی که این جا هستند ،یار می داشتم .شک نکن که لحظه ای تردید نمی
کردم و قیام می کردم .
اون یار امام صادق(ع) میگه ،من تعداد گوسفندها رو که شمردم .بیست و خرده ای بودن .یعنی امام صادق ما ،این تعداد یار
باوفا که جانشون رو فدا کنن ،نداشتن؛ البته امام صادق ما اگه می خواستند به روش دیگران یعنی به روش اون بنی امیه ای ها و
اون آدم های نامردرفتار کنن ،تعداد یاراشون زیاد می شد .روش اون ها چی بود؟!
روش اون ها این بود که باج بدن ،به یه عده ای پول و پله بدن یا قول حکومت بدن ،یه عده ی دیگه رو فریب شون بدن؛ امام
صادق ما می تونستن این کارها رو بکنن و خیلی ها رو فریب بدن و می تونستن به خیلی ها وعده های دروغی بدن ،یا اصال نه!!
وعده های واقعی بدن ؛ اما امام صادق ما اهل این کارها نبودند .
امام صادق (ع) همیشه می گفتند :شیعیان ما ،باید برای اینکه عدالت در جهان گسترش پیدا کنه قیام کنند ،نه برای اینکه
جیب ه اشون رو پر پول کنن ،نه برای اینکه زندگی خودشون رو عالی و درجه یک کنن ،نه !! این شیعه ی ما حساب نمی شه .
بچه ها ،کسایی بودن که با هزار و یک کلک و فریب و دروغ مردم رو راضی می کردن که بیان و یارشون بشن .همون
کسایی که یه جورایی پسر عموهای امام صادق(ع) بودن ،آره بچه ها ،بنی عباس ،فامیل های نزدیک امام صادق(ع) حساب می
شدن ،عباس عموی پیامبر بود و امام صادق(ع) از نوادگان پیامبر بودن و یه جورایی با هم پسر عمو بودن؛ اما بنی عباس ،وقتی
دیدن که مردم چقدر اهل بیت رو دوست دارند و چقدر عاشق اهل بیت هستن ،از این مسئله سوء استفاده کردند و مردم بی
گناه و بی چاره اون زمان رو ،فریب دادن تا خودشون پادشاهان بعدی بشن .
ادامه قصه و ماجرای قیام بنی عباس باشه برای قسمت بعد ...
قسمت بعدی براتون تعریف می کنم که این نامردها چطوری همه رو فریب دادن و به همه دروغ گفتن و چه شعاری دادن تا بیان
و بنی امیه رو کنار بندازن و خودشون پادشاهان بعدی بشن ...
تا قسمت بعد همه ی شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم.
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
قیام بنی العباس رایگان
🟢 ماجرای مهم و شنیدنی قیام بنی العباس و واکنش امام صادق(ع)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون تعریف کردم که اون شیعه امام صادق ،که از خراسان یعنی از همین دور و برای خود ما ،بلند
شده بود و به مدینه پیش امام صادق رفته بود تا آقا رو راضی کنه که قیام کنن و با دشمن ها بجنگن ؛ اما امام صادق(ع) بهش
گفته بودن که :من یاران باوفا و کافی ندارم .اگر من پنج نفریا توی یه روایت دیگه امام صادق (ع)میگن هفده نفر ،بیست و چند
نفر یار ،مثل هارون مکی داشتم که اگر بهشون می گفتم برین تو تنور بشینید به من اعتماد کنن و باور داشته باشن و توی تنور
بشینن؛ اگه من امام صادق انقدر یار داشتم قطعا قیام می کردم .
بچه ها امام صادق _علیه السالم_ با اون مبارزات فرهنگی که کرده بودن ،آبروی بنی امیه رو برده بودن و کاری کرده
بودند که دیگه هیچ کدوم از مردم ،حکومت بنی امیه رو نمی خواستن .کار به جایی رسید که گروه های مختلف شروع به قیام
کردن و به اسم اینکه ما می خوایم حکومت رو دست اهل بیت بدیم ،مردم رو راضی کردن تا باهاشون همراهی کنند.
امام صادق ما ،یک پسر عمو داشتن ،یعنی از فرزندان امام حسن مجتبی(ع) ،یک فردی بود که ایشون خودش رو خیلی
آدم درستی می دونست و به همه می گفت :من خیلی خیلی آدم با تقوایی ام .
البته دروغ نگیم آدم خوبی بود ،بزرگ ترین مشکلش این بود که پیرو امام صادق(ع) نبود یعنی هر چی خودش می فهمید به
همون عمل می کرد ،کاری نداشت درسته یا غلطه !!! امام صادق (ع) بارها می شد بهش تذکر می دادن و می گفتن :اشتباه نکن
،راه رو کج نرو ،این راهی که تو داری میری به ترکستانه ،نه به سمت خدا ،اشتباه داری می کنی .
اما اون گوش نمی داد .همون کسی که اول هایی که امام صادق(ع) به امامت رسیدن ،مردم فکر می کردن امام بعدی اونه ...
توی قصه های قبلی هم براتون تعریف کردم که مردم وقتی از اهل مدینه سوال می کردن که امام بعد از امام باقر(ع) کیه؟!
همگی عبداهلل بن حسن بن حسن بن علی رو معرفی می کردن یعنی نوه ی امام حسن مجتبی(ع)که اسمش عبداهلل بود؛ اما با
امام صادق ما خیلی خوب نبود ،یه جورایی خودش رو روبروی امام صادق(ع) می دید! با اینکه فامیل و پسر عمو بودن؛ اما اون
جوری که باید و شاید اعتقاداتش درست نبود و امام صادق ما رو قبول نداشت.
عبداهلل بن حسن به همراه پسرش و چند نفر دیگه از فامیل هاش و با همکاری یه گروه دیگه ای از فامیل ها امام
صادق(ع) که بهشون بن العباس می گفتن یعنی این ها نوه های عموی پیامبر بودن ،نوه های همون ابن عباس های معروف بودن.
عبداهلل بن حسن ،با این بچه های ابن عباس می ن شست و صحبت می کرد تا برنامه ریزی کنن و نقشه بکشن که حکومت بنی
امیه رو نابود کنن .
ممکنه شما بچه ها یا مامان و باباها همین که این رو شنیدید بگید ،خب اینکه کار خوبیه !!
بله ،این کار وقتی خوبه که زیر نظر امام زمان باشه ،نه اینکه کسی از پیش خودش این کار رو بکنه؛ امام صادق(ع) با اینها مخالف
بودن و چند بار از سر دلسوزی به این عبداهلل بن حسن گفته بودند :این بنی عباسی ها فریبکارند .این ها اگر خَرشون از پل
بگذره شما رو می کشن .
اما عبداهلل بن حسن قبول نمی کرد .تازه یه چیزی بگم سر شما بچه ها شاخ در بیاره!! عبداهلل بن حسن به پسرش محمد می
گفت :این مهدی امته ،این قائم آل محمد ...
چی؟! یعنی می گفت اون کسی که قراره بیاد و عدالت رو توی جهان پخش کنه ،که همون امام زمان(عج) االن ما باشه ،محمد
پسرشه ،البته پسرش هم آدم خوبی بود .نماز می خوند ،عبادت می کرد ،اهل درس و کتاب و فقه بود؛ اما همین که یه نفر اهل
این چیزها باشه که امام زمان نمی شه ،قائم آل محمد نمی شه ؛ اما این عبداهلل بن حسن می گفت :پسر من همون مهدی موعوده
همونی که همه منتظرشن .
امام صادق(ع) وقتی این رو می شنیدن ،می گفتن :نه ،مهدی موعود پسر تو نیست ،مهدی موعود هنوز به دنیا نیومده؛ این
حرف ها رو نزنید .
عبداهلل بن حسن از دست امام صادق ما عصبانی می شد و داد می زد و می گفت :این چه حرف هایی است که می زنی .ای جعفر
بن محمد تو به ما حسودی می کنی؟ چون خودت نمی توانی قیام کنی و می بینی ما قوی شدیم و قیام کردیم به ماها حسودی
می کنی؟ نامرد ...
می ببینید ،پسر عموهاشون ،فامیل های نزدیک شون به امام صادق ما این جوری می گفتن ؛ اون ها هیچ کدوم شون درک
درستی از امام نداشتند و نمی دونستن که امام اون کسیکه ،علمش از همه بیشتره ،اگر امام میگه االن وقت قیام نیست پس
االن وقت قیام نیست؛ اما اگر امام بگه االن وقتشه پاشیم و قیام کنیم ،باید همه بلند شن و قیام کنن ؛ اما متاسفانه خیلی ها اون
زمان بودن که امام زمان شون رو نمی شناختن و نمی دونستن امام جعفر صادق (ع) ،امام زمان هستند و باید به حرف شون
گوش کنن و باید اطاعت کنن .اگه خیر دنیا و آخرت رو می خوان باید به حرف ایشون گوش بدن .
امام صادق ما ،توی این نقشه های این ها شرکت نمی کردن و قبول شون نداشتن ؛ اما این نامردها برای اینکه بخوان به
قدرت و ریاست برسن یه شعار می دادن که همه مردم باهاشون همراه بشن .چه شعاری؟! چی می گفتن؟!
شعارشون این بود که همگی داد می زدن و می گفتن :اَلرّضا ِمنْ آلِ مُحمّد .
یعنی چی ؟! یعنی ما راضی هستیم به یه نفر از خانواده پیامبر .خب بنی عباس که خانواده پیامبر نبودن! پس کی منظورشون
بود؟! به نظر من منظورشون همین بچه های امام حسن(ع) ،نوه های امام بود .این ها به مردم می گفتن :ما می خوایم اینها
رهبر بشن ؛ اما ،اما ،اما وقتی این قیام شکل گرفت و مردم زیادی به یاری این ها اومدن ،جنگ و مبارزه با بنی امیه شروع شد و
این جنگ و مبارزه خیلی طول نکشید که باعث پیروزی این گروه شد.
بچه ها ،حاال همه منتظر بودن که ببینن اون فردی که قراره از آل محمد یعنی از نوه های پیامبر بیاد و رهبر بشه کیه!!
اما همون طوری که امام صادق ما پیش بینی می کردند ،این بنی عباسی های نامرد و خیانتکار ،سر بچه های امام حسن(ع)
شیره مالیدن و اون ها رو کنار گذاشتن و خودشون رهبر شدن ...
البته البته یه چیزی بهتون بگم؟! این بنی عباسی ها بین خودشون هم کلی اختالف بود یعنی این طوری نبود که بگی اونها یه
گروه متحد بودن و بعد این کارها رو می کردن ،نه بابا ،مثل گرگ بودن ...
بچه ها ،گرگ ها ،شب ها رو به همدیگه می خوابن چون اگه یه نفر پشت کنه ،امکان داره اون گرگ دیگه بپره و تیکه تیکه اش
کنه .بنی عباسی ها هم این شکلی بودن چرا این حرف رو می زنم؟! چون این رهبران بنی عباس ،این پادشاهان بنی عباس به
محض اینکه به قدرت رسیدن ،دو تا از یاران بزرگ خودشون ،از وزیران خودشون رو کشتن و سر به نیست کردن ،چرا ؟! به چه
جرمی ؟! چرا این کار رو کردن؟ !
چون اون یاران شون برای امام صادق ما نامه نوشتن و از امام صادق(ع) دعوت کردن تا ایشون بیان و رهبر مسلمون ها بشن ،
خب چه اتفاقی افتاد؟ امام صادق (ع)چیکار کردن؟ قبول کردن ؟ برای مبارزه با این بنی عباس رفتن یا نه؟!
خب دیگه ادامه داستان و ماجرای جذاب و شنیدنی دو تا نامه از ابومسلم و ابوسَلمه باشه برای قسمت بعد ....
تا قسمت بعد همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
امام باهوش رایگان
🟢 ماجرایی از هوش زیاد امام صادق در مقابل نامهنگاری های ابوسلمه📝
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای نقشهها و برنامههایی که یه عده از فامیلهای امام صادق(ع) ،یعنی پسرعموهای
ایشون ،نوههای امام حسن(ع) و نوههای عباس عموی پیامبر ،برای شکست دادن بنیامیه و نابود کردن حکومت بنیامیه رو گفتم
و براتون تعریف کردم که اونها میگفتن :مهدی موعود پیدا شده و قیام کرده.
اون کیه؟! اون نبیره امام حسن(ع) ،محمد بن عبداهلل بن حسن بن حسن .
محمد بن عبداهلل پسر خوبی بود ،اهل عبادت و اهل نماز بود ؛ اما هر پسر خوبی امام زمان که نمیشه .امام زمان رو خدا میدونه
کیه ،نه اینکه یه نفر تا آدم خوبی بود بگیم این امام زمانه !! امام صادق ما میگفتن :اینها دارن دروغ میگن .این حرف اشتباه
است؛ مهدی موعود هنوز به دنیا نیومده ،چه برسه به اینکه بخواد قیام کنه .این حرفها رو نزنید ،اشتباهه.. .
بعد هم به این پسر عموی خودشون ،یعنی عبداهلل بن حسن ،میگفتن :پسرعمو ،اشتباه نکن ! با این بنیعباس همکاری نکن،
اینها خائنن ،اینها دست شون برسه ،شما رو کنار میزنن و خودشون رئیس میشن .
اتفاقاً هم همین طور شد .بعد از اینکه بنیعباس کلی با شعار " الرضا من آل محمد" یعنی ما راضی به یکی از خانواده پیامبریم
بعد از اینکه کلی با این شعار یار جمع کردن و طرفداراشون زیاد شد ،مثل آب خوردن این پسرها و نوههای امام حسن ما رو کنار
گذاشتن و خودشون رئیس شدن ؛ اما از اونجایی که این بنیعباسیها بین خودشون دعوا بود یعنی این یکی شون ،اون یکی رو
قبول نداشت و اون یکی ،این یکی رو قبول نداشت ،هیچ کدوم شون با هم کنار نمیاومدن و فقط اونی پیروز میشد که زورش از
همه بیشتر باشه و به قول امروزیها قلدرتر بود .
بنی عباسی ها ،دو تا وزیر خیلی خیلی بزرگ به اسم ابومسلم خراسانی و ابوسمله داشتن .ابومسلم تو همین خراسان ما
بود ،همین دور و برها میرفت و برای بنیعباس با همین شعار یار جمع میکرد .ابوسلمه توی کوفه بود ،اون هم با همین شعار
برای بنیعباسیها یار جمع میکرد ؛ اما بچهها ،هم ابومسلم و هم ابوسلمه ،جفت شون میدونستن که این بنیعباس به محض
اینکه پیروز بشه و کامل قدرت رو در دست بگیره ،همه رو کنار میزنه و برای اینکه بتونن در آینده یه جایگاه خوبی داشته باشن
و خودشون رئیس باشن ،هر دوشون برای امام صادق ما نامه نوشتن.
آخه همه میدونستن که محبوبترین و دانشمندترین فرد و با تقواترین و خوشاخالقترین و خالصه درجه یکترین فرد از
خانواده پیامبر ،امام صادق ما بودن .خب معلومه مردم ایشون رو بیشتر دوست داشتن .برای همین هر دو تاشون برای امام صادق
(ع) نامه نوشتن؛ اما امام صادق ما جواب نامه هیچ کدوم شون رو ندادند !!
ابوسلمه خیلی آدم زرنگ و نامردی بود .اون دو تا نامه نوشت ،یکی برای امام صادق(ع) و یکی برای پسر عموی امام
صادق(ع) یعنی عبداهلل بن حسن که بهش عبداهلل محض میگفتن ،این لقبش بود .براشون نامه نوشتن .
امام صادق ما ،به محض اینکه نامه ابوسلمه دست شون رسید ؛فورا اون رو گرفتن و توی آتیش انداختن یعنی حتی باز نکردن که
بخونن توش چی نوشته .بعد هم به اون پیکی که نامه رو آورده بود ،گفتن :برو و به ابوسلمه بگو که تو از شیعیان و طرفداران ما
نیستی.
بچه ها ،امام صادق ما خیلی خیلی زرنگ بودن و به قول امروزیها ،شَم سیاسی شون خیلی فعال بود .میدونستن هر کسی با
چه نیت و انگیزهای این کار رو میکنه .ابوسلمه دنبال قدرت بود که جای پای خودش رو محکم کنه و هیچ اعتقادی به امام
صادق(ع) نداشت .اگر دستش میرسید و میتونست امام صادق ما رو هم کنار میزد و میکشت .برای همین امام صادق ما این
نامه رو آتیش زدند؛ اما وقتی اون پیک نامه رو پیش عبداهلل محض ،پسر عموی امام صادق(ع) برد ،عبداهلل خیلی خیلی
خوشحال شد و با خودش گفت :دیگر وقتش رسیده که من رهبر بشوم ! آری ،این نامه نشان از آیندهای روشن است ؛ اما بگذار
این نامه را فردا صبح به نزد جعفر بن محمد صادق ،پسر عمویم ،ببرم .او انسان باهوشی است .ببینم نظر او چیست؟ اگر او با من
همراهی کند که دیگر نور علی نور است ،قطعا پیروز میشویم.
خالصه عبداهلل محض ،فردا صبح نامه را برداشت و با خوشحالی پیش امام صادق(ع) اومد و ماجرا رو گفت .امام صادق ما
هم فرمودند :ابوسلمه برای من هم نامه نوشته؛ اما ابوسلمه طرفدار ما نیست .ابوسلمه فریبکاره!
عبداهلل محض که دوست نداشت این مطلب رو قبول کند و خودش رو خیلی زرنگ می دونست به امام صادق(ع) اعتراض کرد؛ اما
امام صادق ما گفتند :آیا تو به مردم خراسان دستور دادی که مشکی بپوشند؟ آیا تو ابومسلم را به خراسان فرستادی؟ آیا تو
دستور دادی این کارها را انجام بدهند؟
عبداهلل محض که هیچ جوابی نداشت و دوست نداشت این مطلب رو قبول کنه ،به امام صادق ما اعتراض کرد و گفت :اصالً
حرف های شما را قبول ندارم! نه ،او آدم خوبی است و با خیرخواهی هم نامه نوشته است.
بعد هم با ناراحتی از خونه امام صادق(ع) بیرون اومد .الهی من فدای مظلومیت امام صادق(ع) بشم که حتی پسر عموهاشون هم
اون قدر قبول شون نداشتن و این طوری باهاشون رفتار میکردن .اونها نمیدونستن ایشون امام بر حق ،امام مفترض الطاعه
است یعنی باید ازش اطاعت کنی .
خالصه اینکه امام صادق ما ،از اونجایی که میدونستن این بنیعباس چه آدمهای مکار و فریبکاری هستن و از طرف
دیگه شیعیان ایشون هنوز آماده نبودن و فهم و درک باال از امام رو نداشتن و هنوز آماده جان فشانی و فداکاری در راه امام
نبودن .آخه ....
* راه امام این طوری نیستش که بگی تو یه مدتی میجنگی ،بعد که پیروز بشی ،یه عالمه پول بهت میدن ،نخیر!
* راه امام این طوری نیستش که بگی میجنگی و بعد که پیروز شدی ،تو رو رئیس فالن جا می گذارن ،نخیر!
بچه ها ،امام بر اساس اون چیزی که میدونه عمل میکنه .امام بر اساس علم الهی خودش عمل میکنه ،نه بر اساس
خواستههای این یکی و اون یکی ؛ اتفاقاً ،همون زمان خیلیها پیش امام صادق میاومدن و میگفتن :سرورم! ای کاش که شما
هم قیام میکردید! اصالً ای کاش شما ،آن مهدی موعود ما می بودید.
امام صادق ما بهشون میگفتن :برید و خداتون رو شکر کنید که من اون قیام کننده نیستم چون اگر قرار بود من قیام کنم ،شما
شیعیان من باید صبح تا شب میجنگیدین و کار و تالش می کردین و شب تا صبح به جای اینکه بخوابین ،بیدار میموندین و
برنامهریزی میکردین .
امام صادق(ع) می فرمودند :شیعیان مهدی ،یاران مهدی ،دائماً مشغول کار و تالشند .حتی خواب شون و غذاشون رو روی مرکب
میخورن و انجام میدن.
مرکب یعنی همین وسایل نقلیه امروزمون .امام صادق (ع) میگفتن :شیعیان امام زمان(عج) توی اتوبوس و چه میدونم هواپیما و
ماشین ،فرصت میکنن یه کوچولو بخوابن ،و اال دائم باید کار کنن .شیعیان مهدی اهل راحتطلبی نیستن .اهل جهادند .اهل
تالشاند .اون هم نه برای اینکه روز به روز پولدارتر بشن یا مقام شون باالتر بره ،نه! ؛ بلکه برای اینکه امام زمان شون ازشون
خوشحال بشه و راضی بشه .
ادامه قصه و ماجرای به قدرت رسیدن بنی عباس و رفتارهای اونها با امام صادق ما باشه برای قسمت بعد .....
تا قسمت بعدی همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپرم.
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
تقیه روش اهل بیت رایگان
🟢 روش مهم امام صادق(ع) برای جلوگیری از خطرات دشمنانشون
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرایی جذاب و شنیدنی از هوش فراوان امام صادق (ع) رو گفتم و براتون تعریف کردم که این
وزرای بنی عباس ،اون دو نفر اصلی که مردم رو به سمت بنی عباس دعوت می کردن یعنی ابوسلمه و ابومسلم ،هر دوشون برای
امام صادق(ع) ،نامه نوشتن .چرا؟! چون می خواستن امام صادق(ع) رو توی تیم خودشون بیارن.
آخه این آدم بدها به خودشون هم رحم نمی کنن!! براتون گفتم مثل گرگ می مونن .گرگها شب که می خوان بخوابن ،رو به
همدیگه می خوابن چون می ترسن یک دفعه یکی شون بیاد و اون یکی دیگه رو بکشه و تیکه پاره کنه .آدم بدها هم دقیقاً
همین جورین ؛ اما اونها می خواستن سمت امام صادق(ع) بیان تا آقا اگر رئیس شدن ،اونها هم به نون و نوایی برسن ؛ اما امام
صادق ما خوب می دونستن که این ابوسلمه و ابومسلم نیت خوبی ندارن .برای همین نامه شون رو قبول نکردن ،تو آتیش
انداختن....
اما بچه ها ،یه چیزی بگم که حسابی تعجب کنیم .البته تعجب نداره ،ولی هنوز چند ماهی از روی کار اومدن بنی عباس
نگذشته بود که این نامردها دستور دادن ابومسلم و ابوسلمه رو ترور کنن .برای چی؟! برای اینکه متوجه شدن که ابوسلمه و
ابومسلم دنبال یه راه دیگه ای هستند ،دنبال اینن که خودشون به قدرت برسن .برای همین پادشاهان بنی عباسی سریع کلک
شون رو کندن.
امام صادق(ع) ما ،خیلی درست فهمیده بودن .اگه اون روز امام صادق(ع) به نامه ی اونها جواب می دادن و می گفتن من آماده
ام ،این بل امکان داشت سر امام صادق (ع) ما هم بیاد .تازه این ابوسلمه با ابومسلم هیچ وفاداری به امام صادق (ع) ما نداشتند
که نداشتن.
خلصه بعد از اینکه بنی عباس روی کار اومد و قدرت رو در دست گرفت ،همه با خودشون می گفتن :برای اهل بیت بهتر
شد .برای امام صادق(ع) و برای بنی هاشمی ها اوضاع بهتر میشه...
آخه بنی امیه فامیل شون نبودن ،دشمن شون بودن ؛ اما بنی عباسی ها یه جورایی پسرعموشون می شدن .عباس عموی پیامبر
و امام علی(ع) بود .با خودشون می گفتن :بنی عباس بیشتر هوای بنی هاشم رو داره .
اما بچه ها ،اوضاع کاملً برعکس بود .چرا؟! چون بنی عباسی ها سالهای سال فامیل بودن و خیلی از رازهای اهل بیت رو
می دونستن .خیلی از روایات رو از امام علی(ع) و پیامبر(ص) و امام حسن(ع) و امام حسین (ع) شنیده بودند .اینها یه جورایی
از خود اهل بیت بودن ،از فامیل های نزدیک بودن .خیلی از چیزها رو می دونستن و کسی که چیز زیادی بدونه ،خطرش بیشتر
از اونیکه هیچی نمی دونه .به قول ما ایرانیها ،یه ضرب المثل داریم که میگیم :چو دزدی با چراغ آید ،گزیده تر برد کاال ....
وقتی یه دزد تو تاریکی شب بیاد ،هر چی دستش بیاد بر می داره میره ؛ اما وقتی یه دزدی خودش یه چراغ قوه همراهش باشه،
قشنگ دقت می کنه چی رو برداره و چی رو برنداره .بنی عباس هم دقیقاً این شکلی بودن .برای همین اوضاع برای امام
صادق(ع) ما سخت تر و سخت تر شد.
نفر اول شون اسمش صفا بود .صفا همش درگیر این بود که بتونه خودشون رو رئیس کنه .برای همین خیلی فرصت نکرد
امام صادق(ع) ما رو اذیت کنه ؛ البته خیلی هم عمر نکرد.
بعد از اون یه نفر به اسم منصور ،منصور دوانیقی پادشاه شد . ..
منصور از اون نامردها بود .از اون دزدهایی که چراغ قوه نداشت ،پرژکتور داشت! خیلی چیزها رو می دونست و از طرفی خیلی
بدجنس بود .منصوراسمش یه چیز دیگه بود ؛ اما برای اینکه بگه من اون امام زمانم ،اسم خودش رو عوض کرده بود و منصور
گذاشته بود .آخه منصور لقب امام زمان(عج) ماست منصور یعنی کسی که قطعاً پیروز میشه .ما تو زیارت عاشورا به امام زمان
مون ،امام منصور میگیم ؛ اما این نامرد اسم خودش رو منصور گذاشت تا مردم بهش ایمان بیارن و فکر کنن این همون امام
زمانه...
منصور به محض اینکه پادشاه شد ،به فکر افتاد که چطوری امام صادق(ع) ما رو شکست بده و نابود کنه .دنبال این
گشت که ببینه امام صادق(ع) ما چه کارهای بدی کردن ،چه کارهای خلف میل اون کردن تا به اون بهانه امام صادق(ع) ما رو یا
بکشه یا زندانی کنه ؛ اما بچه ها ،اینکه من میگم امام صادق(ع) خیلی باهوش بودن و می دونستن چیکار کنن ،برای اینکه منصور
هر چقدر گشت و بررسی کرد و جاسوس هاش گشتن و بررسی کردن ،هیچ رد پایی از اینکه امام صادق(ع) ما ،علیه منصور کار
کرده باشند ،پیدا نکردن ؛ البته امام صادق(ع) ،منصور رو به هیچ وجه قبول نداشتن .اصلً اصلً اون رو آدم الیقی نمی دونستن.
ولی یه جوری رفتار کرده بودن و توی جاهای عمومی حرف زده بودن و مراقبت کرده بودن که این منصور نتونه بهانه پیدا کنه،
آتو پیدا کنه ....
بچه ها ،ما توی دین مون ،توی مذهب مون ،به این کار تقیه میگیم یعنی آدم اعتقاداتش رو وقتی که خطری هست ،مخفی کنه.
یه جوری بلند بلند نگه که جونش به خطر بیفته ،که فامیل هاش به خطر بیفتند ،یاراش به خطر بیفتن.
امام صادق(ع) ما بارها به یاراشون می گفتن :اگر شماها تقیه نکنید ،اصلً یار ما نیستید .
یا مثلً در جای دیگه ای می گفتن :تقیه راه و روش من و پدران منه.
یعنی ما هیچ وقت اعتقادات مون رو ،باورهامون رو که باعث میشه برامون خطر درست بشه و جان مون به خطر بیفته ،آبرومون
به خطر بیفته یا یارامون به خطر بیفتن ،اونها رو بلند بلند تو همه جا نمی گیم .
امام صادق(ع) ما خیلی زرنگتر از این حرفها بودن ؛ البته همون زمان بعضی از شیعیان بودن که تقیه نمی کردن .رازهای اهل
بیت رو می گفتن .رازهایی که اهل بیت در گوش شون گفته بودن ،و این ها تو مسجد می رفتن و چه میدونم ،مهمونی های
خانوادگی و این حرفها رو بلند بلند می گفتن و زن و جان و آبروی اهل بیت رو به خطر می انداختن .امام صادق)ع( ما خیلی از
دست اون یاراشون عصبانی می شدن؛ اما چیکار می تونستن بکنن؟ باالخره یار نادان بودن.
بچه ها ،منصور دوانیقی وقتی دید که هیچ بهانه ای برای دستگیر کردن یا کشتن امام صادق )ع( پیدا نمی کنه ،یک
تصمیم عجیب و غریب گرفت !! یه تصمیمی که بگذارید بگم ،اذیت تون نکنم ....
تصمیم گرفت امام صادق(ع) ما رو به عراق دعوت کنه .آخه امام صادق(ع) خونه شون مدینه بود و تا عراق خیلی راه بود ؛ حاال
امکان داره یکی دعوت رو قبول کنه ،یکی نکنه !! ؛ اما منصور یه جوری آدم ها رو دعوت می کرد که اگر کسی دعوتش رو قبول
نمی کرد ،مجرم می شد و زندان می انداختش .برای همین امام صادق(ع) ما مجبور شدن راهی عراق بشن و حضرت به طرف
بغداد راه افتادن و...
ادامه ی قصه باشه برای قسمت بعد ...
تا قسمت بعد و ماجراهای جذاب و شنیدنی از حضور امام صادق(ع) در عراق ،همه ی شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
در پناه حق یا علی مدد ...
ೋخدانگهدار
آشکار شدن مرقد امام علی(علیهالسلام) رایگان
🟢 ماجرای زیبا و شنیدنی آشکار شدن مرقد امام علی(علیهالسلام)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون از روی کار اومدن حکومت بنی عباس گفتم و براتون گفتم که این بنی عباسی های نامرد به
محض اینکه خودشون پادشاه شدن ،یاران نزدیک خودشون رو کشتن و بعد هم به فکر ضربه زدن به اهل بیت افتادن؛ به فکر
این افتادن که به امام صادق(ع) ما ضربه بزنند و ایشون رو اذیت کنن ؛ امام صادق ما هم اینقدر زرنگ و باهوش بودن که با روش
تقیه ،یعنی مخفی کردن اعتقادات شون باعث شد تا منصور هیچ بهانه ای پیدا نکنه ...
منصورهم وقتی دید هیچ بهانه ای نداره ،تصمیم گرفت تا به زور امام صادق(ع) رو به مهمونی خودش توی عراق دعوت کنه .
امام صادق ما هم که مجبور بودن و نمی تونستن انتخاب دیگه ای داشته باشن راه افتادن و به عراق رفتن ؛ البته امام صادق(ع)
تنها نرفتن ،بعضی از بنی هاشمی ها هم همراه ایشون بودن مثال :عبداهلل بن حسن ،همون عبداهلل بن محض ،اون هم همراه امام
صادق(ع) بود.
خالصه که آقای ما ،چند وقت توی راه بودن؛ آخه اون زمان مثل االن نبود که یه دقیقه سوار هواپیما بشن و دو ساعت
بعد اون ور دنیا باشن؛ بلکه باید ساعت ها و روزها و بعضی اوقات ماه ها راه می رفتن تا به مقصد می رسیدن .امام صادق ما هم
چند وقتی توی راه بودن تا اینکه به کوفه رسیدن ...
_ همون شهری که بیشترین شیعیان و یاران اهل بیت اونجا بودن .
_ همون شهری که امام علی _علیه السالم حدود چهار سال اونجا حکومت کردن .
_ همون شهری که امام حسن مجتبی(ع) شش ماه حکومت کردن .
_ همون شهری که قراره روزی که امام زمان(عج) در اونجا ظهور کنن و مرکز جهان بشه و مقر حکومت امام زمان بشه .
امام صادق ما ،وقتی به شهر کوفه رسیدن به مسجد بزرگ این شهر یعنی مسجد کوفه رفتن و شروع کردن به نماز خوندن؛ آخه
می دونید بچه ها ثواب نماز خوندن توی مسجد کوفه چند برابر بیشتر از نماز خوندن تو جاهای دیگه است .
امام صادق ما بعد از اینکه توی مسجد کوفه نماز خوندن به همراه چند نفر از یاران خصوصی خودشون راه افتادن و به
طرف پشت شهر کوفه رفتن ،اونجا یک بیابون بود وکسی نمی دونست امام صادق(ع) کجا میرن !!
امام صادق ما ،رفتن و رفتن تا اینکه به یک تپه رسید که ظاهرا مثل بقیه تپه ها بود؛ یاران امام صادق (ع) دیدند که آقا
کفش هاشون رو از پاشون درآوردن ،عمامه رو از روی سرشون برداشتن و شروع به گریه کردن و همین طور آرام آرام قدم
برداشتن و رفتن و رفتن تا اینکه به باالی این تپه رسیدن ؛ امام صادق علیه السالم شروع کردن با صدای بلند گریه کردن ،یاران
امام صادق (ع)حسابی تعجب کردند!! چرا امام دارن گریه می کنن؟! مگه باالی این تپه چه خبره؟! چی اینجاست؟! .
اونها دیدن که امام صادق علیه السالم با دست های خودشون خاک ها رو کنار زدن و کنار زدن تا اینکه یک سنگ قبر دیده شد،
یک سنگ قبری که روش نوشته شده بود " :هذا قبر و امیرالمومنین علی بن ابیطالب " این قبره امام علیست ،
اونجا بود که امام صادق ما ،برای اولین بار قبر امام علی (ع) رو به یاران شون نشون دادن؛ یعنی چی؟! یعنی قبل از این کسی
نمی دونست امام علی(ع) کجا خاک شدن؟!
بله بچه ها ،تا اون زمان هیچ کس نمی دونست ،توی قصه زندگی امام علی(ع) براتون تعریف کردم ،اینقدر اوضاع خطرناک بود و
امکان داشت که دشمن ها بیان و قبر امام علی(ع) رو بشکافن و به بدن ایشون توهین کنن .اهل بیت قبر امام علی علیه السالم
رو که امروز ما به اون شهر ،نجف میگیم ،به هیچ کس نگفته بودن و نشون نداده بودند و امام حسن(ع) و امام حسین (ع)
مخفیانه رفته بودن و امام علی (ع) رو دفن کرده بودن؛ اما بعد از اینکه بنی امیه رفت و حاال بنی عباسی ها اومدن و رئیس شدن
احتمال اینکه کسی بخواد به قبر امام علی(ع) حمله کنه و به بدن ایشون توهین کنه از بین رفت ،برای همین هم امام صادق
علیه السالم قبر امام علی(ع) رو به یاران خصوصی خودشون و به شیعیان نشون دادن و بعد هم امام صادق (ع) چند رکعت نماز
خوندن و چند خط دعا و زیارت نامه برای امام علی (ع) خوندن و بعد با یاران شون به طرف کوفه برگشتن.
بعد از اینکه امام صادق علیه السالم به کوفه برگشتن ،اعالم کردن که آماده باشید ،قراره پیش منصور بریم و با اون
دیدار کنید؛ البته بچه ها همون طوری که قبل تر براتون گفتم امام صادق ما همچین عالقه ای نداشتند که پیش منصور برن و
منصور به زور به امام صادق (ع)گفته بود باید پیش من بیاید .
منصور برای امام صادق(ع) اون زمانی که مدینه بودن نامه نوشته بود که چرا پیش من نمیآی ؟
امام صادق (ع) هم بهش گفته بودم :من کاری نکردم که مجرم باشم و بخوام پیش تو بیام .از طرف دیگه تو اون جوری نیستی
که بخوام بهره آخرتی پیش تو داشته باشم یعنی بیام پیش تو آخرتم آباد بشه برای چی باید پیش تو بیام ؟
منصور هم به یارانش گفته بود که :به امام صادق(ع) هر جوری هست بگین باید پیش من بیاد تا باهاش دیدار کنم !
امام صادق (ع) هم به خاطر این مجبور شده بودن که به دیدار منصور رفتن ؛ واال اصال و ابدا دوستش نداشتن و نمی خواستن
ببیننش ...
خالصه که به هر شکلی که بود آقای ما امام ششم ما ،به دیدار منصور رفتن که ادامه قصه و ماجرای جالب و شنیدنی و درس
آموز دیدار امام صادق با منصور باشه برای قسمت بعد ....
تا قسمت بعدی همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
رفتار منصور با امام رایگان
🟢 ماجرای دیدار امام صادق با منصور عباسی پادشاه بدجنس🙇
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون تعریف کردم که این پادشاه بنی عباسی نامرد یعنی منصور دوانیقی ،برای اینکه بتونه از امام
صادق ما یه آتو گیر بیاره یا حضرت رو توبیخ کنه و مواخذه کنه ،کلی دنبال سند و مدرک می گشت ؛ اما هیچ سند و مدرک
درست و حسابی گیر نمی آورد .ولی آخر سر تصمیم گرفت تا امام صادق ما رو از مدینه به طرف عراق بکشونه تا اونجا حضوری
امام صادق(ع) رو ببینه و یه تهمتی به ایشون بزنه که یا زندانی شون کنه یا ایشون رو بکشه ...
امام صادق ما خیلی خیلی زرنگ تر از این حرف ها بودند .این منصور دوانقی بعد از اینکه امام صادق(ع) رو به عراق
کشوند و به زور با ایشون قرار مالقات گذاشت تا امام صادق ما رو ببینه ،به یارانش سپرد که هر کسی بتونه مدرکی بیاره که باعث
بشه ما بتونیم با امام صادق(ع) یه رفتار خشن بکنیم ،یه جایزه خوب پیش من داره .
یک نفر از یاران منصور هم که این دستور رو شنید؛ فورا رفت و چند تا نامه الکی و قالبی جعل کرد و خودش نامه رو نوشت و
ساخت و الکی یه مهری که مثال مال امام صادق(ع) هست رو پایین این نامه ها زد.
بچه ها ،وقتی امام صادق علیه السالم پیش منصور رفتند ،منصور مثل پادشاه ها روی تختش نشسته بود و از اون باال به
امام صادق ما با تکبر نگاه می کرد .امام صادق علیه السالم هم به رسم ادب بهش سالم کردند .منصور هم یه نگاهی به امام
صادق(ع) کرد و پررویی تمام گفت :خدا مرا بکشد ،اگر تو را نکشم ،آیا تو درباره سلطنت و پادشاهی من به جدال پرداخته ای و
به مردم می گویی که من پادشاه نیستم؟! باور کن که تو را می کشم .
امام صادق علیه السالم که این رو شنیدند با خونسردی تمام فرمودند :من چنین نکردم و چنین قصدی هم ندارم و نداشتم .اگر
سخنی در این باره به تو رسیده دروغ بوده .
منصور که این رو شنید با عصبانیت از جاش بلند شد و فریاد زد و گفت :یکی از یارانم این سخنان را درباره تو گفته است.
امام صادق(ع) گفتند :آن یارت را بگو بیاید تا دالیلش را بگوید.
منصور هم فورا دستور داد اون یارش رو بیارند .اون یار هم ،تا توی مجلس اومد ،شروع به صحبت کرد و یا بهتره بگم شروع کرد
به چرت و پرت گفتن و با پررویی گفت :سرورم ،من خودم خبر دارم و با چشمانم نامه هایی که جعفر بن محمد برای مردم
خ راسان و سایر دیارها نوشته و به آنها گفته که او امام حق است و شما طاغوت هستید را با چشمان خودم دیده و شنیده ام و
مطمئنم که چنین بوده است .
منصور که این رو شنید یه نگاهی بهش کرد و گفت :تو با چشمان خودت دیدی و مطمئنی؟
او گفت :آری سرورم ،من با چشمان خودم دیدم ومطمئنم .
امام صادق علیه السالم به منصور گفتن :ای منصور ،به او بگو قسم بخورد که آن ها را از من شنیده است .
منصور هم یه نگاهی به اون یارش کرد و گفت :قسم بخور ببینم .
اون یارش هم شروع کرد قسم خوردن و گفت :به قرآن که خودم دیدم ،به خدا که خودم دیدم.
اون یار منصور ،هزارتا قسم دروغ خورد ؛ اما هنوز قسم هاش تموم نشده بود که یه دفعه دست و پاهاش شروع کرد به لرزیدن و
روی زمین افتاد و تا منصور دستور داد طبیب دربار رو بیارند ،اون آدم نامرد دروغگو جانش رو از دست داد و به جهنم رفت.
منصور که این رو دید خیلی ترسید ؛ فورا به یارانش گفت :بیرونش اندازید ،خداوند لعنتش کند .
بعد هم منصور شروع کرد از امام صادق (ع) عذرخواهی کردن و گفت :من شما رو چقدر اذیت کردم و چقدر بهتون تهمت زدم،
چقدر خیال بد راجع بهتون کردم .ای پسرعمو مرا ببخش ،حالل کن و از این به بعد اگر کسی خبری در مورد تو بیاورد که بگوید
تو بدی ما را می خواهی من دیگر باور نمی کنم .
بچه ها ،منصور این حرف رو زد؛ ولی اعتقاد واقعیش این نبود و داشت دروغ می گفت .منصور ،توی دوران حکومتش چند بار
دیگه هم گفت که امام صادق (ع) رو به زور به دیدارش بیارن ؛ البته یکی دو باری هم خودش به مکه و مدینه اومده بود ؛ اما یک
یا دو بار دیگه هم امام صادق ما رو به زور به عراق برد.
بچه ها ،خدا این منصور رو لعنت کنه .خیلی امام صادق ما رو اذیت کرد ؛ اما از اونجایی امام صادق (ع) خیلی زرنگ بودند و
می دونستند که منصور زیر نظرشون داره ،خیلی از حرف هایی که قبل تر می گفتند رو دیگه نگفتند و به خیلی از یاران شون
می گفتند که پیش من نیایید یا اگر هم می اومدند امام صادق(ع) باهاشون بدرفتاری الکی می کردند که یاران و جاسوس های
منصور که خودشون رو به شکل شیعیان می کردند و پیش امام صادق(ع) می اومدند ،نفهمند که یاران نزدیک امام صادق(ع) چه
گسانی هستند .
بچه ها ،برخی از احادیثی که همین امروز به دست ما رسیده و توی کتاب های حدیثی مون هست رو امام صادق(ع) از روی تقیه
و الکی گفتند ،یعنی نظرشون یه چیز بوده؛ اما یه چیز دیگه گفتند تا منصور و یارانش رو فریب بدن و اونها دست از سر امام
صادق ما بردارند ؛ اما بچه ها این منصور دست بردار نبود .آخه می دید که مردم ،عاشق امام صادق اند و خیلی خیلی بهشون
اعتقاد دارند و قبول شون دارند.
برخی از مردم که بهشون شیعیان می گفتند ،امام صادق علیه السالم رو امام بر حق می دونستند .مثل من و شمایی که االن
داریم قصه رو میگیم و می شنویم .ما امام صادق(ع) رو جانشین خدا در زمین می دونیم ،خلیفه خدا می دونیم .امین خدا در
زمین می دونیم ،حجت خدا می دونیم ،دانشمندترین انسان جهان می دونیم ،بهترین انسان دنیا می دونیم .
بچه ها ،منصور وقتی می دید یه عده ای مثل من و شما ،امام صادق(ع) رو انقدر قبول دارند ،خیلی اعصابش خرد می شد.
آخه هیچ کسی منصور رو اون جوری قبول نداشت .همه ازش حساب می بردند ،فقط ازش می ترسیدند ،خیلی ها بودند که پول
هاشون رو ،خمس مال شون رو برای امام صادق(ع) می فرستادند .منصور از این موضوع خیلی بدش می اومد .آخه این پولی که
به امام صادق (ع) می دادند ،پول زیادی می شد.
منصور ،دوست داشت امام صادق(ع) همیشه فقیر باشند ،همیشه ضعیف باشند ،همیشه مریض باشند ،همیشه حالشون بد باشه ؛
اما خدا چیز دیگه ای می خواست ...
خالصه که این منصور نامرد هر روز یه بهانه می آورد تا امام صادق ما رو ببینه و ایشون رو اذیت کنه .هر روز با یه بهانه و یه
دروغ جدید می خواست آقای من و شما رو اذیت کنه .ادامه ی قصه و ماجراهای جذاب و شنیدنی دیگه از امام صادق(ع) و رفتار
ایشون باشه برای قسمت بعد... .
تا قسمت بعدی همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
نقشه قتل امام صادق رایگان
ماجرای جالب و شنیدنی نقشه منصور برای قتل امام صادق (ع)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون تعریف کردم که این پادشاه بدجنس بنی عباسی یعنی منصور دوانقی ،امام صادقِ ما رو به زور
از شهر خودشون مدینه منوره ،به سمت عراق کشوند ،که چکار کنه؟! که امام صادق(ع) رو ببینه و ایشون رو متهم کنه و یه
بالیی سر امام صادقِ ما بیاره ؛ اما امام صادقِ ما اینقدر زرنگ و باهوش بودن که با روش تقیه از دست این منصور فرار می کردن
یعنی هیچ بهانه ای نمی گذاشتن که منصور بخواد ایشون رو اذیت کنه ؛ اما بچه ها این منصور با اینکه دید اون کسی که به امام
صادق (ع) دروغ گفته و قسم دروغ گفته ،اون طوری یه هو سکته کرد و مرد ؛ اما باز هم دست از سر امام صادقِ ما برنمی داشت،
آخه میدید مردم اعتقاد و ایمان شون به امام صادق(ع) خیلی بیشتره تا به منصور ،حق هم داشتند خب ...
آخه این منصور چی داره مگه که کسی بخواد بهش ایمان بیاره ؟! یه آدم قاتل خون ریز ،زورگو ،چرا باید بهش ایمان آورد؟ !
بچه ها ،این منصور از جایی که اسمش خلیفه مسلمین بود ،باید خودش رو به عنوان یه آدم مؤمن و مسلمون جا می زد!
برای همین خیلی از سالها به سفر حج می اومد .
یکی از این سالهایی که او به مکه اومده بود تا اعمال حج رو به جا بیاره ،دوباره دلش خواست که پیش امام صادقِ ما بره و ایشون
رو اذیت کنه ،خدا لعنتش کنه؛ اما بچه ها امام صادقِ ما اینقدر باهوش بودن که هیچ بهانه ای نمی گذاشتند.
منصور دوانقی بعد از اینکه به مکه اومد و چه میدونم اعمال حج رو انجام داد ،به مدینه منوره اومد .همون شهری که خونه امام
صادق (ع) اونجا بود .
منصور توی مدینه یک مجلس و مهمونی برای خودش درست کرد و از علما و دانشمندهای شهر مدینه هم دعوت کرد که همگی
به اونجا بیان و بعد هم اصرار کرد که امام صادق(ع) به اون جلسه بیان ؛ امام صادقِ ما کاری به کار این منصور نداشتن ،دوست
نداشتن ببیننش؛ اما منصور اصرار کرد که جعفربن محمد هم باید بیان .
امام صادقِ ما وقتی وارد مجلس شدن ،این منصور بی ادب و نفهم جلوی همه شروع کرد به امام صادقِ ما حرف های بیخود زدن،
و گفت :ای جعفربن محمد ،شنیدم علم غیب میدانی ؟
امام صادقِ ما گفتن :جز خداوند کسی علم غیب ندارد.
اما منصور دوباره گفت :شنیدم مردم مالیات و حقوق و صدقات خود را به تو تحویل می دهند،
امام صادق(ع) گفتند :مالیات ها همش مال شماست ،من چکار به مالیات ها دارم .
دو باره این منصور برگشت و گفت :آیا میدانی تو را برای چه به این مجلس دعوت کردم؟
امام صادق (ع) فرمودند :خیر نمی دانم.
منصور گفت :تو را دعوت کردم تا آنکه خانه ها و باغهایت را تخریب کنم و خودت را هم به جزیره یا منطقه ای دور تبعید کنم تا
دیگر بین مردم خرابکاری نکنی و بدگویی مرا نکنی.
امام صادقِ ما یه نگاهی به منصور کردن و گفتن :همانا حضرت ایوب به بالهای سختی مبتال شد و صبر کرد و حضرت یوسف مورد
ظلم و ستم قرار گرفت؛ اما برادرانش را بخشید و حضرت سلیمان هم به ملکی عظیم رسید و خدا را شکر کرد .
بچه ها ،میدونین منظور امام صادق(ع) از این حرف چی بود؟! منظورشون این بود که من مثل پیامبرهای خدا هستم و تو هم مثل
دشمن های پیامبران هستی .
منصور که این رو شنید با خودش گفت :بزار به این صادق بگویم یه موعظه ای برای ما بکند.
بعد هم به امام صادقِ ما گفت :یه موعظه برایمان بکن،
امام صادقِ ما هم ،الهی قربونشون برم ،چقدر زرنگن ،چه موعظه خوبی کردن ،امام صادق (ع)فرمودن ":رسول خدا فرمود :رابطه
خویشاوندی همچون ریسمانی است که از زمین به آسمانها متصل می باشد ،که هرکس رابطه ی خود را با فامیلهایش قطع کند ،
آن ریسمان را قطع نموده است ".
منظور امام صادق(ع) این بود که بابا ما فامیل توییم ،اینقدر ما رو اذیت نکن .منصور که خوشش اومده بود دوباره گفت :حدیثی
دیگر برایم بگو .
امام صادقِ ما فرمودن ":از جدم رسول خدا نقل شده است :که ایشان فرمودن خداوند می گوید من رحمان هستم و خویشاوندی
را برقرار کردم و هر که قطع صله رحم کند ،ارتباطش با من را قطع کرده است".
خالصه که امام صادقِ ما چند تا حدیث در مورد صله رحم به این منصور گفتن .منظورشون هم این بود که بابا من فامیل تو
هستم اینقدر من رو اذیت نکن .منصور هم که دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشت ،از امام صادق(ع) خداحافظی کرد و ایشون
رو آزاد کرد تا به خونه شون برن ؛ اما چند روز بعد دوباره یه نقشه خطرناک دیگه به ذهنش رسید...
این منصور این بار نقشه کشید امام صادقِ ما رو به شکل یه هویی و مخفیانه ترور کنه .ای بابا !! چرا دست از سر امام صادق(ع)
برنمی داره؟ بچه ها می دونین چرا؟!
چون امام صادقِ ما باهوش بودن ،نه بهانه دست منصور می دادن ،نه بی خیال منصور می شدن؛ امام صادقِ ما دنبال این بودن که
منصور رو نابود کنن ،شکستش بدن ؛ اما به شکل مخفیانه ،نه آشکار؛ برای همین هم منصور ،نه می تونست امام صادقِ ما رو به
راحتی بکشه ،نه می تونست بی خیال آقا بشه؛ چون آقای ما از همه معروفتر و محبوب تر بودن و بزرگترین دشمن منصور بودن .
منصور نامرد ،به یکی از نوکرهای بدجنس و بی رحم و وحشی خودش دستور داد و گفت :ای غالم ،همینک جعفربن
محمد می خواهد به نزد ما بیاید ،برو و آن گوشه مخفی شو و به محض اینکه جعفربن محمد وارد مجلس شد ،حمله کن و او را با
یک ضربه شمشیر بکش .بعد هم من می گویم من راضی نبودم و می گویم تو از پیش خودت این کار را کردی.
اون غالمم که راه دیگه ای نداشت ،گفت :به روی چشم سرورم ،هرچه شما بفرمایید .
خالصه که ،امام صادقِ ما وارد مجلس منصور شدن که یک دفعه منصور از جاش بلند شد و به آقا سالم کرد ،مثل یک
نوکر ،رو به امام صادق(ع) کرد و گفت :آقا ببخشید مزاحمتان شدیم ،ما با شما کاری نداریم ،میتوانید بروید ،بروید ؛ ما با شما
کاری نداریم .
ای بابا !! اگر کاری نداری برای چی به امام صادق(ع) گفتی که بیان؟ برای اینکه ایشون رو بکشه .
اما چرا اون نوکرش حمله نکرد؟!!
خالصه بعد از اینکه امام صادقِ ما از اون کاخ منصور بیرون اومدن ،منصور بی ادب و نادون ،رو کرد به غالمش و گفت :ای
نفهم چرا حمله نکردی؟
اون غالمش گفت :سرورم نمی دانم ؛ اما به محض اینکه این جعفربن محمد آمد ،من دیگر او را ندیدم ،دست و پایم لرزید ،نمی
دانم چرا حمله نکردم؟ من نمی توانم .
بچه ها ،خود منصور هم وقتی امام صادقِ ما رو دید که چطور فرشته های خدا مراقب ایشون هستند ،برای همین دست و پاش رو
گم کرد .آخه امام صادقِ ما قبل از اینکه بخوان پیش منصور برن ،می دونستن اون چه نقشه ای داره؛ برای همین یک دعای
خیلی خوب کرده بودن و از خدا خواسته بودن که خدایا ،شر این منصور رو از من دور کن. ،
برای همین هم خدا کاری کرد که نه اون غالمه امام صادق(ع) رو ببینه و جرأت کنه و نه منصور بخواد دستور بده؛ دست و پای
منصور داشت می لرزید ،بعد هم منصور یه اخم کرد و فریاد زد و به غالمش و گفت :عه ،این جریان را به هیچ کس نگو ،سوگند
به خدا اگر برای کسی این ماجرا را بگویی قطعاً تو را خواهم کشت .
آره بچه ها ،این جوری بود که امام صادقِ ما از شرّ منصور و اون نوکر نفهمش نجات پیدا کردن تا قسمت بعد و یک ماجرای
جذاب و شنیدنی دیگه از زندگی آقای ما امام صادق (ع) همه شما را به خدای بزرگ و مهربون می سپارم.
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
آتش زدن خانه رایگان
🟢 ماجرای تلخ و ناراحت کننده حمله والی مدینه به خانه امام صادق
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون از نقشه خطرناک این منصور عباسی ،پادشاه بدجنس و بی رحم ،گفتم و براتون تعریف کردم
که این منصور نامرد نقشه کشید که امام صادق ما رو به شهادت برسونه .یک نفر رو هم مامور این کار کرده بود ؛ اما وقتی چشم
اونها به امام صادق ما افتاد ،دست و پاشون لرزید .اون نوکرش که امام صادق(ع) رو اصال ندید ،چرا؟! چون امام صادق(ع) دعا
کرده بودن و از خدا خواسته بودن که یاری شون کنه ..
اما بچه ها ،این منصور دست بردار نبود .بی خیال اذیت و آزار امام صادق(ع) نمی شد .آخه امام صادق ما چیکار داشتن
باهاش ؟! بچه ها ،هیچ وقت نگید امام صادق(ع) کاری به کارش نداشتن ،نه! امام صادق(ع) اصلی ترین دشمنش بودن ؛ اما از
اونجایی که خیلی باهوش بودن و خیلی تقیه رو رعایت می کردن ،این منصور عباسی بهانه ای برای اذیت کردن امام صادق (ع)
پیدا نمی کرد .منصور دنبال یه بهانه بود تا اون رو وسط بیاره و امام صادق ما را بکشه.
مردم طرفدار امام صادق(ع) بودند .اینکه جرم امام صادق(ع) نبود !
مردم امام صادق(ع) رو بیشتر از منصور و دور و بری هاش قبول داشتند .این جرم امام صادق (ع) نبود !
مردم این جوری فکر می کردن؛ البته که مردم درست فکر می کردن ؛ اما منصور لجش در می اومد .گاهی اوقات با خودش می
گفت :این جعفر بن محمد مثل استخوان در گلو شده ،نه می توانم او را پایین بفرستم و بکشمش ،نه می توانم کاری کنم او
دشمن من نباشد .هر چقدر تالش می کنم ،او نقشه بهتری می کشد و مرا شکست می دهد.
آره بچه ها ،امام صادق ما انسان باهوشی بودن .این منصور ه م از همین موضوع خیلی لجش می گرفت .برای همین دستور
می داد که دور و بری ها و یاران امام صادق(ع) رو اذیت کنن .آزارشون بدن .شکنجه شون کنن .به صِرف اینکه یه نفر یار امام
صادق(ع) باشه یا خونه امام صادق(ع) بره و بیاد ،همین کافی بود که پدرش رو در بیارن و اون رو زندانی کنن و بکشن.
برای همین هم هست که امام صادق ما توی بعضی از روایاتی که همین االن به دست ما رسیده ،برخی از یاران نزدیک خودشون
رو لعنت کردن یا مثال گفتن :ما اون رو دوست نداریم ،چرا؟ چون می خواستن خطر به اون فرد نرسه .می خواستن خطر رو از اون
شخص دور کنن.
اما بچه ها ،اما بچه ها ،این منصور نامرد و بی رحم وقتی دید که زورش به امام صادق(ع) مستقیم نمی رسه ،شروع کرد
دوست های ایشون رو کشتن و بعد هم به یار خودش ،به فرماندارش توی مدینه گفت :ای فرماندار! هر کار که می توانی انجام
بده تا جعفر بن محمد بیچاره شود و اگر می توانی او را بکش.
بچه ها ،یک بار فرماندار مدینه به بهانه اینکه امام صادق(ع) پیشش نمیرن و بهش سر نمی زنن؛ سه چهار تا از این آدم
های بدجنس و الت و آدم کش خودش رو پیش امام صادق(ع) فرستاد .که چی کار کنن؟! تا امام صادق ما رو به هر زور و ضربی
که شده ،پیش این فرماندار مدینه ببرن .امام صادق(ع) هم از دست اون فرد ناراحت بودن چون یکی از نزدیک ترین یارانشون رو
کشته بود .نمی خواستن پیش او برن و اصال کاری به کار اون نداشتن.
این استاندار دو _سه تا از آدم های بدجنس و بی رحم خودش رو در خونه امام صادق(ع) فرستاد .اون آدم های بی ادب بعد از
نماز ظهر در خونه امام صادق(ع) با شمشیر و اسلحه اومدن و به ایشون گفتن :ای جعفر بن محمد! سریع باش ،حاضر شو ،باید
پیش استاندار برویم.
امام صادق(ع) بهشون گفتن :من کاری با اون ندارم .نمیآم .
اما اون آدم های بی ادب گفتن :نمی آیی! مگر دست خودت است .جناب استاندار فرمودند که ما یا خود تو را به نزد ایشان ببریم
یا سرت را بِبُریم و پیش او بِبَریم.
امام صادق(ع) گفتند :شماها می خواهید سر نوه ی پیامبر رو ببرید؟!
اونها گفتن :آری ،همین است که هست .اگر نیایی سرت را می بریم .
امام صادق ما هم دست هاشون رو به آسمون بردن و شروع کردن دعا کردن .آروم دعا می کردن که این آدم بدها نشنون؛ اما
هنوز دعای امام صادق(ع) کامل به پایان نرسیده بود که از سمت کاخ استاندار مدینه صدای جیغ و فریاد و گریه بلند شد.
امام صادق ما یه نگاهی به این یاران اون فرماندار کردن و گفتن :شماها می خواستید مرا به نزد که ببرید؟
اونها گفتند :به نزد استاندار عزیز مدینه
امام صادق ما گفتن :هم اینک او ُمرد و به سوی جهنم رفت .من دعایی کردم و او از این دنیا رفت .
یاران فرماندار تا این صحبت امام صادق(ع) رو شنیدن ،دست و پاشون شروع کرد به لرزیدن و گفتند :ای وای ،ای وای
امام صادق(ع) با یه دعا تونستن کلک این آدم بی ادب و بدجنس رو بکنن و استاندار مدینه ُمرد و پیش شمر و یزید و همون
دشمن های دیگه ی اهل بیت رفت.
اما بچه ها ،این آدم بدها ،این دشمن های اهل بیت ،با اینکه با چشم های خودشون این چیزها رو می دیدن ،درس نمی
گرفتن .درس عبرت براشون نمی شد .از ظلم و ستم کردن به اهل بیت دست برنمی داشتن .بی خیال نمی شدن .این منصور
عباسی نامرد و بی رحم یه نامه برای استاندار بعدی نوشت ،که چی؟! که ای استاندار! برو و شبانه خونه امام صادق(ع) رو آتیش
بزن .وای وای وای! به چه جرمی؟ چه گناهی؟ چرا آخه؟
بچه ها ،اون استاندار که نوکر حرف گوش کن منصور بود ،فوری و با عجله به طرف خونه امام صادق(ع) رفت و با اون سربازهای
بی رحمش به خونه امام صادق(ع) حمله کردن .اونها با خودشون کلی هیزم و آتیش برده بودن که همه ی اونها رو آتیش زدن و
به داخل خونه ی ایشون پرتاب کردن و در خونه ی امام رو آتیش زدن؛ درست مثل همون موقعی که دشمن های اهل بیت به
خونه ی جد امام صادق(ع) حمله کردن ،به خونه امام علی علیه السالم ،ریختن و در خونه امام علی(ع) رو آتیش زدن .توی اون
ماجرا حضرت فاطمه زهرا(ص) پشت در و دیوار گیر کردن و بعد هم به شهادت رسیدند.
اما این بار امام صادق علیه السالم وقتی که دیدن شعله های آتیش توی خونشونه ؛ فورا اومدن و وسط آتیش ها
ایستادن .آتیش تا باالی خونه می اومد ؛ اما امام صادق ما اومدن و وسط این شعله های آتیش ایستادن و گفتن :منم فرزند
اسماعیل ،که فرزندانش در اطراف زمین هستند .منم فرزند ابراهیم خلیل اهلل ،که آتش نمرود او را نسوزاند .
بچه ها ،بعد از اینکه امام صادق ما این ها رو گفتن ،دشمن های ایشون چشم هاشون گرد شده بود و با تعجب به آقا نگاه می
کردن و پیش خودشون می گفتند :مگه می شه آتیش یه نفر رو نسوزونه!!
بله بچه ها ،امام صادق ما در اصل نوه ی حضرت ابراهیم خلیل اهلل بودن؛ همون کسی که آتش های بزرگ نمرود ایشون رو
نسوزوند و حاال هم امام صادق ما تو آتیش ها ایستادن و اعالم کردن که من فرزند ابراهیم هستم.
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
مبارزه علمی و فکری امام صادق(ع) رایگان
🟢 ماجرای مهم و شنیدنی از مبارزه علمی و فکری🧠 امام صادق(ع) با...
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای تالش های فراوان منصور عباسی ،این پادشاه نامرد و جنایتکار رو گفتم و براتون
تعریف کردم که منصور عباسی همه ی تالشش رو می کرد تا بتونه امام صادق)ع) ما رو شکست بده یا از میان برداره .چرا؟ به
چه جرمی؟ به چه گناهی؟
بچه ها ،یه وقت با خودتون نگید امام صادق(ع) هیچ کاری به کار منصور نداشتن ...نه!! ؛ اتفاقاً امام صادق ما خیلی هم
با منصور کار داشتن و خیلی هم می خواستن اون رو زمین بزنن و جلوی خراب کاری هاش رو بگیرن؛ اما نمی خواستن منصور
این رو متوجه بشه و جوری رفتار کنن که منصور حساس بشه .امام صادق (ع) چیکار می کردن مگه؟ !
بچه ها ،امام صادق(ع) قلب حکومت منصور رو هدف گرفته بودن ،یعنی چی؟! کجا رو هدف گرفته بودن؟ چیکار می کردن؟!
امام صادق(ع) ،این امام باهوش و البته دانشمند ،وارد مبارزه ی علمی با منصور .شده بودند ،مبارزه ی علمی!
* مگه منصور اصالً علمی داره که بخوان باهاش مبارزه ی علمی کنن؟!
نه!! منصور خودش علمی نداشت ؛ اما دور و بری هاش ،کسانی بودن که خودشون رو شبیه دانشمندها می کردن و ادای
دانشمندها رو درمی آوردن ،ادای آدم های با استعداد و باهوش رو درمی آوردن .منصور هم خیلی اونها رو دوست داشت،
بهشون پول و جایگاه می داد و اونها فقیه دربار شده بودن ،نوکر منصورشده بودن.
امام صادق ما هم با اونها مبارزه می کردن ،به این شکل که اسالم واقعی رو توضیح می دادن .اونهایی که قصه ی زندگی امام
باقر(ع) و امام سجاد(ع) رو گوش دادن ،من توی قصه ی زندگی اون دو امام بزرگ مون هم همین نکته رو گفتم که امام سجاد
(ع) و امام باقر(ع) هم مبارزه ی علمی می کردند ،البته امام باقر)ع (بیشتر ....
هدف این مبارزه ی علمی این بود که به مردم نشون بدن علم واقعی در دستان اهل بیته و این پادشاه های بنی عباس و دور و
بری هاشون و فقیه هانشون هیچی حالی شون نیست و علم درست و حسابی ندارن .همین موضوع باعث می شد مردم طرف
امام صادق(ع) بیان .آخه مردم متوجه می شدن علم حقیقی و اون چیزی که واقعیته ،پیش امام صادقه ،نه پیش منصور و
اطرافیانش.....
از طرف دیگه ،امام صادق ما توی اون دوران زندگی شون مسئله ی امامت رو خیلی خوب توضیح می دادن و به مردم
می گفتن که امام نمی تونه هر کی هر کی باشه و هر کسی که رئیس بشه ،امام نیست یعنی خدا انتخابش نکرده ،حاال به زور
اومده رئیس شده؛ اما امام واقعی اون فرد نیست .مثالً امام صادق(ع) توی روز عرفه به سرزمین عرفات و بعد هم به منا می
رفتن و با صدای بلند فریاد می زدن و یه چیزی می گفتن .یه چیزی که اصل مبارزه ی امام صادق(ع)بود.چی می گفتن؟!
امام صادق (ع) فریاد می زدند و بلند بلند می گفتند :ای مردم ! رسول خدا امام و رهبر بود و بعد از او ،امام و رهبر بعدی علی
بن ابیطالب بود و بعد از او ،حسن بن علی؛ و پس از حسن ،حسین بن علی؛ و بعد از حسین ،علی بن حسین؛ و پس از علی بن
حسین ،پدرم امام محمد باقر .....
ایشون به اینجا که می رسیدند ،سکوت می کردند .مردم همه می فهمیدند که یعنی امام بعدی ،امام ششم ،امام جعفر صادقه .
باز دوباره صورت شون رو به طرف حاجی هایی که این طرف عرفات نشسته بودند ،برمی گرداندند و باز دوباره با صدای بلند
همین متن رو می گفتند .یه جوری که همه ی حاجی هایی که اونجا جمع شده بودند ،صبح تا شب صدای امام صادق(ع) رو می
شنیدند.
خب ،معلومه!! این حرفها برای هر پادشاهی خطرناکه .برای همین هم بود که دشمن ها نقشه می کشیدند ...
البته بعضی از سالها ،امام صادق(ع) آشکارتر این حرفها رو می زدند و بعضی از سالها که شرایط سخت تر بود ،مجبور بودند
تقیه کنند و این حرفها رو توی جمع های خصوصی شون بگن ؛ اما امام صادق ما ،یکی از اصلی ترین کارهاشون معرفی امام و
جایگاه امامت بود .آخه مردم اون زمان فکر می کردند هر کسی که زورش بیشتر باشه و رئیس بشه ،به هر شکلی_ ولو کلی
آدم بکشه_ اون امام برحقه و باید به حرفش گوش داد ؛ اما امام صادق ما جلوی این فکر غلط و اشتباه رو می گرفتند.
بچه ها ،مبارزه ی امام صادق(ع) فقط با پادشاه و حکام دربار نبود .امام صادق ما_ الهی قربونشون برم _ یکی دیگه از
مبارزه های مهمی که داشتن ،با تفکرات اشتباه اون زمان بود .دقیقاً مثل امروز که یه عده ای ژست روشن فکری می گیرن و
خودشون و خیلی آدم های مثالً روشن فکر رو باکالس نشون میدن ،اون زمان هم بودن کسایی که خودشون رو روشن فکر
نشون می دادن .چی می گفتن؟ مثالً می گفتن خدا وجود نداره ،پیامبر خدا الکی گفته و از این حرف ها می زدن که توی قصه
ی توحید مفضل براتون تعریف کردم که چه حرفهای الکی می زدن.
بچه ها ،یکی دیگه از کارهای امام صادق ما ،با اون مبارزه کردن ،خشکه مقدس ها بود؛ با اونهایی که دین خدا رو چَپَکی
نشون می دادن مثالً یه گروهی اون زمان بودن که بهشون صوفی می گفتن.
این صوفی ها از اون کسایی بودن که لباس های زشت و کثیف و پاره پوره می پوشیدن .بعد بین مردم می رفتن و باهاشون
صحبت می کردن و می گفتن :ای مردم ! به دنیای خود توجه نکنید .نیاز نیست کار کنید ،پول دربیارید .هرکس که کار میکند،
اشتباه می کند .ما فقط باید نماز بخوانیم ،عبادت کنیم .پیامبر خدا فقیرانه زندگی می کرد .پیامبر خدا فقیر بود ،بیچاره بود .
ما هم باید فقیر باشیم .رسول خدا لباسهای کهنه به تن می کرد؛ ما هم باید لباسهای کهنه به تن کنیم ....
اما امام صادق ما با اینها هم مبارزه می کردن .چطوری؟ !
امام صادق(ع) لباس های خوب می پوشیدن ،خونه ی خوبی داشتن .نه تجمالتی ،نه بریز و بپاش؛ اما خونه و زندگی خوبی
داشتن ،لباسهای خوبی داشتن؛ اما این صوفی ها گاهی اوقات پشت سر امام صادق(ع) حرف می زدن ،غیبت می کردن و می
گفتن :این جعفر بن محمد هم که اهل دنیا شده .او بر خالف پدربزرگش رسول خدا و جدش علی بن ابیطالب ،لباسهای خوب
می پوشد ،غذاهای خوب می خوره .او راه پدرانش رو نمی رود .
آره بچه ها ،خوندید چی می گفتن؟ !
اما امام صادق ما ،هیچ وقت نمی گذاشتن کسی حرف اشتباهی بزنه و بعد بقیه رو با اون حرفش فریب بده و امام صادق(ع) هم
هیچی بهش نگه ،جوابش رو نده .نه!
امام صادق(ع) ،اصلی ترین کاری که داشتن ،جهاد تبیین و روشنگری بود .باید حقایق رو به مردم می گفتن .برای همین ،یک
روز که چند نفر از این صوفی ها پا شدن و در خونه ی امام صادق(ع) اومدن تا با ایشون مناظره کنن و به قول خودشون آبروی
امام صادق(ع) رو ببرن ،آقای من و شما شروع کردن باهاشون مناظره کردن و گفتن...
خب دیگه ،وقت مون خیلی گذشته .ادامه ی قصه و ماجرای مناظره ی امام صادق(ع) با این صوفی های بی کله باشه برای
قسمت بعد...
تا قسمت بعدی همه ی شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم.
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
مناظره ی امام صادق(ع) با صوفی ها رایگان
🟢 ماجرای شنیدنی از مناظره ی امام صادق(ع) با صوفی ها...📖
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای مبارزه های فکری و علمی امام صادق(ع) با پادشاه اون زمان یا بهتره بگم ،با
پادشاهان اون زمان رو گفتم و بعد هم براتون از مبارزه ی امام صادق مون با اون روشن فکرها و با اون کسایی که خدا و دین و
این طور چیزها رو قبول نداشتن رو گفتم و بعد هم براتون از ماجرای مبارزه امام صادق(ع) با این صوفی ها گفتم .با این کسانیکه
دین خدا رو چپکی نشون می دادن ،با این کسانیکه با این حرف هاشون مردم رو فریب می دادن ،گول می زدن ،مردم بیچاره هم
که علم درستی نداشتن و اطالعات کافی نداشتن ،با شنیدن این حرفها فریب می خوردن و با خودشون می گفتن :این صوفیا
راست میگن ،البد جعفربن محمد دیگه مثل پدرش و پدربزرگش نیست ،آدم تجمالتی و بریز بپاشی شده ...
البته که من توی قسمت ه ای قبلی به طور کامل و دقیق برای شما بچه ها تعریف کردم که امام صادقِ ما چه اخالق هایی برای
بحث اقتصادی خودشون داشتن و براتون گفتم امام صادقِ ما چطور زندگی می کردن و چطوری پول در می آوردن و چطوری پول
هاشون خرج می کردن ؛ اما این صوفی ها هرچی دوست داشتن می گفتن !! ...
یه روز ،یکی از این ها صوفی ها ،پیش امام صادق(ع) اومد تا با ایشون مناظره کنه؛ اسمش سُفیان ثوری بود .
سفیان ،پیش امام صادق(ع) اومد ،آقای من و شما یک پیراهن خیلی زیبا و سفید و لطیف تن شون بود ،سُفیان ثوری که خودش
رو خیلی آدم مؤمن و با ایمانی و این جور چیزهایی می دونست به امام صادقِ ما گفت :ای پسر رسول خدا ،این جامه و این لباس
سزاوار تو نیست ،تو نباید خود را به زیورها و زیبایی های دنیا آلوده کنی ،از تو انتظار می رود که زهد بورزی و تقوا داشته باشی
و خود را از دنیا دور نگه داری ....
امام صادقِ ما هم بهش گفتن :من می خواهم یه چیزی به تو بگم و ازت می خوام خوب گوش کنی چون این حرف من به درد دنیا
و آخرتت می خوره ،اگر اشتباه کرده باشی که متوجه می شی ؛ اما اگر هم بخواهی پافشاری کنی ،صحبت من به هیچ دردت نمی
خوره ،اگر تو اومدی یه حرفی به دین خدا الکی بچسبونی صحبت های من به دردت نمی خوره؛ اما اگر می خواهی حرفی یاد
بگیری صحبت های من رو گوش کن .
بعد هم امام صادقِ ما شروع کردن توضیح دادن ،که چرا پیامبر خدا زندگی ساده و فقیرانه ای داشتن ؛ اما امام صادق (ع) زندگی
شون اینطوری نیست ،لباسهای خوب می پوشن و خونه ی خوبی دارن ....
امام صادقِ ما توضیح شون این بود و گفتن :اون زمان مردم اوضاع اقتصادی شون به طور عمومی بد بود و اکثر مردم فقیر
و بیچاره و ندار بودن ،پیامبر خدا هم مثل عموم مردم زندگی می کردن و می خواستن شبیه عموم مردم باشن؛ اما االن اوضاع
این طوری نیست ،االن مردم خیلی پولدارن ،خیلی اوضاع زندگی ها خوبه ،خیلی ها لباسهای خوب دارن ،خیلی ها خونه های
خوب دارن و سزاوارترین فرد ،به اینکه زندگی خوبی داشته باشه و لباس های خوب داشته باشه ،مؤمن ها هستن .بنده های
خوب خدا ،نه گناهکارها ،نه فاسقان و بدکاران ...
بعد هم امام صادق(ع) بهش گفتن :تو چرا از من ایراد می گیری که من زندگی خوبی دارم و خونه خوبی دارم؟ به خدا قسم از
زمانیکه کودک بودم و بعد به سن تکلیف رسیدم تا همین االن ،شبی و روزی نگذشته که من حواسم بوده که مبادا حق کسی در
مالم باشه و من به اون نداده باشم .
بچه ها یعنی مثالً گاهی اوقات تو پول های ما،حق فقراست ،باید بدیم به اونها ،وظیفمونه ،ما امانت داریم از جانب خدا .امام
صادق(ع) منظورشون این بود که من حق فقرا رو هم میدم ؛ اما خودم هم مثل عموم مردم یه زندگی خوب و با رفاه دارم،
اون مرد صوفی ،سُفیان ثوری وقتی صحبت های امام صادق (ع) رو شنید از اون جایی که هیچ دلیل و منطق درست و حسابی
نداشت ؛ فوراً از امام صادق (ع) خداحافظی کرد و رفت تا رفیق های دیگه اش رو بیاره یعنی اونهایی که دلیل های دیگه دارن.
خالصه که اون صوفی رفت و رفق های گنده تر از خودش آورد ،اونهایی که مثالً خیلی دیگه قرآن خونده بودن و از دین
چیزی حالی شون می شد؛ البته مثالً ....
این سُفیان رفت و اونها رو پیش امام صادق(ع) اورد تا مناظره کنن .امام صادق(ع) بهشون گفت :دلیل شما برای اینکه یه زندگی
این جوری برای خودتون درست کردین چیه؟ چرامی خواین اینقدر فقیرانه زندگی کنین؟ چرا کار نمی کنین؟ چرا پول در
نمیارین؟
اونها گفتند :ما جواب شما را از قرآن می دهیم .مگر خداوند در قرآن نمی فرماید که عده ای هستند در عین اینکه خودشان
تنگدست و فقیر و نیازمندند ؛ اما دیگران را بر خودشان مقدم می دارند و پول هایشان را به آنها می دهند و یا مگر در جای دیگر
قرآن نمی فرماید :بندگان خوب خدا ،کسانی هستند که در عین حال که خودشان به غذا نیاز دارند و احتیاج دارند ،آن را به
فقیر و یتیم و اسیر می دهند .
امام صادقِ ما که این رو شنیدن لبخندی زدند تا خواستند جواب بدهند ،یکی از یاران امام صادق(ع) با ناراحتی گفت :آقا بخدا
قسم ،اینها الکی میگن ،اونها این حرفها رو می زنند تا پول های مردم به اینها برسه ،می خوان ادای فقیرها رو در بیارن .ادای
این آدمای خیلی مؤمن و عابد رو دربیارن تا مردم بهشون پول بدهند ،اینها هم با این پول های مفت ،کیف کنند .
امام صادقِ ما گفتن :این حرفها رو نزن ،این بحث باشه برای یه جای دیگه ،االن ما داریم بحث علمی از قرآن می کنیم .
بعد هم امام صادقِ ما فرمودند :ببینید این آیه هایی که شما خوندید درسته که توی قرآنه ؛ اما موضوعش ایثار و فداکاریه .کجای
این آیه گفته آدم باید فقیر و بدبخت و ندار باشه؟ اصالً بگین ببینم ،شماها چقدر قرآن رو می شناسید؟ چقدر محکم و متشابه،
ناسخ و منسوخ قرآن می شناسید؟
اونها گفتند :بسیار کم ،چیز زیادی نمی دانی م.
امام صادق(ع) گفتند :وقتی چیز زیادی نمی دونید چرامی یاین می گین که قرآن این رو گفته؟! این آیه ها در مورد خوبی
ایثارکردن و بخشش کردن گفته و نگفته که فقیرانه زندگی کنید؟ نگفته که بیچاره زندگی کنید؟ اصالً بگید ببینم مگر این آیه ی
قرآن رو نخوندید که وقتی می خواید انفاق کنید اول اولویت با خانواده خودتونه ،بعد پدرو مادر ،بعد داداش و خواهر ،بعد عمو و
عمه و خاله و دایی ،اولویت با اینهاست ،مگر این رو نشنیدین؟ یا بگین ببینم ،مگر اون آیه قرآن نشنیدین که خداوند دستور
میده وقتی انفاق می کنین ،نه یه جوری انفاق کنین که دست خودتون کالً خالی بشه ،نه یه جوری که اون فقیر به هیچ نوایی
نرسه ،مگه این آیه های قرآن نخوندین؟ اصالً بگین ببینم ،مگه نشنیدین که یه روز یکی از انصار و یاران پیامبر از دنیا رفت در
حالی که بچه های کوچیکی داشت و هیچ اموالی نداشت ،وقتی پیامبر پرسیدن چرا هیچ اموالی نداره؟ گفتند :همش رو در راه
خدا داده ،و زن و بچه خودش فقیر و بینوا موندن؛ پیامبر خدا فرمودند :اگر این مسئله رو قبالً به من گفته بودین ،اجازه نمی
دادم اون رو تو قبرستان مسلمون ها دفن کنید چون اون دست زن و بچه اش رو جلوی بقیه دراز کرده ؛ مگر این رو نشنیدین که
پیامبر خدا همیشه می فرمودند :در انفاق اول از خانواده خودتون شروع کنید و بعد به غریبه ها برسید ،مگر این ها رو شما
نشنیدین ؟ !
خالصه که امام صادقِ ما سه _ چهار تا دلیل خیلی خوب دیگه هم آوردن برای اینکه به این صوفی ها بفهمونن شما دارین
اشتباه می کنین ،راه و روش شما راه و روش پیامبر نیست؛ حداقل بگین ما یه عده کسانی هستیم که دوست داریم این جوری
زندگی کنیم ،نمی گیم پیامبر این جور بود ،حداقل این کارهاتون رو پای پیامبر ننویسین ،نگین پیامبر این جوری بود ،الکی تا
قرآن رو نمی شناسین و از زندگی پیامبر چیزی نمی دونین ،نگین این کار اسالم بوده و بعد پشت سر انسانهایی که زندگی خوبی
دارن و همچنین انفاق می کنند و به بقیه از پول شون رو میدن ،پشت سر اینها غیبت نکنین ،پشت سر اینها این حرفها رو
نزنین .
خالصه که امام صادقِ ما _ الهی قربونشون برم _ هفت ،هشت ،ده تا دلیل خیلی خوب و حرفه ای و درجه یک ،از قرآن و
زندگی پیامبر آوردن تا به این صوفی ها ثابت کنند شما دارین اشتباه می کنین و راه و روش شما ،راه و روش پیامبر و قرآن و
خدا نیست که نیست .
این صوفی ها هم که این رو شنیدن هیچ جوابی نداشتن و نمی تونستن چیزی بگن ،دهن شون بسته بسته شد و اینجوری بود که
امام صادقِ ما به یاران خودشون و به اکثر مردم یاد دادن که زندگی درست ،اون زندگی نیست که فقیرانه باشه ؛ بلکه اون زندگی
هست که انسان هم خودش داشته باشه و هم به دیگران ببخشه .
تا قسمت بعد و ماجرای یک مبارزه مهم دیگه از زندگی امام صادق(ع) ،همه شما به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
شعیان نادان رایگان
🟢 ماجرای عجیب و شنیدنی از مبارزه ی امام صادق(ع) با غُلات...🤦🏻♂️
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای اون مناظره مهم امام صادق(ع) با صوفیها رو گفتم ،با اونهایی که خودشون رو خیلی
پیرو رسول خدا(ص) و امام علی(ع) میدونستن ؛ اما توی زندگی شون راه و رسم قرآن رو نداشتن .فقیرانه زندگی میکردند و به
بقیه هم میگفتند باید فقیر باشین ،در حالی که نه خدا ،نه پیامبر خدا ،نه قرآن ،نه امام علی ،هیچ کدوم چنین حرفی نزده بودند و
امام صادقِ ما با دالیل خیلی خیلی خوبی که برای اونها آوردن ،همگی شون رو سر جاشون نشوندن و قانع کردن که شماها
دارین اشتباه میکنین.
اما بچهها ،اما بچهها ،امام صادق ما در کنار همه ی این مبارزههایی که با پادشاه یعنی منصور عباسی و با دانشمندهای
دور و برش و با این روشن فکرهای اون زمان و با این صوفیها و همه اینها میکردن یکی از اصلیترین مبارزههاشون ،با شیعیان
منحرف بود .چی ؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟ شیعه منحرف یعنی چی؟!
بچهها یه گروهی بودن که اینها معروف به غُالت بودن یعنی کسایی که غلو میکنن و یه چیزی رو گنده میکنن .این غُالت
کسایی بودن ،که مقام اهل بیت رو الکی گنده میکردند .مثالً چی میگفتن؟ !
مثالً میگفتن :امام صادق(ع) و اهل بیت همگی خدا هستند یا بهتر است بگویم آنها خدایان دیگر هستند.
عه ،این چه حرفیه !!!
امام صادق (ع) خودشون بارها نماز خوندن و اعالم کردن من بنده ی خدا هستم ؛ اما این چه حرفی بود اونها میزدن؟!
مردم بعضی هاشون ،پیش اینها می اومدن و به حرف هاشون گوش میدادن و باور میکردن ،فریب میخوردن .امام صادق هم
خیلی اعصاب شون از دست این ها خورد میشد و بارها گفته بودن :خداوند لعنت کنه غالت رو ،اون کسانی که غلو میکنند ،
یا حتی میگفتند :امام علی _علیه السالم_ در زمان خودشون یه نفری رو که اومد و غلو کرد و گفت امام علی خداست ،دستور
دادن آتیشش بزنن .گفتن اگه من خدای توام ،میخوام آتیشت بزنم و به جهنم بندازمت .
اون هم با خوشحالی گفت :آرزوی من است سرورم ،مرا آتش بزنید .
بچهها ،اصالً یه خل و چالیی بودن ؛ یه حرف هایی میزدن ،یه تفکرات عجیب غریبی داشتن !!!
امام صادقِ ما خیلی باهاشون مبارزه میکردن و به یارانشون میگفتن :مبادا با اینها همنشینی کنید ،مبادا خونههاشون
برین ،مبادا با اینها دوست بشین ،اینها از ما نیستن ،اینها دشمن ما هستن .
آره بچهها ،این غلو کنندهها ،این کسایی که مقام اهل بیت رو الکی گنده میکردن ،باعث میشدن اعتماد مردم به اهل
بیت کم بشه .باعث میشدن که دشمن های اهل بیت ،زبون شون دراز بشه و بتونن به اهل بیت تهمت بزنن ،بتونن حرفهای
الکی به اهل بیت بزنن و بگن :جعفر بن محمد دکون و دستگاه برای خودش درست کرده و الّا نه علم بیشتری داره و نه دین رو
درست فهمیده ،شاید هم همچین که میگن نوه پیامبر نباشن؟!
میبینین بچه ها ،یه عده به اسم اینکه ما دوست اهل بیتیم ،عاشق اهل بیتیم ،یه حرفهایی میزدن که ایمان مردم رو به اهل
بیت از بین میبردن .باعث میشدن مردم از اهل بیت زده بشن و از اهل بیت پیامبر و از امام جعفر صادق(ع) فاصله بگیرند ،برای
همین امام صادق ما بارها بهشون گفته بودن :این حرفها رو نگید .اینها رو من قبول ندارم ،اینها دروغه ،اینها تهمته ،اینها کفره ؛
اما اونها میدونین چی میگفتن؟! اگه بگم خندهتون میگیره ...
اونها به امام صادق(ع) میگفتن :ای آقا ،شما دارید تقیه میکنید و میخواهید بقیه متوجه نشن ،ما که میدانیم شما خدایی .
امام صادق(ع) میگفتند :بابا نگین من کیم من بنده خدایم ،به من خدا نگین .
اما اونها ول کن نبودن ،بعضی هاشون میگفتن :امام علی(ع) خدائه ؛ بعضی هاشون میگفتن امام صادق(ع) خدایه ،اونها می
گفتند :آخه مگه میشه کسی خدا نباشه هر سوالی ازش بپرسی و جواب بده؟ مگه میشه؟
خب معلومه که میشه ،خدا از علم خودش میتونه به یه بنده ،به یه انسان بده تا اون هم اندازه خدا بدونه .ولی اینها حرف های
امام صادق(ع) رو قبول نمیکردن ،هرچی آقا به اینها میگفتند قبول نمیکردن که نمیکردن؛ اما بچهها مشکل امام صادق(ع)
فقط این غلو کنندهها نبودن ،نه مشکل ،اشخاص دیگهای هم بودن....
امام صادقِ ما بین همین شیعیان کسایی رو میشناختند که اینها منتظر بودند تا فریب بخورن و گول بخورن و راه
اشتباه برن .مثالً :
یه روز به امام صادقِ ما ،خبر دادن که پسر بزرگ و رشید شما به اسم اسماعیل به رحمت خدا رفته و از دنیا رفته ،امام صادق ما
خیلی ناراحت شدن ؛ اما فوراً فهمیدن که همین ماجرای اسماعیل میتونه بهانهای بشه تا این شیعیان نادان ،نه همشون ،اون
شیعیانی که درس نخونده بودن ،علم اهل بیت رو یاد نگرفته بودن ،اونها این رو یه بهانه برای گمراه شدن بکنن .برای همین
وقتی امام صادق(ع) میخواستند بدن پسرشون رو خاک کنن ،چندین و چند بار دستور دادن و گفتند :پارچه ی روی صورت
پسرم ،این کفن رو کنار بزنید تا همه صورت اسماعیل رو ببینن.
بعد هم شهادت میگرفتن و میگفتن :این کیه که اینجا دراز کشیده و از دنیا رفته ؟
همگی میگفتن :او اسماعیل است .
امام صادق(ع) میگفتند :یقین دارید او اسماعیل است؟
همه نگاه میکردن و میگفتن :بله ،اون اسماعیله .
امام صادق ما میگفتن :اسماعیل زنده است یا مرده ؟
همگی میگفتن :آقا اون مرده است.
امام صادق(ع) حتی اون لحظهای که خواستن بدن اسماعیل رو داخل خاک بگذارن و دفن کنن ،دستور دادن پارچه رو از
روی صورت اسماعیل کنار بزنن ،تا همه ببینن که اسماعیله که داره دفن میشه و اسماعیل از دنیا رفته.
ممکنه شما بچهها یا شما مامان و باباها که این رو میشنوین تعجب کنید ! بگین این چه کاری بود امام صادق(ع) کردن؟! برای
چی؟ مگه کسی شک داره ؟ !
بله بچهها ...
بله مامان و باباها ...
هنوز از دفن اسماعیل چیزی نگذشته بود که یه عده از کسانیکه به ظاهر شیعه بودن و طرفدار امام صادق(ع) بودن پیدا شدن
که میگفتن :اسماعیل نه ُمرده است .بلکه او به آسمان رفته است .او همان قائم آل محمد است که میآید و ما را نجات میدهد .
نه اسماعیل زنده است ،این دروغ است که بگویند اسماعیل مرده ..
حاال امام صادق(ع) چه جوری به اینها بفهمونه که واال ،بال اسماعیل مرده .این چه حرفهای احمقانهایه که شما میزنید؛ اما
بچهها این حرف ه ای احمقانه یه بهانه خیلی خوب بود تا یه عده به اسم اهل بیت ،به اسم امامت ،به اسم امام آخر ،مردم رو فریب
بدن و پول های مردم رو بدزدن ،مردم رو گول بزنن ،بله نقشه پشتش بود ،برنامه پشتش بود ...
امام صادق ما بارها و بارها و بارها با زبونهای مختلف میگفتن :اسماعیل مرد؛ همه دیدن ،با چشم های خودشون دیدن ،همه
شاهد بودن .
اما یه عده قبول نمیکردن که نمیکردن ،همون ها بعداً برای خودشون یه فرقه درست کردن ،یه فرقهای که بهشون اسماعیلیه
میگفتن .اینها میگفتن امام بعدی اسماعیله ،نه امام کاظم(ع) .چی؟! چه جوری این حرف رو میزدن؟
ای بابا بچهها ،دیگه حرف مفت که شاخ و دم نداره ،حرف الکی میزدن ،حرف بیخود و اشتباه میزدن ،امام صادق ما هم ،همه ی
تالش شون رو کردن تا جلوی این گروه رو بگیرن ،جلوی این انحرافها رو بگیرن ؛ اما بعضی ها فریب خوردن و تالش ایشون
نتیجه نداد .ادامه ی قصه و ماجرای آخرین تالشهای منصور برای شکست دادن امام صادق(ع) باشه برای قسمت بعد...
تا قسمت بعدی همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم .
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
زنده کدن نام امام حسین(ع) رایگان
🟢 ماجرای مهم ترین کار فرهنگی امام صادق(ع) در دوران زندگی شون
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت های قبلی براتون ماجرای تالش های شبانه روزی امام صادق _علیه السالم_ برای معرفی اسالم واقعی به
مردم و جلوگیری کردن از اسالم تقلبی رو گفتم و براتون گفتم که امام صادقِ ما اصلی ترین مبارزه شون مبارزه علمی بود،
مبارزه فکری بود ،با کی؟!
اول از همه با منصور ،با اون پادشاه بدجنس و ظالم و ستمگر ،بعد هم امام صادقِ ما یکی از اصلی ترین مبارزه هاشون با غلو
کننده ها بود؛ با همون شیعیان نادان ،با اون کسانی که حرف هایی می زدند که امامان ما قبول نداشتند ،مقام هایی رو به امام
صادقِ ما و اهل بیت ما نسبت می دادند ،که اهل بیت ما خودشون قبول نداشتن و از طرف دیگه یکی از اصلی ترین مبارزه های
امام صادق(ع) با آدم های خشک مغز بود ،با اونهایی بود که اسالم رو درست حسابی نفهمیده بودن ،یه چیزهایی رو فهمیده
بودن و یه چیزهایی رو یاد نگرفته بودن و با همون چیزهایی که نفهمیده بودن به جنگ امام صادق(ع) می اومدن و پشت سر
امام صادق(ع) حرف می زدن ،کلی تهمت می زدن ؛ اما امام صادقِ ما در کنار تمام این مبارزه ها و نبردهای فکری و علمی که با
دشمنان دین اسالم داشتن یک کار فرهنگی خیلی خیلی بزرگ رو هم انجام می دادن ،چیکار می کردن ؟ دیگه چه کاری موند
که امام صادق انجام ندادن؟
بچه ها امام صادق ما ،می دونستن برای اینکه بخوان دشمنان خودشون رو برای همیشه نابود کنن و شکست بدن و
ستمگر بودن اونها رو به همه نشون بدن ،راهش اینکه امام حسین(ع) رو به همه ی عالم معرفی کنن؛ یعنی چی؟!
_ مگه امام حسین (ع) رو نمی شناختن ؟! چرا خیلی ها اسم امام حسین(ع) رو شنیده بودن و می دونستن تو کربال شهید شد،
اما جزئیات ماجرا رو نمی دونستن .
_ یعنی نمی دونستن چه اتفاق هایی توی کربال افتاد؟! مگه حضرت زینب(س) و امام سجاد(ع) بهشون نگفتن؟ امام سجاد(ع) و
حضرت زینب(س) یه چیزهایی رو گفتن ؛ اما به خاطر اینکه اون زمان بنی امیه ،رئیس بودن فرصت نمی کردن و امکان نداشت
بخوان جزئیات کربال رو به ما بگن ؛ اما امام صادقِ ما_ الهی قربونشون برم_ از کربال و ماجرای روز عاشورا با جزئیات تمام گفتند
و یک کاری کردن که همه ی مردم با امام حسین(ع) آشنا بشن .
بچه ها ،در کنار اینکه اون ماجراها رو می گفتن ،یک برنامه خیلی خیلی بزرگ راه انداختن .مثال چیکار کردن ؟!
امام صادق ما دستگاه روضه خوانی بر امام حسین(ع) رو راه اندازی کردن ،یعنی چی؟! یعنی امام صادق(ع) به شاعرانی که اون
زمان طرفدار ایشون بودن و به اون شیعیانی که شعر می گفتن و نوحه می خوندن ،بهشون پول می دادن .ماها بهش صله می
گیم ،صله می دادن ،یعنی یه هدیه بهش می دادن .
گاهی اوقات از شیعیان امام صادق(ع) که شاعر بودند ،پیش ایشون می اومد و امام صادق(ع) هم بهش می گفتن :چند بیت شعر
در مورد جدم حسین بن علی بخون .
اون شاعر هم تا شروع به خوندن اشعار مربوط به عاشورا و امام حسین(ع) می کرد ،مردم می دیدند که امام صادقِ ما به پهنای
صورت شون ،گریه می کنن و شونه هاشون می لرزه و بعد از اینکه روضه خوانی اون فرد و شعر خوانیش به پایان می رسید ،آقای
ما می اومدن و یه عالمه پول بهش می دادن ،نه یک سکه _ دو سکه ،بعضی اوقات می شد امام صادقِ ما می گفتند :ای کاش،
االن اوضاع من خوب بود تا تمام جیب های این روضه خون رو پر از طال می کردم،
امام صادقِ ما اینطوری مقید به روضه بودن و این طوری کاری کردن تا همه مردم با امام حسین(ع) و ماجرای ایشون آشنا بشن و
بعد امام صادقِ ما یه احادیثی گفتن که مطمئنم اگر االن من برای شما بچه ها و مامان و باباها بگم همگی می گید :ای کاش بتونیم
بیشتر و بیشتر برای امام حسین(ع) گریه کنیم .
امام صادقِ ما فرمودند :هر کس اندازه ی بال یک مگس برای امام حسین(ع) گریه کنه خداوند گناهانش رو می بخشه .
بچه ها ،بال مگس چقدر کوچولویه ؟ حتی هرکس یه آه توی دلش بکشه ،مثال بگن :امام حسین(ع) رو غریبانه به شهادت
رسوندن ،امام حسینِ ما رو سرشون رو از تن شون جدا کردن ،هر کس این رو بشنوه با خودش بگه :آه کاشکی این کار رو با امام
حسینِ ما نمی کردن ،امام صادق ما گفتن :خدا براش کلی ثواب می نویسه .
امام صادقِ ما ،برنامه ی پیاده تا کربالی امام حسین(ع) رفتن رو راه انداختن و به یاران شون توصیه می کردن ،اگر
تونستید هر شب جمعه کربال برین ،هر شب جمعه با پای پیاده به زیارت امام حسین(ع) برین ؛ چرا که توی شب جمعه همه انبیا
الهی و همه فرشته ها ،از آسمون میان و قبر امام حسین(ع) رو زیارت می کنن وبه آسمون بر می گردن .
امام صادقِ ما احادیثی به ما در مورد امام حسین(ع) یاد دادن که ما امروز همه گریه کن امام حسینیم ،همگی مون سینه زن امام
حسینیم و این رو مدیون امام صادقیم .
امام سجاد(ع) و امام باقر(ع) و حضرت زینب(س) هم زحمات زیادی کشیدند ،اما چون اون دوران زمان بنی امیه بود خیلی مجال
و فرصت اینکه بخوان اینطور کارها رو راه بندازن و این توصیه ها رو بکنن نبود چون بنی امیه ای ها خودشون امام حسین(ع) رو
کشته بودن و اجازه نمی دادن که مردم همه عاشق امام حسین(ع) بشن ؛ اما این بنی عباسی ها به دروغ گفته بودن ما طرفدار
امام حسین(ع) و بچه های امام حسینیم و حاال نمی تونستن به امام صادق (ع) گیر بدن و مزاحم ایشون بشن ،برای همین بود که
امام صادقِ ما پیاده روی به سمت حرم امام حسین(ع) و زیارت و گریه بر امام حسین(ع) و عزاداری بر ایشون رو تبدیل به یک
کار همیشگی بین ما شیعه ها کردن....
امام صادقِ ما ،اصلی ترین کار فرهنگی که کردن زنده کردن روضه امام حسین(ع) بود .مردمِ شیعه از گوشه و کنار دنیا به
کربال می رفتن ،اون زمان مثل االن نبود سوار هواپیما بشن و با خیال راحت برن؟ نه ،باید چند ماه توی راه مــی بــودن ؛ امــا بــه
زیارت امام حسین(ع) می رفتن و اون جا عزاداری و گریه می کردن و به این موضوع فکر می کردن که دشمن امروز امام ما کیه؟!
و همین موضوع باعث می شد تا مردم راه رو گم نکنن و شیعیان دچار انحراف نشن.
اما بچه ها ،اما بچه ها این پادشاه بدجنس بنی عباسی این منصور نامرد و بی رحم ،وقتی دید که هر نقشه ای میکشه و
هر چقدر پول خرج می کنه آخرش از امام صادقِ ما شکست می خوره و مردم بیشتر از همه طرفدار امام صادق(ع) هستند و
مردم دسته دسته به زیارت امام حسین(ع) میرن و آماده ی مبارزه ی با اون می شن ،یک تصمیم خطرناک گرفت ،یک تصمیمی
که ادامه اش باشه برای قسمت بعد ...
تا قسمت بعدی و ماجرای به شهادت رسیدن امام صادق(ع) همه ی شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم.
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
شهادت امام صادق(ع) رایگان
🟢 ماجرای شهادت امام صادق💔 توسط استاندار مدینه و به دستور....
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای اون کار فرهنگی بزرگ امام صادق(ع) رو گفتم و براتون تعریف کردم که آقای من و
شما امام صادق _علیه السالم_ اصلی ترین کار فرهنگی که انجام دادن و با اون کار فرهنگی ،با منصور و با دشمنان اسالم مبارزه
کردن ،برپا کردن روضه امام حسین(ع) بود و تبدیل کردن این کار به یک فرهنگ و عادت بین شیعه ها بود.
امام صادق ما شیعیان رو دائما به زیارت امام حسین(ع) و به گریه و عزاداری امام حسین(ع) توصیه می کردن چرا ؟ چون از این
طریق شیعیان متوجه می شدند ،که در هر زمانی یک یزید هست و یک امام حسین(ع) و ما باید امام حسین زمان خودمون رو
بشناسیم و یزید زمان مون رو هم بشناسیم و این برای پادشاهان بدجنس بنی عباس که به اسم اهل بیت اومده بودن و رئیس
شده بودن ،خیلی چیز بد و خطرناکی بود؛ امام صادقِ ما با این کارشون یه جورایی می خواستن بساط منصور رو جمع کنن،
ظاهرش کار فرهنگی بود ؛ اما در اصل یک مبارزه کامل با منصور بود ...
برای همین هم منصور عباسی وقتی فهمید که دیگه هیچ جوره حریف امام صادق(ع) نمی شه و هر کار می کنه و هر تالشی می
کنه ،شکست می خوره و آبروش می ره ،تصمیم گرفت تا امام صادقِ ما رو به شهادت برسونه ؛ برای همین به استاندار مدینه نامه
نوشت و به شکل مخفیانه بهش گفت :امام صادق(ع) رو مسموم کن و به شهادت برسون.
بچه ها ،استاندار مدینه وقتی دستور رئیسش رو شنید ،شروع کرد به نقشه کشیدن چون می دونست کسان دیگه ای هم
قبل از اون بودن ،که برای شهید کردن امام صادق(ع) نقشه کشیدن و برنامه ریختن؛ اما کار خودشون ساخته شد.
این آدم نامرد ،یک انگور آغشته به زهر رو به زور به امام صادق ما داد تا ایشون بخورن؛ اون قدیم این جوری بود که اگر یه
بزرگی یا یه پادشاهی بهت دستور می داد که فالن چیز رو بخور ،باید می خوردی و اال گردنت رو می زدن.
والی مدینه هم به زور به امام صادقِ ما انگور داد ؛ البته من اینجا رو دقیق نمی دونم بچه ها !! که اون خودش به امام صادق(ع)
دستور داد یا یارانش رو مخفیانه فرستاد که اونها انگور بیارن؛ اما من فکر می کنم همون طوری که مأمون نامرد امام رضا(ع) رو به
زور انگور بهشون داد و به شهادت رسوند ،این والی مدینه هم به دستور منصور به زور انگور زهرآلود رو به امام صادق(ع) داد و
آقای ما رو مجبور کرد تا اون رو بخورن .
اما بچه ها ،اما بچه ها بعد از این ماجرا بود که حال امام صادقِ ما روز به روز و لحظه به لحظه بدتر و بدتر می شد ،دیگه
رنگ و رویی بر روی صورت امام صادق(ع) نمونده بود ،حال آقامون خیلی بد شده بود ،خیلی مریض شده بودن ،توی بستر
بیماری افتادن ؛ امام صادقِ ما سن شون باال رفته بود؛ اصالً معروفن به شیخ االئمه یعنی اون امامی که از همه امام ها عمر بیشتری
داشتند .
امام صادقِ ما شصت و پنج سال عمر کردند یعنی دو سال بیشتر از پیامبر(ص) و امام علی(ع) ؛ امام علی و پیامبر شصت و سه
سال عمر کردن ؛ اما امام صادقِ ما در شصت و پنج سالگی توسط حاکم مدینه و به دستور منصور عباسی مسموم شدند و حاال که
امام صادق(ع) توی بستر بیماری افتادن ،مردم مدینه علی الخصوص شیعیان دسته دسته پیش امام صادق (ع) می اومدن تا از
ایشون عیادت کنن و دعا کنن تا آقا خوب بشن؛ اما آقای ما خودشون می دونستن این سمی که به زور وارد بدن شون کردن
خوب شدنی نیست و این آخرین لحظات عمرشونه ،برای همین امام صادقِ ما با همون حال مریضی که داشتن و صدایی که به زور
در می اومد رو کردن به یاران شون و گفتن :بروید و بگویید تمام فامیل ها و دوستان من بیایند ،می خواهم وصیت مهمی به آنها
بکنم .
یاران و فامیل های امام صادق(ع) وقتی این دستور آقا رو شنیدن فوراً رفتن و بقیه فامیل ها و دوستان امام صادق (ع) رو پیش
ایشون آوردند ،وقتی همه اونها کنار بستر بیمار امام صادق (ع) جمع شدن .آقای من و شما یک وصیت خیلی خیلی خیلی مهم
کردن ....
بچه ها یه لحظه تصور کنید ،آقا شصت و پنج سال تالش کردن تا دین واقعی رو به مردم یاد بدن و با دشمنان دین خدا
مبارزه کنن و اون ها رو شکست بدن ،حاال آخرین لحظات عمرشونه و می خوان یک وصیت مهم بکنن ،این وصیت باید خیلی
اهمیت داشته باشه مگه نه؟ !!
امام صادقِ ما توی اون آخرین لحظه عمرشون با اون صدای زیبا؛ اما گرفته شون فرمودند :هرگز شفاعت ما اهل بیت به کسی که
نمازش را سبک بشمارد نمی رسد .
وای وای وای چه حرف مهمی امام صادق(ع) زدن ؛ می دونید یعنی چی بچه ها؟ یعنی امام صادقی که قول دادن شیعیان شون رو
شفاعت کنن و روز قیامت بیان دست شون رو بگیرن و از وسط اون همه سختی و مشکل ،گرفتاری و نگرانی قیامت ،اونها رو به
بهشت ببرن ،شفاعت شون به کسانیکه نمازشون رو جدی نمی گیرن نمی رسه یعنی نگفتن کسایی که نماز نمی خونن ها؟
نه !! اونها که جدا و اصال اهل بیت کاری به کارشون ندارن ،اون کسانیکه نمازشون رو جدی نمی گیرن یعنی مثالً همه کارهاشون
رو می کنن ،بازی هاشون رو می کنن ،تفریح شون رو می کنن ،تلویزیون شون رو می بینن ،بعد حاال میرن نماز می خونن ،این
جور آدم ها ،این جور شیعه ها شفاعت امام صادق(ع) و اهل بیت نصیب شون نمی شه و فقط شفاعت به اون کسایی می رسه که
نمازشون رو جدی بگیرن و براشون مهم باشه .
امام صادق ما چند تا وصیت مهم دیگه هم کردن ،مثالً فرمودند :بوی بهشت از هزاران کیلومتر اون طرف تر به مشام آدم
ها می رسه_ یعنی می تونن بو رو متوجه بشن_ ؛ اما اون کسی که عاق والدین شده _ یعنی مامان و باباشون از دست شون
عصبانی و ناراحت باشن_ اون فرد بوی بهشت رو نمی تونه حس کنه ،چی برسه به اینکه بخواد توی بهشت بره ؛
بچه ها ،این قدر احترام پدر و مادر مهمه که امام صادقِ ما توی لحظه ای که می خوان از دنیا برن بقیه رو توصیه به اون
می کنن !!
همین طور که امام صادق ما وصیت هاشون رو به خانواده و دوست و شیعیان شون کردن ،کم کم حال شون بد تر و بدتر و بدتر
شد که ناگهان لبخندی زدن و با خوشحالی شدیدی شهادتین شون رو گفتن و برای همیشه چشمان شون رو بستن و از این دنیا
رفتن ....
در پناه حق یا علی مدد...
ೋخدانگهدار
موارد مرتبط
دفترچه خط دار طرح قهرمان حاج قاسم سلیمانی | ۴۰ برگ
قصه زندگی امام باقر (ع)
دفتر خط دار طرح قهرمان سید ابراهیم رئیسی | ۸۰ برگ
دفتر خط دار طرح قهرمان سید ابراهیم رئیسی | ۸۰ برگ
دفتر فنری با ۸۰ برگ با کیفیت عالی و کاغذی با مقاومت بالا. ۲۱ خط استاندارد مناسب برای یادداشتهای روزانه، مدرسه یا محل کار. طراحی شیک و جمعوجور با جلد جذاب که نگهداری و حمل آن را راحت میکند.

قصه اباالفضل العباس
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.