قصه زندگی شهید امیرعلی حاجی زاده
کودک مدیر رایگان
🔴 ماجرای جالب و شنیدنی از دوران کودکی و بازیگوشی های امیر آقا 👦🏻
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود غیر ازخدا هیچ کس نبود .بچه ها من از امشب می خوام برای شما قصه زندگی یک قهرمان بزرگ رو
تعریف کنم ،یک قهرمانی که خیلی از شما بچه ها می شناسینش ،اسمش رو می دونین یا اگر ایشون رو به اسم نشناسین ،قطعاً
اگر عکس شون رو ببینین می شناسین !!!
من می خوام از امشب قصه زندگی سردار شهید امیرعلی حاجی زاده رو تعریف کنم .
قصه از اون جایی شروع می شه که در 9اسفند ماه سال ، 1340توی یک روز سرد زمستونی ،در یکی از محله های
پایین شهر تهران یک آقا پسر به دنیا می آد ،یک آقا پسری که پدر و مادرش اسمش رو امیر می گذارن ؛ چرا امیر؟! چون دقیقا در
شب شهادت امام علی _علیه السالم_ به دنیا میآد .
9اسفندماه اون سال با 21ماه مبارک رمضان همزمان شده بوده و امیر آقای قصه ما در اون روز به دنیا میآد ،پدر و مادرش هم به
همین دلیل اسمش رو امیر می گذارن ؛ این امیر آقای قصه ی ما خیلی طول نمی کشه ،که خدا یک داداش دیگه هم بهش هدیه
میده ،باز بعد از اون یه داداش دیگه ،یه داداش دیگه ،یه خواهر دیگه ،دو تا داداش دیگه ...
خالصه که یک خونه ی خیلی شلوغ و پرجمعیت داشتن ؛ اینجوری نبود که خونه سوت و کور باشه و سر و صدایی توش
نباشه ،امیر آقای قصه ما ،توی اون خونه ،بزرگ تر از همه بود و یه جورایی بقیه ی بچه ها وخواهر و برادراش رو مدیریت می کرد .
امیرآقا از همون بچگی روحیه مدیریت داشت ؛ البته نه از این مدیر زورگوها که سر بقیه داد بزنه و بگه :بشینین سر جاتون ،بسه
بازی نکنین .
امیر آقا ،خودش هم با بچه ها بازی می کرد ؛ اما مراقب بود که این بازی کردن شون ،مامان شون رو اذیت نکنه و باعث ناراحتی
مامان و باباشون نشه .
از طرف دیگه توی اون خونه ای که زندگی می کردن یه مدتی عمو و زن عموشون هم اومده بودن و با هم زندگی می کردن ،این
عمو و زن عمو هم چند تا پسر داشتن ؛ فکر کنید مامان و باباها چه خونه ای می شه اون خونه ؟! خونه ای که توش چهار_ پنج تا
پسر با همدیگه بازی کنن ،خدا رحم کنه !!!
خالصه که ،پدر امیر آقای قصه ما ،راننده تریلی بودن ،اسم شون حاج محمد تقی حاجی زاده بود ؛ البته بعضی ها اشتباهی
ایشون رو حاج نقی صدا می کردن ؛ اما اسم شون در اصل حاج محمد تقی بود .
یه فرد زحمت کش و خوب و مهربون بود .از اون انسان هایی که مردم رو خیلی دوست داشتن ،چرا این حرف رو می زنم؟!
چون یه بار حاج محمد تقی قبل از اینکه خدا امیر آقا رو بهشون هدیه بده ،به مطلب یه دکتری رفته بودن که دیدن اون دکتر به
مردم رسیدگی می کنه و اون هایی که نیازمندن و فقیرن و نمی تونن پول دکتر رو بدن ،دکتر باهاشون راه می آد و پول ازشون نمی
گیره ؛ برای همین همون جا حاج محمدتقی توی دلش با خودش گفت :ای کاش بشه که بچه های من هم به مردم خدمت کنند و
هوای نیازمندها رو داشته باشن .
مامان این خونه اسم شون ماه بلور خانم بود ،ماه بلور خانم هم از اون خانم های مومن و با تقوا بودن از اون هایی که خیلی از
کارهایی که گناه بود رو انجام نمی دادن .
بچه ها همون طوری که یکی دو دقیقه قبل گفتم ،بابای این خونه یعنی حاج محمد تقی راننده تریلی بودن ،مرد جاده بود
و از این شهر به اون شهر می رفتن و بار می بردن و بار می آوردن ؛ برای همین خیلی از اوقات خونه ،پیش خانوم شون و بچه
هاشون نبودن و این بچه ها هم تا دل تون بخواد بازی می کردن و شلوغ می کردن؛ اما بعد از چند روز که حاج محمد تقی از برمی
گشت و به خونه می اومد ،بلور خانم می رفت و شکایت این بچه ها رو می کرد و می گفت :این بچه ها خستم کردن ،اونقدر شلوغ
میکنن ،همش دارن بازی می کنن ،یک دقیقه نمی نشینن ،یک کم دعواشون کنین .
اما حاج محمد تقی می گفت :خانم من همین االن از جاده رسیدم ،بچه ها رو دعوا نمی کنم ،بگذار یک کم بگذره .
بعد هم که می گذشت ،می گفتن :االن دیگه می خوام برم جاده ،خوبیت نداره بچه ها رو قبل از سفر دعوا کنم ،از من خاطره بد
تو ذهن شون می مونه .
آره بچه ها ،حاج محمدتقی خیلی خیلی با بچه هاش مهربون بود و خیلی هوای بچه هاش رو داشت و هیچ وقت اعتماد به
نفس بچه هاش رو خراب نمی کرد .هیچ وقت رفتاری نمی کرد که بچه هاش احساس ضعیف بودن بکنن ؛ همیشه به پسرهای
خودش احساس قدرت می داد ،بهشون نشون می داد که چقدر قوی اند و همه کاری می تونن بکنن مثال :همین آقا پسرهاش رو
گاهی اوقات با خودش به سفر می برد ،سوار تریلی می کرد و از این شهر به اون شهر می رفت .
امیر آقا هم که پسر بزرگه خونه بود ،گاهی اوقات با پدر همسفر می شد و اگر یه جاده ای خیلی خلوت بود و هیچ کسی اونجا نبود
و هیچ خطری نداشت با یه سرعت خیلی کم پشت ماشین می نشست و رانندگی می کرد ؛ البته البته االن این کار ،کار خوبی
نیست چون جاده ها خیلی شلوغه و خطرناکه !!
امیر آقای قصه ما که بزرگ تر شده بود ،گاهی اوقات پشت تریلی باباش می نشست ،یه بار هم الستیک تریلی رو توی جوب
انداخت ،هر بابای دیگه ای بود می اومد و این بچه رو یه دست کتک می زد؛ البته باباهای قدیمی میگما .باباهای االن که اینجوری
نیستن ،خدا رو شکر ؛ اما باباهای قدیمی اگه بچه شون یه اشتباه می کرد ،حسابی کتکش می زدن و دعواش می کردن ؛ اما حاج
محمد تقی گفت :اشکال نداره پسرم پیش میآد ،غصه نخور با همدیگه کمک می کنیم و از تو جوب درش می آریم .
بله ....همین رفتارهای پدر و مادر بود که باعث شد ،امیر آقای قصه ما اعتماد به نفس پیدا کنه و احساس کنه که یک انسان بزرگ
و قدرتمندیه .
البته البته مامان و باباها این رو هم بهتون بگم ها فکر نکنید ،امیرآقایی قصه ی ما مثل بچه های شما نبودن ،شربازی در
نمی آوردن ،شلوغ کاری نمی کردن ،نه!! اتفاقاً اونها هم بچه بودن کارهای اشتباه می کردن ،بازی می کردن ،گاهی اوقات بعضی
چیزها رو خراب می کردن ،پیش می اومد ؛ مثالً یه بار مامان و بابای امیر آقا به یه مهمونی رفتن و به پسرهاشون امیر و حمید
گفتن :شما خونه وایستید و درس هاتون رو بخونید و امشب نمی خواد به مهمونی بیاید ،امیر و حمید هم بعد از اینکه درس
هاشون رو خوندن و مشق هاشون رو نوشتن به فکرشون زد که برن یکم دوچرخه سواری کنن ؛ اما باباشون دوچرخه رو باالی پشت
بوم انباری شون گذاشته بود ؛ گوشه حیاط شون یه انباری بود و باباشون این دوچرخه رو باالی اون پشت بوم گذاشته بودن ،تا بچه
ها درس هاشون رو بخونن و گوش به بازی نباشن ...
امیر آقا و حمید آقا این دوتا داداش تصمیم گرفتن برن و اون دوچرخه رو از اون باال ،پایین بیارن ،حمید آقا از این نردبون باال
رفت و دوچرخه رو برداشت و خواست که پایین بیاد ،که یه دفعه این نردبون تکون می خوره ،تکون می خوره و حمید آقای قصه ما
یعنی داداش امیر آقا از اون باال به زمین می افته و پاش حسابی درد می گیره ،یه درد خیلی شدید ؛ اما چون می ترسیدن مامان و
باباشون بیان و دعواشون کنن ،امیر آقا داداش بزرگه به حمید میگه :پاشو پاشو حمید ،پاشو برو بگیر بخواب ،هیچی نشده ،صبح
که پاشی دیگه درد نداری ،پاشو یواش برو بخواب ،مامان و بابا چیزی متوجه نشن.
حمید هم بلند می شه و با همون پایی که درد می کرده ،لنگ لنگان میره و توی رخت خوابش می خوابه ؛ اما صبح که چشماش رو
باز می کنه و بیدار می شه ،می بینه که پاش هم ورم کرده و هم دردش دو سه برابر شده ؛ ادامه قصه و ماجرای اینکه چه بالیی سر
پای حمید آقای قصه ما اومد باشه برای قسمت بعد ...
تا قسمت بعد همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق یا علی مدد
ೋخدانگهدار
تلویزیون قدیمی رایگان
🔴 ماجرای جالب و شنیدنی از علاقه شدید امیر آقای قصه به تلویزیون📺
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای دوران کودکی امیر آقا و اون بازی گوشی که با داداشش حمید انجام دادن رو گفتم و براتون
تعریف کردم که حمید آقا باالی نردبون رفت تا اون دوچرخه رو از باالی پشت بوم انباری ،پایین بیاره که یه دفعه نردبون می افته و
حمید آقا هم زمین می خوره و پاش درد شدیدی می گیره ،حمید آقا اون شب میره ومی خوابه که مثال صبح بلند شه و حالش
خوب شده باشه ؛ اما صبح که بلند می شه می بینه پاش هم ورم کرده و هم کلی درد می کنه ...
بچه ها ،باالخره این دو تا داداش مجبور می شن که اعتراف کنن که چه نقشه ای توی سرشون بوده .مامان و باباشون هم
فوری و با عجله حمید رو بیمارستان می برن که متوجه می شن ،نتیجه ی این بازیگوشی دوتا داداش این شده که پای حمید آقا
هم از جا در رفته و هم شکسته ؛ اوه اوه اوه اوه چه دردی کشیدن...
خالصه که این بچه ها حسابی بازی می کردن ،اینجوری نبوده بگی مثل آدم بزرگ ها بودن ،نه بچگی خودشون رو می کردن گاهی
اوقات هم از این مشکالت براشون اتفاق می افتاد.
مامان و بابای امیرآقا ،خیلی خیلی مقید بودن و براشون مهم بود که بچه هاشون اهل حالل و حروم باشن .یه موقع مال
بقیه رو بر ندارن ،اگه توی خیابون یه موقع بچه ها یه پولی رو دیدن که روی زمین افتاده ،اشتباهی اون رو بر می داشتن ،مامان
شون بهشون می گفت :فوراً برین و اون پول رو سر جاش بگذارید ،
از همون بچگی ،به این بچه های یاد داده بودن که نماز بخونن و روزه بگیرن ؛ بچه های قدیم هم که اهل فوتبال بازی کردن تو
کوچه بودن ،مثل االن نبودن که تو خونه هاشون بشینن و با یک گوشی و تلویزیون و این طور چیزها مشغول باشن ،نه توی کوچه
فوتبال بازی می کردن ...
امیر آقا هم که چند تا داداش داشت ،دیگه تیم شون تکمیل بود ،توی کوچه می رفتن و فوتبال بازی می کردن..
گاهی اوقات پیش می اومد ،ماه رمضون ،تو هوای گرم می رفتن و تو کوچه فوتبال بازی می کردن ،بعد از فوتبال حسابی تشنه
شون می شد طوریکه از تشنگی می خواستن غش کنن ؛ اما روزه شون رو تا افطار بشه نگه می داشتن و اون موقع با چند لیوان آب
یا شربت روزشون رو باز می کردن ...
بچه ها حاال بگذارین یه خاطره ی بانمک و خنده دار از کودکی امیر آقای حاجی زاده بگم !!
اون زمان های قدیم ،تو خونه های مردم تلویزیون این طوری نبود که همه داشته باشند ،خیلی ها تلویزیون نداشتن یا بهتره بگم
تعداد خیلی کمی از مردم بودن که تلویزیون داشته باشن .امیر آقا هم خونه شون تلویزیون نداشتن ؛ ولی بچه ها عاشق تلویزیون
بودند ،اون زمان تازه یه چیزی مثل جعبه کارتون اومده بود؛ اما داخلش می تونستی کلی تصویر ببینی ،بهش جعبه جادویی می
گفتن ،داخلش آدم ها می اومدن و راه می رفتن ،بازی می کردن ،خیلی عجیب و غریب بود ،
نزدیکی های خونه امیر آقا یه دونه قهوه خونه بود .امیر آقا و داداش هم گه گداری دوتایی با همدیگه به اون قهوه خونه می رفتن ،
تا تلویزیون نگاه کردن ،برای اینکه صاحب اون قهوه خونه بهشون گیر نده ،یه چایی هم سفارش می دادن ؛ اما بچه ها قهوه خونه
جای خوبی برای بچه ها نبودکه بخوان برن و بشینن تلویزیون نگاه کنن ،همیشه آدم های خیلی خوبی به اونجا نمی اومدن !!
یک بار که حاج محمد تقی با تریلی از سفر برگشت و به خونه اومد ،دید که پسرهای بزرگش یعنی امیر و حمید خونه نیستن ،
تعجب کرد و از خانمش ماه بلور خانم پرسید :خانم ،امیر و حمید کجان ؟ این دو تا کجا رفتن ؟
ماه بلور خانم هم به آقاشون گفت :بچه ها به قهوه خونه رفتن تا تلویزیون نگاه کنن ،
حاج محمد تقی هم تا این رو شنید ناراحت شد و راه افتاد و جلوی اون قهوه خونه رفت و که دید بله ...
پسرهاش بین کلی آدم هایی که از این سبیل های کلفت دارن و چه می دونم کاله شاپو می گذارن و کت هاشون رو دوش شونه
نشستن و تلویزیون نگاه می کنن و به این فیلم ها و سریال هایی که پخش می کنه به دقت نگاه می کنن؛ حاج محمد تقی می
تونست مثل خیلی باباهای قدیمی بره توی اون مغازه و بچه هاش رو دعوا کنه و کتک شون بزنه و به زور بیرون بیارتشون و
دعواشون کنه و بگه :دیگه حق ندارید برین قهوه خونه فهمیدید؟!
اما حاج محمد تقی این کار رو نکرد ،حاج محمد تقی رفت و یه تلویزیون برای خونه ی خودشون خرید و به بچه هاش گفت :از این
به بعد تلویزیون می خواید تماشا کنید بیاید توی خونه خودمون تماشا کنید .
بچه ها ،اون زمان تلویزیون چیز گرونی بود ،ارزون نبود ؛ اما حاج محمد تقی برای اینکه تربیت بچه هاش براش خیلی مهم بود ،
این کار رو کرد ؛ اما بعد از اون خونه حاج محمد تقی ،تبدیل به محل رفت و آمد همسایه ها و فامیل ها شده بود .چرا ؟!
چون همه می اومدن تا توی خونه ی ایشون تلویزیون نگاه کنن ،بعضی از شب ها وقتی حاج محمد تقی از راه می رسید ،می
خواست توی خونه بیاد ،می دید که فامیل هاشون و همسایه هاشون همگی نشستن و دارن تلویزیون نگاه می کنن و به این فیلم و
سریال ها قاه قاه می خندن .برای خود حاج محمدتقی گاهی اوقات دیگه جا نبود !!
اما حاج محمد تقی خوشحال می شد که توی خونه اش مهمون اومده ،ناراحت نمی شد که بگه :پاشید از خونه ام بیرون برین.
اصالً و ابداً ،خیلی خوشحال می شد و اتفاقاً امیر آقای قصه ما هم همین روحیه رو از پدرش و مادرش یاد گرفته بود .
امیر آقا ،یاد گرفته بود که نباید همه چیز رو برای خودش بخواد ،نباید خودخواهی کنه ؛ برعکس باید هوای بقیه رو هم داشته
باشه و باید کاری کنه تا بقیه احساس خوبی کنارش داشته باشن .برای همین امیر آقای قصه ما از اون جایی که داداش بزرگه بود ،
حسابی هوای خواهر و برادرهاش رو داشت ،اگه کسی توی خیابون یا حتی توی مدرسه ،می خواست خواهر و برادرهاش رو اذیت
کنه یا دعوا کنه ،امیر با اینکه خودش هم خیلی بزرگ نبود ،جلو می اومد و اجازه نمی داد کسی خواهر و برادراش رو اذیت کنه ،
امیر آقا دو تا داداش دوقلو داشت که از اونها پونزده سال بزرگ تر بود ،امیر آقا توی نگهداری داداش ها به مامانش کمک
می کرد .حتی گاهی اوقات می شد که وقتی مامان و بابا می خواستن به مهمونی یا شب نشینی برن ،امیر می گفت :من بچه ها رو
نگه می دارم شما با خیال راحت برین .
اما این بچه ها مگه آروم می شستن؟! گریه می کردن ،جیغ می زدن ،این داداش شون رو اذیت می کردن ...
یه بار مامان و بابای امیر آقا به مهمونی رفته بودن وقتی به خونه برگشتن ،دیدن امیر داداشش رو روی پاهاش گذاشته و انگشتاش
رو به جای پستونک به اون ها داده تا بچه ها مثال پستونک بخورن و از شدت خستگی ،خودش خوابش برده و این داداش ها هم
چشماشون رو بستن و آروم روی پاهای داداش بزرگه خوابیدن ،بله داداش بزرگ بودن این طور چیزها رو هم داره ؛ باید برای
داداش ها و خواهرهای کوچیک ترش زحمت بکشه ،باید مراقب شون باشه ....
خالصه که امیر آقای قصه ما روز به روز بزرگ و بزرگ و بزرگ تر شد تا اینکه به شونزده سالگی رسید ؛ همون زمانی که مردم
ایران تصمیم گرفتن ،پادشاه بدجنس و ظالم کشورشون یعنی محمدرضا پهلوی رو از کشور بیرون بندازن و امام خمینی رو به
عنوان رهبر خودشون انتخاب کنن ؛ ادامه ی قصه و ماجراهای انقالب و نوجوانی امیر آقا باشه برای قسمت بعد ...
تا قسمت بعدی همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم.
در پناه حق یا علی مدد
ೋخدانگهدار
ساخت مسجد محل رایگان
🔴 ماجرای جالب و شنیدنی از ساخت مسجد🕌 توسط امیر آقا
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای عشق و عالقه امیر آقای حاجی زاده و برادرش حمید آقا به تلویزیون رو گفتم و براتون
تعریف کردم که این دوتا داداش به قهوه خونه محله می رفتن تا بشینن و تلویزیون نگاه کنن ؛ پدرشون حاج محمد تقی وقتی
متوجه شد که بچه هاش به خاطر تلویزیون به قهوه خونه میرن و توی محیطی که مناسب بچه ها نیست میرن ،تصمیم گرفت برای
خونه شون تلویزیون بخره ؛ اینها رو قسمت قبلی گفتم....
بچه ها گذشت و گذشت تا اینکه امیر آقای قصه ما ،روز به روز بزرگ و بزرگ تر شد ،تا اینکه وقتش رسید که به
دبیرستان بره یعنی حدودا پونزده_ شونزده ساله شد .
امیر آقا ،وقتی به دبیرستان رفت ،بهش گفتن :باید توی حزب رستاخیز ثبت نام کنی .
امیر آقای قصه ما نمی دونست این حرف ها یعنی چی ؟ مثل شما بچه ها که اولین باره این اسم رو شنیدید !!
امیر آقا ،یه روز پیش یه پلیس رفت ،بچه ها اون زمان به پلیس ها ،می پاسبان گفتن ،امیر پیش یه پاسبان رفت و ازش
پرسید :آقا ببخشید حزب رستاخیز چیه ؟ چرا ما باید عضو حزب رستاخیز بشیم؟
اما اون پاسبان نامرد ،به جای اینکه جواب این بچه رو بده ،یک سیلی محکم تو گوشش زد ؛ امیر آقا هم گوشش رو گرفت و این
طرف تر اومد ،اعصابش از دست این پلیس و از دست شاه و از دست اینها خورد شد ؛ حاال بچه ها بگم حزب رستاخیز چی بود ؟
باور کنید همتون تعجب می کنید !!
حزب رستاخیز ،یه چیزی بود که شاه ساخته بود و اعالم کرده بود که تمام مردم ایران و همه دانش آموزای ایران ،باید عضو
حزب رستاخیز بشن ،باید بیان و اعالم کنن که یار من هستند ؛ ای بابا ،خب یه نفر نخواد عضو حزب رستاخیز بشه مگه زوریه ؟
شاه می گفت :بله که زوریه همه باید عضو بشن .
امیر آقا وقتی این رفتارهای بد پادشاه و ماموران ش و حکومت رو می دید ،کم کم دیگه اعصابش از دست پادشاه یعنی محمدرضا
شاه خورد شد و تبدیل به یک انقالبی شد ،
بچه ها ،روز دوازده بهمن بود که اعالم کردن امام خمینی می خوان به ایران بیان و هواپیماشون االن توی راه ایرانه ،امیر
آقای قصه ما اون موقع شانزده سالش بود ،امیر آقا و باباش و عموش و داداش هاش تا شنیدن امام خمینی یعنی اون رهبر بزرگ
مردم ایران دارن به کشور خودشون میان ،فوراً با هم دیگه رفتن و سر راه امام خمینی ایستادن ؛ اونها به میدان انقالب تهران
رفتن و چند ساعت اونجا ایستادن که یه دفعه دیدن از راه دور ماشین امام خمینی داره میآد ،منتها نه تک و تنها ،با هزاران هزار
نفری که دور این ماشین رو گرفته بودن و می خواستن به امام خمینی سالم کنن و بگن ایشون رو دوست دارن .
یک جمعیت خیلی زیاد دور ماشین امام خمینی رو گرفته بودن و داشتن می اومدن ،امیر آقا و پدرش و عمو و داداش هاش تا
چشم شون به ماشین امام خمینی افتاد ،حسابی خوشحال شدن .ولی دیر اومدن ماشین امام خمینی و رد شدنش مثل یک چشم
به هم زدن گذشت ...
امیر آقای قصه ما حاال شده بود یک جوان انقالبی؛ البته عالقه های امیر آقای قصه ی ما از توی یک مسجد شروع شده بود
،یه مسجد به اسم مسجد علویون ،امیر آقا اونجا دوست های انقالبی و مذهبی خوبی پیدا کرده بود ؛ اصالً بگذارید بچه ها راحت
تون کنم ،بیشتر کسانیکه اون زمان پای انقالب ایستادن و با دشمن های ایران جنگیدن اکثرشون بچه مسجدی بودن .
امیر آقای قصه ما هم اون زمان یه بچه مسجدی بود ،توی مسجد رفیق های مختلفی داشت .یکی از دوست هاش اسمش رضا
حیدری جوار بود ،این آقا رضا از اون بچه مسجدی ها بود ؛ البته محله شون مسجد نداشت ؛ چی؟! مگه می شه ؟! چه جوری اینها
بچه مسجدی بودن در حالی که محله شون هنوز مسجد نداشت؟!
خُب ،اینه ا مسجد محله شون رو ساختن یعنی این جوری نبود ،مثل االن که همه ی امکانات فراهم باشه ،هر محله ای دو _سه تا
مسجد بزرگ و خوشگل داشته باشه .محله امیر آقا و آقا رضا مسجد نداشت؛ اما این نوجوون ها و جوون های انقالبی و مومن وقتی
دیدن که محله شون یه پایگاه فرهنگی بزرگ و خوب به اسم مسجد نداره ،تصمیم گرفتن یکی از اون زمین هایی که یه کناری
افتاده بود رو بسازن و تبدیل به مسجد بکنن ؛ اما پول نداشتن ،ای بابا چیکار باید می کردن؟!
امیر آقا و آقا رضا و بقیه بچه های مومن و مذهبی محل ،آستین هاشون رو باال زدن و خودشون شروع به ساخت مسجد کردن ؛
بله مسجدشون رو خودشون ساختن ،اونها تو هر شرایطی بود مسجدشون رو می ساختن .
آقا رضا حیدری ،برق کار بود ؛ البته امیر آقا هم کار برق رو بلد بود ؛ اما آقا رضا حرفه ای تر بود ،برای همین سیم کشی های
مسجد و کارهای برقی مسجد با آقا رضا و امیر آقا بود ،از طرف دیگه بنایی هم می کردن ،بچه ها بنایی خیلی کار سختیه ،به
نظرم بیشتر شما بچه هایی که قصه های من رو می شنوید ،تا حاال بنایی نکردید ،اونهایی که بنایی کردن می دونن ،جابه جا کردن
آجر و سیمان و مالت و این جور چیزها کار آسونی نیست ؛ خصوصا اینکه گاهی اوقات پیش می اومد که این بچه ها ،توی ماه
رمضون می اومدن و مسجد رو می ساختن و با زبون روزه با لب های تشنه شروع به ساخت این مسجد می کردن .
اونها اول از همه تونستن یه اتاق درست کنن ،اونجا رو فرش انداختن و نماز جماعت برقرار کردن ،بعد هم کم کم تونستن
مسجدشون رو بزرگ و بزرگ تر کنن ،تا اینکه امروز مسجد علویون یکی از مساجد زیبا و بزرگ منطقه فالح تهران شد .
اونها در مسجد شروع به فعالیت های انقالبی کردن ،ممکنه برای شما بچه ها سوال بشه ،فعالیت های انقالبی یعنی چی ؟
یعنی دقیقا چیکار می کردن ؟!
بچه ها اون زمان ،اون اوایل انقالب فقط امام خمینی و طرفداراش نبودن ،نه یه گروه های دیگه ای بودن که معروف به چپ ها
بودن ،گروه هایی که خیلی اسالم رو قبول نداشتن ،گروه هایی که امام خمینی رو هم قبول نداشتن ،خیلی هاشون نماز می
خوندن ،البته خیلی هاشونم نمی خوندن ؛ اما همون هایی هم که نماز می خوندن خیلی به اسالم اعتقادی نداشتند ولی خودشون
رو انقالبی می دونستن ،با شاه جنگیده بودن و زندان رفته بودن ،ساواک اونها رو گرفته بود ،خیلی هاشون توی این راه کشته
شده بودن.
بچه ها ،این چپ ها اون زمان خیلی فعال بودند ؛ به دبیرستان ها و دانشگاه ها می رفتن و بچه ها رو به خودشون جذب می کردن
،گول شون می زدن ،بلد بودن خوشگل خوشگل صحبت کنن ،خیلی از جوون ها رو فریب می دادن ؛ اما امیر آقا و بچه ها و
دوست ه اش توی مسجدشون یکی از اصلی ترین کارهاشون مبارزه ی با این چپ ها بود ،چرا ؟!
چون می دونستن اینها خیلی اسالم رو قبول ندارن ،معلومه دیگه جمهوری اسالمی رو هم قبول ندارن ،دیر یا زود اینها به جنگ
با جمهوری اسالمی میان ؛ برای همین در کنار کار فرهنگی که تو مسجدشون می کردن و جوون ها و نوجوون ها رو جذب مسجد و
دین و نماز و قرآن می کردن ،واحد اطالعات هم راه اندازی کردن ؛ واحد اطالعات دیگه چیه؟!
واحد اطالعات یعنی یه جایی که این گروه های چپ رو شناسایی کنن ،اینهایی که می خوان خرابکاری کنن ،اینهایی که می
خوان بیان علیه انقالب و اسالم کار کنن ،اونها رو یواش یواش شناسایی کنن ،برای همین گاهی اوقات ،مخفیانه بین اون ها می
رفتن و صحبت هاشون رو می شنیدن تا ببینن حرف حساب شون چیه؟!
از طرف دیگه با رهبره اشون ،با اون فرمانده های باالدستی شون آشنا می شدن ،می خواستن ببینن اونها چه نقشه هایی دارن
ومی خوان چی کار کنن؛ اتفاقا این چپ ها که اسم خودشون رو مجاهدین خلق گذاشته بودن که بعداً امام خمینی بهشون منافقین
گفت ،اینها سال شصت شروع به خراب کاری کردن.
اما بچه ها اما بچه ها ،هنوز دو_ سه سالی از پیروزی انقالب مردم ایران نگذشته بود ،که یک دفعه دشمن های ایران تصمیم
گرفتن یکی از همسایه های ایران رو به جونش بندازن ،صدام اون رئیس جمهور دیوونه و بی کله عراق به ایران حمله کرد ؛ ادامه
قصه و ماجرای رفتن امیر آقای حاجی زاده به میدان جنگ باشه برای قسمت بعد ...
تا قسمت بعدی همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم.
در پناه حق یا علی مدد
ೋخدانگهدار
ازدواج امیر آقا رایگان
🔴 ماجرای جالب و شنیدنی از تصمیم ازدواج امیر آقا در ۱۹ سالگی
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای پیروزی انقالب رو گفتم و براتون تعریف کردم که امیر آقای حاجی زاده به همراه بابا و
داداش و عموش به میدون انقالب رفتن تا وقتی امام خمینی می خوان رد بشن ،امام رو ببینن ،بعد هم براتون تعریف کردم که
امیر آقا و دوست عاش مشغول ساختن یک مسجد توی محله شون شدن ،آخه محله به اون بزرگی یه مسجد نداشت!!
امیر آقا و دوست صمیمیش یعنی آقا رضا حیدری با همدیگه کارهای برق مسجد رو انجام دادن ،کار سیم کشی و اینطور کارهای
مسجد رو دو نفری با هم انجام می دادن ،بعضی روزها هم می شد که با زبون روزه بنایی می کردن و زحمت می کشیدن .
بچه ها ،امیر آقا وقتی انقالب شده بود ،تازه سال سوم _ چهارم دبیرستان بود ؛ البته ایشون هنرستان می رفتن ،رشته برق
درس می خوندن؛ اما وقتی انقالب شد دیگه دست و دل شون به درس خوندن نمی رفت ؛ چرا ؟! چون با خودشون می گفتن :امروز
کارهای مهم تری هست ،ما باید بریم اون کارها رو انجام بدیم ،
بعد از اینکه جنگ شد ،دیگه اصال نمی تونستن درس بخونن ؛ اما چیکار می تونستن بکنن؟ سال آخر دبیرستان شون بود باید هر
جوری بود درس شون رو می خوندن تا به پایان برسه ؛ البته البته این فقط وضعیت امیر آقا نبود ،اکثر بچه انقالبی و مذهبی توی
اون دوران نمی تونستن با خیال راحت درس بخونن ،مثل االن نبود که بچه ها ....
االن شماها با خیال راحت راحت می تونین درس بخونید ؛ اما اون زمان اوضاع خیلی خطرناک تر از این حرف ها بود ،جنگ شده
بود ،دشمن ها می خواستند انقالب ما رو نابود کنند ؛ از طرف دیگه توی خیابون های تهران منافقین فعالیت می کردن که به
خودشون مجاهدین خلق می گفتن ؛ اما در اصل منافق بودند ،می خواستند خرابکاری کنند .
منافقین ،بچه مسجدی ها ،بچه بسیجی ها و حزب اللهی ها رو ،هر جا تنها گیر می آوردن ،یواشکی می کشتن شون ؛ بله اونقدر
آدم های خطرناکی بودن ،این قدر اوضاع اون زمان سخت بود .
امیر آقا و دوستش آقا رضا با هم دیگه نقشه می کشیدن تا بتونن هرچی زودتر به میدون جنگ و جبهه برن .اون زمان هم،
جبهه رفتن این جوری بود که باید ارتشی یا سپاهی یا بسیجی می بودی ،بسیجی ها وقتی به جبهه می رفتن چند ماه توی جنگ
بودن و بعد هم برمی گشتن ؛ اما امیر آقا می خواست کال بره و بجنگه و حساب کار صدام رو کف دستش بگذاره ،برای همین هم
تصمیم گرفت که به سپاه بره ...
اما بچه ها ،امیر آقای قصه ما قبل از اینکه بره و عضو سپاه بشه ،توی نوزده سالگیش تصمیم گرفت که ازدواج بکنه ،امیر
آقای قصه ما مدتی بود که متوجه شده بود دوست صمیمیش یعنی آقا رضای حیدری جوار ،یک خواهر داره که از خودش کوچیک
تره ،برای همین امیر آقا یه روز پیش مامانش رفت و گفت :دوست من آقا رضا خواهر داره و من هم وقت ازدواجم رسیده.
مامان امیر آقا هم وقتی دید پسرش روی پای خودش می تونه بایسته و برای خودش مرد شده و حاال می خواد ازدواج بکنه گفت :
باشه صبر کن تا من به خونه ی این آقا رضا برم و مامانش و اون دختر خانم رو ببینم و ببینم چه جور خانواده ای هستن ؟!
خالصه که مامان امیر آقا ،به بهانه اینکه مثالً می خواد مامان رضا ،دوست پسرش رو ببینه ،به خونه خانواده ی حیدری
اومد ؛ البته مامان و پسر با همدیگه یه نقشه ریختن ،با همدیگه گفتن که به بهانه اینکه مثالً من می خوام با رضا صحبت کنم ،
جلوی خونه شون بریم و بعد هم دوستم رضا دعوت می کنه که ما به خونه شون بریم ،شما داخل خونه برین و خانواده شون رو
ببینید.
امیر آقا و مامانش در خونه ی خانواده حیدری رفتن .وقتی اون جا رسیدن ؛ اتفاقاً آقا رضا بود و تعارف شون کرد که داخل بیان ،
امیر آقا و آقا رضا دم در موندن و شروع کردن صحبت کردن و مامان امیر آقا داخل خونه رفت ؛ اما مامان آقا رضا اون موقع خونه
نبودن و دختر خانوم شون خونه بود .
دختر خانوم شون تا دید یه مهمون وارد خونه شده ؛ فوراً لباس داداش کوچولوی خودش رو عوض می کنه و داداشش رو بغل
میکنه و پیش مامان امیر آقا میآد ،مامان امیر آقا هم وقتی می بینه که این دختر خانم یه بچه بغلشه ،فکر می کنه این بچه ی
خودشه ،با خودشون می گن :این امیر مگه نمی دونه این دخترشون ازدواج کرده ؟ بچه هم داره ،چرا من رو خواستگاری فرستاده ؟
نکنه می خواد اون خواهر کوچولوشون رو بگیرم؟
آخه آقا رضا یه خواهر کوچولوی دیگه هم داشته ؛ اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود ،که مامان آقا رضا حیدری از بیرون میرسه
و مامان آقا رضا شروع می کنن با مامان امیر آقا صحبت کردن و دوست شدن ؛ مامان امیر آقا سوال می کنه :شما چند تا بچه
دارین؟
مامان آقا رضا هم شروع می کنه توضیح دادن ....
وقتی مامان امیر آقا به خونه برمی گرده ،به پسرش میگه که به نظر من خانواده خوبی بودن ؛ اما باید ببینیم پدرت راضی
می شه یا نمی شه ؟
پدر امیر آقا هم اون اول کار راضی نمی شه و میگه :آخه خانم جان ،امیر که شغل درست و حسابی نداره ! از کجا می خواد زندگیش
رو بچرخونه ؟ این بچه ولش می کنی تو مسجده ،ما براش چرا زن بگیریم؟
اما مامان امیر آقا که می دونسته اگر جوون ها زود ازدواج کنن دینشون کامل می شه و اخالق شون خوب می شه و زندگی شون
سر و سامون می گیره ،یه بار دیگه هم به پدرشون اصرار می کنه و از ایشون می خواد که راضی بشن و پدر امیر آقا یعنی حاج
محمد تقی هم راضی می شه تا امیر آقای قصه ی ما با خواهر دوستش ازدواج کنه.
اما بچه ها ،اما بچه ها یه شب ماه رمضون ،بعد از افطار مامان و بابای امیر آقا به خونه ی آقای حیدری میرن تا از دخترشون
خواستگاری کنن ،دختر آقای حیدری هم چایی می یاره و ازشون پذیرایی می کنه ،بعد هم توی اتاقش می شینه که یه دفعه
خوابش می بره و یک خواب عجیب و غریب می بینه !!
یک خوابی که عادی نبوده ،هر کسی این خواب رو نمی بینه ،چه خوابی می بینن ؟! چی می بینن که هر کسی نمی بینه؟ !
خواهر آقا رضا حیدری ،منیره خانم ،توی اتاق خواب وقتی خواب شون می بره ،می بینند که سوار یک قالیچه ی خیلی قشنگ
شدن ،یه قالیچه ای که در حال پرواز کردنه ،درست مثل قالیچه حضرت سلیمان .
منیره خانم فردا ،بعد از اینکه از خواب بلند میشن ،پیش یه کسی که تعبیر خواب بلده ،میرن ،اون کسی که تعبیر خواب بلد بوده
میگه :معنی این خواب شما اینکه به زودی با بزرگان مملکت نشست و برخاست می کنید ،
اما امیر آقا ،اون زمان یه جوونه نوزده _ بیست ساله معمولی بود ،حتی سپاهی هم هنوز نشده بود ،منیره خانم که این رو می
شنون تعجب می کنن ،میگن :یعنی چی؟ من چه جوری قراره با بزرگ های مملکت نشست و برخاست کنم؟
اما باالخره مامان و بابای ایشون و خودشون راضی می شن تا با امیر آقای حاجی زاده قصه ما ازدواج کنن .ادامه ی قصه و ماجرای
جبهه رفتن امیر آقا باشه برای قسمت بعد ...
تا قسمت بعدی همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق ،یا علی مدد
ೋخدانگهدار
اعزام به جبهه رایگان
🔴 ماجرای جالب و شنیدنی از جبهه رفتن امیر اقا
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای خواستگاری رفتنِ امیر آقای حاجی زاده رو گفتم و براتون تعریف کردم که امیر آقای
قصه ی ما به خواستگاری خواهرِ دوست صمیمیش رفت و بعد هم براتون ماجرای اون خواب جالب و شنیدنیِ همسر امیر آقا رو
تعریف کردم .یادتون که هست؟!
اما بچه ها ،بعد از اینکه امیر آقای قصه ی ما داماد شدن ،هنوز چیزی نگذشته بود که وارد سپاه شدن و بعد هم به جبهه
و جنگ رفتن .ماجرای سپاهی شدن امیر آقا و اینکه چی شد به میدون جنگ رو براتون تعریف می کنم ؛ اما بچه ها ،اون زمان
های جنگ ،شرایط عادی نبود .این طوری نبود که امیر آقا به محض اینکه ازدواج کردن ،یه ماه عسل خوب برن و یه زندگی
راحت برای خودشون درست کنن .نه !! کشور نیاز به سرباز داشت ،نیاز به کسانیکه توی میدون جنگ برن و جلوی این صدام
نامرد وحشی رو بگیرن .آخه صدام نقشه کشیده بود که کشور عزیزمون ایران رو نابود کنه و به تصرف خودش در بیاره.
امیر آقای حاجی زاده مثل خیلی از تازه دامادها نتونستن با خانوم شون به ماه عسل برن؛ البته سالهای سال بعد رفتن .
بچه ها ،ما ایرانی ها رسم داریم وقتی دختر و پسر با هم ازدواج می کنن ،چند وقت بعد یه سفر کوچولو با هم دیگه میرن ،یه
سفری که بهشون خوش بگذره و بیشتر با همدیگه آشنا بشن ؛ اما امیر آقای قصه ی ما ،سفر ماه عسلش رو به جبهه های جنگ
رفت و اونجا دیگه خبری از عروس خانمش نبود .مجبور بود خودش به تنهایی بره تا جلوی این سربازهای صدام بایسته و
بجنگه.
البته ،البته این رو بگم ،اون اوایلی که امیر آقای قصه ی ما یه پاسدار شده بود ،به جبهه نمی بردنش چرا آخه؟! چون
باالخره همه ی پاسدارها که جنگ نمیرن ،یه عده باید باشن که امنیت شهر رو تأمین کنن....
امیر آقا ،مأمور حفاظت از النه ی جاسوسی شده بودن .آره ،همون سفارت آمریکا که جوون های انقالبی گرفتنش و
فهمیدن آمریکا چه جاسوسی هایی تو کشور ما داشته می کرده .امیر آقا یه چند وقت مأمور حفاظت از النه ی جاسوسی بودن ؛
اما بعد چند وقت دیگه حوصله شون سر رفت ،آخه اومده بودن سپاه که به میدون جنگ برن ،نیومده بودن توی سپاه که از
چیزی و جایی توی تهران محافظت کنن .برای همین ،امیر آقا پیش فرمانده ی باالدستی رفت و با اعتراض بهش گفت :آقا ،من
خسته شدم از بس که تهرونم ،من رو به جنگ بفرستید ،می خوام با این رزمنده ها برم و کنارشون باشم و بجنگم.
اون فرمانده هم تا این رو شنید ،اخم کرد و گفت :کی می خوای بری؟ آماده ای؟ همین االن می تونی بری؟
امیر آقا گفت :آره ،همین االن من رو بفرست.
اون هم نامردی نکرد و به امیر آقا فرصت داد فقط بره و وسایلش رو جمع کنه و با خانواده اش خداحافظی کنه .چون می خواست
همون روز بچه ها رو به جبهه ی جنگ اعزام کنن و اینطوری بود که برای اولین بار در سال ، 1360امیر آقای قصه ی ما به میدون
جنگ رفت تا با دشمن ها بجنگه ؛ اما باز هم امیر آقا رو پشت جبهه ها نگه داشتن وبه میدون جنگ نفرستادن .
ای بابا ،باز دیگه چرا؟!
اونها امیر آقا رو به بهداری سپاه فرستادن یعنی اون جایی که مجروح ها رو می بردن و به ایشون گفتن :از مجروح ها مراقبت
کن ،حواست باشه یه موقع کسی نخواد جون این مجروح ها رو بگیره.
آخه اون زمان ،منافقین یواشکی توی این بیمارستانها می اومدن تا رزمنده ها رو با سم بکشن یا خفه شون کنن ؛ اما امیر آقای
قصه ی ما که سرش درد می کرد برای اینکه پشت جبهه ها بره ،اون جایی که اصل جنگ بود ،اون جایی که صدای گلوله و بمب و
تیر می اومد ،برای همین ،باز هم با فرمانده های خودش صحبت کرد تا اون رو راضی کنه که بی خیال بشن و امیر آقا رو به
میدون جنگ بفرستن .اون فرمانده ها هم قبول کردن و وقتی دیدن که امیر آقای قصه ی ما انقدر شجاع و نترسه که می خواد به
خطرناکترین قسمت جنگ بره ،اون رو به میدون فرستادنش ؛ اما انگار که خدا یه جور دیگه ای در تقدیر امیر آقا نوشته بود.
می دونید که بچه ها ،خدا برای همه ی ماها یه تقدیری نوشته ،یه برنامه ای داره ،یه نقشه هایی داره.
بچه ها ،نقشه ی خدا برای امیر آقای حاجی زاده این نبود که پشت جبهه ها بره و اسلحه دستش بگیره و شروع کنه به
جنگیدن؛ بلکه خدا می خواست امیر آقای قصه ی ما وارد واحد توپخانه ی سپاه بشه .اون بچه هایی که قصه های زندگی شهید
تهرانی مقدم رو گوش دادن ،خوب می دونن واحد توپخانه چیه !!
بعد از اینکه ما ایرانیها چند تا عملیات موفق کردیم و تونستیم این دشمن های عراقی مون رو ،اون یاران صدام رو ،مجبور به
عقب نشینی کنیم ،کلی توپ جنگی گیرمون اومد و حاال به دستور حسن آقای باقری ،اون فرماندهی باهوش و تیزهوش جنگ،
واحد توپخانه راه اندازی شد یعنی همه باید توپ هاشون رو یه جا جمع می کردن تا سپاه یکجا در مورد اونها تصمیم گیری کنه.
حسن آقای باقری هم برای مسئولیت توپخانه ،یک انسان خیلی خیلی شایسته و الیق رو انتخاب کرد .بله ،همه ی شما بچه ها
می شناسیدش !!
حسن آقای تهرانی مقدم به عنوان فرماندهی واحد توپخانه ی سپاه انتخاب شدند و بعد از اینکه ایشون به عنوان فرماندهی
واحد توپخانه انتخاب شدن ،پاسدار وظیفه ،امیر حاجی زاده رو به عنوان یار کمکی خودش معرفی کرد و اینجا بود که امیر آقای
حاجی زاده با حسن آقای تهرانی مقدم آشنا و همکار شدند.
ماجرای توپخانه رو توی قصه های شهید تهرانی مقدم به شکل کامل و دقیق براتون تعریف کردم ؛ اما بچه ها ،هنوز چند
وقتی از راه اندازی واحد توپخانه ی سپاه نمی گذشت که حسن آقای تهرانی مقدم ،یار خودش و دوست صمیمی خودش ،امیر
آقای حاجی زاده رو به عنوان مسئول ستاد توپخانه معرفی کرد.
امیر آقای حاجی زاده خودش در جریان ماجرا نبود ،خودش نمی دونست که این مسئولیت رو براش انتخاب کردن .این اولین
فرمانده ای بود که به امیر آقا می سپردند ؛ اما قطعاً حسن آقای تهرانی مقدم توی وجود و رفتارهای ایشون ،توی اخالق های
ایشون دیده بود که امیر آقا میتونه در آینده یک فرماندهی بزرگ و درجه یک بشه...
ادامه ی قصه و ماجراهای جذاب و شنیدنی از بابا شدنِ امیر آقای حاجی زاده باشه برای قسمت بعد ....
تا قسمت بعد ،همه ی شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم .
در پناه حق ،یا علی مدد
ೋخدانگهدار
تولد فرزندان امیر آقا رایگان
🔴 ماجرای جالب و شنیدنی از تولد فرزندان امیر آقا و نام آنها
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای اولین باری که امیر آقای حاجی زاده به میدون جنگ رفت رو تعریف کردم و براتون گفتم
که امیر آقای قصه ما ،توی توپخانه سپاه رفت و با حسن آقای طهرانی مقدم آشنا شد و با هم دوست شدن و بعد از چند وقت امیر
آقای حاجی زاده ،مسئول ستاد توپخانه سپاه شدن یعنی وظیفه ی کارهای اجرایی و هماهنگی های توپخانه با ایشون بود .
بچه ها ،اون زمان توپ هایی که سپاه داشت از غنیمت هایی بود که از این دشمنان ایران ،از یاران صدام ،می گرفتن .توپ های
جنگی که دست بچه های سپاه افتاده بود حاال وظیفه جمع آوری این ها و وظیفه ی یکپارچه کردن این ها با کی بود ؟! با امیر آقای
حاجی زاده هنوز حسن آقای تهرانی مقدم فرمانده ایشون بود؛ اما مسئول ستاد توپخانه امیر آقا شده بود.
بچه ها ،همون طوری که توی قصه های شهید طهرانی مقدم گفتم این توپ ها توی ماجرای آزادسازی خرمشهر خیلی خیلی به
درد ایران خورد .این توپ ها باعث شد تا سربازهای صدام بفهمن که ایرانی ها هم یک عالمه توپ دارن و اونها با خودشون می
گفتن :این ایرانی ها این توپ ها رو از کجا آوردن؟! چه جوری این ها رو ساختن؟!
اما نمی دونستم که ما با همین غنیمت هایی که از اونها گرفتیم به خودشون شلیک می کنیم و توی کله شون می زنیم...
خالصه که بچه های توپخونه سپاه تونستن توی ماجرای آزادسازی خرمشهر کار بزرگی بکنن و امیر آقای قصه ما هم بعد از
اینکه موفق شدن خرمشهر رو آزاد کنن به تهران برگشت .برای چی برگشت ؟!
برای اینکه جشن عروسی خودش رو برگزار کنه .بعد از چندین ماه که امیر آقا و همسرش توی عقد بودن حاال وقتش بود که سر
خونه و زندگی خودشون برن و عروسی بگیرن؛ البته امیر آقای قصه ما باز هم نمی تونست خیلی تهران بمونه و شرایطش رو
نداشت و مجبور بود زود عروسی رو برگزار کنن و به جبهه برگرده.
اما بچه ها ،اما بچه ها وقتی خدا یک نفر رو یا یک خانواده رو خیلی دوست داشته باشه بهشون زود بچه میده و اون بچه
پسره؛ اما اگه خدا یه خانواده رو خیلی خیلی دوست داشته باشه بهشون دختر هدیه میده یعنی دخترها بهتر از پسران؟!
نه منظور من این نیست !! منظورم اینکه دختر آرامش باباست و خدا وقتیه یک بابایی رو خیلی بخواد تحویل بگیره بهش دختر
هدیه میده .
امیر آقای قصه ما هم ،هنوز یکی دو سال از زندگی شون نگذشته بود که خدا یک دختر زیبا و مهربون به امیر آقای قصه ما و
همسرشون هدیه داد .اون هم درست اول فروردین یعنی همون موقعی که طبیعت زنده می شه و شکوفه می زنه .خدا همون موقع
به امیر آقای حاجی زاده قصه ما یک دختر زیبا هدیه داد.
یک دختری که به عشق حضرت فاطمه زهرا (س) اسمش رو زهرا خانم گذاشتن ؛ اما امیر آقای قصه ما ،فقط یک هفته تونستن
پیش همسرشون و نی کوچولوشون بمونن چون تو جبهه کارهای خیلی خیلی زیادی داشتن و باید می رفتن تا به حساب صدام و
یارانش برسن .آخه این صدام از خداش بود تا مردهای ما توی شهر برن و با زن و بچه هاشون زندگی کنن و اون جوری خوشحال
باشن و اگه مردها تو میدون می اومدن و باهاش می جنگیدن ،اعصابش خرد می شد.
امیر آقای قصه ما هم برای اینکه دشمن ها رو حسابی عصبانی کنه و شکست بده ،مجبور شد خیلی زود به جبهه برگرده .
وقتی امیر آقا به جبهه رفتن ،حسن آقای طهرانی مقدم و بقیه ی دوست هاشون بهشون گفتن :امیر داداش چرا شیرینی
نگرفتی بیای ؟! دست خالی میان ؟ بچه ات به دنیا اومده ،برو یه شیرینی بخر بیار..
بچه ها حاال تو جبهه مگه شیرینی پیدا می شه !! ای خدا ،امیرآقایی قصه ما از این ور به اون ور تا بتونه یه جعبه شیرینی بخره و
بیاره به این بچه های توپخونه بده تا نوش جان شون کنن؛ اما بچه ها یه چیزی بگم تا متوجه بشین که وقتی من می گم خدا امیر
آقای حاجی زاده رو خیلی دوست داشته یعنی چی؟
هنوز از به دنیا اومدن دختر اول شون زهرا خانم چیزی نگذشته بود که خدا یک دختر دیگه به آقای حاجی زاده هدیه داد.
وای وای خوش به حال امیر آقا ،این رو باباهایی که قصه من رو می شنون می دونن که چقدر دختر باعث خوشحالی باباش می شه
اصال بابا عاشق دخترشه...
آی پسرها ،ناراحت نشین ...نه اینکه بگم باباها ،پسرها رو دوست ندارن ولی راستش رو بگم ،دخترها با باباها مهربون ترن و
بیشتر هوای بابا رو دارن ،یه جورایی برای باباهاشون مثل مامان می مونن .برای همین هم هست که همه ی باباها دوست دارن تا
خدا بهشون دختر هدیه بده و حاال خدا به امیر آقای حاجی زاده قصه ما یک دختره دیگه هدیه داده بود.
امیر آقا هم از اونجایی که خیلی خیلی خیلی عاشق حضرت فاطمه ی زهرا (س) بودن ،اسم دختر دوم شون رو هم یکی از القاب
حضرت زهرا(س) گذاشتن .اسم شون رو مرضیه خانم گذاشتن و اصال از همین اسم هایی که روی دخترهاشون گذاشتن مشخص
می شه که ایشون عاشق حضرت فاطمه زهرا(س) بودن .از همون اول دوست داشتن تا اسم حضرت فاطمه (س) توی خونه شون
باشه و خونه شون پر از برکت و نور باشه .
بچه ها ،امیر آقای قصه ما خیلی زود مجبور شدن که دو مرتبه به جبهه برن یعنی بیشتر از ده _دوازده روز نمی تونستن پیش
خانواده شون بایستن .
مامان هایی که این قصه رو می شنوید یه لحظه با خودتون فکر کنید ،تازه یه نوزاد به دنیا آوردید که بابای این بچه باید به
میدون جنگ بره ،اونجا شوخی نیست !! هر لحظه امکان داره شهید بشن .
واقعا این همسرهای شهدا و رزمنده ها ،برای اینکه امروز من و شما زندگی خوب و راحتی داشته باشیم ،چه کار بزرگی کردن !!
آخه اون زمان ماشین لباسشویی که نبود .همسر امیر آقا مجبور بودن لباس های این بچه های کوچولوشون رو خودشون بشورن .
از طرف دیگه دو تا بچه با فاصله یک سال خیلی نگهداری شون سخت بود .خیلی خیلی کار مشکلی بود؛ اما من مطمئنم که برای
خود امیر آقا هم این موضوع چیز راحتی نبود واقعا برای یه مردی که زن و بچه اش رو دوست داره ،راحت نیست که اونها رو تنها
بگذاره وبه میدون جنگ بره ؛ قطعا هر بابایی دوست داره پیش بچه هاش باشه و رشد کردن اون ها و روز به روز بزرگ و بزرگ تر
شدن اون ها رو با چشم های خودش ببینه.
امیر آقا وقتی به جبهه می رفتن گاهی اوقات چند ماه طول می کشید تا دوباره به خونه برگردن و وقتی به خونه برمی
گشتن این دخترهای کوچولوشون بابا رو نمی شناختن و بغل باباشون نمی رفتن ،انقدر که باباشون توی میدون جنگ بود و ایشون
و نمی دیدن ؛ اما بچه ها ،امیر آقای قصه ما به جبهه می رفت تا کار صدام رو یکسره کنه و یک کاری کنه که این صدام نامرد و بی
رحم و پررو ،سر جاش بشینه ادامه ی قصه و ماجرای کارهای بزرگی که امیر آقای حاجی زاده توی میدون جنگ انجام دادن باشه
برای قسمت بعد...
تا قسمت بعدی همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم.
در پناه حق یا علی مدد
ೋخدانگهدار
جنگ شهر ها رایگان
🔴 ماجرای تلخ و عبرتآموز از حمله هواپیماهای صدام به آسمان ایران✈️
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای بابا شدن های امیر آقای حاجی زاده رو گفتم و براتون تعریف کردم که خدا به امیرآقای
قصه ی ما در عرض یکی _دو سال ،دو تا دختر داد .دو تا دختری که امیر آقا ،اسم ها شون رو از لقب های حضرت فاطمه (س)
گذاشتن .آخه ایشون خیلی خیلی حضرت زهرا(س) رو دوست داشتن.
اما بچه ها ،امیر آقای قصه ی ما با اینکه خیلی دخترهاشون رو دوست داشتن و عاشق این دخترها بودن ؛ اما به خاطر اینکه دشمن
ه ای ایران رو نابود کنن و امنیت رو برای مردم ایران بیارن ،مجبور بودن خیلی زود از این دخترهای کوچولوشون خداحافظی کنن و
به جبهه ی جنگ برن تا اونجا با حسن آقای طهرانی مقدم و آقای شفیعی زاده و چند نفر دیگه ،به حساب صدام و یاران صدام
برسن.
امیر آقای قصه ی ما توی توپخونه بودن و مسئول ستاد توپخانه بودن ؛ اما گاهی اوقات هم پیش می اومد که توی بعضی از
عملیات ها تفنگ دست شون می گرفتن و به میدون جنگ می رفتن .امیر آقا تخصص شون تک تیراندازی بود و از این تفنگ های
تک تیرانداز داشتن و با اون به حساب سربازها و یاران نامرد صدام می رسیدن.
البته یه چیزی رو یواشکی در گوش شما بچه ها میگم ،به گوش بقیه نرسه .یاران صدام همشون نامرد و بدجنس نبودن .چی؟!
اونها به ایران حمله کردن مگه میشه؟!
آره ،می دونم؛ اما بعضی هاشون مجبور بودن یعنی صدام مجبورشون کرده بود و بهشون فشار می اوردو اگه نمی اومدن بجنگن،
خودشون و خانواده هاشون رو می کشت؛ اما اونها دل شون با ایران بود و با اینکه توی لشکر صدام بودن ولی یاری ایران رو
می کردن .مثالً یه بار امیر آقای حاجی زاده و چند نفر از دو ستاشون ،توی یکی از این عملیات ها متوجه شدن که دارن بمبارون
میشن .
یه بمب هایی بود که با سرعت خیلی کمی پایین می اومد ؛ اما وقتی به زمین می خورد ،چنان انفجاری داشت که تا چند ده متر
اون طرف ترش ،هیچ کسی زنده نمی موند.
امیر آقای قصه ی ما و چند نفر دیگه از رزمنده ها مشغول عملیات بودن ،که یه دفعه این بمب ها از آسمون سر رسید و
سر و کله ی این بمب های خطرناک پیدا شد .
امیر آقا و دوستاش نمی تونستن بلند شن و فرار کنن .چرا؟ چون یاران صدام بهشون تیراندازی می کردن .اونها مجبور بودن
سریع با سینه خیز از اونجا فرار می کردن ؛ اما اون بچه هایی که تا حاال دوره های آموزشی یا این جور چیزها رفتن ،یا فیلمهای
جنگی رو خیلی با دقت دیدن .می دونن که سینه خیز ،آدم نمی تونه سریع فرار کنه و سرعت حرکت توی سینه خیز خیلی پایینه
و حاال این بمبها داشت از راه می رسید .انقدر نزدیک و نزدیک و نزدیکتر شد که دیگه امیر آقای قصه ی ما با چشماش می تونست
نو شته های انگلیسی روی این بمب رو بخونه.
وای وای وای! دیگه امیر آقا مطمئن شد که قراره شهید بشه .برای همین آرام زیر لب شروع کرد شهادتینش رو گفت :اشهد ان ال
اله اال اهلل و اشهد ان محمد رسول اهلل و ....
همین طور که امیر آقا داشت شهادتینش رو می گفت ،بمب ها اومدن و به زمین خوردن ؛ اما منفجر نشدن .خیلی عجیب بود.
مگه میشه؟ چرا نترکیدن؟!!!
خالصه که امیر آقای قصه ی ما با یاراشون فوراً سینه خیز کردن و از اون منطقه فرار کردن و خودشون رو نجات دادن؛ اما بعداً
فهمیدن که بعضی از همون یاران صدام که دل شون با ایران و با امام خمینی بود ،شیعیان عراق رو میگم ،همون کسایی که
توی دوران جنگ دل شون با صدام نبود ،می دونستن صدام نامرده ،می دونستن صدام آدم کشه ؛ اما مجبور بودن ،چون اگه از
سپاه صدام بیرون می اومدن ،صدام اونها رو هم می کشت .برای همین اون افراد توی ارتش موندن ؛ اما جلوی خرابکاری های
صدام رو می گرفتن .مثالً همین بمب های خیلی خطرناک رو دستکاری می کردن تا منفجر نشه ...
خالصه امیر آقای قصه ی ما به شهادت نرسید و اونها برگشتند تا دوباره یک نقشه ی جانانه برای این صدام و یاران
نامردش بکشن .چه نقشه ای؟ چیکار کنن؟ چطوری می تونستن صدام رو سر جاش بشونن ؟ مگه این توپخونه د ست شون نبود؟
چرا ،توپخونه بود .این توپ ها رو هم دم به دقیقه توی کله ی این مأمورهای صدام شلیک می کردن ؛ اما صدام به یک جنگ
خطرناک رو آورده بود .اسمش رو جنگ شهرها گذاشته بودن یعنی صدام به این یاران نامردش دستور می داد و می گفت :سوار
هواپیما بشید و برین کل ایران رو بمباران کنید و برگردید .تهران ،ا صفهان ،تبریز .هیچ شهری رو سالم نگذاریدو تا می تونین
بمب بزنید ،موشک بزنید و با این هواپیماهاتون برین و زن و بچه ها رو بترسونید و بکشید و برگردید.
وای وای بمباران شهرهای ایران آغاز شد...
البته قبل از این هم موشک و بمب و اینطور چیزها به شهرها می زدند ؛ اما این بار صدام تصمیم گرفت کاری کنه که مردم ایران
همگی تسلیم بشن و دست هاشون رو باال بیارن ؛ برای همین هواپیماهاش روی شهرهای ایران می اومدن و خونه های مسکونی،
خونه هایی که مردم عادی توش زندگی می کردن رو بمباران می کرد و اونجا رو منفجر می کردن...
مردم ایران خسته شده بودن و توی نماز جمعه ها شعار می دادن و می گفتن :موشک در برابر موشک...
اما بچه ها ،ما موشک نداشتیم .صدام هم البته نداشت .اون نامرد ،موشک هاش رو از کشورهای دیگه می گرفت .چه می دونم ،از
آمریکا و اروپا و شوروی و ....
اونها کمکش می کردن .صدام حسین که خودش از این عرضه ها نداشت ؛ اما اون کشورهای نامرد به ایران کمک نمی کردند،
موشک نمی دادن ،هواپیما نمی دادن .حتی اگه ایران می خواست سیم خاردار بخره ،باید از چند طریق واسطه می رفت و سیم
خاردار رو می خرید .به ایران هیچ کسی رسیدگی نمی کرد ؛ اما تا دلتون بخواد به صدام و یارانش کمک می کردن .یه جورایی
میشه گفت تقریباً کل دنیا جلوی ایران ایستاده بود.
بچه ها ،حاال ما باید جواب صدام رو می دادیم ،واال صدام نقشه اش این بود که کل ایران رو بمبارون کنه ،مثل مزرعه ی
کشاورزی که شخم می زنن ،صدام بیاد و کل شهرهای ما رو شخم بزنه و نابود کنه و بره و اینجا بود که امیر آقای حاجی زاده و
حسن آقای طهرانی مقدم و دوستان شون توی واحد توپخانه تصمیم گرفتن که به دو قسمت تقسیم بشن.
یه گروه شون توی همون واحد توپخانه بمونن و یک گروه که از جمله امیر آقای حاجی زاده و حسن آقای طهرانی مقدم بودن،
به دنبال ساخت موشک برن...
ادامه ی قصه و ماجراهای جذاب و شنیدنی از موشک سازی امیر آقای حاجی زاده و حسن آقای طهرانی مقدم باشه برای قسمت
بعد....
تا قسمت بعدی ،همه ی شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم.
در پناه خدا ،یا علی مدد
ೋخدانگهدار
سفر به کره شمالی رایگان
🔴 ماجرای تلاشهای امیر آقا برای به دست آوردن ساخت موشک🚀
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون تعریف کردم که این صدام نامرد و خبیث ،وقتی دید که توی میدون جنگ و توی جبهه ها
زورش به رزمنده های ما نمی رسه و هر کار میکنه ،آخرش از بچه های رزمنده و شجاع ما شکست می خوره ،تصمیم گرفت تا
جنگ رو به سمت شهرها ببره و کاری کنه تا مردم عادی خسته و تسلیم بشن .اونها شروع به بمباران کردن شهرهای ایران
کردن ؛ تهران ،اهواز ،تبریز ،اصفهان ...شهرهای ایران رو پشت سر هم بمبارون می کردن؛ اما ما هیچ پاسخی نمی تونستیم
بهشون بدیم .چرا؟! چون ما موشک نداشتیم.
صدام هم موشک هاش از خودش نبود؛ اما آمریکا و شوروی و کشورهای اروپایی بهش می دادن؛ ولی هیچ کدوم از اونها حاضر
نبودن تا به ما کمک کنن و از این سالح ها بدن .پس چیکار باید می کردیم؟ راه چاره چی بود؟!
یا باید تسلیم می شدیم و می گفتیم :ما اشتباه کردیم انقالب کردیم و شاه رو بیرون انداختیم .ما اشتباه کردیم خواستیم
مستقل باشیم و روی پای خودمون بایستیم یا هم باید بچه های خودمون موشک می ساختند و پاسخ این صدام پررو و بی ادب
رو می دادند و حاال قرعه به نام بچه های توپخانه افتاد چون اونها بیشتر از بقیه با این جور چیزها آشنا بودن.
امیر آقای حاجی زاده ،حسن آقای طهرانی مقدم باید می رفتن و یه جوری موشک برای کشورمون درست می کردن یا از
یه جایی موشک می آوردن .امیر آقای حاجی زاده برای اینکه ما ایرانی ها بتونیم موشک دار بشیم ،تصمیم گرفتن تا یک سفر
به کشور کره شمالی برن .چرا کره شمالی؟ !
چون کره شمالی هم مثل ما بود و با آمریکا و یاران آمریکا دوست نبود؛ البته مسلمون نبودن ؛ اما ضد آمریکایی بودن .برای
همین امیر آقای حاجی زاده و چند نفر دیگه از دوست هاشون به کشور کره شمالی رفتن تا باهاشون صحبت کنن و ازشون
موشک بگیرن.
اما کره ای ها وقتی تقاضای امیر آقا رو شنیدن ،گفتن :ما که موشک نداریم ،کی به شما گفته ما موشک داریم؟
امیر آقا گفتن :ما اوضاع مون سخته ،جنگه ،دشمن هر روز داره شهرهای ما رو می زنه ،اگه موشک دارید به ما بدید.
اما اونها گفتن :ما هنوز نتوانستیم موشک بسازیم ،آمریکا هم که به ما نمیده ،باید اول خودمان بسازیم بعد به شما بدهیم .
وقتی نداریم ،چه جوری به شما بدهیم؟
امیر آقا متوجه شدن که مثل اینکه اینها خودشون هنوز موشک ندارن ،چه برسه به اینکه بخوان به ما موشک بدن .خود اونها
داشتن کار می کردن تا اینکه بتونن موشک دار بشن .برای همین امیر آقای قصه ما تصمیم گرفتن به ایران برگردن.
البته بچه ها ! یکی از اصلی ترین سختی های این سفر می دونین چی بود؟ اگه بگم ،همتون تعجب می کنید!!
یکی از اصلی ترین سختی های سفر امیر آقای حاجی زاده به کشور کره شمالی این بود که ،اونها مسلمون نبودن و غذاهای
حالل برای خوردن نداشتن یعنی یه غذای درست حسابی که ماها بتونیم بخوریم ،نداشتن .
اونها خدا رو اونقدر قبول نداشتن ،برای همین غذاهاشون قابل استفاده نبود و حاال امیر آقای حاجی زاده ما که چند روز بود
اونجا نتونسته بود یه غذای درست حسابی و کامل بخوره ،با همون وضعیت سوار هواپیما شدن و به طرف ایران برگشتن.
چند ساعت توی راه بودن و توی هواپیما هم غذای خوب پیدا نمی شد .آخه غذاها باز هم کره ای بود و نمی شد خورد .امیر
آقای قصه ما دنبال غذایی بودن که حالل باشه .غذا بود؛ ولی غذای حالل نبود.
خالصه که امیر آقای قصه ما با شکم گرسنه و بدن خسته و موشکی که نتونسته بود از کره ای ها بگیره به ایران برگشتن.
وقتی برگشتن ،متوجه شدن که یه گروه دیگه تونستن از کشور لیبی سی تا موشک بگیرن .سی تا موشکی که قرار بود به
زودی توی کله ی صدام و یاران صدام شلیک بشه .از طرف دیگه ،یه گروه سیزده نفره به رهبری حسن آقای طهرانی مقدم به
سوریه رفته بودن .
یادتونه توی قصه شهید طهرانی مقدم گفتم اونها به سوریه رفتن تا آموزش ساخت موشک و کار با موشک رو از اونها یاد بگیرن ؛
اما وقتی این گروه سیزده نفره آموزش هاشون تموم شد و به ایران برگشتن ،متوجه شدن که لیبی ایی ها سی تا موشک رو با
مأمورهاشون فرستادن یعنی اجازه ندادن ایرانی ها خودشون با موشک ها کار کنن و چیزی از موشک یاد بگیرن .مأمورهاشون
اجازه نمی دادن ایرانی ها نزدیک بشن.
توی قصه شهید طهرانی مقدم گفتم بچه های ایرانی برای اینکه بتونن از نزدیک ببینن اونها با موشک چیکار میکنن ،مجبور
بودن خودشون رو شکل آبدارچی کنن ،شکل نیروی خدماتی کنن تا نزدیک موشک ها برن و ببینن چه جوری با این موشک ها
دارن کار می کنن؛ اما بعد از اینکه مأمورهای لیبی موشک ها رو آماده ی شلیک کردن ،یک شرط عجیب و غریب گذاشتن .یک
شرطی که خیلی بد بود .چی گفتن؟!
شرط شون این بود و کی گفتند :ما در صورتی برای شما موشک ها رو شلیک می کنیم که چند تا از این موشک ها از ایران به
سوی کشورهایی که ما با اونها دشمنیم شلیک بشه .
ایرانی ها گفتن :خب ما با اون ها دشمن نیستیم ،اگه شما با اونها دشمنید ،برین از کشور خودتون شلیک کنید.
اما اونها گفتن :نخیر ،این دستور رئیس ما قذافی است.
ایرانیها قبول نمی کردن .می دونید اگه اون موشک رو از ایران شلیک می کردن یعنی به اون کشور اعالم جنگ می کردن .ایران
خودش درگیر یک جنگ بزرگ بود ،نباید الکی جنگ دیگه درست می کرد.
خالصه که این مأموران لیبی هر روز یه بهانه ی الکی ،یه حرف چرت و پرت دیگه می گفتن و ایرانیها رو اذیت می کردن .
چند تا موشک شلیک کردن؛ اما این موشک هایی که شلیک کردن باز هم توش نامردی کردن و بعضی ها رو ایرانیها گفته بودن
باید مثال به فالن نقطه بزنید ؛ اما اون ها به جایی که دشمن های لیبی تو عراق بودن می زدن .
_ ای بابا! مگه ما پول این موشک ها رو نداده بودیم؟ چرا .ما داده بودیم .
_ مگه ما کم خوبی کردیم به این لیبی ای ها؟ نه.
_ پس چرا این کار رو می کردن؟ چون نامرد بودن .چون نگاه شون یه نگاه اعتقادی نبود .فقط اومده بودن پول ایرانی ها رو
بگیرن و خودشون رئیس باشن.
بعد از چند وقت که آمریکا متوجه شد ،مأمورهای لیبی دارن توی ایران موشک آماده ی شلیک می کنن ،دستور داد که
هر چه سریعتر به کشور خودشون .برگردن اونها نمی تونستن موشک های گنده بک رو بردارن با خودشون ببرن .از طرف دیگه،
ایران پول این موشک ها رو داده بود و خریده بودشون .حق نداشتن ببرن ؛ اما اون نامردها قبل از اینکه گورشون رو گم کنن و
به کشور خودشون برن ،موشک ها رو خراب کردن .و چند تا از قطعات این موشکها رو برداشتن و دزدیدن و با خودشون به لیبی
بردن...
ادامه ی قصه و ماجرای موشک سازی های ایرانیها ،باشه برای قسمت بعد ....
تا قسمت بعدی ،همه ی شما رو به خدای بزرگ و مهربون می سپارم.
در پناه حق یا علی مدد.
ೋخدانگهدار
موشک سازی رایگان
🔴 ماجرای مهم و شنیدنی از تلاش های امیر آقای برای موشک سازی🚀
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
متن این قصه به زودی بارگذاری میشود
موارد مرتبط
قصه قهرمان های قرآنی (حضرت آدم)
بچه ها تا حالا قصه قهرمان های قرآنی رو شنیدین؟!
قصه بابای همه ما انسان هارو کسی میدونه؟!
قصه مسلم بن عقیل
دفترچه خط دار طرح قهرمان شهید حاجی زاده | ۴۰ برگ

دفتر طرح قهرمان سید علی خامنه ای ۶۰ برگ
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.