شهید برونسی
عبدالحسین برونسی رایگان
💛شهید برونسی💛 (ماجرای توسل به حضرت زهرا)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
امروز قراره قصهی بسیار زیبا و شنیدنی از زندگی یک قهرمان مشهدی رو براتون تعریف کنم.
بچههای مشهدی با دقت بخونین که میخوام قصهی یکی از شهدای شهر شما رو بگم.
خب بچهها...
همهی گردانها داشتن برای یک عملیات بزرگ و جانانه به نام عملیات رمضان آماده میشدن.
سربازهای صدام ،همون دشمنهای بدجنس ایران متوجه شدن که رزمندههایِ ما دارن آمادهی یک جنگ
جانانه میشن؛
برای همین ،قبل از اینکه عملیات رو شروع کنن ،کلی تانک و نفربر و سرباز تا نزدیکیهای ما آوردن.
عراقیها همهی تجهیزاتشون رو آوردن تا ناگهانی به ایران حمله کنن و به قول بچههای جنگ ،به ما پاتک
بزنن.
فرماندهان جنگ سریع متوجه شدن و فهمیدن که دشمنهای نامرد نقشه کشیدن وقتی که ما حواسمون
نیست ،به ما حمله کنن.
آره بچهها....
هر وقتی که ما حواسمون نباشه ،دشمن به ما حمله میکنه ،آخه وقتی ما بخوابیم ،دشمنمون نمیخوابه و
بیداره و به ما حمله میکنه.
فرماندهها ،نشستن توی یک جلسه تا تصمیم بگیرن با این دشمن خطرناک ،چیکار بکنن.
تصمیم بر این شد که یک شب وقتی که دشمن حواسش نیست ،نصفههای شب ،بچههای ما ،آماده بشن و به
دشمن حمله کنن و پاتک بزنن.
برای همین ۳ ،تا دسته آماده شدن تا ناگهانی به دشمن حمله کنن.
فرماندهی یکی از این دستهها ،آقای عبدالحسین برونسی بود.
همون فرماندهی مشهدی.
همون کارگر با اخالصی ،که توی جنگ تبدیل شده بود به یک فرماندهی بزرگ.
قرار بر این بود که دستهها جدا جدا برن.
دستهی اول حرکت کنه و پشت سرش دستهی دوم و بعد هم دستهی سوم.
دستهی اول حرکت کرد که ناگهان پای فرماندهشون رفت روی مین.
فرمانده افتاد روی زمین و سربازها ،بلندش کردن و برگشتن به طرف عقب.
دستهی دوم توی تاریکی شب حرکت کرد ،اما بچهها ،انقدر هوا تاریک بود و چشم ،چشم رو نمیدید ،که
این دسته گم شد.
بچهها ،دسته دوم توی تاریکی ،مسیر رو اشتباه رفت و با بیسیم بهش اعالم کردن که فورا برگرد عقب.
دنبال چی میگردی؟
بالخره بچهها ،دستهی سوم ،همون دستهای که فرماندهش آقای عبدالحسین برونسی بود ،آماده شدن تا به
طرف دشمن حمله کنن.
اما بچهها ،رزمندههای ما ،قبل از اینکه بزنن به خط دشمن ،یک سربند میبستن.
سربندی که روی اون اسم یکی از اهل بیت نوشته شده بود.
اون شب ،عبدالحسین بین سربندها ،داشت دنبال یک سربند مخصوص میگشت.
همه تعجب کرده بودن و میگفتن«:عبدالحسین! تو این وضعیت ،قراره حمله کنیم .دنبال چی میگردی؟»
عبدالحسین هیچی نمیگفت و دنبال سربند میگشت.
یکی از دوستاش اومد و گفت«:آقا عبدالحسین! زود باشین دیگه ،دیر شده .االن دشمنا میفهمن ما میخوایم
حمله کنیم و اونا زودتر حمله میکنن».
عبدالحسین گفت«:دنبال یک سربندی میگردم که روی اون اسم مادرم ،حضرت فاطمهی زهرا رو نوشته
باشه».
اون دوستش هم گشت و یک سربند سبز خوشگل پیدا کرد که روش با خط قشنگی نوشته بود یا فاطمة
الزهرا.
عبدالحسین تا این سربند رو دید ،اشک توی چشماش جمع شد و فورا سربند رو برداشت و به پیشونیش
بست ،بعد هم به همراه سربازهاش که سیصد ،چهار صد نفر بودن ،رفتن به طرف دشمن.
بچهها ،اونها باید آرومِ آروم میرفتن چون اگه دشمن میفهمید که اونها دارن حمله میکنن ،مطمئنا
کارشون ساخته بود ،آخه تعداد دشمنان خیلی بیشتر بود.
از طرف دیگه ،تجهیزات دشمن وحشتناک بود.
از هیچکسی صدا در نیاد!!
دشمن یک تانکهایی داشت که آر .پی .جی هم روشون اثر نمیکرد.
یعنی انقدر اون تانکها محکم بود که وقتی آر .پی .جی میزدن ،گلولهی آر .پی .جی ،پرتاب میشد به یک
طرف دیگه؛
به قول بچههای جنگ ،کمونه میکرد و میرفت یک جای دیگه.
بالخره بچهها....
عبدالحسین برونسی به همراه سربازهاش حرکت کردن و نصفههای شب رفتن به طرف مقر دشمن.
هنوز نزدیک سنگرهای دشمن نشده بودن که دشمن متوجه شد یک عدهای دارن بهش حمله میکنن.
برای همین ،یک دونه منور زد توی آسمون.
بچهها ،منور یک چیزی بود که موقع شب ،آسمونِ تاریکِ تاریک رو روشن میکرد و دشمن میتونست همه
جا رو ببینه.
دشمن یک منور زدن تویِ آسمون و شروع به تیراندازی کردن.
پشت سرهم گلوله میزدن و خمپاره میانداختن.
عبدالحسین برونسی فریاد زد و به بچهها گفت«:همه دراز بکشین رو زمین .سریعتر ،همین االن ،همه دراز
بکشین».
بچهها فورا روی زمین دراز کشیدن.
یک اتفاق خوبی هم که افتاد این بود که خاکهای زمین نرم بود؛
یعنی مثل ساحل دریا ،میتونستی داخلش خودت رو قایم کنی ،خصوصا که بچههای ما ،لباس خاکی رنگ
تنشون بود.
دشمن ،چند دقیقه تیراندازی کرد ،بعدش هم بیخیال شد و با خودش فکر کرد که یک تعداد کمی اومده
بودن شناسایی ،که با تیر زدنشون.
عبدالحسین برونسی به همهی بچه ها گفت«:ساکتِ ساکت باشید .از هیچکسی صدا در نیاد».
اما بچهها ،چند نفری بودن که تیر خورده بود توی دست و پاشون و حسابی درد داشتن و حالشون بد بود.
بعضیهاشون انقدر درد داشتن که میخواستن فریاد بزنن ،اما نباید صداشون در میومد.
برای همین دستشون رو گرفته بودن داخل دهنشون و داد میزدن.
زخمیها رو فورا بردن عقبتر و بقیه هم رفتن سراغ فرماندهشون یعنی عبدالحسین برونسی.
رفتن پیش برونسی و بهش گفتن«:حاجی بگین االن چیکار کنیم؟ دشمن آتیشش سنگینه ،هر جا بره ،ما
رو با تیر میزنه».
عبدالحسین برونسی واقعا متحیر شده بود و نمیدونست چیکار کنه.
پیش بینیِ اینکه دشمن شناساییشون کنه رو ،نکرده بود و فکر میکرد تا نزدیکی سنگرهای دشمن ،با
خیال راحت میرن.
عبدالحسین رو کرد به دوستش و گفت«:آقا سید! نظر شما چیه؟ به نظر شما االن باید چیکار کنم؟»
دوستش گفت«:حاجی اگه از من میپرسی ،من میگم برگردیم عقب .این دشمن آتیشش خیلی سنگینه و
همهمون رو میزنه .من که میگم برگردیم عقب».
عبدالحسین چند دقیقهای فکر کرد.
چیکار کنیم؟ چیکار نکنیم؟ آخه این بچهها راست میگن ،دشمن آتیشش سنگینه.
اما ،از طرف دیگه ،نمیشه میدون رو خالی کرد.
ما آخرین دستهای هستیم که اومدیم به طرف دشمن ،باید یک کاری بکنیم.
این کار خودکشیِ ،من که نمیرم
بچهها اصرار داشتن که حاجی ،زودتر تکلیف رو مشخص کن ،ما باید بدونیم که برمیگردیم عقب؟
یا میخوایم حمله کنیم؟
عبدالحسین واقعا نمیدونست چیکار کنه و متحیر شده بود.
برای همین ،فورا ،همونجایی که نشسته بود ،سرش رو گذاشت روی زمین و چند دقیقهای سکوت کرد و
هیچی نگفت.
رزمندهها میرفتن پیش فرماندهشون و میگفتن«:حاجی ،تکلیف ما رو مشخص میکنی یا نه؟ دشمن داره ما
رو نگاه میکنه .االنه که ما رو ببینه و تیراندازی کنه .حاجی! جان من سرت رو بیار باال و چیزی بگو».
اما بچهها ،عبدالحسین هیچی نمیگفت.
سرش رو گذاشته بود روی زمین و فقط فکر میکرد.
چند دقیقه گذشت.
بچههایِ رزمنده هرچی بهش گفتن«:حاجی ،عبدالحسین ،آقای برونسی ،به ما بگو چیکار کنیم؟»
اما عبدالحسین برونسی هیچی به بچهها نمیگفت.
چند دقیقهای گذشت که سرش رو بلند کرد و چشمهاش خیس از اشک بود.
خاکهای رو به روش ،انقدر که عبدالحسین گریه کرده بود ،گِل شده بود.
عبدالحسین با صدای گرفته گفت «:فهمیدم نقشه رو چیکار کنیم .سید! همین االن برو جلوی خط.
برو نفر اول خط وایستا و بعد هم بیست و پنج قدم برو به سمت راست».
سید تا این صحبت فرمانده رو شنید ،تعجب کرد .این چه حرفیه؟ از کجا داره اینها رو میگه؟
سید اعتراض کرد و گفت«:حاجی ،خدا وکیلی این کار خودکشیِ ،من که نمیرم .حاجی اگه روی من حساب
کردی ،خودم رو نمیکُشم .این حرف شما خودکشی هست ،من که نمیرم جلو».
عبدالحسین برونسی با جدیت گفت«:سید! فرماندهیِ تو ،من هستم ،هر چی میگم باید گوش کنی .همین که
گفتم ،برو جلوی خط ۵۲ ،قدم برو سمت راست».
سید که این رو شنید ،خیلی تعجب کرد و جا خورد.
بعد هم با تعجب پرسید«:خب بعدش چیکار کنم حاجی؟  ۵۲قدم رفتم راست ،بعدش بگو چیکار کنم؟»
فرمانده عبدالحسین برونسی به سید گفت«:آقا سید! بعد از اون  ۵۲قدم ۰۴ ،قدم میری جلو.
 ۰۴قدم رو میری به طرف دشمن.
بعد از اون ،من میام و به یک جا اشاره میکنم.
به هر جا من اشاره کردم ،شروع میکنی به تیراندازی کردن.
تیر و خمپاره و آر .پی .جی میزنین ،هر جا که من گفتم ،همونجا رو میزنین آقا سید .متوجه شدی؟»
آقا سید حسابی تعجب کرده بود.
اصال نمیدونست این حرفهای عبدالحسین برونسی از کجا هست؟ چجوری داره انقدر دقیق میگه  ۵۲قدم،
بعد هم  ۰۴قدم؟ از کجاش این حرفها رو میاره؟
اما بچهها ،آقا سید اعتماد کرد.
رزمندهها ،توی جنگ به فرماندهشون خیلی اعتماد میکردن و حتی اگه شهید میشدن ،میگفتن اشکالی
نداره باید به حرف فرمانده گوش داد.
برای همین ،آقا سید رفت جلوی خط و به همراه بچهها ۵۲ ،قدم رفتن به سمت راست.
البته بچهها ،حواستون هست که این کارها رو آرومِ آروم انجام دادن ،چون اگه دشمن میفهمید ،شروع به
تیراندازی میکردن.
یواش و آروم  ۵۲قدم رفتن به راست ،بعد هم  ۰۴قدم رفتن به طرف سنگرهای دشمن.
و بعدش فرمانده عبدالحسین برونسی اومد جلو و با انگشتش به یک طرفی اشاره کرد و فرمان آتش داد و با
صدای بلند گفت ":اللُ اکبر "
با این تکبیر عبدالحسین ،سربازها شروع به تیراندازی کردن و آر .پی .جی زدن و خمپاره انداختن.
هنوز چند تا آر .پی .جی بیشتر نزده بودن ،که دیدن یکی از نفربرهای بزرگ دشمن رو زدن و آتیش بلند
شد.
بعد هم همه جا رو دیدن و شروع به تیراندازی دقیقتر کردن.
دشمنا ،با اون تعداد زیادشون ،ترسیدن و پا گذاشتن به فرار.
چرا بچهها؟ چون اولین آر .پی .جی که زدن ،خورد به سنگر فرماندهی دشمن.
هشت تا از بهترین فرماندههای صدام ،توی اون سنگر بودن و هر هشتتاشون ،به درک رفتن.
رفتن به طرف جهنم.
حاال نوبت رسیده بود به شکار تانکها.
باید تانکهای دشمن رو از دستشون در میاوردن.
بچهها به عبدالحسین گفتن«:حاجی ایول .حاال بگو چیکار کنیم؟ تانکها رو چجوری بگیریم؟»
عبدالحسین برونسی گفت«:برید نزدیک تانکها .برید باالی تانکها ،داخلش یک نارنجک بندازید.
باید تانکها رو اینجوری بگیریم».
بچههای رزمنده هم به حرف فرماندهشون گوش دادن و رفتن و کلی تانک شکار کردن.
خالصه بچهها ،اون شب ،بچههایِ رزمندهیِ مشهدی تونستن با سیصد ،چهارصد نفر ،یک عالمه از دشمنان
رو بکشن و کلی هم تانک شکار کنن.
مادر همیشه هوایِ بچههاش رو داره
بچهها برگشتن به طرف سنگرهای خودشون ،اما همه یک سوال بزرگ تو ذهنشون بود.
حاج عبدالحسین از کجا فهمید که ما باید  ۵۲قدم بریم راست ،بعد  ۰۴قدم بریم جلو؟
حاال این سوال برای شما بچهها هم به وجود اومده یا نه؟
میخواین بگم جوابش چیه؟ پس خوب و با دقت بخونین.
اون سید ،همون کسی که حاج عبدالحسین بهش دستور حمله داده بود ،رفت پیش حاجی و سوال کرد.
پاپیچ شد و کلی گیر داد و گفت«:حاجی! چجوری فهمیدی؟ کی بهت گفت؟ از کجا فهمیدی باید  ۵۲قدم
بریم راست و بعد  ۰۴قدم بریم جلو؟ توی اون تاریکی که چشم ،چشم رو نمیدید ،شما از کجا این رو
فهمیدی؟»
سید خیلی اصرار کرد ،اما بچهها ،حاج عبدالحسین هیچی نمیگفت.
هر چی اصرار میکردن ،هیچی نمیگفت بجز اینکه«:این یک راز هست و خدا کمکم کرد.
اهل بیت کمکم کردن .ول کنین .اصال برای شما چه اهمیتی داره؟ بیخیال بشین».
اما سید ول کن نبود.
سید ،فهمیده بود که حاج عبدالحسین ،با اهل بیت ارتباط خیلی خوبی داره ،اما میخواست بدونه که کی به
حاجی این عملیات رو گفت؟ کی گفت که از کجا حمله کنیم؟ کی گفت که از کجا بریم و به کجا تیر بزنیم؟
خالصه...
کلی اصرار کرد تا اینکه حاج عبدالحسین گفت«:سید نگاه کن ،به تو میگم ولی مدیونی به کس دیگهای
بگی .به تو میگم اما تو تا وقتی که من از دنیا نرفتم ،به هیچکس این خاطره رو نمیگی .قبول می کنی؟»
سید که راه چارهی دیگهای نداشت ،لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین و گفت«:قبوله حاجی .هرچی تو
بگی .بگو فقط چجوری فهمیدی؟»
حاج عبدالحسین برونسی یک مرتبه اشک توی چشمهاش جمع شد و شروع به گریه کرد و گفت«:سید! اگه
میخوای راستش رو بشنوی ،من اون شب خیلی جا خورده بودم.
اصال نمیدونستم چیکار بکنم ،همه چیز بر خالف پیشبینیهام ،پیش رفت.
من پیش بینی کرده بودم که تا نزدیکی سنگر دشمن بریم ولی دشمن ما رو شناسایی کرد.
نمیدونستم چیکار کنم ،همونجا تو هم به من گفتی برگردم .یادته؟
من میخواستم این عملیات رو انجام بدم برای همین سرم رو گذاشتم روی خاک و توسل کردم به مادرم،
حضرت زهرا و گفتم«:بیبی! شما مدد کنین من که نمیدونم چیکار کنم .شما من رو یاری کنین .شما
بگین چیکار کنم و از کجا حمله کنم؟»
همینجور داشتم با مادرم ،حضرت زهرا صحبت و گریه میکردم که یک مرتبه صداش رو شنیدم.
صدای خانم رو شنیدم.
یک خانم نورانی که به من گفت«:فرمانده! به نیروهات بگو  ۵۲قدم به سمت راست برن و بعد  ۰۴قدم به
سمت جلو برن و درست به نقطهی مقابلشون تیراندازی کنن».
من که صدای خانم رو شنیدم ،با گریه گفتم«:خانم کجایی؟ چرا خودتون رو به ما نشون نمیدی؟ میخوام
شما رو ببینم».
اما خانم به من گفتن«:هنوز زمان این دیدار فرا نرسیده .شما باید در این عملیات پیروز بشین ،پس به
راهنماییهای من گوش و به دشمن حمله کنید».
بعد از این در حالی که چشمهام خیس از اشک بود ،سرم رو آوردم باال و بعد به شما گفتم که آقا سید برید
جلو.
 ۵۲قدم برید راست و بعد هم  ۰۴قدم برید جلو .یادته؟ همهی اینها رو مادرم فاطمهی زهرا به من گفتن.
سید ،یک مادر هیچوقت بچههاش رو تنها نمیزاره و هیچوقت نمیزاره بچههاش اذیت بشن.
مادر همیشهیِ همیشه هوایِ بچههاش رو داره .میحرلا نمحرلا هللا مسب
موارد مرتبط
قصه زندگی شهید حسن طهرانی مقدم
قصه زندگی امیرالمؤمنین (ویژه تولد)
آیا تا حالا ماجرای تولد امام علی رو به شکل کامل شنیدین؟!
میدونستین شب و روز تولد حضرت علی چه اتفاقاتی افتاد؟
حضرت محمد ص (دوران جوانی)
قصه شهید مصطفی چمران
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات
								
                    
                    
                    
                    
															
                
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.