امام حسن از تولد تا امامت
تولد رایگان
🟢ماجرای جذاب تولد پسر بزرگ امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
بچه ها من از امروز میخوام براتون قصه زندگی یک قهرمان بزرگ رو بگم .یک قهرمانی که من خودم
خیلی ایشون رو دوست دارم ،خیلی .آخه قهرمان امروز قصهی ما واقعا اخالقهای خیلی خوبی داشتند .اصال
این قهرمان معروف بودند به کریم بودن ،میدونید کریم بودن یعنی چی؟ کریم یعنی انسان بخشنده ،یعنی
انسانی که هرچی ازش بخوای بهت بده.
سرت منت نذاره ،بعداً به روت نیاره و بهت ببخشه ،از طرف دیگه قهرمانی که من امروز می خوام قصه
اش رو براتون تعریف کنم خیلی هم مظلومه ،خیلی ،حتی ما شیعیان درست ایشون رو نمی شناسیم.
نمیدونیم ایشون چه کارهای بزرگی انجام دادند ،برای ماها ،برای خوشبخت شدن ماها چه کارهای مهمی
انجام دادند .خیلی کم از زندگی ایشون شنیدیم.
قهرمان قصه ما کسی نیست جز آقامون حضرت امام حسن مجتبی .حاال بگو ببینم آماده هستید تا
ماجرای تولد امام حسن رو براتون بگم؟ پس برو که رفتی.
بچه ها همون طوری که توی قصه زندگی امام علی علیه السالم و حضرت فاطمه زهرا براتون تعریف
کردم ،بعد از اینکه آقای ما امام علی علیه سالم اومدند در خونه پیامبر و از ایشان دخترش رو خواستگاری
کردند ،پیامبر خدا گفتند برای این ازدواج اول از همه باید دخترم فاطمه راضی باشه ،بعدش هم باید خدا
راضی باشه.
بچه ها قصه اش رو کامل براتون تعریف کردم .حضرت فاطمه زهرا کامال راضی بودند چون میدونستند
امام علی چه انسان بزرگی هستند ،اما هنوز از خواستگاری امام علی چند دقیقه ای نگذشته بود که جبرئیل
از آسمون اومد و به پیامبر پیغام خدا رو رسوند .پیغام خدا؟ مگه چی بود؟
خداوند متعال فرموده بودند اصال فاطمه فقط برای علی است ،یعنی اگر علی بن ابی طالب نبود که از
فاطمه خواستگاری کنه هیچ کسی شایستگی ازدواج کردن با فاطمه رو نداشتند .اینطوری بود که پیامبر خدا
قبول کردند تا امام علی علیه السالم و حضرت فاطمه زهرا با هم ازدواج کنند.
بچه ها از ازدواج امام علی علیه سالم و حضرت فاطمه زهرا هنوز دو سالی نگذشته بود که در نیمه ماه
رمضان یک اتفاق خیلی خیلی قشنگ افتاد .چه اتفاقی؟ چی شد؟ یک اتفاقی افتاد که باعث شد حضرت
فاطمه زهرا خیلی خوشحال باشند و از حضرت زهرا بیشتر امام علی خوشحال شدند و از امام علی ما بیشتر،
پیامبر خدا خوشحال شدند .چه اتفاقی افتاد؟ چی شد که همه خوشحال شدند؟
آها اتفاق این بود که خداوند مهربان به خانواده دو نفره حضرت زهرا و امام علی یک پسر بسیار زیبا و
تو دل برو بخشیده بود.
شادی در آسمان و زمین
حضرت فاطمه زهرا مامان شده بودند و امام علی علیه السالم بابا شده بودند .وای وای وای نگم براتون
بچه ها ،چه خبر بود اون روز تو خونه امام علی .همه خوشحال بودند .امام علی خوشحال بودند ،حضرت زهرا
هم خوشحال بودند.
از طرف دیگه تو آسمون هم جشن و سرور برپا بود .فرشته های خدا همه خوشحال بودند ،دسته دسته
از توی آسون میومدند روی زمین و می اومدند به خونه امام علی علیه السالم و حضرت فاطمه زهرا.
میاومدند چیکار؟
میاومدند تا این پسر زیبای امیر المؤمنین رو ببیند .این فرشته ها نوبت به نوبت میاومدند و پر
خودشون رو به قنداق این نوزاد زیبا میکشیدند و بعد هم پرواز می کردند و دوباره میرفتند توی آسمون.
وای بچه ها نمی دونید پیامبر خدا چقدر خوشحال بودند .بعد از اینکه این نوزاد زیبا به دنیا اومد هنوز
چند ساعتی نگذشته بود که حضرت محمد مصطفی اومدند به خونه دخترشون حضرت زهرا .پیامبر خدا تا
چشمشون به صورت امام علی علیه سالم افتاد دیدند که امام علی یک لبخند قشنگی روی لب هاشون
نشسته .امام علی ما اون شب خیلی خوشحال بودند ،خیلی .پیامبر خدا پرسیدند به سالمتی فرزندتان به دنیا
اومد؟ امام علی علیه سالم با خوشحالی گفتند بله یا رسول اهلل ،پسرم به دنیا اومد.
نامگذاری نوزاد
پیامبر خدا گفتند علی جان اسمش رو چی گذاشتی؟ امام علی علیه السالم به پیامبر گفتند ما برای این
بچه اسم انتخاب نکردیم ،منتظر موندیم تا شما تشریف بیارید و براش اسم انتخاب کنیم.
پیامبر خدا هم که این رو شنیدند گفتند من هم منتظر می مانم تا خدا برای این بچه اسم انتخاب کند.
بچه ها هنوز از این حرف پیامبر چند دقیقهای نگذشته بود که جبرئیل اون فرشته بزرگ خدا ،از آسمون اومد
پیش پیامبر .جبرئیل اومد و تبریک گفت و به پیامبر اعالم کرد که خداوند اسم این فرزند رو حسن گذاشته.
بچه ها اسم حسن قبل از اینکه روی آقای ما گذاشته بشه ،روی کسی نبود .با اینکه این کلمه ،یه کلمه
عربیه و معنی خیلی قشنگی داره اما کسی اسم پسرش رو حسن نگذاشته بود.
پیامبر خدا که این اسم زیبا را شنیدند لبخندی زدند و رو کردند به پسر عموی خودشون و داماد
خودشون و برادر خودشون و جان خودشون امیر المومنین امام علی علیه السالم و گفتند علی جان خداوند
اسم پسر تو رو حسن گذاشته ،امام علی هم که این رو شنیدند با خوشحالی رفتند پیش حضرت زهرا و این
خبر قشنگ رو به همسرشون دادند.
بعد از این پیامبر خدا نوه کوچولوی زیبای خودشون رو توی بغلشون گرفتند و بوسش کردند و فوری
توی گوش راستش اذان گفتند و توی گوشی چپش اقامه .بچه هایی که نماز میخوونند قشنگ میدونند
اذان و اقامه چیه؟ پیامبر تو گوش راستش اذان گفتند و تو گوش چپش اقامه .بعد هم پیامبر خدا دستور
دادند تا این نوه زیباشون رو توی یک پارچه سفید بپیچند .بعد از اون هم پیامبر خدا دستور دادند تا موهای
سر این نوزاد را بتراشند و به اندازه وزن موهای سرش طال و نقره بین نیازمندان پخش کردند .بعد از این هم
پیامبر خدا به یارانشون فرمودند:
حسن از منه و من از حسنم ،یعنی هر کس حسن رو دوست داشته باشه من رو دوست داره و هرکسی
که من رو دوست داشته باشه خدا رو دوست داره و هر کسی که خدا را دوست داشته باشد ،جاش وسط
بهشته.
بازی با پیامبر رایگان
🟢ماجراهایی از بازی کردن و محبت پیامبر مهربانی ها به امام حسن(ع)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای تولد آقامون امام حسن مجتبی رو تعریف کردم .براتون گفتم که تو
آسمون ها چه جشن بزرگی برپا شده بود .فرشته ها چقدر خوشحال بودند و بعد هم براتون ماجرای انتخاب
شدن اسم امام حسن رو گفتم .گفتم که خداوند خودش اسم امام حسن رو انتخاب کرد .بعدش هم براتون
تعریف کردم که پیامبر خدا چقدر این نوه عزیزشون رو دوست داشتند.
بچه ها پیامبر هر روز سعی میکردند بیاند خونه دخترشون تا نوهشون رو ببیند .اصال این نوه برای
پیامبر یه چیز دیگه بود .پیامبر یک جور دیگه ای نوهشون رو دوست داشتند و به یاران و اصحابشون هم
توصیه میکردند تا این نوه زیباشون رو دوست داشته باشند.
بچهها پیامبر خدا هر روز می اومدند و این نوهی کوچولوشون رو توی بغلشون میگرفتند ،چشمهایش
رو بوس میکردند ،لپهاشو بوس میکردند ،دست روی صورتش میکشیدند ،این نوه اشون رو نزدیک
خودشون میکردند و بوی زیبای تنش را استشمام میکردند.
یه کم که این نوه بزرگتر شده بود ،پیامبر خدا میاومدند و با دستهای خودشون اون غذایی که
مناسب بچه ها بود رو توی دهن این نوه اشون میذاشتند.
تولد برادر امام حسن
اما بچه ها هنوز این نوه زیبای پیامبر یعنی امام حسن مجتبی یک ساله نشده بودند که خدا یک
داداش زیبا و مهربان به امام حسن هدیه داد .کدوم داداش؟ آره بچه ها ،خدا یک پسر زیبای دیگر به خونه
امام علی علیه السالم و حضرت فاطمه زهرا هدیه داد .یک پسری که باز هم پیامبر خدا اسمشو رو انتخاب
کردند و باز هم خداوند متعال به پیامبر گفت که برای این بچه هم چه اسمی بزاری .مطمئنم همه شما
بچه ها می دونید که اسم داداش امام حسن چیه ،آفرین ،آقای ما امام حسین علیها السالم به دنیا اومدند ،امام
حسن ما هنوز یک سالشون نشده بود که داداش دار شدند.
خالصه بچه ها پیامبر خدا خیلی خیلی خیلی خوشحال بودند .سعی میکردند هر جوری شده هر روز
بیاند خونه دخترشون تا این نوه های زیباشون رو ببینند .تا با آنها بازی کنند و اگر کاری الزمه براشون انجام
بدهند .امام علی علیه السالم هم خیلی خیلی خوشحال بودند .آخه امام علی بابای دو تا پسر زیبا شده بودند.
آره بچه ها دوران کودکی امام حسن و امام حسین با همدیگر گذشت .انقدر اختالف سنیشون کم بود
که گاهی اوقات بعضیها فکر میکردند این دو تا داداش دوقلواند،هم قد هم بودند ،هم اندازه هم بودند ،هم
بازی هم بودند و از طرف دیگر هر دو تا داداش هم بازی با بابابزرگشون پیامبر بودند.
وای وای نمی دونید وقتی پیامبر چشمون به این نوه هاشون می افتاد خم می شدند و اونها رو توی
بغلشون میگرفتند ،باهاشون بازی میکردند ،مثالً چه بازی؟
همبازی شدن پیامبر با نوه ها
بچه ها پیامبر خدا ،اون مرد بزرگ و آسمونی ،خم میشدند نوههای سه چهار سالشون رو روی پشت
خودشون میگذاشتند و بعد پیامبر میشدند اسب اونها .اینقدر آن اسب سواری میکردند ،چقدر هم بهشون
خوش میگذشت .اینقدر پیامبر این بازی رو با بچه ها میکردند که گاهی اوقات امام حسن و امام حسین
موقع نماز میا ومدند روی پشت پیامبر .باورتون میشه؟ پیامبر داشتند نماز میخوندند که نوه هاشون میومدند
روی پشتشون و میخواستند بازی کنند .کوچولو بودند هنوز سن و سالی نداشتند ،یک بچه سه چهار ساله
که متوجه نمیشه بابابزرگش داره نماز میخونه .اونها ها می اومدند و با پیامبر بازی میکردند .پیامبر خدا هم
هیچ وقت با اونها رفتار بدی نمی کردند .هیچ وقت با ناراحتی بهشون نمیگفتند از پشت من بیایید پایین،
بسه دیگه.
نه ،نه ،نه ،همیشه باهاشون بازی میکردند ،همیشه اونها رو بغل میکردند و میبوسیدند .اینقدر پیامبر
نوه هاشون رو بغل میکردند و میبوسیدند که بعضی ها تعجب میکردند .اونهایی که خیلی مهربان نبودند
وقتی این کارهای پیامبر رو میدیدند تعجب میکردند و میگفتند:
" ای پیامبر خدا من ده تا بچه دارم اما هیچ کدام آنها را اینقدر نبوسیدم و با اونها بازی نکردم".پیامبر خدا که این رو شنید ناراحت شدند به اون مرد مسلمان گفتند خب خدا مهربونی و از دل تو
گرفته ،من چیکار کنم؟ آدم هر وقت که بچه های خودش را میبوسد خدا کلی ثواب براش مینویسه .خدا
توی بهشت یه باغ بزرگ بهش هدیه میده ،تو این کار را نمیکنی خودت ضرر کردی .اما من نوه هامو خیلی
دوست دارم ،اونها را میبوسم باهاشون بازی میکنم و سعی میکنم اونها را خوشحال کنم.
بچه ها امام حسن و امام حسین عاشق بابابزرگشون بودند .اصال من نگم چقدر! پیامبر خدا هم یک جور
عجیب غریبی این دو تا نوهشون رو دوست داشتند .پیامبر خدا روی منبر برای مردم سخنرانی میکردند که
امام حسن علیه السالم وارد مسجد شدند.
امام حسن تازه راه افتاده بودند و می تونستند راه برند ،سنشون خیلی کم بود ،همینطوری اومدند و
اومدند و اومدند تا رسیدند به منبر بابابزرگشون ،پیامبر خدا خم شدند و نوهاش رو بغل کردند و روی پای
خودشان نشوندند ،بعد هم امام حسین علیه السالم همین طوری چهار دست و پا یا نمیدونم شاید امام
حسین هم تازه راه افتاده بودند ،اومدند ،پیامبر خدا این نوه دیگرشون هم بغل کردند و روی این پای دیگر
نشوندند.
بعد هم به یارانشون فرمودند حسن و حسین سرور جوانان بهشتند ،یعنی توی بهشت سرور همه جوونها
این دو تا نوه من هستند .پیامبر خدا می فرمودند این دو تا نوه من در آن آینده دو تا امام میشند ،دو تا
فرمانده و دو رهبر میشند.
ای مردم هر کسی که با حسن و حسین دشمنی بکنه انگاری با من دشمنی کرده ،هر کسی هم که
حسن و حسین رو دوست داشته باشه و به اونها محبت کنه و به حرفشان گوش بده انگاری به من محبت
کرده ،انگار به حرف من گوش داده.
پیامبر خدا برای یارانشون میگفتند که در آینده یک گروهی میاند که با این بچه های من می جنگند،
با این نوه های من دشمنی میکنند ،آی یاران من بدونید اینکه اونها بدترین مسلمانان هستند ،اونا مسلمان
واقعی نیستند ،دروغگواند و اونها اسالم رو قبول ندارند اصال.
یارای پیامبر هم این صحبت های ایشون رو میشنیدند ،متوجه میشدند که پیامبر خدا دارند در مورد
آیندهها صحبت می کنند .متوجه میشدند که پیامبر چقدر این دو تا نوه اشون رو دوست دارند و چقدر این
دو تا نوه آینده درخشان و زیبایی دارند.
خوب حاال بچه ها بگید ببینم آماده هستید چند تا قصه جالب از دوران کودکی امام حسن و امام
حسین تعریف کنم.
پس تا قسمت بعدی صبر کنید که میخوام چند تا قصه خیلی خیلی قشنگ از دوران کودکی امام
حسن مجتبی و امام حسین علیه السالم براتون تعریف کنم .تا قسمت بعدی شما رو به خدای بزرگ و مهربان
میسپارم.
در پناه حق یا علی مدد
وضوی پیرمرد رایگان
🟢ماجرای آموزش وضو توسط امام حسن(ع) و امام حسین به پیرمرد👴🏼
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود ،یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون ماجرای جذاب و شنیدنی بازی کردن های امام حسن و امام حسین علیه السالم با
پیامبر خدا رو گفتم .براتون تعریف کردم که حضرت محمد مصطفی ،پیامبر مهربان ما چه طوری با نوه
هایشان بازی میکردند و اونها رو غرق عشق و محبت و بوس میکردند و آنقدر پیامبر این دو تا نوه اشون رو
دوست داشتند و در موردشون حرفهای خوبی میزدند که دیگه بعضی ها اعتراض میکردند .میگفتند ما
این همه بچه داشتیم اینقدر بوسشون نکردیم که شما این دو تا نوه اتون رو آنقدر بوس میکنید و بغل
میکنید.
خالصه بچه ها ،پیامبر خدا به این حرفها اعتنایی نمیکردند و همینطوری روز به روز عشق و محبتشون
به این دو تا نوه اشون بیشتر و بیشتر و بیشتر میشد.
خالصه بچه ها ،امام حسن و امام حسین زیر دست سه تا از بهترین انسانهای خدا تربیت شدند ،یعنی
اول از همه زیردست مادرشون حضرت فاطمه زهرا سالم اهلل علیها ،بعد هم پدر مهربانشون امام علی علیه
السالم و بعد هم پیامبر خدا .هر سه نفر تالش میکردند تا امام حسن و امام حسین اخالقهای خوب رو یاد
بگیرند کارهای خوب رو یاد بگیرد و دنبال کارهای بد و زشت نرند .از طرف دیگه پیامبر خدا سعی میکردند
دستورات دینی رو هم به نوه هاشون یاد بدهند .مثال چی؟ مثال نماز خوندن ،مثال وضو گرفتن .بچهها یه بار
امام حسن و امام حسین رفته بودند یه جایی وضو بگیرند که یک پیرمردی هم اومد اونجا وضو بگیره .امام
حسن و امام حسین که چشمشون به اون پیرمرد افتاد فوری بهش سالم کردند .اون پیرمرد هم گفت:
"-سالم باباجان حالتون چطوره؟"
وضوی اشتباه پیرمرد
بعد هم این پیرمرد شروع کرد وضو گرفتن ،اما چه وضویی! پر از اشتباه .اصالً کال اشتباه داشت وضو
میگرفت.
امام حسن و امام حسین که دیدند این پیرمرد داره اشتباه وضو میگیره ،به همدیگر یه نگاهی کردند و
با خودشون گفتند چطوری ما به این پیرمرد بگیم تو داری اشتباه وضو می گیری ،اون با خودش نمیگه شما
دو تا بچه وضو یاد دارید من یاد ندارم! برای همین چند لحظه ای فکر کردند اون پیرمرد یه وضوی اشتباهِ
اشتباه گرفت .خواست بره نماز بخونه که امام حسن و امام حسین بهش گفتند اگه میشه یه لحظه وایستید ما
دو تا هم میخواهیم وضو بگیریم ،شما ببینید کدوم یکی از ما دو تا بهتر و درست تر وضو میگیره .این
پیرمرد مسلمون که این رو شنید گفت:
" باشه باباجان ،باشه .من اینجا وایستادم ،برید وضو بگیرید بیایید ببینیم کدوم بهتر وضو میگیرید".امام حسن و امام حسین هم شروع کردند وضو گرفتن یک نفرشون اشتباه وضو گرفت مثل اون پیرمرد
و یک نفر دیگرشون هم درست وضو گرفت ،روش درست وضو گرفتن رو انجام داد .اون پیرمرد وقتی وضو
گرفتن این دو تا نوه پیامبر رو دید فهمید که خودش اشتباه وضو گرفته ،برای همین لبخندی زد و گفت:
" ای فرزندان پیامبر ،من متوجه اشتباه خودم شدم ،شما دارید درست وضو میگیرید ،من اشتباه وضوگرفتم ،ممنونم که به زیبایی اشتباهم رو به من گفتید".
امام حسن و امام حسین که وظیفهاشون را انجام داده بودند ،اون چیزی که باید میگفتند رو گفته
بودند ،از آن پیرمرد تشکر کردند و بعد هم رفتند مسجد.
آره بچه ها آدم اگر میخواهد به کسی یه چیزی یاد بده باید قشنگ بگه اون رو ،اگر یک کسی یک
وقتی کار اشتباهی میکنه نباید با عصبانیت بهش بگیم اوی داری اشتباه وضو میگیری.
نه ،باید قشنگ بهش بگیم ،مثل جوری که امام حسن و امام حسین گفتند .با رفتار زیبای خودشون به
اون پیرمرد یاد دادند که اشتباه وضو گرفته است.
خالصه بچه ها امام حسن و امام حسین رفتند مسجد و پشت سر پدر بزرگشون یعنی پیامبر خدا نماز
خوندند .البته البته این رو هم بهتون بگم ،اینطوری نبود که امام حسن امام حسین توی بچگیشون بازی
نکنند ،نه ،نمازشون رو به موقع میخوندند ،قرآن شون که انگار درس امروز باشه یاد میگرفتند ،ادب رو یاد
میگرفتند .از طرف دیگه با همدیگر کلی بازی میکردند ،با همدیگه مسابقه هم میدادند.
جدی؟ باورتون میشه بچه ها! امام حسن و امام حسین گاهی اوقات با هم مسابقه می دادند ،البته توی
مسابقهشون ،همیشه مراقب بودند که یک وقت کاری نکنند که اون داداش دیگه دلش بشکند.
کشتی گرفتن امام حسن و امام حسین
یه بار امام حسن و امام حسین شروع کردند جلوی پیامبر کشتی گرفتن ،وای وای چه کشتی بشه این
کشتی .پیامبر خدا داشتند به این دو تا نوه اشون نگاه میکردند که یهو شروع کردن به تشویق کردن .بگید
ببینم به نظرتون پیامبر کی رو تشویق کردند؟ هردوشون؟ نه! پیامبر یکی از نوه هاشون رو تشویق کردند،
چرا؟ کدوم یکی؟
پیامبر خدا شروع کردند گفتند بارک اهلل حسن؛ حسن! پای حسین رو بگیر ،حسن تالش کن تا پیروز
باشی .حضرت فاطمه زهرا که اون کنار ایستاده بودند تعجب کردند ،مثل شما بچه ها ،اومدند به پیامبر خدا
گفتند یا رسول اهلل شما دارید داداش بزرگ رو تشویق می کنید ،امام حسین که کوچکتره تشویق نمیکنید.
پیامبر خدا گفتند فاطمه جان جبرائیل اون طرف وایستاده و داره حسین رو تشویق می کنه ،جبرائیل داره با
صدای بلند میگه آفرین حسین ،پای حسن رو بگیر و سعی کن تو مسابقه پیروز باشی ،جبرائیل داره حسین
رو تشویق می کنه ،من هم حسن را تشویق میکنم.
آره بچه ها امام حسن و امام حسین با همدیگه بازی میکردند ،مسابقه میدادند ،یه روز یکیشون پیروز
می شد یه روز اون یکی دیگه ،اما هیچ وقت اینجوری نبود که باهم دعوا کنند ،خدایی نکرده ،خدایی نکرده
همدیگه رو بزنند ،با هم رفتار بدی کنند .یک وقت زبونم الل حرف بدی به همدیگر بزنند.
ممکنه با خودتون بگید اونها امام بودند .انها از بچگیشون که امام نبودند .امام حسن و امام حسین توی
سن باال امام شدند ،او زمان دو تا بچه بودند .دیدید دیگه مثل خودتون بازی میکردند ،مسابقه می دادند ،اما
مراقب بودند یک موقعی کاری نکنند که داداششون دلش بشکنه ،داداششون ناراحت بشه از دستشون .خیلی
مراقب این بودند.
حضرت فاطمه زهرا هم خیلی پسراشون رو دوست داشتند و سعی میکردند هیچ وقت بین پسرهاشون
فرق نذارند .اگر میخواند چیزی یاد بدند به هر دو نفرشون یاد بدند ،اگر میخوان محبتی بکنند به هردوتاشون
محبت کنند.
اصال حضرت فاطمه زهرا خیلی خیلی تالش میکردند تا پسرای خوبی رو تربیت کنند .حضرت زهرا
اون زمانی که این دو تا آقا پسرشون کوچولو بودند ،شبا با قصه ها و الالیی های مامانشون باید میخوابیدند
براشون قصه میگفتند و در الالیی میخوندند.
حاال بگید ببینم میدونستید تا حاال حضرت زهرا چه قصه هایی میگفتند؟ نه نه فکر نکنم هیچ
کدومتان بدونید .حضرت زهرا برای پسرهاشون قصه های قهرمانی های باباشون رو میگفتند یعنی امام علی
علیه السالم .ماجراهای دالوری های امیرالمومنین رو برای این دو تا آقا پسر میگفتند و با این کارشون سعی
میکردند تا اخالقهای امام حسن و امام حسین هم مثل امام علی بشه .نترس باشند ،شجاع باشند ،قوی
باشند و با دشمنان خدا بجنگند.
از طرف دیگه حضرت فاطمه زهرا سعی میکردند با رفتار خودشون زندگی درست رو به فرزندانشون
یاد بدند .یعنی چیکار می کردند؟ حضرت زهرا چی کار می کردند تا بچه هاشون تربیت بشند؟
آها اگر میخواهید اینو بشنوید داستانهای قشنگ رفتار حضرت زهرا با این آقا پسراشون رو بشنوید،
قسمت بعدی رو گوش کنید .قسمت بعدی میخوام براتون تعریف کنم که حضرت فاطمه زهرا چطوری
پسراشون رو تربیت کردند .پس تا قسمت بعد شما را به خدای بزرگ و مهربان میسپارم.
در پناه حق یا علی مدد
تربیت حضرت زهرا س رایگان
🟢داستان هایی زیبا و شنیدنی از روش تربیت حضرت فاطمه زهرا(س)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای آموزش وضو توسط امام حسن و امام حسین به اون پیرمرد را گفتم .براتون
گفتم که امام حسن و امام حسین با قشنگ ترین روش و با بهترین حالت به اون پیرمرد یاد دادند که داره
اشتباه وضو میگیرد .از طرف دیگه براتون گفتم اون ماجرای کشتی امام حسن و امام حسین رو.
اما این قسمت میخوام براتون از رفتارهای حضرت فاطمه زهرا با این دو تا آقای پسرشون بگم ،حضرت
فاطمه زهرا بهترین مامانی هستند که تاحاال روی کره زمین آمده .حضرت فاطمه زهرا موفق شدند امام حسن
و امام حسین رو انقدر خوب تربیت کنند که این دوتا آقا پسر حضرت زهرا به این مقام باال رسیدند .حاال با
من همراه باشید میخوام براتون تعریف کنم که حضرت زهرا چه کارهایی انجام دادهاند.
خب اولین کاری که حضرت فاطمه زهرا برای تربیت بچه هاشون انجام دادند این بود که بار رفتارشون
کارهای خوب رو به بچه ها یاد دادند ،مثال چه کاری؟ مثال یکی از کارهای خیلی خیلی خوبی که دین به ما
توصیه کرده اینه که اول به فکر دیگران باشیم بعد به فکر خودمون ،توی دین به این کار میگند ایثار ،یعنی از
حق خودت بگذری به خاطر دیگران .حضرت فاطمه زهرا خیلی توی زندگیشون این کار را انجام میدادند.
مثالً یک شب ج معه ،امام حسن مجتبی بیدار ماندند و تا صبح به نماز خوندن مامانشون نگاه کردند .مامان
امام حسن یعنی حضرت فاطمه زهرا تا صبح نماز خوندند و برای دیگران دعا کردند .برای همسایه ها ،برای
فامیلها ،برای دوستاشون ،برای آشناهاشون .تا صبح دعا کردند .صبح که شد امام حسن علیه السالم از
جاشون بلند شدند و رفتند پیش مادرش ،رفتند کنار سجاده مادرشون نشستند و با ایشون صحبت کردند و
پرسیدند:
" مادر جان از دیشب تا صبح شما نماز خوندید و دعا کردید اما همهاش برای دیگران دعا کردید ،چرااول برای خودمان دعا نکردید بعد برای بقیه؟"
حضرت فاطمه زهرا اینجا یک درس خیلی خیلی بزرگ به پسرشون دادند ،یک درسی که همه بچه
شیعه ها باید یاد بگیرند .باید یاد بگیرند مثل حضرت زهرا باشند .حضرت زهرا فرمودند پسرم اول همسایه بعد
خودمان ،یعنی اگر قراره دعا کنیم اگر قرار خوبی بخواهیم اول باید به همسایههامون بدیم .اول باید برای
همسایه هامون دعا کنیم بعد برای خودمان.
حضرت فاطمه زهرا با این کارشون به بچه هاشون یاد میدادند که نباید خودخواه باشند ،نباید فقط
هرچه دلشان گفت اون کار رو بکنند ،حتی دعا کردند اول باید برای بقیه دعا کنند بعد برای خودشون.
آیه اطعام
بچه ها قصه زندگی حضرت زهرا را که گوش دادید ،اون ماجرایی که سه شب یتیم و مسکین و اسیر
اومدند خونه حضرت زهرا رو یادتونه؟ یادتونه گفتم امام حسن و امام حسین مریض شدند؟ یک مریضی خیلی
سخت گرفتند .امام علی و حضرت زهرا نذر کردند که اگر بچه هاشون خوب بشند سه روز پشت سر هم روزه
بگیرند .وقتی هم که امام حسن و امام حسین خوب شدند ،امام علی و حضرت زهرا و خادم خونهشون یعنی
فضه و حتی خود امام حسن و امام حسین روزه گرفتند.
موقع افطار که شد یک مرتبه در خونهشون رو زدند .امام علی علیه السالم رفتند دم در که دیدند یک
مسکین اومده ،مسکین یعنی یه کسی که خیلی خیلی فقیره .یک مسکین اومده بود دم در و گفت:
" مسکینی هستم که غذایی برای خوردن ندارم .اگر میتوانید به من مقداری غذا بدهید ،خانوادهامگرسنه هستند".
امام علی علیه السالم و حضرت فاطمه زهرا که این رو شنیدند ،غذای خودشون رو دادند به اون مسکین،
امام حسن و امام حسین هم که میخواستند مثل مامان باباشون به یک ثواب بزرگ برسند ،غذاشون رو دادند
به مسکین.
اون زمان که مثل االن نبود که برند توی یخچال یه غذای دیگر بخورند ،نه بابا دیگه غذا نداشتند.
برای همین خانواده حضرت زهرا روز دوم رو فقط آب خوردند و روزه گرفتند .موقع افطار شده بود که
حضرت زهرا چند تا نون درست کرده بودند که اون ها رو با نمک بخورند که دوباره در خونه رو زدند .باز هم
امام علی رفتند پشت در که دیدند یک یتیم اومده ،یعنی یه کسی که باباش رو از دست داده ،اومده بود دم
در و به امام علی گفت:
" سالم علیکم من یه یتیم هستم ،من پدرم را از دست دادم و اوضاع مالیمون اصال خوب نیست .االنهم خیلی گرسنهام ،اگه میتونید یه غذا بدید من بخورم"
امام علی علیه السالم و حضرت فاطمه زهرا که دیدند دوباره یه نیازمند اومده ،باز هم غذای خودشونو
دادند به این یتیم.
بچه ها باورتون میشه دو روز بدون اینکه هیچی بخورند روزه گرفتند ،فقط تنها چیزی که داشتند
بخورند آب بود ،یعنی حتی خرما هم توی خونه شون نبود.
روز سوم که شد باز هم خانواده امام علی و حضرت زهرا خواستند افطاری بخورند که باز هم صدای در
خونهاشون اومد .امام علی رفتند پشت در که دیدند یک اسیر آمده ،یک اسیری که خیلی خیلی گرسنه بود و
به امام علی گفت:
" ای پسر ابوطالب اسیر شدهام خیلی خیلی گرسنهام آیا در خانه تو تکه نانی پیدا میشود تا به منبدهی"
امام علی علیه السالم که این رو شنیدند باز هم وارد خونه شدند و غذای خودشونو دادند به اون اسیر.
حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین هم غذای خودشون رو دادند به اون اسیر.
بچه ه ا خانواده حضرت زهرا سه شبانه روز بدون اینکه هیچ غذایی بخورند روزه گرفتند .رنگ
صورتشون زرد شده بود .پیامبر خدا وقتی نوه هاشون رو این شکل دیده خیلی ناراحت شدند .گفتند چرا شما
این شکلی شدید؟ امام علی علیه السالم ماجرا را توضیح داد که بعد از این خداوند متعال جبرئیل رو فرستاد
تا یک آیه بسیار زیبا رو برای پیامبر قرائت کنه .کدوم آیه؟ آیه اطعام ،آیهایی که می فرماید
وَیُطْعِمُونَ الطََّعَامَ عَلَى حُبَِّهِ مِسْکِینًا وَیَتِیمًا وَأَسِیرًا
شنیدید بچه ها ،این آیه در مورد خانواده حضرت زهرا نازل شده.
پای منبر پیامبر
بچه ها حضرت فاطمه زهرا اسالم رو و دستورات قشنگ دین رو با رفتار شون به بچه هاشون یاد
می دادند .اگر می خواستند به بچه ها یاد بدند نماز بخوونید خودشون خیلی قشنگ نماز میخوندند .اگر
میخواستم به بچه ها یاد بدند که خوش اخالق باشید ،خودشون خیلی خوش اخالق رفتار میکردند .اگر
میخواستند هرچیزی را به بچه ها یاد بدند اول خودشون به اون چیز عمل می کردند.
امام حسن و امام حسین هم توی چنین خونه ای بزرگ شدند .زیردست چنین مادری بزرگ شدند.
بچه ها حضرت فاطمه زهرا سعی میکردند عالوه بر اینکه اخالق ها و رفتارهای خوب رو به امام حسن و
حسین یاد بدهن د ،در کنار اون بهشون علم و سواد هم یاد بدهند .یعنی چی کار می کردند؟ حضرت زهرا
خودشون خواندن و نوشتن رو به بچه هاشون یاد دادند ،یعنی بجای اینکه بچه ها برند مدرسه ،اون زمان
مدرسه نبود ،حضرت زهرا توی خونه اینها رو به بچه ها یاد دادند و بعد هم به امام حسن و به امام حسین
میگفتند برید مسجد پای سخنرانیهای پیامبر بشینید ،پیامبر بزرگترین دانشمند دنیا بودند ،خیلی چیزها
یاد داشتند ،خیلی چیزا.
امام حسن و امام و زینب میرفتند مسجد و پای سخنرانی بابابزرگشون یعنی پیامبر می نشستند و بعد
از اینکه میومدند خونه ،حضرت زهرا بهشون میگفتند اون چیزهایی که یاد گرفتید رو به منم یاد بدید ،من
هم میخواهم یاد بگیرم و این طوری بود که امام حسن و امام حسین میشدند معلم مامانشون .چیزایی رو
که یاد گرفته بودند به مامانشون یاد میدادند و حضرت فاطمه زهرا با این روش کاری کرده بودند که
بچههاشون عاشق قرآن شده بودند ،عاشق دستورات و برنامههای دین شده بودند.
اما اما این روزهای خوش زندگی امام حسن علیه سالم خیلی طول نکشید .امام حسن مجتبی هفت
هشت سالشون شده بود که یک اتفاق خیلی خیلی ناراحت کننده برای زندگی شون افتاد .اتفاقی که ادامهاش
باشه برای قسمت بعد و تا قسمت بعد و این ماجرای تلخ و ناراحت کننده شمارو به خدای بزرگ و مهربان
میسپرم
وفات پیامبر رایگان
🟢ماجرای وفات پیامبرخدا(ص) و تنها ماندن خانواده امام حسن(ع)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجراهای خیلی زیبایی از رفتار حضرت فاطمه زهرا با امام حسن و امام حسین رو
گفتم .براتون تعریف کردم که حضرت فاطمه زهرا با رفتار هاشون و با عملشون زندگی درست رو به امام
حسن مجتبی و امام حسین علیه السالم یاد میدادند.
از طرف دیگه امام حسن و امام حسین وقتی یکم بزرگتر شدند به همراه پدرشون امیرالمؤمنین
میرفتند مسجد ،میرفتند پای سخنرانی های پیامبر خدا ،مینشستند و دین رو یاد میگرفتند.
آره بچه ها ،امام حسن و امام حسین خیلی جاها با پیامبر بودند ،مثال کجا؟ مثال توی داستان حدیث
کساء ،توی قصه زندگی حضرت زهرا براتون تعریف کردم .امام حسن و امام حسین اونجا کنار پیامبر بودند.
دیگه کجا؟
مثال اونجایی که پیامبر خدا رفتند تا با مسیحیا مباهله کنند .قصه این رو هم تو داستان زندگی پیامبر
براتون تعریف کردم .امام حسن و امام حسین خیلی جاها کنار پیامبر بودند ،خیلی جاها اتفاقات خیلی مهمی
رو میدیدند و دین رو یاد میگرفتند .قرآن را هم حفظ میکردند و به دستورات اون عمل میکردند.
اما بچه ها ،اما بچه ها ،هنوز هفت و هشت سالی از زندگی امام حسن مجتبی نگذشته بود که دو تا
اتفاق برای زندگی ایشون افتاد .چه اتفاقهایی؟ چی شد؟
غدیر خم و وفات پیامبر
اتفاق اول یک اتفاق خیلی زیبا و شیرین بود .ماجرای غدیر خم پیش اومد .امام حسن مجتبی هفت
هشت سالشون بیشتر نبود که پدرشون حضرت امام علی علیه السالم از طرف خدا امام و رهبر مردم شدند.
پیامبر خدا توی غدیر خم دست امام علی رو باال بردند و به همه اعالم کردند که بعد از من علی امام و رهبر و
جانشین منه.
اما بچه ها هنوز از این خبر خوش و از این اتفاق زیبا دو سه ماهی نگذشته بود که خداوند پیامبر خدا
رو از امام حسن مجتبی گرفت.
وای وای نمیدونید بچه ها امام حسن چقدر غصه خوردند ،چقدر گریه کردند .امام حسن و امام حسین
خودشونو روی بدن پیامبر انداخته بودند و گریه میکردند و میگفتند بابا بزرگ ،پیامبر خدا بلند شو ،بلند
شو دوباره برای ما صحبت کن .بلند شو تا دوباره ما رو ببوسی .ای پیامبر خدا از دنیا نرو ،ای پیامبر با رفتن تو
ما بیچاره میشیم.
بچه ها امام حسن و امام حسین خیلی غصه میخوردند .خیلی خیلی گریه میکردند اما امام علی علیه
السالم ،بابای این دو تا آقازاده ،با اینکه خودشون غصه داشتند و همه غم های عالم توی دلشون نشسته بود،
اما باز هم آقا پسرهاشو بلند میکردند ،دست نوازش به سرشون کشیدند و بهشون توصیه میکردند تا صبر
کنند ،تا توی این مشکالت صبر کنند.
توطئهی سقیفه
ولی بچه ها بعد از اینکه پیامبر خدا از دنیا رفتند ،درست توی همون روز ،یک عده ای که در ظاهر یار
پیامبر بودند و خودشون رو خیلی مسلمان خوبی نشان میدادند دور همدیگر جمع شدند تا تصمیم بگیرند
که امام و رهبر بعدی کی باشه! چی مگر پیامبر خدا رهبر بعد از خودشون را مشخص نکردند؟
چرا بچه ها ،اما یه عده ای بودند که فکر میکردند از پیامبر بیشتر می فهمند .اینها دوست داشتند
رئیس بشند .میخواستند بعد از پیامبر خودشون رئیس بشند ،برای همین تو یک مکانی به نام سقیفه جمع
شدند و نقشه های خیلی خطرناکی کشیدند تا خودشون بشند رهبر بعدی .من این قصه رو هم تو داستان
زندگی حضرت فاطمه زهرا و زندگی امام علی تعریف کردم .براتون گفتم که بعد از پیامبر یک عده ای اومدند
و امام علی را گذاشتند کنار و با یک نفر از یاران پیامبر بیعت کردند و گفتند تو رهبر بعد از مایی.
بچهها ،امام علی علیه السالم یار و یاوری نداشتند ،امام حسن و امام حسین این زمان سنشون خیلی
کم بود ،هفت هشت سالشون بیشتر نبود .از طرف دیگه مردهای بزرگ نیومدند و امام علی ما را یاری نکردند،
برای همین مامان امام حسن یعنی حضرت فاطمه زهرا مجبور شدند بیاند تو میدان از امام خودشون یعنی
امیرالمؤمنین امام علی علیه السالم دفاع کنند.
دفاع حضرت زهرا
ولی بچه این دفاع کردنهای حضرت زهرا همینجوری راحتم نبود .حضرت زهرا با اینکه یک بچه کوچیک
توی شکمشون داشتند ،یک داداش برای امام حسن و امام حسین ،یک داداشی که پیامبر خدا خبرش رو
گفته بود.
پیامبر به حضرت زهرا آخرین روزها گفته بودند که این فرزندی که درون شکم توست پسره و اسمش رو
باید بزارید محسن .حضرت زهرا با این بچه کوچیک که توی شکمشون داشتند ،چهل شب دست امام علی و
امام حسن و امام حسین رو میگرفتند و میرفتند در خونه مردم ،در می زدند .مردم نصفههای شب
میدیدند صدای در خونه میاد:
"مگر شما روز غدیر خم با علی بیعت نکردید؟ پس چرا امروز در خانه هایتان نشسته اید و او را یارینمی کنید؟ چرا با ابوبکر بیعت کردید و علی را تنها گذاشتید؟"
اما اونها ها خیلیهاشون بهانه میاوردند ،بهونه های الکی ،مثال میگفتند که:
"خیر به یادمان نمی آید که با علی بیعت کرده باشیم".بعضی دیگرشون میگفتند :
" درست است که ما با ابوالحسن بیعت کردهایم ،اما االن دیگر با ابوبکر بیعت کردهایم .نمیشود،نمیشود!"
بعضی دیگرشون هم می گفتند آره شما راست میگید ما اشتباه کردیم ما از امروز به بعد میایم و به
علی کمک می کنیم .اما همشون الکی میگفتند .جز چهار نفر ،چهار نفر بودند که یار واقعی امام علی بودند و
اومدند و به امام علی کمک کردند .اما چهار نفر که تعدادی نیست ،نمیشه باهاشون کاری کرد.
حضرت فاطمه زهرا برای مردم سخنرانی می کردند حضرت فاطمه زهرا بلند بلند گریه میکردند و
میخواستند وجدان مردم رو بیدار کنند ،میخواستند یک کاری کنند تا این مردم از اشتباهشون دست
بکشند ،اما هیچ فایدهای نداشت.
دختر پیامبر حضرت فاطمه زهرا همان کسی که از شب تا صبح برای این مردم دعا میکرد ،شروع کرد
به گریه کردن .حضرت زهرا دست بچههاشون امام حسن و امام حسین و زینبین رو میگرفتند و میرفتند
قبرستان بقیع ،میرفتند اونجا و شروع میکردند گریه کردن تا شاید یک نفری به خودش بیاد ،یه نفری از
این راه اشتباهی که رفته دست بردارد و بیاد امام علی رو یاری کنه ،اما هیچ خبری نشد .هیچ خبری تا اینکه
یک عده حمله کردند به خونه حضرت زهرا و امام علی.
ادامه قصه باشه برای قسمت بعد .تا قسمت بعد شمارو به خدای بزرگ و مهربان میسپارم
در پناه یا علی مدد
هجوم به خانه رایگان
🟢ماجرای حمله دشمنان به خانه امام علی و حضرت فاطمه زهرا(س)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای وفات پیامبر مهربانی ها حضرت محمد مصطفی رو گفتم .براتون گفتم که
امام حسن مجتبی چقدر غصه خوردند و ناراحت شدند .براتون تعریف کردم که یک عدهای به محض اینکه
پیامبر خدا از دنیا رفتند دور همدیگر جمع شدند و تصمیم گرفتند تا رهبر بعدی رو مشخص کنند .در حالی
که پیامبر خدا دو سه ماه قبل توی غدیر خم گفته بودند که بعد از من جانشین کیه .گفته بودند رهبر بعدی
کیه!
آره بچه ها ،رهبر بعدی بابای امام حسنمون بود یعنی آقا جانمان امام علی علیه السالم .قرار بود رهبر
بعدی امام علی بشند اما یک عده ای حق امام علی رو خوردند و یک عده خیلی زیادی از مردم هم سکوت
کردند و هیچی نگفتند ،هیچی.
از بین اون همه نفر یار پیامبر فقط پنج نفر بودند که امام علی را یاری میکردند .چهار نفرشون مرد
بودند و یک نفرشون یک خانم بزرگ بود ،یک قهرمان خانم واقعی .حضرت فاطمه زهرا شروع کردند به جهاد
تبیین .هر جا که می رفتند صحبت میکردند ،از ظلمی که در حق امام علی شده بود می گفتند .حضرت زهرا
بعد از اینکه صحبت کردند و دیدند این صحبت کردنها فایده نداره و مردمی که خودشون رو زدند به خواب
رو بیدار نمی کنه ،شروع کردند به گریه کردن .بچه ها داستانهاشو توی قصه زندگی حضرت زهرا گفتم.
آتش زدن درب خانه
اما بچه ها ،این دشمن های امام علی ،اون کسایی که حق امام علی رو خورده بودند ،وقتی دیدند که
حضرت زهرا دست بردار نیستند و به همراه پسرهاشون یعنی امام حسن و امام حسین و دختراشون یعنی
زینب کبری و زینب صغری دارند هر روز میرند و روشنگری میکنند و کاری می کند تا مردم علیه اونها
بشند ،تصمیم گرفتند تا به خونه امام علی علیه السالم حمله کنند .برای چی؟ به چه بهونه ای؟
به این بهانه که بگند ای علی تو باید با ما بیعت کنی ،اگر بیعت نکنی ما تو را می کشیم .بچه ها ،اینها
یک لشگر بزرگ درست کردند و اومدند پشت در خونه امام علی و حضرت زهرا ،در زدند .حضرت فاطمه زهرا
رفتند پشت در .اونها با عصبانیت گفتند:
_" به علی ابن ابوطالب بگویید سریع بیاید پشت در ،او باید با ابوبکر بیعت کند وگرنه او را میکشیم"
حضرت فاطمه زهرا که صحبت های اونا رو شنیدند بهشون گفتند:
" من پشت در هستم ،دختر رسول خدا ،شما میخواهید بدون اجازه وارد خانه من شوید؟ اصالبگویید ببینم میدانید اینجا چه خانه ای است؟ نکند فراموش کردید که رسول خدا میآمدند و در این خانه
را میبوسیدند؟ نکند فراموش کردهاید که رسول خدا دست روی سینه میگذاشتند و به این خانه سالم
میدادند؟ حاال میخواهید وارد خانه شوید آن هم بدون اجازه! هرگز ،تا فاطمه زنده است اجازه نمیدهد شما
وارد این خانه شوید"
اما بچه ها اونها اومده بودند تا هر جور شده امام علی را ببرند و به زور از ایشون بیعت بگیرند .برای
همین فریاد زدند و گفتند:
همین که گفتم ،فاطمه زهرا یا در را باز می کنی یا در را میشکنیم و وارد می شویم"وای وای ،بچه ها بعد از این یک عده ای رفتند و هیزم آوردند و در خونه امام علی و حضرت زهرا رو
آتیش زدند .حضرت فاطمه زهرا پشت در بودند و در رو گرفته بودند تا کسی وارد نشه .اما اونها حمله کردند
و رئیسشون یک لگد محکم زد به در و در باز شد ولی فاطمه زهرا پشت در افتاد .فاطمه زهرا یک بچه درون
شکمش داشت ،باردار بود ،قرار بود چند وقت دیگه داداش سوم امام حسن و امام حسین به دنیا بیاد اما این
داداش سوم پشت همون در از دنیا رفت.
بیعت اجباری
آنها وارد خونه شدن د ،با عصبانیت اومدند خونه و امام علی علیه السالم رو دستگیر کردند خواستند
ببرند .بچه ها حواستون هست که امام حسن و امام حسین کال دو تا بچه هفت هشت ساله اند ،حضرت زینب
کبری و زینب صغری هم چهار پنج سالش بود ،سن و سالی نداشتند ،این بچه های کوچولو فقط گریه
میکردند و هیچ کاری از دستشان برنمیومد.
این دشمنای نامرد امام علی ما رو گرفتند و با خودشون به زور بردند به طرف مسجد .بردند تا به زور از
امام علی بیعت بگیرند .حضرت فاطمه زهرا که پشت در از حال رفته بودند با کمک پسرهاشون یعنی امام
حسن و امام حسین به هوش آمدند .تا به هوش آمدند دویدند داخل کوچه دنبال امام زمانشون یعنی امام
علی علیه السالم .حضرت زهرا رفتند و پیراهن امام علی را گرفتند و با جدیت به اونها گفتند:
" من علی ابن ابوطالب را رها نمی کنم ،او را کجا میبرید؟ من اجازه نمی دهم".اما ،اما اون انسانهای بی رحم ،اون انسانهایی که از خدا نمیترسیدند یک ضربه محکم به دست
حضرت فاطمه زهرا زدند ،اینقدر این ضربه محکم بود که دو مرتبه حضرت زهرا روی زمین افتادند .امام
حسن و امام حسین نمیدونستند بیاند مامانشون رو به هوش بیارند یا دنبال باباشون برند به طرف مسجد.
بچه ها این انسانهای بدجنس ،این انسانهای نامرد و خبیث ،امام علی ما رو به زور بردند مسجد .بعد
هم در حالی که دستای امام علی رو بسته بودند ایشون رو نشوندند جلوی ابوبکر ،امام علی گفتند من با تو
بیعت نمیکنم ،من تورا قبول ندارم.
اما یک مرتبه اون دوست صمیمی ابوبکر ،همون کسی که بعدا خلیفه دوم شد با عصبانیت گفت:
" ای علی ابن ابیطالب ،اگر بیعت نکنی همین لحظه گردنت را میزنیم"بچه ها امام حسن و امام حسین تا این حرف رو شنیدند دیگه زدند زیر گریه و بعد خودشون رو
انداختند توی بغل بابای قهرمانشون امام علی علیه السالم .امام علی به این پسراشون گفتند پسرای من ،گریه
نکنید ،اینا هیچ کاری نمی کنند .اینها جرات ندارند منو بکشند.
اما بچه ها اونها به زور اومدند و از امام علی ما بیعت گرفتند .چه جوری؟ دستش رو مالیدند به دست
امام علی و گفتند بیعت کردیم .در حالی که بیعت کردن اینجوریه که انسان دست بده به یه نفر و بگه با تو
بیعت کردم .ام ا اونها زورکی بیعت گرفتند و بعدش هم امام علی علیه السالم با این آقا پسرهاشون و با همسر
مجروح و زخمیشون برگشتند خونه.
بیماری مادر
برگشتند اما چه برگشتنی! حضرت فاطمه زهرا پسری که درون شکمشون داشتند رو از دست داده
بودند .از طرف دیگه انقدر این دشمنا حضرت زهرا رو اذیت کرده بودند و زده بودند که حال حضرت زهرا
خیلی بد شد .ایشون افتادند توی خونه و مریض شدند.
امام حسن و امام حسین خیلی خیلی مادرشون رو دوست داشتند ،خیلی .بچه ها من و شما هم
مامانمون دو دوست داریم اما امام حسن و امام حسین از همه ما مامانشون رو بیشتر دوست داشتند چون
مامانشون حضرت فاطمه زهرا بود ،برترین زن دنیا بود.
امام حسن و امام حسین دائماً گریه میکردند ،وقتی نماز میخووندند دعا میکردند خدا مامانشون رو
شفا بده .اما این که چی شد و چه اتفاقای دیگری برای خونواده امام علی و حضرت زهرا افتاد ادامهاش باشه
برای قسمت بعد .تا قسمت بعد شما را به خدای بزرگ و مهربان میسپارم.
در پناه و یا علی مدد
شهادت مادر رایگان
🟢ماجرای غم انگیز به شهادت رسیدن مادر امام حسن مجتبی(ع)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکی بود ،یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود.
قسمت قبلی براتون ماجرای حمله دشمنای به امام علی و خونه ایشون رو گفتنم .براتون تعریف کردم
که این انسانهای از خدا بیخبر اومدند و حضرت فاطمه زهرا رو مجروح کردند و بعد هم امام علی را به زور
بردند مسجد و به زور از امام علی بیعت گرفتند ،اون هم چه بیعت گرفتنی.
ولی بچه ها بعد از این ماجرا بود که حضرت فاطمه زهرا مریض شدند و توی بستر بیماری افتادند .امام
حسن و امام حسین دیگه خیلی بیتاب شده بودند ،آخه مامانشون حتی نمی تونست از جاش بلند شه.
اینقدردشمنا حضرت زهرا را اذیت کرده بودند که حضرت فاطمه زهرا نمی تونستند وایستند و نماز بخوونند.
بچه ها حضرت فاطمه زهرا اون روزها خیلی حالشون بد بود ،خیلی .دیگه از این دنیا خسته شده بودند،
آخه توی این دنیا در حق امام علی ظلم خیلی بزرگی شده بود .از طرف دیگه به خونه امام علی و حضرت
زهرا حمله شده بود و خود حضرت زهرا هم اینطوری مجروح شده بودند .برای همین یک روز حضرت فاطمه
زهرا به بچههاشون ،به امام حسن ،به امام حسین ،به حضرت زینب کبری و زینب صغری گفتند بچه ها
بیایید اینجا باهم دیگر دعا کنیم.
این بچههای کوچولو که فکر کردند مامانشون میآید میخواد خوب شدن حالش دعا کنه ،همگی وضو
گرفتند و اومدند کنار مامانشون نشستند و دستاشون رو گرفتند رو به آسمان .حضرت فاطمه زهرا وقتی
دیدند بچههاشون آمادهاند فرمودند خداوندا مرگ من رو زودتر برسون.
بچهها ،تا حضرت زهرا این رو گفتند ،امام حسن ،امام حسین و حضرت زینب همه شروع کردند گریه
کردن ،خودشون رو انداختند توی بغل مادرشون با گریه می گفتند:
"مامان چرا این حرف رو زدی؟ مامان این دعا رو نکن ،مامان از پیش ما نرو ،مامان ما بدون تومیمیریم ،مامان اینجوری نگو".
شهادت حضرت فاطمه
اما بچه ها حضرت زهرا دیگه حالشون خیلی بد شده بود ،خیلی ائن شبا درد میکشیدند .برای همین
حضرت زهرا این دعا را کردند و از این دعای حضرت فاطمه زهرا چند روزی نگذشته بود که یک روز اسما،
اون خادم حضرت زهرا به امام حسن و امام حسین یک خبر خیلی بد داد .چه خبری؟ چی شده بود؟ اسما به
امام حسن گفت بچه ها برید مسجد دنبال باباتون ،به باباتون بگید که مادرتون فاطمه زهرا از دنیا رفت ،بگید
سریع خودش رو برسونه به خونه.
بچه ها امام حسن و امام حسین تا این خبر را شنیدند شروع کردند گریه کردن ،همین طوری که گریه
می کردند و با آستینشون اشکشون رو پاک میکردند دویدند و رفتند مسجد ،رفتند تا این خبر دردناک رو به
پدرشون امام علی علیه السالم بدهند.
اما بچه ها امان از دل امام علی ،تا امام علی این خبر را شنیدند ،همون جا حالشون بد شد و افتادند
روی زمین .بچه ها این امام علی همون قهرمانیه که در خیبر رو کند ،همون قهرمانی که تو جنگ خندق
عمرو بن عبدود رو زمین زد .حاال این امام علی افتاد روی زمین ،بعد هم امام علی بلند شدند همین طوری
که گریه میکردند اومدند به طرف خانهاشون ،وارد خانه شدند که دیدند حضرت فاطمه زهرا از دنیا رفتند.
مردم شهر که متوجه شدند دختر پیامبر از دنیا رفته ،شروع کردند به گریه کردن ،ولی چه فایده! زمانی که
باید میومدند به یار ی حضرت زهرا ،تو خونه هاشون نشستند و حاال که حضرت زهرا از دنیا رفته شروع کردند
گریه کردن و اومدند خونه امام علی و گفتند:
" ای پسر ابوطالب تسلیت میگوییم ،هر زمانی که خواستید فاطمه را تشییع کنی و دفن کنی ما راخبر کن"
تشییع مخفیانه
اما بچه حضرت فاطمه زهرا وصیت کرده بودند به امام علی که منو مخفیانه دفن کن .حضرت زهرا به
امام علی گفته بودند من رو نیمه های شب دفن کن ،من نمیخوام اون کسایی که به خونمون حمله کردند و
حال و روز من رو اینطوری کردند تو تشییع جنازه من باشند .امام علی علیه السالم که میخواستند وصیت
حضرت زهرا را عمل کنند به اون ها گفتند برید تا خبرتون کنم و بعد هم بچه ها اون شب امام علی علیه
السالم بدن همسرشون فاطمه زهرا رو غسل دادند و همینطور گریه کردند.
امام علی به بچه هاشون به امام حسن و امام حسین گفته بودند بچه ها مبادا اینکه بلند بلند گریه
کنید که اگر همسایه ها صدای گریه اتون رو بشنود میان اینجا ،هیچ کسی بلند گریه نکنه .امام حسن علیه
السالم آستین لباسشون رو جلوی دهنشون گرفته بودند و همین طور گریه میکردند .امام حسین علیه سالم
همینطور گریه میکردند .حضرت زینب کبری ،زینب صغری همه گریه میکردند اما هیچ کس نباید بلند بلند
گریه میکرد.
بعد از اینکه غسل دادن امام علی به پایان رسید ،امام علی علیه السالم گفتند بچه ها بیایید برای آخرین
بار با بدن مادرتون فاطمه زهرا خداحافظی کنید .امام حسن و امام حسین اومدند خودشون رو انداختند توی
بغل مامانشون شروع کردند گریه کردن .دیگه کسی نمیتونست صدای گریه اش رو کنترل کند.
خالصه چند دقیقه ای امام حسن امام حسین و زینبین توی بغل مامانشون گریه کردند تا اینکه وقت
تشییع جنازه فرا رسید .امام علی به پسرهاشون به امام حسن و امام حسین گفتند برید در خونه این چند
نفری که من اسمشون رو میگم ،برید و بهشون بگید بیاند که می خواهیم بدن فاطمه زهرا را تشییع کنیم.
بچه ها امام حسن و امام حسین با اشکهایی که از چشمانشون جاری بود میرفتند در خونه اون یارای
مخصوص امام علی ،در خونه سلمان فارسی ،در خونه مقداد ،در خونه عمار ،میرفتند و در می زدند و به اون
ها میگفتند که مادرم از دنیا رفته و االن میخوایم تشییع جنازه کنیم.
اونها شروع می کردند گریه کردن و همگی یواشکی راه افتادند اومدند خونه امام علی علیه السالم ،بچه
ها ،توی نیمه های شب ،توی تاریکی شب امام علی به همراه اونن یارانشون بدن حضرت فاطمه زهرا رو که
توی تابوت بود بردند و توی قبرستان بقیع دفن کردند .امام حسن و امام حسین باالی قبر مادرشون نشسته
بودند و همینطور گریه می کردند .دیگه اون اطراف خونهای نبود ،کسی صداشون رو نمیشنید ،برای همین
می تونستند یکم بلندتر گریه کنند.
اما همه این گریه ها یک طرف ،گریه های فاتح خیبر ،قهرمان رسول خدا امیر المؤمنین یک طرف ،بعد
از این که امام علی علیه السالم بدن همسرشون رو به خاک سپردند بلند شدند و کنار خاک ایشون دو رکعت
نماز خواندند.
بچه ها ،امام علی ما هر وقت دلشون میگرفت بلند ،میشدند و نماز میخوندند و با خدای خودشون
صحبت می کردند و سبک می شدند .اون شب هم امام علی دو رکعت نماز خوندند و یک کمی سبک شدند
بعد هم رفتند و چند تا شکل قبر درست کردند .چرا؟ چون نمیخواستند هیچ کسی متوجه بشه که حضرت
فاطمه زهرا کجا دفن شدند .بعد از این هم امام علی علیه السالم دسته بچه های کوچکشون رو گرفتند و
رفتند به طرف خونه شون ،خونه ای که دیگه مامان نداشت.
اعتراض به خلیفه رایگان
🟢ماجرای اعتراض امام حسن مجتبی(ع) به خلیفه اول
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای شهادت مادر امام حسن یعنی حضرت فاطمه زهرا رو گفتم .براتون تعریف
کردم که وقتی حضرت زهرا از دنیا رفتند امام علی مامور شده بودند تا مخفیانه و توی نیمههای شب بدن
ایشون رو ببرند و دفن کنند .برای همین امام حسن و امام حسین مخفیانه در حالی که مجبور بودند آروم
گریه کنند رفتند و بدن مادرشون رو به خاک سپردند و برگشتند به خونه ای که دیگه مامان نداشت.
بچهها ،امام حسن و امام حسین ما خیلی احساساتی بودند ،از طرف دیگه خیلی خیلی مامانشون رو
دوست داشتند .عاشق مامانشون بودند ،مامانش واقعا بهترین مامان دنیا بود یعنی هر چقدر هم مامانهای ما و
شما ،مامان خوبی باشند بازهم مثل حضرت زهرا نمیشند .هیچ کسی به مهربانی حضرت زهرا نمیرسه.
حضرت فاطمه زهرا درجه یک ترین مامان دنیا بودند .حاال امام حسین علیه السالم همچنین مامانی رو از
دست دادند.
از طرف دیگه هیچ وقت امام حسن و امام حسین از یادشان نمیرفت اون روزی رو که یک عده حمله
کردند به خونشون ،از یادشون نمی رفت که این عده نامرد بی رحم چطوری مادرشون رو کتک زدند ،یادشون
نمی رفت که اونها دستای باباشون رو به زور بستند و بردند مسجد .امام حسن و امام حسین توی
کودکیشون ،توی سن هفت هشت سالگیشون ،این اتفاقها برای زندگیشون افتاد .شاید اگر یکی از این
اتفاقها ،یک کوچولو از این اتفاقها برای هر انسانی بیفته ،اون آدم دیگه افسرده بشه ،دیگه ناامید بشه ،توی
بزرگیش آدم خیلی بدی بشه.
اما امام حسن و امام حسین اینطوری نشدند .اینطوری نبود که افسرده بشند ،اینجوری نبود که توی
آینده شون آدمای بدی بشند .چرا؟ رازش چیه؟ علتش چیه؟ علتش اینه که امام حسن علیه السالم و امام
حسین و کالً بچه های حضرت زهرا یاد گرفته بودند که هر چی میشه برند پیش خدا ،برند و با خدا درد دل
کنند ،برند و با خدا صحبت کنند و مشکالتشون رو به خدا بگند و پیش خدا گریه کنند و آروم بشند.
برای همین هر وقتی که بچههای حضرت فاطمه زهرا دلشون برای مامانشون تنگ میشد ،وضو
میگرفتند و نماز میخوندند و با خدای خودشون صحبت میکردند .از طرف دیگه امام علی علیه السالم
خیلی مراقب این بچهها بودند ،خیلی حواسشون به این بچهها بود .امام علی خیلی سعی میکردند تا بچه
هاشون بچههای خوبی بشند .سعی میکردند این بچهها رو به بهترین شکل تربیت کنند.
اعتراض امام حسن به ابوبکر
خالصه بچه ها یک روز که امام علی علیه السالم رفته بودند مسجد و اون خلیفه پیامبر یعنی ابوبکر
روی منبر نشسته بود و داشت سخنرانی میکرد ،امام حسن مجتبی که هشت نه سالشون بیشتر نبود رفتند
پایین منبر ،رفتند آنجا و با عصبانیت گفتند از منبر پدر من بیا پایین ،این منبر جای پدر منه ،جای شما
نیست .ابوبکر که داشت سخنرانی میکرد تا صدای امام حسن را شنید یهو سخنرانیش را قطع کرد .یه نگاهی
به امام حسن کرد ،زبانش بند اومد ،نمی دونست چی بگه .یک مرتبه گفت راست می گی این منبر ،منبر پدر
توه ،بعد هم از روی منبر اومد پایین .طرفدارای ابوبکر ،طرفداری خلیفه اومدند پیش امام علی و با عصبانیت
به امام علی گفتند:
" ای ابوالحسن ،این چه سخنانی است که یاد بچههایت میدهی؟ چرا حسن این حرف را زد؟"امام علی علیه السالم هم بهشون گفتند من اینو به حسن یاد ندادم ،من به حسن نگفتم که این حرف
رو بیاد بزنه .من بهش یاد ندادم ،اون خودش تشخیص داد بیاد این حرف رو بزنه.
می بینید بچه ها ،یک بچه هشت نه ساله انقدر زرنگه که میاد و این حرف رو میزنه و این قدر شجاعه
که از هیچ چیزی نمیترسد.
آره خب امام حسن ماست .تازه قصههای شجاعت های ایشون مونده که میخوام براتون تعریف کنم.
قسمت های بعدی میخوایم وارد فصل جدیدی از زندگی امام حسن بشیم .وارد اون قسمتی بشیم که آقای ما
امام حسن مجتبی دست به شمشیر بردند و جنگهای خیلی قشنگ و دالورانه ای کردند.
پس تا قسمت های بعد و ماجرای به رهبری رسیدن امام علی علیه السالم شما رو به خدای بزرگ و
مهربان میسپارم
در پناه حق یا علی مدد
کمک به عثمان رایگان
🟢ماجرای کمکهای امام حسن مجتبی(ع) به خلیفه سوم
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای اعتراض کردن امام حسن مجتبی به خلیفه اول رو گفتم .براتون تعریف
کردم که اون کسی که شده بود جانشین پیامبر ،خودش رو جانشین پیامبر کرده بود داشت سخنرانی میکرد
که امام حسن مجتبی با اینکه سن و سالی نداشتند ،هشت نه سالشون بیشتر نبود ،اما رفتند و بهش اعتراض
کردند .رفتند و بهش گفتند تو روی منبر پدر من نشستی ،یعنی این جایگاه مال تو نیست ،حق تو نیست.
اما بچه ها بعد از این ماجرا هیچ چیزی تغییر نکرد ،هیچ اتفاقی نیفتاد .اونهایی که خودشونو جانشین
پیامبر کرده بودند و شده بودند حاکم جامعه ،شده بودند رهبر جامعه ،امام علی علیه السالم رو گذاشتند یک
کناری ،یعنی به امام علی علیه السالم اصال توجه نکردند .اصال انگار نه انگار که امام علی قهرمان پیامبر بودند،
اصال انگار نه انگار که پیامبر خدا فرموده بودند من شهر علمم و علی درِ این شهر ،اصال براشون اینها مهم
نبود .هر وقت کارشون گیر میکرد میومدند پیش امام علی ،هر وقت هم کارشون تموم می شد میرفتند و
هیچ توجهی به امام علی ما نداشتند .اون دوران معروف به دوران خانه نشینی ،تو قصه زندگی امام علی
براتون گفتم.
کشورگشایی حاکمان
اون زمان حاکمهایی که جانشین پیامبر شد بودند دست زدند به فتوحات ،میدونید فتوحات یعنی چی؟
یعنی کشور گشایی ،یعنی می اومدند و یک سرزمین رو میگرفتند و به اونها میگفتند مسلمان بشید یا هم
اگر نمیخواهید مسلمان بشید باید یک پولی به ما بدید ،باید کافر ضمنی باشید یعنی پولی به ما بدید ،یه
چیزی مثل مالیات .اتفاقا خیلی هم اونها دوست داشتند که امام علی و بچههاشون هم تو این جنگها شرکن
کنند .چون می دونستند امام علی ما چه قهرمان بزرگیه میدونستند امام علی ما وقتی شمشیر دستشون
بگیرند هیچ کسی حریف امام علی نیست.
از طرف دیگه حسن و حسین بچه های امام علی بودند .اینها هم قوی بودنشون به پدرشون رفته بود.
اما امام علی علیه السالم این روش فتوحات رو قبول نداشتند .امام علی میگفتند این روش ،اون روش
مطلوب نیست .برای همین خودشون شرکت نمیکردند ،امام حسن و امام حسین هم مثل پدرشون توی این
جنگ ها شرکت نمی کردند .چرا؟ چون اوالً امام علی پدرشون بود و پدرشون راضی نبود به این مسئله ،دوماً
امام علی امامشون هم بود .یعنی چی؟ یعنی رهبر واقعیشون بود ،یعنی اون کسی بود که باید به حرفش
گوش میدادند ،به قول امروزیها مرجع تقلیدشون بود ،باید به حرفش گوش میدادند .امام علی به امام
حسن و امام حسین میگفتند الزم نیست برید اونجا ،اینها میخواهند کشورگشایی کنند.
اما بچه ها اون خلفا کلی کشور گشایی کردند ،کلی از سرزمین رو فتح کردند و یه عالمه نفر به این
واسطه مسلمون شدند .یک عدد دیگه ای هم همینطوری کافر موندند و پول میدادند به اینها ،برای همین
کلی پولی به دست آورده بودند کلی پول.
اما امام علی ما و امام حسن و امام حسین اون زمان از این پول ها استفاده نمیکردند .پس چی کار
میکردند؟ کار میکردند .روی زمین های کشاورزی کار می کردند و با زحمت و سختی یک نخلستان های
بزرگی درست میکردند .خصوصا امام علی ،اصال نخلستانها امام علی معروف بود.
امام حسن و امام حسین کنار این کار کشاورزی کار تجارت هم میکردند یعنی خرید و فروش
میکردند ،عطر میخریدند ،عطر میفروختند ،پارچه میخریدند ،پارچه میفروختند .از اونجایی که آدمهای
راستگویی بودند ،آدم های خوبی بودند ،مردم بهشون اعتماد میکردند.
حکومت عثمان
اما بچه ها این کسایی که شده بودند جانشین پیامبر ،نفر اولشون از دنیا رفت .نفر دوم یعنی اون دوست
صمیمیش عمر شد رهبر بعدی ،عمر هم سیزده چهارده سال رهبر بود .بعدش اونم از دنیا رفت و بعد از اون
یک نفری اومد به نام عثمان .این عثمان از بنی امیه بود ،یعنی از فک و فامیل های ابوسفیان و معاویه و اینها
بود .این عثمان اینقدر کارهای بعدی کرد که باالخره اعصاب همه خورد شد ،مردم بهش اعتراض میکردند .با
عصبانیت میگفتند:
" ای عثمان ،چه وضع حکومتداری است که تو درست کردهای؟ به خدا خسته شدیم ،هر روز یکظلم جدید ،هر روز یک ستم دیگر ،بس است"
اما اون گوشش بدهکار نبود .به حرفهای مردم گوش نمیداد .اصال مردم براش هیچ ارزشی نداشتند.
مسلمانان براش مهم نبودند .کار خودش را میکرد ،یک عالمه پول میداد به فامیالی خودش .از طرف دیگه
منصبهای مهم رو ،مثال مسوول شهر کوفه رو میذاشت فامیل خودشون .مسئولین کشور رو فامیلهای
خودش می ذاشت .مردم دیگر از دستش حسابی خسته شده بودند.
بهش میگفتند بسه ،چه وضعشه؟ چرا این کار را میکنی؟ اما اون گوش نمیداد تا اینکه باالخره یک
روز مردم صبرشون لبریز شد .از شهرهای مختلف از کوفه ،از بصره ،از مصر راه افتادند و اومدند به طرف
مدینه .اومدند اونجا و شروع کردند به اعتراض کردن و شعار دادن علیه خلیفه.
بچهها تا اون زمان کسی جرأت نمیکرد علیه خلیفه شعار بده ،اما این مردم دیگه صبرشون تمام شد
همه شعار میدادند .همه علیه این خلیفه داد میزدند و بهش اعتراض میکردند .اما اون باز هم به حرف های
مردم گوش نمیداد که نمی داد.
حمله به خانه عثمان
بچه ها این عثمان بعضی از یارای بزرگ پیامبر رو اذیت کرده بود ،شکنجه کرده بود .یکی از بزرگترین
یاران پیامبر که اسمش ابوذر بود رو عثمان تبعید کرد به بیابون و ابوذر همونجا از دنیا رفت.
بچه ها این عثمان خیلی خیلی کارهای بدی میکرد خیلی ،مردم هم بهش اعتراض میکردند اونم
گوش نمیداد .اما مردم که دیدند عثمان از این کارهای بدش دست بردار نیست ،دیگه اومدند پیش امام علی،
اومدند و با امام علی صحبت کردند .امام علی هم رفت و با عثمان صحبت کرد .امام علی بهش گفت این
کارها رو نکن این اشتباه رو نکن ،دست بردار ،در حق مردم ظلم نکن .اما اون به امام علی قول داد که دیگه
این کار را نکنه ولی باز هم زیر قولش زد تا اینکه یک روز مردم حمله کردند و خونه عثمان رو محاصره
کردند .مردم شعار میدادند و میگفتند:
" ما باید عثمان را بکشیم"وای وای وای بچه ها ،این مردم معترض اومدند و آب رو روی خونه عثمان بستند .آخه اون زمان مثل
االن نبود که شیر آب بره تو خونه ها ،نه باید از یک چاههایی میرفتند آب میکشیدند .اینا اومدند و دور اون
چاهها وایستادند و گفتند ما اجازه نمیدهیم عثمان لب به آب بزنه.
از طرف دیگر اجازه نمیدادند هیشکی بره خونه عثمان یا عثمان از خونهاش بیاد بیرون .امام علی ما که
این رو شنیدند به دو تا پسرشون یعنی به امام حسن و امام حسین گفتند بیایید اینجا .امام حسن و امام
حسین رفتند پیش پدرشون که امام علی علیه السالم دو تا مشک بزرگ آب دادند به اونها .مشک که دیگه
می دونید چیه؟ همون چیزی که قدیم توش آب می کردند ،همون چیزی که حضرت عباس داشتند و توش
آب میکردند ،به اونها میگفتند مشک .امام علی این دو تا مشک رو دادند و گفتن ببرید خونه عثمان و بعد
هم گفتند که به مردم بگید که آب رو برای عثمان آزاد کنند ،درسته کار اشتباهی کرده اما آب حق طبیعی
هر انسانیه ،نباید جلوی آب خوردن کسی رو بگیریم .امام حسن و امام حسین هم راه افتادند و رفتند خونه
عثمان.
رفتند این مشک آب رو برسونند به دست عثمان که این معترضان با شمشیر اومدند جلوی امام حسن
و امام حسین .اما امام حسن و امام حسین ،نوه های پیامبر بودند ،کمتر کسی جرأت میکرد جلوشون
شمشیر بکشد .امام حسن هم پیغام پدرش امام علی رو به اونها گفتند .اونها هم گذاشتند امام حسن و امام
حسین این مشک های آب رو ببرند برای عثمان.
اما بچه ها ،دیگه صبر مردم لبریز شد اونها تصمیم گرفتند که عثمان را بکشند که امام علی ما گفتند
این اتفاق نباید بیافته ،عثمان رو نباید بکشند .چرا؟ چون رسم میشه ،خلیفه کشی رسم میشه ،از فردا هر
کسی که به رهبرش ،به مسئولی اعتراض داره میکشه .این روش درستی نیست ،این کار اشتباهیه ،برای
همین امام علی علیه السالم ،امام حسن و امام حسین رو فرستادند تا از خانه عثمان مراقبت کنند تا نذارند
کسی بره و عثمان رو بکُشه.
کشتن عثمان
بچهها امام علی که پسرهاشون رو نفرستاده بودند به فتوحات ،اینجا فرستادندشون تا برند و از خونه
عثمان محافظت کنند ،اما اما ،این مردم معترض همگی شمشیر کشیدند و فریاد کشیدند و حمله کردند به
داخل خانه عثمان.
امام حسن و امام حسین مقاومت کردند اما اونها امام حسن و امام حسین رو کنار زدند و انقدر
تعدادشون زیاد بود وارد خونه شدند و عثمان رو کشتند و بعد از اینکه عثمان رو کشتند همگی راه افتادند و
اومدند در خونه امام علی .اومدند چیکار؟ اومدند تا با امام علی بیعت کنند ،تا بگند شما رهبر بعدی ما باش
که ....
ادامه قصه باشه برای قسمت بعد .تا قسمت بعد و ماجراهای جذاب و شنیدنی دیگه از زندگی امام حسن
شما رو به خدای بزرگ و مهربان میسپارم.
در پناه حق یا علی مدد
رهبری پدر رایگان
🟢ماجرای بیعت کردن 🤝همگانی مردم با پدر امام حسن مجتبی(ع)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای اون دوران خانه نشینی امام علی و امام حسن و امام حسین رو گفتم.
براتون تعریف کردم که اون کسایی که خودشون رو جانشین پیامبر معرفی میکردند بهترین یار پیامبر یعنی
امام علی و نوه های ایشون رو گذاشتند کنار ،هیچ کاری باهاشون نداشتند .هر وقت نیاز داشتند میومدند
پیششون و هر وقت که نیاز نداشتند اصال انگار نه انگار که اینها جانشین های واقعی پیامبرند .بعد از این هم
براتون تعریف کردم که مردم علیه خلیفه سوم اعتراض کردند و اونم به مردم هیچ توجهی نکرد تا اینکه آخر
سر حمله کردند و ریختند توی خونهش و اون رو کشتند.
براتون گفتم که امام حسن و امام حسین و امام علی راضی به این موضوع نبودند ،راضی نبودند که
خلیفه کشی شروع بشه .برای همین امام علی ،امام حسن و امام حسین رو فرستادند تا مراقبت کنند از خونه
عثمان یا امام علی یه بار چند تا مشک آب دادند دست پسراشون و گفتند ببرید خونه عثمان .اما آخر سر
مردم معترض که دیگه خونشون به جوش آمده بود عثمان رو کشتند و همگی راه افتادند و اومدند در خونه
پدر امام حسن .یعنی کی؟ یعنی آقا جانمان امیر المؤمنین.
بچه ها اینها اومدند و کل اصرار کردند ،کلی خواهش کردند که ای علی بیا و قبول کن تا رهبر ما بشی.
امام علی میگفتند نه برید سراغ یکی دیگه .بیست و پنج سال که رفتید سراغ دیگران ،از االن به بعد هم برید
سراغ دیگران ،با من کاری نداشته باشید .بذارید من زندگیم رو بکنم .اما اونها اصرار کردند ،خواهش کردند
ولی امام علی قبول نمی کردند تا اینکه اینقدر اصرار کردند و انقدر تعدادشون زیاد شد و زیاد شد و زیاد شد
تا اینکه آقای ما امام علی علیه السالم قبول کردند.
خالصه بچه ها تو قصه زندگی امام علی ،داستانهاش رو کامل کامل براتون گفتم بعد از اینکه امام علی
علیه السالم شدند رهبر جامعه اسالمی ،امام حسن و امام حسین شدند کمک های امام علی ،یعنی چی؟
یعنی هر جایی که امام علی به کمک نیاز داشت این دو تا آقازاده میاومدند به پدرشون کمک می کردند.
عدالت امام علی
اما امام علی یه کار خیلی مهم انجام دادند .چی کار کردند؟ امام علی هیچ پول اضافهای برای امام
حسن و امام حسین کنار نذاشتند .یعنی چی؟ یعنی اینکه عثمان خلیفه قبلی کلی پول زیادی میداد به
دامادش ،میداد به پسر عمویش ،می داد به پسر عمه هاش .امام علی ما یک قرون اضافه به پسرای خودشون
ندادند .یعنی هر چقدر که قرار بود بیت المال به مردم بدند ،همانقدر به پسرای خودشون میدادند .از طرف
دیگه امام علی علیه السالم هیچ شهری رو به پسراش ندادند .یعنی طوری نبود که بگند حسن تو برو رهبر
کوفه بشو ،حسین تو هم برو رهبر بصره بشو .نه نه نه امام علی از این کارها نمیکردند .بلکه پسرهاشون رو
کنار خودشون نگه داشته بودند و بهشون کاری که پیش میومد میگفتند تا انجام بدهند .امام حسن و امام
حسین هم هر چی که امام زمانشون یعنی پدرشون امام علی علیه السالم میگفتند ،میگفتند به روی چشم.
هر چی دستور بدید ما انجام میدهیم .یعنی اینطوری نبود که به رهبرشون بگند من فالن کار را دوست
دارم ،من باید مسئول فالن جا بشم .من دوست دارم این کارها رو انجام بدم ،به حرف های شما گوش
نمی دهم .نه نه نه نه ،امام حسن با اینکه خودشون قرار بود امام دوم بشند ،اما تو اون موقعی که امام علی
علیه السالم زنده بود امام ایشون امام علی بودند .رهبر امام حسن کی بود بچه ها؟ امام علی بود.
اعتراض طلحه و زبیر
همانطوری که بعدها ،رهبر و امامِ امام حسین کی بود؟ امام حسن بودند ،تا وقتی که یک امام زنده
باشند ،امام بعدی باید به حرفش گوش بده ،برای همینم بود که امام حسن هر چی که امامشون و رهبرشون
و پدرشون امام علی میگفتند ،میگفتند به روی چشمهام ،هر چی شما دستور بدید من اون کار رو می کنم.
ولی یه عده اینطوری نبودند .یک عده ای که فکر میکردند خیلی آدمهای مهمی هستند و خیلی باید بهشون
پول بدند ،به امامعلی اعتراض میکردند .میومدند و با عصبانیت می گفتند:
" ای ابوالحسن ،تو سهم بیت المال ما را به ما نمی دهی"امام علی میگفتند مگه سهم بیت المال شما چقدره؟ اونها میگفتند:
"ما در زمان عمر و عثمان خیلی بیشتر از این ها پول میگرفتیم تو به ما نمی دهی"امام علی میگفتند بخاطر اینکه من مساوی میدهم ،پیامبر خدا سهم بیت المال رو مساوی میدادند
منم مساوی می دهم اما آنها قبول نمیکردند.
اعتراض میکردند بعضی هاشون میآمدند و میگفتند:
" ای اباالحسن اگر بیت المال را به ما بیشتر نمیدهی پس الاقل حکومت یک شهری را به ما بده مابرویم آنجا پول در بیاوریم"
اما امام علی می گفتند نخیر شما توی همین مدینه پیش خودم بمونید .اونها که این رو میشنیدند
اعصابشون خورد می شد .اعتراض میکردند اما امام علی به حرفاشون گوش نمیدادند .دو نفر از اون کسایی
که خیلی به امام علی اعتراض میکردند عبارت بودند از طلحه و زبیر.
وای وای وای بچه ها ،این طلحه و زبیر یار پیامبر بودند ،از یارای نزدیک پیامبر بودند اما بعد از پیامبر
اینها دشمن امام علی شدند .اینها اومدند علیه امام علی حرف زدند .آخر سر هم اینها از شهر مدینه خارج
شدند و رفتند مکه .رفتند اونجا و با یکی از همسران پیامبر که اسمش عایشه بود یک سپاهی درست کردند و
حمله کردند به شهر بصره.
شهر بصره کجاست؟ بچه ها ،شهر بصره یکی از شهرهای زیبای کشور عراق بود که اون زمان تحت
حکومت امام علی بود .رفتند شهر بصره رو فتح کردند و کلی از بیت المال رو برداشتند برای خودشون.
باورتون میشه؟ پول بیت المال می دونید یعنی چی؟ یعنی اون پولی که مال همه مسلمانانه ،یعنی همه
مسلمانان حق دارند تو اون پول و باید به شکل مساوی بین مسلمانان پخش بشه .این طلحه و زبیر بعد از
اینکه بصره رو گرفتند ،رفتند و کلی طال و جواهر برای خودشون برداشتند.
امام علی که این رو شنیدند تصمیم گرفتند تا با یک لشگر بزرگ برند به طرف به بصره .برند اونجا و
جلوی طلحه و زبیر رو بگیرند .یکی از فرماندهان بزرگ و اصلی سپاه امام علی کسی نبود جز امام حسن
مجتبی.
بچه ها ادامه قصه و ماجرای جذاب و شنیدنی جنگ جمل باشه برای قسمت بعد .بچه ها تو جنگ
جمل آقامون امام حسن دالوری کردند .تا قسمت بعد شمارو به خدای بزرگ و مهربان میسپارم.
در پناه حق یا علی مدد
سخنرانی امام حسن رایگان
🟢ماجرای شنیدنی سخنرانی امام حسن(ع) در مسجد کوفه🕌
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای بیعت همه مردم با امام علی علیه السالم رو گفتم .براتون تعریف کردم که
مردم دستهدسته اومدند خونه امام علی و به زور با ایشون بیعت کردند .اما بعد از این که مردم با امام علی
بیعت کردند ،دو نفر از یارهای قدیمی پیامبر علیه امام علی قیام کردند ،شلوغ کردند و رفتند بصره و اونجا
جنگ و خونریزی راه انداختند .اون دونفر کیا بودند بچهها؟ بگید ببینم یادتون هست؟ آفرین ،طلحه و زبیر.
این طلحه و زبیر بچهها بهانه شون چی بود برای این که میخواستند با امام علی بجنگند؟ به نظرتون
به مردم بصره چی گفته بودند؟ اصال بگم باورتون نمیشه ،اونا گفته بودند که علی عثمان رو کشته ،حاال ما
میخوایم انتقام خون عثمان رو بگیریم .حاال جالب این جاست که امام علی مخالف بودند که عثمان را بکشند
و توی خونهشون بودند و امام حسن و امام حسین رو فرستادند به دفاع از عثمان .اما این طلحه و زبیر از
اصلی ترین کسایی بودند که ریختند توی خونه عثمان و عثمان رو کشتند .اما حاال همین ها بهانه کرده بودند
که ما میخوایم با علیبنابیطالب بجنگیم چون عثمان رو کشته .امام علی علیه السالم هم یه لشکری از
مدینه آماده کردند و راه افتادند و رفتند بهطرف بصره .بین راه بود که امام علی علیه السالم ،پسر ارشد
خودشون یعنی امام حسن مجتبی رو به همراه یکی از بهترین یاراشون یعنی عمار یاسر و یکی دو تا دیگه از
یارای خوبشون فرستادند بهطرف شهر کوفه.
ورورد امام حسن و عمار به کوفه
بچههاشهر کوفه خیلیهاشون طرفدار اهلبیت بودند ،خیلی .امام حسن و عمار یاسر رفتند اونجا،
رفتند تا از مردم دعوت کنند که بیاند به یاری امام علی .اما حاکم شهر کوفه یه نفری بود بهنام ابوموسی
اشعری ،این ابوموسی اشعری دشمن امام علی بود ،اصالً و ابدا امام علی رو قبول نداشت ،برای همین به مردم
میگفت:
" ای مردم کوفه علیبنابیطالب جنگ طلب است ،او میخواهد خون و خونریزی درست کند ،هیچیکاز شما به یاری او نروید ،در خانههایتان بمانید تا دینتان سالم بماند".
وای وای شنیدید بچهها! عجب آدم نامردی بود .اما بعد از اینکه این ابوموسی اشعری برای مردم
سخنرانی کرد ،عمار یاسر این یار بزرگ امام علی رفت روی منبر و شروع کرد سخنرانی کردن ،شروع کرد و
چند دقیقه درمورد امام علی گفت .اوضاع رو توضیح داد ،گفت که این طلحه و زبیر اومدند و خونریزی راه
انداختند .این طلحه و زبیر چون امام علی پول اضافی بهشون ندادند میخواند با امام علی بجنگند و بعد از
عمار یاسر پسر ارشد امام علی یعنی آقامون امام حسن مجتبی رفتند روی منبر.
وای وای وای بچهها امام حسن شروع کردند به سخنرانی کردن ،مردم کوفه که انگاری داشتند پیامبر
خدا رو میدیدند با دقت به صحبتهای امام حسن گوش میدادند .آخه امام حسن مجتبی چهرهشون و مدل
صحبت کردنشون خیلی شبیه پیامبر بود .امام حسن مجتبی به مردم کوفه گفتند:
" ای مردم کوفه من آمده ام تا شما را به سوی کسی دعوت کنم که در علم و عدالت و خوبی مانندندارد .هیچیک از مسلمانها مثل او نیست .او کسی است که قرآن را به خوبی میشناسد .سنت پیامبر را بلد
است .او کسی است که اولین مسلمان است .او کسی است که در روزهای سختی پیامبر ،رسول خدا را یاری
کرد .او کسی است که در آن زمان که دشمنان با پیامبر میجنگیدند از همه بیشتر پیامبر خدا را یاری کرد.
او اولین نمازگزار است .او کسی است که در راه خداوند از هیچ هیچچیزی نترسیده است .حال عدهای آمدهاند
و میخواهند با او بجنگند ،من شما را دعوت میکنم به یاری علیبنابیطالب امیر المؤمنین ،من از همه شما
دعوت میکنم تا بیایید و او را یاری کنید و خوشبخت بشید".
آخ آخ آخ بچهها بعد از این سخنرانی امام حسن مردم کوفه که خیلیهاشونن طرفدار امام علی بودند
آماده شدند تا راه بیفتند و بیاند به یاری موالی متقیان امام علی علیه السالم .مردم کوفه یک لشکر بزرگ
شدند ،همگیشون آماده شدند و اسلحههاشون ،شمشیرهاشون رو دستشون گرفتند ،زرههاشون رو تنشون
کردند ،سوار اسبهاشون شدند ،راه افتادند و رفتند بهطرف بصره ،رفتند و همون جایی که امام علی علیه
السالم منتظرشون بودند.
شروع جنگ جمل
وقتی که لشکریان بزرگ کوفه رسیدند به امام علی ،امیرالمؤمنین لبخندی زدند و توی دلشون به این
پسر بزرگ و فهمیده شون یعنی امام حسن افتخار کردند و بعد از این بود که امام علی علیه السالم به طلحه
و زبیر گفتند دست از جنگ بردارید .چرا میخواید خون و خونریزی را بندازید .چرا میخواین مردم بیگناه
رو بکشید و شما میدونید که اگه جنگ شروع بشه من همهتون رو میتونم شکست بدم .دست از جنگیدن
بردارید.
اما اونها که ضربههای شمشیر امام علی رو یادشون شده بود گفتند:
" ای ابالحسن تو میخواهی ما را شکست بدهی؟ دیگر سنوسالی از تو گذشته است ،تو نمیتوانی با مابجنگی ،شکست میخوری".
اما امام علی علیه السالم بازم باهاشون صحبت کردند .بچهها اهلبیت ما دنبال جنگ و خونریزی
هیچوقت نبودند ،هیچوقت .همیشه میخواستند تا انسانها بدون اینکه جنگی بشه و خونریزی بشه حق و
حقیقت رو بپذیرند .اما این طلحه و زبیر که کلی پول از بیت المال بصره جیب زده بودند به این راحتیا
دست بردار نبودند .از طرف دیگه اون نامردا همسر پیامبر رو هم با خودشون همراه کرده بودند .عایشه همسر
پیامبر رو با خودشون همراه کرده بودند و فریبش داده بودند .عایشه هم خیلی از امام علی بدش میاومد،
دشمن امام علی بود و این عایشه همسر پیامبر سوار یک شتر سرخ مویی شده بود و توی میدون جنگ
وایستاده بود و مردم رو دعوت میکرد تا با امام علی علیه السالم بجنگند.
بچهها امام علی ما یک جوون خیلیخوب رو صدا کردند بهش گفتند این قرآن رو دستت بگیر برو اون
جلو ،برو اونا رو دعوت کن که بیاند صلح کنند و براساس قرآن تصمیم بگیریم ،اما اینو هم بدون که اونها
حرفت رو قبول نمیکنند و احتمال خیلی زیاد تیراندازی میکنند .اون جوون هم که عاشق امام علی بود و
عاشق شهادت ،قرآن رو دستش گرفت و رفت برای اونا صحبت کردن که اوناها شروع کردند به تیراندازی
کردن و این جوون خوب رو به شهادت رسوندند و بعد از این ماجرا بود که آقای ما امیرالمؤمنین شمشیرشون
رو بیرون کشیدند و فرمان جنگ رو صادر کردند.
جنگ شروع شد ،یک جنگ جانانه ،از هر طرف تیراندازی میشد ،صدای چکاچک شمشیرها تو کل
میدون پیچیده بود .امام علی علیه السالم به همراه فرماندهان خودشون یعنی امام حسن مجتبی و امام
حسین علیه السالم به قلب دشمن حمله میکردند .دشمن ها هم تا این آقازادهها و پدرشون رو میدیدند فرار
میکردند ،اما دوباره تعداد بیشتری میاومدند تو میدون ،یک جنگ خیلی خیلی جانانه بود تا اینکه امام علی
علیه السالم پسرشونو فرستادن به میدان نبرد.
دلاوری در جمل رایگان
🟢ماجرای جذاب و شنیدنی دلاوری امام حسن(ع) در جنگ جمل🐫
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای شروع جنگ جمل رو گفتم .براتون تعریف کردم که امام علی علیه السالم
یک جوونی رو به میدون فرستادند تا از اون دشمناشون دعوت کنند که بیاند و همگی به حرف قرآن گوش
بدند .اما اون دشمنای نامرد با تیر و کمون این جوون رو اینقدر تیربارون کردند که همون اول کار شهید شد
و از دنیا رفت .بعد از این بود که امام علی علیه السالم دستور شروع جنگ رو صادر کردند.
عجب جنگی بود بچهها ،عجب جنگی! طلحه و زبیر الکی به مردم بصره گفته بودند که علیبنابیطالب،
عثمان رو کشته .گفته بودند که امام علی علیه السالم بودند که میخواستند عثمان کشته بشه و عثمان رو
کشتند .مردم بصره هم از همهجا بیخبر اصالً نمیدونستند هیچی ،به حرفهای این دو نفر رو گوش داده
بودند و اومده بودند تا با امام علی بجنگند .امام علی علیه السالم چند باری قبل از جنگ براشون صحبت
کردند .بهشون گفتند که دارید اشتباه میکنید .طلحه و زبیر میگفتند اما اونها باور نکنید .اونها توی سپاه
طلحه و زبیر دور شتر عایشه وایستاده بودند و حسابی میجنگیدند ،یه جنگ جانانه .امام علی علیه السالم هم
با اونها میجنگیدند.
اما بچهها این جنگ یک مرکز خیلی مهم داشت ،مرکز مهم؟ آره ،این جوونای اهل بصره دور شتر
عایشه وایستاده بودند و از او مراقبت میکردند .عایشه هم از باالی شتر بهشون دائم دستور میداد حمله
کنید ،برید و علی و یارای علی رو بکشید.
رفتن محمد حنیفه به میدان
وای وای وای ،بچهها امام علی علیه السالم که دیدند مرکز لشکر دشمن این شتره ،تصمیم گرفتند
هرجور شده این شتر و اون کسی که سوارشه رو بیندازند روی زمین ،چون میدونستند اگه این کارو بکنند
جنگ تموم میشه و دشمنا همگی میشینند سر جاشون .اما این کار ،کار راحتی نبود .دور تا دور این شتر رو
سربازای جان فدای عایشه و طلحه و زبیر گرفته بودند .اصالً به این راحتیا نبود .مثالً با خودتون فرض کنید
که مثالً پنج هزار نفر دور یه چیزی وایستادند با شمشیر نذارند هیشکی بهش نزدیک بشه .خیلی کار سختیه
دستت حتی به اون شتر برسه .امام علی علیه السالم رو کردند به یکی از پسراشون که اسمش بود محمد
حنفیه ،بهش گفتند محمد این شمشیر رو بگیر بزن به قلب میدون .برو اونجا و با این شمشیرت بزن به این
شتر و شتر بیفته و جنگ تموم بشه .محمد حنفیه هم که دستور پدرش را شنید و گفت بروی چشم .شمشیر
رو از پدرش گرفت ،اون نیزه رو هم ازشون گرفت و حمله کرد بهطرف دشمن .رفت تا برسه به این شتر و اما
این کار اصال و ابدا کارراحتی نبود .دشمنا شروع کردند به تیراندازی کردن ،از همه طرف تیر میزدند ،نیزه
میزدند و شمشیر میزدند به محمد حنفیه ،محمد حنفیه هم که رفت جلو و دید اوضاع این قدر خطرناکه،
چند دقیقهای جنگید و بعدم برگشت .بدون این که هیچ کار مهمی انجام بده .برگشت و به امام علی گفت:
" پدرجان ،تعدادشان خیلی زیاد بود .از هر طرف تیراندازی میکردند و شمشیر میزدند".امام علی علیه السالم هم که این رو دیدند گفت خب توقع چی داشتی؟ میخواستی که اونها مثالً برات
گل بپاشند ،معلوم تیر میزنند ،معلومه میخوان بزنند چرا ترسیدی؟ محمد حنفیه هم که این صحبت پدرش
رو شنید سرش رو انداخت پایین و خجالت کشیدند .آخه از مأموریتی که فرستاده بودنش شکستخورده
برگشته بود.
حمله دالور جمل
اما امام علی علیه السالم نگاهی به اطرافشون کردند تا اینکه چشمشون افتاد به فرزند بزرگ خودشون
یعنی امام حسن مجتبی .امام علی به پسرشون امام حسن گفتند پسرم این کار خودته ،شمشیر رو بگیر ،این
نیزه رو بگیر برو و این شتر رو بنداز روی زمین .پسرم اگر این شتر رو بندازی روی زمین ،کار جنگ تمومه.
دشمن شکست خورده.
ای جانم به امام حسن ،بچهها نگفتند که وای تعداد اونها خیلی زیاده خیلی خطرناکند ،تیر میزنند،
شمشیر میزنند .نه نه نه ،امام حسن پسر امام علی و حضرت زهراست؛ از هیچی نمیترسیدند جز خدا .امام
حسن مجتبی شمشیر رو از پدرشون گرفتند ،اون نیزه رو هم گرفتند یک اهللاکبر بلند گفتند و حمله کردند
بهطرف لشکر دشمن .از همه طرف شمشیر میاومد ،نیزه میاومد ،تیر و کمون میاومد اما امام حسن ما
شجاعتر از این حرفها بودند ،به هیچ کدوم اینا توجه نمیکردند و میرفتند جلو و هر کس که میاومد جلوی
ایشون ،یه ضربه شمشیر کارشون رو میساخت و امام حسن از اون رد میشدند و میرفتند جلو.
دشمنان که میدیدند امام حسن مجتبی انقدر شجاعند و اینقدر جنگشون خوبه خیلیهاشون
میترسیدند و میرفتند کنار ،اما اونهایی که دیگه میخواستند بمیرند میاومدند جلو و یک ضربهی شمشیر
امام حسن کارشون رو میساخت و میافتادند روی زمین .امام حسن ما هم قلب سپاه دشمن رو میشکافتند
و میرفتند جلو تا اینکه رسیدند به شتر عایشه .امام حسن با اون شمشیرشون زدند به شتر و افتاد روی
زمین .ای جانم به شیر جمل امام حسن مجتبی.
بچهها ،بعد از اینکه امام حسن مجتبی اون شتر رو انداختند روی زمین دیگه دشمنا روحیهشون رو
باختند .خیلیاشون فرار کردند ،رفتند خیلیهای دیگر شون هم تسلیم شدند و دستگیر شدند و اینطوری بود
که جنگ جمل به نفع لشکر امام علی تموم شد و امام علی و یاراشون پیروز شدند.
امام حسن مجتبی بعد از اینکه مأموریتشون رو انجام داده بودند برگشتند پیش پدرشون .برگشتند که
امام علی علیه السالم لبخندی زدند و به امام حسن گفتند من از تو راضیم پسرم.
بچه ها محمد حنفیه هم که یکی دیگه از پسرای امام علی بود وقتی اینو دید خیلی خجالت کشید.
سرش رو انداخت پایین .آخه اون رفته بود و از ترس برگشته بود اما امام حسن مجتبی رفته بودند و کار
دشمن رو ساخته بودند .امام علی علیه السالم که دیدند پسرشون محمد خجالت کشیده لبخندی زدند و
بهش گفتند خجالت نکش ،تو پسر علی هستی و حسن پسر فاطمه زهراست .این شجاعتش به پیامبر و
فاطمه زهرا رفته .آره خب امام حسن ما از یک طرف پسر حیدر کرار بودند از یک طرف پسر فاطمهی زهرا
بود ،معلومه که چنین مرد شجاعی میشند .خب تا قسمت بعدی و ماجراهای سخنرانی امام حسن و رفتن
لشکر امام علی علیه السالم به سمت شهر کوفه شما را به خدای بزرگ و مهربون میسپارم
در پناه حق یا علی مدد
یاور امیر المومنین رایگان
🟢ماجرای جالب و مهم برخورد امام حسن مجتبی(ع) در برخورد با معاویه
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای جنگ جمل رو گفتم .براتون تعریف کردم که آقای ما امام حسن مجتبی
چه دالوریای کردند ،چقدر خوب جنگیدند و تونستند شتر عایشه رو بندازند روی زمین و جنگ رو به پایان
برسونند.
بعد از این ماجرا بود که لشکر بصره از هم پاشید ،هر کسی یه ور رفت ،بعضیها فرار کردند بعضیها هم
کشته شده بودند و بعضی دیگر هم اسیر شدند .اما امام علی ما با اونایی که اسیر بودند خیلی رفتار خوبی
کردند .اکثرشون رو آزاد کردند و بخشیدند .اونهایی هم که فرار کرده بودند رو دنبالشون نکردند ،اونا رو هم
بخشیدند و بعد از این امام علی علیه السالم وارد شهره بصره شدند .بچهها بعد از این که امام علی اومدند
توی شهر بصره ،یک بیماری برای امام ما پیش اومد .امام علی علیه السالم مریض شدند و افتادند توی خونه و
از طرف دیگه جمعه فرا رسیده بود ،میدونید که جمعه چه روز مهمیه؟ توی روز جمعه زمانی که امام معصوم
باشه همه باید برند نماز جمعه ،باید برند و به سخنرانی امام معصوم گوش بدند .حاال امام علی ما مریض
شدند نمیتونند سخنرانی کنند ،حالشون خیلی بده ،برای همین حضرت به پسر ارشدشون یعنی امام حسن
مجتبی گفتند شما برو سخنرانی کن.
بچهها امام حسن اون موقع سی و یکی ،دو سالشون بیشتر نبود .برای امامت جمعه خیلی سن و سالی
نداشتند اما آقای ما خیلی خیلی خوب میتونستند سخنرانی کنند .مردم همگی جمع شدند توی مسجد
بزرگ شهر بصره و امام حسن مجتبی رفتند روی منبر و براشون خطبههای نمازجمعه رو خوندند.
اون بچههایی که نماز جمعه رفتند با مامان و باباشون میدونند که نمازجمعه اولش ،دو تا سخنرانی
میکنند ،بهش میگن دو تا خطبه .بعد از اینکه سخنرانی کردند حاال نماز میخونند.
امام حسن مجتبی رفتند روی منبر و شروع کردند سخنرانی کردن ،چه سخنرانیای ،اونجا درمورد
اهلبیت گفتند ،درمورد جایگاه اهلبیت گفتند و بعد هم درمورد این اتفاق جنگی که پیش اومده بود جهاد
تبیین کردند ،صحبت کردند و برای مردم گفتند که چه اتفاقایی افتاده.
امام علی علیه السالم با این که خودشون نمیتونستند سخنرانی کنند اما یک گوشهای نشسته بودند و با
دقت به سخنان پسرشون گوش میدادند .بعد از اینکه امام حسن سخنرانی کردند و خطبهها رو خوندند و
نماز رو خ وندند اومدند پیش پدرشون ،امام علی لبخندی زدند و بازهم به پسرشون گفتند کارت عالی بود،
خیلی سخنرانی خوبی کردی.
جنگ صفین
خالصه بچهها بعد از اینکه امام علی علیه السالم چند وقتی توی شهر بصره بودند و اوضاع بصره رو سر
و سامون دادند تصمیم گرفتند به همراه لشکریانشون برند به طرف شهر کوفه .بچهها قبل از این پایتخت
جهان اسالم شهر مدینه بود اما امام علی علیه السالم تصمیم گرفتند برند به شهر کوفه ،برند اونجا تا اونجا
رو تبدیل کنند به پایتخت خودشون .از طرف دیگه امام علی علیه السالم یه دشمن خیلی خیلی بزرگ
داشتند ،یه دشمنی به اسم معاویه ابن ابوسفیان.
بچهها این معاویه مسئول منطقهی شامات بود .منطقه شامات کجاست؟ منطقه شامات شامل فلسطین،
لبنان ،سوریه ،اردن ،اینها همه میشد شامات اون زمان ،معاویه رئیس اونجا بود .زمانهای قدیم از زمان
خلیفه دوم و سوم مسئول اونجا بود ،اما امام علی که شدند رهبر بهش گفتند باید بری کنار .خیلی طبیعیه
هر رهبری که میاد ،هر رئیس جمهوری که میاد یه عده رو میذاره کنار یه عده دیگهای رو میآره سر کار.
امام علی گفتند معاویه تو باید بری کنار یکی دیگه باید بیاد اما معاویه قبول نکرد و به امام علی گفت که بیا
و با باهم بجنگیم ،بیا بجنگیم تا ببینیم کدوم یکی از ما پیروز میشه اون بشه رهبر.
امام علی چند تا نامه براش نوشتند .معاویه هم چند تا نامه برای امام علی نوشت ،چه نامههایی! معاویه
توی نامههاش چه دروغهای بزرگی میگفت ،ذهن مردم رو به هم میریخت و حرفهایی میزد که باورتون
نمیشه .اما امام علی ما براش نامه مینوشتند و در جوابش یه حرفهای خیلی خوبی میزدند .حاال قصههاش
رو توی ماجرای زندگی امام علی گفتم .اما بعد از اینکه امام علی علیه السالم اومدند به کوفه چند وقتی
نگذشته بود که مجبور شدند به همراه سپاهیان شون راه بیفتند و برند بهطرف منطقه صفین ،برند اونجا تا با
معاویه ابن ابوسفیان بجنگند .منطقه صفین یه منطقه توی شمال عراق نزدیک همون منطقه شامات بود ،بین
این کشور امام علی و اون منطقه معاویه بود .امام علی علیه السالم رفتند اونجا ،چند باری سخنرانی کردند،
چند بار دیگه به معاویه نامه نوشتند اما فایده نداشت .معاویه فقط میخواست بجنگه ،حرف آدمیزاد سرش
نمی شد برای همین امیرالمؤمنین امام علی علیه السالم هم تصمیم گرفتند تا با معاویه بجنگند .اما معاویه
قبل از اینکه بخواد جنگ شروع بشه و آتیشه جنگ شعلهور بشه یک تصمیم گرفت .چه تصمیمی؟ تصمیم
گرفت بعضی از یاران نزدیک امام علی رو فریب بده و بکنه یار خودش ،چهجوری؟ مثالً بهشون کلی پول بده،
مثالً بهشون پیشنهادهای چربوچیلی بده ،بگه اگه من رهبر بشم فالن منطقه رو میدم به تو ،ریاست فالن
جا رو میدم به تو.
پیشنهاد معاویه به امام حسن
این بین معاویه تصمیم گرفت تا پسر ارشد امام علی را هم فریب بده ،یعنی کی؟ معلومه دیگه یعنی
آقای ما امام حسن مجتبی رو فریب بده .باورتون میشه؟ بچهها معاویه یکی از یاراش رو که اتفاقا پسر خلیفه
دوم هم بود به اسم عبید اهلل بن عمر بهش گفت عبیداهلل برو پیش حسنبنعلی و اونو فریب بده و کاری کن
که اون از سپاه باباش امیرالمؤمنین جدا بشه.
بچهها عبید اهلل بن عمر اومد پیش امام حسن مجتبی ،اومد و با امام حسن مجتبی صحبت کرد و گفت:
'" ای حسن بن علی ،من آمدهام اینجا تا یک پیشنهاد خیلی خوب به تو بدهم"
امام حسن گفتند چه پیشنهادی حرفتو بزن .اون به امام حسن گفت:
" جناب معاویه ابن ابوسفیان گفتند که حاضرند با تو بیعت کنند ،یعنی تو رهبر بشوی ،پدرت را قبولندارند اما تو را قبول دارند تو نوهی پیامبر خدایی ،تو فرق داری با پدرت ،پدرت قریش را کشته اما تو جوان
خوبی هستی ما تو رو قبول داریم ،بیا با تو بیعت کنیم پدرت را بگذاریم کنار"
بچهها فکر میکنید امام حسن مجتبی چی گفتند بهش ،خب معلومه دیگه ،امام حسن بهش گفتند
خجالت بکش ،من امام برحق خودمو بذارم کنار و به حرف شما دروغگوها گوش بدهم .من مطیع امام علیم،
من سرباز امام علیَم .عالوه بر این که پسر ایشونم .هرچی بگند به حرفشون گوش میدهم .من خادم امام
علیم ،خجالت بکش دیگه این حرفات رو نزن.
بعد هم امام حسن مجتبی به عبیداهلل گفتند که تو هم بهزودی کشته میشی تو این جنگ و میری
جهنم ،من به تو پیشنهاد میدهم که از سپاه معاویه جدا شو و بیا تو سپاه ما .بیا اینجا تا عاقبت بخیر بشی.
اما عبید اهلل بن عمر گوش نداد ،باور نمیکرد که امام حسن راست میگه ،قبول نداشتند این خانواده رو.
خالصه که جنگ شروع شد و خیلی خیلی طول کشید ،بیشتر از سه ماه جنگ طول کشید .خیلی
جنگ طوالنی بود .عبید اهلل بن عمر تو همین جنگ از دنیا رفت و کشته شد و رفت به طرف جهنم و آقا
جانمان امام حسن مجتبی پشتسر پدرشون و امام زمانشون امام علی علیه السالم وایستادند و مثل جنگ
جمل دالورانه جنگیدند و لشکریان معاویه رو پخش و پال کردند هر وقت که میرفتند به میدون.
اما اما ،بعد از پنج ماه که جنگ صفین طول کشید و لشکریان امام علی داشتند که پیروزی قطعی می
رسیدند و نزدیک بود معاویه را بکشند یک اتفاق خیلی ناراحتکننده افتاد ،یک اتفاقی که باعث شد لشکر
امام علی از هم بپاشه و ادامه ی قصه باشه برای قسمت بعد .تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون
میسپارم
در پناه حق یا علی مدد
نامه به امام حسن رایگان
🟢ماجرای جذاب و شنیدنی نامه📜 امام علی(ع) به امام حسن(ع)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای سخنرانی زیبای امام حسن توی شهر بصره و توی نماز جمعه رو گفتم.
براتون گفتم که امام علی علیه السالم چقدر خوشحال شدند از این که پسرشون چنین سخنرانی زیبایی
کردند .بعد هم براتون ماجرای جنگ صفین رو گفتم .براتون گفتم که عبید اهلل بن عمر اومد و به امام حسن
ما یه پیشنهاد خیلی خندهدار داد .گفت بیا و از پدرت امام علی جدا شو تا تو بشی رهبر ،امام حسن بهش
گفتند برو بینیم بابا ،تو خودت بهزودی توی جنگ کشته میشی .اتفاقا هم همینطور شد.
بچهها امام علی علیه السالم بیشتر از سه ماه با معاویه جنگیدند ،اصال بچهها اون زمون جنگ اینقدر
طوالنی نمیشد ،نهایتاً دو سه روزی جنگی بود ،دیگه بیشتر نمیشد اما لشکریان امام علی علیه السالم بیشتر
از سه ماه با لشکر معاویه جنگیدند .اما توی لشکر امام علی یارای قدیمی پیامبر بودند ،نوههای پیامبر بودند،
از طرف دیگه فرمانده های بزرگی مثل مالکاشتر بودند برای همین سپاه امام علی تو این جنگ تقریباً پیروز
شده بود .خیلی از یاران معاویه رو تونستند بکشند و بعد از حدود دو سه ماه که جنگ طول کشید آخر سر
امام علی علیه السالم به یاراشون گفتند آماده بشید که دیگه میخوایم بزنیم به دل میدون ،میخوایم یک
جنگ جانانه بکنیم تا کار خود معاویه رو به سازیم .بچهها عجب جنگی بود .لشکریان امیرالمؤمنین سه
شبانهروز پشت سر هم یعنی بدون اینکه بتونند راحت بگیرند بخوابند ،سه شبانهروز پشت سرهم با لشکر
معاویه جنگیدند ،خیلی جنگ سختی بود .مالکاشتر فرمانده امام علی دالوری کرد .یکی از فرماندههای بزرگ
امام علی به نام عمار یاسر به شهادت رسید .امام حسن و امام حسین خیلی خیلی عالی میجنگیدند تا این
که یه مرتبه معاویه و اون دوست نامردش عمروعاص یک کلک زدند .قصه اش رو به طور کامل توی داستان
زندگی امام علی گفتم .اونایی که اون قصه رو گوش دادند خوب میدونند عمروعاص و معاویه چه کلکی زدند.
نیرنگ معاویه
وای وای وای ،عمروعاص به معاویه پیشنهاد داد که یه قرآنهایی بیارید و باالی نیزه ببندیم ،بعدم این
نیزهها رو بگیرید دستتون و با صدای بلند اعالم کنید و بگید:
" ما آمادهایم تا با شما صلح کنیم .هم شما قرآن را قبول دارید هم ما ،پس چرا باهم میجنگید؟"وای وای وای بچهها ،این حرفی که عمروعاص و معاویه زدند و لشکریان شون ،باعث شد توی سپاه امام
علی یه عدهای شمشیرشون رو بذارند کنار و بگند ما با برادرهای مسلمونمون نمیجنگیم.
آخه بابا ،امام علی ما ،ده بار قبلش به معاویه گفت که بیا قرآن رو بذاریم وسط ببینیم قرآن چی میگه،
به حرف قرآن گوش بدیم ،اما معاویه قبول نکرده بود .حاال که داشت شکست میخورد و لشکر امام علی
داشت پیروز میشد این کلک رو زد.
خالصه که بچهها بعضی از یاران امام علی هم گول خوردند و گفتند ما با معاویه و یارانش دیگه
نمیجنگیم و تو هم حق نداری بجنگی .به امام علی میگفتند .آخر سر هم جنگ رو تموم کردند و رفتند
برای حکمیت .وای حکمیت میدونیم یعنی چی؟ یعنی قرآن رو بزاریم وسط ببینیم نظر قرآن چیه.
وای وای بچهها ،امام حسن مجتبی برای مردم صحبت میکردند ،بهشون توضیح میدادند میگفتند بابا
اشتباه دارید میکنید ،ما اهلبیت که هیچوقت نگفتیم قرآن نه ولی معاویه االن داره سوءاستفاده میکنه،
معاویه اهل قرآن نیست ،معاویه طرفدار قرآن نیست ،معاویه داره شما رو فریب میده ،اما نه گوششون
بدهکار نبود که نبود .بهزور رهبرشون رو مجبور کردند تا صلح کنه و تا قبول کنه که برند برای حکمیت.
امام علی راضی نبودند اما اونا امام علی رو مجبور کردند .هر چقدر هم امام حسن مجتبی و یارای خوب
امام علی سخنرانی کردند فایدهای نداشت که نداشت .آخر سر امام علی علیه السالم مجبور شدند به همراه
لشکریانشون برگردند به شهر کوفه ،برگردند به شهر کوفه درحالیکه توی این جنگ پیروز نشدند و
نتونستند معاویه رو از اونجا بردارند و معاویه هم برگشت به همون کشور شام و دوباره همونجا رئیس بود.
امام علی علیه السالم کلی از یارای خوبشون رو از دست داده بودند اما مجبور شدند برگردند به کوفه.
نامه به امام حسن (ع)
بچهها توی راه برگشت به کوفه امام علی علیه السالم یک وقتی که کاروان شون وایستادند تا استراحت
بکنند امام علی علیه السالم یک قلم و کاغذ برداشتند و شروع کردند به نوشتن .چی نوشتند؟
امام علی علیه السالم یک نامهی بسیار بسیار زیبا برای پسرشون امام حسن مجتبی نوشتند .چه نامه
ای؟ کجاست این نامه؟ بچهها اگه آدرس این نامه رو بگم میرید بخونینش؟ این نامه هنوز که هنوزه هست.
هنوز که هنوزه ما میدونیم امام علی علیه السالم برای پسرشون امام حسن چه نامهای نوشتند .اگه آدرسشو
بگم میرید بخونید؟ خب پس حاال که همه میخواید این نامه رو بخونید من آدرسشو میگم .کجا؟ توی
کتابخونههای خونتون برید و کتاب نهجالبالغه رو بردارید ،تو کتاب نهجالبالغه نامه سی و یک ،نامه امام علی
به پسرشون امام حسن.
وای وای من چقدر این نامه رو دوست دارم .بچهها امام علی علیه السالم اونجا توی اون نامه راه و رسم
زندگی رو به پسرشون گفتند .امام علی علیه السالم اونجا مهمترین حرفاشونو به پسرشون گفتند .آهای
باباهایی که قصهی منو میشنوید بگید ببینم دوست دارید شماها بدونید امام علی به پسرشون چیا گفتند؟
امام علی علیه السالم چه چیزایی یاد پسرشون دادند؟ پس شما هم بههمراه بچههاتون برید و این نامه زیبای
امام علی به پسرشون رو بخونید.
بچه ها امام علی علیه السالم چند ساعتی نشستند و این نامه رو برای پسرشون نوشتند .یک سوال؟ مگه
نمی تونستند امام علی همین حرفا رو بگند به پسرشون ،چرا ولی گاهی اوقات آدم یه حرفایی تو نامه میتونه
بزنه که رودررو نمیتونه بگه ،بعدشم امام علی علیه السالم میخواستند این صحبتهاشون باقی بمونه .چون
حرف که آدم بزنه فردا یادش میشه طرف اما اگه نامه بنویسی هیچوقت یادش نمیشه .امام علی این نامه
زیبا رو نوشتند و دادند به یکی از یاران شون تا به دست امام حسن مجتبی برسونه .بچهها من که اونجا
نبودم اما به نظرم امام حسن مجتبی خیلی خوشحال شدند .آخه این نامه رو بهترین بنده خدا نوشته بود .این
نامه رو امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب نوشته بود و چه نامه قشنگی بود .چه نامه فوقالعاده ای بود.
خالصه بعد از این که امام علی علیه السالم این نامه رو نوشتند به همراه کاروانیانشون و لشکرشون راه
افتادند و برگشتند بهطرف شهر کوفه که ادامهی قصه باشه برای قسمت بعد .تا قسمت بعدی شما رو به
خدای بزرگ و مهربون میسپارم
در پناه حق یا علی مدد
یاران نامرد رایگان
🟢ماجرای های تلخ و ناراحت کننده دوران حکومت امیرالمومنین(ع)😓
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای نقشهی کثیف معاویه برای قرآن به نیزه کردن رو گفتم .بهتون گفتم که
بعضی از یاران امام علی گول خوردند و اصرار کردند که جنگ تموم بشه .امام علی علیه السالم هم مجبور
شدند جنگ رو تموم کنند و بیخیال معاویه بشند و بعد هم به همراه لشکریانشون برگشتند بهطرف شهر
خودشون یعنی کوفه.
امام علی علیه السالم توی راه برگشت یه نامهی خیلی مهم برای پسرشون امام حسن مجتبی نوشتند.
خالصه بچه ها امام علی علیه السالم رسیدند به شهر کوفه و هزار تا اتفاق افتاد .چه اتفاقایی مثالً؟ مثالً
اینکه یه نفری به اسم ابوموسی اشعری از طرف امام علی رفت برای حکمیت ،رفت تا اونجا قرآن رو بذارند
وسط و از روی قرآن تصمیم بگیرند که چیکار کنند .البته البته اینو بگم امام علی با ابوموسی اشعری موافق
نبودند ،امام علی میگفتند مالک اشتر باید بره اما اون یارای بهانهگیر امام علی قبول نکردند .میگفتند:
"-مالکاشتر خودش جنگ طلب است چرا او را بفرستیم".
امام علی علیه السالم میگفتند باشه اگه مالک رو نمیخواید بره ابنعباس بره .بچهها ابنعباس
پسرعموی امام علی بود و یه دانشمند خیلی بزرگ بود اما اونا بازهم اعتراض میکردند و میگفتند:
" ابن عباس که پسر عموی توست .تو میخواهی پسرعمویت را بفرستی .نه نه نمیشود ،باید ابوموسیاشعری برود".
خالصه اینا انقدر اصرار کردند تا ابوموسی اشعری رفت ،ابوموسی اشعری هم اونجا رفت و فریب خورد
و عمروعاص گولش زد .وای وای ،این ابوموسی اشعری خیلی خیلی آدم سادهای بود از طرف دیگه خیلی هم
آدم نامردی بود ،با امام علی ما دشمن بود .خالصه بعد از اینکه ابوموسی اشعری فریب خورد امام علی علیه
السالم به یاراشون گفتند آماده بشید تا دو مرتبه بریم به جنگ با معاویه ،اما یارای امام علی توی خونههاشون
نشستند ،از جاشون تکون نخوردند و نیومدند به یاری امام علی.
بهانه تراشی یاران
بچهها امام علی ما خیلی مظلوم بودند ،هرچی برای اونا سخنرانی میکردند بهشون میگفتند پاشید
پاشید بریم به جنگ با معاویه اما اونا گوششون بدهکار نبود .امام حسن مجتبی برای مردم صحبت میکردند،
بهشون میگفتند مردم بلند شید ،اما اونها به حرف نوه پیامبر هم یعنی امام حسن و امام حسین هم گوش
نمیدادند که نمیدادند .از طرف دیگه همون کسایی که امام علی رو مجبور کرده بودند جنگ رو تموم کنند
و تن به حکمیت بدند ،همونا اومدند پیش امام علی و با پررویی تمام میگفتند:
" ای علیابنابیطالب ،تو چرا حکمیت را قبول کردی؟ تو با این کارت کافر شدی ،تو اشتباه کردی،نباید قبول میکردی"
امام علی بهشون میگفتند آخه شما اصرار کردید ،شما گیر دادید ،شماها شمشیر کشیدید گفتید یا
علی این حکمیت رو قبول کن وگرنه میجنگیم باهات ،شماها بودید .اما اوناها باز اومده بودند و به امام علی
میگفتند تقصیر توئه .یه عدهای بچهها از قدیم بودند ،هنوز هم هستند ،هرچی خودشون گند میزنند
میندازند پای رهبرشون .ایناها خرابکاری کردند اما میگند تقصیر یکی دیگه است ،آدمای نامردیند .ایناها
بعداً تبدیل شدند به یک لشکر خیلی خطرناکی که اومدند بجنگ امام علی .باورتون میشه! یارای امام علی
اونهایی که امام علی رو مجبور کردند حکمیت رو قبول کنند ،همونها تبدیل شدند به خوارج و اومدند به
جنگ با امام علی .امام علی ما مجبور شدند لشکریانشون رو ببرند به جنگ با خودیها .خوارج خودی بودند،
از یاران امام علی بودند ،از جمله اون خوارج یک انسان بدجنس و نامردی بود بهنام عبدالرحمن بن ملجم
مرادی که ما بهش میگیم ابنملجم ،این ابنملجم جزو اون خوارج بود ،جزو همون نامردایی بود که با امام
علی جنگید اما توی جنگ زنده بیرون رفت ،تونست فرار کنه.
خالصه بچهها ،امام علی علیه السالم مدتها برای مردم سخنرانی میکردند که پاشید بریم بجنگ اما
اوناها بهانه میآوردند و میگفتند:
" اکنون تابستان شدهاست ،هوا گرم است ما نمیتوانیم برویم".امام علی میگفتند باشه من زمستون بهتون میگم .زمستون امام علی میگفتند پاشیم بریم ،اونا
میگفتند:
"-االن که زمستان شده و هوا سرد است".
جای خالی بهترین یاران
امام علی میگفتند کی میاید بریم ،همون موقع بریم .از طرف دیگه لشکریان معاویه حمله میکردند و
شهرهای اطراف رو غارت میکردند .زن و بچه مردم رو میکشتند و اموال مردم رو میدزدیدند و میرفتند.
امام علی به یارانشون میگفتند ای کسایی که ظاهرتون شبیه مردهاست ولی مرد نیستید ،نامردید ،پاشید
پاشید بیاید کمک کنید دین خدا رو ،اما اونا نمیاومدند .آخر سر امام علی علیه السالم یک سخنرانی طوفانی
کردند یک سخنرانی که دیگه آخرش اشکای امام علی دراومد.
این سخنرانی ،همون سخنرانی معروفی است که امام علی داخلش فرمودند أین عمار ،عمار کجاست که
اگه بود سخنرانیهای خوبی میکرد و باعث میشد شما از جاتون بلند شید .عمار اگر بود جهاد تبیین میکرد
و شماها رو از این راه اشتباه بیرون میکشید .اما بعد از این سخنرانی امام علی و گریهای که امام علی کردند
یارای امام علی به خودشون اومدند و آماده شدند تا برن به جنگ با معاویه ،آماده شدند و به همراه امام حسن
و امام حسین رفتند و به یک قرارگاه .یک قرارگاهی بود بیرون شهر ،یه حالت پادگان بود که منطقهای بود به
اسم نخیله ،رفتند اونجا ،رفتند اون جا که ماه رمضون رسیده بود .امام علی گفتند ماه رمضون تموم بشه تا
راه بیفتیم و بریم .اما اما سحر نوزدهم ماه رمضان بود که امام علی علیه السالم اومدند مسجد نماز صبح رو
بخونند ،اومدند اونجا که ناگهان ...
ادامه قصه باشه برای قسمت بعد .تا قسمت بعد شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم
در پناه حق یا علی مدد
شهادت امام علی رایگان
🟢ماجرای آخرین وصیت های امیرالمؤمنین به امام حسن(ع)
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
به نام خداوند بخشنده مهربان
قسمت قبلی براتون ماجرای اون سخنرانی معروف امام علی رو گفتم .براتون گفتم که امام علی علیه
السالم هر چقدر با مردم کوفه صحبت میکردند که ای مردم کوفه از جاتون بلند شید بیاید بریم به جنگ با
معاویه از جاشون تکون نمیخوردند .حتی امام حسن مجتبی هم میرفتند و براشون صحبت میکردند اما
فایدهای نداشت .آخر سر امام علی علیه السالم یه سخنرانی فوقالعاده کردند که مردم کوفه دیگه به خودشون
اومدند آماده شدند تا برند به جنگ با معاویه .اما ازآنجاییکه ماه رمضون فرارسیده بود قرار شد بعد از اینکه
ماه رمضون تموم شد راه بیفتند و برند به طرف همون منطقه صفین.
اما اما در سحر نوزدهم ماه رمضان بود که یک اتفاق خیلی خیلی تلخ و ناراحتکننده افتاد .همه شما
بچهها میدونید چه اتفاقی افتاد.
آره ابن ملجم مرادی همون کسی که از خوارج بود ،از دشمنای امام علی بود یکمرتبه وقتی که امام
علی م شغول نماز خوندن بودند از پشت سر حمله کرد و با شمشیری که توی زهر خوابونده بود چند روزی،
زد به فرق سر موالی متقیان امیر المؤمنین امام علی علیه السالم.
وای وای ،سر امام علی پر از خون شد .امام علی افتادند روی زمین که ابنملجم پا گذاشت به فرار ،اما
بعضی از یار ان امام علی رفتند و گرفتنش و آوردند .امام علی علیه السالم روی زمین افتاده بودند و سرشون
غرق خون بود ،امام حسن و امام حسین اومده بودند و زیر شونههای پدرشون رو گرفته بودند.
امام علی علیه السالم به سختی چشماشونو باز نگه داشته بودند .ابنملجم رو دستبسته آوردند جلوی
امام .امام علی یه نگاهی بهصورت ابن ملجم کردند و با مهربونی بهش گفتند آخه ای برادر ،من چه بدی به تو
کرده بودم؟ چرا این کارو با من کردی؟ ابن ملجم که نمیدونست چی بگه یه مرتبه گفت:
" شقاوت و بد بودن من باعث شد این کار رو با تو بکنم ای پسر ابوطالب"بچهها امام علی علیه السالم به پسر بزرگشون امام حسن گفتند این ابن ملجم مرادی رو زندانی کن.
اینو نگهش دار تا ببینیم تکلیف من چی میشه .اگر من از دنیا رفتم حق قصاص دارید یعنی میتونید
بکشیدش ،اما اگه زنده موندم خودم در موردش تصمیم میگیرم.
سفارش ها و وصیت امام علی (ع)
اما بچهها امام علی علیه السالم به پسرشون امام حسن گفتند از همون غذایی که من میخورم برای
ابن ملجم ببرید ،نکنه یه موقع زندان خیلی سختی باشه ،زندانش راحت باشه ،کتکش نزنید ،اذیتش نکنید،
بذارین راحت باشه .این زندانی چند روزی مهمون شماست ،بعد اگر الزم شد میکشیدش وگرنه آزادش
میکنید ،اما توی این مدت بهش ظلم نکنید.
وای وای وای بچهها این نوع رفتار و این اخالق خوب جز از اهلبیت از هیچ قهرمان دیگهای نمیتونید
ببینید مگر اینکه اون قهرمان دیگر هم الگوش اهلبیت باشد.
خالصه بچهها امام علی علیه السالم از روز نوزدهم ماه رمضون افتادند توی بستر بیماری ،خون سرشون
بند اومده بود اما اون زهری که ابن ملجم به شمشیرش زده بود اثر کرده بود و حال آقای مارو خیلی خیلی
بد کرده بود ،خیلی .امام حسن مجتبی دائم میرفتند و دکترهای مختلفی رو میآوردند تا امام علی علیه
السالم رو درمان کنند .هر طبیبی هم که میومد وقتی زخم سر امام علی رو میدید ،وقتی اثر اون زهرها رو
میدید میگفت این آقا دیگه رفتنیند.
بچه ها امام علی علیه السالم اون دو روز آخر عمرشون کلی وصیت مهم کردند به پسرشون ،امام حسن
علیه السالم مثالً وصیت کردند که بعد از من با اموالم چیکار کنی ،آخه امام علی علیه السالم توی اون بیست
و پنج سال خانهنشینی خیلی کار کرده بودند ،کلی زمین کشاورزی آباد کرده بودند ،کلی چاه کنده بودند و
صاحب یک ثروت خیلی بزرگ شده بودند .امام علی به امام حسن میگفتند که با این اموال من بعد از خودم
چیکار کنید .به امام حسن میگفتند که بعد من با یتیما چه جوری رفتار کنید .بعد من با دشمنا چهجوری
رفتار کنید .بعد از من با خانواده ام چجوری رفتار کنید .امام علی علیه السالم اون یکی دو روز با اینکه
حالشون خیلی بد بود اما دائماً داشتند توصیههای مهم رو به پسرشون امام حسن میگفتند .آخر سر هم
امام علی علیه السالم به زور یک وصیتنامه خیلی زیبا برای امام حسن و امام حسین نوشتند .بچهها اصالً
بگید ببینم میدونستید مهمترین وصیت های امام علی چیا بود؟
مامان باباهاتون شاید بدونند امام علی دائم میفرمودند واهلل واهلل فی ایتام ،یعنی شما رو قسم میدم به
خدا که حواستون به بچه یتیما باشه نکنه احساس بیپدری کنند ،نکنه زندگی و مشکالت مالی روشون فشار
بیاره ،باز دوباره میگفتند واهلل واهلل فی القرآن میگفتند قسم میدم شما رو به قرآن نکنه دیگران بیشتر به
قرآن عمل کنند تا شما .امام علی علیه السالم راه و رسم زندگی رو به خانوادشون میگفتند و وصیت
می کردند و در روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان بود که موالی متقیان پدر امام حسن و امام حسین
چشماشونو برای همیشه بستند و رفتند به جایگاه ابدی خودشون یعنی بهشت.
شهادت امام علی (ع)
امام حسن مجتبی خیلی ناراحت شدند .امام حسن ما گریهاشون بند نمیاومد و البته این فقط حال و
روز امام حسن نبود .مردم کوفه یکدست گریه میکردند ،آخه همگی میدونستند که چه انسان بزرگی رو از
دست دادند .بعد از اینکه امام علی علیه السالم به شهادت رسیدند امام حسن رفتند سراغ ابنملجم ،رفتند و
اونو به سزای عمل زشتی که انجام داده بود رسوندند و با یک ضربه شمشیر همونطوری که خودش زده بود
اونو به طرف جهنم فرستادند .بعد از این هم امام حسن مجتبی اومدند و بدن پدرشون امام علی رو غسل
دادند و کفن به تن امام علی کردند و بعد هم نیمههای شب درحالیکه مردم خبر نداشتند تابوت امام علی رو
روی شونه هاشون گرفتند با امام حسین بردند بهطرف منطقهی نجف .بچهها اون زمان نجف یک بیابون بود،
یکجای آباد نبود ،امام حسن و امام حسین عقب تابوت رو گرفته بودند و جلوی این تابوت رو دو تا از
فرشتههای خدا گرفتند و راه افتادند .امام علی علیه السالم به پسرهاشون گفته بودند تا وقتیکه این فرشتهها
راه می روند شما هم راه برید ،هر جا که اونا وایستادند شما وایستید و تابوت منو بذارید و اونجا دفن کنید.
آخه اونجا محل دفن دو تا از پیامبران بزرگ خداست یعنی حضرت آدم و حضرت نوح.
آره بچهها همین االن توی نجف همین جایی که آقامون امام علی علیه السالم دفناند و حرم امام علی
هست ،توی همون جای ضریح امام علی حضرت نوح و حضرت آدم هم دفناند .خالصه بچهها امام حسن
مجتبی و امام حسین بدن پدرشون امیر المؤمنین رو نیمههای شب بردند و توی منطقهی نجف دفن کردند.
موارد مرتبط
قصهزندگی آیتالله سید علی خامنهای (از رهبری تا کنون)
قصه زندگی شهید خرازی
قصه قهرمان ترین خانم (حضرت زهرا س)
قصه زندگی امام صادق (ع)
نظرات
متوسط امتیازات
جزئیات امتیازات


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.