شهید مجید قربانخانی
توبه مجید آقا رایگان
(تحول مجید آقا و رفتن به سوریه)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
بچه ها ، امشب من می خوام براتون قصه زندگی یکی از اون شیرمرد ها رو تعریف کنم. یکی از اون شیرمرد هایی که اسمش مجید قربان خانی بود .
- دست و دلباز
مجید قربان خانی در سال 1369 چشم به این دنیا باز کرد. مجید آقا توی جنوب شهر تهران به دنیا اومد و از همون بچگیش یه بچه ی پر انرژی بود. البته این پرانرژی بودن گاهی اوقات دردسر براش درست می کرد، مثلاً حوصله درس خوندن نداشت، آقا مجید کلاس اول رو دوبار خوند، از بس که بازیگوش بود. گاهی اوقات تنبلی می کرد و مدرسه نمی رفت.
مجید آقای قصه ما اخلاق های خیلی خوبی داشت، مثلاً خیلی دست ودلباز بود، تا توی یه خیابون یه نفر ازش کمک می خواست و می گفت فقیرم، ندارم، بیچاره ام، یه کمکی به من بکن، مجید آقا فوراً دست می کرد توی جیبش و هرچی داشت به اون فقیر و نیازمند می داد. خیلی اوقات می شد که چند روز کار می کرد و پول کارش رو به نیازمندان می داد و خودش برای بنزین ماشینش دیگه پول نداشت ؛
- دوستان بد
این مجید آقای قصه ما در کنار اخلاق خیلی خوبی که داشت، دوستهای خیلی بدی داشت. دوستهایی داشت که کار خلاف می کردند، که راههای اشتباه می رفتند. مثلاً دوستاش همش دنبال دعوا می رفتند و مجید آقا رو با خودشون می بردند. مجید آقای قصه ما هم باهاشون به دعوا می رفت . مجید یک زور زیادی داشت، همه ازش حساب می بردند.
دوستاش بعد از دعوا تو کافه محله می رفتند ، از این کافه سنتی ها،.... و با هم می نشستند اونجا و صحبتهای الکی می کردند، وقتشون رو هدر می دادند. از طرف دیگه دوستهای مجید آقا خیلی اهل نماز و روزه و این حرفها نبودند متأسفانه. مجید آقا هم با این دوستها می چرخید و اون هم شبیه اینها شده بود. با اینکه خیلی بچه خوبی بود، خیلی قلب مهربونی داشت، مجید شوخ بود و همیشه شوخی می کرد و بقیه رو می خندوند؛ اما دوستهای بد باعث شده بودند تا مجید آقا کارهای بدی انجام بده، تا مجید آقا به یک آدم بد توی محلشون شناخته بشه، امان از دست این دوستهای بد ....
- پابوس امام حسین(ع)
بچه ها ، مجید آقای قصه ما بزرگ شد. بیست و چهار، پنج سالش شده بود که یه روز اومد پیش پدرش اومد و گفت: بابا ، من می خوام به آلمان برم و اونجا زندگی کنم .
باباش گفت: مجید آلمان م یخوای بری چیکار بابا؟ آلمان چه خبره مگه؟ بیا برو کربلا، ایام اربعینه به پابوس امام حسین(ع) برو .
اما مجید گفت: بابا امام حسین مگه ما رو راه میده؟ امام حسین ما رو به حرمش راه نمیده !
اما بابای مجید آقا یه جمله خیلی قشنگ گفت. بابای مجید آقا گفت: بابا جون امام حسین از همه مهربون تره، تو بخوای بری پیشش راهت میده، خیالت جمع...
مجید آقا هم تا این صحبتها رو از باباش شنید، هوایی شد. همونجا با ماشین و چند تا از دوستهاش به طرف مرز رفتند. مجید آقا پاسپورت هم حتی نداشت، با یک کارت ملی تونست از مرز رد شه و با ماشینهای عراقی رفت تا به سرزمین عشق، کربلا رسید .
- قول و قرار با ارباب
مجید آقا تا چشمش به گنبد امام حسین(ع) افتاد بی اختیار شروع کرد به گریه کردن، بی اختیار های های گریه می کرد و اشک می ریخت و همین طور زیر لب با امام حسین(ع) صحبت می کرد. می دونید بچه ها چی می گفت؟! مجید آقا داشت به امام حسین می گفت: یا امام حسین یک عمر کار اشتباه کردم، راه اشتباه زیاد رفتم، غلط کردم، آقا من رو آدم کن، می خوام آدم بشم، یا امام حسین (ع) من رو درست کن ...
وای وای بچه ها، هر کی این حرف رو به امام حسین بزنه، امام حسین(ع) زندگیش رو ازاین رو به اون رو میکنه.مجید آقا هم اون جا تو کربلا با امام حسین قول و قرارهایی گذاشت. قول و قرار گذاشت که همیشه هوای امام حسین(ع) رو داشته باشه، به روضه و مجلس امام حسین بره ...
- روضه ی حضرت زینب (س)
مجید آقا وقتی برگشت بعضی از دوستهاش تغییر کردند. بعضی از اون دوستهایی که خیلی بد بودند و کارهای اشتباه می کردند رو کنار گذاشت و دوست های خوبی انتخاب کرد. یکی از دوستاش مداح بود، اسمش مرتضی کریمی بود.
یه روز این آقا مرتضی کریمی به قهوه خونه اومد و دید مجید آقای قصه ما باز هم با اون دوستهای بدش نشسته و دارند صحبتهای الکی می کنند و وقتشون
رو هدر می دند. آقا مرتضی کریمی به مجید آقا گفت: مجید آقا اگه دوست داری بیا هیئت ما، امشب یک جلسه داریم برای حضرت زینب (س) و می خواهیم برای
مدافعان حرم بخونیم، دوست داشتی بیا ....
مجید آقا هم که حوصله نداشت گفت: باشه داداش اگه رسیدم میام، شما برو خیالت راحت .
آقا مرتضی کریمی هم رفت . مجید آقا یک دفعه به دلش افتاد که چی میشه حالا امشب رو برم؟ مگه من به امام حسین قول ندادم که هیئت برم . همونجا مجید آقا با دوستهاش خداحافظی کرد و سوار موتورش شد و به طرف هیئت رفت . اونجا که رسید ، دید رفیقش آقا مرتضی کریمی داره روضه می خونه. روضه حضرت زینب (س) ، روضه اسارت عمه جان اهلبیت حضرت زینب کبری (س) و بعد هم آقا مرتضی کریمی شروع کرد یه مداحی قشنگ در مورد شهدای مدافع حرم خوندن.
- مگر من مرده باشم ...
- مجید آقا تا این رو شنید شروع کرد بلندبلند گریه کردن، وسط هیئت به سینه اش میزد و با صدای بلند گریه می کرد. یه مرتبه دوستهاش دیدند مجید آقا غش کرد و روی زمین افتاد. بالا سرش رفتند و آب رو صورتش پاشیدن و می گفتن: داش مجید پاشو بابا، چرا غش کردی! مجید، مجید پاشو
بچه ها ، هرچی به مجیدآب پاشیدند ، به هوش نمیومد. آخر سر، مجید چشماش رو باز کرد و با چشمهای خیس از اشک گفت: مگه من مرده باشم که این داعشی ها بخوان دوباره حضرت زینب رو اسیر کنند. من میرم و دمار از روزگارشون درمیارم، فکر کردند می تونند دوباره حضرت زینب ما رو اسیر کنند، نه به خدا، من نمی گذارم. - مگه راهت میدن ؟!
مجید آقا از همون لحظه ای که بلند شد، رفت دنبال اینکه به سوریه بره. ولی هرجا می رفت بهش می گفتند : بابا می خوای بری سوریه چیکار؟ مگه راهت میدن ؟ سوریه جای آدم خوب هاست. تو رو دست هات خالکوبی کردی.
مجید آقا می گفت: من این حرفها حالیم نیست، من باید برم از حرم عمه جانم حضرت زینب (ع) دفاع کنم. کسی حرف نزنه .
هرچی می گفت اونها قبول نمی کردند. مجید آقا به خود حضرت زینب (س) توسل کرد. از خود حضرت زینب خواست تا کارش رو درست کنند و عمه سادات حضرت زینب کبری روی هیچ کسی رو زمین نمی ندازه. آخر سر مجید آقا موفق شد که به سوریه بره.
بچه ها ، هیچ کسی باورش نمی شد. به هرکی می گفتند مجید داره میره سوریه، می خندید و می گفت : بابا این مجید رو تا شاه عبدالعظیم راه نمی دن ، چه جوری می خواد سوریه بره و مدافع حرم بشه! - خواب حضرت زینب (س)
بچه ها ، مجید آقا دیگه تصمیم خودش رو گرفته بود. توبه واقعی کرده بود که از اشتباهاتش واقعاً دست کشیده بود و با حضرت زینب(س) قول و قرار گذاشته بود و درست همون شبی که می خواست به سوریه بره ، خواب حضرت زینب رو هم دید. خواب دید حضرت زینب(س) بهش گفتند : مجید آقا تو داری میای پیش ما، یه هفته دیگه به بهشت، پیش خود خود ما می یایی .
وای وای بچه ها ، خوش به حال مجیدآقا آقای قصه ما . مجید از مامان ، باباش و دوستانش خداحافظی کرد. هنوز هیچ کسی باورش نمی شد و بعد هم سوار هواپیما شد و به طرف سوریه رفت تا از حرم عمه جانمان حضرت زینب کبری (س) دفاع کنه.
- عقب نشینی
مجید آقا درست یک هفته بعد از رفتن به سوریه و در اولین عملیاتی که شرکت کرد، داعشی ها حمله و تیراندازی می کردند. مجید آقا و یارانش هم تیراندازی می کردند. هر تیری که می زدند یک یا علی، یک یا ابوالفضل محکم می گفتند و به سمت داعشی ها می رفتند. آخر سر فرماندهاشون گفت: بچه ها باید برگردید، داعشی ها دارن جلو میان ، اوضاع خطرناکه، برگردید ...
اما مجید آقا و چندتا از دوستاش از جمله همون مداح که گفتم، آقا مرتضی کریمی، گفتند: ما نیومدیم اینجا که عقب نشینی کنیم. ما اومدیم تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کنیم. ما تا به شهادت نرسیم دست بر نمی داریم و به داعشی ها حمله می کنیم .
- شهادت
خلاصه بچه ها، مجید آقا و رفقهاش همین جور جنگیدند و جنگیدند و جنگیدند تا اینکه یک تیر اومد و به بازوی مجید آقا خورد؛ اما مجید از پا ننشست و با اون دست دیگرش اسلحه رو گرفته بود و تیر می زد.
داعشی ها چند تا تیر دیگه زدند که به سینه و پهلوی مجید آقا خورد . مجید آقا روی زمین افتاد و همونجا به شهادت رسید و بیشتر از سه سال بدن مجید آقا دست داعشیها افتاد و نتونستند بدنش رو به ایران برگردونند و سه سال مجید آقای قصه ما شهید گمنام شده بود. تا اینکه آخر سر بعد از سه سال چند تیکه استخون پیدا کردند و برگردوندند و به خانواده اش اعلام کردند که این بدن پسر شما ، مجید آقاست.
موارد مرتبط
قصه اباالفضل العباس
شهید بابک نوری
قصه حبیب بن مظاهر
دفتر طرح قهرمان سید علی خامنه ای ۶۰ برگ
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.