بچه ها آیا تا حالا داستان سقیفه رو شنیدین؟!
آیا خبر دارین بعد از پیامبر چه ظلمی در حق امام علی(ع) شد؟
قصه زندگی امیرالؤمنین امام علی (دوران خانه نشینی)
شروع انحراف اسلام رایگان
ماجرای جمع شدن برخی یاران پیامبر(ص) برای انتخاب جانشین ایشون در سقیفه
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی ماجرای وفات پیامبر مهربانیها حضرت محمد صلی اهلل علیه و آله و سلم رو براتون تعریف
کردم و البته قسمتهای قبلش هم بهتون گفته بودم که پیامبر برای بعد از خودشون ،برای اون روزی که
دیگه خودشون زنده نباشن برنامه داشتن ،جانشین برای خودشون مشخص کرده بودن که این جانشین،
امیرالمؤمنین امام علی(ع) بود.
اما یه عدهای دوست نداشتن جانشین پیامبر امام علی (ع) باشن ،میخواستن خودشون جانشین پیامبر
باشن.
برای همین با همدیگه یه قراردادی نوشته بودن و کنار خونهی خدا اون رو توی خاک دفن کرده بودن.
اما بچهها ،به محض اینکه پیامبر خدا از دنیا رفتن ،درست تو همون روز و همون ساعتها ،در جایی به اسم
سقیفهی بَنی ساعده جمع شدند.
اونجا یه جایی بود مثل اتاق جلسات.
اونا جمع شدن تا با همدیگه در مورد جانشین پیامبر تصمیم بگیرند.
حاال پیامبر خودشون مشخص کردن کی جانشین منِ ،کی بعد از من رهبرِ ،فرماندهی بعدی کیِ...
ولی اونا جمع شدن تا مشخص کنند فرمانده بعدی کی باشه!
اونا کی بودن بچهها؟
یه عدهای از انصار بودن یعنی همون کسایی که پیامبر رو توی مدینه راه دادن ،همون کسایی که کلی
پیامبر رو کمک کرده بودن.
همون کسایی که پیامبر هم خیلی اونا رو دوست داشتن.
اما این جماعت دیگه به پیامبر خیانت کردن ،حرف پیامبر رو زیر پاشون گذاشتن.
اما غیر از انصار یک گروه دیگهای هم بودن که میخواستن رهبرای بعدی از خودشون باشه.
_ کیا بودن؟
_ مهاجرین ،یعنی کسایی که اهل مکه بودن و با پیامبر خدا از مکه رفته بودن به مدینه و بهشون میگفتن
مهاجرین.
اسم این مهاجرین چی بود؟
ابوبکر ،عمر و یک نفر دیگهای که اسمش ابوعبیده جراح بود.
جراح نبود که حاال بگیم عمل کنه و اینا ،اسمش ابو عبیده جراح بود.
خالصه اینها جزء مهاجرین بودن که خبردار شدن انصار توی سقیفه جمع شدن تا رهبر بعدی رو مشخص
کنن ،برای همین فوراً سه نفری با همدیگه رفتن به طرف سقیفه...
_ کسی ازشون دعوت کرده بود؟ نه.
_ کسی بهشون نگفته بود شما بیایین ،رفتن که یه وقتی نکنه که انصار رهبر بشن و مهاجرین یعنی اونایی
که اهل مکه بودن سرشون بیکاله بمونه و بهشون هیچی نرسه.
ما فامیل پیامبریم!!!
این چند نفر رفتن داخل سقیفه.
وارد سقیفه شدن که دیدن انصار با همدیگه دارن صحبت میکنن و انگاری یه نفر رو انتخاب کردن.
کی رو انتخاب کرده بودن؟
یه پیرمردی بود به نام سعد بن عباده ،یکی از یارای خیلی خوب پیامبر.
سعد یکی از یارای خیلی خوب پیامبر بود ولی اون روز اومده بود تا خودش رهبر بشه!
ابوبکر و عمر که وارد سقیفه شدن شروع به صحبت کردن.
شروع کردن و گفتن«:ای برادران! شما خوب میدونید که محمد رسول اهلل از قریش بود یعنی از فامیلهای
ما بود .حاال جانشین او هم باید از قریش و از فامیلهاش باشه».
یک نفر از انصار گفت«:چی میگی برادر! ما اهل مدینه بودیم که رسول خدا رو یاری کردیم ،مگه یادتون
رفته که در مکه چه آزار و شکنجههایی شما را میکردن.
ما به شما پناه دادیم ،ما خونههامون رو در اختیارتون قرار دادیم تا به مدینه بیایین .از شهر ما اسالم به تمام
دنیا منتشر شد .حاال شما میگید فامیلهای محمد هستین؟»
نزدیکترین فرد به پیامبر
خالصه بچهها ،اونا شروع کردن با هم بحث کردن.
مهاجرین که ابوبکر و عمر بودن ،میگفتن ما فامیال و از قوم و خویشای پیامبریم ،اصالً ما باید باشیم.
میگفتن اصالً مردم ،کسی دیگه غیر از قریش رو نمیپسندن که رهبرشون باشه.
قریش باید رهبر باشه.
انصار هم میگفتن ،شما فقط با پیامبر فامیل هستین ،کار اصلی رو ما کردیم.
خالصه ،کلی با هم بحث کردن.
یکی از مهاجرین یعنی کیا؟ یعنی اهل مکه ،یعنی همونایی که تو مکه به پیامبر ایمان آورده بودن.
یکی از همونا گفت«:مگه شما آیهی قرآن رو نخوندین که میفرماید" السابقون السابقون اولئک المقربون"...
یعنی؛" آنهایی که زودتر کار خوب را میکنند آنها پیش خدا مقربتر هستند".
خب مگه نمیدونید که ما زودتر از شما به پیامبر ایمان آوردیم ،حاال ما باید جانشینان پیامبر باشیم».
هنوز صحبت این شخص تموم نشده بود که یکی از انصار بلند شد و گفت«:ای برادر! مگه تو آیهی قرآن رو
نخوندی که در اون آیه خدا از ما انصار تمجید کرده ،خدا به ما آفرین گفته ،خب اگر به قرآن استناد میکنید
و از قرآن چیزی میگید ،قرآن از ما تعریف کرده نه از شما».
بچهها به یه نکته دقت کردین؟
همهی اینها دارن میگن ما از شما بهتریم یکی میگه ما فامیلیم با پیامبر ،اون یکی دیگه میگه ما پیامبر رو
یاری کردیم .اون یکی میگه آیهی قرآن میگه السابقون السابقون ...اون یکی دیگه میگه آیهی قرآن میگه
اونایی که پیامبر رو یاری کردن...
اما بچهها یه نکتهی مهم؛ هر چیزی که اونا میگفتن امام علی توش از همه بهتر بودند.
نزدیکترین فامیل پیامبر کیه؟ امام علی (ع).
هم پسر عمو و هم داماد و هم بابای نوههای پیامبر بود.
هم با پیامبر عقد اخوت بسته و یه جورایی برادر پیامبره و هم از بچگی تو خونهی پیامبر بزرگ شده و یه
جورایی پسر پیامبره.
اگر میگن السابقون السابقون ...خب اولین نفری که ایمان آورد ،بچهها کی بود بچهها؟ امام علی (ع) بود.
اگه میگن یاری کردن اسالم ،کی از همه بیشتر زحمت کشید؟ کی در خیبر رو کند؟
کی اون روزی که همه ترسیده بودن با عمر بن عبدود بجنگن پا شد و کار عمر رو ساخت؟ کی بود؟ خب
امام علی (ع) بود.
ولی بچهها اونها اومده بودن دنبال پیدا کردن خوبی برای خودشون.
یادشون رفته بود که هر چی دارن میگن ،بهترش رو امام علی (ع) داره.
میگن ما شجاعیم ...امام علی (ع) شجاعتره.
میگن ما بخشندهایم ...امام علی (ع) بخشندهتره.
میگن ما با پیامبر فامیلیم ...خب امام علی (ع) فامیلتره.
میگن ما زود ایمان آوردیم ...خب امام علی (ع) که از همه زودتر ایمان آورده.
چی دارین شما که نمیخوایین به امام علی (ع) حکومت رو بدین؟
بهانهشون بچهها میدونید چی بود؟
باورتون میشه بگم؟
بهانهشون این بود میگفتن« :علی جوونه ،سنش کمه ،سی و سه ،چهار سال سنشه.
بعد هم نمیشه دیگه همه از بنی هاشم باشن ،بنی هاشم فامیالی درجه یک پیامبر بودن.
نمیشه همهی حکومت دستِ بنیهاشم باشه ...
باید از طایفههای دیگه هم باشن .باید از قوم و قبیلههای دیگه هم باشن».
اونا با همین بهانهها آقای ما امام علی (ع) رو کنار گذاشتن.
دعوا و کتککاری!!!
خالصه بچهها...
همینجوری با هم بحث میکردن.
تا اینکه یه نفر یه پیشنهادی داد.
گفت«:آقا بیایید یک امیر از شما یک امیر از ما ،یک رهبر از شما یک رهبر از ما دو تا رهبر داشته باشیم».
یک مرتبه عمر گفت«:نمیشه برادر نمیشه .مگه دو تا شمشیر در یک غالف جا میشن؟
نمیشه دو تا رهبر داشته باشیم ،دیگه این حرف رو نزن».
عمر که اینو گفت ،دو مرتبه یکی دیگه از انصار یه پیشنهاد دیگه داد.
گفت«:بیایین ،امیر از ما باشه وزیر از شما ،رهبر از ما باشه وزیرش از شما .خوبه؟»
اون فرد انصاری که این پیشنهاد رو داد یه مرتبه یکی از مهاجرین گفت«:خب چرا مسئله رو بر عکس نکنیم!
چرا امیر از ما نباشه و وزیر از شما؟ ما برای رهبری بهتر از شما هستیم».
خالصه ،اونا همینجوری با هم بحث کردن ،تا اینکه یه مرتبه دعواشون شد.
عمر که جزو مهاجرین بود افتاد به جون یکی از این انصار ،بزن که بزن ....شروع کردن بزن بزن.
اونا رو به زور از هم جدا کردن ،گفتن آقا زشته.
شما میخوایین رهبر بشین؟
میخوایین جانشینهای پیامبر بشین ،باید اخالقتون مثل پیامبر باشه.
اینقدر با هم دعوا نکنین و آروم باشین.
حاال بچهها شما دقت کنید این اتفاقها داره کی میافته؟
درست همون روزی که پیامبر خدا از دنیا رفتن و امام علی (ع) دارن پیامبر رو غسل میدن و کفن تن پیامبر
میپوشونن.
درست روزی که مردم مدینه عزادارن.
اون روز اونا داشن تصمیم میگرفتن ،برای چی؟ برای رهبر بعدی...
رهبر بعدی که خود پیامبر مشخص کردن کی باشه.
ولی اونا الکی نشون میدادن بیشتر از پیامبر برای اسالم دلسوز هستن ،مثالً...
دلشون بیشتر از پیامبر برای اسالم و برای دین خدا میسوزه ،نمیخوان یه وقت پیامبر اشتباه کنه.
واقعاً فکرشون اینه پیامبر اشتباه میکنه!
پیامبر تصمیمای غلطی میگیرن!
حاال هم اومدن دور همدیگه تصمیم بگیرن.
اما بچهها یه مرتبه یه اتفاقی توی سقیفه افتاد که دیگه این دعوای بین مهاجرین و انصار تموم شد و اون
دعوا به پایان رسید.
اما اینکه با کی بیعت کردن و چی شد که با اون نفر بیعت کردن و چه اتفاقایی بعدش افتاد....
باشه برای قسمت بعد.
بچهها ،این رو هم بگم که از همین سقیفه بود که تمام بیچارگیها و تمام مشکالت و گرفتاریهای ما شروع
شد.
از همین سقیفه بود که پنجاه سال بعدش امام حسین (ع) رو کشتن و به شهادت رسوندن.
بخاطر همین تصمیمی که اینجا گرفتند.
خب بچهها ،ادامهی قصه و ماجرای بیعت با خلیفهی اول باشه برای قسمت بعد.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
یا علی مدد.
بیعت شیطانی رایگان
امام علی رو به سلمان فرمودند: اولین نفری که با ابوبکر بیعت کرد شخص ابلیس👿 بود. شیطان فهمید اگر من رهبر بعدی بشم کارش تمومه.😯
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی ماجرای سقیفه و ماجرای دعواهایی که توی سقیفه اتفاق افتادن رو براتون تعریف کردم و گفتم
که چه جوری مهاجرین و انصار میخواستن رهبری و فرماندهی بعد از پیامبر رو از آنِ خودشون کنن.
همون کسایی که تا دیروز یار پیامبر بودند.
یارِ غار پیامبر بودن و چقدر برای پیامبر زحمت کشیده بودند.
انصارِ پیامبر؛ همونها حاال میخواستن جانشین پیامبر بشن و حق برادر پیامبر ،پسر عموی پیامبر و داماد
پیامبر ،امیرالمؤمنین رو بخورند.
قبال براتون تا اینجایی تعریف کردم که بین مهاجرین و انصار دعوا شد ،یه دعوا و بزن بزن.
عمر با یکی از انصار.
اینقدر بزن بزن جدی شد که همون پیرمردی که گفتم ،سعد بن عباده ،همون که قرار بود رهبر بشه افتاد
زیر دست و پاها نفسش باال نمیاومد و اینقدر کتک خورد طفلک.
خالصه ،اینا رو جدا کردن که یکی از انصار یه حرف حقی زد.
یه نفری که اسمش مُنذر بود.
منذر گفت«ای برادران! خالفت تنها متعلق به اهل بیت پیامبر هست ،حاال شما هم به حرف خداوند گوش
کنید و حکومت رو به کسانی بدید که حق اونهاست.
همونهایی که خدا مشخص کرده.
ای برادران! در تمام آنچه شما از فضیلتهای خودتون گفتید ،علی بن ابیطالب برتر هست ،حاال چرا
نمیخواهید حکومت رو به او بدید؟»
بچهها...
منذر که اینو گفت ،یه مرتبه بقیه شلوغ کردن ،گفتن«:نه آقا اون جوونه ،این چه حرفیه میزنی ،علی یاد
نداره ،علی هنوز سنی ازش نگذشته .اصالً مردم قبول نمیکنن رهبرشون اینقدر جوون باشه .رهبر باید
پیرمرد و ریش سفید باشه».
حاال بچهها خود پیامبر ،وقتی پیامبر شدن چهل سالشون بود و پیرمرد نبودن.
آدم چهل ساله که پیرمرد نیست ،هنوز جوون حساب میشه ،تهش میخواد میانسال حساب بشه.
امام علی (ع) اون زمان سی و سه ،چهار سالشون بود.
برخیزید و با جناب ابابکر بیعت کنید!
بچهها ،مهاجرین دیدن اگه دیر بجنبند امکان داره حکومت رو از دست بدن ،یا به انصار یا به علی بن
ابیطالب برسه.
ابوعبیده جراح همون نفر سومی که با ابوبکر و عمر بود ،فوراً از جاش بلند شد گفت«:این لحظه من با جناب
خلیفهی اول حضرت ابوبکر بیعت میکنم».
بعدم رفت ،دستش رو داد به دست ابوبکر.
بعد از ابوعبیده جراح ،فوراً عُمر بلند شد.
عمر بلند شد رفت دستش رو داد به دست ابوبکر ،یعنی منم با ابوبکر بیعت میکنم.
خب بچهها ،اینا که مهاجرین بودن و تا اینجای کار که مشکل نداشت ،اما...
یه مرتبه یه نفری از انصار ،از اهل مدینه ،از همونایی که پیامبر رو یاری کردن ،از جاش بلند شد و گفت:
«من هم بر خالف نظر دیگر انصار با ابوبکر بیعت میکنم».
رفت جلو ،دستش رو داد به ابوبکر.
ممکنه براتون سؤال شه ،چرا قبول کرد بیعت کنه؟
چون این پسر عموی سعد بن عباده بود.
دوست نداشت پسر عموش رهبر بشه ،به پسر عموش حسودیش میشد.
بهخاطر حسودی که به پسر عموش میشد رفت با ابوبکر بیعت کرد و بعد هم گفت«:ای برادران انصاری! مگه
شما به پیامبر ایمان آوردید که در دنیا به سود برسید؟ شما به رسول خدا ایمان آوردید تا آخرت خودتون رو
بسازید تا به بهشت برید و به جهنم نرید .حاال چی شده که دنبال قدرت و حکومت افتادید؟ خجالت بکشید.
برخیزید و با جناب ابابکر بیعت کنید ،برخیزید».
بچهها این رو که گفت ،انصار همهشون ،بجز دو سه نفر ،بلند شدند با ابوبکر بیعت کردند.
اون دو ،سه نفر کیا بودن؟
سعد بن عباده ،همون پیرمردی که قرار بود اول اون رهبر بشه اون بیعت نکرد.
هر چی بهش گفتن ،قبول نکرد گفت«:نه ،من بیعت نمیکنم ،من ابوبکر رو قبول ندارم و باهاش اصال و ابدا
بیعت نمیکنم».
اما بچهها ،به محض اینکه اون جمعیت با ابوبکر بیعت کردن ،از سقیفه بیرون اومدن و راه افتادند برن به
طرف مسجد پیامبر.
از توی کوچهها و بازارها که میگذشتن به هر کسی که میرسیدند بهش میگفتن«:با خلیفهی اول جناب
ابوبکر بیعت کن».
بعضی از مردم میگفتن«:خلیفه کیه؟ جانشین کیه؟ جانشین پیامبر مشخصه ،علی بن ابیطالبه».
یه عدهای هم بودن که سریع بیعت میکردن.
اما اونایی که بیعت نمیکردن رو کتک میزدن و میگفتن«:یا بیعت میکنی یا بیشتر بزنیمت؟»
اونا هم میگفتن«:بابا اینا کی هستن دیگه؟ بیا آقا بیعت کردم».
دست میدادن و میگفتن«:ما هم بیعت کردیم».
بالخره همینجوری رفتند و رفتند و رفتند تا رسیدند به مسجد پیامبر.
وارد مسجد شدند.
حاال بچهها ،اون اتاقی که پیامبر خدا توش از دنیا رفتند ،چسبیده به مسجده و امام علی(ع) توی اون اتاق
داشتن بدن پیامبر (ص) رو غسل میدادن.
من بهترین شما نیستم!!!
امام علی(ع) داشتن پیامبر(ص) رو میشستن که صداهای اونا از مسجد به گوششون میرسید ولی امام علی
(ع) مأمور بودن از طرف پیامبر (ص) ،که اول پیامبر رو غسل بدن و بعد کفن تن پیامبر کنن.
اما...
این اهل سقیفه از این فرصت فوقالعاده استفاده کردن و فوراً رهبر بعدی رو خودشون مشخص کردن.
تعدادشون هم بچهها خیلی کم بود.
اینجور نبود که بگی همهی مسلمونا بودن ،نه یه تعداد بیست نفر ...نهایت سی نفر ،تازه شاید هم کمتر از
این بودن.
اونا رفتن اونجا خلیفه رو مشخص کردند ،یه تعداد خیلی کم.
حتی همهی بزرگای جامعه نبودن.
همهی ریش سفیدا و همهی کسایی که گردن اسالم حق داشتند هم نبودن ،یه تعداد کمی بودن که رفتن
رهبر بعدی رو مشخص کردن.
بعد هم ابوبکر رفت روی منبر نشست و اعالم کردن ،تمامی مردم بیان مسجد ،هر کی تو مدینه زندگی
میکنه بیاد مسجد که جناب خلیفهی اول ،آقای ابوبکر میخواد براش صحبت کنه.
همهی مردم رفتن مسجد ،ابوبکر چند دقیقه صحبت کوتاهی کرد.
البته یه صحبت خیلی خوبی هم کرد ،گفت« :آقا من بهترین شما نیستم.
شما من رو انتخاب کردین .چشم ما گوش میدیم و رهبر شما میشیم .اشکال نداره».
بعد هم گفت«:حاال هر کی میخواد با من بیعت کنه پاشه بیاد بیعت کنه».
سلمان! میدونی اون کی بود؟
بعد از حرفهای ابوبکر ،جمعیت حاضر تو مسجد ،یکی یکی بلند شدن رفتند به ابوبکر دست دادن و باهاش
بیعت کردند.
اما ...سلمان ،یار خوب و ایرانیه پیامبر (ص) و یار بسیار خوب امام علی(ع) تو مسجد بود.
سلمان داشت این اتفاقات رو میدید ،با ناراحتی بلند شد از مسجد بیرون رفت.
سلمان با ابوبکر بیعت نکرد و رفت به همون خونهای که امام علی (ع) داخلش بود و داشت بدن پیامبر رو
میشست و در زد و در رو باز کردن و سلمان با ناراحتی و چشمهای گریون و عصبانی رفت توی خونه.
سلمان با ناراحتی به امام علی (ع) گفت«:یا اباالحسن! چند دقیقهی پیش ابوبکر اومد خودش رو خلیفهی اول
معرفی کرد و مردم هم باهاش بیعت کردن».
امام علی (ع) که انگار خودشون میدونستند چی شده و خبر داشتن( ،بچهها ،امام علم غیب دارن) یه
لبخندی زدن و گفتن«:سلمان ،اولین نفری که با ابوبکر بیعت کرد کی بود؟»
سلمان گفت«:نمیدونم آقا جون ،نمیشناختمش؛ یه پیرمردی بود».
امام علی (ع) گفتن «:اون پیرمرد وقت بیعت چه حالتی داشت؟»
سلمان با ناراحتی گفت«:اون با لبخند و شادی رفت و با ابوبکر بیعت کرد .اون لحظهای که دستش رو در
دست ابوبکر میگذاشت لبخند بر لبهاش و خوشحال بود.
من از دستش ناراحت شدم آخه امروز پیامبر خدا(ص) از دنیا رفته و اون چطوری اینقدر خوشحال بود».
امام علی (ع) گفتند«:سلمان! میدونی اون کی بود؟»
سلمان گفت«:نه آقا جون از کجا باید بدونم اون کی بود».
امام علی (ع) گفتن«:اون ،شخصِ ابلیس بود .اولین نفری که با ابوبکر بیعت کرد شیطان بود.
برای همین اینقدر خوشحال بود ،چون تونسته بود به هدفش برسه .شیطان فهمید اگر من رهبر بعدی بشم
کارش تمومه ،برای همین نقشه کشید.
امروزم خوشحال بود چون نقشهش با موفقیت اجرا شده بود ،خوشحال بود چون پیامبر خدا(ص) از دنیا
رفتن و معلومه که از این اتفاق شیطان خوشحاله.
شیطان باید خوشحال باشه ،اصالً شیطان خوشحال نباشه کی خوشحال باشه؟»
سلمان که این رو شنید ،خیلی تعجب کرد ،تازه فهمید که اوضاع از چه قراره.
فهمید چه توطئهی بزرگی شده و چه خطر بزرگی داره اتفاق میفته.
اما بچهها ...هنوز بیعت مردم با ابوبکر توی مسجد تموم نشده بود که دو مرتبه در خونهی امام علی (ع) رو
کوبیدن.
کی بود؟
_ابوسفیان.
چیکار داره؟ ابوسفیان با امام علی چیکار داره؟
این دشمن درجه یک پیامبر که از زور و اجبار ایمان آورده ،اومده در خونهی امام علی چیکار داره به
نظرتون؟
امام علی (ع) رفتند در خونه رو باز کردن...
که ناگهان....ادامهی قصه باشه برای قسمت بعد.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
یا علی مدد.
پیشنهاد ابوسفیان رایگان
ابوسفیان به امام علی(ع) گفت: دست دراز کن تا با تو بیعت کنم و تو را رهبر بعدی مسلمین کنم.
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبل ماجرای بیعت کردن مردم با ابوبکر رو تعریف کردم و گفتم اولین نفری که با ابوبکر بیعت کرد،
کی بود؟ بله ،شیطان! جناب ابلیس!
اما بچهها...
همهی مردم با ابوبکر بیعت نکردن.
تعداد زیادی مونده بودن که هنوز حاضر نشده بودند رهبری و فرماندهی ابوبکر رو قبول کنن.
از جمله اون اشخاص خاص ابوسفیان بود.
ابوسفیان همون کسی که ،تا جایی که تونست با پیامبر دشمنی کرد و بعد در سال هشتم هجری موقع فتح
مکه از ترس جونش اسالم آورد!
مدینه رو همین لحظه پر از سواره و پیاده میکنم!!
ابوسفیان هیچ وقت توی دلش مسلمون واقعی نشد.
نه خودش ،نه پسرش معاویه و نه نوهش یزید.
ابوسفیان که متوجه شد ابوبکر به حکومت رسیده ،رفت در خونهی امام علی و با عصبانیت در زد.
در رو که باز کردن با همون حالت عصبانی و ناراحت گفت«:چه شده که خالفت در دست کوچکترین قبیله
قریش قرار گرفته؟!
ای علی ،به خدا قسم اگر بخواهی ،مدینه رو همین لحظه پر از سواره و پیاده میکنم و لشکر میآرم.
ای علی! همین لحظه دستت رو باز کن تا من با تو بیعت کنم و تو رو رهبر بعدی کنم ،زود باش».
بچهها...
میدونید که ،این شخصی که میخواست به امام علی کمک کنه کیه؟!
دشمن پیامبر! اصالا مگه با عقل جور در میاد؟!
امام علی(ع) با ناراحتی و جدیت به ابوسفیان گفت«:ابوسفیان ،برگرد .قسم به خدا که تو در اون چیزی که
میگی خیر من رو نمیخواهی.
تو همیشه دشمن اسالم و مسلمانان و دشمن بزرگ رسول خدا بودی .مگه نمیبینی دارم بدن پیامبر رو
غسل میدم؟ از خانه بیرون برو».
ابوسفیان که رفتار امام علی رو دید ،تعجب کرد.
باورش نمیشد و فکر میکرد امام علی قدرت طلبه و میخواد هرجور شده به قدرت برسه ،اما وقتی دید امام
علی(ع) باهاش اونجوری رفتار کرد با عصبانیت از خونه بیرون رفت.
منطقهی شامات برای تو!!
بچهها ،ممکنه براتون سوال بشه که چرا امام علی دستشون رو باز نکردن تا با ابوسفیان بیعت کنن و بعد
ابوسفیان یه سپاه بیاره تا امام علی رهبر بعدی بشن؟!
بچهها ،ابوسفیان که خیر امام علی رو نمیخواست.
اون دشمن امام علی بود و داشت دروغ میگفت و میخواست از امام علی استفاده کنه و بعداا حکومت رو به
نفع خودش کنه تا به قدرت برسه.
امام علی ما زرنگ بودن بچهها ،ساده نبودن که زود گول بخورن ،برای همین دست رد به سینهی ابوسفیان
زدن.
اتفاقا بچهها !...ابوسفیان بعد از اونجا رفت به طرف ابوبکر و با اون صحبت و داد و بیداد کرد.
ابوبکر میدونست مشکل ابوسفیان چیه و میدونست ابوسفیان آدم قدرت طلبیه و میخواد قدرت داشته
باشه.
برای همین گفت«:ای ابوسفیان انقدر داد و بیداد نکن و هیچ نگران و عصبانی نباش»
بعد یک نامه نوشت و گفت که منطقهی شامات (اسم منطقهای در اون زمان که االن میشه سوریه) باشه
برای پسر تو یزید ،یزید بن ابوسفیان.
بعد از یزید هم باشه برای پسر دیگهت معاویة بن ابوسفیان(.یعنی اگه یزید از دنیا رفت میشه برای معاویه).
اون منطقه باشه برای نسل تو .خوبه؟ حاال راضی شدی؟
ابوسفیان هم گفت«:باشه ،قبوله .من با تو بیعت میکنم».
بله بچهها ،ابوسفیان دردش اسالم نبود و نگرانی اسالم رو نداشت.
اون فقط میخواست به قدرت برسه که رسید.
دفنِ بهترین و مهربونترین بابای دنیا
بالخره بچهها ،همچنان عدهای بودن که با ابوبکر و عمر بیعت نکرده و خالفت و رهبری ابوبکر رو قبول
نداشتن.
اونا طرفدارهای امام علی و خود امام علی(ع) بودن.
تعدادشون خیلی زیاد نبود ،ولی آدمهای مهمی بودن.
مثالا عباس عموی پیامبر (همون عمویی که سال هشتم ایمان آورد) جز اون دستهای بود که با ابوبکر بیعت
نکرد ،چون معتقد بود حکومت حق امام علی هست و اونا دارن حقش رو میخورن.
همچنین ،خود امام علی(ع) ،زبیر ،سلمان فارسی و مقداد بیعت نکردن.
انشاهلل بچهها ،خدا بهم عمر بده سر فرصت قصه تک تک این قهرمانها و یاران امام علی که در اون روزهای
سخت کنار امام علی ایستادن و پشت امام رو خالی نکردن رو براتون تعریف میکنم.
اما ،بعد از اینکه مراسم غسل دادن و کفن پوشاندن به تن پیامبر به پایان رسید ،امام علی(ع) بدن پیامبر رو
گذاشتند روی زمین و بعد گفتند که مسلمانها دسته دسته بیان و برای بدن پیامبر نماز میت بخونن.
خود امام علی(ع) هم در هر نماز جلو ایستادن و برای پیامبر نماز خوندن و با گریه به خدا میگفتند«:خدایا!
ما جز خوبی از پیامبر ندیدیم .ما هرچی دیدیم خوبی بود .خدایا وقتی ما هم از دنیا رفتیم ،ما رو به پیامبر
ملحق کن».
دسته دسته مسلمونها میرفتند بر بدن مطهر و پاک پیامبر نماز میخوندند.
اما بچهها...
هیچکس نمیدونست حال دل امام علی اون روزها چه جوری بود.
امام علی(ع) خیلی ناراحت بودن.
اما یک نفر دیگه هم بود که خیلی غصه داشت و گریه میکرد.
اون شخص ،همسر امام علی(ع) ،دختر پیامبر خدا ،حضرت فاطمه زهرا(س) بود.
ایشون هم خیلی گریه میکردن و غصه میخوردن.
آخه بهترین و مهربونترین بابای دنیا رو از دست داده بودن ،معلومه که غصه میخوردن.
ولی بچهها...
درد و غصه از دست دادن پیامبر یک طرف ،درد اینکه ،حکومت بر حق امام علی و رهبری رو با زور و
نامردی از ایشون گرفتن هم از یه طرف.
دو تا غم و مشکل داشتن.
بچهها ...همهی این اتفاقات توی روز دوشنبه ۸۲صفر سال ۱۱هجری اتفاق افتاد.
این روز دوشنبه رو یادتون باشه.
تو قصههای بعدی باهاش کار دارم و به دردتون میخوره.
خالصه بچهها...
بعد از اینکه همه رفتند و بر بدن پیامبر نماز خوندن ،نوبت به این رسید که بدن پیامبر رو دفن کنن.
توی همون اتاقی که پیامبر خدا از دنیا رفته بودن ،میخواستن بدن دفنن بشه.
امام علی(ع) به همراه چند نفر از یاران پیامبر یک قبر کندن و بعد هم امام علی با دستان خودشون بدن
پیامبر رو گذاشتن داخل خاک.
امام علی خیلی گریه میکردن و غصه میخوردن ،آخه میدونستن با از دنیا رفتن پیامبر کینهها ،حسادتها
و بدجنسیهای بعضیها رو میشه.
کسانی که همیشه از امام علی بدشون میاومد ،چون امام علی از اونها برتر بود.
کسایی که همیشه به امام علی حسودیشون میشد.
اونها بعد از اینکه پیامبر خدا از دنیا رفت ،فرصت پیدا کرده بودن تا حسابی امام علی ما رو اذیت کنن.
اینکه چیکار کردن و چه مشکالتی برای امام علی درست کردن و چه بالهایی سر ایشون آوردن ،ادامهش
باشه برای قسمتهای بعد.
تا قسمتهای بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
یا علی مدد.
جمع آوری قرآن رایگان
ماجرای نوشتن قرآن و تفسیر قرآن برای اولین بار به دست امیرالمؤمنین(ع)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی ماجرای پیشنهاد ابوسفیان به امام علی رو براتون تعریف کردم و گفتم که امام علی (ع) دست
رد به سینهی ابوسفیان زدن و گفتن که تو هیچوقت دلسوز اسالم نبودی.
تو همیشه دنبال منافع خودت بودی و همیشه میخواستی رئیس باشی.
امروز هم اگه اومدی سراغ من ،میخوای خودت به یک نون و نوایی برسی و خودت و بچههات رئیس بشین.
برو که من به تو دستِ بیعت نمیدم.
قسمت قبل ،این رو هم گفتم که بعد از اینکه امیرالمؤمنین چندین بار بر بدنِ پیامبر خدا نماز میت رو
خوندن ،پیامبر رو توی همون اتاقی که از دنیا رفته بودن دفن کردن.
حکومت حقِ امام علی بود
اما بچهها ،به محض اینکه بدن پیامبر دفن شد ،حاال وقتش رسیده بود که مامورهای حکومت ابوبکر برن از
امام علی بیعت بگیرن.
چرا از امام علی بیعت بگیرن؟ چه فایدهای براشون داره؟
خب امام علی (ع) اون کسی هستن که پیامبر ،جانشینِ خودش معرفی کرده و اگه امام علی با ابوبکر بیعت
کنن ،دیگه هیچ مشکلی برای حکومت ابوبکر وجود نداره.
قسمت قبل گفتم تا ابوبکر پیشنهادِ حکومت رو به ابوسفیان دادن ،سریع قبول و بیعت کرد.
ولی امام علی که این شکلی نبودن ،تا یک کسی بهشون پیشنهاد پول بده ،قبول کنن.
حکومت حقِ امام علی بود.
پیامبر خدا ،امام علی رو برای جانشین بعد از خودشون گذاشته بودن و پیامبر هم از خودِ خدا دستور گرفته
بودن.
امام علی به هیچ وجه با اونها بیعت نمیکردن.
اصال امام علی میگفتن«:شما حق من رو خوردین .حقی که خدا برای من قرار داده بود و شما ظلم کردین.
شما دستور پیامبر رو زیر پاتون گذاشتین و با این کارِتون به پیامبر توهین کردین.
پیامبر چند بار صریح گفتن که جانشین بعد از من ،علی هست ،شما به حرف پیامبر گوش ندادین».
اما بچهها...
اونها پُر رو پُر رو ،رفتن پیش امام علی گفتن":بیا با ابوبکر بیعت کن".
امام علی (ع) گفتن«:من یک وظیفه و ماموریتی دارم .تا اون ماموریت رو انجام ندم ،هیچ کاری نمیکنم».
ماموریت مهم
وقتی امام علی اسم ماموریت رو آورد ،اونا گفتن«:چه ماموریتی؟»
امام علی گفتند«:من از طرف پیامبر ،مامور شدم تا قرآن رو یک مرتبه ،کامل جمعآوری کنم».
یعنی چی؟ مگه قرآن نبود اون زمان؟
چرا ،پیامبر آیات قرآن رو میخوندن ،یک عدهای گوش میدادن و حفظ میکردن.
یک عدهای هم آیات قرآن رو مینوشتن ولی یک نفر نبود که این کار رو انجام بده.
تعداد مختلفی برای این کار بودن و برای همین قرآن یک کتاب مشخص نداشت.
این قرآن که االن دست ما و تو خونههای ما هست ،این آیات ،جمع آوری شده.
پیامبر آیات رو میخوندن ،بعضی از مسلمونها مینوشتن ،بعضی هم حفظ میکردن ولی همهی آیات قرآن،
یک جا جمع نبود.
امام علی گفتن«:من باید بشینم توی خونه ،همهی آیات قرآن رو یک جا جمع کنم و تبدیلش کنم به یک
کتاب».
اونها گفتن«:باشه ،اشکالی نداره .اتفاقاً چه بهتر ،یک نفر این زحمت رو بکشه .علی ،تو بشین تو خونه و این
کار رو بکن».
بچهها امام علی سه روز از خونهشون بیرون نیومدن.
نشستن آیات قرآن رو به ترتیبی که نازل شده بود ،اولین آیهای که نازل شده بود ،دومین آیه ...اولین سوره،
دومین سوره و ....به ترتیب نوشتن.
بعد هم تفسیر تمام آیات رو نوشتن.
این آیه در مورد چیه؟ منظور این آیه چیه؟
یا چه اتفاقی افتاد که این آیه نازل شد؟ که بهش میگن شأن نزول.
شأن نزول همهی آیات رو امام علی نوشتن.
بچهها ،اون زمانی که آیات نازل میشد ،هر آیهای که نازل میشد ،پیامبر میرفتن برای امام علی میخوندن.
بعد میگفتن چه اتفاقی افتاد که این آیه نازل شد.
مثال :فالن شخص این کار رو کرد و این آیه از آسمون نازل شد.
فالن نفر این حرف رو زد و این آیه نازل شد.
این آیه در شأن این شخص هست ،در مورد این نفره ،در مورد این اتفاقیه که افتاده.
امام علی تمام اینها رو میدونستن و همهش رو بلد بودن.
برای همین ،امام علی(ع) سه شبانه روز توی خونهشون نشستن ،حتی برای نماز هم میگن بیرون نیومدن.
تا اینکه بعد از سه روز این آیات قرآن رو جمعآوری و به یک کتاب تبدیلش کردن.
ما به قرآن تو هیچ نیازی نداریم!!
سه روز که گذشت ،امام علی این قرآن رو برداشتن و رفتن داخل مسجد پیامبر؛
بعد گفتن«:ابوبکر ،این قرآنی هست که بر پیامبر نازل شد .تمام آیات ،تفسیرها و تمام شأن نزولهاش ،همه
اینجا هست ،بیا بگیر».
ابوبکر و عمر اومدن و اون قرآن رو گرفتن ،باز کردن.
چند تا آیه خوندن ،یک مرتبه رنگشون پرید ،نگران و عصبانی شدن.
چرا بچهها؟
مگه چی نوشته بود؟
من هم نمیدونم دقیقا چی نوشته بود ولی حتما یک چیزی نوشته بود که بر عَلَیه اونا بود.
حتما یک آیهای بر عَلَیه اونها نازل شده بود و اینها اون آیه رو دیدن ،ناراحت شدن.
بعد عمر رو کرد به امام علی و گفت«:ای پسر ابوطالب! ما به قرآن تو هیچ نیازی نداریم .ما خودمون قرآن رو
جمعآوری میکنیم .برو ،قرآن تو رو ما نمیخواهیم ،برو».
بچهها ،امام علی (ع) که این رو دیدن ،خیلی ناراحت شدن.
آخه هیچکسی به اندازهی امام علی به قرآن مسلط نبود.
هیچکس اندازهی امام علی قرآن رو یاد نگرفته بود.
امام علی ،شاگردِ خصوصیِ خصوصیِ پیامبر بودن.
آیهای نازل نمیشد مگر اینکه امام علی حفظش میکردن و مینوشتنش.
دیگه این قرآن رو نمیبینید!
وقتی امام علی این رفتار رو دیدن ،ناراحت شدن و قرآنشون رو گرفتن ،رفتن به طرف خونه.
یه حرفی زدن بچهها که این حرف خیلی مهمه و یکی از فایدههایی که امام زمان ظهور کنن ،در مورد همین
حرف امام علی هست.
خوب چی گفتن امام علی؟
امام علی(ع) فرمودن«:این قرآن رو من میبرم خونه و دیگه به شما نمیدمش .دیگه این قرآن رو نمیبینید».
یعنی چی؟ یعنی امام علی قرآن رو از بین بردن؟
نه ،امام علی (ع) این قرآن رو به فرزندانشون که امام بودن دادن.
یعنی بعد از خودشون ،دادن به امام حسن مجتبی.
امام حسن ،دادن به امام حسین.
امام حسین ،دادن به امام سجاد.
همینطور امامها دادن به همدیگه ،تا اینکه االن اون قرآن کجاس بچهها؟
اون قرآن االن در دستان مبارک حضرت مهدی ،امام زمان عج اهلل تعالی فرجه شریف هست.
اون قرآنِ واقعی ،اون قرآنی که همه چیز توش اومده ،دست امام زمان هست.
البته بچهها ،دوباره بگم؛ این قرآنی که امروز توی خونههای ماست ،آیاتش همون آیاته ،یعنی آیات قرآن غیر
از اون آیات نیست ولی تفسیر ،شأن نزول و توضیحاتش رو ما دیگه نداریم ،اونها دست امام زمان هست.
انشااهلل روزی ظهور کنن و اون قرآن رو دو مرتبه به مردم بدن.
اما بچهها...
بعد از اینکه امام علی (ع) برگشتن به طرف خونهشون ،ابوبکر به فکر این افتاد که از امام بیعت بگیره.
برای همین ،چند نفری رو در خونهی امام علی فرستاد تا ازشون بخوان بیان مسجد و با ابوبکر بیعت کنه.
اما ،امام علی (ع) که نمیخواستن بیعت کنن! معلومه نمیخواد.
اصال یک نفری به زور حق امام علی رو به نامردی گرفته ،بعد با همین راحتی ،امام علی بیاد باهاش بیعت
کنه؟
امام علی هرگز این کار رو نمیکردن.
برای همین به اون فرستادهی ابوبکر ،گفتن«:من با ابوبکر بیعت نمیکنم .برو و این رو بهش بگو».
بعد هم امام علی (ع) یک نقشه کشیدن ،یک برنامه ریختن.
برای چی؟ برای اینکه دو مرتبه بتونن حقشون رو پس بگیرن.
حقی که دشمنان بدجنسشون ازشون گرفته بودن رو بتونن پس بگیرن.
چیکار کردن؟
چه نقشهای کشیدن؟
چه اقداماتی انجام دادن؟
ادامهش باشه برای قسمت بعد...
تا قسمتهای بعدی و قصههای جذاب بعدی شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
یا علی مدد.
یاور 18 ساله رایگان
ماجرای تلاش های حضرت زهرا(س) برای بازگرداندن حق امام علی(ع)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبل براتون ماجرای جمعآوری قرآن توسط آقا و موالمون امیرالمؤمنین رو تعریف کردم و گفتم که
امام علی (ع) بعد از اینکه ،اون قرآن رو جمع کردن رفتن و به ابوبکر و عمر دادن ،اما اونا گفتن ما به قرآن
تو هیچ نیازی نداریم.
چرا آخه؟
چون توش یه چیزایی دیدن که بر علیه خودشون بود.
بعد هم امام علی (ع) اون قرآن رو بردن خونهشون و دیگه به مردم ندادن.
امام علی ،اون قرآن رو دادن به فرزندانشون که امام بودن؛ به امام حسن (ع) ،امام حسین (ع) و بعد هم
رسید به امام زین العابدین.
از امام سجاد رسید به امام باقر ،امام صادق و ...رفت رفت رفت تا االن در دستان امام زمانه.
اما بچهها...
بعد از اینکه امام علی (ع) اون قرآن رو جمعآوری کردن و وظیفهای که از جانب پیامبر داشتن رو انجام
دادن ،حاال نوبت رسیده بود به اینکه برن و حقشون رو پس بگیرن.
چه جوری؟ امام علی (ع) چه جوری میخواستن حقشون رو پس بگیرن؟
با کدوم یارو یاوری؟ کی امام علی(ع) رو کمک میکرد؟
بچهها ،میدونید که امام مثل کعبه است ،یعنی چی؟
یعنی کعبه نمیاد تو مشهد دور شما بگرده ،بیاد تو تهران دور شما بگرده ،شما باید پاشید برید مکه ،دور
کعبه بگردین.
امام اینطوریه ،امام باید وایسته مردم برن به طرفش.
اما بچهها ،امام علی ما خیلی مظلوم و تنها بودن.
امام علی اونقدر یار و یاور نداشتن ،مثل امروز نیست که همه عاشق امام علی باشن.
اگه امام علی تو این زمانه بودن ،شاید هزاران ،شاید میلیونها نفر یار و یاور امام علی بودن اما اون زمان
تعداد یاران امام علی (ع) خیلی کم بود.
ولی بچهها ...ولی بچهها...
امام علی (ع) یک یاور داشتن.
یک یاری داشتن که به هزار نفر میارزید و اندازهی هزار نفر زحمت میکشید.
ما میدونیم که حق با علی هست!
بچهها ،این یار امام علی (ع) مرد و آقا نبود ،یه خانم بود.
سنی هم نداشت .بگین شصت ،هفتاد سال سنشه ،سن و سالی هم نداشت.
کالً سنش ،هجده سال بود.
از طرف دیگه ،باردار هم بود.
یه بچه ،یه نی نیِ کوچولو توی شکمش بود.
فکر کنم دیگه کم کم متوجه شدین کی رو دارم میگم.
بله درست حدس زدین ،این یار امام علی (ع) کسی نبود جز حضرت فاطمهی زهرا سالم اهلل علیها.
بچهها ،حضرت زهرا (س) یک تنه پشت امام علی (ع) بودن و میگفتن«:اگه همهی شهر تنهات بزارن علی!
من با توام و تو امام منی.
تو فقط شوهر من نیستی ،تو رهبر و فرمانده من هستی .من فقط تو رو قبول دارم».
بچهها...
حضرت زهرا(س) چهل شب ،خیلیِ ها!! چهل شب دست امام علی(ع) ،امام حسن (ع) و امام حسین(ع) رو
میگرفتن و میرفتن در خونهی انصار و مهاجرین.
میرفتن اونجا در میزدن.
نصفههای شب که همه خواب بودن ،زمانی که مأمورهای ابوبکر و عمر و خود اونام خواب بودن ،میرفتن در
میزدن.
مردم میگفتن«:کیه این ساعت شب اومده؟ این ساعت شب ،این آخر شب کیه که اومده؟»
وقتی در رو باز میکردن ،چشمشون میافتاد به صورتهای نورانیِ این چهار نفر.
به صورت نورانی و زیبای امام علی ،امام حسن ،امام حسین و حضرت فاطمه ی زهرا (س).
بعد هم حضرت زهرا میفرمودن«:ای مردم مدینه! ای یاران پیامبر خدا! ای کسانی که در کنار پیامبر زحمت
فراوانی کشیدید ،مگر روز غدیرخم رو یادتان رفته؟
مگر پیامبر خدا نفرمود":هر کس من موالی او هستم از این به بعد ،علی موالی اوست؟"
پس چرا نمیآیید علی رو یاری کنید؟ مگه نمیبینید که حق علی رو خوردن؟ مگه نمیبینید که علی چقدر
مظلوم هست .چرا نمیآیید شما؟»
بچهها ،مردم بعضیهاشون میگفتن«:ای فاطمهی زهرا؛ ما دیگه با ابوبکر بیعت کردیم و نمیتونیم بیعت
خودمون با اون رو بشکنیم».
چه بهانهی زشتی بچهها!
خب شما جلوتر با امام علی بیعت کردید.
توی روز غدیر خم با امام علی دست دادین ،گفتین رهبر بعدی من تویی.
بعد حاال میگین با ابوبکر بیعت کردم؟ خب زودتر که با امام علی بیعت کرده بودین.
بعضیهای دیگهشون میگفتن«:ای دختر رسول خدا ما رو معاف کن ،ما میدونیم که حق با علی بن ابیطالب
هست اما اگه بخواهیم او رو یاری کنیم ،برامون گرون تموم میشه.
حقوق ما رو قطع میکنن ،با ما میجنگن .ما نمیتونیم».
بعد هم میرفتن تو خونه در رو میبستن.
بچهها ،حضرت فاطمهی زهرا ناامید و خسته نمیشد و کم نمیآورد.
باز هم میرفتن در خونهی نفرات بعدی.
همسر و همسفر و هم سنگر
حضرت زهرا ،میرفتن در خونهی بعضیها و اونا وعده میدادن و میگفتن«:ما فردا میآییم ،ما فردا میآییم
به یاری علی .خیالتون راحت ،غصه نخورید».
اما فردا که میشد ،هیشکی نمیاومد.
فقط چهار نفر میاومدن ،فقط چهار نفر!
این چهار نفر کیا بودن؟ این چهار تا کیا بودن که میرفتن یاری امام علی(ع)؟
یکیشون یه ایرانی بود.
سلمان فارسی ،همون کسی که افتخار ما ایرانیهاست.
یکی دیگهشون زبیر بود.
دیگری مقداد و نفر چهارم جناب ابوذر بود.
ابوذر ،همون کسی که ماجرای ایمان آوردنش رو قبال براتون تعریف کرده بودم.
اما بچهها ،با چهار نفر که نمیشه رفت به جنگ یک حکومت.
با چهار نفر که نمیشه جلوی لشکر اونا وایستاد.
امام علی(ع) باید چیکار میکردن؟
اما بچهها...
این یار امام علی ،یار هجده سالهی امام علی ،همسر و همسفر و هم سنگرِ امام علی ،لحظهای پشت امام رو
خالی نکرد.
قیامِ اشک!!
یه روز به حضرت زهرا خبر دادن که باغهای فدک ،اون باغهایی که امام علی (ع) تو جنگ خیبر خودشون
فتح کرده بودن( ،ماجراش رو قبال براتون تعریف کردم) باغهای فدک رو از شما گرفتن.
حضرت فاطمهی زهرا رفتن مسجد ،تا این حقشون رو پس بگیرن.
اما بچهها ،حضرت زهرا (س) بیشتر از اینکه راجع به این باغها صحبت کنن ،راجع به امام علی(ع) و حقی
که از امام علی(ع) خورده شده صحبت کردن.
الهی من به فدای این خانمی بشم که فقط هجده سالشون بود بچهها.
سن و سالی نداشتن ،باردار بودن ،بچه توی شکمشون بود ،تازه باباشون رو از دست داده بودن و کلی مشکل
داشتن.
اما بچهها...
حضرت فاطمهی زهرا از پا نمینشستن.
حضرت زهرا(س) بعد از اینکه خطبهی فدک رو خوندن ،قیام اشک توی مدینه راه انداختن.
حضرت زهرا (س) شروع کردن گریه کردن.
آنچنان گریهای میکردند که هر کسی میاومد و گریههای ایشون رو میدید دلش به رحم میاومد و
اشکش جاری میشد.
بعد که میپرسیدن«:ای فاطمهی زهرا! ای دختر رسول خدا! ای برترین زنان عالم!
چرا اینطور گریه میکنی؟»
حضرت زهرا (س) یه جمله میگفتن«:گریه میکنم بخاطر از دنیا رفتن رسول خدا و به خاطر ظلمی که به
وصی و جانشین پدرم شد».
حضرت زهرا (س) با گریههاشون روشنگری میکردن.
با گریههاشون ظلمی که به امام علی (ع) شد رو فریاد میزدن و نمیذاشتن حق امام علی (ع) خورده بشه،
نمیذاشتن امام علیِ ما تنها بمونن.
الهی من قربونشون بشم.
ولی بچهها ...چند وقتی گذشت...
تا اینکه حکومتِ نامرد و ناحقِ ابوبکر و عمر احساس کردن تا وقتی که فاطمهی زهرا (س) کنار علی هست
و یاور و پشتیبان علیِ ما نمیتونیم از علی بیعت بگیریم.
نمیتونیم پایههای حکومتمون رو محکم کنیم.،
ما باید بریم به سراغ خونهی فاطمهی زهرا (س) و هر جوری شده علی رو بیاریم و به زور ازش بیعت بگیریم.
چیکار کردن؟ چه نقشههایی کشیدن؟
هِی.....
ادامهش باشه برای قسمت بعد.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
یا علی مدد.
بیعت اجباری رایگان
مامورای خلیفه به امام علی(ع) گفتند: ای پسر ابوطالب یا با ابوبکر بیعت میکنی یا گردنت را میزنیم.
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون ماجرای یاری کردنهای حضرت فاطمه زهرا رو گفتم که چطوری این یار هجده سالهی
امام علی ،تمام قد پای امامش ایستاد.
حضرت زهرا با تمام توان و قدرتش پای امام علی موند و همهی تالشش رو کرد تا حق امام رو پس بگیره.
اما بعدش هم براتون گفتم که مردم مدینه ،یاران پیامبر خدا ،چهجوری پشت امام علی رو خالی کردن و
وقتی که امام علی گفت«:فردا همگی بیاین که بریم حقمون رو پس بگیریم» ،کال چهار نفر رفتن.
بچهها ،خیلی یاران امام علی کم بودن.
امامِ ما خیلی تنها و بییاور بودن.
اما! حضرت فاطمهی زهرا یکجوری از امام علی دفاع میکردن ،که ابوبکر و عمر احساس خطر کردن.
تا فاطمه هست ،دستمون به علی نمیرسه
خلیفهی اول که احساس خطر کرده بود گفت«:تا فاطمهی زهرا پشت و یاور علی هست ،ما دستمون به علی
نمیرسه.
باید بریم هرجور شده از علی ابن ابیطالب بیعت بگیریم ،تا دیگه بقیه زبونشون عَلَیه ما دراز نباشه».
بچهها...
حضرت فاطمهی زهرا خیلی مقام باالیی داشتن ها.
همه شنیده بودن پیامبر خدا فرموده بودن «:فاطمه ،برترینِ زنانِ جهانِ».
همه دیده بودن وقتی حضرت زهرا میاومدن پیشِ پیامبر ،پیامبر تمام قد بلند میشدن و میرفتن به
طرفشون و دستهای دخترشون رو میبوسیدن.
چه مقامی داشت حضرت زهرا ،همه این رو میدونستن.
برای همین تصمیم گرفتن برن هر طور شده از امام علی (ع) بیعت بگیرن.
چون اگه از امام علی بیعت میگرفتن ،دیگه حضرت زهرا نمیتونستن ازشون دفاع کنن.
حضرت زهرا حرفشون این بود که میگفتن":حکومت حق علیِ".
خوب اگه امام علی بیعت میکرد که دیگه هیچ حقی براشون نمیموند.
انگار امام علی خودش قبول کرده که حق اونها بوده ،برای همین باید از امام علی بیعت میگرفتن.
بالخره بچهها ...
چند نفری رفتن دم خونهی امام علی در زدن.
خب وقتی در میزنن ،کی باید بره پشت در؟
الان خونه ای شما یکی در میزنه ،مامانتون میره یا باباتون؟ معموال باباتون میره دیگه.
اگه بابا باشه ،بابا میره.
اما بچهها این مرتبه برعکس شد ،حضرت زهرا رفتن دم در.
چرا؟ چرا امام علی نرفت؟ چون امام علی میدونستن اونها اومدن به زور بیعت بگیرن.
حضرت زهرا گفتن «:اینجا وظیفهی منه ،شما بشینین من میرم».
حضرت زهرا رفتن پشت در؛ ماجراهاش رو مفصل تو قصهی حضرت زهرا گفتم ،نمیخوام دیگه اینجا هم
ماجراهای روضهی حضرت زهرا رو بگم.
بستن دستان شیر خدا
اما بچهها ،اون نامردها وقتی دیدن حضرت فاطمهی زهرا در و باز نمیکنن و اجازه نمیدن کسی وارد بشه،
دستور دادن درِ خونه رو آتیش بزنن.
کدوم در رو؟ دری که پیامبر ،بهش بوسه میزد ،دری که پیامبر رو بهش سالم میداد.
درِ خونهی حضرت فاطمهی زهرا ،امام علی ،امام حسن ،امام حسین.
کم خونهای نبود بچهها.
دستور دادن در خونه رو آتیش بزنن ،بگذریم که اونا چجوری وارد خونه شدن.
قصههاشون رو مفصل تو ماجراهای حضرت زهرا گفتم.
اما بچهها ،همین اتفاقاتی که پشت در خونه افتاد ،باعث شد که پسر سوم امام علی ،که توی شکم حضرت
زهرا بود ،یعنی محسن که پسر سوم امام علی و حضرت زهرا بود ،از دنیا بره.
بعدش هم ریختن داخل خونهی امام علی ،یک لشکر وارد خونه شدن.
امام علی (ع) ،مامور بودن از طرف پیامبر که جنگ نکنن.
پیامبر گفته بودن علی جان بعد از من ،حق تو رو میخورن ،اگر مردم اومدن کمکت ،اگر یار و یاوری پیدا
کردی ،اگر کسانی رو پیدا کردی که بیان کمکت کنن تا حقت رو پس بگیری ،بجنگ.
اما اگر کسی نیومد ،اگر تنها موندی ،خودت یک تنه نجنگ که اینها نقشه دارن تو و حسن و حسین رو
بُکُشن ،نزار این کار رو بکنن.
اونها ریختن تو خونهی امام علی ،یک لشکر بزرگ.
بچهها ،امام حسن و امام حسین ،هشت ،نه سالشونه و دارن این ماجرا رو میبینن.
حضرت زینب هم ۵ ،۴سالشه و داره میبینه.
بچههای کوچیک این خونواده دارن میبینن که یک عده آدم بدجنس و بیرحم ،ریختن توی خونه و پشت
در خونه هم مادرشون رو زدن.
دیدن که اونا اومدن توی خونه ،دستهای باباشون رو با طناب بستن.
یک طناب هم دور گردن امام علی انداختن ،بعد هم امام علی رو کِشون کِشون با خودشون بردن به طرف
مسجد.
البته ،اون یاور هجده سالهی امام علی باز هم بلند شد.
باز هم پاشد و رفت توی کوچه دامن امام علی رو گرفت و نزاشت امام رو به راحتی ببرن.
اما نگم ،نگم چیکار کردن با حضرت زهرا.
امام علی رو بردن.
امام علی رو به همراه اون چهار تا یاری که داشتن ،بردن.
بیعت میکنی ،یا گردنت رو میزنیم
اون چهار نفر کیا بودن بچهها؟ سلمان ،ابوذر ،مقداد و زبیر.
همون چهار نفری که خیانت نکردن و پشت امام علی موندن.
دستهای این چهار نفر رو هم بستن و دارن میکشونن و میبرنشون به طرف مسجد.
بچهها ،مردم مدینه داشتن میدیدن حضرت فاطمهی زهرا بیحال توی کوچهها افتادن.
مردم مدینه میدیدن قهرمانشون ،دالورشون ،پهلوونِ رسول خدا ،علی ابن ابیطالب ،دستهاش رو بستن،
دارن به زور میبرن مسجد ،اما هیچ کاری نکردن.
امام علی رو بردن مسجد ،نشوندن و شمشیر رو باالی سرش گرفتن.
گفتن«:ای پسر ابوطالب! یا همین لحظه با جناب خلیفهی اول ،ابابکر ،بیعت میکنی ،یا گردنت رو میزنیم».
بچهها ،وقتی اینا رو گفتن ،یک مرتبه امام حسن (ع) که کوچیک و بچه بودن ،تا این کلمات رو شنیدن ،به
گریه افتادن.
شروع به گریه کردن و خودشون رو انداختن تو بغل باباشون امام علی.
امام علی ،امام حسن رو بغل کردن گفتن«:بابا جان نترس ،اینها هیچکاری نمیتونن بکنن .اینها نمیتونن
من رو بکشن بابا ،غصه نخور».
امام علی گفتن«:من بیعت نمیکنم .من به زور بیعت نمیکنم.
اصال بیعت ،اختیاریه؛ من باید با اختیار و انتخاب خودم بیعت کنم که بیعت نمیکنم».
بچهها فکر میکنین اونا چیکار کردن؟
اونها دستهای امام علی که بسته بود رو ،به زور گرفتن باال ،ابوبکر دستهاش رو آورد مالید به دستهای
امام علی.
بیعت اینه که دست بدیم به همدیگه ولی ابوبکر دستهاش رو همینجوری کشید به دستهای امام علی.
بعد هم گفت«:خُب دیگه ،علی ابن ابیطالب هم بیعت کرد ،ببرینش».
الهی من فدای امام علی بشم که انقدر مظلوم بودن.
بچهها یادتون نره ها! گفتم ،امام مثل کعبه هست.
کعبه نمیاد به سمت شما ،شما باید برین به سمت کعبه.
شما باید برید یاریِ کعبه.
وقتی دشمنان خواستن حمله کنن ،شما باید از کعبه دفاع کنین.
بچهها ،اونا به زور به صورت الکی از امام بیعت گرفتن ،مثل اینکه کعبه رو به زور بکشی طرف خودت.
بعد از اینجور بیعت گرفتن ،امام علی (ع) به همراه یارانشون ،برگشتن به طرف خونه.
اما این مرتبه اوضاع خیلی فرق میکرد.
درِ خونه سوخته بود و بوی دود ،توی کل خونه بود.
از همه مهمتر ،یاور و همسر امام علی ،دختر رسول خدا ،حضرت فاطمهی زهرا (س) ،حسابی مجروح بودن و
حالشون بد بود.
بچهها ،حضرت زهرا خیلی مریض شده بودن ،طوریکه ،چند روز بیشتر زنده نموندن.
فکر کن یک خانم هجده ساله ،یک مادر هجده ساله ،چنان ضرباتی خورده و اذیت شده که چند روز بیشتر
زنده نموند.
بچهها ،از اون روزی که به خونهی امام علی حمله کردن ،تا روزی که حضرت فاطمه زهرا از دنیا رفتن به
پیش پدرشون ،خونهی امام علی (ع) دیگه رنگ شادی رو ندید.
مادرِ خونه که مریض بشه ،بچهها همه ناراحتن ،شوهر هم ناراحته.
همه حالشون بد بود.
چند روزی گذشت ،تا اینکه یک روز ،به امام علی یک خبر خیلی ناراحت کننده دادن.
یک خبر خیلی خیلی دردناک.
یک خبری که ادامهش باشه برای قسمت بعد.
تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
یا علی مدد.
شهادت حضرت زهرا(س) رایگان
امام علی با پیامبر صحبت میکردند و میگفتند: ای رسول خدا صبر من با از دست دادن فاطمه از دست رفته و دیگر توان خویشتن داری ندارم...💔
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبل براتون ماجرای حمله به خونهی امام علی(ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) رو تعریف کردم و گفتم
که ،به چه شکلی امام علیِ ما ،پهلوونِ رسول خدا و قهرمان مسلمونها رو بردن و با زور و اجبار ازشون بیعت
گرفتن.
البته بچهها ،امام علی(ع) هیچ وقت بیعت نکردن ،اما اونها به زور دستشون رو به دست امام علی کشیدن،
داد و بیداد کردن و گفتن«:ما بیعت کردیم».
بچهها ،بعد از اون ماجرا حال حضرت فاطمه زهرا(س) روز به روز بدتر و بدتر میشد.
آخه پشت درب خونهشون اتفاقهای خیلی بدی برای حضرت زهرا افتاده بود.
بعد هم توی کوچه ،ماجراهایی برای حضرت زهرا اتفاق افتاد که دیگه نگم.
(اونا رو توی داستان حضرت زهرا(س) براتون تعریف کردم(.بابا بیا که مادرمون رو از دست دادیم
از واقعه حمله به خونه امام علی و حضرت فاطمه زهرا چند روزی نگذشته بود ،که یک روز وقتی امام
علی(ع) توی مسجد مشغول عبادت خدا بودن؛
آخه بچهها ،امام علیِ ما هر وقت دلش میگرفت و مشکلی داشت و هر وقت نیاز داشت کسی کمکش کنه،
اولین نفر پیش خدا میرفت و از خدا یاری میخواست.
اون روز هم امام علی داشتن توی مسجد عبادت انجام میدادن ،که یک مرتبه دیدن دوتا آقازادهشون،
پسرانشون یعنی امام حسن و امام حسین پریشون احوال اومدن توی مسجد.
امام حسن و امام حسین فورا اومدن پیش باباشون.
امام علی گفتند«:بچهها چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ چرا انقدر ناراحتید؟! چرا انقدر حالتون بده؟!»
امام حسن و امام حسین یک خبر خیلی دردناک به امام علی دادن.
چی گفتند؟!
گفتند«:بابا ،هرچه زودتر بیا خونه که دیگه مامانمون رو از دست دادیم .مادرمون ،فاطمه زهرا از دنیا رفت».
ای وای!!
چه خبر وحشتناکی برای امام علی بود.
امام علی خیلی حالشون بد شد ،قلبشون شکست و کلی ناراحت شدن.
امام علی ،بلند شدن که برن به طرف خونه.
اما بچهها ،از ناراحتی زیاد ،امام علی توی راه تا خونه مدام میخوردن زمین.
همون امام علی که قلعه خیبر رو فتح کرده بود!
همون امام علی که عمر بن عبدوود رو زمین زده بود و کارش رو ساخته بود!
همون امام علی ،همون پهلوون ،همون دالور ،بین راه گریه میکردن و میخوردن زمین.
اصال حال امام علی دست خودش نبود.
امام علی(ع) داشت همه زندگیش رو از دست میداد.
فاطمه زهرا(س) بهترین همسر ،یاور و پشتیبان امام علی در راه خدا بود.
تا علی دق نکرده باهاش صحبت کن
بچهها...
امام علی (ع) به همراه آقا پسرهاشون ،امام حسن و امام حسین رفتن خونه.
تا وارد خونه شدن ،دیدن انتهای خونه خانمشون دراز کشیده و یک مالفه روی صورتشونه؛ به معنای اینکه
دیگه کار حضرت زهرا تموم شده.
امام علی(ع) که این منظره رو دیدن روی زانوهاشون افتادن و کشون کشون رفتن پیش حضرت زهرا و
گفتند«:فاطمه جان با من صحبت کن.
من علیم ،من همسر تواَم ،من امام تواَم ،ای دختر رسول خدا! ای پارهی تن رسول خدا ،چشمهات رو باز کن.
فاطمه جان ،تا علی دق نکرده باهاش صحبت کن».
بچهها ،حضرت فاطمهی زهرا از دنیا رفته بودن اما خداوند خواست تا جون دوبارهای به حضرت زهرا بده تا
برای آخرین بار هم که شده امام علی رو ببینه.
حضرت زهرا(س) چشمهای بیرمقشون رو باز و نگاهی به چهره امیرالمومنین کردن.
چند دقیقهای امام علی و حضرت زهرا با هم صحبت کردن.
اما بچهها...
طولی نکشید که دو مرتبه حضرت فاطمه زهرا ،مادر امام حسن و امام حسین و حضرت زینب چشمهاشون
رو بستند و برای همیشه روحشون رفت به طرف آسمون ،به طرف بهشت.
امام علی و حسنین شروع به گریه کردن.
خبر توی شهر مدینه پیچید که حضرت فاطمهی زهرا از دنیا رفته.
مردم شهر مدینه همگی رفتن در خونه امام علی و گفتند«:ای علی بن ابی طالب ،ما اومدیم به تو تسلیت
بگیم».
عجیبه بچهها!!
اینا خجالتم نمیکشیدند!
یکی باید بهشون میگفت«آخه خود شما بودید که فاطمه رو یاری نکردید! فاطمهی زهرا چهل شب در
خونههاتون اومد و حتی یک نفرتون هم قیام نکردید! کمکی نکردید به امام علی! حاال اومدید و به امام
علی(ع) تسلیت میگید؟! با چه رویی؟!»
خالصه...
بعد هم گفتن«:ای علی بن ابیطالب ،فورا بدن فاطمه زهرا رو غسل بده ،تا نماز میت بخونیم و با هم ببریم
دفن کنیم».
بچهها ،یه چیزی بگم شاید باورتون نشه ،اما بین اون کسانی که رفته بودن و تسلیت میگفتن ،خلیفه اول
ابوبکر و دوستش عمر هم بودن!
باورتون میشه؟! اونا اومده بودن و میگفتن که ما میخوایم بر بدن دختر رسول خدا نماز بخونیم!
میگفتن اصال وظیفه خلیفه هست که بر بدن فاطمه نماز بخونه!!!
تدفین مخفیانه
اما بچهها ،امام علی(ع) از طرف حضرت زهرا مامور شده بودن و وظیفه داشتن که بدن همسرشون رو شبانه
دفن کنن.
میدونید چرا؟ چون خلیفه اول و دوستش عمر توی تشییع جنازه حضرت زهرا نباشن.
حضرت زهرا از مردم مدینه دلگیر و خیلی ناراحت بودن.
به قول امروزیها باهاشون قهر بودن ،حضرت زهرا با ناراحتی از مردم مدینه از دنیا رفتن.
امام علی (ع) در جواب به اونها گفت«:نه ،ما امروز کار داریم و بدن فاطمهی زهرا رو دفن نمیکنیم .برید
فردا بیاید».
اونها هم رفتن ،اما امام علی (ع) شبانه ،تنهای تنها به کمک خانومی به نام اسما ،شروع کردن به غسل دادن
بدن خانم فاطمهی زهرا.
امام علی (ع) به پسرها و دخترهاشون گفته بودن که امشب آروم گریه کنید.
آستین به دهن بگیرید و گریه کنید ،مبادا صدای گریهتون رو کسی بفهمه.
چون میخوایم مخفیانه بدن مادرتون رو ببریم بیرون و دفن کنیم.
اما بچهها ،امام علی وسط غسل حضرت زهرا بودن که یک مرتبه بلند بلند شروع به گریه کردن.
الهی من قربون مظلومیتت بشم یا علی ،یا امیرالمومنین.
بله بچهها...
امام علی بدن همسرشون ،پاره تنشون ،دختر رسول خدا رو غسل دادن و کفن به تنشون پوشوندن و به
امام حسن و امام حسین گفتند«:بابا جان ،برید در خونه این چهار نفری که یار ما بودن و بهشون بگید بیان
که میخوایم بدن مادر شما ،فاطمهی زهرا رو دفن کنیم».امام حسن و امام حسین هشت ،نه سالشون بود ،شاید با بعضی از شما بچهها ،هم سن بودن.
امام حسن و امام حسین با گریه و ناراحتی رفتن در خونه تک تک اون چهار ،یارا امام علی رو زدن و بهشون
گفتن که بیان.
از جمله در خونهی سلمان رفتن.
سلمان داشت نماز شب میخوند ،تا این خبر رو شنید فورا عباش رو روی دوشش انداخت و رفت خونهی
امام علی.
امام علی (ع) به همراه یارانشون تابوت حضرت فاطمه زهرا رو روی دوششون گرفتن و بردن به طرف
قبرستان بقیع.
امام علی علیه السالم چند تا قبر کندن اما بدن حضرت زهرا رو توی یکی از قبرها گذاشتن.
ممکنه براتون سوال بشه که چرا؟!
چون ،حضرت زهرا(س) وصیت کرده و گفته بودن":قبر من مشخص نشه و من رو مخفیانه دفع کن .کسی
نفهمه من کجا دفن شدم".
بچهها ،تا امروز که ما اینجا نشستیم ،نمیدونیم قبر مادرمون ،همسر امام علی(ع) ،مادر امام حسن و امام
حسین و حضرت زینب ،حضرت فاطمهی زهرا کجاست؟!
بچهها ،من نمیدونم امام علی اون لحظات چی کشیدن و چقدر براشون سخت بوده.
بدن فاطمه زهرا رو با دستان خودشون توی خاک گذاشتن و دفن کردن.
بعد هم روی بدن همسرشون خاک ریختن و چند دقیقهای کنار قبر حضرت زهرا نشستن و قرآن خوندن.
آخه این هم وصیت حضرت زهرا بود.
حضرت زهرا گفته بودن«:علی جان! بدنم رو که دفن کردی فوری نرو .بمون و بزار من با خونه جدیدم انس
بگیرم».امانتی که به من سپردی به تو بازگرداندم
امام علی(ع) کنار قبر حضرت زهرا بودن که یک مرتبه شروع کردن با پیامبر خدا صحبت کردن.
امام علی با چشمان گریان و صدای لرزان به پیامبر خدا گفتند«:سالم بر تو ای رسول خدا!
سالمی از طرف من و دخترت که هم اکنون در جوارت به خاک سپرده شده.
ای پیامبر خدا ،صبر و بردباری من با از دست دادن فاطمه کم شده و دیگر توان خویشتنداری ندارم.
اما برای من که سختی جدایی تو را دیده و سنگینی مصیبت تو را کشیدم صبر و شکیبایی ممکن است.
این من بودم که با دستان خود تو را در میان قبر گذاشتم.
تو در میان آغوش من بودی که به رحمت خدا رفتی ،پس همه ما از خدا هستیم و به خدا باز میگردیم.
ای رسول خدا ،امانتی که به من سپردی را به تو بازگرداندم.
از این پس اندوه من همیشگی است.
شبهایم به شب زندهداری میگذرد تا آن روز که خدا من را به شما ملحق کند.
به زودی دخترت تو را آگاه خواهد ساخت که امت تو و یاران تو چگونه به فاطمه ظلم کردند.
او از احوال اندوهناک ما به تو خبر خواهد داد.
ای رسول خدا ،هنوز یاد تو را از دل نبردهام ،سالم من به هر دوی شما.
سالم وداع کنندهای که از روی خوشنودی یا خسته دلی سالم نمیکند.
اگر از اینجا میروم از روی خستگی نیست ،اگر در کنار قبرت مینشینم از بدگمانی به آنچه خدا به صابران
وعده داده نیست».
امام علی با رسول خدا صحبت کردن و دلشون یه کم آرومتر شد.
امام علی در عرض هفتاد و پنج یا نود روز رسول خدا و دخترِ رسول خدا ،همسرشون رو از دست دادن.
اما بچهها...
بعد از این هم ،باز ظلمها به امام علی ادامه داشت و امام علیِ ما رو خیلی اذیت کردن.
اما ادامهش باشه برای قسمتهای بعد.
تا قسمتهای بعد و ادامهى داستان زندگی امام علی ،شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
یا علی مدد.
25 سال خانه نشینی رایگان
امام علی(س) با عصبانیت فرمودند: به خداوند سوگند، اگر کلنگ شما به زمین اصابت کند قبرستان بقیع را از خون شما سیراب خواهم کرد😤
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی ماجرای شهادت حضرت فاطمه ی زهرا (س) و دفن و خاکسپاری ایشون رو توسط امام علی
(ع) براتون تعریف کردم.
اما فردای اون شبی که بدن حضرت زهرا(س) دفن شد ،مردم مدینه اومدن در خونهی امام علی (ع).
اومدن و به امام علی گفتن«:ای پسر ابوطالب! حاال وقت اون رسیده که بدن فاطمه رو بیاوری تا ما نماز
بخونیم و او رو دفن کنیم .زود باش ،زود باش ،فاطمه رو بیاور».
بچهها ،امام علی علیه السالم بهشون گفتن«:ما دیشب بدن فاطمه رو دفن کردیم».
اونها با عصبانیت گفتن«:چی میگی؟ یعنی چه؟ یعنی تو بدون اجازهی ما بدن فاطمهی زهرا رو دفن
کردی؟ مگه ما به تو نگفتیم تا فردا صبر کن ،هاااا؟»
امام علی (ع) گفتن«:این وصیت خود فاطمه بود .فاطمهی زهرا بهم گفته بود که شبانه دفنش کنم ،شبانه
غسلش بدم ،شبانه براش نماز بخونم .خودش خواسته».
اونا که این رو شنیدن ،گفتن«:خیلی خب ،که اینطور!! هم اکنون میریم به قبرستان بقیع و تمامی قبرهای
تازه کنده شده رو باز میکنیم تا ببینیم بدن فاطمه درون کدوم قبر هست .بدن او رو بیرون میاریم و نماز
میخونیم و سپس دفن میکنیم».
اونا این رو گفتن بعد هم راه افتادن و رفتن به طرف قبرستون بقیع.
امام علی (ع) این مرتبه به خالف دفعههای قبلی که صبر کردن و با اینا نجنگیدن ،رفتن توی خونه و
شمشیرشون رو برداشتن.
ذوالفقار رو برداشتن ،دستمال زردشون رو به سرشون بستن.
امام علی (ع) هر وقت میخواستن برن یه جنگ مهم ،دستمال زردی داشتن که به سرشون میبستن.
این مرتبه هم اون دستمال زردشون رو به سرشون بستن و رفتن به طرف قبرستان بقیع.
رفتن به طرف قبرستان بقیع ،دیدن اینها با بیل و کلنگ میخوان قبرها رو بکنن.
امام علی (ع) چند تا قبر الکی ساخته بودن تا اینا رو گول بزنن.
مردم نامرد ،بیل و کلنگشون رو بردن باال خواستن بزنن زمین که امام علی (ع) یه فریاد بلند زدن و رفتن
یقهی عمر ،دوست ابوبکر رو گرفتن بلند کردن کوبیدنش زمین.
کوبیدنش زمین نشستن روی سینهش با عصبانیت بهش گفتن«:ای عمر! میدونی که اکنون اگه بخوام همین
لحظه میتونم تو رو بکشم .به خدا سوگند ،به خدای احد و واحد سوگند که اگه کلنگ شما به زمین اصابت
کنه ،قبرستان بقیع رو از خون شما سیراب خواهم کرد».
آغاز تنهایی علی
بچهها...
عمر و دوستانش که این حرفهای امام علی رو شنیدن ،فهمیدن ،نه! این دفعه دیگه نمیتونن هر کاری
دلشون میخواد بکنن.
با ناراحتی بلند شدن گفتن«:ای پسر ابوطالب باشه .باشه ،تو به ما ظلم کردی و نگذاشتی ما بر بدن دختر
رسول خدا نماز بخونیم.
تو خودخواهی کردی ،از این پس ما مردم مدینه دیگر تو را دوست نداریم .دیگر با تو هیچ کاری نداریم».
بچهها ،دقیقاً همینطور شد.
امام علی (ع) که از طرف خودشون این کار رو نکرده بودن ،وصیت حضرت زهرا (س) بود.
باید به وصیت یه مؤمن یا مؤمنه عمل و گوش کنی.
اما مردم مدینه فکر میکردن امام علی (ع) از روی خودخواهیشون این کار رو کردن.
نیومدن یاری امام علی (ع) ،گذاشتن فاطمهی زهرا شهید بشه ،اما حاال چون امام علی (ع) به وصیت حضرت
زهرا (س) گوش دادن باهاش قهر کردن.
عجب موجودات عجیبی بودن!!
بچهها ،اوضاع طوری شده بود که امام علی (ع) توی شهر مدینه به مردم سالم میکردن جواب سالم آقای ما
رو نمیدادن.
الهی فدای مظلومیتت بشم یا امیرالمؤمنین.
امام علی(ع) تو کوچههای مدینه راه میرفتن ،به مردم سالم میکردن ،امام علی ما با ادب بود و به مردم
سالم میکرد اما کسی جواب سالمش رو نمیداد.
بچهها ،زمینهای امام علی و حضرت زهرا ،فدک که کلی زمین بود رو ازشون گرفته بودن.
امام علی (ع) هم مجبور شدن برن رو زمینهای مردم کار کنن و دیگه خودشون زمینی نداشتن.
مسلمونا نمیاومدن امام علی رو به عنوان کارگر ببرن سر کار.
اونا اصال حاضر نبودن امام علی رو ببرن سر کار.
هی ی ی ی ی....
الهی فدات بشم یا امام علی.
اما امام علی علیه السالم بیکار ننشستن و شروع کردن دوباره زحمت کشیدن.
اینقدر کار و تالش کردن و زحمت کشیدن تا دوباره صاحب یک ثروت بسیار بزرگ شدن.
دوباره تونستن پولدار بشن.
البته امام علی پول رو که برای خودش نمیخواست.
امام علی پول رو می خواست تا نیازهای مردم رو برطرف کنه.
تا به نیازمندان و فقیران برسه و سرپرستی بچههای یتیم رو به عهده بگیره.
اما بچهها...
یه چیزی بهتون بگم شاید باورتون نشه ،بیست و پنج سال از شهادت حضرت زهرا و پیامبر گذشت.
امام علی علیه السالم یه کشاورز بودن.
ببینید ،انسانی که از همه علمش بیشتره ،انسانی که کل قرآن رو بلده ،انسانی که زورش هم از همه بیشتره،
انسانی که از همه قویتره؛ یک کشاورز شد.
بیست و پنج سال کشاورزی کردن.
اگر علی نبود ،عمر هالک میشد!!!
اما بچهها ،شاید این مردم نامرد امام علی رو تنها گذاشتن ،اما هر زمانی که خلیفههای بعدی ،یعنی بعد از
ابوبکر ،دوستش عمر خلیفه و رهبر و فرمانده شد و بعد از عمر هم ،عثمان؛
این سه نفر هر زمان به مشکلی میخوردن ،هر زمان براشون سؤالی پیش میاومد ،هر زمان چیزی رو
نمیدونستن میاومدن در خونهی امام علی ازش سؤال میکردن.
امام علی علیه السالم هم درستترین جواب رو بهشون میداد.
اصالً باورتون میشه؟
کی باورش میشه یه انسانی که این همه بهش ظلم شده ،دو مرتبه به کسی خوبی کنه.
دو مرتبه به همونهایی که در حقش ظلم کردن خوبی کنه؟
هر سؤالی داشتن ،میپرسیدن ،امام علی (ع) جواب میداد.
هر جا کارشون گیر میافتاد ،میاومدن امام علی کارشون رو درست میکرد.
طوری که یه بار عمر با صدای بلند بین مردم اعالم کرد«:اگر علی نبود ،عمر هالک میشد».
ممکنه بچهها با خودتون بگید ،چرا امام علی به اونا کمک میکرد؟
مگه اونا کم در حق امام علی و حضرت زهرا بدی کردن؟
مگه کم اذیت کردن اینها رو؟ پس چرا امام علی دوباره کمکشون میکرد؟
جوابش اینه؛
اوالً :امام علی ما بزرگواره...
امام علی ما جوانمرده...
امام علی ِما کسی بهش ظلم کنه بهش بدی نمیکنه ،این جواب اول.
جواب دوم :اونا رهبر و حاکم جامعه بودن.
اگه اونا تصمیم اشتباهی میگرفتن ،دودش تو چشم همهی مسلمونا میرفت.
همه ضرر میکردن.
برای همین ،امام علی علیه السالم بهشون کمک میکرد تا تصمیم درست رو بگیرن.
تا انتخاب درست رو بکنن که جامعه اسالمی آسیب نبینه.
دوران خانه نشینی
بچهها ،بیست و پنج سال گذشت.
بیست و پنج سال امام علی علیه السالم ،همینطور کشاورزی کردن و اگر جایی اونها سؤال داشتن ،امام
علی جواب میدادن.
بیست و پنج سال به این شکل گذشت.
بچهها به این دورهی زندگی امام علی ،به این بیست و پنج سال ،میگن دوران خانه نشینی.
یعنی امام علی علیه السالم مثل بقیه مردم زندگی میکردن و رهبر نبودن.
توی جنگی هم شرکت نمیکردن.
اون زمان کلی جنگ هم شد.
با ایران و روم و با جاهای مختلف جنگیدند.
امام علی تو هیچ جنگی شرکت نکرد و البته خیلی جاها هم اعتراض میکرد.
خیلی جاها به خلیفهی اول ،دوم و سوم اعتراض میکردن و میگفتن«:شما دارید کار اشتباهی میکنید .این
تصمیمتون غلطه».
فقط بعضی جاها گوش میدادن ،اما خیلی اوقات هم گوش نمیدادن و ضرر میکردن.
امام علی علیه السالم چیکار میتونستن بکنن؟ فقط میتونستن بهشون توصیه کنن.
امام علی که یار نداشتن.
بالخره بچهها...
بیست و پنج سال گذشت تا باالخره مردم فهمیدن ،هیچ یارو یاوری و هیچ فرماندهی بهتر از امام علی
نیست.
برای همین بسیاری از مردم اصالً شاید بگم همهی مردم اون زمان ،مردمی که توی شهر مدینه بودن و از
شهرهای دیگه اومده بودن ،همگی اومدن در خونهی امام علی تا باهاش بیعت کنن و رهبر بعدیشون امام
علی باشه.
چی شد؟ چی جوری این اتفاق افتاد؟
آها...
این که چه اتفاقایی افتاد و چی شد که مردم اومدن سراغ امام علی داستانش باشه برای قسمتهای بعد.
تا قسمتهای بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم.
یا علی مدد.
موارد مرتبط
دفتر طرح سلام فرمانده ۶۰ برگ
قصه نافع بن هلال
حضرت محمد ص (دوران جوانی)
قصه زندگی امیرالمؤمنین (ویژه تولد)
آیا تا حالا ماجرای تولد امام علی رو به شکل کامل شنیدین؟!
میدونستین شب و روز تولد حضرت علی چه اتفاقاتی افتاد؟
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.